۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

مقدمه ای بر فهم مثنوی - سروش ۵

تاریخ نصب روی وبلاگ
Jun. 16 .2007
مقدمه ای بر فهم مثنوی
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۵)
بسم الله الرحمن الرحیم

در دنباله مطالب جلسه گذشته، عرض کردیم که در مثنوی مولوی بطور رسمی و جداگانه نامی از خداوند خصوصا در ابتدای دفاتر نیامده است، و البته به این معنا هم نیست که اسمی از خداوند در مثنوی نرفته باشد. هرکجا که از زبان او بطور طبیعی می روئیده و جوانه می زده نام خداوند را می آورده است، مخصوصاً در مقام دعا و مناجات. ملاحظه بکنید که عارفان ما بخصوص مولوی تئوری خاصی در باب دعا دارند. معتقدند که مواردی هست که کسی دعا نمیکند، و این نه بدلیل آنست که به دعا اعتقاد ندارد، و یا دعا کردن را وظیفه ی خود نمیداند بلکه به آن دلیل است که مستقرق در خداوند است. به تعبیر آنها چنان اراده ی او در اراده ی خداوند مستهلک و یکی شده است و پسند و ناپسندش را منطبق با پسند و ناپسند خداوند کرده است که دیگر چیزی باقی نمانده تا از خداوند بخواهد.  بنابراین دعا نمیکند و زبانش بسته است.  مولوی درشرح احوال آنها در دفتر سوم میگوید :
زاولیـــا اهـل دعـــا خود دیگـــرند
که همـی دوزنـد و گاهی بـردرند
قـوم دیگـر می شناسم زاولیــــا
که دهانشان بسته باشد از دعـا
از رضــا که هست رام آن کـــرام
جستن دفـع قضاشان شد حرام
در قضـا ذوقی همی بینند خاص
کفرشـان آیـد طلب کردن خلاص

و در داستان "سؤال کردن بهلول از آن درویش" از زبان درویشی شروع به شرح بینش این گروه میکند :
گفت چون باشد کسی که جاودان
بـر مــــــراد او رود کـــــار جهـــــان
سـالکــــان راه هـم بـر گــــــــام او
مـانـدگــــــان از راه هـــم در دام او
هیــچ دنـدانـی نخنـــدد در جهـــان
بـی رضــا و امـــر آن فــرمـان روان
هیــچ بـرگی در نیفتـــد از درخـــت
بی قضـا و حکم آن سلطان بخــت
از دهـان لقمـه نشـد سـوی گلـــو
تـا نگویـد لقمــه را حق که ادخلـوا
چون قضـای حق رضـای بنـده شد
حکـم او را بنـده ی خـواهنـده شـد
بـی تکلـف نـه پی مُـــزد و ثـــواب
بلک طبـع او چنیـن شد مستطـاب
بهـر یـزدان می زیـد نه بهـر گنــــج
بهـر یـزدان میمرد نه ازخوف رنـــج
هست ایمـانـش بـرای خواست او
نـه بـرای جنـت و اشجــــار و جــو
تـرک کفــرش هـم بـرای حـق بـود
نـه ز بیـــــــم آنـک در آتـــــش رود
این چنین آمـد زاصــل، آن خوی او
نـه ریاضـت نـه بجست و جــوی او
پــس چـــــرا لابـه کنـد او یـا دعــا
که بگــردان ای خداونـد این قضــا
پــس چــرا گــوید دعـــــا الا مگــر
در دعـــــا بینــــد رضــــای دادگــر

و بعد اینجا به داستان دقوقی و آن گروهی که زبانشان و دهانشان از دعا بسته است می پردازد. ( دقوقی یکی از عرفای ناشناخته است و مولانا در چند جا از او نام میبرد) میگوید دقوقی که شخصی عارف و عابد و مستجاب الدعوه بود در یکی از مکاشفاتش با هفت مردی که درخت شدند و چراغ شدند برخورد کرد و وقتی که آنها پشت سرش مشغول به خواندن نماز بودند درهمان حال دقوقی دریایی می بیند و کشتی ای که درحال غرق شدن است، و ساکنان کشتی همه بدرگاه خداوند برای نجات تضرع میکنند، دقوقی در آن دم دعایی میکند و آنها نجات می یابند.
چـون دقــوقـی آن قیــــامت را بدیـــد
رحــم او جوشــید و اشـــک او دویـــد
گفـت یـا رب منگـــر انـدر فعلشـــــان
دستشـان گیـر ای شــه نیکـو نشـان
خـوش سلامتشـان بســاحـل بـاز بــر
ای رسیــده دسـت تـو در بحــر و بــر
ای بـداده رایگـان صـد چشم و گـوش
بی زرشوت بخـش کرده عقل وهوش
ای عظیـــم از مــا گنـاهـان عظیـــــم
تـو تـوانـی عفـــــو کــردن در حـریــم
همچنین می رفـت بـر لفظـش دعـــا
آن زمـــان چــون مـــادران بـــا وفــــا
اشک میرفت از دو چشمش وآن دعا
بی خـود از وی می بـرآمـد بـر سمـا

پس از اینکه نماز تمام میشود پچ پچی درمیان نمازگزاران می افتد و دقوقی به پشت سرش که نگاه میکند می بیند که هیچکدام از آن هفت نفر نمانده اند. و داستان از اینقرار بود که آنها بهم میگفتند که کدام یک از میان ما بخداوند اعتراض کرد، چه کسی در اینجا دعا کرد که کشتی نشینان نجات پیدا کنند ؟ و چون خودشان نبودند و به خود اطمینان داشتند، فهمیدند که پس دقوقی اینکار را کرده و به همین لحاظ نماز پشت سر او را ترک میکنند.  در اینجا هنوز دقوقی اهل دعا بود، ولی آن هفت نفر اهل دعا نبودند، آنها در مقام بیخودی بودند، بنابراین دعا هم بر زبانشان جاری نمی شد.
آن دعـای بیخـودان خود دیگر است
آن دعـا زو نیست گفــت داور است
آن دعـا حق میکند چون او فناست
آن دعـا و استجـــــابت از خـداست

بنابراین، دو گروه از عارفان داریم، و همیشه این چنین نیست که دعا بر زبان کسی بگذرد. اگر کسی اراده ی مستهلکی در اراده ی خدا داشته باشد، اگر به قضای الهی اعتراضی نداشته باشد و اگر در مقام فنا باشد، دعا هم نخواهد کرد.  علی العموم انسانها در مقام مادون از این مقام فنا هستند و لذا دعا شأن آنهاست.  پیامبران هم به آدمیان آموخته اند که با خداوند سخن بگویند، و خواسته هایشان را با او درمیان بگذارند، و این از طبیعی ترین احوال یک عابد است که با معبود خودش سخن بگوید. البته شرط دعا کردن هم این نیست که آدم طالب استجابت باشد، یعنی خواسته ای را با خداوند درمیان بگذارد و از او بخواهد که آن خواسته را به او بدهد. اصل در دعا هم سخنی با خداوند است، مجالست و مأنوس شدن با اوست، این نفس مراد اصلی از دعا کردن است.

اما نفس سخن گفتن با خداوند و همنشینی با او بزرگترین نعمت و موهبتیست که در اختیار یک بنده ی دعا خوان قرار میدهند. به همین طریق عارفان ما هم پاره ای از مسایل را در این عالم حل میکردند.  دو داستان در دفتر آخر مثنوی هست که اشاره به همین معنا دارد، یکی آن داستان عابدی که بارها و بارها دعا میکرد، ولی حاجتش برآورده نمی شد. تا یک شبی گله مندانه به خداوند گفت پس این دعا کردن ها چه حاجت ؟ یا تو از من بریدی ؟ یا دعاهای من نارواست ؟ و یا عامل دیگری در کار است ؟. به پیامبری که در آن زمان بود وحی میشود، و او به این عابد میگوید که نه مأیوس نباش چون نفس اینکه تو درخواندن خدا لذتی می بری و ذوقی می یابی، این عین لبیک خداوند است. معنایش این است که تو را صدا زده اند و شنیدن سخن تو را می پسندند و از تو می پذیرند، بنابراین به تو توفیق دعا کردن داده اند.

کسی را که به آن حضور راه داده اند این دیگر نباید عقب نشینی کند، لذا این نفس دعا یک موهبت عظماست که به او شده است، اگر چیزی هم علاوه بر او نسیبش گردید، نعم المراد. ولی همین که کسی میتواند با خدا سخن بگوید کم چیزی نیست.
اذکـــــرونی اگـر نفـرمــــــودی
زهـــره نـــام او کی را بــــودی
بـه قیـاســات عقـــل یـونـانــی
نبــــری ره بـه ذوق ایمــــــانی
گر به منطق کسی ولی بودی
شیـخ سـنت ابـوعلــــی بـودی

اگر خداوند به ما نگفته بود، یاد ما نداده بود، و اگر فرمان نداده بود که او را بخوانیم و صدا بزنیم، برای ما امکان نداشت، چون اصلا بلد نبودیم.
این دعـا هم بخشش و تعلیم تست
ورنه در گلخن گلستان از چه رست

این را هم خود او یاد ما داده، بلکه خود او اجازه داده تا با او سخن بگوییم. حکایت همان داستان شیرست که در طویله ای گاوی را می خورد و جای او می نشیند است.
روستـــایـی گــــــاو در آخــور ببســت
شیر گاوش خورد و بر جایـش نشست
روستـایی شـد در آخـور سـوی گـــاو
گـــاو را می جست شـب آن کنجکــاو
دست می مـالیـد بـر اعضـــای شیــر
پشـت و پهلــو، گــاه بـالا، گــاه زیــــر

شیر بعد از اینکه روستایی گاو را توی آخور گذاشت و رفت، آمد گاو را خورد و جایش دراز کشید، روستایی شب آمد در تاریکی که گاوش را غشو کند و بشوید.  دست می کشید خیلی با مهربانی و ملایم، لابد شعری هم زیر لب زمزمه میکرد، ولی آن شیر سیر بود و در دلش میگفت این اگر از حال من واقف بود، اگر خبر داشت:
گفت شیر ار روشنی افـزون شدی
زهره اش بدریدی و دل خون شدی
این چنیـن گستــاخ زان می خـاردم 
کـو در این شب گـــاو می پنــداردم

این فکر کرده که من هنوز همون گاوم، ولی من شیرم، و اگر روز بود که دلش خون میشد.  بعد توضیح میدهد که اسم خدا را بردن مثل همان دست به شیر مالیدن است. ما نمیدانیم که با کی سروکار داریم ! اگر خود او اجازه نداده بود، اگر خودش توصیه نکرده بود، اگر خود او این ترس را زایل نکرده بود، اگر خود او هیبت را از میان برنداشته بود، اگر خود او به ما نیاموخته بود که با او میتوان سخن گفت، با او میتوان مجالست کرد، ما بندگان ادب این مقام را نمیدانستیم و در این مقام خسران میکردیم. چون راه به جایی نمی بردیم. لذاست که :
حق همی گوید که ای مغـرور کـور
نـه زنـامـم پـاره پـاره گشت طـور ؟
از مـن ار کـــوه احــد واقــف بــدی
پـاره گشتی و دلش پر خون شدی

ببینید مسئله این است که ما چون خبر نداریم نمی ترسیم، این گستاخی ها مال اینه که نمی شناسیم او را. مولوی حرفش همین است، میگوید که شما نمیدانید که چه شیری جای آن گاو نشسته، بهمین لحاظ گستاخانه هم اسمش را می برید و دست به سر و رویش می کشید، و نمیدانید که با چه شیری طرف هستید. و این نه بخاطر شجاعت شماست، بلکه بخاطر جهل شماست، نمی شناسیدش.
گربـه باشد شحنه هـر مـوش خو
مـوش چبود تـا ز شیـران ترسد او
موش کی ترسـد ز شیران مصاف
بلـک آن آهــوتگـــان مشـــک نـاف

موش فقط حدش اینه که از گربه بترسد، اصلاً شیر نمی فهمه یعنی چی، یعنی عقلش نمیرسد. اینجا آدم عاقل میخواد که از شیر بترسد. و لذا اینها همه اش از قدرناشناسی و غفلت و بی توجهی ماست .
شـاه گر بنشست بـا تـو بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر نشین

اگر میدانستی که اینی که با تو و درکنار تو نشسته پادشاه است، درست تر می نشستی، پاهایت را جمع و جورتر میکردی. این که پایت رو دراز کردی بخاطر اینه که نمیدانی کی جلویت نشسته است. لذا خدا اینجا حاضر است و این مطلب و این درک خیلی مهم است برای ما، خیلی پرهیبت، و خیلی دوست داشتنی است.
از پدر وز مادر این بشنیده ای
لاجرم غـافل درین پیچیده ای

بنابراین دعا کردن را هم خود او یاد ما داده :
هم دعـــا از تــو، اجــابت هم ز تــو
ایمنـــی از تــو، مهــــابت هم ز تــو
گـر خطـا گفتیـم، اصلاحش تـو کـن
مصلحی تو، ای تـو سلطـان سخن
این چنیـن میناگـری ها کـــار تست
این چنیـن اکسیـرها اســـرار تست
قطره ی دانش که بخشیدی زپیش
متصل گـردان به دریـاهـای خویـش

این اولین توصیف درباب دعا و اجازه ای که داده است و انسی که بخشیده است. دومین توصیفی که مولوی میدهد درباره کسانیست که موفق به دعا کردن نمی شوند. اون انس و محبت را درخودشان نمی یابند و آن ذوق برایشان حاصل نمیشود است.  میگوید که پاره ای از دردها و رنجها، پاره ای از ناکامیها در زندگی حداقل این خاصیت را دارد که آدمی را به خداوند متوجه میکند، مثال فرعون را میآورد :
در همه عمرش ندید او درد سـر
تـا ننـــــــالـد بـا خـدا آن بیخبــــر

یک رنج و اندک محرومیتی این آدم ندید تا اقلاً این کمندی بشود تا او را بسوی خداوند بکشاند. همانطوری که در نوبت های قبل گفتیم، این رنج ها، جفاها، محرومیت ها، ناکامی ها، ستم ها و ظلم ها در این عالم هر تفسیری که داشته باشند، همه حسابهاشان جداست، و اینجا یک عارف بما می آموزد که از هرکدام اینها چه بهره ای باید برد. بهره ای را که ناچار آدمی از ناکامی ها در این عالم میبرد، یعنی ناکامی هایی که هیچگاه قابل به صفر رسیدن نیست، و هیچکسی نمی تواند بگوید که در این جهان همه چیز بر وفق مراد اوست. لذا یکی از خواص مهمشان همین آیتی است که در وجودشان نهفته است. یعنی اولاً آدمی را به ناتوانی خودش متوجه میکنند، و بدتر از این نیست که انسان غفلت از ناتوانیهای خودش داشته باشد. این احساس استغنا، این پندار کمال :
آفتـــی بـدتـر ز پنـــدار کمـــــال
نیست اندر جان تو ای بی وبـال

پندار کمال، اینکه همه چیز داریم بخوبی، توانا هستیم، میتوانیم همه مشکلات را از میان برداریم، این غفلت از ضعف و غفلت از این ذلت حقه ی حقیقیه که در وجود آدمیست، مانع از این میشود که روی به خداوند بیاوریم. مانع از خودشناسی راستین میشود. آدم بغلط می افتد در شناختن خودش و تصور میکند که زمام همه ی امورش بدست خودش است. لذا بعضی از این ناگواریها، بیماریها و غیره اقل فایده ای که دارند آدمی را تکان میدهند، و به خود میاورند و به او حالی میکنند که وجود شکننده ی فانی شونده ای دارد. ناگزیر است، وچیزی نمیتواند این شکنندگی ذاتی را از ما بستاند. و اعتراف به این معنا همان، و نشستن و سخن گفتن با خداوند همان. این سخن گفتن با خداوند بخاطر رفع این شکستگی ذاتیست ، او همیشه با ماست، و ما فانی شونده ایم. از این طریق ما دلالت میورزیم و راهی پیدا میکنیم بسوی موجودی که هیچ ناکامی ندارد، یک کسی هست که این شکستگی ها در او نیست.
چون مُراداتت همه اشکسته پـاست
پس کسی باشد که حق او رواست

دعا درمثنوی نقش بسیار مهم و وسیعی دارد و نمونه هایش را میتوانید پیدا کنید، و اتفاقاً در دیوان شمس هم هست و بد نیست این غزل را از دیوان شمس هم بیاوریم که غزل مشهوریست :
ای خــدا این وصـــل را هجــران مکـن
سرخوشــان عشـــــق را نـالان مکـن
چـون خـزان بـر شـاخ و برگ دل مـزن
خلــق را نـــالان و سـرگــــردان مکـن
بـر درختــی کـآشیـــــان مـــرغ تست
شــاخ مشـکن، مـــرغ را پــران مکـن
ایـن طنـــاب خیمــــه را بـرمگســـلان
خیمه ی تست آخر ای سلطـان مکن
گـــرچـه دزدان خصـــم روز روشننـــد
هـرچـه می خواهـد دل ایشـان مکن
نیست در عـالـــم ز هجــران تلـخ تــر
هـرچـه خواهی کن ولیکن این مکـن

این مناجات و دعاها که از صمیم دل مولوی برخاسته است و جابجا و آنهم بطور طبیعی در دفتر و دیوان او پخش شده است حکایت از ارتباطی صمیمی و بی تکلف و طبیعی و اهلی نشده ای میکند که کسی مثل مولوی با خداوند داشته است.

حالا آخرین کلامی را که در این باب باید ذکرکنیم موضوع " فنا " ست. بساده ترین بیان اینطور میتوان گفت که حضور همه جانبه ی خداوند، آدمی را به فنا می برد. منتها این فنا به معنای مُردن نیست، به معنای ترک زندگی مادی هم نیست، بلکه به معنای احساس احاطه ایست که از ناحیه ی موجود دیگری میشود. و به معنای فراموش کردن موقت همه چیز خویشتن است. در مقام تمثیل، مولوی حضور آدمی را در برابر خداوند در مقام فنا اینطور به تصویر میکشد که فرض کنید یک آهویی در مقابل یک شیری قرار گرفته باشد و هیچ راه فراری هم نداشته باشد، چه حالتی به آن آهو دست خواهد داد. کاملاً خودش را از یاد می برد، گویی او دیگر آهو نیست، و شیر بجای او نشسته است. تمام وجود آهو از شیر پُر میشود. به همین دلیل عارفان در باب فنا گفته اند که شخص چنان خودش را فراموش میکند که فرار کردن هم از یادش میرود. قفل میشود، قبض روح میشود، تسلیم محض.
پیش شیـری آهـویـی مـدهـوش شد
هستی اش در هست او روپوش شد

تعبیر را ملاحظه کنید که چقدر گویاست، هستی کسی برهستی دیگری روپوش شود. یک چنین وضعی پیدا میشود.  لذا این وضع را تعبیر به فنا میکنند. مثال دیگری هم میزند :
چـون زبـــان شمـــع پیـــش آفتــــاب
نیست باشد، هست باشد در حساب

به یک معنا شمع در مقابل آفتاب روشن است، اما چه روشنی ؟ همان قصه ایست که سعدی هم گفته است. میگوید "وقتی توضیح میدهیم که انسان در مقابل خداوند مثل قطره ایست در برابر دریا، یا مثل شعله ی شمعیست درمقابل آفتاب، بعضی ها که عقل فلسفی و منطق تجربی دارند و به تعبیر سعدی اهل قیاس کردن هستند، خرده میگیرند" :
تـوان گفـت این بـا حقیقـت شنـاس
ولـی خـرده گیــــرنـد اهــل قیــاس
که پس آسمــان و زمیــن چیستنـد
بنــــی آدم و دیـــــو و دد کیستنــد
پسندیـده پـرسیـــدی ای هـوشمند
جـوابـت بگـــــویـم گـــر آیـد پسنــد
که دریــا و هـامـون و کــوه و فلـک
پـــری و آدمیـــــزاد و جــن و ملـک
همه هـرچه هستنـد از آن کمتـرنـد
که با هستی اش نـام هستی برند

یعنی وقتی هستی  همه اش اوست، دیگر خودشان را درمیان نمی بینند. یک داستان دیگری را هم سعدی در دنباله همین از سلطان محمود نقل میکند که البته مربوط به مقام عمل است نه مقام نظر، ولی بی ارتباط به موضوع ما  هم نیست. میفرماید که :
یکی خرده بر شاه قـزوین گرفت
که حسنی ندارد ایاز، ای شگفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بـوی
حرام است سـودای بلبـل بر اوی
به محمود بُـرد این حکایت کسی
بپیچیـد ز انـدیشـه بـرخود بسـی

یعنی چرا اینقدر تو عشق ورزی و محبت میکنی به این غلامت ایاز ؟ و سلطان محمود میگوید :
که عشق من ای خواجه برخوی اوست
نـه بـر قــــد و بــــالای نیکــــوی اوست

و بعد با داستانی دیگر از ایاز به این شکل نتیجه گیری میکند :
شنیــــــــدم کـه در تنگنـــــایـی شتـــــر
بیــافتـــــاد و بشکسـت صنـــــــــدوق دُر
ســـــواران پـی دُر و مـرجـــــــان شـدنـد
بـه یغمــــا ز سلطــــان پـریشـان شـدنـد
نمــــــانـد از وثـاقـــان گـــــــردن فــــــراز
کســـی در قفــــــای ملــــک جــز ایــــاز
چـو سلطــــان نگــه کـــــرد او را بـدیــــد
ز دیـــــدار او همچــــو گـــــل بشکفیــــد
بـــدو گفـــت ای سنبـلـت پیـــــچ پیـــــچ
ز یغمــــا چـه آورده ای ؟ گفـــت هیـــــچ
مـن انــــدر قفـــــای مَلــــک تـاختــــــــم
ز خـدمـــت بـه نعمــــــت نپــرداختـــــــم
گـــرت قــربتــی هســــت در بـارگـــــــاه
ز نعمــت مشـــو غــافــل از پـادشـــــــاه
خـــــلاف طــــریقــت بـــود کـه اولیـــــــا
تمنـــــا کننــــد از خــــــدا جــــز خــــــدا
تو کز دوست چشمت بر احســان اوست
تـو در بنــد خویشــی نـه در بنــد دوست

ببینید درمقام فنا شخص هرکاری که میکند دیگر فاعلش خود او نیست، یعنی دیگر فاعلی نمانده است. هستی اش از هستی او پُر شده، دیگر هرچه میکند خودش نیست بلکه او میکند. وقتی میگوییم که فلانی مُرد، اینجا فلانی میشود فاعل و مُردن فعل است. یعنی ما فقط به لحاظ دستور زبانی فعل و فاعلی درست میکنیم تا مطلب را انتقال بدهیم، و درحقیقت او که مُرده و کسی نمانده که فعلی را انجام بدهد. لذا میگوید که در مقام فنا هم  قصه همینطور است. پس در حقیقت کس دیگری نیست در اینجا الا او .

از مطالبی که عرض کردیم این نتیجه را میگیریم که :

اولاً خداشناسی فقط ارتباط گرفتن از راه ذهن و مغز با خداوند نیست، بلکه از راه وجود، از راه دل هم هست.  و تا این دومی نباشد، اون اولی حاصل نمیشود.

دوماً یک چنین خداوندی، خداوند قابل مجالست و مؤانست است، و عارفان ما هم همین را از ما میخواهند که با این خدا به منزله ی یک دوست عمل بکنیم، و نه اینکه فقط به منزله ی یک مفهوم مجرد در گوشه ای از ذهن ما نشسته باشد.

سوماً اینکه از او هیچ توقعی نمیتوان داشت که هرآنچه میخواهیم اجابت کند، بلکه نفس این مجالست پاداش بزرگیست که داده میشود، و اگر پاداشی علاوه براین مجالست هم داده شود، نعم المطلوب و زهی سعادت.

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: