۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

معنای زندگی - سروش ۲

تاریخ نصب روی وبلاگ
6. Apr. 2007
" معنای زندگی "
گردآوری شده از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
درمقدمه ای بر فهم مثنوی
(۲)
بسم الله الرحمن الرحیم

صوفیان و عارفان در تاریخ و گذشته ما نقش عظیمی از بعد فکری و اجتماعی داشته اند و شاید برای شکل دادن به اندیشه های ما و رسیدن به معنای زندگی و درک آن، دانستن و فهم جهان بینی آنان بتواند کمک مؤثری برایمان باشد.  گفتیم که اولین احساس یک عارف احساس جدایی است که البته با احساس تنهایی تفاوت دارد، یعنی او خود را تنها و پرتاب شده در این عالم نمی بیند، ولی جدایی را احساس میکند و این جهان را عالم فراق و شب هجران می یابد می بیند و به همین سبب به امید صبح وصال است. لذا این معنا همراه با مرگ شناسی صوفیانه به زندگی و مرگ آدمی معنا می بخشد. برای کسی که در این جهان خود را پرتاب شده و تنها و بی پناه می بیند، مردن هم امری بی معنا و تلخ ترین حادثه ای است که برایش اتفاق می افتد. و به تعبیر مولوی همه از او در وحشتند. ولی همین که معنای دیگری برای زندگی شخص پیدا شود، همه این اجزا درجای خود می نشیند و معنای مشخص خود را پیدا میکند. بنابراین هیچکس در این جهان با نشاطی که عارفان زندگی میکنند زندگی نمیکند.
راسل کتابی دارد بنام " عرفان و منطق " که در این کتاب میگوید " یکی از مهمترین نعمت هاییی که صوفیان دارند این است که زندگی پرنشاطی را بسر میکنند." شادمانی و نشاطی که در روح آنها موج میزند نصیب هیچکسی نیست. شادمانی ای که مسبوق به غم نیست، ملحوق به غم نیست و به غم منتهی نمی شود، و اصلا آمیخته به غم نیست. و بلکه توام با بصیرتی و روشنایی هست که هیچکس براحتی آنرا در اختیار ندارد. و این محصول معنا دار بودن زندگیست، و محصول اینکه آدمی میداند برای چه به این دنیا آمده، و چه میکند، و بکجا میرود و از هیچ نظر احساس بلاتکلیفی نمی کند. 
مولوی وقتی بابت تردید نداشتن سخن میگوید همین معنا را اراده میکند، چون شک و تردید و یقین در جامعه علمی میان عالمان میان فیلسوفان معنای دیگری دارد و نظر مولوی این نیست که آدمی در مسایل علمی فلسفی یا فقهی نباید شک کند و باید دچار جزم و تجسم باشد. وقتی او سخن از نداشتن تردد میکند منظورش این نوع تردد است که انسان بآلاخره نفهمیده باشد که برای چی به این دنیا آمده، و حقیقت این عالم برچه اساسی استوار است. شک خیامی و یا حتی شک حافظی هم در وجودش نباشد.
ایـن تـردد عقبــــه راه حــــق است
ای خنک آنرا که پایش مطلق است

بنابراین از اهم احوالاتی که برای یک عارف در این جهان حاصل میشود، روشن بودن نسبت به هدف زندگی و معنای زندگیست، و خود را گم نکردن است. ما در میان فیلسوفان حتی فیلسوفان اسلامی داشته ایم کسانی را که خودکشی کرده اند، درمیان عالمان و روشنفکران هم کسانی داشته ایم که خودکشی کرده اند. اما در میان عارفان یک نفرهم نداشته ایم. واین امر تصادفی نیست. اهم دلایلی که کسی مایل میشود به زندگی خود خاتمه بدهد این است که معنای زندگی برای او ازدست رفته و به پوچی رسیده و تهی شده است. و لذا درمیان صوفیان نمونه ای وجود نداشته است. ما درمیان تاریخ تصوف خودمان بطور قطع دومرحله شاخص بزرگ داشته ایم، که یکی تصوف خوفی، و یکی هم تصوف عشقی است. و نامی ترین آنها درمیان تصوف خوفی میان ایرانیان، امام غزالی است. و نامی ترین درمیان تصوف عشقی، مولوی میباشد که به بهترین وضعی این معنا ابداء و بیان کرده است. چه آنهایی که اهل خوف بودند و به تعبیر مولوی به پای می تاختند، و چه کسانی که اهل عشق بودند و به نظر او مثل برق می پریدند، هیچکدام زندگی را بی معنا نمی دانستند، چون معنا دار بودن زندگی یک مفهومش این است که آدمی از حقیقتی پُرشود، خواه این حقیقت خوف الهی باشد، خواه عشق. و علامت هردوتای آن این است که شخص با تنهایی و خلوت انس میگیرد. البته اینجا ما نمی توانیم تمام جوانب و اضلاع معنای زندگی را بیان کنیم چون درآن مقام نیستیم، ولی به دو رکن اساسی و مهم آ ن اشاره کردیم. یکی اینکه تمام وجود آدمی را فرا میگیرد، زندگی را پر میکند و چیزی را فروگذار نمیکند. دوم اینکه علامتش انس گرفتن با خلوت و تنهایی است. و اینها از مشخصات پیامبران بود که با تنهایی انس داشتند و از او فرار نمی کردند، و در خلوت معانی و نعماتی می یافتند که در جوشیدن با مردم نمی یافتند. و این یکی از علائم تهی بودن آدمی میباشد که خلوت را تحمل نمیکند، و دایم مایل به جوشیدن با دیگران است و دیگران را دعوت میکند تا دیگران به زندگی او معنای کاذبی ببخشند، نه معنای حقیقی. دیگران در میآیند تا آدمی را از خود غافل کنند، تا به معنای زندگی نیاندیشد. والا اگر کسی تعمق و اندیشه کند و به این معنا دسترسی پیدا کرده باشد، آنوقت احوال دیگری در زندگی براو عارض خواهد شد.

یکی دیگر از نکاتی که اشاره شده این بود که نزد عارفان، این جهان ظاهری دارد و باطنی، و همینطور روی دیگری این عالم داراست که میتوان دید، ولی نیاز به سرمه ای هست. وحالا چگونگی تحصیل و یافتن آن سرمه نکته دیگریست . اما جاذبه ای که این بزرگان داشته اند به همین دلیل بوده که آنها ازجای دیگری سخن میگفته اند که ازجنس سخنان معمولی این جهانی نبوده است، سر مقبولیت و جاذبه آنها همین بوده است.  پیامبران نیز اینچنین بودند، و نعمت وجودشان همین بوده است. و تأثیر سخنانشان صرفاً بدلیل محتوای آن است که همچنان دلها را آتش میزند و آدمیان را به خود جذب میکند، چون از روی دیگر این عالم برمیخیزد. کشفی برآنها شده است که با نظر کردن برآن مناظر سخن میگویند، و آدمیان را به جانبی میخوانند که معمولا از آنجا غفلت دارند. و لذا همینکه آگاهی و هشدار میدهند، آدمیان به دل خریدار او میشوند.

مولوی درباب معجزاتی که پیامبران داشته اند، میفرماید: این معجزات برای فروکوفتن و قهر دشمنان بوده، برای اینکه جواب آنها را بدهند، برای اینکه مخالفت آنها را درج کنند بوده است.
معجزات از بهر قهـر دشمن است
بـوی جنسیت پی دل بُردن است

آنچه که معجزه اصلی پیامبران بود و آنچه که سٌر و جاذبه سخن آنها را تشکیل میداد عبارت بود از سخنانی که بوی دل میداد و در دل آدمیان می نشست. از اعماق ضمیر پیامبران برمیخواست و لذا تا اعماق ضمیر آدمیان هم تأثیر می نهاد. و مثال میزند که وقتی یک مادری با طفل خودش سخن میگوید وطفل با مادرش حرف میزند اینها همدلی میکنند.
در دل هر امتی کز حق مزه است
بـوی و آواز پیمبـــــر معجـزه است

معجزه آنها همان پیامبر بودنشان است. همان منظره ایست که برایشان کشف شده است. بدون دلیل، بدون حجت آوردن، به این خاطر که فقط سخنان دل نشین آوردند ومخاطب آنها دلهای حقیقی مردم است کار آنها میگرفت و بازارشان رونق داشت. با همین دلیل هم پیامبران راستین از پیامبران کاذب بازشناسی میشوند.

نکته دیگری که اشاره شد این بود که عارفان، ما را با یک تقسیم بندی باارزشی آشنا کردند، و آن اینکه در باطن شریعت هم حقیقتی نهفته است، و تمام این صورتها و ظواهر برای مغزهایی و برای حقیقتهایی و هدفهایی در باطن وجود دارند.  پیامبران البته آمده اند تا به مردم بیاموزند که خداوند را چگونه اطاعت کنند، و آداب و رسوم طاعت و فرمانبرداری را یاد بدهند. اما این صورتهای خشک و صورتهای ظاهری، هدف نخستین و نهایی پیامبران نبوده است. نه به این معنا که اینها کم اهمیت هستند، بلکه به این معنا که اینها خودشان مقدمه یک غایت و نتیجه ای میباشند که فکر آن نتیجه باید بود. والا دین هیچ وقت در شریعت خلاصه نمیشود، هیچگاه درآداب ظاهری خلاصه نمی شود. و فقه و شریعت همه حقیقت دین را فرا نمیگیرد، به همین سبب هم در جامعه دینی تقسیم کاری صورت پذیرفته بود.  عارفان ما برجنبه حقیقت بودن دین تأکید میکردند، و فقیهان جنبه ظاهری دین را مورد تأکید قرار میدادند. از نزاع فقیهان و عارفان که بگذریم و از یک منظر تاریخی و بالاتری نگاه کنیم این نزاع بین دو قشر را یک نزاع پُر برکتی می بینیم، چون اینها مکمل یکدیگر بودند و درجای خود هرکدام درست بوده اند. بلکه ترکیبی از این دو آن کمال و کشف را بدست میدهد. بهرصورت غفلت از هردو وجه و یا یکی از آنها میتواند مانعی از رسیدن به آن معنای زندگی که با هزینه یک عمر میخواهیم بدست بیاوریم شود.

نکته ظریف دیگر که باید اشاره کنیم عبارت از این بینش است که " همه این عالم ساخته و پرداخته خداوند است و تحت مدیریت اوست " میباشد. ما بدلیل اینکه دریک جامعه ای دینی پرورش یافته ایم، و اصولا جهان و تاریخ هنوز پوسته دینی خودش را نیانداخته است. و حتی در بی خدا ترین جوامع هم، اندیشه های دینی درباطن غلبه و حکومت دارند، ولو اینکه مردم بزبان هم نیاورند. چه برسد به افرادی مثل خودمان که ظاهراً و زباناً و حقیقتاً تابع دینی از ادیان الهی هستیم. واینکه در این تاریخ، پر از حضور انبیاء بوده است. و هنوز تاریخی بی حضور آنان تجربه نشده است. به همین سبب و به همین معنا شکل دهنگان و معنا دهندگان به تاریخ، همین انبیا بوده اند. آنقدر اندیشه های آنان قوی و نافذ بوده که با وجود پیشرفت های علمی و فلسفی و همه گونه مخالفت ورزی های ملحدانه در طول تاریخ هنوز تأثیر آنان از ارواح مردم زدوده نشده است. ولذا هم اکنون همچنان مکاتب آنها هنوز درکار است و اندیشه ها را زیر نفوذ وتسخیر خود میدارد.

بنابراین درک عمیق ودقیق این معنا که اگر این جهان کاملا تهی از اندیشه خدا بشود، و اگر آدمیان علی الاغلب حضور خدا را احساس نکنند، بلکه باور کنند که خدایی نیست، جهان و تاریخ چه صورتی پیدا خواهد کرد. و این هنوز برای ما تصورش ناممکن است. به همین سبب ما درعهد عبودیت خداوند زندگی میکنیم، و حالا یا به نحو ضعیف و یا به نحو قوی، و نمیتوانیم خود را از این دایره بیرون بکشیم. و البته باید خدا را شاکر باشیم.  اما نکته اینجاست که نزد عارفان این مطلب آگاهانه تر است. یعنی هم میدانند که عابدانه زندگی میکنند، و هم این تصور را درخود قوی میکنند. و البته درمقام تعلیم آنرا به دیگران هم می آموزند. و حالا سرٌ اینکه گفتیم زندگی برای کسی معنی دار میشود  همینجا پدیدار و آشکار میگردد، که به قول شیخ سعدی:
دیگران را تلــخ می آید شراب جــور عشق
ما زدست دوست میگیریم و شکر میشود

از گذشته های دور این مشکل در میان متکلمان وجود داشته است که سرٌ اینی که در این عالم شرور هست، ملال هست، ناکامی هست، مصیبت هست، و تلخی و مرگ هست چیست ؟ معنی اینها چیست ؟ چگونه باید اینها را معنی کرد و دل آرام بود. زندگی سراسر آمیخته این دردها، محرومیتها، رنجها، زحمتها، ظلمها و ستمها است. در آزادترین جوامع هم این مسایل پیش میآید، و نمیشود از اینها رهایی یافت.  اگر ما یک دید مادی محض داشته باشیم، محرومیتها باختن محض است، بد بیاری محض است، جبران پذیر نیست. شما اگر یک روز هم خدایی نکرده غمگین باشید، دردی کشیده باشید، فقری کشیده باشید، ظلمی و تحمیلی بشما شده باشد، به همان مقدار شما باخته اید، و دیگر آن روز قابل بازگشت نیست. واقعاً مادی بودن محض جواب هیچکدام از این سؤالات را نمیدهد. تلخی ها در این عالم به هیچ حیله ای شیرین نمیشوند، مگر اینکه آدمی خودش را به غفلت بزند و یا از یاد ببرد، به طبل بیعاری بزند، بطوریکه این سؤالات برایش مطرح نشوند. ولی اگر مطرح شوند، واگر گریبان خود را بگیرد و در فلسفه آفرینش این عالم بیاندیشد، و محرومیتهای خود را بطور جدی مورد توجه قرار بدهد، جز نا امیدی و افسردگی هیچ محصولی برای او پدید نخواهد آمد.

البته دریک شکل فلسفی تری هم این مسایل مطرح میشوند، و آنچه که گفتیم درسطح شخصی و فردی بود که آدم با خودش کلنجار برود. اما درسطح کلان تری هم میتوان این سؤالات را مطرح کرد که مثلا چرا این عالم اینطوری خلق شده ؟ و چرا معماری عالم باید اینطور کج باشد ؟ و هزاران چرای دیگر، که فلاسفه و متکلمان هم در مقام پاسخ آنها برآمده اند.  برای حل این مسایل یعنی برای مفهوم و درک کردن این رنجها و این دشواریها، و برای یاد دادن اینکه در این دنیا و در مقابل این مسایل چگونه و به چه نحوی باید زندگی کرد، یعنی این دنیا را چگونه باید دید و چگونه باید برای خود معنا کرد تا همه این مسایل رفع شوند. آنهم نه از راهِ خود را به غفلت زدن. و در اینجا عارفان ما از راه دیگری وارد شده اند. مولوی در مثنوی بارها این نکته را تکرارمیکند که غم درمیان ما راه ندارد. غم خوردن، پشیمانی کشیدن، حسرت بردن، اینها هیچکدام درمیان ما نیست. حتی در احوال مولوی پس از ناپدید شدن شمس نوشته اند که وی روزی همراه شاگردان و دوستانش در باغی نشسته بود و نامی از شمس تبریزی بمیان آمد که یکی از اصحاب در آن میان چند بار کلمه " حیف " را تکرار کرد و مولوی برآشفتگی بسیاری از خود نشان داد و گفت " حیف در میان ما چکار دارد؟ ما اهل حیف گفتن و پشیمانی نیستیم ". بهرحال حیف نخوردن و گذشته را درهمان گذشته نهادن و دوباره سراغ او نرفتن، و در گذشته زندگی نکردن و تلخی ها را در پوشش دیگری دیدن، بلکه اصلا طومار زمان را در نوردیدن و بین گذشته و حال و آینده هیچ فرقی ندیدن، اینها از خصوصیاتی است که این بزرگان تبلیغ و تلقین میکردند. او میگفت  سر غم را ما بریده ایم، بجای اینکه غم سر ما را ببرد :
خـون غـم برما حـلال و خـون ما برغـم حـرام
هرغمی کو گِرد ما گردید شد درخون خویش

و ریشه این نگاه را اینطور بیان میکند که ما با صاحبخانه در صلحیم، رفیقیم، و این رفاقت همه مسایلی را که دراین خانه میگذرد برای ما هضم پذیر کرده است. از یک شاعره عابده اسلامی که ظاهراً عرب هم بوده از شروری که در این عالم است پرسیدند، وی با این مضمون پاسخ میگوید که : یک کاریست که اگر دیگری بکند زشت است، ولی تو که میکنی زیباست. بلی، اگر آدمی از دوست خودش حتی تندی هم که ببیند، قهر ببیند، اجحاف ببیند ناراحت نمیشود، چون هرچه از دوست رسد نیکوست.
عاشقـــم بـر لطـــف و بـر قهــــرش بجـــــد
بوالعجـب مـن عـاشـــــق ایـن هـردو ضــــد
ایـن نـه بلبـــل ایـن نهنــــگ آتشـــــی ست
جمله ناخوشهای عشق او را خوشی ست
یا همان بیت سعدی :
دیگران را تلـخ می آید شـراب جـور عشق
ما زدست دوست میگیریم و شکر میشود

این یک حرف گزاف و حرف فقط شاعرانه ای نیست، بلکه یک عده ای با این نگاه می زیسته اند، و در حقیقت حیات را برای خودشان بهشت کرده بودند. اگر شما تلخی های این عالم را قهر و یا قبض خداوند نبینید، پس باید فقط تلخی ببینید. اما وقتی نسبتش میدهید به دیگری، آنهم به کسی که به منزلت و مقام محبوب نشسته است، پاک معنای آن قهر عوض میشود. چون پیامی درآن قهر نهفته است. یعنی احساس میکنید که با تو تلخی میکنند تا تو از او درس بگیری و بفهمی که از تو چه میخواهند.  همینطور با تو لطف میکنند که باز تو معنا کنی و پیامی از او دریافت بکنی. هیچکدام اینها بی معنا و پیامی نیست. البته برای کسی که پشت سر این تلخی ها و شیرینی ها معبودی و محبوبی را قرار داده باشد، وگرنه فقط به شیرینی ها شاد میشود و به تلخی ها غمگین.

اما حالا اینکه جهان واقعاً اینطورهست و یا اینطور نیست ؟ این یک بحث دیگریست. ولی آنچه که در دل و چشم یک عارف می نشیند این است و لذا تلخی و شیرینی این عالم غیر از آن چیزیست که دیگران تجربه میکنند.  بقول حافظ :
خنــده و گـریـه عشــاق زجـایی دگـر است
می سرایم به شب و وقت سحر می مویم
و به تعبیر مولوی :
گـرچه من خود ز ازل خـرم و شـادان زادم
عشــق آمـوخـت مـرا نــوع دگـر خندیــدن

رنج و درد و غم و شادی آنها معنای دیگری دارد بدلیل آنکه آنرا از دست کسی میگیرند، و این خیلی فرق است که اینها را شما از میزبان بگیرید و یا اصلا قایل به میزبان نباشید، و بگویید که " پیش آمده است " و نتیجه بگیرید که " گاهی مصیبتی به سر آدم میآید و گاهی راحت و نعمتی میآد، واینها شانس است و اتفاق " و یا حتی "جهد و کوشش آدمیست، بالاخره اگر آدمی چیزی بخواهد و بدنبال او بِدود بدستش خواهد آورد، و جوینده یابنده است و اینها ". یک وقت اینگونه فکر میکنید و یک وقت هم نه. بلکه برای همه چیز حساب باز میکنید، رسیدن یا نرسیدن، گرفتن یا نگرفتن، داشتن یا نداشتن، محروم و یا کامیاب بودن، همه اینها برای شما معنا دارد. و عارفان اینطور گفته اند که هیچکدام شانسی و بی معنی نبوده است.

البته ازنظر صوفیان ما، مهمترین چیز، قبض و بسط دل بوده است. احوال بیرونی برای آنان چندان اهمیتی نداشته و لذا حساب چندانی هم روی او باز نکرده اند. و البته این مطلب جای نقد دارد که درجای خودش عرض خواهیم کرد. چون این تجربیات و نگاه مثل میوه رسیده و شیرینی است که سریعاً لک خواهد زد، بنابراین مراقبت شدیدی نیاز دارد. بقدری اینها دریافت ها و ادراکات عالی ای هستند که اگر حفاظت نشوند بسرعت برروی زمین درغلتیده و آفت میزنند، و آنگاه کمال و جانش از دست میرود و با تفاله ی مضری از او روبرو خواهیم بود.  به همین سبب مراقبت و درک عمیق لازم است.  بهرحال این نگاه که " این جهان صاحبی دارد و ما هرآنچه که میگیریم از او میگیریم " بسیار راه گشاست.

عارفان ما بیشتر به احوال دل می اندیشیدند، نوساناتی که در روح آدمی حادث میشود، جریانات چالاکی که در اعماق روح میگذرد، تاریکی هایی که ناگهان به آدمی دست میدهد، روشنایی و انبساط هایی که برای آدم پیش می آید، گاهی انگار پنجره ای و دری یا دروازه ای را برروی آدمی باز میکنند، وگاهی شب روح دست میدهد و قبضی برآدم مستولی میشود و انگار در زندانی قرار دارد که کمترین نوری درآن نمی تابد.  و این احوال برای عارفان در درجه اول اهمیت بوده است، چون به تعبیر مولوی دل آدمی مثل قلم دردست خداوند است، چوُن قلم درپنجه تقدیر رب. آدمی به این صورت است مثل پر کاهی درمصاف تند باد. اگر کسی خود را چنین تصویر کند، و چنین تلقی ای از وجود خود داشته باشد درآن صورت بیشترین مراقبت را بر هستی خود خواهد داشت. همین مهم است که در این زمان چه احوالی برآدم میگذرد. ابن الوقت بودن به این معناست.
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فـردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مـرد صـوفی نیستی
نقـــد را از نســیه خیـــزد نیستی

از ابن الوقت منظورش همین معنای سیاسی بَدِ امروز نیست ( فرصت طلب، نان را به نرخ روز خوردن ) بلکه به معنی مراقب دل بودن مثل یک دیده بان، یک دربان بر در دل نشستن، و هرلحظه او را رصد نمودن، و مناسب با احوال مختلف با دل خود روبرو شدن، و برخورد کردن و حکم هرزمان را دانستن. اگر بسط بر آدم غلبه دارد، یک حکمی، و اگر قبض غلبه دارد حکم دیگری. و از همه بالاتر باید بداند که این قبض و بسط باهم چه رابطه ای دارند و چگونه آدمی از قبض به بسط میرود و الی آخر.  در دفتر سوم مثنوی، مولوی در این باب چنین میفرماید:
چـونـک قبضــــی آیـد ت ای راه رو
آن صـلاح تُسـت  آتـش دل مشـــو
زانک درخرجی درآن بسط و گشاد
خــرج را دخلــی ببایــد ز اعتــــداد

آدمی که دچار بسط است، مثل این می ماند که مشغول خرج کردن است، از خود میدهد و می پردازد و می بخشد. در اینجا قبضی لازم است تا انسان جمع بشود و دخلی بکند تا حفظ گردد. و بعد مثالی میزند که تابستان داریم و زمستان داریم، اگر همیشه تابستان بود امور بسامان نمی بود، و اگر همیشه زمستان بود همینطور. و مثال دیگری می آورد که گاهی دست آدمی گشاده است و گاهی مشت کرده، و اینها مصلحت است.  پرندگان را مثال میزند که جمع کردن و گشادن بال است که آنان را به آسمان میکشد و پرواز میدهد.
این دو وصـف از پنجــه دستت ببیــن
بعـد قبـض مُشـت بســط آیـد یقیــن
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چـون پـر مـرغ این دوحـال او را مهـم

و با این تمثیلات توضیح میدهد که آدمی هم دچار این نوسانات هست، و تا این نوسانات را نشناسد با خودش نمی تواند سر کند و این کشتی وجود خود را بساحل نجات برساند.
چونک قبض آید، تو دروی بسط بین
تـازه باش و چیـن میفکـن در جبیـن

باید اینها را بشناسد، این میهمانان که یکی پس از دیگری می آیند، اینها را بشناسد و به خودش زخم نزند  و خنجر نزند. بلکه از هرکدام به نیکی یاد کند، و بداند که اصولا احوال آدمی همین است.
قنــد و شــادی میـوه ی بــاغ غمست
این فـرح زخمست و آن غم مرهمست
غـم چو بینـی در کنـارش کش بعشق
از ســـر ربــوه نظـــر کـن در دمشــق

دل و یا قلب، درغفلت این روی و آن روی میشود و واژکون می نماید. قلب بزبان عربی از تقلب گرفته شده است، یعنی درغلتیدن از رویی به روی دیگر. لذا انتظار نداشته باشید که همیشه در یک حال و منوال بماند. گذشته از این، همه این تحولات و نوسانات، منوط به اراده حق است، یعنی از جای دیگری میرسد. همان نکته ایست که عرفا و صوفیان بما تلقین میکنند اینکه آدمی درآن عمق و ضمیرش مختار نیست.  یعنی دل او بدست خودش نیست.  مولانا میگوید که اگر به خودتان برسید و بپردازید خواهید دید که به هیچ وجهی اینطور نیست که همه اختیارات را بدست شما نهاده باشند، واین هیچ منافاتی با اختیار آدمی هم ندارد. ولی البته منافات با این دارد که فکر کند همه اختیارات با خودش است.  کسانی که در جبر و اختیار بحث میکنند هیچوقت منظورشان این نیست که انسان صاحب همه اختیارات هست، بلکه منظورشان این است که آدمی فی الجمله اختیاراتی را هم داراست، و نه اینکه هراختیار ممکنی را هم دارا و هرکاری که دلش میخواهد میتواند بکند، و همه قدرتها در اختیار اوست. خیر، هیچ کسی چنین ادعایی را نکرده.

مولانا بارها در مثنوی اشاره میکند که اگر کسی بخودش برسد و یک نظارت دقیق بر احوال روحی خودش بکند این را خواهد دید که آدم اختیار خودش را ندارد، و فقط به همین مقدار است که کدام بینش را اختیار کند. بقدری این خطورات مختلف در دل انسان میایند و میروند که اصلا نمیتوان جلوی آنها را گرفت. و میگوید اگر فکر میکنی که این اختیار در دست تو است پس جلویش را بگیر! و نمی توانی، نشسته ای و یک غصه ای میاد و  یک خیالی به ذهنت میرسد، و :
تــو نتـانی از خیــالی وا رهــی
یا بخسبی تا از آن بیـرون جهی

یعنی حتی اگر بخوابی که آن خیال را دفع کنی، باز درون خواب هم بشکل دیگری بسراغت خواهد آمد. که اینها لشکریان خداوند هستند. یکی از سپاهیان خداوند این خیالاتند که گاهی یک کسی را بیچاره میکند و ممکن است به خودکشی هم وادارد.
هــر مـوکـــل را مـوکــل مختفیسـت
ورنه او دربند سگ طبعی زچیست ؟

میفرماید بعضی ها طبع بدی دارند، عصبانی اند، سگ طبع اند، و نمیتوانند خود را علاج کنند. بارها تصمیم میگیرند و نمیخواهند دوباره تندی کنند. و بعد دوباره می بینند که خیر، زبانشان در اختیارشان نیست و الی آخر. بهر حال ضمیری داریم که بخشی آگاهانه و بخشی ناآگاهانه است و اعماقی و ریشه هایی دارند، و مولوی به آنها می پردازد. تا آنجا که مرحوم همایی در کتاب "مولوی نامه اش" می نویسد که این توضیحات مولوی خیلی روانکاوانه است و پیش درآمد تئوری های فرویدی است. بهرحال این نشانه از درک و آگاهی این بزرگان است و اینکه قبل از هرچیز آنها خودشناس بودند، و به ظرایف و دقایق وجود آدمی دقت داشته اند. و بلکه بزرگترین پیشه خود را هم این میدانسته اند، و بدیگران هم همین را تعلیم میکردند.  مولوی میفرماید آدمی اگر همه عالم را بداند و خودش را نداند و نشناسد جاهل است، خیال میکند که عالم است :
صـد هـزاران فضـل داند از علـوم
جـان خود را می نداند آن ظلـوم
دانـد او خاصیـــت هـر جـوهــری
در بیـان جوهـر خود چون خــری
که همی دانـم یجـوز و لا یجــوز
هین ندانی که تو حوری یا عجوز

این چه علمی شد که آدم همه چیز را بلد است و خودش را نمی شناسد :
قیمت هر کاله می دانی که چیست
قیمــت خــود را ندانـــــی ابلهیسـت

چون یک روز هم ننشستی خودت را سبک و سنگین کنی ! که تو کجا هستی ؟ جنست چیست ؟ جوهرت چیست ؟ که تو قیمت خودت را نمی دانی. لذا خودت را خیلی ارزان میفروشی.
ای غلامت عقل و تدبیـرات و هـوش
چون چنینی، خویش را ارزان فروش

مهمترین کار این بزرگان خودشناسی، و مهمترین نکات درآن میان همین قبض و بسط بود. و یکی از مهمترین اسراری که بر دل داشتند این بود که همه این ها در اراده حق است. و معتقد بودند هر کسی که توجه بیشتری به این مطلب کند بازیگری دستان خداوند را دردل بیشتر و بیشتر احساس خواهد نمود، بهتر خواهد دید که به او پیام میدهند. مولانا در دیوان شمس غزل زیبایی دراین باب دارد :
پوشـــیده پنهـــان میـــروی انــدر میــان جـــان مـن
آن منـــی، آن منـــی، ای یوســــف کنعــــــان مـن
ازلطف توچون جان شوم، ازهست خود پنهان شوم
ای هست تـو پنهــان شـده در هستی پنهــان مــن
تا میرسد به اینجا که :
یک لحظه داغم میکشی، یکدم به باغم میکشی
پیـش چـراغم میکشی تا وا شـود چشمـان مــن
هفـت آسمــان را بـردرم، وز هفـت دریـــا بگــذرم
گــر عـاشقــانـه بنگــری در جــان سرگـردان مـن

یعنی یک لحظه من را غمناک میکنی، به باغم میبری و شادمانم میکنی. یعنی این نوسانات همه اش حساب دارد. همه احوالات سرٌی دارد. آدمی داغ میشود، بعد وارد باغ میشود، و سرٌش این است که چشمش باز میشود. یعنی من بفهمم که توی این عالم یک خبر دیگری هم هست، و این عالم روی پرده را، از پشت پرده اداره میکنند و نظاره میکنند.
مـا در درون پـرده و مغـرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تقریر می کنند

منتها شرط اینها این است که شخص غافل نباشد. ما انواع وسیله ها را در این عالم اندیشیده ایم تا خودمان را به غفلت بزنیم و چیزی نفهمیم که چه میگذرد در این عالم. شغل شاغل این صوفیان این بوده است که پرده ها را و حجاب ها را بدرند و پاره کنند تا مردم را از این غفلت فراگیر نجات بدهند. درحالی که خودشان میدانستند این غفلت فراگیر بطور تام و تمام رفع شدنی نیست، چون این عالم دنیا قائم به غفلت است. ولی البته همان چند نفری را که میخواسته اند توانسته اند نجات بدهند.


والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: