تاریخ نصب روی وبلاگ
Jul. 28. 2007
مقدمه ای بر فهم مثنوی
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۶)
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی دیگر ازمقدماتی که می بایست مطرح شود و درجهانبینی عرفانی و بخصوص نزد مولانا جلال الدین اهمیت عظیمی دارد، عبارت است از تفاوتی که میان "دانش" و "بینش" هست. مکاتب عرفانی، از مکاتب کلامی و فلسفی، با این رکن عظیم معرفتی جدا میشوند. حکیمان و متکلمان و عالمان علوم تجربی براستفاده ی از تجربه، انگشت تأکید میگذارند، و برای دریافت حقایقی که در جهان هست آدمیان را به استفاده ی از این سرمایه های خداداد که یا از جنس تجربه ی حسی هستند و یا از جنس برهان عقلی توصیه میکنند.
عارفان درکنار این دو شیوه، شیوه ی سومی را هم معرفی میکنند و مورد بهره برداری قرار میدهند، بلکه این شیوه ی سوم را برآن دو شیوه ی پیشین برتری می نهند، وآن عبارت است از ارتباط گرفتن مستقیم و بی واسطه با واقعیاتی که قابل کشف و درک اند. و به همین سبب حکیمان و متکلمان را مورد طعن و گاهی تحقیر قرار میدهند و روش آنها را روشهای کامل نمیدانند و حاصل کار آنها را حیرت و گمراهی و یا در نیمه ی راه ماندن میدانند، اما خود را واجد یقین می شمارند و برخوردار از حسنات و برکاتی که بر یقین مترتب است.
عارفان ما خود را پیروان راستین پیامبران میدانند و درحقیقت معتقدند شیوه ای که آن بزرگان در کشف و درک از حقیقت داشتند چنان نیست که فقط در انحصار آنها باشد، بلکه قابل تعمیم و تسرٌی در دیگران هم هست، و پیروی از پیامبران فقط در اطاعت از اوامر و نواهی آنها خلاصه نمیشود. یعنی چنین نیست که اگر پیامبران به پیروان خود آموختند که نماز بخوانند یا حج بروند و حرام نخورند و امثال اینها، پیروی از پیامبر در همین امور خلاصه شود، بلکه پیروی از پیامبران تشبه به آنان است و استفاده از همان شیوه هایی است که آنها از آن شیوه ها بهره برداری میکردند، که در صدر و رأس آنها شیوه ی وحی است.
همه پیامبران درس ناخوانده بودند، به مکتب نرفته بودند، امی و عامی بودند، و به تعبیر حافظ فیض روح القدس آنها را یاری کرده بود. یعنی درس در مکتب دیگری خوانده بودند، تا آنجا که همین درس ناخواندگی و امی بودنشان یکی از دلایل و صدق و صحت دعوی آنها بود. در مورد خود پیامبر اسلام در قرآن هم آمده است که "تو قبلاً درس نخوانده ای، کتابی ندیده ای و ننوشته ای، خطی ننوشته ای، اگر چنین بود، و معلم دیده بودی دست کسانی که میخواهند در دیانت تو، در صحت و صداقت تو ایجاد شبه بکنند باز بود، و براحتی میتوانستند بگویند این مطالب را از جایی فراگرفته است و با ما در میان میگذارد، ولی اینها میدانند که تو درس ناخوانده ای" و به تعبیر سعدی که میفرماید :
یتیمی که نـا کرده قـرآن دُرُست
کتب خانه ی هفت ملت بشست
یعنی کسی که درس نخوانده بود، درس خوانده ها، همه بپای درس او نشستند و از مکتب او حکمت آموختند. آن مدرسه ای که پیامبران را تعلیم میکرد و به آنها درس حکمت میداد مدرسه ی وحی بود. وحی به معنای اشاره ی صریح است. یعنی خالص، یعنی آشکارا، بی پرده و پوست کنده. یعنی با یک اشاره مختصر کسی به مراحل و مراتب خیلی عالیتر راه یابد. و خداوند با بندگان بختیار خودش که پیامبران باشند مطالب را اینطور در میان میگذاشت. عارفان به ما آموخته اند که شاگرد مدرسه ی پیامبران بودن فقط خواندن کتاب آنها و پیروی از اوامر و نواهی آنها نیست، بلکه تشبه و تشبث به راه آنهاست، و راه آنها. راه درک بی واسطه واقعیات است. راه استفاده از الهامات است. و به این ترتیب گفته اند که این باغ بروی همگان باز است. و فقط پیامبران نبودند که از این در وارد میشدند و از این خوان لقمه برمیگرفتند. همه را بر سر این خوان دعوت کرده اند و امکان وصول بینش و بهره برداری مستقیم از واقعیات برای همگان هست. البته به شرط اینکه هرکس قابلیت کافی در خود ایجاد کند، و این همان شیوه ایست که آنرا بینش نامیده اند. مولوی به تصریح میگوید :
هرکه در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانــش ها نجــویـد دستگـــاه
وقتی کسی بهره مند از بینش شد، دیگر دانش نزد او قدر و قیمت نخواهد داشت. به همین دلیل هم هست که آنها دانش را سواد می خواندند، و امروز هم این تعبیر درمیان ما جاریست. لغت سواد، به معنای سیاهیست. و لذا به علم، سواد میگویند چون معلول خواندن خطوط است، و خطوط با مرکب های سیاه روی کاغذ نقش می بندد. بنابراین وقتی میگوییم که فلانی آدم با سوادیست، امروزه به معنای مثبتی بکار میرود. ولی در اصل معنای منفی در او نهفته است. یعنی نوعی از علم که از طریق خواندن کتابها و ستور سیاه بدست می آید در اوست. مولوی تصریح میکند که :
دفترصـوفی سواد و حـرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمنــــــد ، آثــار قلـــــــــم
زاد صــوفی چیست ؟ انـوار قــدم
توشه و دفتر صوفی بجای اینکه سیاه شده و خطوط بسیاری در او نقش بسته باشد، سفید است و هیچ چیز در او نوشته نیست، و او از نانوشته ها کشف واقعیات میکند و نه از طریق ستور و خطوطی که دانشمندان و دانشمندنمایان برکاغذها نوشته اند. لذا توشه ی او کتابخانه های بزرگ نیست، بلکه یک دل کوچک ولی پاکیزه وصاف است. این را مولوی کجا میگوید ؟ آنجایی که داستان نزاع رومیان و چینیان را میآورد. این داستان را غزالی هم آورده است، اما مولوی آنرا به شعر درآورده و نظیر این اقتباسات که مولوی از غزالی کرده فراوان در مثنوی دیده میشود. اما خلاصه داستان اینکه رومی ها و چینی ها بر سراینکه کدامشان درمقام نقاشی استادتر هستند با یکدیگر نزاع داشتند و هرکدام دعوی برتری میکردند. پادشاه آن زمان خواست که در میان این دو طایفه داوری کند. بنابراین اتاق بزرگی را با یک پرده به دو قسمت تقسیم میکند و هر قسمت را در اختیار یک طایفه قرار میدهد. و مقرر میکند که در طول یکسال طرفین بهترین و بدیع ترین اثری را که میتوانند، روی دیوار ایجاد کنند. اینکه رومی ها برتر شدند یا چینی ها، بین مولوی و غزالی در نقل داستان اختلاف هست، ولی روح داستان یکیست. چینیان بنا به تعبیر مولوی درطول یکسال تمام هم استادی خود را بکار می برند و نقش بی نظیری روی دیوار می آفرینند، و رومیان تنها به صیقل زدن دیوار همت می گماردند تا هرچه بیشتر دیوار هموارتر و آینه صفت تر گردد.
چینیان صــد رنگ از شــه خواستند
پـس خـزینــه بـــاز کرد آن ارجمنــد
رومیـآن گفتند نـه نقش و نـه رنــگ
درخــور آیـد کــار را جـز دفـع زنــگ
در فـرو بستنـــد و صیقـل می زدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
وهیچ کدام از کار طایفه ی دیگر خبر نداشتند. در پایانِ یکسال داوران سلطنتی و پادشاه برای داوری در محل حاظر میشوند.
چینیان چون از عمل فـارغ شدند
از پی شـــادی دُهُلهــا می زدند
شــه درآمـد، دیـــد آنجـا نقشهـا
می ربـود آن عقــل را و فهــم را
بعد از آن آمـد به سـوی رومیــان
پــرده را بـالا کشیـــدند از میــان
عکس آن تصـویـر و آن کـردارهــا
زد بـرین صــافی شـده دیوارهــا
هـرچه آنجـا دیـد، اینجـا به نمـود
دیـده را از دیـده خـانـه می ربـود
و داوری در داستان به نفع رومیان خاتمه می یابد. مولوی اینجا به ما میگوید که :
رومیـــان آن صـــوفیـاننـد ای پـــدر
بی ز تکــرار و کتـــاب و بی هنـــر
لیک صیقـل کـرده اند آن سینـه ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه ها
آن صفــای آینــه وصــف دل است
صـــورت بی منتهـــــا را قـابلست
بجای اینکه خودشان را از سیاهی ها پُر کنند، خود را خالی میکنند. و در حقیقت تمام دستور کسب دانش و کشف واقعیت در عالم تصوف و عرفان همین است که آدمی بجای آنکه بکوشد تا خود را پر و مملو از اقوال این و آن کند و حافظه را گرانبار نماید و هر کتابی را بخواند، بهر درسی برود، بهر مسئله ای ریش دل بسپارد، بجای اینها باید بفکر تخلیه باشد. یعنی خود را تُهی کند، تزکیه کند، دل را صیقل بزند و آینه صفت کند، تا حقایق بر او بتابد.
اهل صیقل رسته اند از بـوی و رنگ
هـر دمـی بیننــد خــوبی بی درنگ
وقتیکه کسی از طریق تابیدن حقایق در او، واجد علم و ادراک شد، این نوع ادراک را بینش می نامند. در حالیکه اگر از طریق خواندن کتاب و دیدن معلم و رفتن مدرسه باشد، آنرا دانش نام میگذارند. مولوی درباره ی تفاوت این دانش و بینش میگوید که در اثر بینش، فرد سبک تر میشود. ولی در اثر دانش شخص سنگین تر میشود. در اثر بینش، شخص واجد آرامش و سکینه میشود. ولی در اثر دانش، شخص اهل دعوا و مشاجره و مفاخره و جدال میشود، و بسیاری آفات دیگر که بر اینها مترتب است. دانش عمدتاً برای فروختن است و شخص آنرا فراهم می آورد تا مانند هر کالایی به دیگران بفروشد. علم تقلیدی به تعبیر مولوی کالاست :
علـــم تقلیـــدی بُـوَد بهـر فــــروخت
چون ببیند مشتری خوش بر فروخت
منتظر است که ببیند چه کسی گران تر میخرد، چه کسی تحسین بیشتری میکند. لذا خریداران بهتری هم پیدا میشوند. بنابراین همانجا خواهد رفت و در اختیار آنها قرار خواهد داد. پس دانش در مقابل بینش تابع بازار است. نگاه میکند که فعلا چه جنسی و چه کالایی مشتری دارد، لذا همان را تحصیل و همان را کسب میکند. اما بینش طالب بازار نیست، نگاهش به رونق بازار نیست، بلکه نگاهش به خود حقیقت است و آنچه که باید دانست و حقیقتی که باید بر آدمی کشف شود.
علـم تقلیـدی که آن بیجـان بـود
طــــــالب روی خـــــریداران بـود
درس آدم را فـرشتـه مشتـــری
تـابـع نفسش نه حـور و نه پـری
ولی از آن طرف علم تحقیقی که همان علم بینشی باشد ( البته نه تحقیق به معنای کلمه امروزی )، اساساً از جنس دیگریست و آدمی را هم به جای دیگری رهنمون میشود. این تفاوت بین بینش و دانش، بین دو شیوه ی کشف واقعیت و بین دو اثری که در شخص واجد دانش و یا بینش می نشاند، جزو ارکان و اصول تعلیمات صوفیگری است. جزو تعلیماتی است که گاهی مورد سوء برداشت و سوء استفاده هم قرار میگیرد. یکی از نقاطی که این مکتب ضربه خورده و آفت پذیرفته است، ازهمین رأیست که درباره ی دانش داشته است میباشد.
در اینکه حقیقتاً چیزی بنام بینش وجود دارد و اینکه آدمی غیر از این چشم ظاهری که دارد، چشم باطنی هم دارد و میتواند داشته باشد، و در اینکه با آن چشم هم میتوان واقعیاتی را دید که با این چشم ظاهر دیدنی نیست، هیچ تردیدی نداریم. به تعبیر مولوی :
پنج حسی هست جز این پنج حس
کان چو زر سـرخ باشد این چو مس
صحت این حــس بجوییـد از طبیـــب
صحت آن حــس بجوییــد از حبیـــب
برای اینکه آن حِسٌتان کار بکند به نزد حبیب بروید، یعنی نزد خداوند، یا به نزد طبیبان الهی. و برای اینکه این حواستان درست کار بکند، نزد طبیبان جسمانی بروید. نسبتی که بین این دو نوع حس هست، این است که این مس است و آن دیگری زر سرخ. به لحاظ قدر و قیمتی که دارند و تفاوتی که در بهای آنها هست، و هیچ کدام اینها دلالت بر اینکه آن زر سرخ آسان یاب است و یا کسی میتواند براحتی و بدون هیچ مقدمه ای مدعی داشتن او بشود ندارد. بلکه در آنجا آدمی باید فوق العاده سختگیرتر باشد، هم نسبت به خود و هم نسبت به دیگران نه در مورد خودش باور کند که چنان متاع گرانبهای کمیابی آسان بدست او قرار خواهد گرفت. و نه مدعای مدعیان را براحتی باور کند. و از هرکسی بپذیرد که او واجد پنجره و دریچه ای بی واسطه بروی حقیقت هست و خداوند آن متاع کمیاب را آسان و ارزان در اختیار او قرار میدهد. مدعیان دروغین و کذاب و ناراست و مشتری جو در این زمینه آنقدر فراوانند، و نفس پیمودن آن طریق آنچنان صعب و درشتناک است که ما را به هرگونه احتیاطی دعوت میکند. و عقلاً و شرعاً اجازه نمیدهد که در این باب هر مدعی خاصی را تصدیق بکنیم. ولی البته اصل مطلب شریف است و درجای خود درست است.
این نکته را هم اضافه کنیم، بینشی که این بزرگواران از آن سخن میگفتند و چنانچه گفتیم از حقانیتی برخوردار است و مربوط میشود به کشف حقایقی که به سعادت آدمی ارتباط دارد. و نه به کشف حقایقی که آنها را از طرق تجربه و برهان بدست میآوریم. هیچ عارفی تا بحال ادعا نکرده است که قانون خطوط آزاد سنگ را فی المثل از طریق بینش های عرفانی کشف کرده است، و هیچ عارفی ادعا نکرده که قانون اجرام سماوی را کشف کرده است. یا اینکه حرکتها و تحولات فلان مولکول را در بدن آدمی، یا در سلولهای آدمی کشف کرده است.
عارفان ما و یا بزرگترین آنها در هر عصری که می زیسته اند از حیص این علوم در سطح دیگر دانشمندان عصر خود بوده اند، از این جهت هیچ تقدمی بر آنها نداشته اند. شما به مولوی، به اِبنِ عربی، به غزالی و حافظ نگاه کنید، هرکدام از اینها که ما در وادی عرفان برایشان مقامات بلندی قائلیم، وقتی نوبت به این علوم تجربی که میرسد اطلاعاتشان به اندازه ی اطلاعات علمی عصر خودشان است. از این حیص عامی اند، و از این حیص دنباله رو همان دریافتهای دانشمندانی اند که از طریق کتاب و تجربه و برهان کسب دانش میکنند.
اگر بینشی هست، اگر راه تابعی برای کشف واقعیات و حقایقی هست، اگر در کنار و بموازات دانش چیزی به نام بینش وجود دارد، آن فقط در مقام کشف واقعیات و حقایق در ارتباط با سعادت آدمی، آخرت آدمی، و در ارتباط با جایگاه آدمی در هستی، و تمام آنچه ما در حقیقت، پیامبران را برای آنها میخواهیم است. ما پیامبران را برای اینکه به ما فیزیک بیاموزند، شیمی بیاموزند و یا علم طب بیاموزند که نمیخواهیم. از این حیص کار بشریت لنگ نبوده است که خداوند برای آنها پیامبرانی مبعوث کند. پیامبران هم اگر نمی آمدند، آدمیان میتوانستند راه خود را در این جهان در این زمینه های طبیعی و تجربی پیدا کنند، کما اینکه پیدا هم کرده اند. با افتادن و برخاستن با تجربه و خطا، و با پا نهادن در مسیرهای طولانی، خرده خرده راه را پیدا کرده اند و پاره ای از مجهولات را تبدیل به معلومات کرده اند. پیامبران هم این چیزها را به کسی نیاموخته اند و بطریق اولی عارفان هم دراین وادی گامی ننهاده اند و از این درخت میوه ای نچیدند. آنچه که عارفان را عارف کرد و معرفت آنها را ارزشمند کرد، و آدمیان را حاجتمند آنان کرد، و آنچه که بینش را کنار دانش قرارداد، برای کشف واقعیات دیگری بود که از این طرق معلوم و مکشوف بدست نمی آید ( این طرق معمول که فعلاً بدست آدمیان است )، و همان کمیاب بودن است که آنرا هم چنین با ارزش کرده است.
این را عرض کردیم که مبادا کسانی خیال کنند میانبُری وجود دارد برای ریاضیدان شدن، برای فیزیکدان شدن و شیمیدان شدن و برای طبیب شدن و امثال اینها، و شخص میتواند ریاضت بکشد، میتواند دعا بخواند یا میتواند با شب خیزی و با توسل بدرگاه خداوند واجد این علوم بشود، مسیری و راهی را که خداوند در این جهان نهاده است همین راهیست که آدمیان پیدا کرده اند و رفته اند، و عقل آدمی اقتضا میکند که از او نباید سرپیچی کرد و به بیراهه رفت و دماغ دیگر نباید پخت. اما چیزهایی هم هست که از این طرق قابل کشف نیست، چون از طریق تجربی عاقبت و آخرت آدمی را نمیشود کشف کرد. پیغمبران و عارفان آمده اند برای اینکه چیزهایی را ببینند و چیزهایی را بیآموزند که یا نمیشود آنها را امتحان کرد، یا اگر بخواهیم و بتوانیم امتحان کنیم، جواب امتحان وقتی معلوم میشود که کار از کار گذشته است. چیزهایی که میشود امتحانشان کرد، و میشود در همین دنیا جواب آنها را بدست آورد و جواب امتحان هم دیر نمیشود، آن چیزهاییست که در اختیار آدمیان گذاشته شده و هست. بالاخره این عقلی که خدا به آدمی داده، این توانایی که در مقام تجربه به او داده، این مسئول و متعهد برای انجام این تجربه هاست. اینکه فلان بیماری دارویش چیست ؟ این را انسانها باید از همان طریق متعارف بدست بیآورند و شیوه ی دیگری برای او وجود ندارد و نداشته است. اما اینکه انسان حیات پس از مرگی دارد و یا ندارد ؟ این چیزیست که ما برای فهمیدن و آموختنش احتیاج به عارفان داریم. احتیاج به افراد بصیر داریم. احتیاج به پیامبران داریم، چون نمیتوانیم روی آنها ریسک بکنیم، و نمی توانیم آنرا امتحان کنیم. و این نوع مسایل است که یا نمیتوان آنها را آزمود یا اگر بنا بر آزمودن باشد جواب آزمایش وقتی معلوم خواهد شد که بسیار دیر است. لذا برای این نوع حقایق است که نیاز به پیامبران داریم، و در اصل هم آنها همین نکات را تعلیم کردند و آن شیوه های الهامی هم برای دریافت همین حقایق است.
تمثیلی که مولوی برای نشان دادن نسبت میان آدمیان و پیامبران آورده است بسیار روشنگر این مطلب است. میگوید که انسان ها مثل کوران، نابینایان میمانند. نابینایان با عصا راه میتوانند بروند، و تا حدود زیادی از افتادن در چاله ها و ورطه ها و مهلکه ها میتوانند حذر کنند و ایمن و مصون بمانند. و همه این را میدانیم که کوری که با عصا راه میرود مجا ل مانور او بسیار تنگ و محدود است. و چنان نیست که با عصا همه جا بتواند برود و از هر خطری و مهلکه ای پرهیز کند. بهرحال همان عصا را هم بینایان ساخته اند و بدست کوران داده اند. از یک جایی به بعد همین کوران با عصا احتیاج به بینایان و به تعبیر مولوی به دیده وران دارند، و از اینجاست که احتیاج دانشمندان به بینشمندان، ارباب دانش به ارباب بینش آشکار میشود.
بـا عصــا کـوران اگـر ره دیـده اند
در پنـــاه خلـق روشــن دیـده اند
حلقه ی کـوران به چه کار اندرید
دیــــده بـان را در میــــــانه آورید
شما کوران نمیتوانید همه چیز را با این چشم نابینا ببینید، با این عصا به همه جا نمیتوانید بروید، چرا بر سر بعضی از چیزها نزاع میکنید ؟ چرا خود را به رنج و تعب می افکنید ؟ چرا توقع روزیی ننهاده میکنید ؟ از یکجایی به بعد باید از راهبانان و صاحبانش بگیرید.
حلقه ی کـوران به چه کار اندرید
دیــــده بـان را در میــــــانه آورید
نباید به این فکر بیافتید که شاید اینجا دیگر جای دیدن است، جای شنیدن و جای خواندن است. دیگر جای تأمل فردی و جمعی کردن نیست و احتمالاً باید نوری از منطقه ی دیگری بتابد، آنجاست که شما احتیاج به ارباب بینش پیدا میکنید و دقیقاً به همین دلیل است که چنین کسانی درجهان برخاسته اند و ادعای داشتن بینش کرده اند.
بینش چنان که در ابتدا گفتیم عبارت است از اتصال بی واسطه ی به واقعیات. ما در این عالم که زندگی میکنیم، در عالم واسطه ها هستیم. این جهان را در مقام معرفت شناختی چند جور میتوان تعریف کرد. همین دنیای حاضر که همه ی ما در او زندگی میکنیم، به تعبیر مولوی دنیای اعداد است، دنیای اضداد است. دنیای اعداد یعنی کثرت است، دنیای اضداد یعنی تضاهم است، چیزی جای را برای چیز دیگری تنگ میکند، اجازه ی ورود به چیز دیگری نمیدهد. دنیای غیبت هم هست، دنیای غفلت هم هست، اشیاء از یکدیگر غایب اند. حتی ما از خودمان هم دوریم. الآن ما هر یکی که اینجا نشسته ایم، پاره های بزرگی از ما در گذشته وجود دارد، حتی نزد ما حاضر نیست به این معنا که بسیاری از حوادثی که بر ما در گذشته رفته است را دیگر بیاد نمی آوریم. از خودمان غائبیم، خودمان را ورای حجاب می بینیم. بسیاری از چیزهایی که از خود ما به ما گفته اند باعث حجاب از شناخت خودمان شده است. ما گاهی خودمان را هم بی واسطه نمی بینیم، لابلای حرف دیگران، سخن دیگران خودمان را می بینیم. هیچ کسی نمیتواند مدعی شود که شناخت او از خودش شناخت کاملاً روشنیست، شناخت بی واسطه و مستقیمی است. بلکه برعکس برای خود را شناختن ما باید جد و جهد عظیمی بکنیم.
یکی از کارهایی که روانکاوان میکنند همین است که به شیوه های خودشان در حقیقت یک آینه ای جلوی مریض میگذارند و به او میگویند که خودت را ببین، و تو تا بحال خودت را نمی دیدی. عارفان هم همین کا را میکنند، معتقدند که انسان باید خودش را ببیند و خودش را بشناسد. شیوه های خودشناسی عارفان جور دیگریست، که انشاءالله اشاره خواهیم کرد. بله ما در این دنیا در عالم غیبت و غفلت زندگی میکنیم، از خودمان که غایبیم، و از دیگران هم که بطریق اولی. ما از یکدیگر چه میدانیم ؟ جز اینکه یک جسمی و اسمی و جز یک چند کلام حرفی که میزنیم، دیگر چه میدانیم و چه خبر داریم ؟ هرکسی دنیائیست برای خودش، و این دنیاها فقط مختصری و اندکی بروی هم روزنه و پنجره دارند و اکثریتش پوشیده است. هم از خودمان پوشیده ایم هم از دیگران، و دریک چنین غیبت و ظلمت عظیمی ما زندگی میکنیم در عین حال تصور میکنیم چیزی می بینیم و چیزی میدانیم. و حقیقتش این است که حجم قدر و مقدورات ما بسیار بسیار عظیمتر است نسبت به حجم معلومات ما. ما خودمان را هم نمی بینیم، اگر یک فعل زشتی انجام دادیم ممکن است همان روز کمی آزار ببینیم احساس شرم کنیم، اما بتدریج دیگر نسیم زمان که میوزد تمام این تندی ها و تیزی ها و حرارتها را می برد و سرد و کوچک میکند و از چشم ما دور میشوند، و ما فراموش میکنیم. عزیزی اگر از دست داده ایم، اگر شادمانی نصیب ما شده باشد اگر اتفاق مهمی برای ما افتاده باشد، همه ی اینها ابتدا حاضر است و گرم است ولی رفته رفته فراموش میشود و از یادمان میرود. و گاهی چنان از یادمان میرود که دیگر احضارش برایمان میسر نیست.
حالا در مقابل این عالم یک عالم دیگری وجود دارد که عارفان به ما گفته اند و پیامبران به ما آموخته اند، و آن عالم، عالم حضور است و علتی آنجا در کار نیست. نه آدمی از خودش غایب است، و نه از دیگران غایب است. اینکه میگوییم روز قیامت روز رسوائیست، بدلیل این است که هیچ کس نمیتواند خود را مخفی کند. همه به ذات حاضرند و آشکارند، مجال مخفی کردن وجود ندارد همه شفافند تا اعماق وجودشان دیده میشود و به همین سبب هم خائف و لرزانند. در اینجا همه چیز را میتوان مخفی کرد کما اینکه مخفی هم هست و لذا آن دشواریهای آنجا را ندارد. مولوی تعبیرش این است و میگوید که این عالم شب است و آنجا روز است، یعنی نسبت اینها به هم اینطور است.
دشمــــــن روزنــد ایـن قــــلادکــــــان
عـاشـــق روزنــد ایـن زرهــــــای کـان
پـس قیـــــامت روز عــرض اکبـــرست
عرض آن خواهد که با زیب و فـر است
دلـــو پهلـــــو می زنـد بـا زر بـه شـب
انتظـــــــــــار روز میــــــــــدارد ذهــب
بـا زبــان حـــال گــویــــد زر کـه بــاش
ای مُـــــزور تـا بـرآیــــــد روز فــــــاش
میگوید وقتی که شب است همه چیز تاریک است، یک سکه ی تقلبی داریم و یک سکه ی طلای خالص، و وقتی که شب است و تاریک، آن سکه ی تقلبی به آن سکه ی طلای اصل طعنه میزند و ادعای برادری و همسری میکند. اما آن سکه ی حقیقی و راستین میگوید که باشد تا برآید روز فاش، بگذار روز بشود آنوقت معلوم خواهد شد که کدام تقلبی و کدام حقیقی هستیم. در اینجا مولوی بما میگوید که نسبت قیامت با این جهان فعلی ما نسبت روز است با شب. در آنجا روز میشود و تقلبی ها خودشان معلوم میشوند که کی هستند. اصلی ها هم خودشان معلوم میشوند. و بعد میگوید که قیامت روز عرض اکبر است عرض آن خواهد که با زیب و فر است. کسی طالب عرضه کردنِ خود است و خود را به نمایش میگذارد که زیباست، کسی که با زیب و فر است، به تعبیر او کسیست که وجودش یکپارچه زشتیها و نجاسات و کثافات نیست، کسیست که چیزهای زیبایی برای نشان دادن دارد، بنابراین خود را مخفی نمیکند. آنجا عالم حضور است و عالم تماس و مقابله ی مستقیم و بی واسطه ی واقعیات با آدمیست.
در مقابل این عالم که شب است، تاریک است، عالم غیبت است، عالم کثرت است، یعنی کارهای مختلف در این جهان از یکدیگر جدا هستند، حقایق تکه تکه شده اند و هر تکه ای بدست یک کسی افتاده است و بدست بعضی ها هم هیچ چیزی نیافتاده. حقایق آمیخته به باطل ها هستند، چیز خالص در این دنیا کمتر پیدا میشود. امیرالمؤمنین(ع) در کلماتشان دارند که "اگر حق خالص دراین عالم بود، هیچکسی تردید نمیکرد و آن حق را برمیگرفت. اگر باطل خالص در این عالم بود هیچکسی تردید نمیکرد و به آن باطل لگد میزد و آنرا دور می انداخت". مشکل این است که در این عالم حق و باطل به هم آمیخته اند و کار مردم از این جهت دشوار شده، اگر حق از آمیختگی با باطل نجات پیدا میکرد و خالص می شد که دیگر ما مشکلی نداشتیم و راحت انتخابش میکردیم و برمیگرفتیم. بلکه مشکل این است که این جهان، جهانِ آمیختگی ها است و چیزخالص درش پیدا نمیشود، نه در علمش و نه در فلسفه اش.
جهانی که عارفان معرفی میکنند و اینکه معتقدند بینش آنرا فرا میگیرد، یعنی از طریق بینش آن جهان به چنگ میافتد. جهانیست که روز است، بنابراین از او همیشه تعبیر به نور میکنند لذا روشن است، شفاف است و واسطه ای در آنجا نیست. در آنجا جهان همیشه حضور است و غیبتی نیست، زمره ی حضور است. به قول حافظ :
بگذر به طرف میکده تا زُمره ی حضور
اوقات خویش بهر تو صـرف دعـا کننـد
یعنی زُمره ی کسانی که اهل حضورند و نه اهل غیبت، تکه تکه و پاره پاره نیست و اجزایش با یکدگر در تضاد و تخالف و تزاحم نیستند، جهانیست که در آنجا واقعیات در یکپارچگی و بی واسطه خودشان را به ما نشان میدهند. و از همه بالاتر اینکه دیگر اعداد نیست و اضداد هم نیست.
آن جهان جز باقی ی آبــــــــاد نیست
زانکه ترکیب وی از اضــــــــداد نیست
والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر