تاریخ نصب روی وبلاگ
Feb. 2. 2008
مقدمه ای بر فهم مثنوی
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۱۴)
بسم الله الرحمن الرحیم
دردنباله مقدمه ای برفهم مثنوی و بحث از آرای عارفان و صوفیان ایرانی و اسلامی بودیم، و به مبحث بسیار مهم ولایت رسیدیم. درباب ولایت و اهمیت معنوی آن، و درخصوص اوصاف اولیای خداوند، و در خصوص گسترده بودن آثار ولایت بر محبت و شعبه های مختلف آن، نکته هایی را خدمتتان عرض کردیم. عمده ترین نکته این بود که خداوند در این جهان از طریق اولیای خود با انسان تماس میگیرد، و دست او و چشم او وگوش او همین اولیا هستند که در جهان روانند. و همنشینی با خداوند، همنشینی با اولیای خداوند است. و مهر و خشم آنها، مهر و خشم خداوند است. حتی اولیای خداوند بستر ارزشهای اخلاقی هستند و آنچه را که بپسندند نیک خواهد بود و آنچه را که ترد کنند بد خواهد شد، و اینکه پیامبران از مصادیق بین و بارز اولیای خداوند بودند. و همینطور این ولایت امر اکتسابی نیست، یعنی چنان نیست که کسی استحقاق آنرا به اکتساب حاصل کند. ولی، البته با اکتساب و با عمل میتوان خود را شایسته برای اعطای ولایتبخشی نمود. و گفتیم که محبت خداوند بر رحمت او، و مهابت او بر غضب او تقدم دارد. خداوند در دو چهره بر بندگان تجلی میکند، چهره جلال و چهره جمال او. از آن حیص که جلیل است بر بندگان خود مهابت و خشیت می افکند، و از آن حیص که جمیل است بر بندگان خود رحمت و محبت می افکند. یکی آدمیان را پر از حجب و خشیت می کند، و دیگری دلها را می رباید.
تصوف ما در بَدوِ تولد بیشتر مبتنی بر زُهد و خوف بود، و صوفیان آدمیان را از جلال خداوند می ترساندند، و آنها را از خشم باری برحذر میداشتند. در مسیر تحول و تکاملی که برای تصوف پیش آمد، رفته رفته عارفان ما ولایت الهی، و عشق الهی را کشف کردند، و با مردم درمیان نهادند و سخن از جمال حق گفتند. و نسبت خالق و مخلوق را بدل به نسبت عاشق و معشوق کردند، و نسبت احتیاج و استغناء را بدل به معاشقه ی دوسویه کردند، و بجای آنکه آدمیان را از خداوند بترسانند، آدمیان را بسوی خداوند سوق دادند و چهره جمیل حق را بر چهره جلیل حق تقدم و تفوق بخشیدند. از وقتی که این چهره از خداوند مکشوف عارفان افتاده است، و از وقتی که این راز را با مردم و بندگان حق در میان نهاده اند تصوف ما هیچگاه به عقب برگشت نکرده است، یعنی دوباره تصوف خوفی بر تصوف عشقی غلبه مطلق پیدا نکرده است. و بلکه در کنار تصوف عشقی به زندگی مسالمت آمیزی ادامه داده است. در اندیشه های دینی که عارفان ما سیراب از آن اندیشه ها بودند، هم چهره جلیل و هم چهره جمیل خداوند مطرح شده است منتها به دلیل غلبه فقه بر اندیشه دینی، جلال خداوند بیش از جمال او مطرح گردیده است. فقیهان، آدمیان را از نسیان برحذر میدارند و آنها را به طاعت رغبت می بخشند، و در برابر طاعت، پاداش خداوند را به رخ می کشند و در مقابل معصیت، کیفر و عذاب خداوند را.
انسانی که از دریچه فقه و شریعت، خداوند را می شناسد، بیش از آن که آکنده از حُب الهی باشد آکنده از خوف و خشیت الهی خواهد بود. اما وقتی که آدمی از وادی شریعت کوچ کرد و به وادی حقیقت پا نهاد، این نسبت عوض خواهد شد. البته هیچکدام از این سخنان به معنای کوچک شمردن خوف باری نیست. هیچکدام از این سخنان به این معنا نیست که عارفان ما و صوفیان ما و کسانی که اهل باور دینی و اسلامی هستند دلشان از خوف خدا نمی لرزیده است. هیچکدام به این معنا نیست که آنها در خلوت خودشان در برابر خداوند اظهار ذلت و حقارت نمی کرده اند. هیچکدام به این معنا نیست که چشم آنها از خوف حق گریان نبوده است، بلکه همه ی اینها فقط به این معناست که غلبه ی حُب بر خُوف جمال تازه ای به خوف داده بوده است، و خوفی درمیان بوده که جایی را بر حب تنگ نمی کرده است. از آن پس عارفان ما و مؤمنان از خداوند بصورت یک موجود مهیب و مخوف، یک جانور درنده نمی ترسیدند. بلکه می ترسیدند در حالیکه او را دوست هم می داشتند. جمع بین حب و خوف، مقام دشواری بود که پس از مطرح شدن تصوف عشقی بمیان آمد و دلها را به آن متوجه کرد، درحالیکه غلتیدن به یکی از این دو سوی کار را نا بسامان و ناموزون خواهد کرد و آدمی را در نسبتی که با حضرت حق پیدا خواهد کرد دچار مشکل و بی منزلت خواهد نمود.
عارفان ما در عین حال توضیح میدادند که ولایت الهی هدیه ایست که خداوند به پاره ای از آنها میدهد، اقبال اوست. یعنی روی آوردن از سوی اوست. از این سوی کسب شایستگی و لیاقت است . اما هیچ الزام آور و اجباری برای خداوند ایجاد نمی کند. هدیه ای و تحفه ایست که خداوند بر دوش بعضی از بندگان محبوب خود می نهد. چنان نیست که آدمیان دامان او را بگیرند، بلکه او گلوی آدمیان را خواهد گرفت. این دو تعبیر، تعابیر بسیار بسیار رسایی ست. مثلا در شعرهای حافظ شما می خوانید که :
دسـت در حلقــه آن زلـف دو تـا نتــوان کـرد
تکیـه بـر عهـــد تـو و بـــاد صبــا نتــوان کـرد
آن چه سعی است من انـدر طلبـت بنمـایــم
ایـن قـدر هست کـه تغییـر قضـا نتــوان کـرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصـم رهـا نتـوان کـرد
سـرو بـالای من آن گـه که درآیـد به سمـاع
چه محـل جـامه جـان را که قبـا نتـوان کـرد
مشکل عشق نـه در حوصله دانش مـاست
حـل ایـن نکتـه بدیـن فکـر خطـا نتـوان کـرد
غیــرتـم کشت کـه محبــوب جهــانی لیکـن
روز و شب عـربـده با خلـق خـدا نتـوان کـرد
من چه گـویم که تـو را نـازکی طبـع لطیـف
تـا به حدٌیست کـه آهستـه دعـا نتـوان کـرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست، در اینجا کسی به جد و جهد میکوشد تا دامان دوست را به دست بیاورد. ولی در مقابل از مولوی بشنوید که می گوید :
بیخـود شـده ام لیکـن بیخودتـر از این خـواهـم
بـا چشم تـو میگویم من مست چنین خـواهـم
من تـاج نمی خـواهـم من تخت نمی خـواهـم
درخــدمتـت افتـــاده بــر روی زمیـــن خـواهـم
آن یــــار نکـــوی مـــن بگــرفـت گلـــوی مــن
گفتا که چه میخواهی گفتم که همین خواهم
مـاهی دگـر است ای جـان انـدر دل مه پنهـان
زیـن علــم یقینستـم آن عیــن یقیــن خـواهـم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من، کسی گلوی شما را بگیرد و شما هم جز این از او طلبی ندارید. اقبال از ناحیه اوست، و گرفتار شدن از ناحیه شما. نه اینکه شما بروید و دامن او را بگیرید، بلکه او بسوی شما میآید و گلوی شما را می گیرد.
آن یــــار نکــــوی مـن بگـــرفـت گلـــوی مــن
گفتا که چه میخواهی گفتم که همین خواهم
کلمه اقبال که در عربی به معنای بخت بکار میرود، و در زبان پارسی هم ما به همین معنا آنرا بکار می بریم و دقیقا حکایت از همین معنا می کند. اقبال لغتا به معنی روی آوردن است، و کسی که به تعبیر مولوی اقبالناک است، یعنی آدم خوشبختی است. یعنی کسیست که چیزها به او روی می آورند، گاهی بدون جد و جهد او، بدون برنامه ریزی و طراحی او، اما بخت نیک به او روی می آورد و او صاحب اقبال میشود، متصل میشود. و از نگاه عارفان، خداوند به آدمی باید روی بکند، و چنین کسی مقبل است، یعنی صاحب اقبال است. وقتی که چنین محبتی، چنین ولایتی و چنین عشقی برای کسی حاصل شد، دیده ی زیبا بین هم پیدا خواهد کرد.
رابطه ای هست بین حُسن و عشق، یک رابطه ی دو سویه. یک آدم عاشق، زیبا بین است. و آدمی که زیبایی را می بیند عاشق میشود. و هرچه که بر این عشق افزوده شود بر حُسن معشوق هم افزوده خواهد شد. به این ترتیب هم در چشمان آدمی زیباییست و هم در محبوب زیباییست، و یکی به دیگری کمک می کند. مولوی در مثنوی اشاره ای به این داستان از لیلی و مجنون میکند که روزی خلیفه چشمش به لیلی می افتد، و می بیند که چندان هم که می گویند او زیبا نیست :
گفـت لیــلــی را خلیفــه کـان تــویـــی
کـز تو شـد مجنــون پـریشــان و غـوی
از دگــر خـوبــــان تـو افـــزون نیسـتی
گفت خامُــش چون تـو مجنون نیستی
دیـــده ی مجنـــون اگـــر بـودی تــو را
هـر دو عـــالم بی خطــر بـودی تــو را
یـــار بــا تــو غـــار بــا تــو در ســــرود
مهر برچشمست و برگوشت چه سود
هم دیده ای می خواهد که زیبا بین باشد، و کاشف اسرار جمال و زیبایی. و هم زیبایی ای می خواهد که دلربا باشد و عشق انگیز. و لذا این دوسویه بینی عارفان و محبوبشان که خداوند باشد همیشه برقرار بوده است. این همان نکته ایست که تحت عنوان مدُرٌس بودن عشق، عارفان بیان کرده اند. قبلا بحثی درباره دانش و بینش عرض کردیم، و گفتیم که از دیدگاه عارفان دانش داریم که عبارت است از سوادهای اکتسابی، کتاب می خوانند و یا از آموزگار می آموزند. و بینش داریم که به معنی گشوده شدن چشم آدمیست، گشوده شدن گوش آدمیست به پاره ای از اسرار و نهانی های این عالم که در دفترها و در کتابها و در درس مدرسان اثری و خبری از آنها نیست. بلکه سُرمه ای باید به این چشم کشید تا گشوده شود، به تعبیر مولوی :
عارفان را سُرمه ای هست آن بجوی
تـا که دریـــا گردد آن چشم چو جوی
همین معنا را عارفان تحت عنوان مدرس بودن عشق مطرح کرده اند. مولوی در این باب سخنان فوق العاده صریحی دارد، می گوید :
بـوی آن دلبـــر چـو پـــرٌان می شــود
آن زبـانهــا جملـه حیـــران می شــود
گــرچـه ایـن عـاشــق بخـــارا می رود
نـه بـه درس و نـه بـه اســتا می رود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتــر و درس و سبقشان روی اوست
خـامُشــند و نعــــره ی تکــــرارشـــان
می رود تــا عــرش و تخـت یـارشـــان
درسشـان آشــوب و چـــرخ و زلــزلـه
نـه زیـــاداتســت و بـــــاب سلســـلـه
سلسـلـه ایـن قـــوم جعــد مشکبـــار
مسئلــه ی دورست امـــــا دور یـــــار
گــــر دم خُلــــــع و مُبــــــارا می رود
کـــج مبیـــن ذکــــر بخـــــارا می رود
مثالهایی که در اینجا می زند مسائل مختلف است مثل کلام، فلسفه و فقه و میگوید که هرچه از این قبیل سخنان برود ولی یک عاشق آنها را سخنان عاشقانه ای می شنود و درسی از حُسن دوست از آن می گیرد، و بلکه منظره ای که او را بخود جذب کرده است اجازه نمی دهد که این سخنان زائد و نامربوط را بشنود. مدرس بودن عشق نکته ی فوق العاده مهمیست، هم از جهت خطرها و آفتهایی که داشته است، و هم از جهت حسن ها و برکتهایی که داشته است. از جهت حسن و برکت که جای سخنی ندارد برای اینکه حقیقتا دراین دانستنی ها که در کتاب ها و دفترها و درسها آمده و می آید خلاصه نمی شود، در این عالم بسی چیزهای دیگر هست که از طریق دیگران میتوان آموخت. وقتیکه کسی تمام این جهان را مثل یک نما و یک سمبول ببیند و این سمبولها را قدرت بر تفسیرشان را هم داشته باشد، چیزهایی می آموزد که دیگران آنرا نمی آموزند و نمی بینند.
هـزار گـونه ادب جان ز عشق آمـوزد
که جمله نتوان یافت آن به مکتب ها
این مدرس بودن عاشقیست و علمی که از این طریق یا دارایی که از این طریق بدست می آید چنان لذت بخش است، چنان شیرین است، چنان با جان یکی میشود که یقین آورست، که مطلقا علوم دیگر به پای او نمیرسند، و یقین فقط در اینجا پیدا میشود. و این همان نکته مهمیست که عارفان گفته اند. در علوم رسمی، درسی، مکتبی، مدرسه ای و دانشگاهی یقین پیدا نمی شود. علم، مقام مشاجره است، مقام مباحثه است، مقام بگو و مگوست، مقام مجادله است. هیچکس نمی تواند بر نکته ای انگشت یقین بگذارد و قسم صد در صد بخورد، . اطمینان تام و کامل داشته باشد به حقیقی بودن و یقینی بودن یک مسئله. فلسفه، دار مشاجرات است، کلام، دار مشاجرات است. علوم دیگر هم، تمام نتیجه تحول و تکامل هستند. به تعبیر خود فیلسوفان، یک مسابقه است، یک بازیست. و گرم بودن این بازی در علم و فلسفه اصل و اساس است. درآنجا ظفرها همانقدر اهمیت دارند که هزیمت ها، بُردها همانقدر اهمیت دارند که باخت ها، و اصل این بازی به همین بردن و باختن است. چنین نیست که همه ببرند، و چنین نیست که همه ببازند، و چنین هم نبوده که کسی بیرون از بازی ببرد. بلکه همه باید وارد بازی بشوند و آماده ی اینکه گاهی هم بازند باشند. گاهی در عصر و زمان خودشان، و گاهی هم مدتها پس از اینکه زندگیشان سپری شد ممکن است بطلان آرای آنها معلوم بشود، و یا به ثبوت برسد. لذا علم و فلسفه یک بازیست و گرم بودن این بازی هم به همین اصل و اساس است. به تعبیر فیلسوفان امروز یک پارادایم است، یک مجموعه ایست از آراء و عقاید که حول محورهای خاصی گرد آمده است و عالمان را هم در کام کشیده است و همه سرگرم و مشغول گفتگو و مشاجره اند و روزی هم ممکن است که پرده برافتد که ای بیخبران راه نه آن است و نه این. لذا در علوم رسمی اگر کسی بدنبال یقین بگردد، آب در هاون می کوبد و باد به غربال می پیماید. یعنی چیزی را می طلبد که در آنجا کسب شدنی نیست. درحالیکه اگر یقینی یافت شدنی باشد، اگر چنان نعمتی را کسی بتواند بیابد، آن درعرصه بینشهاست و نه دانشها.
هرکه درخلـوت به بینـش یـافت راه
او ز دانــش هــا نجــویــد دستــگاه
با جمال جان چو شد هم کاسه ای
بـاشـدش زاخبــار و دانش تاسه ای
اگر چشمش به این سوی افتاد، دیگر اعتنایی بسوی دیگر نخواهد کرد. وقتی که از لذت یقین سیرآب و اشباع شد، آن علوم زمینی و غیر یقینی در کام او چندان شیرین نخواهد بود. لذا انس و برکتی که در علوم بینشی هست، درسهایی که آموزگارعشق به آدمی میدهد، آن درسها از این خصلت مهم اشباع کنندگی و یقین آوری برخوردارند. جان را سیراب می کنند و به همین جهت هم انبساط تام و تمامی به آدمی می بخشند. در حالیکه علوم مقابل، مشاجره و غیر یقین آورند. آن بسطی و فتحی که در آن سوی اتفاق می افتد، در این سوی اتفاق نمی افتد و آدمی را همیشه در سر چند راهی و تزلزل ذاتی و درونی نگه میدارد و هیچ وعده ی به یقین رسیدن نهایی هم به او نمیدهد. این از یک سوی، ولی از سوی دیگر آفتی که بر این امر مترتب است همین تحقیریست که در علوم عارفانه و علوم صوفیانه نسبت به علوم رسمی می رود. آن شرمندگیست که برای عالمان از علوم خودشان ایجاد میکنند، آن عدم اعتماد نامیمون و عدم اعتماد زیانبخشیست که در این دانشمندان پدید می آورد. و آنها را لزوما نه به یقین عارفانه می رسانند و نه در اکتشاف و اکتساب عالمانه ی خودشان فارغ و دل آسوده رها میکنند. از این طریق احیانا افرادی پدید می آیند که نه در این سوی توفیقی دارند و نه در آن سوی. تصور ما این است که در تاریخ فرهنگ ما این امر به تحقق پیوسته است، و صوفیان ما و عارفان ما چندان در علوم رسمی طعن زده اند، آنقدر آنها در قیاس با علوم عرفانی و بینشی تحقیر کرده اند و تخفیف کرده اند که پاره ای از دانشمندان را از فن خود و از ادامه تحقیقات خود شرمنده کرده اند. و در دل به آنها آموخته اند که چندان دلبستگی به علوم خود نداشته باشند و حرمت و اعتماد لازم را در آنها ندهند، و به همین سبب همیشه با فاصله و بدون فراغت و غفلت لازم که برای کارهای تحقیقی علمی لازم است، به علم بپردازند. و این یکی از اسرار عظیم و مؤثر عدم توفیق علمیست. در کار علمی و تحقیقی شرط غفلت بسیار مهم است، یعنی غفلت از ماورا و صد در صد غرق و غوطه ور شدن در آن امر. غفلتی که در اینجا بکار می بریم، غفلت محدود است و مذموم نیست، یعنی از چیزهای دیگر فارغ شدن، غافل شدن، و صد در صد در کار خود غوطه ور شدن، این یعنی غفلت محدود است. شما اگر در هر کاری که می کنید حواستان ده جای دیگر، صد جای دیگر هم باشد، هیچوقت درآن کار توفیق نخواهید یافت. همچنان باید جذب کارتان باشید که در دنیا همان یک کار را بیشتر نبینید، و تازه آدمی اگر چنین هم که باشد توفیقش تضمین نشده است، چه برسد به اینکه بخواهد هزارها نکته دیگر را هم در آن واحد درنظر بگیرد و ده ها مسئله دیگر را هم حل بکند. مشکل کار برای پاره ای از عالمان که چشمشان به این اندیشه کشیده شده است، ذهنشان با این تحظیرات هم آشنا شده است، این است که ای بسا در کار علمی خود از دقت لازم برخوردار نباشند، و به همین سبب کار آنها به ثمر لازم نرسیده باشد.
علی ای الحال هرچه که باشد، هر آفتی که در اینجا باشد، این نکته هست که عارفان ما بی جهت به محبت، به عشق و ولایت الهی روی نمیآورند. درآنجا چیزهایی بود، منظره های زیبایی می دیدند که هیچ جای دیگری هیچ منظره ی دیگری چنان حسن و جمالی نداشته است. و به همین سبب دیده ی آنها درآنجا خیره می ماند و چشم نگاه کردن به چیز دیگری را نداشتند و از شدت شوق و از شدت اشتیاق و از شدت شیرین کامی دیگران را هم دعوت می کردند که در سر آن سفره بنشینند و از آن نعمت بخورند، و از آن هدیه الهی بنوشند، از آن شراب طهور بنوشند، تا کام جان خودشان را مطهر و معطر بدارند. مدرس بودن عشق معنایش این است، نه تنها این است بلکه شعرای بزرگ ما گفته اند که اصلا به سبب همین عاشقیست که زبانشان باز شده است. تا وقتیکه عاشق نبوده اند، تا وقتیکه از این مقوله ی شریف خبر نداشتند، بهره نداشتند و دهان و زبانشان بسته بود. حافظ صریحا می گوید که :
مـرا تـا عشـق تعلیــم سـخن کـرد
حدیثـــم نکتــه هــر محفلــی بــود
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که مـا دیدیـم و محکم جاهلی بود
یا اینکه :
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قـول و غـزل تعبیـه در منقـارش
او اینقدر حرف بلد نبود، این همه سرود نمی دانست، این همه دلربایی نمی دانست، اینقدر مخزن در اختیار او نبود، این همه کلید در اختیار نداشت که درِ این مخازن را بگشاید، اینقدر توانگر نبود. این توانگری محصول عاشقان است. به تعبیر مولوی :
یک دسته کلید است به زیر بقل عشق
از بهــر گشــــــائیـدن ابـــواب رسیـــده
این یک تجربه عاشقانه محض است که به این صورت ساده بیان شده است. یک دسته کلید به زیر بقل عشق، میگوید از این طریق شما به فتح ابواب عدیده ای توفیق خواهید یافت. درهایی از حقایق و مخازنی از واقعیات روبروی شما گشوده خواهد شد و چهره شان را به شما نشان خواهند داد، که به شیوه دیگری موفق به کشف آنها و صید آن واقعیات نمی شد. بی جهت نبود که این همه دلربا بود و این همه عارفان به او دعوت میکردند و اینهمه برکات و مزایا می شمارند. در کنار همه این مزایا و همه این نکته های بدیع که در امر محبت و عاشقی بوده است، آن نکته ای که قبلا آورده بودیم از همه بیشتر خودنمایی میکند و چهره ی خودش را نشان میدهد که عبارت باشد از درمانگری عشق . و اکنون هم باز تکرار می کنیم که درمانگری عشق به معنای این است که آدمی را از خودخواهی نجات بدهد. منتها یکی از آثار این رهایی از خودخواهی، بدست آوردن شجاعت است.
از نظر مولوی، آدم عاشق نمی تواند شجاع و دلیر نباشد، نه تنها شجاعت و دلیری بلکه پُر بودن چشم، یعنی اشباع بودن، یعنی تمام کمبودها و خللهای روحی درمان شدن و پُر شدن و از میان رفتن و فربه شدن آدمی. این تعبیر فربهی که از مولوی در اشعار خودش هم دارد بهمین معناست. انسان تا وقتیکه در روحش خللهای بسیار است، آدم تُهیست، آدم لاغریست، ولو جسما هم خیلی چاق باشد. ولی انسان فربه کسیست که کمبودها و خللهایش پر شده باشد، آنهم به نحو حقیقی و نه کاذب. هیچ تُهیدستی ندارد، توانگرست، پُر است فربه است بی خلل است و بی کمبود است. چنین کسی چشمش سیر است، چیز دیگری نیست که دل او را برُباید، چیز دیگری نیست که توجه او را بخود جلب بکند. بنا براین شما اگر یک نشانه مهمی از اولیای خداوند بخواهید بدانید، این است که آدمهایی هستند به نحو تام و تمام چشم و دل سیر. مولوی اتفاقا در باب ایمان همین نکته را دارد که :
ذات ایمــان نعمــت و لـوتیسـت هــول
ای قنــاعت کــرده از ایمـــان به قــول
آنـک از جــوع البقــــر او می طپیــــــد
همچـو مـریــم میـــوه ی جنــت بـدیـد
میوه ی جنت سوی چشمش شتافت
معــده ی چـون دوزخــش آرام یــافـت
لوت یعنی غذا، ذات ایمان یک غذاییست که آدمی را بسیار سیر می کند، و دیگر میل به هیچ غذای دیگری ندارد. و دقیقا معشوق یک چنین موجودیست، آدمی را سیر سیر می کند، دیگر میل هیچ چیز دیگری ورای او ندارد. نکته بسیار مهمیست، کمتر چیزی در این عالم چنین اثری دارد. چنین اثر عمیق و ماندگاری. و اثر این سیر بودن، هم در عمل، در کردار، در سخن و در کلام انسان پیدا خواهد شد. یعنی به آسانی مدعیان حقیقی از دروغین شناخته خواهند شد. به همین دلیل هم هست که بین عشق واقعی و عشق غیر واقعی، یعنی مجازی فرق می نهادند و باید فرق نهاد. عشق غیر واقعی کسی را سیر نمیکند، سیری نمی آورد، اتفاقا گرسنگی بیشتر می آورد، و این نکته ایست که قبلا هم درباره اش گفته ایم. مثلا میگویند فلانی پول دوست است، عاشق پول است. بسیار خوب، ولی حالا باید ببینیم که آیا ما کلمه عشق را درست بکار بردیم ؟ آیا عاشق پول، سیر هم میشود ؟ خیر، گرسنه است، بلکه از هر گرسنه ای گرسنه تر است، برای اینکه دنبال پولِ بیشتریست. حاضر است برای قدری بیشتر و یا کمتر شکم کسی را پاره بکند، این که سیری نیست. این که آرامش روحی نیست. این که سکینه نیست. این که اشباع بودن نیست. این عین گرسنگیست. این عین ذلت است. فلانی مثلا عاشق فلان زن است. خوب حالا آیا او شکمش سیر است ؟ و جایی چشمش بدنبال زنان دیگری نیست ؟ این چشم و دل دویدن، بهترین نشانه ی گرسنگیست، و بهترین نشانه آنست که آنچه که نزد آن شخص است، خود عشق نیست، خود آن محبت واقعی نیست، بلکه صورتی وسایه ای از اوست و به هیچ وجه اون آثار واقعی بر او مترتب نیست.
ذات ایمـــان نعمــت و لـوتیسـت هــول
ای قنــاعت کــرده از ایمــــان به قــول
یا اینکه مولانا در جای دیگر میگوید :
مُرده بُدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمـد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مـرا جان دلیـر است مـرا
زهـره شیر است مـرا زُهـره تابنـده شدم
جان دلیر، یعنی دلیری و شجاعت که جزو آثار قطعی عاشقیست. دیده ی سیر، جزو آثار قطعی عاشقیست. زهره شیر، جزو آثار قطعی عاشقیست. هرکدام اینها که نباشد، یا کم باشد، یا مفقود باشد، حکایت از این میکند که آنچه که بنام عاشقی نامیده شده است، واقعیت و حقیقت نیست، بلکه یک امر مجازیست. و این یک نامگذاری غلط است، یعنی نشناختن و نام ناصواب به چیزی دادن. شما با این معیار و این ضابطه می توانید از نظر آثار عشق واقعی را از عشق مجازی جدا کنید. همه کس ممکن است مدعی داشتن یقین بشوند، (یکبار هم فرق بین یقین و جذم را گفتیم) همه کس ممکن است مدعی شوند که ما به یقین رسیدیم، ما به سکینه رسیدیم، ما به واقعیتی رسیدیم که نهایی ترین واقعیت است، و دیگر دست از او نخواهیم برداشت، حقیقت بر ما متجلی شده است، مکشوف شده است. ممکن است کسی این ادعاها را بکند. ممکن است کسانی مدعی باشند که دلیریم و شجاعیم. ولی سیر بودن نکته ایست که براحتی در اعمال و آثار آنها دیده میشود، و شخص دست کم در مورد خودش میتواند امتحان کند که آیا حقیقتا چنین نعمتی برای او حاصل شده یا نشده است. لذا اشباع بودن، سیر بودن یک حد است بین عشق حقیقی و مجازی، وعارفان به ما معرفی کرده اند که فقط معشوق بیکران میتواند آدمی را سیرآب کند. کسانی که عاشق این دنیا هستند، بهترین تعبیر درباره شان همان است که گفتیم، مثل کس تشنه ایست که آب دریا سیرش نمیکند و هرچه میخورد بیشتر تشنه تر میشود. آب دریا شور است و کسی را سیرآب نمی کند. معشوقهای مجازی برای عاشقان تشنه، حکم آب شور را دارند، هرچه می خورند تشنه تر میشوند، و عطششان فرو نمی نشیند. حقیقت این است، پول دوستی هم همینطور، و هر رغبت و محبتی که در این عالم هست. اشتباه نشود، ما تحقیر نمی کنیم، نمی گوییم که انسان طالب زندگی نباید باشد، ما نمی گوییم که عشق جنسی، امر نامحترمیست. ما نمی گوییم که رابطه بین زن و مرد امر پلید و بدیست، یا مذموم است، خیر، صحبت ما این نیست. بلکه صحبت این است که همسر داشتن و فرزند داشتن، کسب داشتن و داد و ستد کردن و بگو و مگو کردن، اینها خود زندگی هستند. و اینها چیزی نیستند که زندگی برای آنها باشد. اشتباه نکنید. عاشقی چیزیست که ورای زندگیست، یک چیزیست که تمام این زندگی میتواند قربان او بشود، فدای او بشود، در راه او باشد. یک چیزیست که می تواند به تمام زندگی معنا ببخشد. خود اینها فی نفسه معنا ندارند. این نوع زندگی کردن امر مجازیست، امر ضروریست. همه کس زندگی می کنند، اما نباید هیچوقت تصور کرد که تمام آنچیزیست که آدمی میتواند داشته باشد. بعلاوه، اعم از اینکه ما اون عشق عارفانه را پذیرفته باشیم یا نه، بهرحال این جور دوستی ها که تشنگی آورند و نه سیری آور، آن نام را بر اینها نمیتوان گذاشت. عارفان ما آن نام عشق را برای یک دوستی دیگری و سنخ دیگری که آثار دیگری هم دارد نهاده اند. که در همانجا باید آن نام را و کلمه را مصرف کرد و بکار برد، و شایستگی جای دیگری هم نیست. این عشقهای سینمایی، یا آنچه که درباره ی عشق و علاقه های عادی است، اینها هیچکدام شایستگی این نام را ندارند، گو اینکه می توانند برای ما بمنزله ی پلی عمل بکنند و آدمی را از مجاز بسوی حقیقت عبور بدهند، همانطور که این درس را هم عارفان به ما آموخته اند.
حالا چون درباب ولایت و عشق گفتیم، قدری هم لازم است که درباب خوف و مهابت الهی هم سخن بگوییم. اشاره کردیم که هیچ یک از عارفان ما چنان نبوده است که از خوف خداوند برخود نلرزند و از خشیت او نگریند. و یا مسئله جلالت الهی را تخفیف کنند و به چیزی نگیرند، به هیچ وجه چنین نبوده است. منتها ترسیدن از خداوند و خوف او را در دل داشتن در سطح عاشقانه معلولی دارد، در سطح غیرعاشقانه هم معلول دیگری دارد. این دوتا را نباید بهم درآمیخت. خداوند که موضوع و متعلق ترس عارفان بوده است، از چند جهت میتواند در دل آدمی مهابت بیافکند. مثلا یک تصویر نسبتا ساده ی مسئله این است که انسان خود را در برابر یک دادگاه سختگیری، با یک قاضی بسیار دقیقی که موی را از ماست می کشد مواجه ببیند، و از خوف مؤاخذه آن قاضی سختگیر برخود بلرزد. شما یک ناظر دقیقی را در نظر بگیرید که ذره ای از کارهایی که کرده اید ازچشم او پنهان نمانده است. با او نمیتوانید تقلب کنید، با او نمیتوانید حیله بکنید، و به هیچ وجه از این حیله های دروغی و امثال اینها که در دادگاه ها روان است و رواست در آنجا راه ندارد. تصور کنید که در مقابل چنین ناظر دقیق و در عین حال عادلی قرار گرفته اید، البته دل شما به عدالت او گرم است، اما از سوی دیگر از سختگیری او و از آگاه بودن، دقیق بودن او برخودتان می ترسید چون مخفی کردن چیزی امکان پذیر نیست و همه چیز در آنجا مکشوف است. این معنای کوچکی نیست ولی نسبت به معانی بالاتر همچنان معنی نازلیست. انسان در بسیاری از موارد اگر خود را در چنین محضری احساس بکند، البته جا دارد و شرط عقل است که بترسد. این ترس ترس عاقلانه است و نه ترس عاطفی. یعنی عقل اوست که می گوید باید احتیاط کرد، باید مواظب بود و باید جواب لازم را در برابر پرسش های منطقی داشت، در غیر اینصورت خطرهای بسیار در راه است، و راه بسیار خطرناک است. و لذا این ترسِ بسیار معقولیست. عارفان ما این ترس را کاملا بیان میکردند، ترویج میکردند، و یکی از کارهای اصلی ادیان در سطح عامه ترویج اینگونه خوف و مهابت الهی بود در دل بندگان خداوند که امر بسیار حقی هم هست. که اگر کسی نظارت دقیق خداوندی را در اینجا باور داشته باشد، اگر کسی مؤاخذه ی خداوندی را باور داشته باشد، امکان ندارد که دل او از مهابت الهی پر نشود، و احتیاط لازم را در مقام عمل بعمل نیاورد، ممکن نیست.
حیلــــه های تیــــره انـدر داوری
پیـش بینـــایـان چــــرا می آوری
هرچه در دل داری از مکر و رموز
پیش مـا رسـوا و پیـدا همچو روز
گـر بپـوشیمـش ز بنـده پـــروری
تو چرا بی رویی از حـد می بری
لطـف حـق بـا تـو مــداراهـا کنـد
چونکه از حـق بگـذرد رسوا کنـد
آن داستان خیلی زیبایی که مولوی در مثنوی آورده از مردی که چهره زنان داشت و در حمام زنانه کار میکرد را شاید شنیده باشید. او همیشه از این کار خودش وجدانا ناراضی بود، اما نمی توانست ترک بکند و بارها اتفاق افتاده بود که در معرض دستگیر شدن و فاش شدن رازش قرار گرفته بود، اما دوباره نجات پیدا میکرد تا آخرین نوبت، البته باید این داستان را کامل در مثنوی (دفتر پنجم تحت عنوان یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبکان و کنیزکان شاهزاده از نصوح) بخوانید تا به آن ترسی که بر جان این عابد میگذشته است و آن ذلتی که در برابر خداوند احساس می کرده چگونه بوده است. بهرحال روزی دختر پادشاه به حمام میآید و درمیان این جمعیت در حمام که او هم حضور داشته گوشواره اش گم میشود. بنا میشود همه را بگردند تا ببینند که چه کسی گوشواره را دزدیده است. اینجا بود که این شخص از جان خود ترسید و در گوشه ای شروع به مناجات میکند. آن گفتگوها که در آنجا می رود، آن مناجاتی که این نصوح از صمیم دل و از ته قلب با خداوند میکند و نجات خودش را از آن مهلکه و رسوایی خواستار میشود، عین احوالیست که از زبان خود مولوی صادر میشود. و نسبتی است که بین خود و خداوند و رسوایی می دیده است، و آن ذلت حقه ی حقیقی که در برابر خداوند بزرگ در وجود خود احساس میکرده است، اون مهابتی که جان او را پُر میکرده است. و بعد وقتی آن فرج برای او پدید آمده است، و آن فرج به او دست داده است و احساس کرده که آن قفل گشوده شده است و از آن دام رسوایی رهایی یافته است و آن سخنان ستایش آمیز که بزبان او جاری میشود، او همان آثاریست که به افراد توبه کار دست میدهد. یعنی وقتیکه احساس میکند در دل که به آنها گفته میشود تو آمرزیده شدی، از تو گذشتم، لذت عفو وقتی به کسی دست میدهد و احساس می کند آن پرده ها و زنجیرها و زنگارهایی که از گناه یک بنده سیاه برگرد خود تنیده، دریده شده است و برداشته شده است، و آن سبکی و بسطی که در او پدید میآید، همه اینها تجربه هایی ست که هر شخصی که خود را در نظارت مستقیم الهی مواجه می بیند پس از توبه درخود احساس می کند، و کلمات مولوی بوضوح از این امر حکایت می کند :
اول ابلیســـی مــرا اســـــتاد بــود
بعـد از آن ابلیـس پیشـم بــاد بــود
مـن همـی دانــم و آن ســتار مـن
جـرمهـــا و زشتـــی کـــــردار مـن
حق بدیـد آن جمله را نـا دیـده کرد
تـــا نگــــردم در فضیحـت روی زرد
بــاز رحمت پـوستیـن دوزیــم کــرد
توبه ی شیرین چو جـان روزیم کرد
هرچه کـردم جمله نـا کـرده گرفت
طـــاعت نـــا کـــرده آورده گـــرفت
نـام من در نـامـه ی پـاکـان نوشت
دوزخـی بــودم ببخشیــدم بهشـت
آه کــردم چون رسـن شـد آه مـن
گشـت آویـزان رسـن در چــاه مـن
آن رسـن بگرفتـم و بیــرون شـدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
آفـرینهــــا بــر تــو بــــادا ای خــدا
نـاگهــان کـردی مــرا از غـم جــدا
ترسی که دل را پر کرده بود، اکنون رفته و بجایش فرح و انبساط نشسته است، و سراپا حکایت از یک تجربه ی مؤمنانه و بنده گانه ی خاضعانه ای میکند که هر انسان مؤمنی در برابر خداوند آن را دارد.
تعبیرات قرآن دراین باب زیاد است. عرض کردیم که کار انبیاء این بوده است که به این معنا ترس خدا را در دل بندگان بنشانند، و این یکی از اصلی ترین عملکردهای کار رسالت بوده است. میفرماید که : و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی ... و اگر کسی از مقام رب خودش بترسد و نفسش را از هوی باز دارد ... یعنی از آن موقعیتی و از آن منزلتی و از آن جایگاهی که خداوند در آن جایگاه قرار دارد، از آن جایگاه نظارت عامه و دقیق اگر کسی از او بترسد، بداند که جای او بهشت است. این ترس برکات لازم خودش را دارد. اما همچنان نسبت به یک سطح بالاتری از درجه ی کمتری برخوردار است. حالا در سطح بالاتر چه میگذرد ؟ و آن سطح مهمتر کدام است ؟ آن وقتیست که انسان نه فقط بخاطر اینکه خداوند مؤاخذه کننده است، و نه بخاطر اینکه داور و قاضی و حسابرس است، و نه فقط به این سبب، بلکه به سبب دیگری، و از راه دیگری با خداوند مواجه بشود و مهابت او را احساس میکند. شما حتما این احساس را داشته اید. دراین زمینه خصوصا فیلسوفان اگزیستانسیالیست (کسانی که معتقد به فلسفه اصالت وجود هستند، مکتبی فلسفی که هستی انسان را مرکز و غایت همه مسائل میداند) در زمان ما سخنان نغزی گفته اند. میدانید که در اگزیستانسیالیسم دو نحله مهم وجود دارد، یکی اگزیستانسیالیسم مؤمن و یکی هم اگزیستانسیالیسم ملحد. آنهایی که خداوند را باور ندارند و بودن او را با بودن انسان مانعته الجمع میدانند، و معتقدند که یا خدا، و یا آدمی. لذا درآمدن خدا، موجب بیرون شدن آدمیست و یا بالعکس، و برای حفظ تمامیت آدمی گفتند که خدا را باید بیرون کرد و اعتقاد او را از دلها باید زدود. این اعتقاد آنهاست و درصدرشان کسانی مثل ژان پل سارتر و دیگرانی بودند که از بنیانگذاران این اگزیستانسیالیسم الحادی اند. از آن طرف اگزیستانسیالیسم مؤمن و ایمانی هم داریم که در رأس و صدر آنها فیلسوف مشهور دانمارکیست بنام آقای کرکه گور که فیلسوف قرن نوزدهم است و از سخنان فوق العاده شنیدنی در زمینه اگزیستانسیالیسم ایمانی دارد. گویی که خود او اندیشه های خود را اگزیستانسیالیسم نمیداند، بعدا این نام مطرح شد و او جزو پیشوایان و مؤسسان این مکتب شمرده شده است.
متکلمان مسیحی بسیارشون پیروی از کرکه گور کرده اند و احساس کرده اند که استفاده از آراء او از فهم و در فهم پاره ای از اندیشه های دینی، کمک بسیار زیادی خواهد کرد و در تصحیح نسبت و رابطه ی آدمی با خداوند بسیار مؤثر خواهد افتاد و در معنی کردن چگونگی حضور خداوند در دل آدمی و در حضور آدمی بسیار بسیار گویا و حلال مشکل خواهد بود. و حقیقتا هم همینطور است، انسان تنها موجودیست که میداند خواهد مُرد. این یکی از حرفهای مهم فیلسوفان اگزیستانسیالیست است. حیوانات دیگر هم می میرند، اما نمی دانند که خواهند مرد، از مرگ اطلاعی ندارند، حکایتی نیست که به آنها بگوید که حادثه ای بنام مردن هست. تصوری از مردن ندارند، و مردن بمعنای سقط شدن نیست، بمعنای کناری افتادن و نفس نکشیدن نیست، بمعنای توقف قلب و یا توقف مغز نیست. اینها تفسیر بیولوژیک و فیزیولوژیک از مرگ است. و این همان حالتیست که در جانوران دیگر هم پیدا می شود. آدمی هرچه که در مرگ تأمل بیشتر بکند درحقیقت به خودشناسی نزدیکتر میشود. نکته فوق العاده مهمیست و آدمی هرچه بی رگ تر باشد نسبت به مرگ بی اعتناتر است. اینطور نیست که انسان اگر شجاع باشد و یا بی پروا باشد و یا نترس باشد، به مرگ هم محل نمیگذارد و اهمیت نمیگذارد! خیر، اصلا قصه محل نگذاشتن و قصه ی نترسیدن و ترسیدن از مرگ نیست، مسئله جدی گرفتن این حادثه در زندگی آدمیست.
متکلمان مسیحی بسیارشون پیروی از کرکه گور کرده اند و احساس کرده اند که استفاده از آراء او از فهم و در فهم پاره ای از اندیشه های دینی، کمک بسیار زیادی خواهد کرد و در تصحیح نسبت و رابطه ی آدمی با خداوند بسیار مؤثر خواهد افتاد و در معنی کردن چگونگی حضور خداوند در دل آدمی و در حضور آدمی بسیار بسیار گویا و حلال مشکل خواهد بود. و حقیقتا هم همینطور است، انسان تنها موجودیست که میداند خواهد مُرد. این یکی از حرفهای مهم فیلسوفان اگزیستانسیالیست است. حیوانات دیگر هم می میرند، اما نمی دانند که خواهند مرد، از مرگ اطلاعی ندارند، حکایتی نیست که به آنها بگوید که حادثه ای بنام مردن هست. تصوری از مردن ندارند، و مردن بمعنای سقط شدن نیست، بمعنای کناری افتادن و نفس نکشیدن نیست، بمعنای توقف قلب و یا توقف مغز نیست. اینها تفسیر بیولوژیک و فیزیولوژیک از مرگ است. و این همان حالتیست که در جانوران دیگر هم پیدا می شود. آدمی هرچه که در مرگ تأمل بیشتر بکند درحقیقت به خودشناسی نزدیکتر میشود. نکته فوق العاده مهمیست و آدمی هرچه بی رگ تر باشد نسبت به مرگ بی اعتناتر است. اینطور نیست که انسان اگر شجاع باشد و یا بی پروا باشد و یا نترس باشد، به مرگ هم محل نمیگذارد و اهمیت نمیگذارد! خیر، اصلا قصه محل نگذاشتن و قصه ی نترسیدن و ترسیدن از مرگ نیست، مسئله جدی گرفتن این حادثه در زندگی آدمیست.
مرگ پایان زندگی نیست، حادثه ای در زندگیست، و بدلیل اینکه حادثه ی مهمی و بلکه حادثه ی ویژه ایست، به تعبیر یکی از فیلسوفان : همه ی ما تنها می میریم، این واقعه ایست که برای هرکسی بتنهایی رخ میدهد، ولو در میان جمع بمیرد. هرکسی شخصا، یکبار، آنهم بدون تکرار و برگشت، حادثه ی مرگ را تجربه خواهد کرد، آنهم بدون اشتراک با دیگران، هیچکس در مُردنِ کس دیگری شریک نیست. بسیار نکته ی مهمیست. و تأملات فوق العاده آموزنده ای در این باب شده است. اتفاقا مولوی تیزبینی فوق العاده عجیبی از خودش نشان داده است. از زبان منکران انبیاء (به پیغمبرانی که بر قوم صبا آمده بودند، در دفتر سوم مثنوی) می آورد، که این کافران و منکران چندتا اعتراض به پیامبران داشتند، البته این اعتراضات، اعتراضات اون منکران عوام نیست، بلکه اعتراضات عالمانه ایست که کسی مثل مولوی میکند، یعنی اگر بخواهد به نبوت و به پیامبری اعتراض بکند یا سخن بگوید یا طرح اشکال بکند. حالا اعتراضاتشان را ببینید، میگوید :
جـان مـا فـارغ بُـد از انـدیشـه ها
در غـــم افکنـدیـد مـــا را و عنـــا
طـوطی نقـل و شکر بـودیـم مـا
مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما
این چه بازیست که شما با ما درآوردید ؟ شما آمدید مرگ را برای ما جدی کردید، ما اصلا فکر مردن نبودیم، ما اصلا مرگ را به چیزی نمی گرفیم. این حرفی نیست که عوام به پیغمبران زده باشند، اگر یک مولوی مردی میخواست مخالف نبوت باشد، این اشکال را به انبیاء میکرد. خودش هم میداند که اشکالی نیست به انبیاء، و این بزرگترین درسیست که یک پیامبر به یک انسان عادی میدهد که غافل نباش. این حادثه ی کوچکی نیست، این چیزی نیست که اگر کسی از آن غافل بود ما بتوانیم او را خردمند بشماریم. ولی شما نگاه کنید نهایت تیزهوشی را این مرد در اینجا بخرج داده، که : طوطی نقل و شکر بودیم ما، یعنی ما آدمهای الکی خوشی بودیم توی این عالم. ما از این خوشیهای قلابی برای خودمان داشتیم، مجلس می گرفتیم، محفل داشتیم، مِی گساری داشتیم، می گفتیم و می خندیدیم، و شما آمدید که چی ؟ بما یاد بدهید که به مرگ فکر بکنیم، که مرگ یک حادثه ی مهمیست .. شما ما را بیچاره کردید، ما را دچار یک بلیه کردید. حالا وقتیکه هم این اندیشه، این تفکر درآمد، دیگر غیر قابل رهایی ست. یعنی وجود آدمی عوض میشود، حقیقتا عوض میشود. و از بهترین مدخله های خودشناسیست. نه فقط بهترین مدخله ی خودشناسیست، بلکه یکی از بهترین مدخله هایی ست که یک انسان را به منزلت خودش در این عالم وقوف ببخشد. به او بگوید که قد تو چقدره،
حد تو کجاست، و گلیم تو تا کجا گسترده است که پایت را از او بیشتر دراز نکنی. فوق العاده مهم است. ببینید جبارترین جباران وقتی به مرگ رسیدن باید سرشان را خم می کردند. شما ملاحظه بکنید، هیچ جباری نمی خواهد در این عالم چیزی را در برابر خودش ببیند که او را به خضوع وادارد. اصلا جباریت، یعنی سرکشی، یعنی همه را بنده و زیردست خود خواستن. دو چیز است دراین عالم که هیچ جباری بر او نمیتواند غلبه کند. یعنی این دوتا به تعبیر مولوی :
مـن عصــای نـوح بگرفتــه بدست
شاخ گستاخ تو را خواهم شکست
شاخ گستاخی ی هرسرکشی را دوتا امر مهم در این عالم هست که می شکند، و به همین دلیل هم این دوتا چیز مورد علاقه هیچ جبار گردنکشی نبوده است. این دوتا چی هستند ؟ یکی مرگ است و یکی هم خداست. و اینها دوتا امر مهمی اند که در آموزشهای دینی مورد بیشترین تأکید واقع بوده اند. و اینها هستند همان چیزی که آدمی را نرم میکند، که امیرالمؤمنین علی (ع) به فرزندشان می گوید : دلت را با یاد مرگ نرم کن، ذلیل کن، به همین دلیل بوده است. دل انسان عادی که هیچ، دل هر جباری هم در اثر یاد خداوند به شرط اینکه بفهمد یادکی میکند، و در اثر مرگ، بشرط اینکه بفهمد، حتما نرم خواهد شد. چون به آن ذلت حقه ی حقیقیه ی خودش رهنمون خواهد گردید، و او را پیدا خواهد کرد، سرکشی او فروکاسته خواهد شد. یعنی نهایتا درجای خود خواهد نشست، و آدمیت از دست رفته ی خودش را باز خواهد یافت.
اگزیستانسیالیستها نه به لحاظ نقد، نه به لحاظ اندیشه دینی، و نه از جهت عواقب بعد از مرگ، (چه بسا بسیاری از آنها اعتقادی به آن چیزها نداشته باشند) نه به لحاظ اینکه پس از مرگ چه بسر آدمی میآید، بلکه فقط بخاطر اینکه در مقام انسانشناسی شما باید این نکته فوق العاده فربه و عظیم را مورد مطالعه و مد نظر قرار بدهید. امکان ندارد از او غفلت بکنید و نادیده بگیرید، این عین نابینایی است اگر آدم یک چنین واقعه به این درشتی را نبیند. لذا از اینجاست که وارد شدند. یکی دیگر از احوال اگزیستانسیل ( وجود ) آدمی، یعنی آنچه سر تا پای هستی آدمی را فرا میگیرد و بر آدم می پیچد، عبارت است از اضطراب. یک عنصری، یک حالتی در آدمی که از آن به غیر از اضطراب نمیتوان تعبیر کرد. اضطراب یعنی به لرزه افتادنِ تمام ارکانِ وجود آدمی.
ترسیدن یک چیز دیگریست. ترسیدن عاطفی یعنی فلج شدن، یعنی میخکوب شدنِ سرِ جا، یعنی قبض روح شدن، یعنی دست و پای آدمی یخ زدن، و دیگر امکان حرکت و فعالیت نداشتن. ترس این است. شما یک آدم ترسویی را در نظر بگیرید در برابر یک جانور درنده، در برابر تاریکی، در برابر یک جسد مرده، و ممکن است که بترسد، زبونش بند بیاد و گاهی هم سکته کند. و همه این اتفاقات ممکن است بیافتد، و این را می گوئیم ترس. این ترس عاطفیست. و نه ترس عقلانی. بلکه ترس عاطفیست و بیشتر از یک امر مجهول است. از یک چیزیست که آدمی بدرستی او را نمی شناسد، و لذا می ترسد. و اگر او را بدرستی بشناسد، و اون عامل ترس را دور کنند از او ممکن است که حال او دوباره سرجا بیاید و زندگیش را ادامه بدهد. این یک حالت بود.
اما یک حالت دیگر وقتیست که انسان با یک موجودی روبرو میشود که بسیار عظیم تر از خود اوست، فقط همین خاصیت را دارد، لولو خُرخُره و ترسناک و مهیب و عبوس و تُرشرو و اینها نیست، فقط این خصلت را دارد که بیکران است. بطوریکه وقتی انسان در کنار او قرار می گیرد، حس می کند هیچ چی نیست. یک قطره ای در برابر یک دریا را شما درنظر بگیرید :
یکی قطره بـاران ز ابـری چکیـد
خجل شـد چو پهنـای دریـا بدیـد
شما این خجلت را درنظر بگیرید که قطره ای در برابر دریا که اگر او هست، حقا که من نیستم. وقتی که بکسی احساس نیستی دست بدهد، تعبیر "کرکه گور" این است. زلزله ای که در وجود آدمی میافتد، زمینِ وجودِ آدمی دچار زلزله میشود، یعنی احساس میکند که بند از بندش گشوده میشود. این ارکان هستی او به تزلزل تام افتاده است. نیستی خود را به رأی العین مشاهده میکند. عظمت دیگری جایی برای وجود او باقی نمی گذارد. این یک نوع مهابت است، این را دیگر نمی توانیم به خوف یا به ترس تعبیر بکنیم. باید به تزلزل به زلزله به مهابت و خشیت تعبیر بکنیم. این وقتیست که یک کسی بدرستی در مقابل خداوند ایستاده باشد و با ادراک عظمت او ادراک حقارت در برابرش بکند. این یک ترس دیگریست، این ترس از عذاب نیست، این ترس از مؤاخذه باری نیست. البته اینها را انکار نمی کنیم، اینها را تخفیف نمی کنیم، بلکه یک نوع طبیعت دیگری از ترس را معرفی میکنیم. چیزی که عین وجود آدمیست، عارض نمیشود بر آدمی، در آن وقت انسان درمیابد که وجود او چنین وجودیست، چنین وجود نامطمئن، ناپایدار، متکی به غیر، و بلکه هیچ :
هل سـباحت را رهـــا کن کبـر و کیـن
نیست جیهون نیست جو دریاست این
وانگهـــان دریــــــای ژرف بـی پنـــــاه
در رُبــــایــد هفـت دریــــا را چو کـــاه
این سخن مولوی را شما خوب نظر بکنید که چه فوق العاده است، و دقیقا نشان میدهد که در یکی از تجربیات روحی اش در یک چنین موقعیتی قرار گرفته بود. بگذار سباحت را، سباحت یعنی شنا کردن، خودش را در برابر دریای موج زن متلاطمی میدید، نه دریایی به وسعت دریاهای معمولی، دریایی که هفت فلک را درکام خودش میگیرد. بعد احساس میکرد که در برابر این دریا مگر ادعا میشود داشت ؟ مگر داعیه ی شناگری میتوان داشت ؟ مگر دم از وجود میتوان زد ؟ مگر سرکشی می توان کرد ؟ هزاران گردنکش را، هزاران کشتی را درخود غرق کرده است. سباحت ! شناگری اینجا اصلا راه ندارد. این است آن خشیت، پُر شدن از مهابت که یک عارف در زندگی خودش تجربه میکرده است. و جلال خداوندی دقیقا به همین معناست. یک موجود رازآمیزی که با تمام عظمتش برکسی تجلی میکند. هیچ عارفی در تجربه های ناب عرفانی خود نبوده است که نلرزیده باشد. همین لرزش بدنی، فقط لرزش قلبی را نمی گوییم. هیچ عارفی در لحظات نادر و ناب و نغز تجربه ی عرفانی نبوده است که جسما دچار لرزش، و حتی تزلزل عمیق نشده باشد. همه ی عارفان از این خبر داده اند، اگرهم نداده باشند یکی را قیاس بر دیگران شما میتوانید بگیرید و تفسیر کنید. چیزی غیر از این نبوده است. و این معنایی ندارد غیر از اون مهابت و اون جلالتی که از آن سخن گفتیم. انسان در مقابل دریا، در مقابل دره ای بزرگ، در مقابل یک کوه بزرگ وقتی که مفهوم جلال را به او القاء میکند گاهی دچار این حالت میشود. در مقابل یک فضای بیکران، که در عین حال خالیست و چیزی نیست، اما شما در برابر یک عظمت بیکران که عین پُر بودن و واقعیت است نمی توانید از چنین احساس فروریختگی خودداری بکنید. یک نوع مرگیست پیش از درآمدن مرگ. (همان که گفتیم ذلت حقه ی حقیقیه ای که در آدمیست ) یک نوع دریافتن نیستی واقعی قبل از اینکه آدمی تجربه ی واقعی مرگ را بکند. این که گفته ایم عارفان قبل از مرگ اضطراری مرگ اختیاری را ادراک میکنند، یکی از معانی اش همین است. مرگ اضطراری یعنی مرگ طبیعی، همان درکی که هرکسی بناچار خواهد داشت. همه رفتنی هستند ولی مرگ اختیاری مرگ دیگریست و بعد هم در وجود آدمی آثار خودش را ظاهر خواهد کرد. اولا معنا به زندگی آدمی خواهد بخشید، به تمام معنای کلمه. ثانیا این خوف قابل جمع است با عشق. آدم معمولا از کسی که می ترسد نمی تواند او را دوست هم داشته باشد. این معنا فقط در حضرت حق جاریست. این هر دو مسئله آنجا با هم جمع میشوند، برهم منطبق میشوند. یک معلم سختگیر ممکن است فقط شما را بترساند. یک پلیس خیلی عبوس ممکن است فقط شما را بترساند و نتوانید او را دوست داشته باشید. یک مادر خیلی مهربان را هم ممکن است که فقط دوست داشته باشید. اما یک موجودی که از همان جهت که می ترساند دل آدمی را هم برُباید. از همان جهت که دلربایی میکند بترساند. و این فقط در یک موجود عظیم و بیکرانی قابل تصور است که عظمت او هم دوست داشتنی است و هم القاء مهابت میکند. و این تجربه تؤامان نزد عارفان ما بوده است و به همین سبب هم چنان که در ابتدا عرض کردیم به هیچ وجه عشق الهی و ولایت الهی با خوف الهی غیرقابل جمع نیست، و به هیچ وجه چنان نیست که کسانی به داعیه ولایت الهی نافرمانی او را کرده باشند، و طاعت و معصیت او را سبک گرفته باشند، و اهمیتی به امر و نهی او نداده باشند، چنین تلقی، چنین تصوری، تصور ناروایی است. از پاره ای از اباحی مسلکان بگذریم که به دلایل تئوریک خاصی اهل عمل نبودند، ولی عموم این بزرگان هم رعایت ضوابط را در عمل میکردند و هم دلی سرشار از خوف و از محبت الهی داشتند.
سخن ما دراین باب تمام است و طلب چنین مهابت و عشقی را از درگاهش برای همه آرزو میکنیم.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر