۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

معنای زندگی - سروش ۳

تاریخ نصب روی وبلاگ
28. Apr. 2007

" معنای زندگی "
گردآوری شده از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
درمقدمه ای بر فهم مثنوی
(۳)
بسم الله الرحمن الرحیم

در نوبت های گذشته مطالبی پیرامون نگاه و جهانبینی صوفیان و عارفان و دستاوردهای آنها برزندگی ما بطور خلاصه و تحلیلی عرض کردیم، چون نیاز به فهم و درک اندیشه آنها بطور اعم، و اندیشه و آرای مولانا جلال الدین رومی بطور اخص برای معنا بخشیدن به زندگی ما دراین عصر بیش از پیش بنظر میرسد.  دردنباله سخن در باب انسانشناسی صوفیان عرض میشود که یکی از مهمترین ارکان صوفیانه، مرکزیت و محوریت انسان دراین مکتب است. البته نه فقط در تصوف و عرفان، بلکه در همه مکاتب فلسفی و دینی، انسان در مرکز قرار میگیرد. منتها شناخت و تعریفی که از انسان میشود متفاوت است.
برای مثال در فقه، انسان از آن حیث مورد توجه است که موجود مکلفیست. و باید بداند و بشناسد که چه تکالیفی متوجه اوست، تا آنها را برآورده کند. خدایی که فقیهان به آدمی معرفی میکنند، خدای حسابکش و مؤاخذه کننده و ناظریست که هیچ لحظه ای از چشم او پنهان نمی ماند، و آدمی دربرابر او همیشه خود را اینطور احساس میکند که هرلحظه امکان دارد او را بخواهند و مورد سخت ترین مؤاخذه ها قرارش بدهند. نزد عارفان البته خداوند تصویر دیگری دارد. نه اینکه با تصویر پیشین منافاتی داشته باشد، بلکه تفاوت دارد، یعنی چهره دیگری از خداوند جلوه گر است. و لذا چهره دیگری از خداوند را می شناسند و می پرستند. علی ای الحال به حسب اینکه آدمی درچه حال و هوایی باشد، خدای او هم فرق خواهد کرد. خدای هریک از ما خدای دیگریست  و این بستگی به شخصیت ما دارد که چگونه انسانی باشیم. کسی که فقیر است، کسی که ستمدیده است، خداوندی را میخواند که روا کننده حاجات است. خداوندی را میخواند که برطرف کننده ستم و ستمگران است. اما اگر کسی اینگونه مسایل را نداشته باشد و یا اینگونه مسایل برایش مهم نباشد، آنوقت از خداوند چهره دیگری را می بیند و یا او را بدلیل دیگری یا برای چیز دیگری میخواند. درست مثل و شبیه رابطه ای که با انسانهای دیگر میگیرد.

ما بعضی از دوستانمان را برای رابطه ای و کاری و چیزی میخواهیم، و بعضی را هم فقط برای خودشان، بهرحال گاهی آدمی انسان را واسطه قرار میدهد و او را خرج خواسته های خودش میکند. و به همین شکل گاهی هم خدا را برای خدا میخواند. اینها تفاوتشان برحسب تفاوتی است که خود آدمی پیدا میکند، تا حاجات ما چه باشد ! و تا عقل و شخصیت ما چه باشد ! تا دریچه ها و پنجره هایی که از وجود خودمان به عالم بیرون از خود باز کرده ایم کدام باشند ! خدای ما چهره دیگری پیدا خواهد کرد.  کسانی را دیده اید که به راحتی به خدا قسم میخورند و بعد هم به عهدشان وفا نمیکنند و قسم را می شکنند، دقیقاً خدای آنان خدای خیلی نازلی است، یعنی چهره خیلی ارزانی دارد. بنابراین نامش را براحتی درمیان می آورند و براحتی هم حرمتش را می شکنند. اما کسانی هم هستند که خدا برایشان محترم ترین چیزها است دراین عالم، لذا حتی بردن نام او هم برایشان دشوار است.

قولیست از عطار نیشابوری از زبان منصور ابن حلاج که مولانا بشکل دیگری در مثنوی این را نقل میکند که معشوق همه ناز باشد نه راز، یعنی خداوند راز نیست، یک معمای ریاضی نیست که عالمان و فیلسوفان و ریاضیدانان برای حل آن معرکه دارند. البته برای یک فیلسوف خداوند یک راز است. راز به معنای معما، درست مثل یک جدولی که باید اورا حل کرد، و انسان پس از حل کردن احساس پیروزی میکند. فکر میکند که مسئله ای را گشوده است و بر او فائق آمده است. برای یک فیلسوف همینطور است که هنگام گشودن این راز فرحناک میشود. اما برای یک عارف خداوند ناز است. یعنی یک معشوق نازنین است و بجای اینکه حالت تفوق، برتری یافتن داشته باشد و قصد فتح و گشودن آ ن قلعه را داشته باشد، به عزم عشق ورزیدن، محبت ورزیدن به او نزدیک میشود. بجای اینکه قصد صید او را کند، میرود تا صید او بشود. به تعبیر مولوی :
تـو مگـر آیـی و صیــــد او شــــوی
دام بگـــــذاری بــه دام او شــــوی
عشق میگوید بگوشم پست پست
صیـد بـودن بهتـر از صیـــادی است
بر درم ساکن شو و بی خانه باش
دعـوی شمعی مکن پـروانـه بـاش

به این معناست که خداوند معشوق نازنین است، واین تصویر ازاو جهت گیری آدمی را نسبت به او عوض میکند بنابراین هرچه که ما، یک عارف، و یا یک متفکر روی انسان سرمایه گزاری بکند ضرر نکرده است. با تغییر این یک سوی، سوی های دیگر هم تغییر میکنند. خدا شناسی آدم، طبیعت شناسی آدم، انسان شناسی آدم، ارتباطش با دیگران، ارتباطی که با تاریخ بشر میگیرد، همه اینها تفاوت زیادی پیدا خواهند کرد.  به همین سبب دیدی که عارفان از انسان پیدا کرده اند نهایت اهمیت را دارد، ولذا بهترین و نمونه ترین مدخلی است برای شناخت اندیشه این بزرگان. لذا هرچه دراین خصوص بگوییم کم است و باید دقت بیشتری دراین مورد کرد.

همانطوریکه قبلا عرض کردیم شما در میان آدمیان وقتی می بینید که یک قله ای حادث شده است، یک بزرگی پیدا شده است، نشانی آن است که همه آدمیان میتوانند به آن قله برسند و صعود کنند و چنان عظمتی را درک نمایند. اما بشرط اینکه جهد و کوششی انجام بدهند و البته عنایتی هم بدنبال او باشد که بظاهر خاص پیامبران است.  درمورد پیامبران که به آنها وحی میشود، شما وقتی از مولوی بشنوید، بشما میگوید که این وحی مدارج دارد، و آدمیان همه میتوانند واجد وحی بشوند. همه میتوانند گوش الهام گیر پیدا کنند، مخاطبه مستقیم با خداوند داشته باشند و رازها و باطن عالم را ببینند و بشنوند و بدانند.  همینطورکه درقرآن آمده است، خداوند به زنبور هم وحی کرده است. به این سبب مولوی میفرماید : خاصیت وحی ای که به زنبور شده آن است که او بتواند عسل تولید کند، بعد میگوید :
او که کــرٌمناسـت بـالا می رود
وحی اش از زنبور کی کمتر بود

آدمی که مشمول تکریم الهی واقع شده است "و لقد کرّمنا بنی آدم و حملناهم فی البرّ و البحر و رزقناهم من الطّیّبات و فضّلناهم علی کثیر ممّن خلقنا تفضیلا "( ما این بنی آدم را تکریم کردیم و گرامی داشتیم و عزت نهادیم و در دریا و خشکی آنها را روان کردیم و رزقهای پاکیزه برایشان قرار دادیم و برکثیری ازمخلوقات آنهارا برتری بخشیدیم ).  به زنبور خداوند وحی کرده که چنان آثار پربرکتی از آنها صادر میشود، عسل شفا بخش از وجودشان بیرون می تراود، و بعد میفرماید آدمی که مکرم است نزد خداوند، اگر مشمول وحی قرار بگیرد آثار و برکاتش بسی عجیب تر و معجزه آساتر خواهد بود :
از پی روپـوش عـامی صـوفیـان
وحـی دل خواننــد آنـرا در بیــان

برای اینکه صوفیان مورد طعن عامیان قرار نگیرند، نام وحی الهی براین حادثه نمیگذارند، بلکه آنرا وحی دل می خوانند :
وحی دل گیرش که دل آگاه اوست
کی خطا باشد چو منـزلگاه اوست

بهرحال وحی، شنیدن رازهای نهان است، و درخور آدمیست. بدلیل آنکه پیامبران ازمیان آدمیان برخاسته اند و این نشان میدهد که ما چنین قوه و استعدادی را داریم که هرکدام بالقوه یک نبی باشیم . نبی نه به آن معنا که شریعتی را بیاورد، بلکه پیام گیر و آگاه شدن و با خبر بودن از باطن عالم است. همه اینها در گرو این است که انسان منزلت خودش را بداند. در نزد صوفیانِ ما، بخصوص نزد مولوی، برای انسان یک منزلت ضد و نقیض ( پارادوکسیکال ) معرفی میکنند. یعنی بظاهر واجد تعارض است، و وجود او گویی باهم نمی خواند. ازیکطرف انسان را برقله عرش می نشانند، یعنی مظهر جامع اسم الهی است، و هیچ موجودی مطلقا در این عالم به پای او و گرد او نمیرسد. میتواند صدر نشین کاینات باشد و نزدیکترین موجود به خداوند بشود. ازطرف دیگر به بیمقداری آدم تأکید کرده اند، و اینکه آدمی نباید خود را هیچ چیزی بداند. یعنی بر وجود خود قلم بطلان کشیده باشد ، و به تعبیر آنها " باید بمیرند " .  این دو تا اندیشه را چگونه میشود باهم جمع کرد ؟ از یک سوی در کمال رفعت، و از سوی دیگر درکمال حقارت. و البته همین تأکیدی که برحقارت آدمی کرده اند بعدها باعث نقدهایی هم شده که بجایش عرض خواهیم نمود. بهرحال دو عنصری که در تصوف از ناحیه معترضان مورد بیشترین حمله قرار گرفته یکی بیمقداری دنیاست و یکی هم بی اختیاری انسان.

صوفیان هم بر مختار نبودن آدمی تأکید کرده اند، یعنی پر کاهی است در مصاف تند باد. و هم از آن دریچه به آدمی نگاه کرده اند که این دنیا ظلمتکده ای بیش نیست و واجد هیچ ارزشی نبوده که حتی ارزش نیم نگاهی را هم ندارد. و خداوند به این ظلمتکده نظر نکرده و او را از چشم خودش انداخته است. اما عالم های نور و بهشت رفیع درجای دیگریست و به آن سوی باید پر کشید. حالا این دوتا موضع چگونه باهم قابل جمع میشوند ؟ درداستان "عاشقی که به قصد دیدن محبوبش، در خانه او را میزند" که درمثنوی نقل شده بسیار گویای این مطلب است :
آن یکـــی آمــــد در یــــــاری بـــزد
گفــت یـارش کیستــی ای معتمــد
گفت من، گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانـی مقـام خـام نیست

شخص آمد و در زد، و از اندرون که محبوب او بود گفت کیست؟ و آن شخص پاسخ داد که من، و همین که کلمه "من" از دهانش بیرون جهید، محبوب از درون تَردَش کرد و گفت برو که وقتش نرسیده :
خــــام را جـز آتـش هجـــر و فـــــراق
کـی پـزد، کـی وارهـانـد از نفــــــــاق
رفـت آن مسکیـن و سـالی در سفــر
در فــراق دوسـت سـوزیــد از شــــرر
پختـه گشت آن سوخته پس بازگشت
بــاز گِـــــرد خـانــه همبــــاز گشــــت
حلقـــه زد بـر در بصــد تــــرس و ادب
تـا بنجهــد بـی ادب لفظـــی ز لـــــب
بـانگ زد یـارش کـه بـر در کیســت آن
گفــت بـر در هـم تـویی ای دلستــان
گفـت اکنـون چـون منـی، ای من درآ
نیســت گنجــایی دو مـن را در ســرا

گفت اینجا پشت در هم خودت هستی، من اصلا نیستم، یعنی ازمن دیگر نشانی باقی نمانده است و اینجا هم تویی، چنان من از تو پُر هستم که دیگر ادعای منیت از من سلب شده. و در داستان دیگری که مربوط به لیلی و مجنون است نقل میکند که مجنون بالاخره بیمار شد، و بر بالینش طبیب آوردند. طبیب دستور میدهد که به او نیشتر بزنند. مجنون دچار ولوله و ناراحتی شدید میشود. باو میگویند که تویِ عاشق بلاکش که تا کنون تمام ناگواریها را تحمل کرده ای حالا چرا از زخم یک نیشتر می ترسی و می گریزی ؟ :
گفت مجنـون من نمی ترسم ز نیـش
صبر من از کـوه سنگین هست بیـش
لیـــک از لیلـی وجــود مــن پُـــرست
ایـن صـدف پُـــر از صفــات آن دُرست
ترســم ای فصـــاد گــر فصـدم کنی
نیــش را نـاگــــاه بـر لیلــــی زنــــی
دانـد آن عقـلی که او دل روشنیست
در میــان لیلـی و مـن فـــرق نیست

گفت اینجا هم لیلی نشسته است، بر من از هستی من جز نام نیست، فقط یک اسمی از من باقیمانده، و می ترسم که این نیشتر به لیلی آزار برساند، الی آخر... داستان های زیادی دراین خصوص در مثنوی آمده و همه تلقین کننده همین معنا هستند. داستان آن فقیری که هرروز درمسیر پادشاهی می نشست تا از او چیزی بستاند. و پادشاه هم که او را شناخته بود به او توجهی نشان نمیداد. و هر روز و هربار فقیر خودش را به شکل و قیافه ای دیگر در می آورد تا پادشاه او را نشناسد، ولی پادشاه او را می شناخت و اعتنایی نمی کرد و چیزی باو نمی بخشید تا روزی بالاخره این فقیر خودش را بشکل مرده ها کرد و در تابوتی خوابید و گفت که پارچه ای هم روی تابوت بکشند. وقتی که پادشاه از آنجا رد می شد و تابوت مرده را دید، مقداری پول بروی تابوت پرتاب میکند. به محض شنیدن صدای پول، فقیر از درون تابوت بیرون جست و به پادشاه گفت دیدی که آخر گرفتم ! و در جواب او پادشاه هم گفت، ولی تا نمُردی نگرفتی. بله، و این بشرط " مُردن " بود.
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهند بر فرق سر

یا که در داستان مشغول شدن عاشقی به نامه خواندن در حضور معشوق خود که :
آن یکـی را یــار پیــش خــود نشـــانـد
نـامـه بیــرون کـرد و پیـش یــار خوانـد
بیتهــــا در نـامــه و مــــــدح و ثنــــــا
زاری و مسکینـــی و بــس لابـــه هـا
گفت معشوق، این اگر بهـر من است
گـاه وصـل این عُمـــر ضـایع کردنست
من به پیشت حاضـر و تـو نـامه خوان
نیسـت این بـاری نشــان عـاشقــــان
خانـه ی معشـوقه ام ، معشـوق نی
عشق بر نقـدست ، بر صنـــدوق نی
عاشـق حالـی ، نه عاشــق بـر منی
بـر امیـــد حـــال بـر مـــن می تنـــی

باو میگوید که من اینجا هستم و تو آنوقت از کارهایی که کرده ای تعریف میکنی، یعنی در حقیقت از خودت تعریف میکنی، پس تو هنوز عاشق خودت هستی و نه من. یعنی این خودت که یک حجاب هستی را خوب نشناختی :
هست معشوق آنکه او یکتو بود
مبتــــــدا و منتـــــــها ات او بـود
چون بیـابی اش ، نمانی منتظـر
هـم هـویـدا او بـود هم نیـز سـر

این تعبیر مردن که فراوان در مثنوی هست، یا خود را فنا کردن، فانی دیدن، هیچ دیدن، که در واقع همان شکستن و یا برداشتن حجاب است، از یکطرف و از طرف دیگر همان مدارج عالی ای که هیچ موجود دیگری نمیتواند طی کند. و اینکه انسان برتر از همه موجودات عالم است، و همه عالم غلام اوست، و چرا خودش را غلام موجودات این جهانی کرده است؟ چرا خودش را پست تر نشان میدهد؟
خویشتن نشـناخت مسکین آدمـی
از فــزونـی آمــد و شــد در کمــی
خویشــتن را آدمــی ارزان فـروخت
بود اطلس خویش را بر دلق دوخت

بنابراین، جمع این دو منزلت چگونه است ؟ موجودی از یکطرف هیچ و بیمقدار و پست تا جایی که میبایست وجود خود را نفی کند، و از سوی دیگر عالی و عظیم الشأن تا جایی که خلیفه خداوند در زمین و میوه این درخت وجود میگردد !  آنچه که مسلم و مهم میباشد این است که آ ن گوهر و استعداد را خداوند در آدمی قرار داده است و درهای صعود را برایش بازگشوده و سقفی برای تکامل و رفعتش معین نکرده است.  در مقام پاسخ به این سؤال میبایست مفاهیم و نکاتی که این بزرگان سعی در تعلیم آنها داشتند بیشتر روشن و شکافته شود.

نکته اول اینکه از نظر عارفان، خصوصاً درمکتب مولوی همینطوری که در مثنوی آمده است، خودبینی، عم الرذایل است، مادرِ همه رذیلتها  خودبینی است، و خودخواهی است. و تا آدم این خصوصیت را در خودش نکشد و از میان برندارد، به هیچ کجا نخواهد رسید. و این سقفی است که باید شکست. به این معنا که از خود آدمی چیزی باقی نماند، و این همان معنای فنا شدن نزد عارفان است. و اما چگونگی آن، نکته بعدی است که عرض میکنیم.

نکته بعدی که در تعلیمات صوفیان با او روبرو هستیم همان چگونگی ازمیان برداشتن خودبینی و خودخواهی است که در واقع همان مسئله ریاضت کشیدن است. یعنی خود را اذیت کردن، و انظباطی بخویش دادن است. و از داستانهای مفصل در مثنوی یکی همین ریاضت کشیدن میباشد که سعی میشود با فلسفه ای که همراهش هست انشاءالله توضیح بدهیم .

انسان خام است، و باید پخته شود. یا انسان وجودی تراش نخورده است و باید به قامت کمالی که برایش متصور است تراشیده بشود. شاید موجودات دیگری در این عالم باشند که از ابتدایی که آمده اند همان باشند که تا انتها خواهند بود. ولی آدمی تحوٌل بسیاری می پذیرد. میتواند آن چیزی باشد که از خودش میسازد و نه آن چیزی که از ابتدا بوده است. اصلا ما چیزی هستیم که از خود میسازیم و نه آن چیزی که ابتدا به ما داده اند. یعنی هویت ما میتواند با واقعیت ما فاصله زیادی بگیرد. و همه این تعلیم و تربیت ها هم برای همین است که انسان آن چیزی بشود که باید. و این استعدادهایش را به فعلیت برساند. و همه این سخن این است که از چه راهی و طریقی باید این کار را انجام دهد. و آنهایی که تجربه کرده اند چه شیوه و طریقه ای را به ما پیشنهاد میکنند و راه کدام است؟

ما میدانیم که آدمهای بخصوص زیادند و فراوان رنج کشیده اند و تجربه کرده اند ، اما کم نتیجه گرفته اند. اگر مربی نباشد، اگر راهنما درست نباشد، اگر شیوه صحیح نباشد، انسان خودش را ضایع خواهد کرد و به جایی هم نخواهد رسید. به همین سبب این یکی از مهمترین و پُرنکته ترین مواردی است که در تعلیمات صوفیان وجود داشته و سخن بسیار گفته اند. همه ریاضت ها برای این بوده که آدمی خودش را در پناه بگیرد و دچار خودخواهی خویش نشود. این خودبینی و خودخواهی از مراتب اولیه این طریق آغاز میشود، یعنی فرونهادن خودپسندی که بمعنای خود را برتر از دیگران دیدن شروع میشود تا بالاترین مراتب که انسان را با خدای خودش تنظیم میکند. مراتب اخلاقی مربوط به روابط آدمیان با یکدیگر است، اما مفهوم " فنا " تنظیم رابطه آدمی با خداوند است.

انسان در برابر خداوند نباید خودش را چیزی ببیند، آنجا هر ذلتی، هر انکساری (فروتنی، شکستگی) رواست.  البته آن ذلت نیست بلکه آن عزٌت است، و آنهم انکسار نیست بلکه افتخار است و عظمت است. آن که گفته اند آدم باید عزیز باشد، سرفراز باشد، و نباید خودش را ذلیل کند، اینها در برابر آدمیان است و میبایست هم محفوظ بماند. هیچ انسانی، هیچ مؤمنی حق ندارد ذلت بپذیرد، حقارت را برخود بپذرد، یعنی گناه است. اما در مقابل خداوند عین ثواب است، بلکه عین خودسازیست و آنجا باید اجرا کند. و این هم دانستنش یک گنج دیگر و یک راز دیگر است.  انسان بالاخره یکجا باید خودش را بشکند، و سر خودش را فرو بیاورد، یعنی اگر جایی نباشد که آدمی خودش را بشکند و نابود نکند، آن فرعون هایی که در وجودش وجود دارند طغیان خواهند کرد و دنیا را به آتش خواهند کشید. این که مولانا میفرماید :
مـوسی و فـرعـون در هستی تُست
باید این دو خصم را در خویش جست

بی منظور نمیگفت، یا داستان تعریف نمیکرد. میگوید این قصه ها را که میخوانید به داستانش که حالا راست یا دروغ اکتفا نکنید، اینها را که ما قصه نمیگوییم، بلکه ما هرکدام  یک صحنه جنگ موسی و فرعونیم. اگر موسی بر فرعون پیروز بشود یک چیزی میشویم، و اگر فرعون بر موسی پیروز بشود چیز دیگری. و همه ما بالقوه یک فرعونیم همانطوریکه بالقوه یک موسی هستیم :
نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تـا نیــــارد یـــــاد آن خصــــم کهــن

اگر هرچه که این نفس میخواهد  بهش بدهید، فرعونیتش بیرون خواهد زد و اولین قربانیش هم خودت خواهی بود. از آنطرف انسان عصای موسی است، یعنی همه مان یک فرعون شکن هستیم مثل همان عصا دردست موسی(ع) و میتوانیم فرعونهایمان را بشکنیم، بشرط اینکه موسی را در خودمان تقویت بکنیم، از خفتگی و مُردگیش بیرون بیاوریم. بنابراین در آدمیان این هردو جهت وجود دارد و باید هردو را شناخت. لذا این ریاضت را که آنها تعلیم و ترویج میدادند اصولا برای شکستن خود بوده در برابر فرو نهادن کبر، فرونهادن عجب، و در مقابل خداوند فرو نهادن همه چیز. و حقیقتا همان جاست که همه وجودمان متعلق باوست، و ذره ای ادعا نمیتوانیم بکنیم.  البته در مقابل خلق هم باید منازل اخلاقی را رعایت بکنیم.  بقول شاعری که میفرماید :
گیــرم که هـــزار مصحف از بـر داری
آنـرا چـه کنـی که نفـس کافــر داری
سر را بزمین چو می نهی وقت نماز
آنـــرا بزمیـن بنــه که در ســـر داری

یعنی آن باب کبر و باب غروری که در سر است، هنگامی که خم میشوی و سرت را روی زمین میگذاری، این طریقه و سنبل خود را شکستن است.  حالا در برابر خداوند، هم شکست عاقلانه داریم و هم شکست عاشقانه و بهرحال باید شکست.  اگر یک عاقلی بنشیند و محاسبه کند و بطور عاقلانه باندیشد، نتیجه اش شکستگی است. همین محاسبه به او خواهد گفت که در مقابل خداوند هیچ است، همه چیزش را کس دیگری باو داده. خداوند همه زمام حیات و زندگی ما را در دست دارد. بنابراین ما چه کاره ایم ؟ هیچ چیز نیستیم. محاسبه عاقلانه، فیلسوفانه، حکیمانه، به ما این را میگوید.  میگوید در مقابل این خداوند نمیشود قلدوری کرد، نمیشود سرکشی کرد، نمیشود خود را چیزی فرض کرد، بلکه  باید شکست. و این شکستن، آدمی را درست خواهد کرد. مولانا میفرماید :
مـوجی از دریــــای اجلالت بجســت
قــوت خـود در دلـم درهم شکسـت
درشکسـتم لیــک مــوزون تـر شـدم
کـم شـدم امـا نـه افــزون تـر شـدم
ای فـدای یک شکستت صـد درست
نشکند آن کــو درستی از تـو جست

آن شکست عاقلانه است در برابر خدا، و هر عاقلی اگر حق عقلانیت را ادا کند به عبودیت خداوند گردن خواهد نهاد. و این عین شکستن است، شکستن عزیزانه و دلیرانه.
پس شدن بشکسته اش آن عاقلان
لیک کو خود آن شکست عاشقان ؟

ولی یک شکست دیگری داریم که آن عاشقانه است. عاقلان از سر مجبوری می شکنند در برابر خدا، چون چاره ای نیست. وامانده ایم چکار بکنیم ؟ زورمان نمی رسد، مجبوریم تسلیم بشویم، مجبوریم تعظیم بکنیم.  و اگر نکنیم چه بکنیم ؟ مگر میشود با او درافتاد ؟ حالا این کجا و شکست عاشقانه کجا ؟ یعنی عاشقی که در برابر معشوقش می شکند کجا ؟ تمام استقلال خودش را در می بازد، نه اینکه از سر محاسبه عقلانی، بلکه جذبه و جاذبه ای که در اوست او را هضم میکند در دل معشوق و هیچ چیزی از او باقی نمی گذارد، جز اسمی ازش.  وجود نخواهد داشت. مثل کسی که رفته رفته غرق میشود در دریا.  به تعبیر مولوی :
مـا همه مـرغابیـانیـم ای غــلام
بحـــر می دانـد ، زبـان ما تمـام

و اینجا فلسفه ریاضت کشی، تعلیم دادن این شکست است. خواه شکست عاقلانه، خواه شکست عاشقانه. البته در برابر خداوند. در برابر خلق خداوند هم شکست متواضعانه و فرو نهادن آن بار تکبر است.  داستان نحوی و کشتیبان را که در مثنوی آمده احتمالا شنیده اید، میفرماید : شخصی که علم نحو (علم به دستور زبان عربی) میدانسته روزی سوار برکشتی میشود و نگاهی از تکبر به کشتیبان می اندازد و می پرسد که تو علم نحو میدانی ؟ کشتیبان میگوید که نمیدانم. و او میگوید که ای پس نصف عمرت بر فناست.
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبـان نهــاد آن خود پرست
گفت هیــچ از نحو خواندی ؟ گفت لا
گفـت نیـمِ عُمـــــر تـو شـد در فنــــا
دل شکسته گشـت کشتیبـان ز تـاب
لیـــک آن دم کـرد خـامـش از جــواب

کشتیبان هم گذاشت تا وقتش برسد، و از قضا کشتی هم به گردابی می افتد، وآنجا هم دریاست و خطر هلاک شدن. در واقع همین گرداب خودبینی و خودپرستی که همه ما را به هلاکت میکشاند.
بـاد کشتی را به گـردابــی فکنــــد
گفـت کشتیبـان بـدان نحــوی بلنــد
هیـــچ دانـی آشنـا کـردن ؟ بگــــو
گفـت نی ای خوش جواب خوب رو
گفت کل عمـرت ای نحوی فناست
زانکه کشتی غرق این گردابهاست

وحالا کشتیبان از نحوی میپرسد که، آیا تو شنا کردن بلدی ؟ و الی آخر داستان که خود قصه مهم نیست بلکه نتیجه گیری که مولانا در اینجا میکند بسیارمهم است. میفرماید که دراین گرداب میباید این بساط خودبینی را برچید، چون همان دست و پای بیهوده زدن است و نهایتاً همان هلاکت. و لذا بجای نحو، محو میباید گردید، فنا باید شد و مرد .
محـو می بـاید نه نحـو اینجـا بدان
گر تو محوی، بی خطر در آب ران
آب دریـا مُـرده را بـر سـر نهــــــد
ور بود زنــده ز دریــا کی رهـــد ؟
چون بمُــردی تـو ز اوصـاف بشــر
بحــر اسـرارت نهنـد بـر فرق سر
مـرد نحـوی را از آن در دوختیـــم
تـا شمـا را نحـو محـو آمـوختیـــم

ور بود زنده بدریا کی رهد ؟ یعنی وقتی کسی در دریا می میرد، جسدش بروی آب قرار خواهد گرفت. و اگر هم زنده باشد، بالاخره غرق میشود. علی ای الحال دریا جای شکستن است، جای قلدوری نیست. مخصوصاً برای کسی که قصد عمق دریا میکند.
غیر مُـردن هیـچ فرهنگ دگر
در نگیرد با خدا، ای حیله گر

فرهنگ یعنی شیوه، یعنی فن، هیچ راه دیگری و هیچ حیله ی دیگری در خداوند کارگر نیست، و تمام تعلیمات سلوکی مربوط به این است. که اگر بخواهیم اسم شرعی تری روی ریاضت بگذاریم جهاد با نفس است، که جهاد اکبر هم خوانده میشود. مبارزه کردن با خویشتن است، یعنی مبارزه با سرکشیهای خویشتن، چون آدم که نمی خواد وجودش را ازمیان بردارد ! باید کسی باشد که واجد کمالاتی بشود، اگر خودش را از میان بردارد که دیگر چه کمال، چه نقص، فرقی نخواهد کرد. پس مبارزه ی با اون ناتراشیدگی هاست، سوهان زدن آنهاست، تراشیدن ناهمواریهای وجود خویشتن است.

حال، این مبارزات با نفس را به دو دسته تقسیم میکنند. یکی، آن دسته از مبارزاتی است که در خلوت انجام میشود و یک دسته هم وجود دارد که در جمع انجام می پذیرد، یعنی با مردم صورت می گیرند.  عموم صوفیان توجه و تأکیدشان به آن دسته مبارزاتی است که در خلوت و به نحو انفرادی صورت میگیرد است، و عمده آنها هم کم خوردن، کم خفتن و کم گفتن میباشد، و ازمولوی روایت میکنند که هنگام مرگ یکی از وصیتهایش این بود که کم بگوئید کم بخورید و کم بخوابید. و حالا این چگونه یک مبارزه است ؟ چون اصولا نفس آدمی متمایل به خوردن و خوابیدن بیشتر و پر حرفیست، و جلوی اینها را گرفتن آدمی را مؤدب میکند. یعنی انضباط کافی داشتن و قدری از خواهشهای زائد خود را ادا نکردن و سرکوب کردن. البته دوتای دیگر هم هست که یکی عُزلت، به معنای از بدان کناره گیری کردن وچندان با مردم نجوشیدن، و یکی هم به ذکر او مشغول بودن است.  درواقع کم خوردن، کم خفتن، کم گفتن، خلوت گزیدن و مشغول بذکر او بودن است که ناتمام را تمام میکند.  یعنی نقصانشان را بدل به کمال میکند. که نا تمامان جهان را کند این پنج تمام.  همه اینها ریاضتهایی بودند که بطور منفرد انجام میشد و امکان پذیر، تقریباً یک رابطه ی شخصی و منفردانه با خداوند، یک حساب جدا با خدا که نیاز نبود کس دیگری بداند.

اما آن دسته از ریاضات که درجمع انجام میپذیرد خیلی شنیدنی تر و درجای خود خیلی مهمترند. اتفاقاً افرادی مثل سعدی به این نکات بیشتر توجه داشته اند، غزالی هم درسخنانش این معنا هست. همچنین در مکتب مولوی هم این نکات را میتوان یافت، لذا بنظر میباید به این ریاضات جمعی توجه بیشتری داشت. حالا اولین آن که هیچکدام از آن ریاضات فردی به پای آن هم نمیرسد " تحمل جفای خلق است " . انسان باید درمیان مردم باشد و درمیان مردم بودن و راه خود را رفتن، بطریقه خود عمل کردن، و در عین حال با آنها معاشرت کردن ، و شفقت برآنها ورزیدن موجب میشود که مردم هم با او وارد رابطه خاص بشوند. و بدلیل اینکه همه آدمها یکجور نیستند ممکن است انواع جفاها برآدم برود، و لذا تحمل این جفاها بزرگترین ریاضت است. و این چیزیست که درعزلت حاصل نمیشود، فقط وقتی است که بتواند با مردم بیآمیزد، سخنان ریز و درشت آنها را بشنود، بی اعتنایی های آنها را ببیند، بی وفایی های آنها را ببیند، نامردمی هایشان را ببیند، درشتی و خشونتهای آنها را ببیند و لب از لب باز نکند، و بداند که دارد بکجا میرود و از راه خودش باز نماند.
در خـاک دیلقـان برسیـدم به زاهـــدی
گفتم مــرا به تربیت از جهـل پـاک کـن
گفتـا برو چو خـاک تحمل کن ای فقیه
یا آنچه خوانده ای همه در زیرخاک کن

گفت مثل اون خاک شو که مردم بهش لگد میزنند و صدایش در نمیاد، اگر به این درجه تحمل از جفای خلق رسیدی معلوماتی که داری بدردت خواهند خورد و تو را از جهل پاک میکنند، و آنوقت تو فقیهی و عالم واقعی، و الا هرچه خوانده ای به کارت نخواهند آمد و با خود به گور خواهی برد. این تحمل جفا و نامردمی های خلق بزرگترین ریاضت است. از هزاران نماز که کسی درخلوت بخواند، روزه بگیرد و کم بخورد، کم بیاشامد و کم بگوید بالاتر و با ارزشتر است، چون تحملش از اینها سخت تر است.

از امیرالمؤمنین علی (ع) روایت است که فرمودند : بالاترین فضیلت اعمال، عملیست که زحمت بیشتری برای او بکشند. کاری که برای آدم آسان است و براحتی آنرا انجام میدهد، و لذتی در آن است، آنجا که ریاضتی انجام نمیدهد و تربیتی صورت نمیگیرد. درحقیقت آدم در اینجا بدنبال خواهش دلش روان شده است، لذا هیچ نتیجه ای حاصل نمیشود. اما وقتی آدم خودش را وادار به انجام کاری میکند، به خودش فشار می آورد و مراقبت میکند که مبادا رشته کار از دستش در برود، اینی که برایش تلخ است عامل سوهان زدن نفس میشود و تراش خوردن است. اما آن کسانی که بدنبال دلشان هم که میروند در ثواب و ریاضت هستند کسانی اند که تربیت شده و تراشیده شده به قامت انسان اند. اما درمدارج اولین تعلیم و تربیت، آدم باید بداند که از این مسیر باید عبور کند. امام غزالی میگوید اگر کسی این کار را بتواند انجام دهد و در خود ببیند، پس بداند که میتواند به مدارج بالای معرفت برسد. حالا بعضی ها هم بوده اند که از اینطرف افتاده بودند، باز غزالی نقل میکند که کسانی بوده اند که افرادی را اجیر میکردند تا در جلوی خلق به آنها دشنام بدهند و او هم جوابشان را ندهد و از این طریق بر صبرشان افزوده شود. این کار البته خطاست، اشتباه است، نیاز هم نیست چون ماشاءالله در اکثر جوامع به اندازه کافی آدمهایی هستند که ناسزا بگویند، و لذا لازم به اجیر کردن کسی نیست. بهرحال نفس اینکه چنین حوادثی بر آدمی میگذرد و کسی میتواند تشخیص بدهد که اینجا محل تحمل است، برای او خیلی مهم خواهد بود. گفت :
چنــد گویـم من تـو را این انگبیـن
بهر تبخال است از آن دوری گزین

بعضی از عسل ها درحقیقت تلخ هستند و از خوردنش آدمی را خواب میگیرد، و یا بیماری آور است. و در مقابل، بعضی از تلخی ها درحقیقت انگبین و عسل است که آدمی را فربه و سلامتی می بخشد. منتها خلاف آمد عادت کردن هم همانطوری که عرض شد یک راز است، یک گفته ی ناشنیده است. خیلی ها شنیده اند اما نمیتوانند به آنچه که شنیده اند عمل کنند. خلاف عادت این است که مثلا انسان دوست دارد که همه تعریفش را بکنند، و اگر کسی خلاف او گفت، اگر کسی خلاف رأی او گفت و تکریم و تمجید نکرد، بلکه برخلاف آنها  ناسزا گفت، زشتی های او را ذکر کرد، دیگر مایل نیست نه خودش بشنود و نه دیگران بشنوند. اما همه برکت ها در همین خلاف عادت عمل کردن است. مولوی میفرماید : این فرعون را شما فکر نکنید که از اول همان فرعون بوده، بلکه او هم یک بچه کوچک بود و کم کم در دامان مادر بزرگ میشود، و بعد هم تربیت پدر آنچنانی تا اینکه فرعون میشود. از بس تعریفش را کردند، از بس مداح اجیر کردند تا بیایند و برایش مدح بگویند و ثنا بگویند و درحضور دیگران برایش قصیده بخوانند تا رفته رفته باورش شد، ورفته رفته اون فرعونی که در درون داشت بیدار شد، اون اژدها زیرآفتاب داغ خودبینی گرم شد و زنده گشت، که اولین قربانی هم خودش بود. ما همه مستعد این هستیم. یادمان نرود که در همه ما موسی ای هست و فرعونی هست، تا ما بکدام آنها بال و پر بدهیم ! تا بکدام مجال مانور و اجازه رشد و نمو بدهیم ! لذا فرعون هم فرعون شد، و کس دیگری هم میتواند موسی بشود.  بهر حال خلاف آمد عادت همین است، تحمل جفای خلق همین است.

البته اینجا یک اشتباهی معمولا رخ میدهد. ببینید تحمل جفای خلق را با تحمل ستم ستمگران اشتباه نکنید، و این یک خطایی است که صورت میگیرد. یکی از نقدها و ایراداتی که به مکاتب عرفانی و تصوف میگیرند همین است و باید این برداشت را اصلاح کرد. فرق است بین تحمل جفای خلق و تحمل ستم ستمگران. ستم ستمگران را نباید تحمل کرد، آن خودش یک مبارزه است، ریاضت است. آن خودش یک جهاد اکبر است. این چیزی نیست که در مقابل ستم سکوت کند و بعد برخودش ببالد که در آنجا سکوت کرده است. در اینجا درتحمل جفای خلق، یک پدر باید جفای فرزندش را ببرد، یک همسر باید جفای همسرش را ببرد.  گفت عتاب هم باید درطریق عاشقانه باشد، که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. بشرطی که از یک طرف مثل دو تا دوست باید باشند. و اینطور نباید باشد که حالا یک دوستی از روی سهو یا عمد یک خطایی و یا خیانتی کرد، بعد این به دعوا بکشد و بعد به کلانتری و دادگاه بکشد و اینها، اینجاست که باید شخص متوجه باشد در کدام راه است و از خط خارج نشود، بلکه تحمل جفا بکند و مسئله را یواش یواش به نرمی حل کند. باید فرض کند که این جامه ی ابریشمی انسانیت شما به خاری که همان جفاست گیر کرده و اگر بخواهی تندی بکنی جامه را پاره کرده ای و لباس انسانیت شما دریده شده است، و لذا اینجا جای مداراست. عاشق گل دروغ میگوید که تحمل نمیکند خارش. بالاخره یک هدف بالاتری هست که ما همه در حرکتیم، و در راه با دیگران محشوریم. اگر آدم چشمش به هدف و مقصد باشد که مشکلات کوچکتر را نمی بیند، اگر خیلی اعتنا کند از هدف بزرگتر خواهد ماند.
هرکه نازک بود دل یارش، گو دل نازنین نگه دارش
عـاشق گل دروغ میگوید که تحمل نمیکند خـارش

بُردباری معنایش این است، بردباری معنایش تحمل ستم نیست. در مقابل ستمگری، ستم ستیزی ادب این مقام است.  یک داستانی را غزالی در احیاءالعلوم دارد و سعدی هم در بوستان آنرا آورده است که :
شنیدم که وقتی سحــرگاه عیــد
ز گــرمـابـه آمـد بـرون بـایـزیــــــد
یکی طشت خاکسترش بی خبــر
فــرو ریختنـــد از ســرایــی بســر

روز عیدی بوده و بایزید هم خود را شسته و تمیز با لباسهای پاکیزه از گرمابه بیرون می آید، که ناگهان یک تشت پر از خاکستر از بالای منزلی برویش میریزند. بایزید هیچ عصبانی نشده و چهره اش را عوض نکرد :
همی گفت شولیده دستار و موی
کـف دست شکـرانه مــالان بـروی
که ای نفـس، مـن در خـور آتشــم
بخـاکستـری روی درهــم کشــم ؟

گفت خاکستر که هیچ مارا توی آتش هم ببرند صدایمان درنخواهد آمد، چون خود را میشناسیم. اینجا سعدی نتیجه میگیرد که :
بـزرگان نکـردنـد بـر خـود نگــــاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه

حالا این جای خودش درست است اما یکی از نویسندگان معاصر نقد خوبی کرده بود به این مضمون که " این بزرگان اگر اعتراض میکردند به این حرکتها بهرحال وضع اجتماعی ما از این بهتر میشد " ! نه اینکه انسان همینطور عبور کند و حتی بدتر از اینها هم با او بکنند و او هم از سر تواضع چیزی نگوید اعتراضی نکند. این مقام ها را باید از هم تشخیص داد. در دل ممکن است کسی بخودش بگوید که من کمتر از اینها هستم، اما در بیرون در مقابل این خلاف های اجتماعی نباید ساکت نشست. اون یک مبارزه است که از درون باید با خود کرد و این هم مبارزه ی دیگریست که از بیرون با خلافکارها باید بشود. اتفاقاً به اینجا که میرسد کار بسیار دشوار میشود، یعنی انسان درهرلحظه ای باید گریبان خویش را بگیرد و مسئولیت خودش را تعریف کند و بشناسد. و گاهی حقیقتاً هم آسان نیست، و هیچ فرمول خاصی هم وجود ندارد که هرلحظه به شما بگوید الآن مثلا مسئولیت شما چیست. البته این خطوط کلی برای آدم راه را روشن میکنند، ولی این وجدان بیدار آدمیست که باید هرلحظه راه را پیدا کند. یعنی حدود خطاهای بشری را روشن نماید. علی ای الحال اینها مفهوم تحمل جفای خلق است که بشکل های مختلف ظاهر میشود.

از امیرالمؤمنین علی (ع) درخطبه مُتقین آورده اند که " شخص مُتقی دیگران را برای مقاصد خودش نمیخواهد" یعنی دیگران را اگر میخواهد برای خودشان میخواهد. و تحمل جفای خلق وقتی سخت است که آدم دیگران را برای کارهای خودش بخواهد، لذا توقع ندارد که مثلا برادرش و یا دوستش و یا همسرش استقلال از خودشان نشان بدهند. پیش خود یقین میگوید این که وسیله بود، ابزار بود، این مال ما بود، چه حقی دارد که سرکشی بکند، چه حقی دارد که ادعای حقوق در برابر من بکند بلکه حقش را من تعیین میکنم، چه حقی دارد که اصلا اراده خودش را بخواد اعمال کند ؟ اصلا در برابر من نباید استقلال داشته باشد ... و هرکسی را فرق نمی کند فرزندش را، کارمندش را، وقتی به این چشم ببیند، آن موقع تحمل جفای آنها سخت است. و آنرا بعنوان ابراز وجود یا سرکشی و فضولی و پا از گلیم خود بیرون کردن تلقی میکند، و آنوقت است که رابطه آنها از نوع رابطه ی انسانی بیرون میرود.

ببینید، انسان خودش غایت است، انسان وسیله نیست، هر انسانی برای خود غایتیست. فحوای کلام " کانت " هم همین است که در "فلسفه ی اخلاقیش" ازهمین نتیجه گیری میکند و میگوید که برده داری موقوف، چون در برده داری آشکاراترین نوع و شکل به ابزار گرفتن آدمی را شاهدیم. البته اینکه نگاه ابزاری به انسانهای دیگر نباید داشت، دارای انواع و شقوق مختلفیست. بهرصورت شاید یکی از راه های اولیه و بسیار مهم برای تحمل جفای خلق که عرض شد مهمترین ریاضت است، و همان سخن امیرالمؤمنین (ع) است که نگاه ابزاری به دیگران نداشته باشیم و آنها را برای خودشان بخواهیم.  حالا حقیقتاً دیگران را مستقل دیدن و برای خودشان دیدن این یک چشم دیگری میخواهد، و این ما را میرساند به دومین ریاضتی که در جمع انجام می پذیرد. اولی تحمل جفای خلق بود، و دومی شفقت بر خلق است.
بعـد ازاین مـا دیـده خواهیـم ازتـو بـس
تـا نپـوشـد بحــــــر را خشـاک و خـس
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تـا شنـاسـد شــــــاه را در هـر لبـاس

و اما " شفقت بر خلق " منتها بدون توقع پاداش، که این همان مفهوم " کرم " است که در مثنوی مولوی شاید انسانی ترین و دلپذیرترین شعر مولوی هم همین باشد که :
تـو مگـو مـارا بدان شــه بـار نیست
بـا کـریمــان کـارهـا دشــوار نیست

معمولا آدمی به مشکل برمیخورد، به بن بست و گره برمیخورد، پیچ و تاب میخورد، وقتیکه کارش به غیر کریم بیافتد. ولی با کریمان کارها دشوار نیست. داستان خرس خفته و اژدهایی که قصد بلعیدنش را داشت در دفتر دوم مثنوی مولوی شاید خوانده باشید. مولانا این نکته را خیلی خوب پرورده است که مردی آنجا این صحنه را می بیند و خود را به خطر انداخته بدون هیچ غرضی خرس را نجات میدهد :
اژدهــایی خـرس را در می کشـــید
شیـر مـردی رفت و فـریادش رسـید
شیـــرمـــرداننــد در عــالم مــــــدد
آن زمـان کافغـــان مظلــومان رسـد
بانــگ مظلـومان ز هـرجـا بشنــونـد
آن طرف چون رحمت حق می دونـد

میگوید که کریمان جز مهربانی هیچ چیز دیگری نیستند، یعنی حتی توقع یک تشکر خالی را هم از کسی ندارند.
محـض مهـــر و داوری و رحمتنـــد
همچو حق بی علت و بی رشوتند

نیکی میکنند چون نیکی از آنها می تراود، و اینها صفت الهیست که بدون علت و رشوت کار میکند، یعنی بدون غرض کار میکنند، محاسبه دیگری درپشت این کار جز مهر و محبت نیست. و فقط یک طایفه اند بین مردم که اینطورند، و آنها عاشقانند. به همین دلیل است که بنظر عارفی چون مولوی عشق اینقدر عظیم است. عشق نه فقط این امر احساسی، بلکه ایثار، تفضل و کرم است، از خود گذشتگی مطلق است. و این "علت " که مولانا دراین بیت آورده منظورش دلایل فلسفی و اینها نیست و فقط همین انگیزه و غرض است.  مولوی بر این مفهوم " کرم " خیلی انگشت نهاده است، چرا که نه، چون از محوری ترین اندیشه ها در مکتب عشقی عرفانی مولوی کرم است. البته حافظ هم به کرم پرداخته است، ولی هیچ کسی باندازه ی مولوی این را  نپرورانده است. میگوید :
کریمان جان فدای دوست کردند
بـدی بگـذار مـا هـم مـردمانیـــم
غرض ها تیــره دارد دوستـی را
غرض ها را چــــرا از دل نرانیــم

آخر ماهم مردمانیم، مگر ما آمده ایم که همدیگر را پاره پاره بکنیم ! دوستی با غرض، یعنی که شما مقصد و مقصودی داری از دوستیت، بی انگیزه و توقع نیست رفاقتت، پس این دوستی نیست. حالا این غرض که عرض میکنیم نه بمعنی غرض سوء، یا اینکه سوء نیتی داشته باشی و بخواهی ضرری بزنی یا بد کسی را بخواهی، خیر، قصه این نیست. بلکه هر غرضی و قصدی و انگیزه ای حتی از نوع مشروع، اینها قابل جمع با دوستی نیست. چون وقتی اون غرض شما برنیامد، دیگر دوستی شما تمام شده است. یعنی دیگر بشکل قبل ادامه نخواهد داشت. حالا اینجاست که میگوید:
تو مگو مارا بدان شه بار نیست
با کریمــان کارها دشوار نیست

چون در آنجا دیگر مشکل غرض و اینها را نداری و هرچه می خواهی از او بخواه. البته کریم بودن هم امر نادریست و به همان دلیل بسیار هم با ارزش است. آنچه که بر زندگی و روابط انسانی ما علی العموم حاکم است رابطه های عقلانیست. یعنی محاسبه، یعنی تاجری، یعنی کاسبی، یعنی سود جویی. عقل آن جوید کز آن چیزی برد. کار عاقلی همین است. عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد. روحیه ی تاجری در عموم ما جاریست، و روابط انسانی ما براساس اوست. و چقدر خوب است که ما آنجا عدل را بنشانیم، چون حداقل عدل متعلق به رابطه ی بازار و تجارت است. اما یک پله برتر از او داریم که میشود رابطه ی کرم، ایثار، و اینجاست که درحقیقت پای ریاضت درمیان میآید. یعنی دیگر آنجا از خود گذشتگی و ایثار، بدون توقع و غرض پاداش است.  در واقع خدا صفت شدن است.  خداوند رابطه ای که با مخلوقاتش دارد رابطه ی کرم است، رابطه ی عدل نیست. در حقیقت یعنی عادل بودن  چیزی کمتر از کریم بودن است.

پس شفقت بر خلق ریاضت دومی بود که این عارفان و بزرگان توصیه میکنند، و هردوتای اینها ریاضت ها و مبارزات اجتماعی هستند. از ابوسعید ابوالخیر آورده اند که" مرد باید باخلق بخورد، بخسبد و برخیزد و همچنان به یاد خدا باشد ". در قرآن هم داریم که میفرماید " مردان خدا کسانی اند که بیع و تجارت ( یعنی همان معاشرت با مردم ) آنها را از یاد خدا غافل نمیکند". این دوتا با همدیگر جمع هستند، نه اینکه تا وقتیکه درمیان مردمند بگویند اینجا که بازار است و بعد نیم ساعت هم به مسجد میرویم و ذکر خدا میکنیم، و دوباره میرویم به بازار، نخیر ! ذکر خداوند را بردار با خودت به بازار ببر تا با زندگیت اجین کرده باشی. لذا ریاضت را باید در متن زندگی پیاده کرد که این مجاهدت با نفس، دوتا شاخصه بزرگ دارد، یکی تحمل جفای خلق است بخاطر مقصدی که آدمی دارد و بخاطر رابطه های فرا قانونی که با دوستان و دیگران برقرار میکند. و دومی هم شفقت برخلق است که یک کار بی دریغ و کریمانه با خلق خداست و اینکه توقع هیچ پاداشی نداشتن و باران وار بر نیک و بد باریدن و همه را یکسان مشمول محبت قرار دادن است، همان کریم شدن و کریم زیستن.
آسمان شو ابـر شو باران ببــار
نـاودان غُـرش کنان نـایـد بکــار
نـاودان همسایه در جنـگ آورد
آب باران بـاغ صـــد رنـــگ آورد

این تعبیر مولانا فوق العاده است، یعنی آب اندکی که از ناودان جاریست، آن هم فقط در حیاط خود و خودیها، موجب دعوا میشود. کسی که باران وار نمی بارد و دریغ میکند از آنچه را که دراختیار دارد و کم کم به این و آن می بحشد، بالاخره محصولش ایجاد دعوا و اختلاف است. اما وقتیکه همه ی چیزی را که دارد بی دریغ به دیگران نثار میکند یعنی باغ صد رنگ ایجاد میکند.
  
درباب ریاضت کشیدن این دوتا نه تنها رابطه ی آدمی را با خداوند، بلکه با خلق خداوند هم تنظیم و تصحیح میکند. اینها هردو روابط کریمانه است، یعنی انسان به خودش سخت میگیرد تا بدیگران آسان بگیرد. ولی البته رابطه ی عادلانه هم با مردم داریم. رابطه ی عادلانه خیلی نیکوست و مناسب اخلاق عاقلی آدم است، ولی خیلی متضمن ریاضت هم نیست. البته بعداً اشاره خواهیم کرد که آن چیزی که عموم صوفیان و عرفا به ما تعلیم و تأکید داشتند خلاف آمد عادت بود، یعنی همان مطالبی که عرض کردیم. اما آن چیزهایی که عادت است و در میان خلق جاریست، شیوه های عاقلانه است که باید عادلانه هم رفتار کرد، و عادلانه رفتار کردن هم همیشه متضمن ریاضت کشیدن و تهذیب نفس نیست.

نکته ی آخری که باید اضافه کنیم این است که "عاشقی" از نظر کسانی مثل مولوی متضمن همه ی ریاضات است. یعنی آدمی اگر این یکی را بلد شد، یا افتخارش نصیب او شد، یا به این نعمت متنعم شد، درحقیقت نیاز به هیچ ریاضت دیگری ندارد. ریاضتهای آگاهانه کشیدن مال کسانی است که پا به این مرتبه ی بالاتر ننهاده اند، اگر کسی پا به این مرتبه نهاد، از همه ی آنهای دیگر بی نیاز خواهد شد.
هر که در جامه ی عشقی چاک شد
او ز حــرص و عیـب کلــی پــاک شد

درآنجا یک آتشی هست که همه چیز را خواهد برد. بقیه ریاضتها مثل جامه به آب شستن است. باید بنشست و خرده خرده صابون زد، چنگ زد، مالید و صابید، تازه بعضی از لکه ها ممکن است پاک شوند و بعضی هم پاک نشوند. و وقت زیادی هم از آدم خواهد گرفت، و گاهی یک عمر هم کافی نیست. البته کار درستی است و چاره ای هم نیست. باید این شستشوی مداوم را انجام داد، ولی شستن با آب کجا ؟ و سوختن با آتش کجا ؟.
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تـا ببینی بـاغ و سـروسـتان غیب

والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: