تاریخ نصب روی وبلاگ
Aug.11. 2007
مقدمه ای بر فهم مثنویخلاصه ای از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
( ۸ )
بسم الله الرحمن الرحیم
در دنباله جلسه گذشته که حول تفاوت ماهیت بینش و دانش از نظر عارفان را عرض میکردیم گفتیم که جهانی که عارفان معرفی میکنند و اینکه معتقدند "بینش" آنرا فرا میگیرد، یعنی از طریق بینش آن جهان به چنگ می افتد، جهانیست که روز است، بنابراین از او همیشه تعبیر به نور میکنند لذا روشن است، شفاف است و واسطه ای در آنجا نیست. در آنجا جهان همیشه حضور است و غیبتی نیست، زمره ی حضور است. به قول حافظ :
بگذر به طرف میکده تا زمره ی حضور
اوقـات خویش بهر تو صـرف دعـا کنند
یعنی زمره ی کسانی که اهل حضورند و نه اهل غیبت، تکه تکه و پاره پاره نیست و اجزایش با یکدگر در تضاد و تخالف و تزاحم نیستند، جهانیست که در آنجا واقعیات در یکپارچگی و بی واسطه خودشان را به ما نشان میدهند، و از همه بالاتر اینکه دیگر اعداد نیست و اضداد هم نیست.
آن جهان جز باقی ی آبــاد نیست
زانکه ترکیب وی از اضــداد نیست
اما این جهان، جهان اضداد است و به همین جهت هم فرسایش در او هست و زمان در او هست و بسیاری دیگر از احکام که در آن جهان دیگر جاری نیست. بهمین دلیل است که مولوی میگوید کسانی که اهل اون عالمند رفته رفته خودشان هم باهم یکی میشوند. دعوا میان عالمان است، این خیلی مهم است. شما هیچ علمی را سراغ دارید که بین افراد و اصحابش نزاع نباشد ؟ در فلسفه، در کلام، در فقه، در فیزیک و در همه ی این علوم اختلاف هست و البته این اختلاف هم روح علم است، بلکه بنزین این ماشین است. اگر این نباشد پیش نمیرود و خاموش میشود. بهرحال این جامعه ی علمی قائم است به رقابت و تعاون عالمان، و باید رقابت بکنند و اختلاف رأی باشد. این تضارب آرا هست که این علم را به پیش میراند. یکی نیستند و این یکی نبودنشان در اینجا خیر است و برکت و موتور محرک جامعه ی علمیست. و رفع این اختلاف هم هیچ ممکن نیست. آنان که عالمان را دعوت به اتحاد میکنند اشتباه میکنند، اصلاً کار دانش اینکه زیر ولایت کسی بروند و دستور کسی را بپذیرند، که مثلاً همه تان یکجور بگویید و یکجور عمل کنید، اصلاً اینجور چیزها نیست. اینجا کار اساساً به اختلاف رأی است و از همین طریق کار پیش میرود و ممکن هم هست که چند نظر مختلف در یک حوزه ی علم همیشه باقی بماند. و اتفاقاً به همین دلیل هم علم یک کالای دنیویست. این یکی از تعلیمات بسیار شریف و از نکته ها و بصیرتهای خیلی لطیفیست که غزالی در کتاب احیاء العلوم خود آورده است. هرچه که بر سر او نزاع میرود از جنس دنیاست. هرچه که میتواند مورد تناقض و تزاحم واقع بشود از جنس کالاهای دنیویست. برسر هرچه که بتوان نزاع کرد، بشود کش مکش کرد. هر زمان چنین واقعه ای رخ داد شما بدانید که آنجا قصه ای دنیوی روی داده است. حتی علم، مخصوصاً در روزگار ما که علم تقریباً ترجمه میشود به مدرک. کسی عالم است که مدرکی داشته باشد، تقریباً در بازار دانش و دانشگاهها یعنی جاهایی که باید علم را عرضه کرد کم و بیش اینگونه است.
نمی گوییم که علم چیز بدیست، ماهیتش را عرض میکنیم، خصوصاً از چشم عارفان، ماهیتاً چنین چیزیست. کسی معمولاً نمیرود این درسها را بخواند برای اینکه بعداً آنرا بگذارد سر تاقچه ! بالآخره میخواهد یکجایی مصرف کند، یکجا استفاده کند و عرضه کند، و بهرحال از این طریق امرار معیشتی کند. لذا چه در خود مسایل علمی و چه در یافتن شغل که مبتنی بر دانش است، نزاع و تزاحم میرود. هم در بازار کار، دانشمندان با هم رقابت میکنند و هم در بازار علم با هم رقابت میکنند، و هر دوتا هم مبارک است و هر دوتا هم علم زندگی این جهانیست. یعنی اگر آتش این اختلاف خاموش شود مرگ بر حیات آدمیان سایه خواهد افکند و دیگر چیزی باقی نمی ماند. این همان غفلتیست که خود خداوند در این جهان نهاده است. همان بازیی می باشد که ما را وارد آن کرده اند و نمیتوانیم از آن بازی بیرون برویم. زمانی از آن بیرون میرویم که دیگر از این دنیا رفته باشیم بیرون.
این دنیا عین همان بازیست، هیچ کسی نمی تواند خود را از این بازی بیرون نگهدارد، و یا وارد بازی بشود و قصد بُردن بازی را نداشته باشد. میآید توی بازی و به قصد بردن هم میآید، ولی گرم هم می بازد، و تا آخرعمرش هم ادامه خواهد داد. به این ترتیب اصلاً نفس بازی به شما میگوید که دو سوی وجود دارد، رقابتی وجود دارد. دو طرف هستند که با یکدیگر درگیرند و در کش مکش اند و رها نمی کنند تا بلاخره یکی بر دیگری پیروز بشود. بازی یا مسابقه متضمن این است که اقلاً دو طرف در آنجا داشته باشیم که به رقابت بپردازند.
مولوی به ما می گوید که در جهانِ عارفان اینطوری نیست. هم جهانی که آنها بهش متعلقند، جهانیست که عین حضور و وحدت یکپارچگی و سلم است. کالایی که در آن جهان است از جنس کالاهای دعوا کردنی و کش مکش کردنی نیست، همانیست که در مورد پیغمبران در قرآن آمده "لا نفرق بین احد من رسله، ما بین پیغمبران هیچ تفاوتی قایل نیستیم" و بین آنها هم دعوایی نبوده و ما هم معتقد نیستیم که بینشان دعوایی بوده باشد. آنها از جایی میآیند که دعواخیز نیست، کش مکش آفرین نیست، ازکالایی و از جنسی سخن میگویند و چیزی را معرفی میکنند که اگر کسی او را می شناخت یا اگر بشناسد دیگر دعوایی نمیکند. همان وحدت و تسالمی که بین اولیاء هست آنوقت بین پیروانشان هم پیدا خواهد شد. و دیگر اینکه خودشان یکی میشوند، یعنی چنان روح هایشان بهم نزدیک میشود که گویی یک نفرند. چه در یک عصر زیست کنند و چه در عصرهای مختلف. اینها نکاتی هستند که بصراحت مولوی بیان میکند :
گـر دو صــد سیب و گلابـی بشمـری
یک شود چون جمله شان را بفشری
میگوید که فرض کنید صد تا سیب یا صد تا گلابی در اینجا داریم، و اینها متعدند، جهان هم جهان اعداد است اما شما بیآیید آب این میوه ها را بگیرید، آنوقت دیگر نمیشوند صد تا سیب یا گلابی. یعنی همین که به اون روح و اون جوهر راه پیدا کردید از تعدد میگذرید و به وحدت میرسید.
در معــانی قسمت و اعــداد نیست
در معـــانی تجـزیـه و افـــراد نیست
اتحـــاد یـــار بـا یــــــاران خوشست
پـای معنی گیر صـورت سرکشست
صـورت سرکـش گدازان کن به رنـج
تـا ببینـی زیــر او وحـدت چو گنــــج
ور تـو نگــدازی، عنـــایت هــــای او
خـود گــدازد ای دلـــم، مــــولای او
او نمــــاید هـم بـه دلهـــا خویش را
او بـدوزد خــــرقــه ی درویــــش را
منبسط بـودیـم و یک جوهـــر همـه
بی سر و بی پـا بدیـم آن سـر همه
یک گهــر بـودیـم همچـون آفتـــــاب
بی گـره بودیم و صــافی همچو آب
چون بصـــورت آمـد آن نـــور ســـره
شد عـدد چون ســایه هـای کنگـره
کنگــره ویــــران کنیــد از منجنیـــق
تـا رود فـــرق از میـــان این فــریق
در جای دیگر مثنوی مثالی دیگری میآورد، میگوید که شما خانه های مختلفی را در نظر بگیرید که هر کدام با دیواری از دیگری جدا شده اند. یعنی باز تعدد اینجا هم برقرار است و لذا میگوئیم چندتا خانه در اینجا وجود دارد. در اصل آنها یکی اند اگر دیوارها را برداریم. وقتی باد به دریا میوزد تموج پیدا میشود، و ما چندتا موج می بینیم و میگوئیم موجها. در حالیکه این باد است که آنها را در عدد آورده و تعدد از آنجاست. عارضیست، از بیرون به آنها تحمیل میشود. این باد یعنی همین بدنها که به این روح افزوده شده و میان آنها دیوار کشیده است. این دیوارها را شما نبینید، اگر این دیوارها را بردارید، آنوقت این ارواح یکی اند، یک نفرند و چند نفر نیستند.
گر یکی بینی از ایشان یـا دو یـار
هم یکی باشند و هم یکصد هزار
اگر یکی از آنها را ببینی انگار همه ی آنها را دیده ای. این تصریحات در کلام مولوی بسیار گویا هستند و با اهمیت، لذا باید بدانیم که اینها یعنی چی. وقتیکه از عالم دانش بگذرید و به عالم بینش برسید نه تنها اون عالمیست که نگاهها به او دوخته میشود، وحدت است و حضور است، عدم کثرت است و یکپارچگی است. و ادراک مستقیم است، بلکه حاملان و واجدان آن بینش هم متصف به این اوصاف هستند. یعنی آن وحدت، آن عدم کثرت، آن حضور و یکپارچگی، آن عدم غیبت و عدم غفلت در آنها هم جاریست. تا آنجایی که خود آنها هم در حقیقت روح واحد و ید واحدند. بالعرض متعدد شده اند. اما به ذات، به واقع، و به گوهر، اینها یک انسان بیشتر نیستند. تجلی خداوند در این جهان تجلی واحد است، و این ارواح پیامبران و عارفان در حقیقت یکی بیش نیستند. این "یکی" حتی یکی عددیست، نه فقط "یکی" بمعنی اشتراک در یک معانی. بلکه از حیث شدت اتصالی که اینها با یکدیگر دارند. اگر یکی از آنها در جایی حاضر بود، گویی همه ی آنها در آنجا حاضرند. بنابراین و در حقیقت هیچ فرقی نمیکند که کسی با این ولی همنشین باشد یا با ولی ی دیگری. این درست شبیه این است که فرقی نخواهد داشت بر لب دریا شما کنار این ساحل نشسته باشید و یا کنار ساحل دیگری، بالآخره بر لب همان دریا هستید. اختلاف مؤمن و گبر و یهود از اختلاف نظرگاه است، و این اختلاف هم اختلاف گوهری نیست و معنایش هم همین چیزیست که عرض کردیم.
اتحــاد یــار بـا یـــاران خوشست
پای معنا گیر صورت ناخوشست
اگر این در قدرت تو نیست حداقل میتوانی به جایی برسی که این پرده را از جلوی تو بردارند تا آن گنج نهفته در زیر این کثرت را کشف کنی و درک کنی. علی ای الحال وحدت گوهری ادیان که یکی از تعالیم اساسی عارفان ما بوده است و منطبق بر آیه ی شریفه "لا نفرق بین احد من رسله" هم میباشد، مبتنی بر یک چنین چیزیست، چون آن دریایی که این بزرگان از آنجا آمده اند و ماهیان آنجا هستند درحقیقت یک امر واحد اتصالی بیش نیست و وحدت در آنجا بجای کثرت و غیرت حاکم است.
یکی از نتایج و برکاتی که بر این بینش، در این شیوه ی دریافت مستقیم حقایق مترتب است عبارت است از یقین و سکینه که نزد عارفان و حاملان این بینش است. نکته ی مهمی را که اینجا تصریح میکنیم و باید توجه داشت این است که یقین غیر از جزم است، افرادی هستند که به اندیشه ی خودشان جزم دارند و آنرا صحیح و حق می پندارند، برسرش نزاع میکنند، پیکار هم میکنند، با دیگران درمی افتند و اصلاً حاضر بر دست برداشتن از عقیده ی خودشان نیستند. اینها را لزوماً نمیتوان صاحبان یقین دانست. یقین کالای بسیار کمیابی است. اگر بنا بود چیز چنین ارزانی باشد که اینقدر دارای اهمیت نمی شد، و اینقدر هم برایش زحمت نمی کشیدند و ترویج نمیکردند.
در روایات دینی هست که "نادرترین مخلوقی که خداوند آفریده یقین است" پس امر بسیار بسیار کمیابیست. لذا کسانی که مدعی یقین هستند، همیشه باید به آنها شک کرد، همیشه باید سخنشان را با تردید برگرفت، چون اهل جزم بسیارند. همین هایی که براحتی سر عقیده با دیگران دعوا میکنند و پافشاری میکنند بر مواضع خودشان آنهم مواضعی که برای بدست آوردنش کمترین زحمتی هم نکشیده اند، تقلیدی، آباء و اجدادی، خانوادگی، یک چیزی در ذهنشان نشسته و حاضر هم نیستند دست بردارند، و فکر میکنند که کار بسیار پرصوابی هم انجام میدهند :
خواجه پنـدارد که طاعت میکند
بی خبر از معصیت، جان میکند
حاضر است شکم طرف مقابل را هم پاره کند، و این را هم ممکنه جهاد فی سبیل الله اسمش را بگذارد. زندگی را بر دیگران تلخ میکند به اسم اینکه ما یقین داریم به عقیده مان. اینها یقین نیست، اسمش جزم است. این جزمها هم ایجاد کردنش بسیار راحت است. مثلاً در زمان هیتلر، اینکه ما یک ملت برتریم، تلقینی بود که در سربازها چنان ترویج و راسخ کرده بودند که آنها واقعاً عقیده داشتند، و فضای حیاتی برای خودشان ایجاد کرده بودند تا به کشورهای دیگر حمله بکنند، و امپراطوری خودشان را گسترش بدهند. و این ایده ی نژاد برتر را به همه داده باشند و نژادهای فروتر و پست تر را از صحنه ی دنیا حذف کنند. هیتلر صریحاً در سخنرانیهایش میگفت که "اگر ما نژادهای پست تر را حذف نکنیم یک روزی میرسد که کرم ها بر این عالم حاکم خواهند شد. چون تکامل همینطوری صورت گرفته، از کرم ها شروع شده و همینطور موجودات پیچیده تر و عالی تر آمده اند تا رسیده به انسان. اگر ما اینجا دقت نکنیم و اجازه بدهیم که این نژادهای پست تر هم عرض اندام بکنند، خرده خرده چرخ تکامل را به عقب خواهند انداخت و رفته رفته ما را به همان کرم ها خواهند رساند". با این فلسفه بافی ها و تعلیمات، اینها بالآخره یک عده را معتقد کرده بودند که ما باید بجنگیم، باید دیگران را فرو بکشیم و از صحنه ی زمین حذف کنیم. کاشتن اینجور یقین ها در دل افراد کار خیلی آسانی است. شما یک دستگاه تبلیغاتی قدر قدرت را در دست بگیرید و شروع به کشت و زرع بکنید در اذهان مردم. هر بذری را که دلتان میخواهد بپاشید و بعد همینطور آبیاری کنید، و نهایتاً یک چند تایی سبز میشود، اثر میکند و افراد را مرعوب این تبلیغات میکند. ضمناً این را هم در پرانتز عرض کنیم که تبلیغات دینی اصلاً به معنای تبلیغات و پُرپاکاندای رسانه ای امروز نیست. این را یک عده ای عوضی گرفته اند. تبلیغ دین نه به این معناست که یک کسی را چنان زیر بمباران تبلیغاتی قرار بدهیم که مرعوب تبلیغات ما بشود. اگر این کار را بکنیم در واقع ما مجال اختیار و انتخاب را از او گرفته ایم. آنچه که در دین بنام تبلیغ یا بهتر است بگوئیم ابلاغ خوانده میشود یعنی دعوت.
دعوت، یعنی اینکه مثلاً یک دوستی از شما دعوت میکند که به میهمانی به منزل ما بیائید، و شما هم بررسی و سبک و سنگین میکنید، و طرف مقابل هم بر شما زور و فشاری هم ندارد که در مقابلش به لرزه بیافتید که اگر جواب نه باو بدهم ممکن است که سر من را ببرد و چه و چه. بالآخره انتخابی هست و آزادی هست و بعد هم جواب رد و یا قبول میدهید. این بمباران تبلیغاتی دقیقاً برای این است که شما فکر نکنید، برای این است که جواب سؤال را به شما بدهند. برای این است که از هر طرف بروید به همان جوابی که از قبل برای شما حاضر کرده اند برسید. لذا این که دیگر اسمش دعوت نیست، ابلاغ نیست. علی الخصوص در عالم دین که میگوئیم "لا اکراه فی الدین"، نباید در امر دین دیگر اجباری پدید آورد. علی ای الحال با این روش تبلیغات شما میتوانید فقط جزم بوجود آورید و نه یقین.
جزم یک آثاری دارد و یقین هم آثار دیگری، و اینها را باید بازشناسی کرد. ما در روایات داریم که "چیزی نادرتر و عزیزتر از یقین آفریده نشده است". یقین از علائم و آثارش سکینه است. به شخص آرامش و سعه صدر می بخشد، درحالیکه آثار و علائم جزم عبارتند از عدم تحمل و اهل مدارا نبودن با دیگران. یعنی چنان دیدگاهش تنگ میشود و در همان نکته ی خاص و کوچکی که خودش دارد محصور و محبوس میماند که جایی و مجالی برای هیچ کس دیگری باز نمیکند و بهمین ترتیب همه ازآن دایره ی انسانیتی که او تعریف میکند بیرون خواهند ماند و لذا برافتادنی و برکندنی خواهند شد. در حالیکه اهل یقین اهل مهربانی و اهل مدارا و سعه صدر و عفت هستند، و می فهمند که چرا مردم جورهای مختلف حرف میزنند و عقیده دارند.
داستانی در مثنوی هست که : هنگامی که حضرت موسی هنوز چوپان بود و به پیغمبری مبعوث نشده بود، یک روز گوسفندی از گله ی او گریخت. موسی (ع) هم بدنبال او دوان شد تا او را بگیرد، بسیار دوید و گوسفند هم میدوید تا اینکه از گله خیلی دور شدند. روز گذشت و غروب شد، و دیگر گوسفند از فرط خستگی ایستاد. شما حالت یک چوپانی را تصور کنید که هرگونه تسلطی بر آن گوسفند بی زبان خودش دارد، گوسفندی که او را اینطور خسته کرده و از کار بازداشته اش. یک روز تمام او را اینطور به دوندگی و زجر و فلاکت افکنده است. وقتی گوسفند ایستاد موسی(ع) هم ایستاد، انتظار هر عکس العملی میرفت. ولی موسی (ع) هیچ ظلمی، جوری و زجری با این حیوان نکرد. بلکه او را بقل کرد و گفت:
گیرم که بر منت رحمی نبود
جان تو بر تو چرا استم نمود
حالا به من رحم نکردی چرا خودت را خسته کردی ؟ مولوی میگوید اینجا بود که خداوند به ملائک میگوید این آدم شایسته ی پیغمبریست.
گفت یزدان با ملائک آن زمان
که نبـوت را همی زیبـد فلان
حالا آدمی که آماده است تا شکم یک کس دیگری را براحتی پاره کند بنا بر عقیده ی خودش، این با یک گوسفند در این موقعیت چه خواهد کرد ؟ قصه اینطوریست. و این روحیه است که شخص را عارف میکند، و لذا یقین علامت دارد، اینطور نیست که هرکسی بتواند مدعی شود. کسی که سخاوت درجانش نشسته و کریم است فرق دارد با آنکه وانمود به دستگیری و کریم نمایی میکند، معلوم است. همینطور است مسئله سکینه و سعه صدر و آرامش روانی، اینها محصول یقین است. و این چیزیست که ما در روحهای بزرگ یافته ایم، و درست در مقابل در این روحهای تنگ ایدئولوژیک که بعضی دارند و مدعی یقین هم هستند و این کلمه ی شریف را نا بجا بکار میبرند، شما گشاده رویی و مدارا و تحمل را نمی بینید. پس وقتی که بینش درآمد، بدنبالش یقین و سکینه و سکون درآمد و نفس از اضطراب خارج و خالی شد، آنگاه میتواند باران وار بر بد و خوب، بر پاک و پلید ببارد. و آفتاب وار بر همه چیز بتابد و نور و گرمای خودش را از چیزی دریغ نکند، و از این طریق همه را به خود جذب کند و نور هدایت را در دل آنان بتابد. کسانی در این عالم موفق به جذب قلوب دیگران شده اند و در این مسیر کامیابی و تأیید الهی هم دنبالشان بوده است که اندکی از این یقین و سکینه را دارا بوده اند.
آسمان شو ابر شو باران ببـار
نـاودان غـرش کنان نـایـد بکـار
آب بـاران بـاغ صــــد رنگ آورد
نـاوان همسایه در جنــگ آورد
پس نکته مهم در اینجا همین است که چرا آن توفیقی که در این عالم پیامبران و عارفان و افراد اهل یقین و سکینه در جذب قلوب مردم پیدا کردند نصیب عالمان نشد. هیچ فیلسوفی و هیچ متکلمی اینطور آتش در خرمن تعادل حیات آدمیان نزد که پیامبران زدند. و اینطور در زیر و رو کردن و ورق زدن دفتر حیات آدمیان موفق نشدند. سرّش هم این بود که این سکینه، این یقین، این بینش از جنس روح آدمیست. یعنی فقط با مغزشان و با ذهنشان سروکار ندارد، بلکه مخاطب مستقیمش دل آدمیان است. و هرکسی که بتواند این زمام دل را بدست بگیرد، زمام وجود آدمی را بدست گرفته است. برای اینکه انسان یکدهُم اش عقل است ولی نُه دهم اش دل است. و اگر کسی توانست آن را در اختیار بگیرد، خواهید دید که همه چیز در اختیارش خواهند بود. و به تعبیر دیگر همه چیز بر او سجده خواهند نمود. اقبال لاهوری رحمته الله، یکی از تأملات خوبی که در باب مغرب زمین داشته همین است، معتقد بود که در مغرب زمین عقل خیلی رُشد کرده ولی دل فرو نهاده شده است، و بهمین دلیل یک تمدن نا متعادل و ناموزون پدید آمده است :
از من ای بـاد صبـا گـوی به دانـای فرنگ
عقـل تـا بـال گشودست گرفتــارتر است
عجب این نیست که اعجـاز مسیحا داری
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
حقیقتاً اعجاز مسیحا در آنجا پیدا شده است. یعنی همان بیماریهایی که وقتی میرفتند پیش حضرت مسیح (ع) که علاج کند و شفا بدهد، اکنون کم و بیش علاج میکنند. ولی علی رغم آن بیماریها که شفا پیدا کرده بیماریهای دیگر و بزرگتری پیدا شده که این علوم و طبابت دستشان و توانائی شان به شفای آنها نمیرسد. و این تشخیص دُرستی بود از ناحیه ی حکیم عارفی چون او که شاگرد مدرسه مولوی بود و مفتخر بود به این شاگردی. دانشمندان ما در مشرق زمین متوجه این معنا بودند و اکنون ما هم باید به این نکته توجه داشته باشیم که غلبه هریکی از این دوتا، یعنی بینش بر دانش، و یا دانش بر بینش، نوعی عدم توازن پدید خواهد آورد. و بر عُهده رهبران فکری هر جامعه است که با کشف این عدم توازن، مردم را به توازن دعوت کنند.
موضوع دیگری که باید اینجا اشاره کنیم، موضوع غمهای این عالم است، و اینکه انسان باید در موارد مختلف واکنشهای مختلف نسبت به آنها نشان بدهد. در واقع اینها غم دنیا خوردن نیست، این غمها غم های عاطفیست، می آیند مثل یک میهمان و باید حق آنها را نهاد و اجازه داد تا مدتی هم اقامت کنند، تا اینکه رفته رفته زایل شوند و رفته رفته هم بروند. همچنین است شادیهایی که در این جهان هست. آنها هم میآیند و مثل یک میزبان باید از آنها میزبانی کرد تا مدتی که اقامت آنها هم سپری بشود و روح آدمی را ترک بکنند. نه در مقابل غمها کسی باید خودش را ببازد، و نه در مقابل شادیها. البته تمرین لازم است و کار ساده ای نیست. بهرحال اینها همه غمها و شادیهای عاطفی هستند، اینها اون بدن آدمی را و آن رویه خیالی وجود آدمی را فرا میگیرند و همین و بس. البته در آدمیانی که تمرین کرده اند، در آدمیانی که حساب روحشان را از خیال خودشان جدا کرده اند، و این مراتب را هرکدام حقش را جداگانه می گذارند.
این احوال برآدمی عارض میشود و هیچکس هم مستحق به ملامت نیست. به تعبیر امیرالمؤمنین (ع) "هیچکس را نمیشود ملامت کرد که چرا مادرت را دوست داری"، چون او مادر ماست و ما در دامان او پرورده شده ایم، لذا دوست داشتن دنیا را نباید موجب ملامتی دانست، و اینها متعلق است به مرتبه ی خیال. مثل زخمیست که به بدن کسی میرسد، و اگر کسی خودش را خلاصه ی در بدن ببیند، در آن صورت زخمی که به بدن او میرسد، مساوی است با زخمی که به همه ی شخصیت او رسیده است. و چیزی از این زخم دیگر مصون و معاف نمانده است و تمام هستی او زخمیست، چون هستی خود را در بدن خلاصه شده میدیده است.
اما برای کسی که شخصیت خودرا فراتر از شخصیت فیزیکی و بدنی خود می بیند، زخمها زخمهایی هستند که بر روح او کاری نیست و فقط بدن او را دربر میگیرند. غمهای این عالم هم همین حکم را دارند، غمهای عاطفی خوردن، یک غم است و غمهای عقلی خوردن هم یک غم دیگریست. غمها و شادیهای این جهانی عاطفی هستند و حداکثر میتوانند بدن آدمی را فرا گیرند و اصلاً این غمها و شادیها خود این جهانند. اصلاً ما هنوز وارد جهان دیگری نشده ایم، وقتی صحبت از زُهد میشود وقتی صحبت از ترک دنیا میشود، اصلاً وقتی صحبت از شناختن دنیا میشود، نزد این بزرگان معنایی غیر از این ندارد. خود این غمها عین این عالم است، خود این شادیها عین این عالم است، خیال ما، عاطفه ی ما، آن رویه ی بیرونی وجود ما که با این عالم تماس میگیرد اینها جزو خود این عالم هستند. آنوقت ما یک مایع عقلی و زیرینی داریم که در تربیت شدگان آن لایه های زیرین تقویت شده و حق خودش را می طلبد. اوست که باید حساب خودش را با این غمها و شادیها روشن کند، و اوست که میتواند دامن فراتر بگیرد و متأثر از این تغییرات نشود، و همچنان که جسم او در این عالم مشمول این احکام است، روحش هم در یک عالم دیگری مشمول یک احکام دیگری باشد.
حالا ممکن است شما بگویید که چنین تکلیفی برای اکثریت میسر نیست و عملاً کمتر کسی میتواند این مراتب ( کتابها ) را ازهم جدا بکند، و اکثریت مردم غوطه ور درهمین عالمند ! بله این حرف درست است، و درحقیقت سخن این بزرگان هم در اصل همین بوده است. معتقدند که بیشتر مردم اهل غفلتند، بنابراین اکثریتشان نمی توانند این مراتب ( کتابها ) را از یکدیگر جدا بکنند، لذا غوطه وریشان در این عالم همان احوال و اوصاف را برایشان فراهم میآورد. عمده ی مطلب این است که توضیح داده شود که یک ارتفاع دیگری هم وجود دارد و از آن ارتفاع هم میتوان در این عالم نظر کرد. ارتفاعی که درحقیقت این عالم را همه چیز نمی انگارد و شما را وامیدارد که بدانید و بنگرید که در کنار این جهان یک جهانهای دیگری، یک ارزشهای دیگری هم وجود دارد و لذا این چنین در کنار او همه چیز را برای خود ادعا نکند و تمام حواس شما را بخودش جلب نکند. اما اینکه برای اکثر مردم چنین توفیقی حاصل نمیشود سخن درستی است، و این همان مفهوم غفلتیست که در کلمات این بزرگان آمده است.
به تعبیر دیگر بیشتر مردم اهل این دنیا هستند، یعنی خود این دنیا هستند، و لذا این احکام برای آنها صد در صد جاریست. اما این باعث نمیشود که کسانی به ما نگویند که فراتر از این دنیا یک دنیای دیگری هم هست. منظور جهان آخرت نیست، یک عالم با یک ایده آل های دیگری با یک زیبایی های دیگری که آدمی میتواند به آنجا پرواز کند. و وقتی به آنجا پرواز کرد این جهان از چشم او می افتد. از چشم او افتادن بمعنای پشت پا زدن باو نیست، بمعنای این است که دیگر آن ارزش پیشین را نخواهد داشت، آدمی اون دلبستگی قبلی را نسبت باو پیدا نخواهد کرد. یک نوع کناره گیری بمعنای این که وجود آدمی از او اشباح نمیشود برای او پیدا خواهد شد. تعبیری که در قرآن داریم برای اهل دنیا دقیقاً همین است که "کسانی که تمام وجودشان از این دنیا اشباح شده است" یعنی هیچ چیزی ورای او نمی طلبند، و این معنای دنیاداریست و غم دنیا را خوردن. و در مقابل اگر کسی با این جهان وجودش اشباح نشد، طالب چیز بیشتری و فراتر از آن بود، این بمعنی ترک دنیاست. ترک دنیا نه بمعنی ترک همسر، ترک خانه، ترک زندگی، یا سر به بیابان گذاشتن، بیابان هم بالآخره جزو همین دنیاست. هرجای دیگری که آدم در این کره ی زمین برود درهمین دنیاست. اون دنیای دیگر بخشی از این کره ی زمین نیست، اون جای دیگر به این معنیست که آدمی وجود دیگری پیدا میکند. این وجود دیگر اینقدر بزرگ است که اگر همه ی این عالم را با آنچه که در او هست درش بریزید پُرش نمیکند، لذا برای پُر شدن نیاز به چیزهای دیگری دارد. این دایره ی نیازها وقتی وسعت پیدا کرد، آدم نسبت به این عالم دلسرد میشود. این دلسردی بمعنای دقیق کلمه یعنی با ارزش نبودن این چیز در حدی که بخواهد برابر با آدمی بنشیند و تمام وجود او را فرا بگیرد و او را اشباح بکند. چنین موجودی احوال خاصی هم پیدا خواهد کرد، یعنی فقط این نیست که ادعا بکند و بگوید که به اینجا رسیده یا نرسیده است، گو اینکه اصلاً مقام مقام ادعا نیست. اون ایثار و گذشتی که قبلاً از آن سخن گفتیم، آن کریم بودن و عاشق بودن در حقیقت در همین جاها به نحو بارزی خودش را نشان میدهد.
علی ای الحال دنیا بینی عارفان ما در حقیقت دو بخش دارد، یک بخش او انسانشناسی آنهاست، و بخش دیگرش دنیا شناسیست. چون آدمی بزرگ است و دنیا کوچک، و این بشرطی است که آدمی بزرگ دیده شود. اگر آدمی کوچک دیده شد، دنیا هم آنوقت بزرگ دیده میشود. تمام مسئله به همینجا برمیگردد، و این یکی از صفات مهم است که امیرالمؤمنین (ع) درباره ی اوصاف برادر ایمانی خود میفرماید "درچشم من بزرگ بود چون دنیا در چشم او کوچک بود"، این نکته اصلی و ابتدایی میباشد که در صدر قرار دارد، و دیگر هرچه که هست از او فرو میریزد و حاصل میشود. و بدنبال او دیگر دست خود آدمیست که باید به چه چیز بپردازد و بیشتر بها بدهد، و وجود خودش را خرج چیزی کند تا در این قمار زندگی نبازد. همه ی مسئله همین است.
زندگی این بزرگان مثل مولوی و حافظ بخوبی این معنا را نشان میدهد، یعنی بخوبی آشکار میکند که دنیا در نظر آنها چگونه جلوه میکند. ضمن اینکه دیگران را هم میتواند نشان دهد که دنیا چگونه برای آنها جلوه میکرده است. شما مثلاً به منوچهری که یکی از شعراست نگاه کنید، صریحاً میگوید که چه جهانبینی دارد :
مـــا مــــرد شـــــرابیــــم و کبــابیــــم و رُبــابیــــم
خوش آ که شراب است و کباب است و رباب است
اسبــی کـه فتیــــرش نـزنیــــم هـم نخــــــورد آب
نـه مـرد ـشود اسب و نـه مِـی کمتــر از آب است
میگوید که ما همین هستیم، و بیشتر از این هم نیستیم، ادعای بالاتری هم نمیکنیم، ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم، حتی اسب را برای اینکه آب بخورد باید یک سوتی و صفیری بزنند، بالآخره ما که کمتر نیستیم، وقت خوردن یک نواختنی و صدایی هم باید درکار باشد. خیلی روشن است این اگر شرابش و کبابش و ربابش براه نباشد، غمناک میشود. غم هم یعنی همین. و هرچه را که آدمی به او فرحناک میشود، اگر چند صباحی گیرش نیآمد، غمناک خواهد شد. و اگر دنیای او در همین چند عنصر خلاصه شده باشد، هر یک از این عنصرها که حذف شود، دنیای او ویران شده است. بهمین دلیل بود که رواقیون و بدنبال آن بعضی از صوفیان ما میگفتند که اصلاً در"داشتن" غم است. یعنی اطوار غم "داشتن" است. و نتیجه اش این می شد که انسان برای اینکه غم نداشته باشد نباید چیزی داشته باشد. یعنی هرچه را که داشتی اگر از شما گرفتند، غمناک میشوی. داشتن همان مالک بودن است، و این حس مالکیت به آدمی وجود و شخصیت کاذبی میدهد، و هرچه از این داشته ها و مالکیت کاسته بشود، غم هم بجای او خواهد نشست. لذا توصیه ای که بدنبال این اندیشه میآمد این بود که پس "نداشته باشید" تا اینکه غم این دنیا را نخورید. اما در عمل خیلی ها نداشتند ولی غم آنهایی را میخوردند که دارند و مالک اند.
در واقع اینطور نبود که فقط هرکسی که داشت با کاسته شدن داشته هایش غمناک میشد، بلکه آنهایی که نداشتند هم غم چیزهایی را که نداشتند میخوردند. و لذا خیلی کم بودند کسانی که نداشتند و می گفتند که چه باک، نداریم که نداریم. بنابراین ندارها آسوده تر نبودند، نه در گذشته بلکه اکنون هم اینطور است. لذا این توصیه ی عملی و موفقی نبود که بگویند "نداشته باشید" آنهم نداشتن هایی که اغلب اضطراری بود و اگر دست طرف باز بود که داشتن را اختیار میکرد. دستش نمیرسید، نمیتوانست داشته باشد، فقر اضطراری بود و لذا حسرت و اندوه ببار می آورد. پس این نداشتن هیچ فرقی با داشتن نمیکرد، و هردو اندوه زا بود. لذا غزالی در جاهایی میگوید که دنیا محل غم است و اندوه، آنکه ندارد غم میخورد که ندارد، و اینکه دارد غم میخورد که مبادا از دست بدهد. این وسط راه حل چیست ؟ ببینید، میشود داشت یک داشتنی که عین نداشتن باشد. یعنی ما اگر ریشه ی غمها را داشتن بدانیم پس یکجور دارایی از جنس نداری باید داشت، یعنی داشتن را بگیریم و تبدیل به نداشتن کنیم و این از جنس امانت داریست. نگاه کنید به این تعبیر بسیار مهم حافظ که از اندیشه ی قرآنی است، و همان داشتن همراه با نداشتن است. یک نوع دارایی عین نداریست، و این دو تا امر متضاد و متناقض، گویی با هم یکی و منطبق شده اند :
حقـا کزین غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
به عهد امانت باید وفا کرد. حالا ما بمعنای دقیقتری از ترکیب اینها میرسیم. یعنی ترک مالکانه ی دنیا، و نه ترک امانتدارانه ی دنیا. اون احساس تملک، اون چیزی که انسان مالک خویش است، مالک دنیاست، اون چیز را اگر گرفتند، غم بدنبال او خواهد آمد. اما امانتی که در دست آدمیست را اگر روزی پس بگیرند، دیگر غم نباید بخورد. البته اگر به این نکته تفتن و توجه داشته باشد، باور داشته باشد آنچه را که دارد امانتی است در دست او، و بر او تسلط مالکانه ندارد.
اصولاً این مفهوم و احساس مِلکیت چیز بسیار خطرناکی است، اصلاً آدم مالک بدن خودش هم نیست، چه برسد به چیزهایی خارج از خودش، و این مفهوم، مفهوم خیلی غلطیست. ما از حقوق بشر درک نادرستی خواهیم داشت اگر درش مفهوم مالکیت را بنشانیم. گر سالکی به عهد امانت وفا کند، ما جانمان و جسممان امانت است نزد ما. زندگیمان هم امانت است، خانه و همسر و فرزند همه ی اینها امانت است، به هیچکدام اینها بچشم مالکانه نباید نگاه کرد. غم وقتی میآید که مالکی مملوک خود را از دست بدهد. اما اگر امانتداری، امانتی را باز پس دهد، غم بسراغش نمیآید. به این مفهوم باید خوب توجه کرد.
حالا این دنیا عالم داد و ستد است، این عالم عالمیست که آدمی چیزهایی را تصاحب میکند، و نمیشود کسی را از اینکار باز داشت. و نمی شود کسی را در حسرت داشتن و تصاحب نگهداشت که رنج و حسرت مضاعفیست. پس باید چکار کرد ؟ باید یک فلسفه دیگری برای این عالم، برای داشتن و نداشتن داد. و آن فلسفه ی بالاتر این است که انسان طرح امانتداری را در این عالم پیاده کند. این طرح البته طرح زبانی نیست و فلسفه ی بسیار با اهمیت و محکمی دارد، چون آدم از اینجا بطور کلی دیدش و درکش از مسایل بطور کلی عوض میشود، و حقیقتاً بسیاری از آمدنها و رفتنها برای او معنای دیگری پیدا میکند. اما ورود در این عالم امانتداری و خروج از عالم مالکیت یک تحولیست، یک تولدیست که در وجود آدمی اتفاق میافتد. به زبانی دیگر یک قربانی است که انسان در عید ولادت خودش انجام میدهد. آن موجود کهنه ای که دچار توهم مالکیت است را در پای یک شخصیت نوینی که واجد امانت است قربانی میکند، و از این طریق بر غمهای پیشین خودش پا نهاده و آتش بر آنها میزند و لذا خود را به مرتبه ی بالاتری میرساند.
حالا برای اینکه این کلام ناقص نماند نکته ی دیگری را هم اشاره میکنیم که فقط برای دانستن است. عارفان ما و منجمله مولوی یک نکته ی خیلی عالیتر و شریفتری هم درباب غم نخوردن دارند. ما تا بحال درباره جریانات چالاک روانی، امانتداری، رسیدن زخمی به تن نه بروح، گشاده تر کردن افق دید و فراختر کردن افق زندگی سخن گفتیم، و گفتیم که هر یک از اینها بتنهایی کافیست برای اینکه آدمی را عوض بکند، به او اعتماد به نفسی ببخشد و غم مذموم را از او دور کند. اما یک نکته اینجا باقی ماند که به اینها باید افزود تا کامل بشود، و گویی که این آخری در توان هرکسی نیست و از هرکسی هم خواسته نیست، و آن بیرون رفتن از زمان است. نه فقط بودن در این عالم، بودن در دنیای تنگ، و واجد جریانهای راکد روحی بودن آدمی را غمناک میکند، بلکه در عرصه زمان زیستن هم آدمی را غمناک میکند. یعنی از نقطه نظر مولوی کسانی که بیرون از عالم زمان زندگی میکنند، بطور کامل از غم رهایی یافته اند. چگونگی این مطلب البته چیز دیگریست، این تعبیر که در مثنوی هست و عارفان دیگر هم آورده اند :
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فـردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صـوفی نیستی
نقـــد را از نسیـه خیـــزد نیستی
آدمی باید اِبنُ الوقت باشد، نه بمعنی دم قنیمتی، و نه بمعنی فرصت طلب، ونه بمعنی مذموم سیاسی امروزی. یعنی به مقتضای وقت عمل بکند، احوال روحی خودش را تحت نظر داشته باشد، و به حکم آنها عمل بکند. در جاهای دیگر مولوی این را تکمیل میکند میگوید انسانی که یا در گذشته باشد و یا در آینده، یعنی اگر چسبیده باشد به گذشته ی خودش، و چشم مطلق دوخته باشد به آن برنامه ریزیهای طولانی که برای آینده میخواهد، اینها غمانه است و غم آورنده.
هست هشیاری ز یـار مـا مضا
ماضی و مستقبلت هر دو جدا
ماضی و مستقبل یعنی در بند زمانه، یعنی دربند گذشته بودن و یا در بند آینده بودن، اینها اندوه آور است. اگر کسی نادراً بتواند از چنگ و بند زمان هم رهایی پیدا کند، بطور کامل از بند غم رهایی پیدا کرده است.
جمله تلوین ها بساعتهـاست بست
رست از تلوین که از ساعت برست
همه ی این تحولات چه در روح آدمـی و چه در بـدن آدمـی، اینها برآمده از "زمـانی" بودن آدمیست. اینکه بتواند از آن رهایی و نجات یابد البته از غمهای دنیایی هم رهایی و نجات پیدا خواهد کرد. منتها این فقط برای تکمیل بحث بود و معنایش این نیست که در توانایی انسانهای نورمال است که چنین رهایی از زندان زمان پیدا کنند.
توصیه های این بزرگان شنیدنیست، معنای ترک دنیا را کاملاً به ما نشان میدهد، در یک کلام تکرار میکنم که ترک مالکانه این دنیا و ورود به دنیا به شیوه ی امانتداران، این اصلی ترین توصیه آنهاست.
آن تمثیلی را هم که قبلاً گفتیم فراموش نکنید که "یک کسی هست که فقط سیگار میفروشد و هدفش امرار معاش و کاسبیست از این راه، و کس دیگری هم هست که همین کار را میکند ولی درحقیقت مأموریتی دارد و در پوشش سیگار فروشی کاری دیگر میکند". شکلهای ظاهری آنها یکیست، اما دو حیات متفاوت و دو شخصیت متفاوت، و دو غایت متفاوت پشت سر این دو شکل مشابه در زندگی نشسته است. تمام توصیه عارفان ما تولدی دیگر بوده است.
در انتها اشاره میکنم که این توصیه صوفیانه برای ترک دنیا به این معنا که گفتیم البته مورد فهم و تعقل و درک بسیاری از پیروان آنها قرار نگرفته است. انسان همیشه این چنین است که آن شیوه ی درک و فهم آسانتر را انتخاب میکند. ما کمتر بدنبال فهم عمیق یک معنا و تحقق بخشیدن به آن معنا میرویم، و آن راه های آسانتر را در پیش میگیریم. راه آسانتر این بود که اینها را ترجمه فیزیکی بکنیم، مثلاً ترک دنیا یعنی در خانقاه زیستن، یعنی ترک خانواده کردن، یعنی دنبال کاسبی نرفتن، یعنی به دریوزگی عادت کردن، یعنی فقر اضطراری را برخود و خانواده خود تحمیل کردن. بطوریکه بعضی از صوفیان ما وقتی این را میدیدند توصیه می کردند که حداقل کسانی که این فقر را برمی گزینند به خانواده خودشان تحمیل نکنند و آن را در منطقه وجود خودشان پیاده کنند. شاید که زن و بچه شما نمیخواهند زاهد باشند، چرا اینها را در تنگنا می گذارید؟ چرا این عزلت را به آنها تحمیل میکنید؟ و این همان ترجمه غلطی بود که از این مکتب زاده می شد. تعلیمات صوفیان امروزه در این جهان اگر همراه با تحلیل دقیق آنها نباشد، و اگر بهمان برهنگی و بی تحقیقی که در گذشته عرضه می شد عرضه شود چه بسا که فسادش از منفعتش بیشتر باشد. عنصری، جرمی، نکته ی لطیف و شریفی در این کلمات هست که از عالم بالا آمده است، اما گاهی در دفتر تاریخ چنان گل آلود شده است و چنان آلودگی ها بر او نشسته است که امروز دیدن صورت واقعی آنها از لابلای این حجابهای سترگ کار مشکلی شده و تا این حجابها کنار زده نشوند و تا حقیقت آنها بدرستی معرفی نشود استفاده از آنها برای عامه کار مشکل و بلکه خطرناکی خواهد بود.
از خداوند هدایت همگان را خواستاریم.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر