تاریخ نصب روی وبلاگ
17 .Mar. 2007
" معنای زندگی "
گردآوری شده از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
درمقدمه ای بر فهم مثنوی
(1)
بسم الله الرحمن الرحیم
صوفیان و عارفان چه داشته اند که به ما بگویند ؟
آیا همه تعبیراتشان قابل دفاع است ؟ و آیا قابل تأکید و بکار می آید ؟
آیا می توان امروز تصوف را تعریف و ترویج کرد ؟
آیا سود این مکتب بیش از ضرر اوست ؟
آیا میتوان این مکتب را امروزی و عصری کرد ؟
آیا پیام صوفیان و عارفان پیام جاودانه است و برای همه روزگارهاست ؟
یا مناسب همان روزگاران گذشته بوده است ؟
یا اینکه امروز باید از نو درعالم روح انسانی حفاری کرد ؟
آیا ما به مولوی ها و سعدی ها و حافظ های عصر خودمان نیاز داریم ؟
بنظر میرسد که این سؤالات میبایست مطرح و درباره آنها فکر و اندیشه بشود، تا پاسخی برای آنها پیدا کرد. مطمعنا مکتب تصوف و یا عرفان چنان نیست که کسی بطور دربست همه محتوی و نکات آن را تأیید بکند و همه پیامهای آنرا برای این روزگار سالم و بهداشتی بشمارد. اما این نکته که درباره عموم مکاتب فلسفی و غیر فلسفی میتوان گفت ما را نباید غافل از این کند که نکته های بسیار نیکویی در این مکتب هست که همچنان و برای همیشه قابل استفاده اند. تا آدمی آدمی است، و تا روح و احوالی دارد و بدنبال گشودن گره های خاصی در زندگی هست، پیام این بزرگان بکار می آید. مگر اینکه آدمی عوض شود، یا اینکه اصلا روانشناسی او چیز دیگری بشود. لذا، مادامی که انسان انسان است، اعتراض دارد، غم دارد، شادی دارد، و به مرگ می اندیشد، به آینده می اندیشد، سؤال از کجا آمده ام دارد، و به کجا میروم دارد، سؤال از سعادت این دنیا دارد، و یا سؤال از سعادت آن دنیا دارد، تا وقتیکه آدمی با این سؤالات روبروست و همراه است میتوان گفت که مکتب تصوف و عرفان پاسخهای درخوری فراهم آورده است که آدمی را از تیرگی و کدرورت میرهاند، و آنچه را که آدمیان چه بدانند و چه ندانند بلکه طالب آن هستند، یعنی طالب معنا و معنایی برای زندگی، این گوهر شریف را در اختیار آنها قرار میدهد.
اگر آدمی این سؤالات را نداشته باشد، حقیقتا از آدمیت خود بهره ای نبرده است. انسان تا وقتیکه معنای زندگی را نیافته است، یا در پی یافتن آن نیست، به تعبیری او زندگی حیوانی میکند. به همان تعبیری که قرآن میفرماید "می خورند و بهره می برند از زندگی مثل خوردن حیوانات". آدمی تا در بند تن است، در بند لذات نازل است، زندگی میکند ولی زندگیش گیاهی و یا حیوانی است. اما وقتیکه معنی در زندگی آغاز میشود، یعنی اینکه چرا زندگی میکنم ؟ من کیستم و از کجا آمده ام، و چراهای دیگر... از اینجا انسانیت آدمی شکوفا شده است. و اینها سؤالاتی هستند که باید به تدریج به جوابشان نزدیک گردید. و در اینجا کسانی هم پیدا شده اند که این راه ناهموار را کمی هموار کنند، و برای ما قدم برداشتن را کمی آسانتر کرده، و راه رسیدن به جواب آن سؤالها را نشان بدهند. و آنها همین بزرگان هستند که با تمثیل، قصه، موعظه، با بیان شاعرانه، با مثالهای ساده به امر تعلیم کوشیده اند. بنابراین برای کسانی که بخواهند آدمیت و انسانیت خودشان را پیدا کنند درسها و سخنان این بزرگان مؤثر و بلکه لازم و واجب است.
برای نزدیک شدن به پاسخ آن سؤالات در تعالیم صوفیان و عارفان، با اولین بیتی که سرآغاز مثنوی معنویست شروع میکنیم :
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جــــدایـی ها حکـایــــت میکند
اینجا مولوی درحقیقت اشاره به خودش دارد. این "نی" به تعبیری نی نفی است، یعنی من نیستم، وهرچه هست تویی. و تقریبا همه معانی تصوف دراین یک بیت خلاصه میشود، حکایت و شکایت از جدایی ها. اگر آدمی نداند و نفهمد و نچشد و برخوردار ازاین اندیشه نباشد که از عالم دیگری دراین عالم جدا شده، یعنی از یک کل و اصلی او را جدا کرده اند، وخود را جدا شده نبیند، بلکه فکرکند که برپای خودش ایستاده وازقبل خود و از تاریخ خود و از ریشه خود خبر نگیرد و خبر نداشته باشد و احساس جدایی نکند، این هنوز وارد گلستان معرفت نشده است. و این اولین قدم است، و تا آخر راه هم میباید همراه آدمی باشد، چون این سؤال باید او را بدواند و این احساس را در دل او بنشاند. حکایت از جدایی و شکایت از جدایی مقدمه روح عرفانی است در دل آدمی.
اگر کسی بی خبرانه در این عالم زندگی کند یعنی بی خبر از این سؤال و احساس، ولو هزاران علم دیگرهم بداند از نطرعارفان آدم باسوادیست، یعنی سیاهی هایی را روی سفیدی ها خوانده است، اما آدم روشنی نیست.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشـمنــــــــد آثـار قلــــــــم
زاد صـوفی چیســـت انـوار قــدم
به تعبیر مولوی در دل او نوری نتابیده است تا چراغ راه او شود ، اما در مقابل :
طالب علم است بهر عام و خاص
نی که تا یابد از این عالـم خلاص
درس میخواند تا به دیگران تعلیم بدهد، میخواند تا پیش دیگران جلوه گری کند، نه اینکه رهایی پیدا کند. پس، اولین نقطه ای که برای شخص عارف پیدا و احساس میشود همین نکته جداییست، یعنی این احساس به ما میگوید که روزی باید بر این فراق غلبه کرد. یعنی همین که قبول کنید مبتلا به فراق هستید همزمان درجستجوی وصال هم برخواهید آمد. این اولین قدم در تشخیص این معنا میشود، چون "جدایی" یعنی تنها هست ولی کس دیگری هم هست که باید به او بپیوندد، اما "تنهایی" یعنی هیچ کس دیگری نیست. شاید مفهوم تنهایی بیشتر منطبق باشد با احساس فیلسوفان اگزیستانسیالیست، بدین معنا که ما در این دنیا پرتاب شده ایم و کسی ناظر ما نیست، کسی به فکر ما نیست، کسی ما را به اینجا نیاورده است، کسی در آخر مسیر ما را تحویل نمیگیرد. لذا اگر شما یک اگزیستانسیالیست باشید احساس تنهایی میکنید، و اگر کسی جداً این احساس در جانش بنشیند کارش ممکن است به خودکُشی هم برسد. مگر اینکه خودش را به غفلت بزند، به تعبیر مولوی خودشان را تخدیر میکنند :
تـا دمی از رنـج هستی وا رهند
ننگ خمر و بنگ برخود می نهند
خودشان را مشغول چیز دیگری میکنند، برای فرار از واقعیتی که درپیش روی دارند، خود را به غفلت می زنند، چون بار هستی بار گرانی است، عاقل شدن کار پر زحمت است. خیلی ها فکرش را نکرده اند که بی خیال و بی خبر زندگی می کنند. اگر کسی فکر هستی را بکند فشار زیادی بر او مستولی میشود و رنج سختی را خواهد کشید و لذا مجبور است که به راه سرگرمی بزند و یا به تخدیر و مستی بزند. یعنی یکی از این راه هایی که او را ازخودش بستاند و غافل کند :
جمله دانسته که این هستی فخ است
فکــــر و ذکــــر اختیــــاری دوزخ است
می گــریـزنـد ازخـــودی در بیخـــــودی
یـا به مستــی یا به شغــل ای مهتدی
حالا اگر احساس تنهایی نباشد و احساس جدایی و دور افتادگی باشد و نه احساس پرتاب شدن و تنها ماندن و بلکه قبول کند که در وادی فراق است، در آن صورت طالب وصال هم خواهد بود. آنوقت زندگی معنای تازه ای پیدا خواهد کرد. و در همین جا است که نه تنها زندگی این دنیا معنا پیدا میکند، یعنی فقط خواب و خور نیست، فقط لذتهای حیوانی و ظاهری بردن نیست، بل زندگی یک درون هم می یابد یعنی یک باطنی هم پیدا میکند. یکی از پُرجاذبه ترین نقاط تصوف همین است که به زندگی معنا می بخشد، یک درونی در مقابل برون می بخشد.
یک مثالی می آوریم تا شاید روشنگر این نکته باشد :
دو نفر را درنظر بگیرید که هردو روزنامه می فروشند، یا هرکار دیگری. یکی از آنها مأمور آگاهیست و دیگری یک کاسب معمولی. اونی که فقط کاسب است به منظورما خیلی ارتباطی ندارد، او فقط روزنامه اش را میفروشد. اما آن دیگری که مأمور است، ظاهراً روزنامه می فروشد ولی حقیقتا بکار دیگری مشغول است، و مشتری ها نگاه دیگری به او می کنند و برداشت دیگری دارند. روز که به کار مشغول میشود میداند که باید روزنامه بفروشد و هم میداند که برای کار دیگری آنجاست. برای روزنامه فروختن نمی رود، و یک چیز دیگری او را گرم نگه میدارد. همه کارهایی را که یک کاسب عادی میکند او هم انجام میدهد، ولی پشت سر اینها روحی درکار اوست که در کار آن دیگری نیست. البته این مثال، مثال خیلی نازلیست که عرض شد :
این مثـال آمـد رکیـک و بـی ورود
لیک در محسوس از آن بهتر نبود
حالا این که تازه یک کار عادیست، اینها روح ها و معانی کم بهایی است که شخص به زندگی خودش میدهد. بقول مولانا :
باده خـاک آلـوده تان مجنـون کند
صـاف اگر باشد ندانـم چــون کند
جرعه خاک آمیز چون مجنون کند
مر تـرا تـا صـاف او خود چون کند
درواقع دو کس دراین عالم زندگی میکنند، یک کس معنایی برای زندگیش می بیند، ویک کسی هم هیچ معنایی نمی بیند و زندگیش همین است که صبح ازخواب برمی خیزد، صبحانه می خورد، به کاری مشغول میشود و ناهار میل میکند، دوباره مشغول به کار و بعد هم شام و ... نهایتاً هم خواب. و یک کسی هم همین کارها را انجام میدهد، صبح بیدار میشود، کاسبی اش را میکند و شب هم می خوابد. ولی این کجا و آن کجا ! مولانا میفرماید:
خلـق در بـازار یکسـان می رونـد
آن یکی در ذوق و دیگـر دردمنـد
همچنین درمـرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
تعبیر مولوی این است که پاره ای خسروان اند و پاره ای در خسران اند. یکی زندگی میکند و می بازد، و یکی زندگی میکند و می برد. یعنی با گذشتن روزها یکی بر او افزوده میشود، یکی از او کم میشود. شما باور نکنید که مولوی به این مقام و مرتبت نرسیده باشد و آنوقت این شور و این معنا و این سرزندگی درکلام او وجود داشته باشد.
در غـــم مـــا روزهــا بیگــــاه شــد
روزهــا با ســـوزهــا همـــراه شــد
روزهـــا گـر رفت گـو رو بـاک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
یکی روزهایش میروند و برای او چیزی باقی نمی گذارند و این همان خسرانی است، اما آن دیگری خسرو است چون روزهایش میروند و غمناک نیست و چیزی به او افزوده شده است، یعنی چیزی برتر و پُربهاتر از آن روزهایی که از دست رفته اند برایش حاصل شده است، و معنای زندگی همین است. بنابراین پیر شدن برای او جوانتر شدن است، و مردن برای او وصال. در غزلی مولانا میگوید :
به روز مـرگ چو تابـوت مـن روان باشد
گمان مبر که مـرا میل این جهان باشد
جنازه ام چو ببینی مگـو فــراق فــراق
مـرا وصـــال و ملاقــات آن زمـان باشد
مـرا به گــور ســـپاری مگـو وداع وداع
که گــور پـرده جمعیـــــت جنـان باشد
فــرو شـدن چو بدیدی بـر آمـدن بنگــر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
کدام دانه فرو رفت درزمین که نرست
چـرا به دانـه انسـانت این گمـان باشد
اینها در مرگ یک معنایی می بینند که دیگران نمی بینند، دیگران در مرگ فراق و جدایی می بینند و وداع، و اینها وصال می بینند و ملاقات.
مـرگ کیـن جمـله ازو در وحشتـنـد
می کنند این قوم بر وی ریش خند
بنابر این خیلی عجیب نیست که اگر شما در کلام مولوی و یا عموم عارفان این همه درباره مرگ می شنوید، سخن از فنا شدن و قربانی شدن می شنوید. و اینها فقط به این دلیل است که معنای مرگ برایشان روشن بوده است. گفت :
دشمـن خویشــیم و یــار آنک مـا را می کشــــد
غــرق دریـاییــم و مــا را مــوج دریــا می کشـــد
زان چنین خنـدان وخوش ما جان شیرین میدهیـم
کان ملک ما را به شهـد و قنـد و حلـوا می کشـد
خویــش فـربه می نماییــم از پـی قــربان عیـــــد
کان قصــاب عاشقان بس خـوب و زیبـا می کشد
نیسـت عـزراییـل را دسـت و رهـی بر عـاشقـــان
عاشقان عشق را هم عشق و سـودا می کشـد
از زمیـــن کالبـــد بـــرزن ســـری وانگــــه ببیـــن
کـو تـو را بـر آسمـان بـر می کشـد یـا می کشـد
صــد تقـاضـــا می کنـد هــر روز مـــردم را اجــل
عاشـق حـق خویشتـن را بی تقـاضـا می کشـد
پس اولین پیامی که عارفان و صوفیان به ما داده اند این است که ما در این عالم پرتاب نشده ایم بلکه جدا گشته ایم، لذا این جهان وادی فراق است، شب است، شب روح است، که یک صبح وصالی بدنبال دارد، بشرط اینکه کسی متذکر این معنا باشد. البته برای کسی که احساس فراقی نیست طبیعتاً وصالی هم نیست.
راز جـز بـا رازدان انبـاز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
کسی که نمی داند مبتلا به فراق است، اگر معشوق و محبوب هم نزد او حاضر شوند او احساس وصا ل نخواهد کرد. وصال برای کسی هست که از شب هجران عبور کرده باشد، پای در وادی فراق گذاشته باشد. در واقع معنای زندگی این است که شب هجرانی است و ما منتظر صبح وصالیم بدنبال او. و به همین دلیل، مرگ مدخل آن وصال است. بنابراین، این وحشتناکترین موضوع درعالم، برای یک عارف، شیرین ترین و با معناترین لحظه ها خواهد بود.
یکی از موضوعاتی که درهمه فلسفه ها درباره اش می اندیشیدند و سخن گفته اند این است که در این جهان مرگی هست، مرگ تلخ. و بزرگترین و برجسته ترین مصداق تلخی عبارت بود از مرگ. ولی برای این بزرگان این پدیده و حادثه عظیم که هیچ کسی هم از او معاف و مصون نخواهد بود، این چنین معنادار می شود.
بیش از این هرچند جان پر عیب بود
در رحــم بـود و زخلقـــان غیـب بود
تـن چـو مــادر طفـل جـان را حامله
مــــرگ درد زادنســــت و زلــــزلــه
تعبیراتی که مولانا و دیگر عارفان در این مورد دارند آنقدر فراوان و گویا و الهام بخش است که حقیقتاً جا دارد که آدمی ازهمین نظر هم که شده کار این بزرگان را مورد مطالعه قرار بدهد تا برای زندگیش معنایی بدست آورد. اگر هشیار باشید و دقت نمایید خواهید دید که معنای زندگی غیر از زندگی کردن است. در اینجا یک اشتباهی همیشه صورت میگیرد، برای مثال اگر شما از کسی بپرسید که هدفش از زندگی چیست ؟ ممکن است در پاسخ بگوید " بازی کنم، لذت ببرم، تفریح کنم، تحصیل کنم، پولدار بشوم و یا خدمت بکنم و... " یک چنین اهدافی را تعریف کند. حالا ملاحظه کنید اون غفلت و اشتباه معمولاً در اینجا پیش می آید که این بازی کردن، خوردن، خوابیدن، ورزش کردن و تفریح کردن، شغل داشتن، تحصیل کردن، پولدار شدن و خانه خریدن، ازدواج کردن و خانواده تشکیل دادن و بعد به درجات بالای علمی و یا اجتماعی رسیدن و صدها مطلب دیگر، اینها هدف زندگی نیستند، اینها خود زندگی هستند. فرق است بین هدف زندگی و خود زندگی، اینهایی که بر شمردیم خود زندگیست و البته اگر زندگی نباشد نمی توان گفت که حالا برای چی زندگی میکنی ؟ آدم باید زنده باشد، غذایی بخورد، خوابی بکند، استراحتی بکند، لباسی بپوشد و راهی برود و معاشرتی داشته باشد و ... و اینها خودِ زندگیست، و خودِ زندگی هم که هدف و معنای زندگی نخواهد بود. بنابراین معنای زندگی چیزِ دیگریست که میبایست بآن بیدار شد. این نکتۀ اول بود.
و نکته دوم ، یکی از مطالب گرانبهایی که به ما تعلیم و تلقین میکنند این است که این تحصیل علوم و آموختن اینها فقط در یک مواقع نادریست که هدف زندگی قرار میگیرند، چون اینها هم دوباره خود زندگی هستند. کسی که درس میخواند و مدرکی میگیرد، دنبال شغلی میرود، سر شغل با کس دیگری رقابت میکند، حسادت میکند، جلوی پای او می پیچد، بد این را میگوید، تملق آن را میگوید، و... ، اینها که باز خود زندگی بود. اینها همان باسوادیست. یعنی شخص این بار با چراغ آمده و یک کالاهایی را دقیقتر و تیزتر انتخاب میکند، به بیانی دیگر خودش را گرانتر می فروشد. بیشتر درس خوانده ها کارشان بیش از این نیست. یعنی نود و نُه درصد مردم همینطورند، اِلا نوادری که از آنها هم دستگیری های خاصی شده است.
طـالب علمست بهر عام و خاص
نه که تا یـابد از این عـالم خلاص
علـــم تقلیـدی که او بیجــان بود
طــــالـــب روی خـریــــداران بود
یک چیزی بلد است و بدنبال مشتری میگردد، مثل هرکس دیگری که زندگیش کاسبی است. به همین دلیل بود که این بزرگان این چیزها را علم حساب نمی کردند. نمی گوییم که تحصیل علوم و یا کاسبی کار خوبی نیست، چون زندگی کردن بالاخره همین چیزها است. باید درس خواند و دنیا را آباد کرد. اما اگر کسی فکر کند که اینها هدف زندگیست، اشتباه کرده است. هدف و معنای زندگی چیز دیگریست، همین بود که گفته شد، یعنی بداند که چرا زندگی میکند ! مردن یعنی چه ! و زنده بودن چیست ! و مثل آن روزنامه فروشی که گفتیم یک روح دیگری او را فراگرفته باشد و از صورت ظاهری زندگی عدول کرده باشد، و باطنی داشته باشد که او را گرم نگه دارد. و بداند این روزهایی را که از دست میدهد درعوض چیزی برایش می ماند که ارزش بالاتری بدست می آورد. و این معنای زندگیست.
نکته بعدی که در کلام عرفا وجود دارد و بی ارتباط به نکات قبلی هم نیست، نشان دادن روی دیگر این جهان هستی است. یعنی زندگی کردن در این عالم درعین حال حضور داشتن در عالم دیگر. اصولاً ما هرکدام ، عالم را از پنجره دید و دانسته هایمان می بینیم، و زمانی ما با عوالم دیگر مقابل میشویم که زاویه پنجره دید و سطح دانسته هایمان تغییر یابد. به زبان دیگر زمانی ما شاهد عوالم دیگر می شویم که به غیر از مشاهده جهان از زاویه و پنجره اتاق خود از زوایا و پنجره اتاقهای دیگر در طبقات بالاتری هم نظر بیاندازیم.
تــو جهـــان را قــدر دیـــده دیــده ای
کـو جهــان؟ سبلـت چـرا مـالیــده ای
عارفان را سرمه ای هست آن بجوی
تـا که دریـا گردد آن چشـم چو جـوی
سُرمه دیگری باید به این چشم کشید تا آدمی را توانا کند به کشف عالمی دیگر که درست در همین عالم وجود دارد. مثالی که خیلی از بزرگان زده اند و در مثنوی دفتر سوم هم هست مثال بچه ایست که در رحم مادر است. بچه ای که در رحم مادر است در همین جهان زندگی میکند چون مادرش در همینجاست، غذایی که به او میرسد در حقیقت از همینجاست، مادر تغذیه میکند و از طریق بدن مادر آن بچه هم تغذیه میشود. همه چیزش متعلق به همین عالم است. فقط وقتی که زاده شد و متولد گردید و به عقل آمد می فهمد که قبلاً هم در همین دنیا بوده است. منتها آنجا نمی توانست بفهمد. یعنی یک تولد دوباره لازم است. این تولد دوم که در ادبیات مسیحی هم هست و از قول حضرت عیسی (ع) نقل میشود، در ادبیات اسلامی هم هست و عرفای ما هم خیلی جدی این نکته را دنبال کرده اند، و نکته بسیار عالی و مهمی در آن تولد دوباره است :
چون دوم بـار آدمـی زاده بــزاد
پای خو د بر فرق علت ها نهاد
یک تولد دیگری برای آدمی لازم است تا در اثر آن تولد که تولد انسانی است دنیای دومی درمقابل چشمانش نمایان شود. و در حقیقت هیچ چیزی هم عوض نخواهد شد. یعنی آدمی روح مجرد نخواهد گردید و در همین بدن زندگی میکند. ارتباطش با دیگران هم عوض نخواهد شد. و باز همان خویشاوندان، همان دوستان، و همان رفت و آمدها و همان مسکن و منزل، اما دیگر این آدم در دنیای دیگری زندگی خواهد کرد در عین حالی که در همین جهان است. اصلاً سرّ عظمت این بزرگان، سرّ دل نشین بودن کلام آنها همین است که از یک دنیای دیگری می آید :
چون نبی آگه کننده ست از نهان
کـو بدیــد آنچه ندیـد اهـل جهــان
و به تعبیر مولوی روپوش از نگاهشان برداشته خواهد شد و محرم میشوند :
چون شوی محرم گشایم با تو لب
تـا ببینــی آفتـــابی نیمــه شـــب
جــز روان پـاک او را شـــــرق نی
درطلوعش روز وشب را فـرق نی
انگاری که روی کسی را بطرف دیگری بچرخانند تا او جای دیگری را در این عالم مشاهده کند. برای انتقال این مطلب عموم عرفا از همان مثال افلاطونی استفاده میکنند. رأی افلاطون این بود که : "این دنیا سایه یک دنیای دیگریست و ما همه اش سایه ها را می بینیم، وچون اون اصل را ندیده ایم سایه ها را اصیل می پنداریم " و مولوی بر همین اساس داستان آن صیاد را می آورد که :
مـــرغ بـر بـالا و زیــر آن ســــایه اش
می دود بــرخـاک پـران مــــــرغ وش
ابلهـــی صـــیاد آن ســــایه شـــــود
می دود چنـدانـک بـی مــایه شـــود
بی خبر کان عکس آن مـرغ هـواست
بی خبر که اصـل آن سـایه کجـاست
تیـــــــر انــدازد بســــوی ســــایه او
ترکشش خـالی شود از جست و جو
ترکش عمــرش تهی شد عمـر رفـت
از دویــدن در شــکار ســــایه تفـــت
او بمانـــده دور از مطلـــوب خویــش
سعی ضـایع، رنـج بـاطل، پـای ریش
ســـایه مرغــی گرفته مــرد سخـت
مــرغ حیـران گشـته بـرشـاخ درخـت
کین مُدمـغ بـر کی می خنـدد عجب
اینـت بـاطـل، اینـت پـوسیــده سبب
یک صیادی را در نظر بگیرید که بدنبال شکار سایه مرغان است، چون از مرغ اصلی خبر ندارد، یکبار هم چشمش به بالا و مرغ اصلی نیافتاده و این سایه مرغ را مرغ می پندارد. تمام عمرش را صرف این کرده است.
چون شما در دام این آب و گلید
کی شما صیـاد سیمرغ دلید ؟
و حالا اگر از حسن اقبال اگر از خوشبختی در یک لحظه نادر هشیاری یک کسی سر این صیاد را بگیرد و رویش را بطرف بالا بکند و یک بار آن مرغان اصلی را ببیند، آنوقت تمام این عالم یک چهره و تصویر دیگری برای او پیدا خواهند کرد. در واقع هیچ چیزی عوض نشده و همه چیز هم سر جای خودشان هستند. سایه ها مثل گذشته بر روی زمین از این سوی به آنسوی حرکت میکنند و باز مردم کمافی السابق بدنبال شکار سایه ها هستند و زندگی به قرار گذشته ادامه خواهد داشت. و تنها چیزی که عوض شده و میشود این است که آن چیزهایی که تا بحال اصیل دیده میشدند از این به بعد سایه دیده میشوند.
یکی از تعلیمات بسیار مهمی که مولوی در مثنوی به ما میدهد همین است که این عالم در ساختمانش غرور است، یعنی فریب و نیرنگ درش نهفته است.
گر نبودی عکس آن سرو سرور
کی بخواندی ایـزدش دارالغـرور
غرور در اینجا نه بمعنی تکبر و خودپسندی است، بلکه بمعنای فریب، حقه، مکر، گول و سرگردانی است. یعنی این عالم فریبستان است. چونکه هیچ چیزی اصلش نیست و بلکه بَدلی و سایه آن اصل و حقیقتند، و خبر از او میدهند. منتها چون آدمها اصلش را ندیده اند اینها را اصل می انگارند .
مرغ کو ناخورده است آب زلال
انـدر آب شــور دارد پــرّ و بــال
مرغی که اصلاً آب شیرین تابحال نوش جان نکرده عجیب نیست که می پندارد ذات آب شور است. حال اگر ازاین منظر نگاهی به دعواهایی که درعالم است از صدر تا ذیل بیاندازد، خواهد دید که همه اش بیهوده است:
جنـگ خلقـان همچـو جنـگ کـودکان
جمله بی معنی و بـی مغـز و مهان
جمله با شمشـیر چـوبین جنگشـان
جمله در لاینفعــــــی آهنگشــــــان
جمله شان گشته ســـواره بر نـیی
کیـن بـراق مـاســــت یا دلـدل پـیی
همچو طفلان جمله تان دامن سوار
گـوشـــۀ دامــن گرفتــه اســپ وار
و این را خوب می بیند و می فهمد، می فهمد که فانی بودن جزو اصلی ترین صفات این عالم است. این مطلب را اگر کسی درک نکند اصلاً وارد باغ عرفان نشده است. این گذرا بودن، این کف آب دریا بودن تعبیر مولوی از این دنیاست :
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفـایی
و آن پیام و نکته دومی که این بزرگان به ما تعلیم میدهند همین نگاه و ادراک است که این جهان یک دریایی است که روی موج هایش را قدری کف گرفته، و اگر مردم مشغول همین کف ها هستند و آب زیر کف ها را نمی بینند و بفکرشان دنیا همین کفهاست، اینها در خسرانند :
جنبش کفهـــا ز دریا روز و شب
کف همی بینی و دریا نه عجب
و تا برای خودشان این معنا حاصل نشده بود قطعاً نمی توانستند این تجربه را به دیگران منتقل کنند که در این دنیا یک دنیای دیگری هم هست. البته عرفا یک تئوری هم داشتند بنام " غفلت "، و میگفتند که اکثر مردم اسیر غفلت هستند و پرده این غفلت دریده نخواهد شد. چرا که اگر پرده کنار زده شود زندگی برایشان ناممکن خواهد گردید. و لذا سرگرم ماندن به این کف و غفلت شأن اکثر مردمان است. اگر روزی شما شنیدید که عارفان رازهایی را کشف کرده اند، بدانید و مطمعن باشید این نکته که در این دنیا دنیای دیگری هم هست و در زیر این کف موج دریا آب عمیق و زلالی وجود دارد یکی از همان رازهای افشا شده و برای ما افشا نشده است. فکر نکنید که رازهای عالم می باید یک چیزهای عجیب و غریبی باشند، خیر ! همین مطالبیست که گفته اند، گفته شده منتها بگوش کمتر کسی رسیده است:
راز جـز بـا رازدان انبـاز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
اصولاً ما خیلی دوست داریم که سر از رازها در بیاوریم، و حالا یک راز دیگری که باز همین بزرگان فاش کرده اند و کمتر کسی بگوش جان شنیده است را عرض میکنیم. البته چون دوباره گرفتار همین زندگی یک بعدی خود هستیم عرض میشود که زیاد طالب رازدانی هم نباشید، چون اولاً زندگی را مشکل میکند، ثانیاً شنیدن راز برای کسی که اهل راز نیست مثل نشنیدن راز است. داستانی در اوایل دفتر دوم مثنوی هست که یک کسی همراه حضرت عیسی (ع) بود و از ایشان درخواست میکند دعایی که میخوانی و مردگان را زنده میکنی را به من هم بیاموز :
گشت بـا عیسی یکی ابلــــه رفیــق
استخـوان ها دیـد در حفــره عمیـــق
گفـــت ای همـراه آن نـــــام سنــی
که بــدان مــــرده تو زنـــده میکنـــی
مـر مـــرا آمـــــوز تـــا احســـان کنـم
استخـوان هـا را بـدان بـا جـــان کنـم
گفت خامش کن که این کارتو نیست
لایـــق انفـــاس و گفتــــار تـو نیست
حضرت او را نصیحت کرد و دلایلی آورد که این کار در خور تو نیست، و این وردهایی که از دهان من بیرون می آید فقط الفاظ نیست که مرده را زنده میکند بلکه روحی و نفسی پشت سر اوست که اگر آنها نباشد ورد خالی اثری نخواهد داشت.
کان نَفَس خواهد ز باران پـاک تر
وز فرشتــــــه در روش دراک تر
عمـرها بایست تا دم پـــاک شد
تـا امیــن مخــــزن افـــلاک شد
درست مثل کسی که نابیناست و به دیگری که بینا و عینکی برچشم دارد اصرار کند که عینکت را به من ده تا من هم ببینم. عینک را روی چشم میزنند و اگر چشم بینا نباشد که با زدن عینک عمل دیدن حاصل نمیشود. و این دعا در اینجا حکم آن عینک را دارد، دعا به تنهایی که اثری ندارد. بهرحال آن فرد با توضیحات و دلایلی که حضرت آوردند هم قبول نمیکند و به اصرارش ادامه میدهد، تا آنجایی که حضرت روی به آسمان کرد و گفت : خدایا این چه اسراریست و چه احوالیست ؟ این آدم خودش مرده است و فکر زنده کردن خودش نیست، ولی آمده و چیزی میخواهد که مرده های دیگر را زنده کند ! و غفلت همین است .
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست
میــل این ابلـــه دراین بیگـــار چیست
مـرده ی خــود را رهـا کـردســــت او
مـرده ی بیگــــــانه را جـویــد رفـــــو
حالا تو اگرعاشق و شایق زنده کردن مردگانی، پس اولین مرده خودت هستی ! من که دارم یادت میدهم و میگویم که موضوع ازچه قرار و سرّش چیست، ولی تو نمی شنوی. نشنیدن راز بگوش جان همین است. نخواستن راه همین است. و تشنه نبودن و طلب آب کردن همین است.
و امّا آن رازی را که قرار شد عرض کنیم این است که " موفقیت آدمی در گرو انتخاب راه غیر معمول است "، یعنی همان " خلاف آمد عادت ". اکثر مردم دنبال عادات میروند. اگر شما بکسی بگویی که موفقیت وی در گرو صبح زود بیدار شدن است، کمتر کسی میشنود و انجام میدهد. بلکه اکثر آنها به راه عادت و معمول میروند. و البته به راه های معمول رفتن نتایج معمول هم خواهد داشت. فقط کسانی آماده اند تا پای در راه های غیرمعمول و "خلاف آمد عادت" بگذارند که البته سختی هایش را بجان بخرند، خطراتش را بپذیرند، و مشکلاتش را قبول کنند، و درآن صورت است که از این "خلاف آمد عادت" نتایج خلاف عادت و معمول هم نصیب آنها خواهد شد. شما هرکدام از این بزرگان را که نگاه کنید و به تاریخ زندگیشان مراجعه نمایید خواهید دید که آنها اهل "خلاف آمد عادت" بوده اند و به راه عادی نرفته اند، البته بخت و اقبال هم همراهشان بوده است، بهرصورت :
آنچـه خـلاف آمـد عـادت بـود
قـافلـه ســالار سعـادت بـود
ولی حالا همه می خواهند به نتایج غیر معمول برسند وهیچ چیزی راهم درزندگی تغییر ندهند. یعنی همه کاری را که تابحال میکرده اند بکنند اما همای اقبال، پرنده خوشبختی هم روی شانه و یا خانه آنها بنشیند، که این هم شدنی نیست.
گـر ز صـورت بگذرید ای دوسـتان
جنت است و گلستان در گلستان
نکته دیگری که عارفان و صوفیان به ما نشان میدهند این است که نه فقط دردل این دنیا دنیای دیگری هست بلکه دردل دین هم دین دیگری هست. البته آنها این تعبیر را بکار نمیبرند ولی میگویند " یک شریعت داریم، یک طریقت داریم و یک حقیقت. و لبّ و مغز این کلام همین است که عرض شد. یعنی این دین لایه لایه و توی در توی است. ظاهری دارد و باطنی دارد. یعنی صورتی دارد، گوهری دارد و اعماقی دارد که تا بینهایت میتوان به کاوشش پرداخت، و هر بار گوهرهای تازه ای بدست آورد. اصلاً حقیقت مطلب همین است که آدمی یک موجود توی در تویی است. و همه چیزهایی که به او مربوط میشوند هم توی در توی و لایه لایه هستند، منجمله دین که با اعماق وجود آدمی هم کار دارد. به تعبیر مولوی :
تو یکی توُ نیستی ای خوش رفیق
بلک گــردانی و دریــای عمیــــــق
هرمکتبی که این چند بعدی بودن و چند لایه بودن وجود آدمی را درنظر نگیرد مکتب شکست خورده ایست، در واقع نمیتواند انسان را اداره کند. انسان نیاز به مکتب توی در توی دارد، لذا عارفان ما این نکته را تعلیم و برش تأکید میکنند که هردینی میخواهد اسلام باشد و یا مسیحیت و یا غیره ..این یک ظاهری دارد، و باصطلاح شریعتی دارد که اول راه است برای عموم، و یک باطن و حقیقتی هم دارد که برای اهل نظر است. و یک راهی هم دراین میانه کشیده شده که آدمی را از این مسیر می برد. البته با این توجه که این باطن و مغز هم میبایست همیشه در دل آن شریعت و پوسته حفاظت گردد تا از خطرات مصون و آسیبی نبیند، والا آن حقیقت از میان خواهد رفت.
حقیقتاً اگر آدم تصور کند که این پیامبران آمدند تا یک سری آزادیهایی و یک رشته علوم و حدودی را به آدمیان در همین حد ظاهر ادیان تعلیم دهند، نمی ارزیده که واقعاً پیامران و اولیاء خداوند که نمایندگان الهی بوده اند با آنهمه زحمت و رنج بیایند و تبلیغ یک سری آداب خشک بریده از حقایق بکنند. حتماً میبایست مغزهایی در درون این پوسته ها وجود داشته باشد، تا به تبع و طفیل اون حقیقت و مغزها این قشر و پوستها هم ارزش و اهمیت پیدا کنند. بنابراین کسانی که بسراغ صوفیان وعرفا می رفتند نه بدلیل اینکه ترک قشر و پوسته را بکنند، بلکه به قشر آنها قانع نمی شدند. و میرفتند تا بیاموزند که چطور کف ها را کنار زده و آب زلال را ببینند و مغزها را در درون پوستها مشاهده کنند. و این بیانگر این است که اینها دین شناسی دقیق و درستی داشتند و نه اینکه چیز دیگری را به دین تحمیل و یا اضافه کرده باشند. بلکه به ما گفته اند که ورای این ظواهر یک بواطنی هم هست، وکسی که اهل نظر ونکته سنج و دین شناس است به خودش مراجعه میکند تا پاسخ سؤالات درونی اش را بدهد، و به همه این پرده ها و لایه ها و بطون دین مراجعه کند تا به این ظاهر و قشر دین قانع نباشد بلکه درکنارش به مغز آن هم دسترسی پیدا کرده و نتیجه بگیرد.
مولوی میفرماید که قشر دین مثل کیمیا آموختن است، اما حقیقت دین مثل زر شدن است. یعنی در اثر هم صحبتی با کیمیا زر بشود. دانستن علم کیمیا به تنهایی کافی نیست، علم کیمیا برای زر شدن است و اینها اصلا هم شأن نیستند. این نکات که در دین پیدا میشود به بهترین وجهی بدست عارفان یافت و تعلیم شده اند. حقیقتاً اگر کسی در دین طالب مغز و گوهر آن نباشد، و فقط به قشر آن قناعت کند، آنرا درهرجای دیگری هم میتواند پیدا کند و احتیاجی نیست که فقط در دین خاصی بدنبالش بگردد. ما امروزه که با مشکلات فکری، اجتماعی، و روزی کافی در دنیای جدید مواجه هستیم، بیشتر از هر وقت دیگری نیازمند کشف این مغز و حقیقت هستیم. برای باز کردن و روشن کردن او، و گشودن گره ها و خیره کردن چشمها، و برای درخشش او و برای دفاع از دین و اندیشه های معنوی ورای این ظواهر، ما احتیاج به یک بواطنی هم داریم.
والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر