تاریخ نصب روی وبلاگ
May 10. 2008
مقدمه ای بر فهم مثنویاز بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۱۶)
بسم الله الرحمن الرحیم
تا کنون ظرف جلسات گذشته توفیق داشتیم که مقدماتی را به منزله ی کلید فهم تصوف و عرفان ایرانی و اسلامی عرضه کنیم. زیبایهای این منظره روحانی آنقدر زیاد است که هرکس درآن چشم بدوزد برای همیشه خیره خواهد ماند، و چشم برگرفتن از او کار آسان و خردی نیست. به سبب این زیبایهای دلربا و جمالِ خیره کننده ای که این منظره داشته است پاره ای آفات و نقصان ها را هم در دل خود پرورانده است که بدون عطف نظر به آنها تصویر ما از تصوف کامل نخواهد بود. لذا هم برای تکمیل این تصویر و هم برای دفع پاره ای از آفات محتمل علاوه بر نظر کردن بر جوانب نورانی، به جوانب ظلمانی او هم میبایست نظر کرد.
زیباترین، روحانی ترین و آسمانی ترین موجود وقتیکه برزمین میآید و دردل طبیعت می نشیند غبار محدودیتهای طبیعی بر سر و چهره او خواهد نشست، و به همین سبب هرچه ذاتا و عمقا زیبا و عاری از نقص باشد ناچار و به نحو اجتناب ناپذیر واجد پاره ای از کمبودها و تراشیدگی ها و خدشه ها و رخنه ها خواهد شد. ممکن است که این عوارض متعلق به ذات او نباشد و متعلق به جایگاه و مسکنی باشد که او وطن گزیده است، اما چون هیچ حقیقتی بی موطن نمیشود و ناچار در منزلگاهی فرود میآید، لذا آفات مسکن به ساکن سرایت میکند و بازشناسی این دو از یکدیگر ضروریست. ادیانی که فرستاده خداوندند و به دست پیامبران معصوم به مردم داده شده اند هم از این قاعده ی کلی مستثناء نبوده اند. برای اینکه حقیقت دین تا وقتی در آسمان است، در مقام لا یمسه الا المطهرون است، دست ناپاکان باو نمیرسد. اما همین که به زمین فرود میآید و بَدَل به حادثه ی اجتماعی میشود، همه ی احوال و عوارض اجتماعی بر او فرمان میرانند و دچار انواع بلایا و عوارض میشود که در سطح عالی آسمانی خود عاری و بری از آنهاست. شما ملاحظه کنید وقتی که دین به زمین میآید بلافاصله جمعی متدین میشوند و جمعی کافر، خط کشی بین مؤمن و کافر آغاز میشود، نه تنها این بلکه منافقان هم از راه درمیرسند. کسانی که بزبان، اظهار ایمان میکنند اما در دل به آن باوری ندارند. نه فقط منافقان بلکه منفعت طلبان هم به این جمع می پیوندند. کسانی که دین را، شریعت آسمانی را برای تحصیل و منافع خود می خواهند نه به منزله ی یک امر عزیز مقدس قابل اعتقاد و قابل اعتماد. نه تنها این بلکه محرفان هم از راه میرسند، کسانی که دست به خدشه و تحریف در دین الهی میبرند. نه تنها این بلکه ناقص فهمان هم به آنها می پیوندند، کسانی که نه از سر عمد و نه از سر خیانت بلکه بدلیل نقصانی که در فهم دارند دین را بد می فهمند و بد معرفی میکنند. گروه ها پدید میآیند، فرقه ها پدید میآیند، فرقه ها بجان هم می افتند، جنگهای مذهبی براه می افتد، سلطنت بنام مذهب میشود، حکومت بنام مذهب می شود، کشتارها و اعدامها بنام مذهب می شود، فروکوفتنها، برتر نشستن ها، خودبینی ها، دکان باز کردن ها، همه چیز بنام دین صورت میگیرد و تاریخ همه ی ادیان، یهودیت، مسیحیت، اسلام، فُرَقِ مختلف دینی چه در مسیحیت و چه در اسلام گواه راستین این معنا هستند. هیچکدام از این احوال و عوارض متعلق به ساحت عرشی و آسمانی دین نیست، متعلق به آن مقام نیست که دست ناپاکان به او نمیرسد، بلکه از جایی این احوال پدید میآیند که دین بصورت یک حادثه ی اجتماعی از ملکوت بر روی زمین می نشیند و وارد عرصه ی تاریخ می شود و در داد و ستد سایر نیروها و عوامل و اقشار اجتماعی قرار میگیرد و خود یک نیروی اجتماعی میشود و به منزله ی یک امر تاریخی - زمینی عمل میکند.
روح آدمی، اگر از بوعلی سینا بشنویم که میگوید : کبوتری بود از عالم بالا بسوی زمین آمد به همین نحو و دچار همین احوال شد، کبوتر بسیار بلند مقامی از مقام رفیعی بروی زمین آمد، وقتیکه آمد در قفس، در کالبد تن رفت و از اینجا به بعد زمینی شدن او آغاز شد. روح مریض نمیشود، روح زن و مرد ندارد، روح دچار عوارضی که بر جسم میرود نمی شود. اما جسمانی شدن روح آنرا مانند اجسام دیگر مبتلا به بلیاتی میکند که دور از ساحت خود روح در مقام و در صُقع روحانی اوست. به همین قرار و بر همین مقیاس حتی اگر تصوف را در سرچشمه های اصلی خود زلال و پاک و عاری از هر نقص و عیبی بدانیم که نمی دانیم، ولی حتی اگر چنین باشد، اجتماعی شدن او، تاریخی شدن او در دست و بال آدمیان قرار گرفتن او، آنرا دچار احوال و عوارضی می کند که بنیانگذاران او نمی خواسته اند و چنان تصوری و توقعی نداشته اند. اما پدید آمدن آن عوارض اجتناب ناپذیر است و لذا شناختن آنها هم واجب است و پرهیز کردن و پرهیزدادن از آنها هم واجبتر است.
ما سعی میکنیم که پاره ای از این آفات و عوارض را که تاریخ تصوف به آنها گواهی میدهد و خود صوفیان و ناقدان بزرگ تصوف برآنها انگشت اشاره و تأکید نهاده اند اینجا عرض کنیم و توجه شما را به آنها جلب کنیم. نکته هایی که عرض میشود برگرفته از آثار بزرگانیست که در این امر غور و تأمل کافی کرده اند. مقدمتا این را عرض کنیم تا ذهن شما در جاده ی صحیح و مطلوب قرار بگیرد و از منظر درست در این منظره ی مهم نظر کند، و آن اینکه اصولا مکتبهایی و آئینهایی مثل تصوف، آئینهایی هستند برای اقلیت و نه برای اکثریت. نه بزرگان و بنیانگذاران این مکتب چنان تصوری و ادعایی داشته اند و نه خود آموزشهای این مکتب چنین اقتضایی دارد. و این درست نوعی تقابل بین دین و تصوف از این حیص و از این نظرگاه که ذکر کردیم ایجاد میکند. دین برای عموم است، نوعی تعلیمات در اوست که آنرا عمومی شدنی میکند. چنان است که همگان میتوانند از او استفاده کنند، یک دریایی ست که همه می توانند در ساحل او بنشینند و جرعه برگیرند.
ولی تصوف به مقتضای ماهیت تعلیماتی که دارد اصولا برای افراد نادریست، و بلکه بالاتر از آن اگر بخواهد عمومی بشود و اگر همگان زیر چتر و سایه او قرار بگیرند نه تنها آباد کننده نخواهد بود که نقش ویرانگر خواهد داشت. این را ممکن است که پاره ای از بزرگان تصریح نکرده باشند و پاره ای از فریفتگان تصور کنند که چنین چیزی از قدرت و از فضیلت تصوف خواهد کاست، اما حقیقتی است که از نظر نباید پوشید و از چشم نباید دور داشت. نکته ی فوق العاده اساسی و بنیادیست. ملاحظه کنید تصوف برچه مقولاتی انگشت تأکید میگذارد، چه نوع تعلیماتی را در درجه اول میدهد و از پیروان خود چه چیزهایی را میخواهد ؟ ما توفیق داشتیم که پاره ای از این نکات و مقولات را در این مدت اینجا عرض کنیم. و حالا بسط زیاد نمی دهیم بلکه فقط اشاره می کنیم :
- مفهوم عشق در تصوف از مفاهیم محوریست، بشرحی که در جلسات گذشته آوردیم.
- مفهوم جود در مقابل عدل از مفاهیم محوری در تصوف است.
- مفهوم کَرَم همینطور، که عرض کردیم.
- مسئله جبر در تصوف و بی اختیاری آدمی، تأکید برآن جنبه ی بی اختیاری آدمی ازآن حیص که آدمی نامختار است در این مکاتب مورد توجه قرار میگیرد، چرا که تکیه برعنصر فنا عنصر جبر را هم در پیش میآورد.
مولوی البته به ما میگوید که این جبر، جبر عاشقانه است و از جنس جبرهای دیگر نیست. با او نباید این را اشتباه کرد :
لفـظ جبـرم عشق را بی صبـر کرد
وانک عاشق نیست نفی جبـر کرد
این معیت با حقست و جبـر نیست
این تجلی مه است این ابـر نیست
ور بُـوَد این جبـر جبـر عـامه نیست
جبـر آن امـاره ی خود کامه نیست
همینطور است و این جبر جبر عاشقانه است و یک عاشق مثل مولوی وقتی که نام جبر عامیانه را می شنود بی صبر میشود نمیتواند تحمل بکند که چنین مفهوم نازلی جای آن مفهوم عالی را گرفته است، مع الوصف تکیه بر این جنبه از وجود آدمی. تکیه بر عنصر یقین در تصوف و در قبال او تحقیر عقل، تحقیر علم، علوم، علوم ظاهره، مقولاتی از این دست که به حکم ذاتشان مقولات نادری هستند و اوصولا کم پیدا می شوند، باید هم کم پیدا بشود. حالا، اگر همه مردم اهل یقین باشند، همه عاشق باشند، همه عقل را به حکم عشق در خود فروبکوبند، همه عدل را به حکم کَرَم و جود فروبکوبند این دنیا ویران خواهد شد. اهمیت این مقولات در این است که نادرا وجود داشته باشند و ارزششان هم به همان است. خود صوفیان هم نمی خواستند و توقع نداشتند و در قدرت آدمیان نمی دیدند، به صلاح معیشت انسانها نمی دانستند که همه دست از عاقلی بشویند و عاشق بشوند، همه دست از ظنون بشویند و طالب یقین بشوند، همه دست از عدل بردارند و در جستجوی کَرَم باشند، همه رفع غفلت کنند و از غفلتی که دامنگیر همه ی آدمیان است رهایی پیدا کنند. خود آنها هم این نکته را بخوبی می دانستند. غزالی در نوشته های خود دارد که مردم اگر چهل روز نان حلال بخورند، چنان پرده های غفلت در پیش چشمشان برداشته خواهد شد که دنیا ویران خواهد گردید. صلاح عالم به این است که آدمیان سرگرم کار خودشان باشند، همان چیزی را که صحیح و صالح می دانند دنبال کنند و از حول و حوش او و از قبل و بعد او و از مبدء و معاد او نپرسند :
اُستنِ این عـالَم ای جان غفلتست
هوشـیاری ایـن جهــان را آفتسـت
هوشـیاری زان جهـانست و چو آن
غـالـب آیـد پسـت گـردد این جهـان
زان جهـان اندک تـرشُـح می رسد
تـا نبُـرد زین جهـان حـرص و حسد
گر تـرشـح بیشـتـر گـــردد ز غیب
نه هنـر مــاند درین عـالم نه عیب
اینکه آدمیان اینقدر دنبال بردن هستند، اینقدر پرهیز از باختن میکنند، اینقدر دنبال سود خویشتن اند و پرهیز از ضرر میکنند، اینقدر گرم در تجارتند، گرم در رقابتند، گرم در تکاپوی زندگی هستند همین گرمی عین غفلت است. و این غفلت ممدوح است و بازار عالم به همین غفلت گرم است. اگر مردم هر روز صبح تجدید مطلع کنند و از خود بپرسند که این چه زندگیست که ما میکنیم ؟ این چه کاریست که ما میکنیم ؟ دنیا تعطیل خواهد شد. بنای عالم، قوام عالم به همین است که همه سرشان را پایین بیاندازند و از این سؤالها نکنند و به کار هرروزه ی خودشان ادامه بدهند، و دنبال بردن از رقیب باشند، و از اصل بازی سؤال نکنند. شما فرض کنید دو تیمی که در مقابل یکدیگر بازی میکنند و هر یک از دو تیم به قوت بدنبال بُردنند، اگر بجای این به این فکر بیافتند که اصل بازی برای چیست ؟ با طرح همین سؤال اولین اثری که خواهد گذاشت این است که بازی تعطیل خواهد شد. برای اینکه بازیکن نباید بپرسد که اصل بازی برای چیست، باید اینها را مفروق منه گرفته باشد و بعد از او بازی را شروع کرده باشد. اگر در حین بازی به این سؤال بپردازد، بازی نخواهد کرد بلکه مشغول کار دیگری خواهد شد.
حالا اگر یک مکتبی مردم را به رفع غفلت و یا عاشقی، به تحقیر عقل، به طلب یقین، به ترک ظنون، به طلب کرم دعوت بکند و ارزشهای واقعی را در این منظرهای زیبا بنهد و چشم مردم را معطوف و خیره ی به آنها بکند برخود پیشوایان و پیروان آن مکتب باید معلوم باشد که جز اندکی، جز نادری، جز قلیلی از مردم نمیتوانند از این تعلیمات پیروی کنند. و بلکه بهتر هم همان است که نکنند، چون اگر بنا شود که همه حلاج وار، همه مولوی وار عاشق باشند، امر این عالم دوام و قوامی نخواهد داشت، این عالم به عقل قائم است، نه به ترک عقل. همین عقلِ جزوی سود طلب، و گریزان از ضرر، همان عقلی که لاابالی نیست، عاشق نیست. کار این عالم به عدل قائم است نه به کَرَم. به کرمِ حاکمان، به کرمِ مدیران نمیتوان امید بست، به عدالتشان باید امید بست. جود امرِ نادریست، امر قلیلی است، جود یعنی از حق خود گذشتن. این کافیست که آدمیان در این جهان از حق خودشان نگذرند، اما حق دیگران را هم بدهند، حق کسی را هم زیر پا نگذارند. آنکه انسان از حق خود هم صرف نظر کند، اینقدر گذشت داشته باشد بسیار خوب است، اما قلیلی از مردم چنین هستند، و لذا، بنای جامعه را برآن گذشتهای نادر نمیتوان نهاد، باید به عدالت دوسویه نهاد و هاکذا ....
بنابرین از ماهیت تصوف و آئینی که به این معقولات دعوت میکند و اینها را محورها و ارکان اصلی خود برگرفته است، ماهیتی است که جز به نحو نادر و استثنایی تحقق نمی پذیرد، و همگانی شدن او به صلاح آدمیان و عالمیان نیست. به همین سبب هم، صوفیان مردم را در غفلتِ ممدوح می دیدند، و آنها را ازاین بابت ملامت نمیکردند و این را عین تقدیر باری و تسخیر باری برای گذران امور معیشت دنیوی می دانستند، درعین حال هم به آدمیان غفلت زده می گفتند که جهان در همین غفلت خلاصه نمی شود، و چیزی بیرون از این عالم و از این خیمه ی غفلت هست که اگر کسی توفیق و اقبالی یافت و بخت یار او شد و به آنجا نظر کرد، این جهان بر دل او سرد خواهد شد، و راه دیگری را در پیش خواهد گرفت. منتها رفتن به بیرون از این خیمه، عین قائم شدن قیامت آدمیست. یعنی ترک دنیا به نحو اضطراری کردن و این دنیا را جای خود ندیدن و در او اقامت و قرار نداشتن.
این مقدمه لازم بود از باب فهم دقیق ماهیت این مکتب تا بعدا که آفاتی را در این باب ذکر میکنیم درجای خود بنشیند و نسبت ناروایی به این مکتب نرود. اما آفاتی که از این طریق گاهی دامنگیر پاره ای از پیروان شده است، یکی از مهمترین آنها عبارت است از تأکید این مکتب در آزادی درونی و غفلت این مکتب از آزادی بیرونی. (شاید ما قدری غیرمورخانه عمل میکنیم که چنین تقصیری را متوجه بانیان این مکتب میکنیم، اما ناگزیریم برای اینکه ما در این عصر زندگی میکنیم و ناچار از منظرهایی که این عصر در اختیار ما قرار داده باید استفاده کنیم و دست کم با توجه به آنچه که لازم می دانیم از آن طریق پارگیهای این جامه را رفو کنیم). این از مهمترین تعلیمات صوفیان بود بقراری که قبلا گفتیم، تأکید مطلق بر فضایل درونی بر تهذیب نفس و جنگیدن با دشمنی که در درون خانه وجود آدمی نشسته است :
ای شهـان کُشتیــم مـا خصـم بـُرون
مــانـد خصمــی زو بتـــر در انـــدرون
کشتن این کـار عقل و هـوش نیست
شیر باطن سُخره ی خرگوش نیست
سهـل شیـری دان که صفهـا بشکند
شیـــر آنسـتت آن که خـود را بشکند
بـــاز گشتـــه از جهـــــاد اصغـــریــم
بـــا نبـــی انـــدر جهــــاد اکبــــریــم
چــونـک وا گشتیــم ز پیگــــار بــرون
روی آوردیـــــم بــــه پیگـــــــار درون
مهمترین کار این بود که آدمی پیکار درونی بکند.
تـو بـا دشمـن نفـس همخــانه ای
چــه در بنـــد پیکـــار بیگــــانـه ای
به دشمنان بیرونی چکار داری، همه ی همت و توجُهت را چرا معطوف و مصروف به آنها کرده ای ! دشمنی بزرگتر از همه در درون جان تو نشسته است، بیگانه ای که جای را برخود تو تنگ کرده است.
خانه با دشمن سپـردی تـا بروبد زان غبـار
نک همی بینی تورا روبید و صاحبخانه شد
یا اینکه :
در زمیــن دیگــــران خــانــه مکــن
کــار خـود کـن کــار بیگــانه مکــن
کیسـت بیگــانه ؟ تـن خــاکـی تـو
کــز بـرای اوســت غمنــــاکـی تـو
تـا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جـوهــر جــان را نیــابـی فــربهـی
این تعلیمات اساسی این بزرگان بود، جهاد اکبر، جهاد با نفس، جهاد با دشمن درونی، دعوت به فنا، دعوت به فرو نهادن باد کبر از سر، دعوت به تواضع و دعوت به ترک عُجب و خودپسندی، دعوت به فنای عاشقانه، دعوت به ترک خودخواهی و خودبینی، منتها همه ی این دعوتها به نحو یک سویه انجام میگرفت. شما در تمام مثنوی که اهم کتب عرفانی عاشقانه ی ماست اگر نظر کنید واقعا در قبال توجیهات فوق العاده که در این کتاب آمده است ( توجیه به معنای متوجه کردن ). و تعلیمات فوق العاده زیادی که در این کتاب آمده است در مورد جنگ و پیکار با دشمن درونی، نادرا سخنی و شعری پیدا میکنید که مربوط باشد به ظلم، به ستم به معنای اجتماعی این کلمه، خواه ظلم شاهان، خواه ظلم کسی به کس دیگری و دعوت به آزادیخواهی بیرونی بهر نحوی. نمی گوئیم دعوت به دمکراسی و اینجور چیزها که طلب زیادی و توقع نابجا و تصور ناموزونی است.
حتی مقابله ی با ظلم که جزو مقولات شناخته شده ی دینی و فرهنگی بود حتی در این زمینه هم سخن بسیار اندک آمده است، خصوصا در قبال آن دعوتهای فراوانی که نسبت به پیکارگری درونی شده است. این نکته از ذهن این بزرگان پاک غائب بود، ذهنشان فارغ از این مسایل بود. آنقدر بر یک جانب تأکید میکردند که جانب دیگر از یاد آنها رفته بود. بد نیست درکنار این بیافزائیم که اتفاقا ما در جهان جدید، در تئوریهای دمکراسی در مغرب زمین درست عکس این حالت را داریم که اینجا هم دوباره یک کفه پُر است و کفه ی دیگر خالی. تأکید بر آزادیخواهیهای بیرونی جایی بر تهذیب نفس باقی نگذاشته است. شما در تئوریهای سیاسی، در علم اخلاق در این سرزمین در آنچه که مربوط به انسان و انسانشناسی میشود پاک مباحث مربوط به تهذیب و تزکیه نفس، خویشتنداری، ضبط نفس، تقوا، کنترل خود، کمتر تأکید در این زمینه ها می بینید. تقریبا هیچ، تقریبا این مقوله از مباحث غربیان پاک رخت بربسته است، و اثری از او نیست. خصوصا در نسبت با آنچه که آزادیخواهی بیرونی نامیده و شمرده میشود. اگر آنسوی هزار سطر می نویسند، از این سوی یک سطر هم نمی نویسند، اگر هم چیزی هست، از گذشتگان نقل می کنند، که اگر نقل بکنند. ابداء تازه ای، نکته سنجی تازه ای، کشف و تحقیق تازه ای در این زمینه صورت نمی گیرد، اصلا خاطرها معطوف به این امر نیست. عالم درون آدمیان گویی به خودشان وا نهاده شده است، و تنها رسالت این شده است که انسانها در عرصه ی بیرون، آزادی طلبی بکنند و بیگانگانِ بیرونی را دفع بکنند. تأمل درباب بیگانگان درونی پاک معطل و موقوف مانده است. این هم البته دلایل و اسباب خودش را دارد و نقصانها و ناموزونیها و اعوجاجات مربوط به خود را که بهرحال محال است که چنین چیزی در عمل آثار خودش را نشان ندهد و ببار نیاورد. همه چیز را بدست کنترل بیرونی نمیتوان سپرد، همانطور که همه چیز را بدست کنترل درونی هم نمیتوان سپرد. نمیتوان فارغ بود که چون کنترلهای بیرونی وجود دارد ما حاجت به تقوا نداریم و در صحنه اجتماع عدالت را میتوانیم به نحو مطلوب محقق کنیم. همچنان که نمی توان فارغ دل بود که شخصی که از تقوای درونی و از عدالت شخصی برخوردار است احتیاج به کنترلهای بیرونی ندارد، و لذا می تواند دست از آستین عدالت بیرون بیاورد و کسی با او نمیتواند درپیچد.
ما از هر دو سوی دچار مشکل بودیم. تئوریهای حکومتی نزد ما عبارت است از تئوری حکومتی شخص عادل، یعنی عدالت فردی او را کافی میدانند برای اجرای عدالت جمعی. اما تئوریهای حکومتی در اینجا صرف نظر میکند و فراغت دارد از عدالت شخصی شخص حاکم و تمام عدالت پروری و تحقق عدالت جمعی را بدست چکها و بالانسهایی میگذارند که در جامعه جاری هستند. جمع بین این دوتا کمتر مورد توجه بوده است، علی ای الحال آنچه که نزد صوفیان دیده میشود تأکید أکید است بر عدالت درونی و تهذیب نفس بر پیکار با دشمن درونی و فراغت تام و تمام از عالم بیرون.
ما از هر دو سوی دچار مشکل بودیم. تئوریهای حکومتی نزد ما عبارت است از تئوری حکومتی شخص عادل، یعنی عدالت فردی او را کافی میدانند برای اجرای عدالت جمعی. اما تئوریهای حکومتی در اینجا صرف نظر میکند و فراغت دارد از عدالت شخصی شخص حاکم و تمام عدالت پروری و تحقق عدالت جمعی را بدست چکها و بالانسهایی میگذارند که در جامعه جاری هستند. جمع بین این دوتا کمتر مورد توجه بوده است، علی ای الحال آنچه که نزد صوفیان دیده میشود تأکید أکید است بر عدالت درونی و تهذیب نفس بر پیکار با دشمن درونی و فراغت تام و تمام از عالم بیرون.
حقیقت این است که اقتضای این مکتب که مکتبِ نوادر است، مکتب اقلیت است شاید همین باشد و توجه به مسایل اجتماعی، تئوری دادن برای اداره ی اجتماع کار این مکتب نبوده است. اقتضای تعلیمات او هم نیست. ولی چه باید کرد، وقتیکه یک مکتبی به عرصه تاریخ و اجتماع پا میگذارد و دلهایی را می برد و توجه هایی را به خود معطوف میکند ناچار آفتهایی هم درکنار برکات او پدید میآید و بدین ترتیب کسانی ممکن است در اثر عطف توجه به تعلیمات این مکتب غفلتهای نابخشودنی نسبت به واقعیات اجتماعی و سیاسی پیدا کنند، کما اینکه گاه چنین بوده است و پیدا کرده اند.
کسانی که کتب صوفیان را، آثار منسوب و منظوم صوفیان و عارفان را میخوانند باید نسبت به این نکته هشیار و حساس باشند و در ذهن خودشان آن نیمه ی دیگر را که مغفول و متروک آن بزرگان مانده است را باو بیفزایند تا تصویر آنها از واقعیات اجتماعی و از وظایف فردی و شخصی خودشان تصویر صحیح و کاملی باشد. بعلاوه این را هم باید بیافزائیم که اوصولا پیکار فردی و درونی کامل نمیشود مگر در کنار یک پیکار بیرونی. تهذیب نفس به نحو مطلوب حاصل نمیشود، تأمین نمیشود مگر در یک محیطی که بلحاظ آزادیهای بیرونی هم آدمی فراغتهایی داشته باشد. هیچکدام از اینها بدون دیگری در واقع و نفس الامر تمام نیست. به همین دلیل هم بود که گاهی نزد صوفیان این مجاهدتهای درونی چون در شرایط و وسایط بیرونی انجام نمی گرفت سوخت و سوزهای بسیار زیاد داشت. این آفت دیگریست که درجای خود باید مفصلا ذکرشود.
تلفات در عالم تصوف بسیار زیاد بوده است، فراوان تاریخ این را گواهی میدهد، فقط نه کسانی که به انحراف کشیده شدند، نه کسانی که راه را غلط کرده اند، و از میانه راه بدلیل اینکه طاقت نیاوردند، یا خسته شدند، یا دچار راهزن شدند، و یا شهواتشان و رسوبات ذهنی پیشینی شان بر آنها غلبه کرد پاک براه منحرف و معوجی رفتند، بلکه کسانی که راه را دنبال کردند و به نتیجه نرسیدند و سوختند بسیار بودند. مکتبیست که هم برای نخبگان است و هم نخبه پرور است. یعنی از میان صد نفر، از میان هزار نفر یکی ممکن است به نتیجه برسد. خود مولوی می گوید : بیشتر این صوفیان شکمخواره اند، بیشترشان اهل خورد و خوراکند.
تلفات در عالم تصوف بسیار زیاد بوده است، فراوان تاریخ این را گواهی میدهد، فقط نه کسانی که به انحراف کشیده شدند، نه کسانی که راه را غلط کرده اند، و از میانه راه بدلیل اینکه طاقت نیاوردند، یا خسته شدند، یا دچار راهزن شدند، و یا شهواتشان و رسوبات ذهنی پیشینی شان بر آنها غلبه کرد پاک براه منحرف و معوجی رفتند، بلکه کسانی که راه را دنبال کردند و به نتیجه نرسیدند و سوختند بسیار بودند. مکتبیست که هم برای نخبگان است و هم نخبه پرور است. یعنی از میان صد نفر، از میان هزار نفر یکی ممکن است به نتیجه برسد. خود مولوی می گوید : بیشتر این صوفیان شکمخواره اند، بیشترشان اهل خورد و خوراکند.
دیــر یـــابد صـــوفـی آز از روزگـــار
زان سبب صـوفی بود بسـیار خوار
جز مگـر آن صـوفیی کـز نـور حـق
سیر خورد او فارغست از ننگ دق
از هــزاران تـن یکی زیـن صــوفیند
بـاقیــــان در دولــت او می زینــــد
یک نفر صوفی حقیقی و واقعیست و بقیه زیر پرچم او هستند، بقیه از نام او استفاده و تغذیه می کنند، و الا اکثریت به هیچ جا نرسیده اند، هیچ نتیجه ای نگرفته اند، تلف شده اند، عمری را در یک راهی به هوایی به حسرتی سپری کرده اند و با دست پُر هم برنگشته اند. این جزو آفات بود، یعنی نشان میدهد که ایده آلی که صوفیان برگرفته بودند با روشی که برای آن ایده آل ترویج می کردند بین اینها تناسب نبود، و این یک نکته فوق العاده مهمیست که نه فقط در حرکات فردی صوفیان باید مورد توجه قرار داد باید در حرکات جمعی هم دید و همه جا این نکته هست و اگر روش و متُد شما با ایده آل شما تناسب نداشته باشد، ایده آل شما یک شعاری بیش نیست که تحقق پذیر نیست و بلکه آفت او بیشتر از برکت او خواهد شد.
روشهای ریاضت کشانه و بدن سوزانه و طاقت فرسایانه ای که صوفیان پیشنهاد میکردند چنان بود که افراد بسیاری را از پا می انداخت و به نتیجه نمیرساند، گرسنگیهای طویل که بعضی از آنها برخود هموار میکردند، گاهی کار را به حبط دماغ، به جنون، به اختلال مشاعر می کشاند، تا جایی که یکی از صوفیان توصیه کرده بود و گفته بود که ای مریدان غذای درست بخورید که خداوند ولی سفیه نداشته است. یعنی این گرسنگیها که میکشید و در اثر او عقلتان را از دست میدهید دیگر جایی برای رسیدن به ولایت الهی باقی نمیگذارد. خداوند اولیایی داشته و اقل صفتی که این اولیا داشتند این بود که عقل سالمی داشتند، متعادل بودند، بی اعتدال و پر اعوجاج و کم عقل و پرسفاهت که نبودند. میگفت که حساب خوراک خودتان را نگهدارید، گرسنگیهای طاقت فرسا را بخود تحمیل نکنید که خداوند ولی ناقص عقل و ولی سفیه نداشته است. وقتی گاهی کسانی تا چهل روز بنا به حکایاتی که از قدیم رسیده که غذا نمیخوردند، و یا سعی میکردند که تا این مدت غذا نخورند، یا اقلا کثیری از آنها سعی میکردند تا سه شبانه روز یک وعده غذا بخورند. ممکن است که یک ارگانیزمی نادرا چنین تحملی داشته باشد ولی اکثریت نمی توانند و از میان راه می بُرند و کارشان یا به آفت جسمی و یا به آفت عقلی و یا به هردو منتهی خواهد شد و نه تنها به مقامات بالا نمی رسند، و همین حد اقل انسانیت و آدمیت را هم از دست میدهند.
روشهای ریاضت کشانه و بدن سوزانه و طاقت فرسایانه ای که صوفیان پیشنهاد میکردند چنان بود که افراد بسیاری را از پا می انداخت و به نتیجه نمیرساند، گرسنگیهای طویل که بعضی از آنها برخود هموار میکردند، گاهی کار را به حبط دماغ، به جنون، به اختلال مشاعر می کشاند، تا جایی که یکی از صوفیان توصیه کرده بود و گفته بود که ای مریدان غذای درست بخورید که خداوند ولی سفیه نداشته است. یعنی این گرسنگیها که میکشید و در اثر او عقلتان را از دست میدهید دیگر جایی برای رسیدن به ولایت الهی باقی نمیگذارد. خداوند اولیایی داشته و اقل صفتی که این اولیا داشتند این بود که عقل سالمی داشتند، متعادل بودند، بی اعتدال و پر اعوجاج و کم عقل و پرسفاهت که نبودند. میگفت که حساب خوراک خودتان را نگهدارید، گرسنگیهای طاقت فرسا را بخود تحمیل نکنید که خداوند ولی ناقص عقل و ولی سفیه نداشته است. وقتی گاهی کسانی تا چهل روز بنا به حکایاتی که از قدیم رسیده که غذا نمیخوردند، و یا سعی میکردند که تا این مدت غذا نخورند، یا اقلا کثیری از آنها سعی میکردند تا سه شبانه روز یک وعده غذا بخورند. ممکن است که یک ارگانیزمی نادرا چنین تحملی داشته باشد ولی اکثریت نمی توانند و از میان راه می بُرند و کارشان یا به آفت جسمی و یا به آفت عقلی و یا به هردو منتهی خواهد شد و نه تنها به مقامات بالا نمی رسند، و همین حد اقل انسانیت و آدمیت را هم از دست میدهند.
نکته بعدی و یا آفت بعدی این است که از ابتدای تولدِ تصوف یکی از مهمترین بحثها بحث برسر فقر و غنا بود که کدام یک از اینها بهترند و شایسته صوفی اند. تصوف در درجه اول دربستر فقر رویید، بنا به این معنا که یعنی بصورت عکس العملی نسبت به غنا، به ثروتی که در جامعه ی مسلمین انباشته می شد درآمد و لذا تأکید او بیشتر بر فقر بود و این که برای آدمی، برای شخص مؤمن برای شخص صوفی، برای شخص سعادت طلب و برای کسی که فکر آخرت و سعادت نهایی خویشتن است بهتر آنست که فقیر باشد، یعنی واقعا دستش از مال و امکانات این جهان تهی تر باشد و بهمین معنا ثروت حتی خوبش آفت است، چه برسد که بدست آدم ناکس هم بیافتد که به آفت او صد چندان افزوده خواهد شد.
شما ملاحظه کنید کار به امام غزالی که میرسد او این بحث را عالمانه، نه صوفیانه، هم در کیمیای سعادت و هم در احیاءالعلوم مطرح کرده است. یکی از دلکشترین بحثهایی است که در این دو کتاب آمده است. خود غزالی در یکجا می گوید که اگر حکم یک مسئله را از ده صوفی بپرسید، ده جواب خواهید شنید، برای اینکه هریک از صوفیان از احوال دل خود خبری میدهند. اما وقتیکه نور علم بتابد همه جا روشن میشود و سخنها یکسان میشود، به اصطلاح امروز صوفیان سابجکتیو (درونی، ذهنی، وابسته بطرز تفکر شخص، فاعلی، خصوصی، فردی) حرف میزنند. اما نور علم جواب را آبجکتیو (عینی، برونی، علمی و بدون نظر خصوصی، بیطرف) یعنی یکسان و یکنواخت و همگانی میکند. و خود غزالی سعی میکرد که آبجکتیو سخن بگوید و به همین سبب بحث فقر و غنا را در کتاب شکر از کتاب احیاءالعلوم به درازا کشیده است و بسط و تفصیل بسیار داده است. سخن بسیار نیکویی که در آنجا گفته و شنیدنی ست و همه ما باید آنرا بدانیم و بیاد داشته باشیم این است که اگر کسی فقیر بود، ادب مقام فقر صبر است، و اگر کسی غنی بود ادب مقام غنا شکر است. بنابراین دو مقوله داریم، یکی غنی شاکر و دیگر فقیر صابر. پس اگر فقیری، برای اینکه اخلاقی عمل کرده باشی صبر بر فقر کن. اگر غنی هستی، برای اینکه اخلاقی عمل کرده باشی شکر بر غنا کن. این نکته را در کیمیای سعادت هم آورده است. به تعبیر دیگر، یعنی این سخن براین مناسبت که اخلاق عبارت است از اینکه آدمی ادب مقام را رعایت بکند، هر مقامی ادبی دارد.
شما ملاحظه کنید کار به امام غزالی که میرسد او این بحث را عالمانه، نه صوفیانه، هم در کیمیای سعادت و هم در احیاءالعلوم مطرح کرده است. یکی از دلکشترین بحثهایی است که در این دو کتاب آمده است. خود غزالی در یکجا می گوید که اگر حکم یک مسئله را از ده صوفی بپرسید، ده جواب خواهید شنید، برای اینکه هریک از صوفیان از احوال دل خود خبری میدهند. اما وقتیکه نور علم بتابد همه جا روشن میشود و سخنها یکسان میشود، به اصطلاح امروز صوفیان سابجکتیو (درونی، ذهنی، وابسته بطرز تفکر شخص، فاعلی، خصوصی، فردی) حرف میزنند. اما نور علم جواب را آبجکتیو (عینی، برونی، علمی و بدون نظر خصوصی، بیطرف) یعنی یکسان و یکنواخت و همگانی میکند. و خود غزالی سعی میکرد که آبجکتیو سخن بگوید و به همین سبب بحث فقر و غنا را در کتاب شکر از کتاب احیاءالعلوم به درازا کشیده است و بسط و تفصیل بسیار داده است. سخن بسیار نیکویی که در آنجا گفته و شنیدنی ست و همه ما باید آنرا بدانیم و بیاد داشته باشیم این است که اگر کسی فقیر بود، ادب مقام فقر صبر است، و اگر کسی غنی بود ادب مقام غنا شکر است. بنابراین دو مقوله داریم، یکی غنی شاکر و دیگر فقیر صابر. پس اگر فقیری، برای اینکه اخلاقی عمل کرده باشی صبر بر فقر کن. اگر غنی هستی، برای اینکه اخلاقی عمل کرده باشی شکر بر غنا کن. این نکته را در کیمیای سعادت هم آورده است. به تعبیر دیگر، یعنی این سخن براین مناسبت که اخلاق عبارت است از اینکه آدمی ادب مقام را رعایت بکند، هر مقامی ادبی دارد.
شما وقتیکه در جلسه نشسته اید، یک آدابی دارد. وقتیکه درجمع دوستانه و خانوادگی هستید، یک آداب دیگری. وقتیکه در جمعید یک لباس می پوشید، وقتی در خلوتید یک لباس دیگر. جنگ یک آدابی دارد و غیر جنگ آداب دیگر. در بازار یک آدابی و در نزد بزرگان بودن آدابی دیگر. اخلاق عبارت است از مراعات ادب هرمقام. شما باید بدانید که هرمقامی چه ادبی دارد و اقتضای او چیست. مقام فقر، ادبش صبر است و مقام غنا، ادبش شکر است. غنی شاکر همانقدر با فضیلت است که فقیر صابر، این یک حکم کلیست که غزالی میکند. بلحاظ ارزش اخلاقی مسئله تا همینجا تمام است، اما و هزار اما، یک نکته دیگری را غزالی براین می افزاید که او بلحاظ اجتماعی و بلحاظ تاریخ تصوف بسیار مهم است، و آن اینکه میگوید: ولی منِ غزالی فقر را بر غنا ترجیح میدهم. نداشتن بهتر از داشتن است. خود او حکم میکند، فتوی میدهد که غنی شاکر اخلاقا فروتر از فقیر صابر نیست. اگر فقیر باشد و صبر کند، در فضیلت مانند غنی ای ست که شکر میکند. این دو یکسانند، منتها من غزالی اللاطلاق می گویم که فقر برای مردم بهترست از غنا. و به همین دلیل، یعنی به تبع صبر درمقام فقر بهترست از شکر در مقام غنا. این یک حکم بیرون از عالم اخلاق است، بیرون از عالم فضایل و رذایل است که غزالی کرده است. یک حکم جامعه شناسانه است، ربطی به نیکی و بدی چیزی ندارد. مولوی هم البته دنبال او را گرفته و این را گفته که فقر بهتر مایه پرهیزگار است.
اژدهــــــا را دار در بـــــرف فـــراق
هین مکش او را به خورشید عراق
این همانست که نداری بهتر از داشتن است، چون وقتی پنجه ی تیز داشتی وسوسه میشوی که در چشم یک کسی، در گوشت تن یک کسی فرو کنی، درنده میشوی، بهترست که نداشته باشی که حتی اگر درنده خو هم هستی نتوانی درنده خوئیت را اعمال بکنی.
مـر بشـر را پنجـه و نـاخـن مبــاد
که نه دین اندیشد آنگه نه سداد
آن داستان بسیار زیبای سعدی که در گلستان آورده است را شاید شما خوانده باشید، موضوع جدال سعدی با مدعی در بیان توانگریست. این داستان که برساخته ی خود سعدیست پاسخی است به غزالی، خیلی آشکار است که دقیقا این قصه را سعدی درمقام تحلیل رأی غزالی نوشته است. سعدی یکی از آن کسانیست که تحت تأثیر مستقیم امام غزالی بوده، و بسیار از نکته ها که در آرای تربیتی سعدی در گلستان، در بوستان آمده متخذ از کلمات غزالیست. مسئله فقر و غنا از مسایلیست که مورد توجه سعدی بوده، منتها سعدی که اجتماع شناس و انسانشناس بود به هیچ وجه به این قضاوت غزالی، به آن قضاوت صوفیانه غزالی خوشنود نبود و لذا کوشید که مسئله را درصورت یک مناظره مجسم بکند و رأی نهایی خودش را هم از دل این دیالوگ، از دل این مناظره بیرون بیاورد. داستان این است که سعدی میگوید : "دیدم که یکجایی درویشی نشسته و شنعتی (طعنه) در پیوسته و ذم توانگران آغاز کرده. مرا که دست پرورده نعمت بزرگانم خوش نیامد و نتوانستم تحمل کنم و با جناب درویش وارد گفتگو و محاجه شدم. گفتم که مذمت اینان روا مدار که خداوند کَرَمند. گفت غلط گفتی که بنده ی دِرَمند، چه فایده که ابر آزارند و نمی بارند، بر مرکب استطاعت سوارانند و نمی رانند، قدمی در راه خدا ننهند و درمی بی من و عزا ندهند. در این گفتگو ( که شما حتما خودتان مراجعه کنید به گلستان و این متن بسیار آموزنده را بخوانید) چندبار این احتجاجات مبادله میشود، درویش از طرفی دلیل میآورد که اینها چنین و چنانند به اصطلاح ادب مقام را رعایت نمیکنند، قدمی در راه خدا ننهند، درمی بی من و عزا ندهند، غلیظان بر در بگمارند و گفته باشند که خواجه در سرای نیست، و مردم را میرانند.
آنـرا کـه عقـــل و دانـش و تـدبیـــر و رای نیست
خوش گفت پرده دار که خواجه در سرای نیست
از اینطرف سعدی چند جور دلیل می آورد در مقابل آن درویش. وقتیکه او میگوید اینها درمی در راه خدا نمیدهند و ممسکند (بخیل)، سعدی درحقیقت مغالطه ای میکند و به انگیزه های آن درویش اشاره میکند، میگوید "بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافته ای الا به علت گدایی، گدا داند که ممسک کیست و محک داند که زر چیست". میگوید گفتم که تو چون گدا صفتی حتما رفتی از اینها گدایی کرده ای و چون چیزی به تو نداده اند میگویی که اینها ممسکند. "گفتا که نه، تجربت همی گویم". و باز از اینطرف هم سعدی استدلالات خودش را میآورد که "تو به من بگو از اینهایی که در زندانند چند نفرشان از فقیران و تهی دستان بودند، و چند نفرشان از توانگران ؟ تا من به تو بگویم که فقر آدمیان را بیشتر به فساد می کشاند یا توانگری". استدلالات سعدی هم از این قسم است. و بعد میگوید "توانگری چه عیبی دارد ؟ اگر میخواهی انفاق کنی باید توانگر باشی، اگر میخواهی حج بروی باید توانگر باشی، اگر میخواهی از کسی دستگیری کنی باید توانگر باشی".
توانگران را وقف است و نذرست و قربانی
ذکات و فطـره و انفـاق و هدیه و مهمانی
تو کی به دولت ایشان رسیدی که نتوانی
همین دو رکعـت آنهـم به صـد پـریشــانی
گفت "تو اگر دو رکعت نماز هم که میخوانی همه حواست به این است که نان فردای بچه ات را از کجا بیاوری".
شب چـو عقـد نمـاز می بنـدم
چـه خــورد بـامــــداد فــرزنـدم
"ولی توانگران فارغ دل اند، نذرست و وقف و قربانی الا آخر. القصه دلیلش نماند ذلیلش کردم، دشنامم داد سقطش (رسوایی) گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم، او در من و من در او فتاده خلق از پی ما دوان و خندان انگشت تعجب جهانی از گفت و شنود ما به دندان". تا بعد پیش قاضی رفتند و قاضی هم بهرحال صلحشان داد و گفت که "آنجا که خمر است خمار است، آنجا که دُرِ شاهوار است نهنگ مردم خوار است"، الی آخر. گفت بله، نیکی ها و بدی ها بهم آمیخته است، نه فقر مطلق خوبست، و نه غنای مطلق خوبست، هم اینطرف خوب پیدا میشود و هم آنطرف. حالا باز جالب است که سعدی شعری دارد که میگوید :
چگونه شُکر این نعمت گذارم
کـه زور مــردم آزاری نــــدارم
استادی میگفت بهتر بود که سعدی اینطور بیان میکرد که :
چگونه شکر این نعمت گذارم
کـه دارم زور و آزاری نــــدارم
و این بالاترست والا اگر آدم زور مردم آزاری نداشته باشد البته مردم آزاری هم نمیکند، ولی از لحاظ فضیلت آن بالاترست که داشته باشد و بعد مردم آزاری نکند. صوفیان تشخیصشان این بود برای مردم که نداشتن بهتر از داشتن است. ( ببینید، گفتیم که این یک رأی روانشناسانه و جامعه شناسانه است، و الا غنی شاکر و فقیر صابر بلحاظ مقام مساویند. اما این یک رأی دیگری بیرون از عرصه ی تصوف و بیرون از حوزه اخلاق است که مردم چنانند که اگر چنگ و ناخن داشته باشند، اگر مال و ثروت داشته باشند، اگر امکانات داشته باشند، اگر اینها زور و قدرت داشته باشند بالاخره سوء استفاده خواهند کرد و ملاحظه نخواهند داشت، و بردیگران خواهند تاخت و حق دیگران را خواهند خورد، استیصال خواهند کرد، و همه چیز را به خودشان اختصاص خواهند داد. بنابراین بهترست که همه نداشته باشند تا اینکه حتی آن بدخواهان هم امکان زورگفتن و قلدری کردن و اجحاف کردن را نداشته باشند ).
یک چیزی که در ذهن این بزرگان نمی آمد، و توجهشان به آن جلب نمی شد این بود که میشود یک کاری کرد که همه داشته باشند. اما یک تعدیلاتی، یک شیوه های تعدیل کردن جمعی هم وجود داشته باشد که از تجمع قدرت، از تجمع ثروت و حتی از تجمع معرفت در کانونهای خاصی جلوگیری کند، برای اینکه آنچه که موجب ظلم است، موجب فساد است، تراکم و تجمع این مقولات است و اگر شما یک فکر صحیحی برای توزیع نسبتا نیکوی اینها داشته باشید یعنی یک تئوری اجتماعی سیاسی ( که البته دیگر بیرون از مکتب تصوف قرار میگیرد)، درآن صورت این آفتها به آنها متوجه نخواهد شد و آن فقرهای استخوان سوز هم پدید نخواهد آمد و آدمیان را از اعتدال به اعوجاج نخواهد برد. با همه ی این احوال :
عیب مِی جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهـر دل عــامی چند
حالا ما باید برهمین هم یک تبصره و تکمله ای بیافزائیم و آن اینکه حتی اگر شما بفکر دمکراسی و عدالت اجتماعی به معنای امروزین کلمه هم باشید همین تعلیمات تصوفی کمک شما میکند. یعنی این سنت می تواند پشتوانه ی آن عدالت اجتماعی مطلوب امروزین بشود، برای اینکه درست است که توی سر دنیا زدن ، توی سر قدرت زدن، توی سر ثروت زدن به نحو گزاف نتیجه ی مطلوب نمی دهد و آن ترک دنیا امر صحیحی نیست و دعوت به فقر و نداری مطلق کردن کار درستی نیست و دعوت صائبی نیست، اما حرمت اینها را در دلها شکستن کار بسیار خوبیست. اگر ما بتوانیم محبت افراطی نسبت به مال و ثروت را، محبت افراطی نسبت به زور و قدرت را اینها را سرکوب کنیم کار بزرگی کرده ایم. یعنی این بهره را میشود از تصوف برد. بسیاری از آفتها از همینجاست. اگر عشق آدمیان، تعلق آدمیان نسبت به این مقولات تعلق معتدلی باشد، برای خودشان بخواهند و برای دیگران هم بخواهند، و همه اش را برای خودشان نخواهند تمام زندگیشان را بر سر نزاع اینها صرف نکنند، این خودش خیلی دستاورد بزرگیست. و اگر تصوف موفق بشود که علاقه ی افراطی نسبت به ثروت، علاقه ی افراطی نسبت به قدرت را در آدمی بکُشد، واقعا زمینه ی نیکویی را فراهم خواهد کرد برای یک نوع عدالت مطلوب و اخلاقی اجتماعی. بهیچوجه این کافی نیست و بر این مقدار نمی شود بنا کرد و براین مقدار نمیشود اکتفا کرد، اما زمینه خوبی پشتوانه خوبی میدهد برای آن اقدامات بعدی که انسان باید انجام بدهد. بهرحال ببینید این سنت، سنتی است چند ضلعی به بیانی که عرض کردیم، چند بُعد دارد، چند ضلع دارد، اضلاع محمود و نیکو دارد، اضلاع مذموم و زشت هم دارد، استفاده کنندگان باید بهوش باشند. چنان نیست که یکباره دور افکندنی باشد، چنان نیست که تماما پذیرفتنی و در آغوش گرفتنی باشند. اما، حتی اگر بنا بر استفاده از سنتها باشد به سنت تصوف نمیتوان پاک پشت کرد، و آنرا به تمامه دور انداخت، بلکه و حتی میشود آنرا جامه ی دیگری پوشانید و حتی میتوان از او استفاده و تغذیه صحیح کرد. اگر همین یک خاصیت را داشته باشد که هیبت ثروت را بشکند، هیبت قدرت را بشکند، این همه عشقی که یک عده به این مقولات می ورزند، اینهمه جانفشانی که میکنند، اینهمه اجحافی که بخاطر اینها میکنند، حق کشی هایی که بخاطر اینها میکنند همین ها را کمی مهار کند و از آنها جلوگیری کند کم خدمتی نیست، کم نعمتی نیست و باید قدرش را شناخت در کنار نکته های دیگری که عرض کردیم.
آفت تزویر و ریا و مرید پروری جزو آفاتی بود که در این مکتب رویید و بسیار هم بالید و قوت گرفت و همه گیر شد، و فوق العاده هم انسان کش و روح فرسا بود. روشن است که چرا چنین شد، هرجا اعتماد و افراطی وجود دارد سوء استفاده هم پدید خواهد آمد. هرجا که کنترل بیرونی نیست سوء استفاده هم پدید خواهد آمد و اینها چیزهایی بود که در تصوف پدید آمد و اقتضای این تعلیمات بود. هرجا تقدیس فوق العاده وجود دارد سوء استفاده پدید خواهد آمد، انحراف و اعوجاجات پدید خواهد آمد که پدید آمدند. رفته رفته در درون این مکتب کسانی پدید آمدند که فقط حفظ ظواهر می کردند و از آن حقایق و دقایق هیچ برخورداری نداشتند و از همینجا بود که راه سوء استفاده باز شد. وقتی که شما دعوت به یک طریقه ی باطنی فوق العاده و دشواری میکنید، کمتر کسی است که بتواند آن دشواریها را تحمل کند، بهمان ظواهر بسنده میکنند و به دیگران هم سخت میفروشند. حافظ از این حیص بزرگترین ناقد تصوف است. یعنی آفت ریا، آفت تزویر و نفاق و تظاهر که در این قوم افتاده بود را، نه فقط در این قوم، ولی در این قوم هم قوی و هم غلیظ بود، این آفت را بخوبی میدید و یکی از بزرگترین و برجسته ترین ناقدان این آفت بود. میگوید :
خـدا را کـم نشـین بـا خرقـه پوشــان
رخ از رنـدان بـی ســامـان مپـوشــان
در این خرقــه بسی آلــودگیهــاسـت
خوشـا دلـق و قبــای می فـروشــان
در ایـن صـوفی وشـان دردی نـدیـدم
که صــافـی بـاد عیـش درد نـوشــان
تـو نـــازک تبعـــی و طـــاقـت نـداری
گـرانی های مشتـی دلــق پوشـــان
چو مستـم کرده ای مستـور منشین
چو نـوشـم داده ای زهـرم منوشــان
بیـــا در زرق این سـالـوسیــــان بیـن
سُـراحی خون دل و بـربـط خروشـان
ز دلگــرمــی حـــافـظ بـر حـذر بـاش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان
آلودگیهایی که در این خرقه پوشیها و خرقه پوشان بود، زرق، تزویر و ریایی که در اینها بود، خودنمایی و ظاهرکاری اینها چیزهای مشهوریست و همه ما می دانیم. عرض کرده بودیم که پدید آمدن فرقه ملامتی عکس العملی بود در برابر این خودپرستیها و خودنمایی هایی که درمیان صوفیان بود. لذا یک عده گفتند که نام را نمیخواهیم و ننگ میخواهیم، تا اینکه اصولا نام طلبی، طالب حسن شهرت بودن را بشکنند و سرکوب کنند، و از این طریق بر خودخواهی و خودنمایی که عُم الآفات و عُم الرذایل است پیروز بشوند. چون دراین طایفه کسانی بودند و کارهایی میکردند و سختی هایی را به خودشان تحمیل میکردند و آنوقت از مردم طلبکار بودند، از خدا طلبکار بودند، خودپسند بودند. فکر میکردند که برتر از دیگرانند، این عجب خانقاهی که حافظ روی او انگشت نهاده است جزو خواص و اوصاف این طایفه شده بود.
سـاقی بیــار آبـی از چشمـه خـرابات
تا خرقه ها بشوییم از عُجب خانقاهی
جایی که برقِ عصیان بر آدم صفی زد
مـا را چگونه زیبـد دعـوی بی گنـاهی
عُجب خانقاهی جزو مشخصات اینها بود و حکایت از این میکرد که آفت همه گیری شده و عام شده که کسی مثل حافظ بر او انگشت میگذارد. تندخویی که قبلا هم اشاره کرده بودیم، کج خویی، کم حوصلگی، ملولی، اینها جزو اوصاف این حضرات بود. برای اینکه در خلوت نشستن، به غزلت نشستن، با مردم انس نگرفتن، با مردم نجوشیدن، رنج بسیار بردن، زخم بسیار بر روح زدن، محرومیت های زیاد و گران را هموار برخود کردن و تحمل کردن، اینها بتدریج اِعوجاجات پدید میآورد. اعوجاجات در خلق و خوی آدمی هم ظاهر میشود. خوش خوی نیست، بشاش نیست، بجوش نیست، گله مند است، و درمانش را جناب حافظ همانطور که گفتیم عاشقی میدانست.
اگـر فقیــه نصیحـت کنــد کـه عشــق مبـــاز
پیــــالـه ای بـدهــش گـــو دمــــاغ را تـر کـن
به چشم و ابـروی جـانان سپرده ام دل وجان
بیــا بیــا و تمــاشـــــای طــاق و منظــر کـن
لـب پیـــالـه ببــوس آنگهــی بـه مســتان ده
بـدیـن دقیقـه دمــاغ معــاشـران معطــر کن
این توصیه های حافظانه، روی آوردن به عشق برای خوش خویی، یا روی آوردن به باده برای خوش خویی، اینها همه مقاومتها بود، عکس العملها بود، علاجها و درمانها بود در برابر آن انحرافها و اعوجاجهای روحی و خُلقی که در صوفیان پدید می آمد.
ریا کاری البته دامنه و دایره ی بسیار وسیعتری دارد، فقط اهل تصوف را فرا نمیگرفت، در همه ی کسانی که ادعای مکتبی بودن، ایدئولوژیک بودن دارند این نکته هست، خواه مکتب تصوف و خواه به چیز دیگر. یکی از آفتهای جامعه ی دینیست اللاغلب. البته بهتر است بگوییم که منحصر به جوامع دینی نیست، شما در یک جامعه کمونیستی هم ریاکار بسیار پیدا میکنید. چون وقتیکه دین، وقتیکه تقوا، سرمایه آدمی شد برای رسیدن به مقاماتی، سرمایه آدمی شد برای پیدا کردن نامی، برای پیدا کردن منزلتی، موقعیتی در جامعه، راحت ترین کار این است که با همان نامها بازی کند، ریاکارانه آنها را ارج بکند، دغلی بکند، به تعبیر سعدی هنرها را کف دست میگیرد و عیبها را زیر بقلش قایم کند، و از این طریق خودنمایی کند. و این چیزی بود که جوامع دینی که گاهی رنگ تصوف برآنها کشیده می شد، این آفتها را پیدا می کردند، از اینها بالاتر مسئله ی تقدیس شیخ بود. بهرحال پیر و مُرشد جزو عنصرها و ارکان اصلی سلوک تصوفیست :
انـدرین ره تــرک کـن طـاق و طُرُنب
تــا قــــلاوزت نجنبـــــد تــو مجُنـــب
هـر کـه او بـی ســر بجنبـد دُم بـود
جُنبشش چـون جنبـش کـــژدم بـود
کژرو و شب کور و زشت و زهـرناک
پیشـه ی او خسـتن جـانهـای پــاک
سر بکـوب آن را که سـرش این بود
خُلـق و خـوی مستمـرش ایـن بـود
خود صــلاح اوست آن سـر کــوفتن
تـا رهد جان ریزه اش زان شـوم تن
بنابراین بدون سر نباید جنبید، باید شیخ داشت، باید پیشوا داشت. خب، این درست جزو تعلیمات اصلی این بزرگان بود، منتها نکته اساسی که فوق العاده حساس است این بود که شیخ را، پیر را امتحان نمی شد کرد. خوب توجه کنید که پیر، قابل نظارت نبود، مسئول نبود در مقابل مریدان. و نقطه ورود آفت همینجا بود.
شیــخ را کـو پیشـوا و رهبــرست
هر مریدی امتحان کرد او خرست
اصلا امکان ندارد، اصلا عوضی گرفته، باید خودش را برود و امتحان کند.
امتحان خود چو کردی ای فلان
فــارغ آیـی ز امتحــان دیگـــران
اول برو خودت را امتحان کن، اصلا بتو چی آمده که شیخ را امتحان بکنی ؟ کنترل کنی و زیر نظر بگیری ؟ قصه ای (تحت عنوان طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ) در مثنوی هست که مولوی اینطور نقل میکند :
آن خبیــث از شیـــــخ مــی نـــالیـــــد ژاژ
کــژ نگـــر بــاشــد همیشــه عقـــل کـــاژ
کــه منــش دیــــدم میـــــان مجلســـــی
او ز تقــــــوا عـــــاریســـت و مفـلســــی
ور کــه بـــــاور نیستت خیـــــز امشــــبان
تــا ببینـــی فســــق شیخــت را عیـــــان
شـب ببـــــردش بــر ســـــر یـک روزنـــی
گفــت بنگـــر فسـق و عشـــرت کــردنی
دیــــد شیشـــه در کــف آن پیــــــر پُـــــر
گفـت شیخـــا مــر تـــرا هـم هسـت غُـــر
تـو نمـی گفتــی کــه در جــــام شــــراب
دیـــو می میـــزد شتـــــابـان نــا شتـــاب
گفــت جــــامـم را چنـــان پُـــر کـــرده انـد
کــانــدرو انــــدر نگنجــــــد یــک سپنــــــد
جـــام ظـــاهـر خمــر ظـــاهـر نیست ایـن
دور دار ایـــن را ز شیـــــخ غیـــــب بیـــن
پـُـــر و مـــــالامـــــال از نــــــور حقســت
جـــــام تــن بشکســت نــــور مطلقسـت
نـــــور خـورشیـــد ار بیفتـــــد بــر حـــدث
او همــــان نـــــورســت نپــــذیــرد خبــث
شیخ گفت این خود نه جامست و نه می
هیــــن بــــزیـــر آ منکــــرا بنگــــر بــــوی
آمــــد و دیــــــد انگبیــــن خــــاص بــــود
کــــور شـــد آن دشمــن کــــور و کبـــود
گفـت پیــــر آن دم مــریــــد خـــویـــش را
رو بــــرای مـــن بجـــــو مــی ای کیــــــا
کــه مـرا رنجیسـت مضطــــر گشتـــه ام
مــن ز رنـــج از مخمصـــه بگـذشتـــه ام
درضـــرورت هسـت هــــر مُــــردار پـــاک
بـــر ســــر منکـــر ز لعنـــت بـــاد خـــاک
گـــرد خمخــــانـه بــر آمـــــد آن مــــریـد
بهـر شیـخ از هـر خمـی او مـی چشیـــد
در همــــه خمخــانـه هــا او مـی نــدیــد
گشتـــه بُـد پُــر از عســــل خُــــم نبیـــد
جملــه رنـــدان نـــزد آن شیـــخ آمـــدنـد
چشــم گــریان دست بر ســر می زدنـد
در خـــرابــــات آمـــــدی شیـــــخ اجـــل
جملـه مـی هـا از قـدومت شــد عســل
کـــرده ای مُبـــدل تــو مــی را از حــدث
جـــان مـــا را هــم بـــدل کــن از خبـــث
گـر شـود عــالم پُـر از خــون مــال مــال
کِــی خــورد بنـــده ی خـــــدا الا حـــلال
این قصه درجای خودش بسیار خوب و عالیست، اما به این ترتیب با بیان این داستانها میگفتند که اصلا بر شیخ خرده نمی توان گرفت، حتی دردل به او اعتراض نمی توان کرد. غزالی شاید فقط یک داستان از داستانهای مربوط به شخص خودش را در طول تمام کتاب بلند احیاءالعلوم ذکر کرده است که میگوید یکبار به شیخ خودم (شیخ ابوعلی فارمذی) گفتم که درخواب با تو بگومگو میکردم و شیخ به من عتاب کرد و گفت که معلوم است تو در دلت یکجایی اندکی مرا قبول نداری، و الا در خواب به من اعتراض نمی کردی. بیداری که هیچ، در خواب که به من اعتراض کردی نشانه این است که اندکی در گوشه ی دلت خرده ای نسبت به من هست که آنرا هم باید اصلاح کنی. اینطوری بود. البته ما اینجا حکم کلی نمی کنیم، شاید در مورد پاره ای از بزرگان قصه اینطوری باشد، و توضیحاتی هم میدادند که شیخ در انتها با شیخ در ابتدا فرق دارد. اگر نهایت ما را ببینند کافر میشوند، اگر بدایت ما را ببینند مؤمن میشوند. حالا اینها نکاتی بود که خود غزالی توضیحات خوبی در این باب دارد. میگوید : زمانی هست که شیخ خودش در بدایت طریق در حکم یک سبو، در حکم یک کوزه ی کوچک آب است و به کمترین چیزی نجس میشود. اما وقتیکه رفته رفته به پیش رفت و عمق و وسعت بیشتر یافت یک دریا میشود، وقتیکه دریا شد نه تنها نجس نمیشود بلکه نجاست ها را هم پاک میکند، لذا بسته به این است که تو کی شیخ را ببینی، در بدایت طریق باشد، یا در نهایت طریق باشد.
این نباشد ور بُـوَد ای مـرغ خاک
بحر قُلـزُم را ز مُــرداری چه بـاک
گفت به آن شخص که شراب که نمی خورد، ولی حالا فرض کنیم که مِی هم بخورد، بحر قلزم را ز مرداری چه باک ؟ فرض کن یک جسد مرده ای در دریا بیافتد، دریا که نجس نمی شود.
کی شـود دریــا ز پــوز سـگ نجـس
کی شـود خورشـید از پف منطمس
از همـه محــروم تــر خفـــــاش بـود
کــــو عــــدو آفتــــــاب فــــاش بـود
چون تو خفــاشان بسی بینند خواب
کـه جهــان مـــانـد یتیـــم از آفتـــاب
مثل شما ایراد گیرها و خرده گیران فراوانند که دلشان میخواهد این جهان از آفتاب یتیم و محروم بماند، ولی نتیجه سوءش به خود آن منکران خواهد رسید و شیخ در مقام و مسند اصلی خود باقیست.
در داستانی از شیخ خرقانی که بطور غیر مستقیم به مقام و علو رفعت مقام شیخ اشاره میکند آورده است که یک جوانی که آوازه شیخ خرقانی را شنیده بود آمد به نیشابور برای دیدن شیخ. به در خانه میرسد و در میزند، زن شیخ در را باز کرد و گفت چیکار داری ؟ گفت برای دیدن شیخ آمده ام. زن شیخ هم که دل پُری از جناب شیخ داشت شروع به بدگویی از او کرد. گفتش این چکاریست که بلند شده و تا اینجا می آیید ؟
گفـــت آن ســــالــــوس زراق تُـهــــی
دام گــــولان و کمنـــــد گمـــــرهــــی
صـد هـزاران خـام ریشـــان همچـو تـو
اوفتــــــاده از وی انـــدر صـــــد عتـــو
گـــر نبینیــش و ســــــلامـــت وا روی
خیــــر تــو بـاشــد نگـــردی زو غــوی
لاف کیشی کاسه لیسی طبـل خــوار
بـانــگ طبلــش رفتــه اطـــراف دیــــار
سبطینـد ایـن قـوم گـوســاله پـرست
در چنیـن گــاوی چـه میمــالنـد دست
آن جوان هم خیلی تعجب میکند و درمقام جوابگویی و طرفداری از شیخ برمیآید. ولی از آنجایی که نمیتوانست این راه بلندی را که آمده ازش صرف نظر کند، و یا فقط به سخن زن شیخ از اعتقادات قلبیش دست بکشد، بهرحال رفت و از مردم سراغ شیخ را گرفت، گفتند که جناب شیخ در جنگل است، رفته هیزم بیاورد. او هم رفت بطرف جنگل و دید که شخصی برسوار شیری از دور میآید و ماری هم بدست دارد. رفت جلو و دید که خود جناب شیخ است :
شیـر غران هیـزمش را می کشید
بـر سـر هیـزم نشستـه آن سعیـد
تـازیـانـه ش مــار نـر بـود از شرف
مـار را بگـرفته چون خـرزن به کف
مولوی در اینجا پرانتزی باز میکند و میگوید اینکه در این داستان شیخ خرقانی روی شیر نشسته بود و ماری بدست داشت، این تازه جزو کرامات ظاهره ی او بود، و :
تو یقین می دان که هرشیخی که هست
هـم ســواری می کنــد بـر شیـــر مسـت
گرچه آن محسوس واین محسوس نیست
لیــک آن بـرچشــم جـان ملبــوس نیسـت
یعنی همه اینطورند، منتها مال بعضی ظاهرست و بعضی ظاهر نیست. بهرحال جوان جلو رفت و جلود و تعظیم و تکریم کرد به شیخ، و داستان خودش را به شیخ گفت که در منزل شما رفتم و زن شما آنطور میگفت و حالا خود شما را من با این کرامات و اینطور می بینم ؟ این چه اسراریست و چه پارادوکسیست ؟ شیخ هم برگشت و گفت این خیلی روشن است، من این مقامات را اتفاقا از تحمل کردن همین زن بدست آوردم.
گر نه صبـرم می کشیدی بـار زن
کی کشیـدی شیـر نـر بیگـار مـن
نـاز آن ابلـه کشیــم و صـد چـو او
نه زعشق و رنگ و نه سودای بو
یعنی همین تحمل، من بار زنم را میکشم و این شیر هم بار مرا. بعد از اینجا یکدفعه اوج میگیرد، میگوید که :
این قدر خود درس شاگردان ماست
کـر و فـر ملحمـه ی مـا تـا کجاست
تـا کجــا آنجــا کـه جـــا را راه نیست
جــز سنـــا بــرق مـه اللــــه نیست
از همــه اوهـــام و تصـــویــرات دور
نـــور نـــور نـــور نــــور نــــور نــــور
گفت که اینها که تازه چیزی نیست، ما در یک مقام رفیعتری نشسته ایم، اینها یک پرده هایی ست که برچشم ظاهربینان ظاهر میشود.
حالا میرویم سر بحث اصلی، شما که در تعلیمات خودتان شیوخ را، راهبران را، مرشدان را بر چنین مسندی از تقدیس می نشانید، فوق هر اعتراض، فوق هر امتحان، در این صورت مریدان در برابر او جز فنا، جز تعظیم، جز خضوع هیچکار دیگری نمیتوانند بکنند. فقط بپرسند و تکلیف خودشان را بدانند. چنین مجموعه ای ممکن است در میان صدها شیخ نما یک شیخ راستین که سزاوار چنان تکریمهایی باشد هم پیدا بشود، ولی در کنارش صدها شیخ دروغین هم پیدا میشود و این همان چیزیست که داد امثال مولوی از آنها به آسمان بلند است، که اینهمه مزوران و شیخ هایی که راه نرفته اند و دست در تقلید و حجت زده اند به تعبیر او فراوان شده است. کسانی که :
بینــــوا از نــــان و خـــان آسمـــــان
سـوی او ننداخت حق یک استخوان
او نـــدا داده که خــان بنهــــــاده ام
نــــایــب حقـــــم خلیفــــــه زاده ام
حـــرف مــــردان خـــدا آمــوختنــــد
منبــر و محفــل بــدان افــــروختنــد
یـا بـه جز آن حـرفشــان روزی نبـود
یـا در آخـــر رحمــت آمــد ره نمـــود
فراوان بودند از کسانی که بدروغ جامه ی شیخی، جامه ی ارشاد بر تن میکردند و بر مسند ارشاد و دستگیری خلایق می نشستند و عمر کثیری از مردم را بباد می دادند. امروز هم هستند، فراوانند. و دیگر اینکه دست ارادت دادن حتی از نظر بعضی از فقها اشکال شرعی دارد. ولی اشکال شرعی اش هیچ، دربست خود را تسلیم کسی کردن مطلقا نه عقل براین صحه میگذارد و نه شرع، ابدا. ارادت ورزی، استفاده ی از دیگری در حد یک بیمار که خودش را تسلیم یک طبیب میکند باید باشد. ملاحظه کنید، یک بیمار البته نسبت به یک طبیب مدعی نیست، چون اگر خودش طبیب بود که پیش طبیب نمی رفت، لذا ناچار است از دستورات طبیب پیروی کند، عمل کند. اما اینطوری هم نیست که چشم بسته هرچی او گفت قبول بکند، اولا در مقام انتخاب طبیب باید با چشم باز انتخاب بکند، اطلاعاتی کسب بکند، بعد هم این چشم باز را تا آخر باید باز نگهدارد. اینطوری نیست که بگوید حالا که پیدا کردیم تا همینجا کار ما بود و دیگر بعد از این دست ما نیست. در شرع هم همینطور است. بسیاری از این عوام را دیدیم که وقتی از یک مرجعی، فقیهی تقلید میکنند فکر میکنند که تقلید یعنی چشم بسته، یعنی از این به بعد هر فتوایی این آقا داد، هرچه گفت خودش میداند و خدا، اگر غلط گفته، برود جواب خدا را خودش بدهد. خیر اینطور نیست، ما تقلید با چشم بسته نداریم، چه از شیخ طریقت باشد و چه از مرجع فقاهت باشد، هرکی میخواهد باشد. شخص به هیچکس و به هیچ جا اجازه ندارد که عقل خودش را بفروشد، به هیچکس و به هیچ جا. آن که خدای من و شماست در قرآن به ما یاد داده و میفرماید که ما پیغمبران را فرستادیم تا روز قیامت شما یخه ی ما را نگیرید رسلا مبشرین و منذرین لئلا یکون للناس علی الله حجته بعد الرسل ...(النساء، صدوشصت وپنج) ما این پیغمبران را فرستادیم تا شما حجت علیه ما نداشته باشید، نیایید بگویید که آقا ما نشنیده بودیم، خدایا ما که نمیدانستیم. این یعنی که با خدا هم میشود احتجاج کرد، علیه او هم میشود استدلال کرد. اونی که خدای من و شماست، خدای همه پیامبران، خدای همه ی این شیوخ و مراجع طریقت و فقاهت است، البته که او خداست، ولی بهرحال علیهش میشود استدلال کرد. میشود در دادگاه عدل الهی اقامه ی حجت کرد و گفت که چنین نیست و چنان هست و بنابراین من مستوجب چنین کیفری هستم یا نیستم. دیگران که جای خود دارند. پس اختیار خودش را آدمی حق ندارد به دیگری بفروشد، عقل خودش را اجازه ندارد بفروشد و خاموش کردن چراغ عقل بزرگترین جنایت است، بزرگترین جنایتیست که آدمی در حق خود و در حق جامعه ی خود مرتکب میشود، بهر اسمی باشد فرق نمیکند. تقلید شرعی و فقهی هم باید با چشم باز صورت بگیرد. شخص باید فقیه خودش را زیر کنترل و نظارت خودش داشته باشد. دیدیم که وقتی بعضی از عوام که خمس میدهند، البته خمس وجوهات را هرکه وظیفه خودش می بیند باید پرداخت کند. بسیار خوب، ولی میگویند که وقتی دادیم به آقا دیگر هر خرجی او خواست بکند، بکند. این یعنی چه، که هر خرجی کرد، کرد ؟ باید نظارت بکنید بر خرج او، شاید این آقا درست خرج نکند. شخصی که وجوهات میدهد، برخرج وجوهات هم باید نظارت داشته باشد. اینطوری نیست که ما بگوییم که تعبُدیست و بگوییم ما میدهیم و دیگر هرکاری کردند، کردند. خودشان جواب خدا را بدهند، ابدا. من و شما هم باید جواب خدا را بدهیم. لذا یک مقداری از این مفاهیم تقلید کورکورانه ی اینطوری میان ما از همین مکاتب تصوفی آمده است و باید علاج شود، باید درمان بشود، و در جای صحیح خودش بنشیند. از هیچکسی ما چنین تقلیدی نداریم، چنین دست ارادتی به احدی دراین عالم نمیشود داد، مسئولیت دارد.
یکی از انتقادات خوبی که فیض کاشانی بر غزالی کرده است درهمین جاست. این فیض کاشانی تمام کتاب احیاءالعلوم غزالی را تهذیب کرده و به اصطلاح امروز ادیت کرده است و کتابی نوشته بنام المحجته البیضا. حدود هفتاد و پنج درصد این کتاب همان احیاء العلوم است و بیست و پنج درصد اضافات و تنقیهات و تصحیحات مرحوم فیض کاشانی است. فیض کاشانی یک فقیه و متکلم و محدث شیعی در قرن دهم، و داماد صدرالمتألهین است و غزالی هم که عالم متعلق به اهل سنت در قرن پنجم، و هر دو هم ایرانی. این کتاب کتاب نادریست، یعنی بی نظیر است، از این جهت که در تمام تاریخ فرهنگ اسلامی یک کتابی که دو نفر عالم برجسته یکی شیعه و یکی سنی روی او کار کرده باشند. در ابتدای ربع مهلکات که ربع سوم احیاءالعلوم باشد، کتاب شرح عجائب القلب، در آنجا غزالی از دست ارادت دادن به یک شیخ، به تفصیل بحث کرده است. در همینجا فیض کاشانی بر او خرده هایی محکم گرفته است، و همین نکته ای که ما اینجا آوردیم، او هم در آنجا گفته است که دست ارادت بکسی دادن نه موافق عقل است و نه موافق شرع. دربست تسلیم کسی شدن به هیچ وجه مطلوب نیست. و این چشم باز را برای کنترل و نظارت باز نگهداشتن وظیفه ی عقلی و شرعی آدمیان است. اما این به هیچ وجه مانع از این نیست که ما از علم دیگران، از تجربه ی دیگران، از ارشاد دیگران استفاده کنیم. همانطور که عرض کردیم درست مثل وقتی که شما به طبیبی مراجعه میکنید، در عین اینکه خضوع میکنید، در عین اینکه خودتان را بدست او می سپارید، و در عین اینکه از تجربه و علم او استفاده میکنید، به هیچوجه هم دست ارادت کورکورانه به طبیب نمیدهید. این مرید پروری آفتهای خودش را داشت، و متاسفانه اولین قربانی که گرفت عقل بود، چراغ عقل و نظارت و نقد را درمیان مریدان خاموش کرد. نه فقط این، بلکه تأکید یک جانبه و گزافی که مکتب تصوف برعشق میکرد هم به کمک آمد و این دو تا دو دستی بر سر عقل کوبیدند.
ما در مورد عشق به حد کافی سخن گفتیم، و جایگاه عقل را هم نسبت به عشق از نظر صوفیان میدانیم، اما همچنان که قبلا هم عرض کردیم در سطح اجتماع بهره برداری یا سوء بهره برداری از این رأی چگونه بود ؟ یک هزارم از آن همه ستایشی که صوفیان نثار عشق کردند نثار عقل نکردند، آنهمه تحقیری که در حق عقل روا داشتند کار خودش را کرد. هم علم را فروکوفت، همان علم ظنی، همین علم فلسفی کلامی، حتی علوم تجربی را هم تحقیر کرد. به عشق هم که جز نوادری دسترسی نداشتند. آنوقت نتیجه چه میشود ؟ هم از عشق مانده و هم از عقل رانده، میشود این. وقتیکه شما بر متاعی انگشت تأکید بگذارید که جز در اختیار اقلیتی نیست و متاعی را تحقیر کنید که سرمایه اکثریت است، نتیجه این میشود که اکثریتی می مانند به اقلیت ناپیوسته و از سرمایه اصلی خود هم محروم مانده. و این سرنوشتی بود که در اثر این تعلیمات دوگانه ی مکتب تصوف پدید آمد و متأسفانه عموم ما هم به نحوی از انحا برخوردار از این هستیم. هنوز کثیری از ما از بکار انداختن عقلمان آنطوری که باید و شاید جرأت کافی و شجاعت کافی نداریم. هنوز آنطوری که باید به عقلمان تکیه کافی نمی کنیم. هنوز هراسانیم و باندازه ی کافی دلیر نیستیم که از این نعمت الهی بهره برداری کنیم. هنوز فکر می کنیم که اولا چیزهای خیلی عالیتری از عقل وجود دارند که آنها را باید گرفت و عقل متاع کم بهایست، رسیدیم و یا نرسیدیم هم مهم نیست. دوم هم اینکه اون متاع عالی نزد دیگران است لذا جیب و کیسه ما تهیست باید به دیگران تکیه کنیم. این تکیه کردن بر دیگری و بهره برنداشتن از متاع و از بضاعت خویشتن و عدم اعتماد و عدم دلیری در مورد خویشتن یکی از مشکلات و بلیاتیست که به سر همه ی ما آمده است.
صوفیان ما عالِمان ما را از درون شرمنده می کردند. ببینید یک عالِم برای اینکه عالِم بماند و برای اینکه به علم ورزی خود و به تحقیق خود ادامه بدهد باید از منزلت اجتماعی و انسانی خود کاملا راضی باشد، باید خوشنود باشد، باید دلیرانه کار خودش را انجام بدهد و دارای نشاط روحی و سرفرازی و مفتخر باشد که درمقام یک عالِم نشسته، اما وقتی که شما به کسی گفتید مثل مولوی که با آن بیان شیرینش میگوید :
خُـرده کاریهـای علــم هنـدسـه
یـا نجـوم و علـم طب و فلسفه
که تعلـق بـا همیـن دنیـاستش
ره به هفتم آسمـان برنیستش
که تعلـق بـا همیـن دنیـاستش
ره به هفتم آسمـان برنیستش
ایـن همـه علـمِ بنــای آخُرست
که عمـاد بـود گـاو و اشترست
بهـر استبقـای حیـوان چنـد روز
نـام آن کـردند این گیجـان رموز
علــم راه حـق و علـم منزلـش
صـاحب دل دانـد آن را بـا دلش
این چه معنا دارد ؟ این معنایش شرمنده کردن یک عالِم از عالِم بودن خود است. و به او گفتن است که حداکثر کاری که تو میکنی اسطبل ساختن است، برای یک عده ای که مثل حیوان زندگی می کنند. و این یک رموزیست که رموز نیست و واقعیت هم ندارد، بلکه یک مشت گیج اینها را رموز نام نهادند، یعنی علوم. دلی داریم، صاحب دلی داریم ، راههای آسمانی داریم بسیار عالیتر، فراتر ازاین راههای زمینی، و طالب آنها باید بود. بسیار خوب، در ستایش آن راههای آسمانی سخن گفتن یک حرفست و در قبال آنها این راههای زمینی را تحقیر کردن یک حرف دیگریست. آن راهی که برای نخبگان و نوادر است، آنرا برخ کشیدن و این راهی که برای اکثریت است را از چشمها انداختن اینها آفات اجتماعی خودش را دارد. و نباید از این آفات غافل بود. عالِم اگر منزلت اجتماعی نداشته باشد، یعنی از کاری که می کند سرفرازی احساس نکند و راضی نباشد، اشباع نباشد و نشاط کافی نداشته باشد این بکار خودش ادامه نخواهد داد.
یکی از مشکلاتی که در جوامع هست (این را در مطالعه تطبیقی تاریخ میتوانید بدست بیاورید) همین است که برای علم دو چیز نباید وجود داشته باشد، یکی راه میانبُر، و دیگری چیزی که علم درـقبال او تحقیر شود. یعنی توی سر عالِم بزنند. هریکی از این دوتا اگر پیش آمد فاتحه ی علم را باید پاک خواند. ببینید، راه میانبُر یعنی چی ؟ یعنی اینکه جوان شما وقتی به عرصه میرسد احساس بکند که لازم نیست زحمت بکشد و دکترا بگیرد و غیره برای اینکه به فلانجا برسد. از یک راه میانبری میتواند به همانجاها برسد. همه اون عالِمها و درس خوانده ها و زحمت کشیده ها را هم پشت سر بگذارد. اگر واقعا من چنین احساس بکنم در بدو جوانیم، کمتر میشود که من به عشق علم و اینها بروم و بگویم که همه اینها فدا. مگر چند نفر اینطوری هستند ؟ آدم همان راههای میانبر را انتخاب می کند و به اون مناصب و منزلتهای اجتماعی میرسد. یکی این و یکی هم اینکه اگر دائما توی دل کسی را خالی بکنند، بگویند بله این کارهایی که شما می کنید هست ولی خُب همچنین اهمیتی هم ندارد، همچنین فخری هم ندارد. خب بهرحال اکثریت انسانها در این دنیا یا بدنبال موفقیت اجتماعی هستند، یا دنبال اشباع روانی خود. اگر همه ی اینها از ایشان سلب بشود، زمین خواهند گذاشت آن کار را. در قبال تصوف چنین چیزی رخ داد. بله صوفیان ما خوب می گفتند که غیر از راه ذهن، راه دل هم هست :
دفتر صوفی سـواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
این را درست می گفتند، ولی قلیلی بودند که آن دل سفید مثل برف را داشتند، اکثریت باید از طریق همین سواد و حرف میرفتند. آنوقت کار بجایی رسید که یک عده ای نه دلِ سفید را داشتند و نه سواد و حرف را، هیچکدام، یعنی عاطل و باطل در این وسط. و این آفتی بود که برای بعدی ها باقی ماند.
نکته ی دیگری که در بحث های قبلی اشاره کردیم و در اینجا فقط یادآوری میکنیم بحث تحمل جفای خلق بود. عرض کردیم که ما دوگونه ریاضت داشتیم نزد صوفیان، ریاضت در خلوت و ریاضت در جلوت ( جمع ). ریاضت در خلوت عبارت بود از اینکه آدمی به تنهایی بنشیند و سلوک فردی بکند و گرسنگی و بی خوابی و امثال اینها را برخود هموار کند برای اینکه نفسش شعله ی روحانی بکشد و زنگارها از روی دل ستُرده بشوند.
اما ریاضتهای در جمع که مهمتر از ریاضتهای فردیست که در خلوت بود، اهمش عبارت بود از تحمل جفای خلق، که آدمی آماده باشد تا جفای دیگران را تحمل کند و برویش نیاورد. مهربانی خودش را با دیگران ترک نکند، و آنها اگر به تعبیر مولانا سرکه میریزند، او عسل بریزد و ترشی دیگران در او اثر نکند. البته نکته ی خیلی مهمیست، و توضیح هم دادیم. اما متأسفانه این گاهی در عمل بد ترجمه شد به ستم پذیری. تحمل جفای خلق که متعلق و محدود به منطقه ی معینی بود معنای عام تری پیدا کرد و گویی که آدمیان را دعوت میکردند به اینکه در مقابل ظلم حساس نباشند و این شروع یک فاجعه ی بزرگ اجتماعی بود و هست. حساس نبودن در برابر ظلم یک مسئله است، و اهل گذشت و ایثار در ارتباطات فردی بودن یک مسئله ی دیگریست. قبلا اینرا توضیح داده بودیم که پاره ای از حوزه ها هست که اصلا جای حکومت قانون نیست مثل خانواده، پدر، همسر با همسرش، با فرزندش، اینجاها کار قانونی نمیشود کرد، نمیشود گفت که قانون میگوید تو اینجوری کن و من اینجوری میکنم. در اینجاها روابط از جنس دیگریست و هرچه که هم در اینجاها گذشت بیشتر باشد کار بُرآیی بیشتر دارد، هرچه که شخص آمادگی تحمل جفای دیگری را داشته باشد کار صحیح تر است، مبنا در آنجا عمل کریمانه است. اما یک جایی داریم که اصلا منطقه ی حکومت قانون است، در منطقه ی حکومت قانون باید موی را از ماست کشید، و باید تحمل ظلم اجتماعی و حق کشی اجتماعی را نباید داشت. کناره گیری کردن، ندیدن، دنیا را به دنیاداران سپردن، اینها آفتهای سیاسی و اجتماعی برخاسته از مکتب تصوف بود و تعبیر غلطی که از تحمل جفای خلق می شد.
آخرین نکته ای که خوب است در اینجا ذکر کنیم و بحث مان را بپایان ببریم، بحث ترک دنیا و عزلت است. صوفیان ما یکی از تعلیمات اصلیشان عزلت بود، این عزلت چند وجه و چند مبنا داشت، داستان مفصلیست. تکیه بر بی مقداری دنیا یک عامل او بود، و تکیه بر آفاتی که از ناحیه جوشیدن با خلایق متوجه آدمی میشود مبنای دیگر آن، بودن درمیان جمع، درمیان خلق، انسان را به خیلی از مشکلات و بلیات ناخواسته مبتلا میکند. یک کسی دروغ میگوید، یک کسی بد خواه است، یک کسی رقابت میکند، یک کسی یک آتش هوسهایی را در دل آدمی بیدار میکند، اینطوریست واقعا. شما در همین جامعه ای که هستید عبور می کنید، به تلویزیون نگاه می کنید، یک مجله ای را باز می کنید، یعنی زندگی اجتماعی بکنید، متوجه می شوید که چه داده هایی وارد ذهن شما میشود و از چند ناحیه وجود شما تحت تأثیر قرار میگیرد که اگر این آمد و شدها و این داد و ستدها را نداشته باشید جانتان فارغ ترست از آن احساسات و عواطف انگیخته شده. صوفیان این را میدیدند و بعد هم می گفتند، و حتی بالاتر از این می گفتند :
میرود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهـان صــلاح و کینــه ها
لازم نیست ظاهر باشد، لازم نیست کسی بزبان چیزی را بگوید، یا در چهره چیزی را بنمایاند، بلکه از راه پنهان، سینه ها به سینه ها، از دلها به دلها راه هایی است. کسی که کنار دست شما نشسته، هیچ چیز هم به شما نمی گوید، هیچکاری هم با شما ندارد، اگر آدم بدی باشد ناخواسته و نا آگاهانه بدی او در شما سرایت می کند. یا آدم پاک و خوبی باشد، آن مقناطیس وجود او شما را هم تحت تأثیر قرار میدهد. خب اگر چنین فلسفه ای کسی داشته باشد طبیعیست در داد و ستد با دیگران درمعاشرت حد نگه خواهد داشت، و ملاحظاتی خواهد داشت و فتوای کلی اش این می شود که هرچه از خلق بِبُری بهتر است تا با خلق بجوشی. کار بجایی میرسد که مولوی در ابتدای دفتر دوم به پیروانش به دوستانش می گوید آنکه گفتند خلوت بگزین :
خلــوت از اغیــار بـایــد نـی ز یـــار
پـوستیــن بهـر دی آمــد نـی بهـار
کان که در خلوت نظر بر دوختست
آخـر آنــرا هـم ز یـــار آمـوختـسـت
گـر به تنهــایی تـو ناهیـدی شوی
زیـر ظــل یــار خـورشیـدی شـوی
خلوت از بدان است نه از نیکان، بریدن از بیگانگان است نه از خودیها، چرا اشتباه میکنی. اگر تو در تنهایی ناهید میشوی، آن ستاره ی درخشنده زهره، در زیر سایه یار تو خورشید میشوی که هزار بار از قبل درخشنده تری. فراموش نکن اشتباه نکن. باز هر مقامی ادبی دارد، پوستین بهر دی آمد نی بهار، در زمستان پوستین می پوشند، در بهار که پوستین نمی پوشند. آن که گفتند نپوش برای یکجاست و اونی گفتند بپوش برای جای دیگرست، این حکم را همینطور به همه جا تعمیم نده بدون دلیل و ملاک. یعنی کار به اینجا رسیده بود.
این عزلتهای جانسوز که همان عوارض مربوط به بدخویی، کج حوصلگی و ملولی را هم داشت، اینها زندگی عادی را برای عده ای مختل کرده بود و در جمع بودن را بطور کلی نمره منفی و ارزش منفی داده بود و آنرا یک رذیلتی محسوب کرده بود. در کنار اینها مفهوم ترک دنیا و بی مقدار دانستن آن به توضیحی که آوردیم، اینها مجموع میراث تصوف است، در کنار آن نیکی ها و برکات و حسناتی که برشمردیم. روح فارغ رسته از بند، نگاه صحیح که انسان به این دنیا میکند، عدم دلبستگی که نسبت به این عالم دارد، روح پاک و باز و بی عقده ای که دارد و در مقابله ی با دیگران در معاشرت با دیگران باران وار بر پلید و پاک باریدن و همه را مشمول مهربانی خویشتن کردن، فنای این عالم را بچشم دیدن، همه چیز را از دست خداوند گرفتن، رنج این عالم را غم این عالم را تفسیر صحیح کردن، مفتون زیباییها و شادیهای زودگذر این عالم نشدن و عاشقانه حوادث این جهان را تفسیر کردن، و دست خدا را در همه ی حوادث دیدن. اینها هم جزو میراثهای نیکوی تصوف است. آن آزادی درونی را بکنار این آزادی بیرونی باید نهاد، عزلت از بدان را در کنار جمع جوشیدن با خوبان باید قرار داد، بی مقدار دیدن دنیا را به معنای سهیم کردن دیگران در دنیا باید دید و همه چیز را برای خود نخواستن، مهربانی کردن با همگان را بمعنای برخوردار دیدن همه آدمیان از حداقل انسانیت باید دید.
تقدیس پیران را به معنای استفاده کردن از تجربه ی تجربه داران و ارشاد مرشدان باید دید. عشق را در کنار عقل باید نهاد به بهانه ی عاقلی ترک عشق نباید گفت، به بهانه ی عاشقی ترک عقل نباید کرد. اگر یک چنین برداشت متوازن و متعادلی ازین مکتب صورت بگیرد و اگر آفات این مکتب در شعور آگاه آدمیان بنشیند و با حذر از آن آفات برخوردار از برکات او بشوند، ما جزو میراث داران با وفا و بختیار این مکتبها خواهیم بود. در غیر اینصورت مثل هر نعمت دیگری ممکن است نه تنها در برابرش شاکر نباشیم بلکه بکفران هم بیافتیم.
سخن ما دراین باب تمام است، و خیلی خوشبختیم که توفیق این را یافتیم تا این مباحث را اینجا در محضر شما بیان کنیم.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
۱ نظر:
Salam, emruz ettefaghi ba in weblog barkhord kardam, az khoda talab mikonam ke hamare salmat bashid va be nashre andisheye molavi va niz sokhnane dr soroush, kusha bemanid.
ارسال یک نظر