تاریخ نصب روی وبلاگ
Sep. 22. 2007
مقدمه ای بر فهم مثنوی
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۱۰)
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث ما در باره ی عنصر ولایت از عناصر اصلی تفکر عارفانه بود. و گفتیم که مسئله ی ولایت یکی از اهم عناصر عرفانیست که جنبه ی مقدمه ای مهمی داشته و در فهم اندیشه ها و آراء عارفان تأثیر بسیاری دارد. اشاره کردیم که مسئله ی ولایت توسط عارفان و صوفیان پرداخت بسیار قویی پیدا کرده بطوریکه تمام سقف اندیشه ی عارفانه و صوفیانه را پوشانده است. بدیهیست که ما فعلاً معنای گسترده و عام ولایت را مد نظر داریم، و به آن تقسیماتی که به لحاظ مذهبی نزد شیعیان و یا نزد اهل سنت پیدا کرده است کاری نداریم. همانطوریکه در تعالیم و معارف دینی آمده است و عارفان و خصوصاً مولوی به آن پرداخته اند را بیان میکنیم.
گفتیم که مسلماً مولوی کلمات امیرالمؤمنین علی (ع) را مطالعه و نهج البلاغه را احتمالاً می خوانده است، چون نکات بسیار زیادی در مثنوی هست که منقول و مقتبس از نهج البلاغه میباشند، و آنها را حمل بر توارد نمی توان کرد. کثرت این ورودها و این اقتباسات، اهتمام و اشتغال مولوی را به معبر نهج البلاغه نشان میدهد و تأمل او را بر کلمات امیرالمؤمنین و استفاده ی بجا از آن معانی و تعالیم را در کلمات خود. به لحاظ قرابتی که مولوی به اندیشه ی شیعی داشته میتوان گفت که بهرجهت وی شاگرد و تربیت شده ی شمس تبریزی بود، و شمس تبریزی هم تعلقات شیعی گری و هم تعلقات ملامتی گری داشته و این هر دو را به مولوی هم انتقال داده بوده است.
درباره ی خود مفهوم ولایت عرض شد که اختصاصی که در تشیع هست و ولایت را به امیر مؤمنان علی (ع) و فرزندان او منصوب میکنند البته در تسنن نیست. در واقع شیعیان مصداقهای ولی را معین کرده اند، اما نزد عارفان و صوفیان و اهل سنت این مصادیق با این تعین و تشخص وجود ندارد. خود مولوی میگوید:
گر ز بغداد و هـری یـا از ری اند
بی مزاج آب و گِل نسل وی اند
آن خلیفــــه زادگــــان مقبلـش
رسته انـد از عنصـر آب و گِلش
خلیفه زادگان مقبل پیامبر از عنصر آب و گِل رسته اند، یعنی دیگر تعلقی به آب و گِل ندارند، ولی یِ خدا تعلق نسبی به پیامبر ندارد، تعلق نژادی ندارد، تعلق آب و خاکی و سرزمینی و قبیله ای ندارد، و به لحاظ معنوی با او پیوند برقرار میکنند. اما اینکه درهر دورانی چه کسی ولیست و این گوهر ولایت به ودیعت نزد چه کسی سپرده شده است البته داستان دیگریست اما اینکه حتماً چنین ولایتی هست ؟ این از نظر همه ی عرفا بدون استثناء امر مسلمیست.
در معنای مفهوم "ولایت" گفتیم که بنا بر آیات شریفه قرآن خداوند ولی مؤمنین است و این ولایت او کمک میکند که مؤمنان راه روشنایی را پیدا کنند، نقبی به طرف نور بزنند و از تاریکیها نجات پیدا کنند. و یا برعکس ولایت طاغوت هم داریم و او عملش و اثرش این است که از نور، افراد را به ظلمت می کشاند. پس هرکسی در سایه یک موجود برتری از نظر عارفان زندگی میکند. و این حرکتهای او هدایتهای او، تحولات روحی او و قبض و بسط دل او هیچکدام بی حساب نیست. و مولوی به وضوح میگوید که :
پس به دفع خاطر اهـل کمال
جان فرعونان بماند اندر ضلال
کهـربـا دارنـد چون پیــدا کننـد
کـاه هستی تو را شیدا کننـد
یعنی اگر یک کسی از هدایت دوُر میماند، او را یک ولیی راندَتَش، حالا بهر دلیلی. و اما از آنطرف اگر کسی می بیند که راه های هدایت برای او آسان است، باید بداند یک کسی هست که او را به آنطرف میراند. یعنی یک نظام جذب و دفعی در این عالم برقرار است که همان نظام ولایت است. این البته برای کسانی که به پشت پرده اعتقادی ندارند معنایی ندارد، و از اینجا شروع میشود که کسی روی پرده و پشت پرده را قبول داشته باشد و بداند که :
ما در درون پـرده و مغـرور صد فریب
تا خود برون پرده چه تقریر می کنند
پشت پرده هم یک خبرهایی هست و این عالم مُعَلٌق از جائیست، بجایی آویخته است و بخود وا نهاده نشده است. و همه ی این ریز و درشت جهان تحت نظام و کتابیست و آن زمام داران این عالم، و سر رشته داران کسانی هستند که نام آنها اولیاء خداوند است. و این قدرت بر تصرف را هم خداوند به آنها داده است. همچنین گفتیم که خیلی هم نباید دلخوش بود به اینکه ما یک میوه ی خیلی رسیده و آبداری داریم، بلکه باید نگران بود که میوه ی خیلی رسیده و آبدار خیلی زود هم لک میخورد و آفت میزند، و باید هردو سوی قضیه را دید. یک مقامی با این برکات و حسنات مثل مقام ولایت، حکم همان میوه ی آبداریست که در معرض همه گون آفت است، لذا باید خیلی محافظتش کرد و خیلی آسان هم نباید این را از مدعیان قبول کرد. و از داستان آن شهری و روستایی که در دفتر سوم مثنوی آمده و ناظر به همین مطلب است بخشهایی را خواندیم، که نهایتاً اینطور نتیجه گیری میکند : میگوید از این مدعیان بسیارند، مثل اون خیاطی که پیش پادشاه ادعای خیاطی بکند و پادشاه هم یک اطلسی پیش او می افکند که این را یک قبایی بِبُر و بدوز تا ببینیم چه کاره ای و چند مَرده حلاجی، که تو اصلاً خیاطی میدانی ؟ بعد هم در انتهای داستان توضیح میدهد که غرض از شهر و روستا چیست :
ده چه بـاشد شیخ واصـل نـا شده
دســت در تقلیـــد حجــــت در زده
شیخ هایی که هنوز وصل نشده اند، مدعیان کاذب و دروغین، کسانی که خودشان را حاملان ولایت میشمارند و واقعاً حظی و بهره ای از او ندارند. و این همیشه آفتی بوده است برای مکتب تصوف که از این گونه لاف زنان در میان آنها فراوان بوده اند، و دل مردم عادی را می ربودند و در حقیقت ادعای خدایی میکردند، بدلیل مدعی همنشینی با خداوند. ولی البته هیچکدام اینها نباید اصل موضوع را مورد انکار قرار بدهد، و ما را نسبت به اصل مسئله ولایت دچار تردید بکند. اما در اینکه مدعیان دروغین را چگونه میتوان شناخت، مشکل زیاد است و مسئله خیلی قامضتر از اینهاست، لذا صوفیان ما در حقیقت نتوانستند این مشکل را حل کنند. یعنی یک معیار قاطع و روشنی برای این بدست ندادند، اقل چیزی که میتوان گفت این است که اگر کسی خودش مدعی باشد این بهترین علامت است که خبری نیست، چون آنرا که خبر شد خبری باز نیامد. این سخن سعدی است :
گـر کسـی وصــف او ز مـن پُـرســد
بی دل از بـی نـشان چـه گـوید بـاز
عـــاشقـان کشتـه گـان معشـوقنـد
بـر نیــــآیـــد ز کشتــــــه گـــان آواز
ای مرغ سحرعشق ز پروانه بیـاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیـان در طلبش بی خبـراننـد
کان را که خبر شد خبری بـاز نیـامد
و شاید این کمترین علامت برای تمیز دادن باشد. مدعیان معمولاً از محرومترین اند، کسانی هستند که جزو محرومانند و از این طریق جلب مشتری میکنند. اولیاء خداوند در این جهان نقش خودشان را بیان کرده اند. منتها نکته ی مهم این است که هیچ وقت نباید کسی بفکر این باشد که با اولیاء بزرگ خداوند مستقیماً ارتباط برقرارکند ( و این باز جزو تعلیمات بزرگ مولویست )، اینکار نشدنیست و نباید هم بشود، نه مطلوبست و نه ممکن، هیچکدام. چون درست مثل چشم مستقیم در خورشید دوختن است. نظام عالم نظام طبقه بندی شده ایست، یعنی هرکسی باید ولی ی خودش را پیدا کند، نباید دنبال ولی ی اعظم باشد. این جزو تعلیمات این بزرگان است. شما نظام معلمی و شاگردی را ملاحظه کنید، فرض کنید بنده یک چیزی را بلد نیستم و میخواهم آنرا بیاموزم، من که نباید پیش بزرگترین و بالاترین متخصص آن فن و یا آن علم بروم، تازه اگر هم بروم و او هم مرا بپذیرد، معلوم نیست که اصلاً حرف او را بفهمم. من باید پیش کسی بروم که بتواند با من ارتباطی برقرار کند، و من از او چیز یاد بگیرم و او هم از بالاتر از خودش چیزی یاد بگیرد و میگیرد، و همینطور تا بالا. لذا این نظام یک چنین نظام طولی طبقه بندی شده ایست. بی جهت نباید یک بچه کوچک را نشاند مثلاً پیش یک استاد دانشگاه و گفت که این برای او بهتر است. خیر، بلکه خیلی هم بدتر است. چون هیچ فایده ندارد و ارتباطی هم برقرار نمیشود. شما اگر یک روشنایی در اتاق خود میخواهید ایجاد کنید، حتماً نباید که خورشید را از آسمان بیاورید داخل اتاق، نشدنیست، بعد هم اگر به خورشید نزدیک شوید خواهید سوخت. بنابراین بقول مولوی :
آرزو میخـواه لیــک انـــدازه خـــواه
بـرنتـــابـد کــوه را یک بـرگ کــــاه
آفتـــابی کـز وی این عالم فروخت
اندکی گر بیش تابد جمله سوخت
این خورشید هم از یک فاصله ای گرم و روشن میکند، اگر این فاصله کمتر و تابشش بیشتر بشود، حیاتی در این کره ی خاکی باقی نخواهد ماند و دیگر از خورشید هم بهره ای نخواهیم برد. خورشید هست اما واسطه یا واسطه هایی در این میان لازم است که این نور را رقیق میکنند، تلطیف میکنند تا اینکه این پائین تری ها بتوانند ازش استفاده کنند. معنی اش این نیست که همه ما خودمان را در چشمه ی خورشید بشوئیم، نمیتوانیم، از بین خواهیم رفت.
زانکـه هفتصـد پـرده دارد نـور حق
پـرده های نـور دان هفتصـد طبـق
آتشی که اصـلاح آهن یـا زر است
کی صــلاح آبی و تیـر و تــر است
فرض کنید که شما میخواهید مُربای به و یا سیب درست کنید. آیا این به و یا سیب را مستقیماً در آتش میگذارید ؟ خواهد سوخت، و از بین میرود. این که تدبیر نشد. چه کار میکنید ؟ اول یک ظرفی، دیگی فراهم میکنید، یعنی یک واسطه با آتش برقرار میکنید. و بعد آب درش می ریزید، حرارت آتش را به دیگ میدهید، و از دیگ به آب میدهید و بعد از آب خرده خرده به سیب و یا هرچیز دیگر خواهید داد. اینگونه چیزی را می پزید. اگر هر چیزی را مستقیماً در آتش بریزید که این پختن نشد، بلکه سوختن است. پس وسایطی را در این میان باید نهاد تا این وسایط بتوانند سرچشمه را تلطیف کنند و باعث پختگی شوند. در غیر اینصورت هلاکت است. لذا کسی نگفته که نزدیک شدن به سرچشمه ها کار خوبیست، که گفته است که آرزوی درست و هوس صحیحی ست ؟ اصلاً این نظامِ عالم اینطوریست، همین خورشید را ببینید، فقط از فاصله میتوان با او نرد باخت. البته نمیگوئیم که کسی به خورشید نمیرسد، خیر، آنها که میرسند از نوادرند. بلکه دیگران باید این نور را از منابع قدری کم نورتر بگیرند. کار در عالم اینچنین پیش میرود.
چند نکته که این عارفان به ما آموخته اند را باید همیشه در نظر داشت، نکته اول اینکه در مسئله ی هدایت از سرچشمه ها مستقیماً نمیتوان آب برداشت. این دریایی نیست که هرکسی در او بتواند شنا کند. خورشیدی نیست که هر انسان معمولی بتواند در او با چشم عریان خیره شود. آدمی را کور میکند اگر مسلح نباشد، اگر مجهز نباشد و فاصله را رعایت نکند. بنابراین از این وسایط باید استفاده کرد. هرکسی باید ولی ی خودش را پیدا کند در این عالم، و این کار آسانتریست. نظام هدایت الهی در این عالم اینچنین جریان پیدا کرده است.
نکته دوم اینکه پیدا کردن این ولی، هم کار آسانتریست و هم تنها کار مطلوب است. یعنی کار مطلوب دیگری وجود ندارد. نباید به سرچشمه ها مستقیماً مراجعه کرد، سرچشمه ها خودشان این وسایط را آفریده اند. در واقع در این جهان حاملان ولایت بسیارند.
زانکـه هفتصـــد پــرده دارد نــور حـق
پــرده هـای نـــور دان هفتصــد طبـق
از پــس هـر پــرده قــومـی را مقـــام
صف صف اند این پرده هاشـان تا امام
یک قطب دارید شما، یعنی باصطلاح اون محور که بعد پرده ها و مراحلی حول او تنیده شده است، و در هر یکی از این مراحل هم یک قومی مقام کرده اند، جای گرفته اند. هرکسی هم باید منزلت خودش را در این عالم تشخیص بدهد. بدتر از همه این است که ما درمیان بعضی از این طوایف صوفیه و مدعیان، دعوی ولایت اعظم را میشنویم. یعنی کسانی معتقدند که ولی اعظم خداوندند. هم اصل این تعبیر آنهم از یک مدعی ناشنیدنی است. و هم در اصل، امر نامطلوبیست، برای اینکه به فرض اگر چنین چیزی هم باشد و یافت بشود قابل استفاده ی همه نیست. شبیه خورشید است در جایی که نه تنها روشن کننده نیست، بلکه سوزاننده و هلاک کننده هم خواهد بود.
اساسا ولایت حیات و ممات نمی شناسد، مرده و زنده ندارد، چون امریست که مربوط به جسم نیست. مربوط به روح ماست. اگر اولیاء خداوند وجود داشته باشند، اگر مسئله ولایت حق، مسئله ی درستی باشد، اگر حاملان ولایت در این عالم باشند، اینها بودن و نبودن صوری و مادیشان مطلقاً مطرح نیست، چون همیشه زنده اند. برای اینکه بنابر منطق عرفانی، حیات جسم ما به حیات روح ماست، و نه حیات روح ما به حیات جسم ما. بنابراین آدمی اگر روحی دارد، حقیقت او، هویت او در همان روحش خلاصه میشود. و مادامی که روحش زنده است و جاویدان، آدمی جاودان خواهد بود و بلکه مطابق منطق عرفانی، آدمی پس از مرگ آزادتر میشود، مقتدرتر میشود، متصرف تر میشود. کارهایی را که در زمان حیات مادی اش نمی توانسته انجام بدهد در آنوقت بهتر میتواند انجام بدهد. احاطه ی او در منطقه ای که میتوانسته بر او محیط بشود پس از مرگ بیشتر خواهد شد. و بطور کلی آن سنگینی، آن گرانی و آن محدودیتی که ناشی از محصوریت و محبوسیت بدن است برطرف میشود، زدوده میشود و دستهای شخص به آن شخصیت بازتر میشود و لذا آثار او البته بهتر و نافذتر خواهد بود.
تمام این نکته ها برای معرفی اندیشه عارفان درباب ولایت بود، و قطعاً این مولوی که ما از او سخن میگوئیم و این مقدمات را برای فهم کلام او بیان میکنیم مسلماً یکی از کسانی بوده که از این مقام بهره ای داشته است. بهترین نشانه اش هم این است که آنقدر سخن برای گفتن داشت که کلمات برای او تنگی میکردند. پیامبرانی که ما می شناسیم و منجمله پیامبر گرامی اسلام، عمر بدنی محدودی داشته اند. یا بدست مخالفانشان کشته شدند و یا عمر طبیعی بشری معینی کردند و از دنیا رفتند. اگر اینها بیشتر می ماندند چکار میکردند ؟ آیا حرفهایشان تمام می شد ؟ چیز دیگری نداشتند که به ما بگویند ؟ یا اینکه حرفهای دیگری هم بود و این گنج و این دریا همینطور پایان پذیر نبود و تمام نمی شد. مولوی میگوید که البته این وصف همه کس نیست، آنها وصل به دریا هستند، هرچه برمیدارند تمام نمیشود. خیالشون تخت و راحت است.
متصل شد چون دلت با آن عـدم
هین بگو مهراس از خالی شدن
خداوند که به پیغمبر خطاب میکرد "قل" ، یکی از معانیش این بود که هرچه دلت می خواهد بگو، چون تمام نمی شود، نگران نباش.
امـر قُـل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریـاست این
آن ترس و نگرانی، مال کسانی است که یک اطلاعات محدودی دارند، چشمشان بجایی باز نشده، وصل به دریا نیستند، یک ذخیره بسیار اندک دارند که تا خرج میکنند تمام میشود.
متصــل شـد چون دلـت بـا آن عـــدم
هین بگــو مهـراس از خـــالی شــدن
امـر قُــل زیـن آمـدش کای راستیـــن
کـم نخـواهد شـد بگــو دریــاست این
مولوی هم احتمالاً از کسانی بود که مخاطب این خطاب بود، یعنی گویی که به او هم گفته شده بود " قل ". برای اینکه این مرد از زمانی که زبان به سخن گشوده است تقریباً تا مرگش سخنهای غیر تکراری میگفته است. و بلکه یکی از خصوصیات مثنوی این است که در او تکرار بسیار کم است، هر روز نو بود و اندیشه های نو عرضه میکرد با بیان بدیع و بدون رجوع به گذشته و تکرار سخنان پیشین. و هر دم یک پـرده ی تازه ای کنار میرفت و یک سری رازهایی جدید بر او مکشوف می شد و سخنان جدید میگفت. نه تنها سخنان جدید، بلکه از تنگی کلمات در رنج بود، میگفت :
کـاشکـــی هستـی زبــــانـی داشتـــی
تــا ز هســـتان پــــرده هـــا بـرداشتــی
هـــر چه گـــویی ای دم هستـــی از آن
پــــرده ی دیگــــر بـــرو بستـــی بـــدان
آفــت ادراک ایـــن قــالســـت و حــــــال
خون بخون شستـن محالسـت و محــال
کاشکی خود واقعیت سخن میگفت و ما مجبور نبودیم بجای او و از طرف او سخن بگوئیم، چون هر چه که گفته میشود حجاب تازه ایست بر روی واقعیات. میآئیم توصیفش کنیم و توضیحش بدیم یک پرده ی تازه ای بر او می تنیم و همینطور بجای اینکه آنرا آشکار کنیم محجوب تر و پنهان ترش می کنیم.
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پــرده ی دیگـر بـر او بستــی بـدان
یک زمـان بگـــذار ای همــره مـلال
تـا بگـویم وصـف خـالی زان جمـال
چونک من از خـال خوبـش دم زنـم
نطق می خواهـد که بشکافت تنم
شما احساس این آدم را در نظر بگیرید، میگوید کسی که نطق میخواهد بدن او را پاره پاره کند، یعنی این دهان کافی نیست، اگر هر سر مویی هم زبان شود باز هم این آدم حرف برای گفتن دارد. مثل یک عقابی که بالهایش را با طناب به زمین بسته باشند و او پرواز مطلوبش را نتوانسته انجام بدهد، تمام شکایتش از پُر بودن و از داشتن و تنگ بودن ظرفی بود که این داشته ها را در او بریزد. این پُرسخن بودن، البته نه سخنان یاوه، بلکه سخنان ناب، به قضاوت همه ی گذشتگان، و به قضاوت همه ی آیندگان و قضاوت همه ی عالمانی که اثر او را مطالعه کرده اند، حکایت از آن فٌوٌاریتی میکند که در کلمات الهامی او هست. سخنان الهام صفت، فوٌارند. یعنی می جوشند، قطره قطره نمی چکند، بلکه سیل آسا جریان پیدا میکنند. پیامبر (ص) در ابتدایی که به او وحی میشد، خویشتنداری نمی توانست بکند. تا جایی که در قرآن سوره قیامت از آیه 16 الی 19 خداوند به پیغمبر خطاب میکند که تو قبل از اینکه این وحی تمام بشود نگو و نخوان، بگذار حرف ما تمام بشود. چرا ؟ چون این یک گنجیست، یک یافته ایست که آدم می خواهد فریاد بزند که من اینها را دارم. همه ی کلمات الهامی، وحی آسا، جوششی، و بطرز وحشی، بیقاعده و سیل وار بر ناطقه ی شخص جاری میشود و پُر از معنا و پُر از مغز. همه این خصوصیات است که وقتی شما در یک بزرگی مثل مولوی می بینید، میتوانید حدث بزنید که این نشانه ها حکایت از آن میکند که او با منبعی در اتصال است و از یک دستگیری نهانی برخوردار بوده است. مولوی باز داستان دیگری در وصف مدعیان دروغین ولایت در دنباله ی قصه ی روستایی و شهری میآورد که بد نیست اینجا اشاره کنیم. این داستان شغالی است که میرود در خُم رنگ و ادعای طاووسی میکند :
آن شغــالـی رفـــت انــدر خــمّ رنـــــگ
انـدر آن خــم کـرد یـک ســـاعت درنــگ
پـس بـر آمـــد پـوستـش رنگیـــن شـده
کــه منــــم طــــــاووس علییـــن شــده
دیـد خود را سبــز و سـرخ و فــور و زرد
خویشتـن را بـر شغـــالان عـرضــه کـرد
جملـه گفتنـد ای شغــالک حآال چیست
کـه تــرا در ســر نشــاطـی ملتـویسـت
از نشـــــاط از مـــا کــــرانـه کــــرده ای
ایـــن تکبـــــــــــر از کجـــــــــا آورده ای
یک شغـالــی پیـش او شـد کـای فــلان
شیــد کـردی یـا شـدی از خـــوش دلان
وآن شغـــــال رنـگ رنـگ آمــــد نهفـــت
بـر بنــــاگــــوش مــلامـت گـــر بگفـــت
بنگــر آخــــر در مـــن و در رنـــگ مـــن
یـک صنــم چـون مـن نـدارد خود شمـن
چون گلستـان گشته ام صدرنگ وخوش
مـر مـرا سجـده کـن از مـن ـسر مکش
مظهــــر لطــف خـــــدایــی گشتـــه ام
لـــوح شـــرح کبــــریــایــی گشتـــه ام
ای شغـــالان هین مخـوانیــدم شغـــال
کی شغــــالی را بــود چنـدین جمــــال
پـس چـه خوانیمــت بگـو ای جـوهـــری
گفـت طـــــاووس نــر چـون مشتـــــری
پـس بگفتنــدش کـه طـــاووسـان جــان
جلــــــوه هـــا دارنــد انـــدر گلستـــــان
بـانـگ طـاووسـان کنــی ؟ گفتــا کـه لا
پــس نـه ای طـــاووس خـواجه بـوالعـلا
گفتند تو که ادعای طاووسی میکنی، حرکات طاووسی هم بلدی ؟ آن چتر افشانی او را بلدی ؟ صدای او را داری ؟ گفت هیچکدام آنها را ندارم. گفتند پس چه ادعایی ؟ تو طاووس نیستی.
خلعــت طـــاووس آیــــد ز آسمـــــان
کی رسـی از رنـگ و دعـویهــا بــدان
شیــد کـردی تـا بـه منبـــر بـر جهـی
تـا زلاف ایـن خلـق را حسـرت دهـی
بـس بکــوشیــدی نـدیـدی گـــرمیـی
پـس ز شیـد آورده ای بـی شـرمیـی
گـــرمـی آنِ اولیــــــا و انبیـــــــاست
بـاز بـی شــرمی پنـــاه هر دغـاست
که التفـات خلـــق سوی خود کشنـد
که خوشیـم و از درون بس نـاخوشند
و سخن مولوی این است و این را میخواهد بگوید که :
بـس بکــوشیــدی نـدیـدی گـــرمیـی
زان سـبـب آورده ای بـی شـــرمیـی
کـار مـردان روشنـی و گــرمی است
کـار دونـان حیله و بی شـرمی است
میگوید دو صفت دارد کار مردان خدا، که اون لاف زنها، دروغگوها و کذابان آن دو صفت را ندارند. و آن روشنی و گرمیست. یعنی رفتی و این ریاضات را کشیدی و همه ی کارها را کردی ، ولی هیچ گرمیی برخود احساس نکردی. هیچ عوض نشدی و لذا بی شرمی آوردی، یعنی ادعای دروغین میکنی. میخواهی دیگران را بفریبی. درحالیکه مردان خدا، هم گرمی در خودشان هست و هم در دیگران ایجاد میکنند، هم خودشان گرم و روشن هستند و هم دیگران را گرم و روشن میکنند.
در درونشان صد قیـامت نقـد هست
کمتـرین آنکه شود همسـایه مست
نه تنها خودشان قیامتند، بلکه در همنشین خودشان هم قیامت بپا میکنند، این جزو خصوصیات آنهاست، دل همسایه و همنشین خود را می شورانند. نقل میکنند که از پیامبر (ص) پرسیدند که این ساعت کِی است ؟ این قیامت کِی خواهد بود ؟ چه زمانی حادث میشود ؟ پاسخ میدهد که من خودم قیامتم، و آمده اید از قیامت می پرسید که کِی قیامت میشه !
بــا زبــان حــــال میگفتــی بســی
کِی ز محشر حشر را پرسد کسی
به این معنا عارفان، اولیاء خداوند را قیامت میدانند، البته خودشان هم قیامتند و قیامت بپا میکنند. یعنی کسی که با آنها می نشیند، از نو زنده میشود. واقعاً افرادی که درحکم مُرده اند، با همنشینی آنها احیا و زنده میشوند، احیا مجدد. معنای قیامت هم غیر ازاین چیزی نیست. کمترین تأثیر قیامت وجودشان و قیامت بپا کردن آنها این است که همسایگانشان، کسانی که در سایه ی آنها زندگی میکنند مست میشوند و دست کم ظرف مدتی احوال دیگری پیدا میکنند. همنشینی با مولوی، یعنی با کتاب او و کلام او هم گاهی این آثار را ایجاد میکند. بنا براین میتوان او را یکی از اولیاء خداوند دانست.
برای همه شما توفیق بختیاری آرزو میکنیم.
والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر