۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

حسین بن علی (مولانا) - سروش ۱۳

تاریخ نصب روی وبلاگ
Jan. 19. 2008
حسین بن علی و مـولانـا
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۱۳)
بسم الله الرحمن الرحیم

بمناسبت ماه محرم بنا را براین گذاشتیم که یکی از سوژه های مناسب با این موقعیت را در اینجا هم ازجهت دینی و هم ازجهت اندیشه اسلامی ایرانی مورد بحث قرار بدهیم. عنوان سخن امروز حسین بن علی و جلال الدین رومیست. از نگاه مولانا نکته های درخور دانستنی درخصوص شخصیت امام حسین (ع) ذکر میکنیم، و البته سخن محصور و منحصر در ذکر اندیشه های مولانا نخواهد ماند و نکات لازم دیگر هم برحسب اقتضاء اشاره خواهد شد.

ما ایرانیان از وقتی که اسلام را پذیرفتیم اسلام بصورت فرهنگ و الگویمان درآمد. گرچه ما اکنون یعنی از قرن بیستم واجد سه فرهنگیم، فرهنگ ایرانی، فرهنگ اسلامی و فرهنگ غربی. ولی تا اواخر قرن نوزدهم ما واجد دو فرهنگ بودیم، یعنی فرهنگ ایرانی و فرهنگ اسلامی. امتزاج این دو به اندازه ای قوی بود که تفاوتی و تمایزی میان آنها نمی گذاشتیم. ایرانیان درهمان حال که خود را ایرانی احساس میکردند مسلمان هم می یافتند و تفاوتی میان ایرانیت و اسلامیت نمی دیدند. و بهمین سبب پاره ای از آداب و رسوم ایرانی رنگ اسلامی بخود گرفت، و حتی برای آنها روایاتی را هم نقل کردند تا در تأیید آنها باشد.

واقعه کربلا یکی از وقایعی بود که برای ایرانیان رفته رفته رنگ ملی بخود گرفت، و توجه فوق العاده ای که شیعیان خصوصا به این حادثه نشان دادند آنرا یک حادثه ی عظیم ملی کرد. این قصه هم البته از دوران صفویه به این طرف گرمتر و بیشتر شد، یعنی توجه ما ایرانیان به مسایل خاندان پیامبر و به حوادثی که بر آنان رفته است و به احوال و تاریخ این بزرگواران البته بیشتر از گذشته شد. رواج تشیع درمیان مردم ما به هر سبب و دلیلی که بود علی ای الحال از چهار قرن پیش به اینطرف تشیع را بَدَل به مذهب ملی ما کرد، و به همین سبب مسایل مربوط به تاریخ زندگی فرزندان پیامبر (ص) مرکز توجهات دینی و مذهبی ما قرار گرفت، و امروز بخشهای جدا نشدنی از زندگی عمومی ما را تشکیل میدهد.

از ایرانیت که بگذریم و به عنصر دینی مربوط به تاریخ زندگی خاندان پیغمبر (ص) که عطف نظر کنیم ناچار باید تقسیم بندیهایی صورت بدهیم تا این توجه را در شئون و طبقات و سطوح مختلفش برای ما بازگو کند.  دینداری در همگان در یک سطح نیست، و همه ی دینداران از دین یک چیز نمی فهمند، گرچه ممکن است که همگان نام مسلمان برخود داشته باشیم اما درک ما از اسلام متفاوت است، رفتار و نحوه و شیوه دینداری ما میتواند متفاوت باشد. در یک تقسیم بندی بسیار کلی که صورت بدهیم دینداری را میتوان در سه نوع دینداری کلی تقسیم کرد. دینداری مصلحت اندیش داریم، دینداری معرفت اندیش داریم و دینداری تجربت اندیش.

- دیندارانی که دین را برای مصالح دنیوی و حتی مصالح اُخروی خود میخواهند، آنها را دیندار مصلحت اندیش مینامیم. البته این دینداری مصلحت اندیش دینداری مذمومی نیست، اما درمقام تقسیم بندی باید آنرا به حساب بیاوریم. کسانی که دین را یک نهاد، یک آئین اجتماعی می بینند که میتواند برای آنها حکومت بپا کند، اقتصاد بدهد، قوانین تجارت بیاورد، تعلیم و تربیت و شیوه مدیریت خانواده را به آنها بیاموزد، و بطورکلی حیات دنیوی را تأمین کند و راه سعادت را در این دنیا و در دنیای دیگر به آنها بنمایاند، اینها را دیندار مصلحت اندیش مینامیم. دین در نظر آنها چیزیست که بمنزله ابزار، به منزله مقدمه ای برگرفته میشود تا آدمی به قواعدی و به نتایجی برسد.  دیندارانی که اهل زُهد و پارسایی، اهل خویشتن داری باشند و بیشتر متوجه مصالح و سعادت اخروی خود باشند، مصلحت اندیش اخروی خوانده میشوند، و اگر از دین تأمین مقاصد دنیوی را درنظر داشته باشند، مصلحت اندیش دنیوی. این نگاه هم میتواند عامیانه باشد و هم میتواند عالمانه باشد. شخص میتواند اطلاع و معرفت کافی به ماهیت تعلیمات دینی نداشته باشد ولی احکام و دستورات دین را عمل کند بامید اینکه به نتایج مطلوب و سعادتبخشی برسد، و میتواند همین کار را عالمانه از سر بصیرت و آگاهی انجام بدهد.

- دینداری معرفت اندیش که در سطح بالاتری قرار میگیرد، دین را به منزله یک موضوع قابل تأمل معرفت شناسانه مورد نظر قرار میدهد و قانع به این نیست که یک مقدار معتقدات کورکورانه داشته باشد، قانع به این نیست که به پاره ای از احکام و دستورات عمل کند به امید اینکه روزی به او پاداش خواهند داد یا جواب مشکلات این دنیایی او را خواهد داد. بلکه میخواهد آنچه را که به او میگویند و جهان بینیی که می آموزند و معرفی میکنند و عناصری که در این جهان به او نشان میدهند در آنها از سر تدبر و تأمل وارد شود و حاق و ماهیت و ریشه آنها را دریابند. برای یک دیندار مصلحت اندیش وقتی که گفته میشود از وسوسه های شیطانی باید پرهیز کرد، همین کافیست تا او گِرد گناه نگردد و وسوسه های شیطانی را از خود دور کند، اما یک دیندار معرفت اندیش اینکار را میکند اما به این قانع نمیشود و می خواهد بداند که شیطان چیست و کیست ؟  چرایی ورود او در عرصه جهان بینی دینی کدام است، و آیا اگر شیطان فرمان خدا را می برد (برای مثال) و به آدم سجده میکرد، باز شیطانی درجهان پیدا می شد و یا نمی شد ؟ و اگر نمی شد زندگی آدمیان چه صورتی داشت ؟ و وسوسه های شیطانی اگر نبود گناهی پیدا می شد یا نمی شد ؟ آدمیان با کدام داعی خطا میکردند ؟ و اگر گناهی نبود باز جهنمی هم بود یا نبود ؟ و این رشته اندیشه ها همچنان به پیش خواهد رفت، و از یکی به دیگر آدمی منتقل خواهد شد.

خدایی و انسانی که در پرتو این تأملات شناخته میشود یا جهان بینیی که این چنین بنا میشود یک جهانی فوق العاده سنجیده، اندیشیده و حساب شده و قابل تأملیست. دیندار معرفت اندیش نه فقط در مورد عناصر ماورایی بلکه در مورد عناصر دنیایی دین هم همینطور می اندیشد. به این قانع نیست که فلان مقررات را در مورد بهداشت یا تجارت و یا اقتصاد و غیره عمل کند، چرایی آنها را می خواهد. نسبت به شخصیتهای دینی نه فقط به تقدیس و به تجلیل آنها اکتفا نمیکند، بلکه به تحلیل زندگی آنها هم خواهد پرداخت. و به این ترتیب برای او اندیشه دینی یک اندیشه عقلانی شده ایست که در شعاع آن عقلانیت به آنها احترام میگذارد و کاوش بی پایانی را آغاز میکند که تا انتها هم در این کاوش قرار دارد. و هیچگاه به مقصد و به پایان راه نمی رسد.  دینداریهای روشنفکرانه معمولا معلول دینداریهای معرفت اندیشند، ومایلند ازسطح دینداری عامیانه بگذرند ودرک تازه تری را از دین معرفی کنند.

- در مرتبه و سطح دینداری سوم دینداری تجربت اندیش قرار میگیرد و در اینجا باز نوع گرایش و عطف نظر شخصِ دیندار به دین عوض میشود. تجربه در اینجا منظور تجربه ی دینی است. شخص در شعاع تجربه ها و دریافتهای درونی خود (نه فقط تأملات عقلانی) حرکت میکند. دینداری تجربت اندیش، دیندارییست که کما بیش بر اشراق، بر واردات قلبی، بر تجربه های دینی استوار است، و شخص بجای اینکه چیزی را بفهمد، آن چیز را می چشد، و بجای آنکه او را بشنود، آنرا می بیند. همان بیت مولانا در دیوان شمس که گفت :
گوشم شنید قصه ی ایمان و مست شد
کو قسم چشم، صـورت ایمـانم آرزوست

در اینجا داستان دینداری معرفت اندیش و تجربت اندیش را در کنار هم، و در مقابل هم به ما باز میگوید. شنیدن گوش و مست شدن گوش داریم، یعنی حرفها را از استادان، از عالمان شنیدن، یاد گرفتن، آموختن، و ایمان آوردن. ولی دیدن، عالَمِ دیگریست. و آنچه که آدمی با چشم می بیند فرسنگها فاصله دارد با آنچه را که با گوش می شنود. آن بیان است، و این عیان، و فاصله بسیار است بین بیان و عیان. مولوی که از قهرمانان عرصه ی دینداری تجربت اندیشیست و در این باب سخنان فراوان دارد، و چون ما برسبیل مقدمه این نکات را عرض میکنیم، در مقام بسط این معانی نیستیم وگر نه هرکدام از اینها بیش از این محتاج به توضیح است.

وقتی گفته میشود عنصری از عناصر حیات اجتماعی ما، هم رنگ ایرانی دارد و هم رنگ دینی دارد، باید حساس و متوجه بود که رنگ دینی گرفتن بر حسب نوع دینداری شخص دیندار فرق میکند، رنگ عالمانه میخورد، رنگ عارفانه میخورد، رنگ عامیانه میخورد، و به هرکدام از این رنگها میتواند درآید. نوبت واقعه کربلا هم که میرسد ما کاملا با همین ماجرا روبرو هستیم. همیشه و در همه ادوار تاریخ اغلبیت دینداران را دینداران مصلحت اندیش عامی تشکیل میدادند، نخبگان هستند که یا معرفت اندیشند و یا تجربت اندیشند، اما اکثریت در آن مرتبه و کلاس نخست جا دارند، و آن دینداری مواجهه اش با جهانبینی دینی و با شخصیتهای دینی مواجهه ایست اسطوره آمیز. و هرچه اسطوره ای تر باشد دینی تر است و دلربا تر است، و برای کسانی که اهل دین و دیانتند جاذبه بیشتری می آفریند.  سرشارتر و غنی تر بودن از اسطوره ها، دین را درجایگاهی قرار میدهد که دل را بهتر و بیشتر می رُباید، و وقتیکه دل رُبوده شد، عقل هم به تبع بدنبال او روان میشود و به این ترتیب دینی پدید میآید که تمام وجود آدمی را سیراب میکند، هم سهم عقل او را میدهد، سهم دل او را میدهد و شخص در مقابل چنین تدینی جز خضوع، جز تسلیم، جز ایثار، و جز گذشت از سراپای وجود خود راهی نمی بیند.

برای قرنها پدران ما، مادران ما و اجداد ما برای امام حسین (ع) گریستند که گفته اند در روز عاشورا جنیان بکمک او و بحمایت او آمدند و امام حسین (ع) آنها را دور کرد و خواهش آنها را برای حمایت از خود نپذیرفت.  پدران ما قرنها برای امام حسین (ع) می گریستند که گفته اند روزی که او کشته شد هر سنگی را در هر نقطه ای از روی زمین بر میداشتند در زیر آن خون تازه ای می جوشید. برای امام حسین (ع) می گریستند که گفته اند از هنگامی که متولد شد پدر و مادرش برای او میگریستند به اعتبار اینکه روزی به نحو قساوت آمیزی در صحرای خشکی با لبان خشک شهید خواهد شد. این نکات را همه ما شنیده ایم، صرف نظر از اینکه این نکات درست باشند و یا درست نباشند، عنصر اسطوره ای درآنها آنقدر قویست که شهادت یک شخص را در موضعی قرار میدهد که با یک کشته شدن عادی فاصله بسیار زیاد پیدا میکند. در تاریخ، کشته بسیار داشته ایم، چه در جنگ و چه در صلح، ترور داشته ایم، اعدام داشته ایم و حتی شهادت داشته ایم، اما هیچ یک از شهادت ها در یک چنین فضای اسرارآمیزی جا نگرفته بود. و وقتی که این فضای پُر رمز و پُر اسرار و احاطه شده با نیروهای ماورای طبیعت معرفی میشود البته برای اغنای عقل یا اغوای دل بسیار مؤثرتر خواهد بود از یک حادثه قتل یا شهادت ساده.  دین مصلحت اندیش عامیانه، اسطوره بیشتر را میطلبد، و هرچه این اسطوره ها افزونتر باشد، آن حادثه مؤثرتر و نافذتر خواهد بود.

اینکه گفته اند و نوشته اند، از جمله کسی چون شهید مطهری که در واقعه عاشورا تحریفات بسیار رخ داده است، این سخن صحیح است. کثیری از مبلغان دینی ما در طول قرنها که از آن حادثه فجیع در عصر عاشورای سال شصت و یک هجری گذشته است تمام همٌ خودشان را بر تحریک عواطف مردم قرار داده بودند، سرٌ آن را باید شنید و دانست. سرٌ آن تعلق خاطریست که پاره ای از نویسندگان داستان عاشورا و پاره ای از گویندگان و مروجان و مبلغان آن داشته اند، وقتیکه خاطر آدمی معطوف به تحریک عواطف شد به آن جوانبی عطف عنان خواهد کرد که بیشتر دل را می سوزاند و بیشتر چشم را می گریاند. آن عناصر تاریخی برجسته تر خواهند شد و عناصر دیگر تحت الشعاع قرار خواهند گرفت. و اولین نوع تحریف در هرگونه داستان گویی تاریخی عبارت از اینکه شما سهم عناصر را بطور مساوی و مناسب نپردازید، بلکه پاره ای را بزرگتر کنید و پاره ای را کوچکتر. حتی ا گر هیچ چیز را از قلم نیاندازید حتی اگر دروغی و خلافی را برمجموعه نیافزایید همین که عدم تناسب در میان حوادث ایجاد کنید و یکی را بزرگتر و دیگری را کوچکتر کنید نوعی تحریف در نقل واقعه و حادثه رخ داده است. چه جای آنکه رفته رفته پاره هایی از عناصر به فراموشی سپرده میشوند و پاره هایی از آنها به کار مقصد و غرض ما نیایند، و لذا نادیده گرفته شوند و کنار گذاشته شوند و رفته رفته مورد ذکر قرار نگیرند و فقط نکاتی را ذکر کنیم که آن نکات به کار تحریک میآید.

تحریف در واقعه عاشورا، تحریفی منطقی بود یعنی از منطق آن کسانی که حادثه عاشورا را برای تحریک عواطف بکار میگرفتند پیروی میکرد. آن منطق حکم میکرد که بر پاره هایی از این حادثه انگشت تأکید نهاده شود و پاره هایی دیگر تحریف و تقلیل بیابد و چنین شد. این حادثه اسطوره ای بیش از آنکه بر عظمت حرکت کسی چون امام حسین (ع) تأکید کند بیشتر بر قساوت ظالمان تأکید میکرد، بهرحال در هرجا که جنایتی هست در هرجا که حادثه هولناک انسانی رخ میدهد، دست کم دو سوی دارد، دو جانب دارد، یکی جانب ستمگر و دیگری جانب ستمکش. یکی جانب انسانیِ قضیه و دیگری جانب ضدِ انسانی قضیه، اگر بنا باشد که آدمی دیگران را تحت تأثیر عاطفی قرار بدهد لازمه منطق این انگیزه این است که بر جنبه های قساوت آمیز آن حادثه بیشتر تأکید بورزد. لذا در حادثه عاشورا و در نقل این واقعه در عرصه دینداری مصلحت اندیش عامیانه  یزیدیان معمولا از حسین (ع) و اصحاب او بزرگتر می شدند، کارهایی که آنها کرده بودند، بلاهایی که آنها آفریده بودند، شدت قساوتی که در برخورد با طرف مقابل خود نشان داده بودند، همیشه به رخ کشیده می شد و مستمعان دعوت می شدند تا در آنها بیاندیشند و برای آنها بگریند و بدانند که چه صحنه هولناکی از نمایش حرکات ضد انسانی در صحرای کربلا پدید آمده است. آنچه که به اینطرف مربوط می شد، آنچه که به چهره انسانی حرکت فرزند پیامبر مربوط می شد  البته آنچنان که باید و شاید مورد توجه قرار نمی گرفت. این مطلبی بود که به عهده دینداری معرفت اندیش نهاده شد.

در دینداری معرفت اندیش، یعنی دینداری عالمانه که شخصیت ها فقط تجلیل نمیشوند بلکه مورد تحلیل هم قرار میگیرند حرکت امام حسین (ع) مورد توجه روشنفکران دینی و عالمان دینی قرار گرفت. برای گذشتگان کافی بود روایتی نقل کنند و بگویند پیامبر (ص) فرمودند حسن و حسین فرزندان من اند، خواه جنگ کنند، خواه صلح کنند، و لذا مؤمنان و مسلمانان باید به خاطر امامت آنان و معصومیت آنان مُهر تأیید بر حرکت آنها بنهند. نه اینکه مسلمانان چنین نمی کردند، اما درسی از این کار نمیگرفتند. دربست یک واقعه را می پذیرفتند، اما وقتی که نوبت تحلیل رسید، نوبت آنالیز رسید این جعبه بسته میباید باز می شد و محتوی درونی او باید مورد موشکافی و تأمل و مداقه قرار میگرفت و قرار گرفت.  و به این ترتیب بود که متفکران ما در واقعه کربلا توجه تازه ای را بعمل آوردند.

همانطور که میدانید دکتر علی شریعتی یک واقعه انقلابی را در حادثه کربلا دید و کوشید تا انگیزه های انقلابی مردم ما را با یاد آوری حادثه کربلا تحریک و تقویت بکند، و الحق در این راه هم موفق بود. شریعتی معتقد بود که کار روشنفکر این است که عناصر دینی را تسویه و استخراج کند، همان عناصری که روزگاری اثر معکوس، اثر ویرانگر داشتند را بگیرد و در کارخانه شیمیایی ذهن و عمل روشنفکری خود بَدَل به یک عامل محرک بکند. و خود او این کار را کرد، و روضه خوانی و ذکر مصیبتی که برای قرنها عامل تخدیر بود آنرا بدل کرد به چیزی که عامل تحریک بود. ما نباید از حق بگذریم، انقلاب اسلامی که در ایران رخ داد شاید بیشترین تئوری آنرا روشنفکران دینی پرداخت کردند، و یکی از کسانی که در این راه بیش از همه سهم داشت  مرحوم دکتر شریعتی بود. و شریعتی بخاطر تعهدی که به اندیشه انقلابی داشت به همه عناصر دینی به چشم یک عنصر بالقوه انقلابگر نگاه میکرد. هیچ چیزی را از این حیث فرو ننهاد، حتی عنصری مثل روضه خوانی که شاید نزد روشنفکران دیگر ارتجاعی ترین امر شمرده می شد، او گرفت و همانطور که مولانا گفت :
کاملی گر خاک گیــرد زر شود
ناقص ار زر بُـرد خاکستر شود

این خاک را تبدیل به طلا کرد و حرکت عجیب و بی سابقه ای را در جامعه ما پدید آورد. انقلاب عوامل مادی و عینی بسیار داشت اما در صحنه عوامل تئوریک و فکری بسیار فقیر و تهیدست بود، و یکی از کسانی که بر غنای او افزود همین اندیشه ها و آراء و تأملات مرحوم شریعتی بود. علی ای الحال از نظر او نهضت امام حسین (ع) یک نهضت کاملا عقلانی بود و کاری که او کرد کار هدفداری بود. شهادت طلبی او فقط یک خودکشی نبود، خود را به کشتن دادن محض نبود، بلکه رسوا کردن رژیم اموی بود.  مرحوم شریعتی معتقد بود که امام حسین (ع) بخوبی می دانست که هیچ کاری در مقابل آن رژیم اموی از او بر نمیآید، آن نظام را باطل و ناحق می دانست و خود را هم در مقابل او ناتوان. یعنی معتقد بود با امکاناتی که در اختیار دارد تکان دادن و لرزه افکندن بر اندام آن حکومت برای او ممکن و میسر نیست. تنها چیزی که میتوانست انجام بدهد رسوا کردن آن نظام حکومتی بود. او فرزند پیامبر (ص) بود و بخوبی می دانست که از حُرمتی در چشمهای مسلمانان برخوردار است و اگر او به دست کسی کشته شود، آن کشنده است که رسوا خواهد شد. و روزی و روزگاری آدمیان وقتی که به حساب او میرسند و پرونده و کارنامه او را ورق زنند به او نمره منفی خواهند داد،  و او برای همیشه منفور تاریخ خواهد شد. و روزی دیر یا زود مورد سؤال نسلهای بعدی قرار خواهد گرفت لذا آگاهانه (از نظر مرحوم شریعتی) حرکت کرد با اینکه میدانست مرگ و قتل در انتظار اوست و خود را به کشتن داد و خود را در موقعیتی نهاد تا یزیدیان براو دست پیدا کنند و او را بشهادت برسانند تا داستان او بگوش آنها که باید برسد و موجب درافتادن نهایی حکومت یزیدیان بشود. در حقیقت اگر بخواهیم بزبان فلسفه سیاسی امروز سخن بگوییم امام حسین (ع) میدانست که با حرکت خود حکومت بالفعل یزید را نمیتواند براندازد یا نظام بالفعل اموی را سرنگون کند، اما میدانست که مشروعیت آنها را میتواند بستاند و او با شهادت طلبی خود حرکت زوال مشروعیت نظام اموی را تسریع و تشدید کرد.

حکومتها حقیقتا به مشروعیت احتیاج دارند. اگر از چشم مردم بیافتند ولو اینکه بظاهر بر مسند قدرت نشسته باشند ولو اینکه به نیروهای نظامی تکیه کرده باشند، ولو اینکه نهادهای گسترده ای داشته باشند، زوال آنها دیر یا زود حتمی است.  در مورد حکومت شاه هم حقیقت این است که ابتدا مشروعیت او ستانده شد، یعنی از چشم مردم افتاد و مردم دیگر او را بر جاده صواب نمی دانستند، هیچکار او را از او قبول نداشتند، حتی اگر بقصد خدمت به خلق کاری انجام میداد مردم آنرا تفسیر وارونه میکردند. این زوال مشروعیت همین که آغاز شد، همین که به نقطه اوج خود رسید، دیری نمیگذرد که یک زوال فیزیکی و یک زلزله خارجی هم بر نهاد آن حکومت خواهد افتاد. کاری که حسین (ع) کرد از نظر مرحوم شریعتی رخنه افکندن در مشروعیت و مقبولیت آن نظام اموی بود که بر جای پیامبر (ص) نشسته بودند و بنام خلافت، سلطنت میکردند و حقوق مردم را تضییع میکردند.

دیگرانی را هم داریم که تحلیل های دیگری کردند، مثلا معتقدند که حرکت امام حسین (ع) یک حرکت صد در صد سیاسی بود، و او واقعا تصور میکرد که به کمک مردم عراق و بخصوص با دعوی آنان که پشتیبانی او را ادعا کرده بودند میتواند به یک نظام حکومتی دست پیدا بکند و یزید را سرنگون کند و در میان راه متوجه شد که این محاسبه او نادرست بوده و اون ادعاها که کوفیان کرده بودند برباطل است و همه از میدان بیرون رفته اند.

در اینکه کدام یک از این تحلیل ها درست تر است ؟ الان جای داوری نیست، اما این هم سخنی شنیدنیست برای اینکه شما از ابتدای حرکت امام حسین (ع) وقتی که نگاه بکنید تکیه او بر دعوتهایی بود که کوفیان کردند، و مردم عراق علی الاصول با حکومت امویان سر آشتی نداشتند، حکومت اموی پایگاهش در شام و در دمشق (سوریه کنونی) بود. و از آنجا خاطرش جمع بود اما بیرون از آن خِطه خصوصا خطه عراق همیشه مسئله دار بود. و یزید همیشه می ترسید که آنجا قیامی صورت بگیرد. ماویه به یزید سفارش کرده بود که اگر عراقیان از تو خواستند که هر روز یک حاکم برای آنها عوض کنی عوض کن، و خودت را با مردم عراق روبرو نکن چون آنها بر تو خواهند شورید، و برای تو مشکلات و مزاحمتهای عظیم پدید خواهند آورد. لذا همیشه بر سر جای خود نشاندن عراقیان، مسئله امویان و یزید بود. و امام حسین (ع) به این می اندیشید که از آن فرصت استفاده خواهد کرد، و کوفیان هم که ادعای پشتیبانی از او را کرده بودند. لذا امام حسین (ع) که مُسلِم را به کوفه فرستاد، منتظر داوری مسلم بود و مسلم هم به او نوشت که مردم کوفه صد در صد آماده اند و لذا وقت آمدن شماست.  همین دعوتها و نامه ها بود که امام حسین (ع) را به کوفه کشاند، اما وقتی نزدیک کوفه رسید فهمید که در دام یزیدیان افتاده است. برای اینکه بسرعت وضع کوفه عوض شده بود و دیگر حسین (ع) به حمایت آنها نمیتوانست اعتماد بکند. حُرٌ هم چنان که همه شنیده اید از راه رسید و مأموریت او این بود که جلوی ایشان را بگیرد، چون حضرت عزم بازگشت کرده بود ولی راه بازگشت را هم بر او بستند. هیچ راهی نمانده بود مگر اینکه آزادانه و شجاعانه بایستد و کشته شود. و در اینجا بود که صریحا گفت من دست خودم را ذلیلانه به شما نمیدهم. و دامان های پاکی که ما را تربیت کرده است از اینکه ما تن به ذلت بدهیم ابا دارند. من میمانم و شجاعانه کشته میشوم و این بهتر از آنست که ذلیلانه با شما بیعت کنم و ابراز وفاداری کنم و برای یک عُمر سر شکسته در میان ملت و امت خودم باقی بمانم. تصمیم بر کشته شدن و بر شهادت پس از آن بود که فهمید راهی برای بازگشت نیست و در محاصره کامل نیروهای دشمن قرار گرفته است و تمام دعوتهایی که کوفیان برای او فرستاده بودند بر باطل بوده، و یا اگر هم در ابتدا منافقانه نبوده است بر اثر فشارهای سیاسی و ارعاب شدیدی که از طرف حاکم کوفه شده بود همه کنار نشسته اند، و دیگر هیچکدام حاضر به پا نهادن به میدان مبارزه نیستند. این هم یک تحلیل است. تحلیلی که نشان میدهد امام حسین (ع) داعیه سیاسی داشته و صرفا برای کشته شدن نیامده بود و میخواست نظامی را سرنگون کند، گو اینکه درمیان راه موفق نشد.

همه حرکتهای سیاسی و حرکتهای نظامی اینچنین است، رقم توفیق قطعی بر پیشانی آنها حک نشده است، و میتواند آدمی بازنده و یا برنده شود. گرچه که بازندگی در اینجا عین بُردن است. اتفاقا برای اینکه داستان را از این حیث تکمیل کرده باشیم بد نیست مضمون دو بیت از اشعار امام حسین (ع) را هم در اینجا بخوانیم، البته اشعار از خود ایشان نیست بلکه از یک شاعر عرب است که ایشان هم به آنها تمثُل میکرد و میگفت که : اگر ما شما را درهم بشکنیم، که درهم شکستن دشمن خو و شیوه دیرینه ما بوده است. و اگر مغلوب جنگ بشویم، در واقع مغلوب نشده ایم، شیوه ما ترسیدن نیست و ما میدانیم که یکجا باید ما بمیریم و دیگران به حکومت و دولت برسند، و اگر تقدیر این چنین است ما تسلیمیم، اما در عین حال ترس و ذلت پیشه نمیکنیم.

داستان تحلیل عالمانه معرفت اندیشانه از واقعه کربلا که محصول پاره ای از اندیشه های روشنفکرانه پنجاه سال اخیر در کشور ماست کم و بیش همین بود که عرض کردیم. به یک نکته بسیار مهم اگر توجه کنیم در این تحلیل های دینداری معرفت اندیش، خوشبختانه عنصر انتقام گیری بر تحریک بسیار کم است. بر خلاف تحلیل های مصلحت اندیشانه و عامیانه که هم بر تحریک عواطف مبتنی و متکیست و هم متضمن عنصر انتقام گیری و کینه توزی و اختلاف انگیزیست که بسی مایه تأسف است. ما حتی در ادبیات دینی گذشته مان هم این را داریم، حتی در زیارتنامه ها و در دعاهایی که در کتابهای دعا آمده است این نکته را می بینیم، و حقیقتا بر عهده و وظیفه رهبران فکری دوران ماست که این مطلب را از نو مورد تأمل قرار بدهند.

روزی و روزگاری بود که دولت امویان بر سر کار بود، و همانها که در واقع کشندگان امام حسین (ع) بودند هنوز به حکومت و ریاست خود ادامه میدادند، و خیلی طبیعی بود کسانی که این سوی ایستاده بودند و طرفداران فرزند پیامبر و شیعه و مکتب او بودند آرزو کنند که بر دشمنان دست بیابند و انتقام آن خونهای به ناحق ریخته را بگیرند. این آرزو یک آرزوی طبیعی بود، هم در دل خودشان این آتش را شعله ور نگه میداشت و هم با دشمن عینی خود روبرو بودند که هنوز بر سر کار بودند و بالقوه حضور داشتند و میتوانستند از آنگونه آتش افروزیها و فتنه انگیزیها و خونریزیها بکنند. و لذا در مقابل آنها، دعاها و زیارتنامه ها پدید آوردند و نسل به نسل این کینه توزی را بهمدیگر منتقل کردند و در مقابلش گرمی انتقام گیری را شعله ور میکردند تا عطش تقابل و مبارزه شان سرد نشود.  ولی آن کجا و هزار سال بعد کجا که نه از دولت امویان خبریست و نه آن دشمنان بالفعل، و نه اعقاب و نسلهای بعد از آنها هیچکدام در صحنه دیگر نیستند. ولی هنوز هم از داستان امام حسین (ع) استفاده کردن و عنصر انتقام و کینه توزی و خونریزی را زنده نگهداشتن و از طریق تحریک عواطف دشمنان علمی و موهوم و غیر موهوم تراشیدن و خرج آن امور کردن شایسته نیست، و جفا کردن بر یک واقعه حق انسانی و زیباست که رخ داده، و اکنون کسانی آنرا خرج خورجین خود میکنند خصوصا در حال حاضر که اصل بر وحدت مسلمانان است.

در حادثه کربلا آن عوامل ضد انسانی برای مدتها و سالها و چند دهه هنوز زندگی میکردند، هنوز ریاست میکردند و هنوز بالفعل زور میگفتند. و این فریضه همه کسانی بود که درآن زمان می زیستند، علی الخصوص برای ایجاد و تقویت رشته های پیوندی که بین اعوان و انصار خود داشتند، بهترین نکته اتکاء را، بهترین منبع مولد را همین حادثه عاشورا دیدند، و لذا کوشیدند تا این حادثه را نگذارند که نور فروغش خاموش بشود. براو تأکید فراوان ورزیدند، از او حداکثر استفاده را کردند، و آن احساس تعلق جمعی را میان خودشان قوت بیشتر و بیشتر بخشیدند و اینهم حق آنها بود. اما در روزگار حاضر هیچیک از این عوامل عاطفی دیگر بکار ما نمیآید.

در روزگارحاضر شیعیان قوت کافی پیدا کرده اند، نامی دارند، ادبیاتی دارند، سابقه ای دارند، تاریخی دارند، سنتی و امتی دارند، حکومتی دارند، و به هیچ وجه در تقابل با دیگران نباید خودشان را تعریف بکنند. شاید یک روزی تعریف آنها، ابراز هویت آنها از طریق تقابل با دیگران معنی داشت، از طریق دشمن، از طریق برجسته کردن رفتار دشمنانه دیگران نسبت به خوشان شاید توجیهی پیدا میکردند. ولی در حال حاضر پس از اینکه یک مجموعه ای توانسته است بلحاظ فرهنگی خودش را تثبیت کند، بلحاظ سیاسی خودش را تثبیت بکند، مطلقا انگشت نهادن براین عنصرهای عاطفی که خوراک دینداریهای عوامانه است شرط خِرَد ورزی و شرط حکومت ورزی و شرط انسانیت در روزگار حاضر نیست. لذا دینداری عامیانه ای که بر اسطوره های غنی شده ی واقعه عاشورا، آنهم به انگیزه تحریک و تقویت عواطف، آنهم از طریق تکیه کردن بر عنصرهایی که انتقام گیری را مورد تأکید قرار میدهند نوبتشان گذشته است. اگر این حادثه باید مورد توجه قرار بگیرد، یا باید از مسیر دینداری عالمانه معرفت اندیش و یا از طریق دینداری عارفانه تجربت اندیش مورد توجه قرار بگیرد.

برای ما آنچه که امروز می توانیم از امام حسین (ع) بیاموزیم این نیست که چگونه در مقابل غیر، در مقابل دشمنان ابراز هویت بکنیم، این نیست که خون را در رگهای خودمان بجوش بیاوریم، و نه اینکه هرچه زودتر دشمن موهومی را بیابیم و او را از میان برداریم، این نیست که یک امری را همچنان ادامه بدهیم و برائت وجدان پیدا کنیم و یک سبکی روح بدست بیاوریم، و یا برای اینکه بهانه ای برای اجتماعات و تظاهرات پیدا کنیم. هیچکدام اینها دیگر مقاصد موجه و مشروعی نیستند تا که واقعه کربلا خرج آنها بشود. آنچه برای ما الآن فرض است و فریضه است بهتر فهمیدن این حادثه است، عالمانه تر فهمیدن این واقعه است برای درک بهتر دین. برای دین شناسی بهتر و عالمانه تر و عمیق تر، برای بهتر فهمیدن اینکه نقش یک شخصیت دینی چیست ؟ برای بهتر فهمیدن اینکه شخصیتها در تاریخ دین با چه موازینی و معیارهایی حرکت میکردند، نه برای پیروی کورکورانه از آنها، و این شأن دینداری معرفت اندیش است. برای این است که اگر امام حسین (ع) قیامی کرد، در مقابل یک ظلم سیستماتیک بود، نه در مقابل یک ظلم مقطعی و موردی. همیشه ممکن است در هر دوره ای در هر نظامی یک خلافی یک بی عدالتی صورت بپذیرد، اما اگر یک نظامی بلحاظ ریشه ای بلحاظ ساختاری مولد بی عدالتی شد، این بنای حکومت چنان کج بالا رفته که حتی اگر میخواست خوبی هم بکند نمیتوانست، آنجاست که در واقع قیام انسانی را ایجاد میکند. بی عدالتیهای مقطعی گاهی ممکن است بسیار هم فجیع باشد، اما قیامی را ایجاد نمیکند. آنچه که یک شخصیت، یک متفکر، یک مجاهد باید نسبت به او به هوش باشد، و در تشخیص آن کوشا باشد عبارت است از بی عدالتی سیستماتیک، یعنی بی عدالتی ساختاری. یعنی بی عدالتی که چنان درنهاد یک منظومه حکومتی به ودیعت گذارده شده است. چنان در او نهفته است که تا آن حکومت برنیاُفتد آن بی عدالتی برنخواهد افتاد. حکومتی که مجال اصلاح را بر خود می بندد، حکومتهای دیکتاتوری اینطور هستند. حکومتی که از بی عدالتی تغذیه میکند برای بقاء خویشتن، نه اینکه بطور اتفاقی گویا خلافی بردست او جاری میشود، قیام شخصیت های دینی در اینجاهاست. اینجاست که می ارزد آدمی حتی جانش را ببازد. یکی از درسهای مهمی که از واقعه کربلا میتوان گرفت و باید در او تأمل بیشتری کرد همین است که کجا می ارزد که آدمی جان ببازد.

آنچه که از تحلیل واقعه کربلا تا کنون به ما گفته اند این است که آزادگی آدمی حکم میکند، ذلت ناپذیری آدمی حکم میکند تا جان خود را بر سر حُریت خود بگذارد، و این درست است. آدمی شریفتر از آنست، عظیم تر از آنست، با ارزشتر از آنست که خود را به متاعهای حقیر بفروشد مخصوصا که آن متاعهای حقیر آزادگی او را هم از او بستاند. البته این جنبه شخصی دارد، اما وقتیکه شکل اجتماعی پیدا می کند، وقتیکه کسی در مواجهه با یک بی عدالتی ساختاری قرار میگیرد، وقتیکه مواجهه این میشود که ظلمی میرود تا سنت بشود، و شیوه و رویه همگانی قرار بگیرد، در اینجاست که باید در مقابل آن شورید.

در اینجا نگاه جلال الدین رومی را بشنویم که کربلا موضوعیت پیدا میکند. مولوی چنانکه همه شما میدانید یکی از کسانی بود که بطور مشخص نسبت به شخص امام حسین (ع) و حرکت او ارادت می ورزید و یاد و نام آنها را زنده نگه می داشت. شاید از کسی همچون مولوی آنهم در محیط ترکیه و اهل سنت، این امر قدری شگفت آور باشد، محال نیست، اما کمتر در میان اهل سنت و علمای آنها دیده شده است که نسبت به حادثه عاشورا اینهمه توجه کرده باشند و آنرا مورد تأمل و بلکه مورد عشق ورزی و سعادت ورزی خود قرار داده باشند.  مولوی دو جا بطور مشخص در مورد این حادثه سخن گفته است، یکی در مثنویست و یکجا هم در دیوان شمس است. در مثنوی داستانی را نقل میکند که کسی وارد شهر حلب شد در سوریه کنونی و دید که شیعیان مشغول عزاداری هستند. روز عاشورا بود، پرسید که این عزاداری برای چیست ؟ و برای کیست ؟ گفتند مگر تو نمیدانی ؟ برای جانیست که آن جان از تمام جهان سنگین تر است ! و داستان عاشورا را برای او گفتند.  و او پرسید مگر این داستان دیروز و یا پریروز اتفاق افتاده ؟ گفتند خیر، هفت قرن پیش اتفاق افتاده است. گفت لابد خبرش تازه به شما رسیده ؟ و الا اینهمه گریه و زاری نداره، یک حادثه ای که هفت قرن قبل اتفاق افتاده، مگر اینکه شما جدیدا شنیده باشید ؟ خب اگر این حادثه ی به این مهمی را شما تازه خبردار شدید، پس بهتر است که بحال خودتان گریه کنید :
پس عــزا بـرخود کنید ای خفتگان
زانکه بد مرگیست این خواب گران

اینهمه خواب بودن و بی خبر بودن عزاداری لازم دارد، و نه آن حادثه. مولوی بعد توجیه و تحلیل خودش را ذکر میکند. از این قصه میگذرد و اینکه بی خبری و خفتگی بد است را هم رها میکند و به نکته بعدی میرسد، میگوید که حالا بفرض که حادثه همین امروز اتفاق افتاده بود در همین نزدیکی هم اتفاق افتاده بود، آیا تنها عکس العمل ممکن در مقابل آن حادثه  آه و زاریست ؟ گریه و سوگواری است ؟ یا عکس العمل های دیگری هم میتوان نسبت به این حادثه نشان داد ؟ و چهره های دیگری از این حادثه میتوان دید ؟ اینطور است و یا فقط یک چهره دارد ؟ و آن چهره ظلم و خشونت و قساوت مشتی ستمگر است که وقتی آدم می شنود آه از نهادش برمیآید ؟ و هیچ چهره دیگری نداریم. بعد خودش میگوید که چرا چهره دیگری هم دارد این حادثه، چهره های زیبا و دلربای دیگری هم دارد. اگر ما به آنها نظر کنیم ای بسا که عکس العمل دیگری از خود نشان بدهیم. آن چهره ها کدام است ؟ میگوید که :
جــان سلطــانـی ز زنـدانـی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشـان خسـرو دین بـوده انـد
وقت شـادی شد چو بشکستند بنـد
ســوی شـــادروان دولــت تـاختنـــد
کنـــــده و زنجیـــــــر را انـداختنـــــد
روز مُلکست و گـش و شـاهنشهـی
گـــر تــو یـک ذره ازیشـــان آگهـــی
بــر دل و دیـن خــرابـت نـوحــه کـن
کـه نمی بینــد جـز این خــاک کهـن
در رُخـت کــو از مِیِ دیــن فــرخـی
گــر بـدیـدی بـحـــر کــو کف سخی

میگوید از یک طرف او را کشتند، این درست و غم انگیز، اما از سوی دیگر او رها شد، شما به شکستن قفس نظر کنید. آزاد شدن مرغ جان این سلطان را از زندان نظر کنید. ببینید که او با این رهیدن شاد است. و میتوان بدنبال او روان شد و شادی او را دنبال کرد :
آنـک جوُ دیــد آب را نکند دریـغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ

دیگر او غمناک نیست، او دچار تأسف و اندوه نیست، برای ما خفتگان برای ما خاکیان و زمینیان شاید تنها حظ و نصیب اندوه باشد، ولی برای کسی که قفس را شکسته است ( بشرط اینکه آدمی قفس را قفس ببیند)، برای کسی که قفس را شکسته است نهایت شادی، نهایت آزادی و حریت و سعادت است. لذا این هم چهره دیگریست که در این حادثه دیده میشود. مولوی درعین نهایت ارادتی که به امام حسین (ع) داشت، و در عین نهایت نفرتی که از یزید داشت برخلاف دیگر پاره ای از علمای اهل سنت که یزید را اینچنین منفور نمی دیدند، با همه این احوال وقتی که به حادثه کربلا میرسد که بر قساوتهای آن قساوتگران البته انگشت اعتراض می نهد. اما میکوشد تا از سر تجربت اندیشی و انگیزه های اشراقی آن چهره زیبای این حادثه را نظر بکند. این هم درسی است. 

مهمترین درسی که ما از عارفان در این جهان گرفته ایم این درس زیبا دیدن است، آموختن اینکه آدمی چگونه در زشت ترین زشتیها یک چهره زیبا را ببیند، گشودن چشم زیبا بین به این عالم است و این فوق العاده نکته مهمی ست. گاهی آدمی بخاطر عظمت یک فاجعه چنان مصحور و مفتون جنبه های غم انگیز آن میشود که تصور میکند هیچ چهره و عنصر دیگری در آنجا وجود ندارد. اما یک دید جامع میتواند همه وجوه را زیر نظر بگیرد، و کسی مثل مولوی که درس جامعیت به ما میدهد همین معنا را به ما می آموزد. اما بالاتر ازاین، شخص مولوی آدم عاشقی بود و عشق را نه تنها دانسته بود بلکه چشیده بود و تمام مکتب او در عشق خلاصه می شد. با درکی که خود او داشت تمام هدیه ای که او از استاد و مُرشد خود گرفته بود عبارت بود از عشق. او به مولوی آموخته بود که چگونه عاشقانه زندگی کند. چگونه عاشقانه در این جهان نظر کند چگونه حوادث را تحلیل کند، و چگونه عشق را بکمک عقل خود بفرستد تا نقصان های او را تکمیل کند.

وقتیکه او به کربلا هم نگاه میکند یک حادثه عاشقانه زیبای دلربای ایثار گرانه ای را می بیند که مست آن میشود، بجای آنکه دست قساوت ستمگران را ببیند و مالامال از نفرت بشود، روح عاشق ایثارگر پرگذشت امام حسین (ع) را می بیند و مالامال از محبت و سرشار از بهجت میشود. خیلی فرق است بین این دو برخورد و دریافت، هر کسی رزق و روزی خود را در این عالم دارد، هرکسی نصیب خود را دارد، یک امر واحد میتواند به افراد پیام های مختلف بفرستد :
گـر جهـان را پُــر دُرِ مکنــون کنـم
روزی تـو چون نبــاشد چون کنـم
گر شود عالم پُر از خون مال مال
کی خـورد بنـده ی خـدا الا حـلال

همه این عالم اگر پر از زشتی و پلیدی شود پاکان فقط از او پاکی نصیب می برند، گر همه این عالم پر از پاکی شود ناپاکان از او ناپاکی نصیب میبرند، چون :
کاملی گر خاک گیــرد زر شود
ناقص ار زر بُـرد خاکستر شود

همان ناپاک بدست پاکان پاک میشود. یک حادثه ای اینچنین پر از زشتی و قساوت ولی چهره ی دیگری هم دارد و آن چهره عبارت است از ایثارگری تام و تمام، در طبق اخلاص نهادن همه چیز خویشتن. از این زیباتر حقیقتا در عالم وجود دارد ؟ گذشت، زیباترین حادثه ی عالم انسانیست و هرچه این گذشت عظیم تر و وسیعتر و بزرگتر باشد آن زیبایی وسیعتر و عمیقتر است. هیچ حادثه ای به زیبایی گذشت پا به عرصه ولادت ننهاده است.  شما اگر بخود مولوی نظر کنید می بینید که مرد برخورداری بود در چشم مردم، در چشم حاکمان، در چشم عالمان، محتشم بود، مال و منال داشت، جوان بود، ادیب زبردستی بود، مورد اعتنا و احترام همگان بود، ولی حاضر شد همه ی اینها را زیر پا بگذارد. و این همان قماری بود که او کرد، قماری که بعدا گفت :
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنمــانـد هیچش الا هـــوس قمـــار دیگــر

گفت آرزو میکنم که ای کاش یک نوبت و یک فرصت دیگر به من میدادند و من یک چنین قمار دیگری میکردم.  خود نفس این قمار برای من همه چیز بود. و حقیقتا مولوی به واقعه کربلا و امام حسین (ع) به چشم یک قمار مطلق که مجسمه زیبایی مطلق بود نگاه میکرد. حساب میکرد که چطوری میشود، چه می گذشته است در روح و روان آن بزرگ، آن آزاده که در یک لحظه تصمیم میگیرد قلم بطلان بر همه برخورداریهای خودش بکشد، چیز ساده ای نیست، خیلی عظمت در اینجا هست، خیلی آزادگی، خیلی بی تعلقی، و عشق بزرگی به همه عالم، یک سَری میخواد به رفعت سماوات، دلی به وسعت کائنات. به تعبیر مولوی سینه ای شرابخانه ی عالم، آدمی اینقدر پُرجوش پُر مستی که بتواند از همه ی تعلقات خود بگذرد.

خوب میتوان مجسم کرد که وقتی مولوی به حرکت امام حسین (ع) نظر میکرد به آن ایثار و فداکاری و گذشت عظیم وتاریخی و بی نظیر و بی سابقه ی او، یک نمونه بزرگ از عاشقی را میدید که شاید کار خود او مصداق و نمونه بسیار کوچکتری از آن بود. و این عاشق کوچک وقتی خودش را در مقابل آن عاشق بزرگ میدید البته سر خضوع و تسلیم فرود میآورد، خودش را شریک تجربه ی او میدید، و چه لذتی دارد که آدمی نه فقط پیرو سوری یک بزرگ باشد بلکه شریک مواجید و اذواق و تجارب او هم باشد. احساس بکند که همه در یک استخر شنا میکنند، احساس کند که همه از یک عطر که در فضا پراکننده شده است مستند و مفتونند، احساس بکند که همه برسر یک سفره نشسته اند. و همه میزبان یکدیگر و میهمان یکدیگرند.

بخوبی احساس میشود اینکه مولوی از مسیر تجربه های عشقی شخصی ایثارگرانه خود در حادثه عظیم کربلا نظر میکرده و جزئیات آن ایثارگریهای فوق انسانی را بچشم خود می دیده. و به همین دلیل بود که همه این حجابهای فرقه ای و مذهبی و تاریخی را کنار می زد و مستقیما در مورد شهیدان کربلا سخن میگفت. کاری که شاید ازمیان عالمانی و گویندگانی که در رده ی مولوی باشند ما کمتر دیده ایم، و شاید هرگز ندیده ایم. شما با این غزل مولوی قاعدتا آشنایید و بارها هم از صدای رادیو تلویزیون آنرا خوانده اند، که میگوید :

کجــــاییـــد ای شهیـــدان خـــدایــی
بــلا جــویــــان دشــت کــــربــلایــی
کجـــاییــد ای سبک روحــان عـاشق
پــرنـــده تــر ز مـــرغـــان هــــوایــی
کجـــاییـــد ای شهــــان آسمـــانـــی
بـدانستـــه فـــــلک را در گشــــایــی
کجـــاییـــد ای زجــان و جـــا رهیـــده
کســی مـرعقــل را گــویــد کجــایی
کجـــاییـــد ای در زنــدان شکســــته
بــــــداده وام داران را رهـــــــایـــــی
کجـــاییـــد ای در مخـــزن گشـــــاده
کجـــاییـــد ای نـــوای بــی نـــوایــی
در آن بحــرید کاین عــالم کف اوست
زمــــانــی بیــش داریـــد آشـنــایــی

بعد نتیجه گیری را ملاحظه کنید :
کف دریـــاست صــورت های عـــالم
ز کــف بگــذر اگـر اهــــل صفــایــی
دلـم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهـل نقـش و بـه دل رو گر زمـــایـی

شما نمیدانید که چه عمقی، چه خزانه ای از معانی در این ابیات ریخته شده است ولی یک پارچه و یک تصویر کامل از یک عشقبازی صمیمانه ی غیر متکلفانه ایست که یک عاشق کوچکی نسبت به عاشقان بزرگتر از خودش ابراز کرده است. این هم یک چهره است، این هم یک تصویر است، این هم یک دید و چشم است که آدمی میتواند به حادثه کربلا باز کند. و یک درس تازه ایست که از او میتواند بگیرد. مهمترین علامت عاشقی ایثار است، گذشت است، هیچ چیز دیگری به پای این علامت نمی رسد. و این عاشقی و ایثارگری هم بزبان و بسخن نیست، درعمل است و از مراحل پائین و مادون که گذشتن از مال و رفاه و راحت باشد شروع میشود تا بگذشتن از آبرو و گذشتن از جان و هرنوع متعلقاتی که آدمی دارد.

شما نگاه کنید که امام حسین (ع) فقط از جانش که نگذشت، این نکته را فراموش نکنید، امام حسین (ع) را بی آبرو کردند، به معنای اینکه از او سلب مشروعیت کردند. او را در جامعه ی دینی آنروز بد دین و بی دین معرفی کردند، همه آنچه را که باید یک شخصیت بخاطر زنده بودن و زیستن داشته باشد از او سلب کردند، دستگاه تبلیغات اموی هم فوق العاده قوی بود و به همین ترتیب توانستند از او یک موجودی بسازند که در چشم دیگران شایسته کشته شدن بود. در صحرایی، در منطقه ای که هیچ صدای او در نمیآمد، و خبر او به کسی نمیرسید، هیچ کسی به کمک و یاری او نمی توانست بشتابد، بسی محدودتر و محصورتر، بدتر از بلاهایی که در زندانهای انفرادی مخوف بر سر کسی ممکن است بیاورند، آنهمه تنهایی، آنهمه عزلت، آنهمه دورافتادگی، آنهمه مذلت بخاطر انواع تهمت ها که بر سر آدمی میبارد  در مقابل آنها دادن جان و کشته شدن و زخمها و لطمه های بدنی و فیزیکی چیزی نیست. این درحقیقت اندیشه گذشتگان است که زخمهای بدنی و فیزیکی را خیلی مهمتر می شمردند، زخمها و لطمات روحی بسی شدیدتر و شکننده تر از آنها هستند.

حادثه کربلا برای کسی چون جلال الدین مولوی عبارت بود از حادثه ی کسانی که استثنایی ترین فرصت را برای ابراز عشق بازی صمیمی و واقعی خودشان پیدا کردند و آنرا به منصه ظهور نشاندند. ما در حال حاضر تمام آنچه که داریم و درباره اش می اندیشیم را باید مورد تجدید نظر قرار بدهیم. همه آنچه که بنام دین بدست ما رسیده است، بنام سُنت دینی بنام احکام دینی، قابل تأمل مجدد است. هیچکدام آنها چنان نیست که دربست ما بگیریم و آنرا تکرار کنیم. نمی گوییم که همه آنها غلط اند که همه آنها شایسته ی تأمل مجددند.  آنها از خلال حجابها و غبارهای اعصار و قرون عبور کرده اند و اینک غبارآلوده بدست ما رسیده اند، کار ما حداقل غبارزدایی است. یکی از مهمترین آنها عبارت است از این حادثه که تا اعماق جان ما رسوخ کرده است، برای قرنها، روزها، ساعتهای طولانی ملت ما و مردم ما را گرد هم آورده است و بر آن تارهای بسیار حساس وجود ما زخمه زده است، همه ی ما بلحاظ عاطفی زخمی این حادثه فجیعیم که در تاریخ اسلام اتفاق افتاده است، و همه ما خودمان را به نحوی شریک و سهیم در این حرکت مظلومانه می بینیم که کسی بپا نخاست و دفاع نکرد، امروز دفاع از مظلومیت و مقابله با ظلم شکل دیگری پیدا کرده و درس دیگری را ما باید از این حوادث بیاموزیم. اختلاف انگیزی، تأکید بر کینه های تاریخی، ابراز هویت دینی از طریق حوادث تاریخی هیچوقت شرط دینداری در عصر جدید نیست. به هیچ وجه سودی بما نمیرسد. حوادث تاریخی ماهیتشان میماند و عوارضشان باید چون پوسته ای کنده شود و به کناری نهاده شود. اگر روزی بصورت جنگی بود بین دو طایفه، یا دو فرقه، اگر روزی حادثه ای بود که کسانی برای ابراز هویت از آن استفاده میکردند اکنون باید به کناری گذاشته شود. گوهر قیام امام حسین (ع) یا یک ایثار شهادت گونه ی عاشقانه ایست که برای همیشه والاترین ارزش اخلاقی خواهد ماند، و آن حادثه را باید مجسمه ی آن ارزش والا دید، و یا یک حرکت عاقلانه و دوراندیشانه ای که یک شخصیت مسئول در مقابل یک بی عدالتی سیستماتیک میکند، برای تغیر ساختاری که از بُن کج بالا رفته است، برای تصحیح معماری نظامی که آن نظام بد بنا شده است، برای متوقف کردن سنتی و روندی که میخواهد راسخ شود. برای آموختن این درس که هرنظام انسانی و سیاسی و حکومتی بالقوه میتواند فاسد و ویران شود حتی اگر قبلا بر سر آن نظام شخصیتی مثل پیغمبر اسلام (ص) نشسته باشد.

بهرحال این نظام اسلامی را، این مکتب و دین را پیامبر اسلام بنا کرده بود، برای او بیست و سه سال زحمت کشید، و از وقتی که او فوت کرد و تا وقتیکه نوه ی او یعنی حسین (ع) را در صحرای کربلا شهید کردند پنجاه و یک سال بیشتر نمی گذشت و ظرف این پنجاه و یک سال دو نسل تقریبا عوض شدند. بله البته آن کسانی که امام حسین (ع) را کشتند عموما پیامبر را ندیده بودند، از صحابیان مستقیم پیامبر (ص) نبودند، با او حشر و نشر نداشتند، ولی هنوز کانون وحی گرم بود هنوز از تب و تاب نیافتاده بود، هنوز نسلهایی بودند، پیرمردهایی بودند که شخصا چشم درچشم پیامبر (ص) دوخته بودند و او را می شناختند و دختر او را می شناختند، نوه ی او را می شناختند. با همه این احوال آن جامعه به جانبی حرکت کرد که حادثه ای مثل قتل نوه پیامبر (ص) در او اتفاق افتاد و کسی انگشت اعتراض بلند نکرد. و آن کسانی که این حادثه را پدید آوردند توانستند همچنان سالها بر اریکه سلطنت و حکومت تکیه بزنند، و پیروزمندانه و کامیابانه ریاست بکنند.

پس درسی که از این واقعه میتوان آموخت این است که هیچ نظام حکومتی سیاسی بشری در این جهان تضمین شده نیست حتی اگر شخصیتی چون پیامبر (ص) آنرا تأسیس کرده باشد. نهالی که کاشته میشود، هر نهال انسانی باید مرتب آبیاری و پرستاری شود و اگر دمی از این آبیاری و پرستاری غفلت شود این کجرویها رفته رفته چنان افزونتر خواهد شد تا کار به فاجعه ی غیرقابل جبرانی کشیده شود، اینهاست آن درسهایی که از این واقعه میتوان آموخت و پندیست که میتوان گرفت و آینده ایست که میتوان تضمین کرد. شرط عقل این است اما شرط عاطفه چیز دیگریست، عقلا تابع فرمان عقل خواهند بود، و اگر عاطفه ای هم هست آنرا تابع عقل و عقلانیت خود خواهند کرد و عامیان البته عقل را فروتر خواهند نهاد و فرمان بالاتر را بدست عاطفه خواهند داد، و توفیق از خداوند است.

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

هیچ نظری موجود نیست: