تاریخ نصب روی وبلاگ
Nov. 17. 2007
مقدمه ای بر فهم مثنوی
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۱۲)
بسم الله الرحمن الرحیم
در دنباله ی بحث از ولایت، عرض کردیم که یکی از شئون مهم ولایت نزد عارفان و صاحبان تفکر دینی محبت است. و عارفان را بر دو دسته ی خوفی و عشقی تقسیم کردیم. چون خداوند هم جلیل است هم جمیل، هم واجد صفت جلال است که هیبت انگیز است، و هم واجد صفت جمال است که محبت انگیز است، و گفتیم که هیچکدام از این دو چهره، چهره ی دیگری را نمیپوشاند، و مهم آن است که شخص عارف در مقام مکاشفه، نخست با کدام یک از چهره های حق آشنایی حاصل کرده باشد.
مهمترین صفتی را که عارفان دارای تفکر حبی درباب عشق دریافتند و مولوی آنرا با ما درمیان نهاد این بود که براه زُهد و ریاضت رفتن گرچه نتیجه بخش است اما بسیار کند است و برای رهایی از اصناف آفات که در کنار آدمی است، یکی راه را باید کوتاه نمود و دیگر اینکه سرعت را بیشتر کرد. بعد گفتیم که زهد، هم ریایی میتواند بشود و هم حقیقی، اما عشق ریایی نمی شود. بنابرین از مسیر عشق راه بسیار کوتاه است و نتیجه بسیار زودرس و عمیق. و دیگر اینکه روح هم دچار اِعوِجاج و پیچیدگی نمیشود. عاشقی از نظر آنها ابتحاجی برای آدمی بوجود میآورد که سراپای وجود او را فرا میگیرد، و برای همیشه اورا یک انسان معتدل و کامل میکند. علی ای الحال خداوند را به وصف جامع باید شناخت، اما اینکه از کدام روزنه باید آغاز کرد و کدام پنجره را نخست باید بر روی خود گشود همه ی سخن در اینجاست. به تعبیر حافظ :
زاهـد ار راه بـه رنـدی نبـرد معـذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
یعنی اگر کسی از راه زهد ره به مقصود نبرد، عذرش پذیرفته است چون این امریست که موقوف هدایت است و چنان نیست که کسی بپای خود لزوماً به این مقصد برسد. و عموماً باید سلوک بکنند و از کسی راهنمایی بپذیرند. این راهنمایان هم همیشه و همواره که زنده نیستند، و وقتی که روح آنهاست که ارشاد میکند و نه جسم آنها، بنابرین این روح ها زنده و مرده برنمیدارد. و لذا شما می بینید کسی مثل مولوی اینهمه ارادتی که نسبت به پیامبر اسلام (ص) میورزد بهمین سبب است. یعنی او ولیی از اولیاء خداوند را یافته است و خود را تحت بارش افاضات او قرار میدهد و بدرستی دریافته است که غیر از این راهی نیست.
از درمهـا نـام شـــاهان بُـر کننـد
نـام احمــــد تـا ابـد بـر می زننـد
میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شـه در حریفـان درنگر
لطـــــف کـن ای رازدان راز گـــو
آنـچ بـازت صیـد کـردش بـازگـــو
در مقام ولایت این را عرض کردیم که هرکسی باید آن حلقه ای و آن واسطه ای که دراین زنجیره ی محبت باید باو آویزان و از او کسب فیض بکند را پیدا کند. مولوی بر این نکته تأکید بسیار دارد، معتقد بود که در جاده ی ولایت و عشق قدم زدن چنین خاصیتی دارد که بجای اینکه انسان سالهای طولانی خود را با شیوه های مشقت آمیز و توأم با ریاضت مشغول بدارد، که آیا به نتیجه برسد یا نرسد ؟ اگر در کنف یک معشوقی خود را قرار بدهد و موفق باشد که جذبه ی عشقی دامن او را بسوزاند و دل او را مسخر کند، درآنصورت تمام آن رذایل اخلاقی یکباره رخت برخواهند بست، مثل این است که یک میدان مغناطیسی قوی را درمیان بیاورید و آن ذرات آهن که در خاک آمیخته است را یکباره و بسرعت بیرون بکشید.
این عاشقی که شما در کسی مثل مولوی می بینید، این بیقراری، این دلبردگی، این مجذوبیت اینها همه اش معلول آن چیزیست که نخست از جای دیگری بر دل او نشسته است. دلبری و دلرُبایی شأن معشوق است، و این معشوق دل کسی را می رُباید که شایسته ی دلبردگی باشد، نه هرکسی را. یعنی ابتدا تجلی معشوق است و سپس دلبردگی عاشق و رابطه ی عاشقانه و معشوقانه. بین عاشق و معشوق، هم عاشق عاشق معشوق است، و هم معشوق عاشق عاشق خویشتن است. و این رابطه ی بیقراری و دلبردگی از هر دو سوی برقرار میشود. عارفان ما این معنا را از آن روایاتی که در ادبیات دینی ما وجود داشته است درآورده اند. این روایت مشهور که "خداوند فرمود من گنج مخفی بودم و دوست داشتم که مرا بشناسند" همین را گرفته اند که پس این خلقت از حب الهی آغاز شده است، و لذا این دوستی سرچشمه ی آفرینش بوده است، و بدنبال او آدمیان آمده اند و در دل این آدمیان این محبت کاشته شده است. بقول حافظ :
طفیــل هستـی عشقنــد آدمــی و پــری
ارادتــی بنمــــا تــا سعــــادتــی ببـــــری
بکوش خواجه و ازعشق بی نصیب مباش
که بنـده را نخرد کس به عیب بی هنـری
اینکه طفیل هستی عشقند آدمیان، منظور همین روایت و همین ایده و باور است یعنی خدا میخواسته و دوست داشته که او را بشناسند، دوست داشته که به او محبت بورزند، دوست داشته که یک رابطه ی محبت متقابل بین خودش و مخلوقش برقرار بشود. بنابراین مخلوقی را آفریده و عاشقانی را آنجا نصب کرده، بذل کرده و پدید آورده، و خودش را به آنها نموده، بیقراری را در دل آنها انداخته و نشسته و منتظر است که کسانی این رابطه ی محبتی را با او برقرار کنند. خداوند چنان نیست که باید فقط از او ترسید، بلکه میشود او را هم دوست داشت، خداوند موجود غیر قابل دسترسی نیست که انسان فقط باید از دور به او نگاه بکند و فقط در برابر او از ترس برخود بلرزد، این هست، اما از عشق هم برخود میتوان لرزید. از خوف او میتوان پُر شد و از حب او هم میتوان پُر شد، تا نسیب آدمی چه باشد و روزی ی او در این عالم چه باشد.
گفتیم که مولوی میگوید ما روز را از روزی تعریف میکنیم. هر روزی که او روزی ما شد، آنروز روز است برای ما. اگر هم نشد، پس روز نیست و شب است. اصلاً جزو عُمرمان نیست، اصلاً تاریک است، مرگ است. روز آن باشد که روزیم او بود. دوسویه بودن عاشقی، نکته های زیادی را آشکار میکند. اولین نکته امیدبخش بودن است، شاید شنیده باشید که مولوی یکی از قسمهایش این بوده که "قسم به وفای مردان" وفا مقوله ی بسیار شریفی بود برای او، چون فقط در رابطه ی عاشقی معنای دقیق خودش را پیدا میکند. مولوی بر معشوق وفا کردن را واجب نمی دید.
گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنـچ بـر مـا میـــرود آنهـم ز مــاست
بنابراین او اهل وفا هست به عاشق خود، گرچه وفا کردن براو واجب نیست، و این امیدبخشیست که برای شخص عاشق بوجود میآورد. مولوی دو تعلیم مهم بشما میدهد. یکی اینکه شاه ما همه صدق و وفاست، گرچه که بر او واجب نیست. دوم اینکه قهر خداوند (معشوق) هم همانقدر چشیدنی، همانقدر لطیف، همانقدر دوست داشتنی است که مهر او. بلکه درآن مقام بین این دوتا نمی توان و نمی باید تفکیک کرد .
عـاشقم بـر قهـر و بـر لطفش بجـد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
این معنا برای حل مشکلات کلامی هم عارفان ما را یاری میکرده، کسی مثل مولوی عاشقی را فقط در یک رابطه ی جاذبانه و مجذوبانه بین عاشق و معشوق خلاصه نمی دیده است، این بوده، ولی بسی بیش از این هم بوده است. عشق می آمده است تا چراغ راه عقل باشد، حتی در آنجاهایی که درماندگیهای عقل او را از حرکت باز میدارد، دست او را بگیرد و از آن حیرتها و آن ظلمتها و گرهها نجاتش بدهد. و این دیگر شق القمر عاشقیست، یعنی این بالاترین مرتبه ایست که عشق پایش را میگذارد و بهترین و شیرین ترین و آبدارترین میوه ایست که از شجره ی طیبه ی عشق میتوان چید. و لذا درماندگیهای عقل، پارگیهای جامه ی عقل را با سوزن عشق رفو کردن، این هنریست که مولوی داشت. نه فقط رذایل اخلاقی را درمان میکند، نه فقط آلودگیها و پلیدیها را میشوید، و خورشید صفت، دریا صفت تطهیر میکند و شستشو میدهد، بلکه از شما در معضلات فکری و کلامی هم دستگیری میکند. این نکته ی فوق العاده بدیعی است، برای اینکه مهمترین مسئله در علم کلام، رابطه آدمیست با خداوند ! کلام غیر از فلسفه است. علم کلام یعنی بحث درباره افعال و صفات خداوند. خدا کیست ؟ خدا چیست ؟ خدا در این جهان چه میکند ؟ خدا از ما چه میخواهد ؟ خداوند در دنیای دیگر با ما چه خواهد کرد ؟ تکالیف الهی کدامند ؟ این دینی که خداوند فرستاد چیست ؟ نسبتی که با بندگان خودش برقرار میکند چگونه است ؟ و.... و اینها مسائل علم کلام است. و هزاران پیچیدگی در این مسائل هست. هر نقطه ای را که شما دست بگذارید، پا بگذارید، با معضلات عدیده ای روبرو میشوید. حجیم ترین بحثها در علم کلام مربوط میشود به نسبت آدمی با خالق خودش. یا چرا در این عالم این همه شرور هست ؟ چرا محرومیت هست ؟ چرا نقص هست ؟ چرا ستم هست ؟ چرا مرض هست ؟ اینها سؤالاتیست که یک آدم دیندار، یک آدم خداشناس، یک آدم خدانشناس میتواند مطرح کند، و مطرح کرده اند. و میلیونها سطر، مطلب در این زمینه ها نوشته شده است و نوشته میشود. مولوی یک نکته مهم دراین باب دارد، و جزو شاهکارهای اوست، میگوید اولاً اینکه ما مختاریم یا مجبوریم ؟ شما مطمئن باشید که اینها از طریق عقل حل نشدنی است. دوماً این نزاع را خود خداوند در این عالم انداخته است، او دلش میخواسته که مردم سرگرم این بحث ها باشند. این هم غفلتیست، بالاخره یک کاسبیست برای یک عده ای، سرگرمی و ورزش فکریست برای یک عده ای :
در میـــان جبــــری و اهــل قَـــــدَر
همچنان جنگ است تا حشر ای پدر
تا روز قیامت برای اینها که قائل به اختیارند و آنها که قائل به جبرند نزاع برپاست، حل هم نمیشود. بعد هم بصراحت میگوید که :
چونک مقضی بد دوام آن روش
میدهدشــان از دلایــل پـرورش
همچنین بحثست تـا حشر بشر
در میـــان جبــری و اهــل قــدر
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان مــاند الی یـوم القیـام
خودش این دلایل را در ذهن و زبان طرفین میگذارد، پرورش میدهد این دعوا را، آبیاری میکند این نهال نزاع را، برای اینکه مقضی بود دوام این روش، یعنی قضای الهیست که یک چنین جنگی در این عالم قائم باشد. بلکه میگوید که اصل این دنیا دنیای جنگ است "این جهان زین جنگ قائم می بود" قیام این عالم، قوام این عالم بهمین نزاعهاست، بهمین اضداد است. ولی حالا :
آن جهان جـز بـاقی و آبـاد نیست
زانک آن تـرکیـب از اضـداد نیست
فرق این عالم با عالم دیگر این است، آن عالم ساختمانش مبتنی بر تضاد نیست، بهمین دلیل هم پایدار و ماندگار است، و باقی و آباد خواهد ماند. اما این دنیا نهایتاً ویران خواهد شد، تباه خواهد شد، کارش بپایان خواهد رسید. چرا ؟ چون اساسش بر جنگ و نزاع قائم است. این یک فلسفه ی بزرگیست از مولوی و باید شنید. میگوید :
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میــانِ جـزوهـا حربیسـت هــول
این جهـان زین جنگ قائم می بـود
در عنـــاصـر درنگــر تـا حـل شــود
چـار عنصــر چـار استـون قـویست
که بدیشان سقف دنیا مستویست
هـر ستـونــی اِشکننــده آن دگـــر
اُسـتُنِ آب اشکننــده ی آن شـــرر
آن یکـی ذره همــی پـرد بـه چـپ
وآن دگــر سـوی یمیـن انـدر طلـب
آن جهـان جـز بـاقـی و آبـاد نیست
زانـک آن تـرکیـب از اضـــداد نیست
یکی از این اضداد، یکی از این نزاعها نزاع فکریست و اساس این عالم، یا اجتماع آدمیان هم برهمین نزاع قائم است. و این فقط در نزاعهای سود و زیان و تجارت و اقتصاد ظاهر نمیشود، فقط در نزاعهای سیاسی ظاهر نمیشود، بلکه نزاعهای فکری هم جداً و حقیقتاً یکی از بنیانهای اجتماع انسان است. علی ای الحال این تئوری نزد مولوی بقوت بوده است و در موارد زیادی هم در این باره سخن گفته است.
پـس به ضدِ نـور دانستی که نـور
ضـد، ضـد را می نمـاید در صــدور
صد هزاران ضد، ضـد را می کشد
بازشان حکم تو بیــرون می کشد
چون بناست این جنگ ادامه پیدا کند، و چون جزو قضای الهیست، پس خود خداوند هم این گلستان را آبیاری میکند و این دلایل را پرورش میدهد. یعنی به اینطرف یک دلیلی را یاد میدهد، و به طرف مقابل دلیل دیگری را. و این قصه ی تکافو ادله، یعنی هم زور بودن طرفین ادامه پیدا میکند. هیچ یک دیگری را بطور قاطع و قطعی شکست نمیدهد و مغلوب نمیکند. حالا نتیجه ی این حرف، لازمه ی این حرف چیست ؟ لازمه اش این است که این نزاع از طریق عقلی لاینحل است. از نظر مولوی، باید آنهاییکه در عالم کلام سیر میکنند، بدانند و مأیوس شوند از اینکه جواب عقلانی و فیلسوفانه و متکلمانه برای پاره ای از مسائل مجهوله پیدا بکنند. البته مولوی بخوبی هم میدانسته که بعضی ها این سخن را نمی پذیرند و بهمان شیوه ی متکلمانه و فیلسوفانه سیر میکنند و آتش آن نزاع را همیشه روشن نگاه خواهند داشت. اما سخن مولوی چیست ؟
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فـریـاد رس
میگوید که اصلاً حل این مسئله آنجا در نزاع و بحث پیدا نمیشود، شما باید بطور کلی دنیای خودتان را عوض کنید و بسوی دیگری بروید، و بدیهیست که بعضی از متکلمان، فیلسوفان این حرف را نمی شنوند، آنها قانع به این راهِ حل نیستند. و از این حیث دنباله روی کسی مثل مولوی را نکردند، ولی مولوی درحد اغناء خودش و برای اغناء پاره ای از کسانی که به او معتقدند این سخن را بیان کرده است. این مسئله مسئله ی عقلی نیست، بلکه مسئله ی رابطه ایست که آدمی با خدای خودش باید تصحیح بکند. این رابطه اگر دوستانه شد، اگر از حالت خصمانه بیرون آمد، اگر از حالت تقابل بیرون آمد، آنوقت حل خواهد شد. ببینید اگر شما طلبکارانه در مقابل خداوند بایستید، این همان شأن یک آدم عاقل است که از حق خودش نمیگذرد. که چرا مثلاً به او دادی، به من ندادی ؟ دعوا از اینجا شروع میشود. البته که این سؤال سؤال عاشقانه نیست، این سؤال عاقلانه است. این سؤال کسیست که برای خودش حقی، و خود را واجد حقوقی میداند، واجد امتیازاتی میداند، حقِ سؤال بخودش میدهد، اختیار برای خودش قائل است. برای خودش موجودیتی، موضوعیتی در مقابل خدا قائل است. اصلاً این سؤال در مقابل تقابل می روید، کسی در مقابل کس دیگری ایستاده است. خوب دقت کنید و بیاد داشته باشید "کسی در مقابل کس دیگری ایستاده" و از او طلبکارانه سؤال میکند که چرا بمن کم دادی ؟ چرا ندادی ؟ یا چرا به دیگری دادی ؟ چرا چنین و چرا چنان ؟ و اینها چون و چراهای عقلیست. عاشقی در درجه ی اول این حالت طلبکاری را از شما خواهد ستاند. این تقابل را پاک حذف خواهد کرد، و این ایستادن در مقابل خداوند، و بطور طلبکارانه چیزی از او خواستن را از میان برخواهد داشت. همینکه این رابطه از حالت رابطه مقابله و خصمانه و رابطه ی چون و چرایی بیرون آمد، و رابطه دوستانه شد و عاشقانه شد، همه ی این سؤالها محو خواهند شد. اصلاً در زبان نخواهند روئید.
مولوی در واقع درس دیگری هم به ما میدهد، در ابتدای دفتر اول مثنوی آنجا که رابطه ی ما را با خداوند، رابطه ی هیچ با همه چیز تصویر میکند، میگوید که :
مـا چو چنگیـم و تو زخمه می زنی
زاری از مــــا نـه تـو زاری میکنـــی
مـا چو نـاییــم و نــوا در مـا ز تُست
مـا چو کوهیم و صـدا در ما ز تُست
مـا همه شــیران ولی شــیر علــم
حمله شـان از بـــاد بـاشد دم بـدم
حمله مـان پیـدا و نـاپیـداست بـــاد
جـان فـــدای آنکه نـاپیـداست بـــاد
بـــاد مـا و بــود مـــا از داد تُســـت
هستی مـا جمله از ایجــاد تســت
لـذت هستـــی نمــودی نیسـت را
عاشق خود کرده بـودی نیست را
لـذت انعـــــام خــود را وا مگیــــــر
نُقل و بـاده و جـام خود را وا مگیـر
ور بگیــری کیـت جست و جـو کنـد
نقـش بــا نقـــاش چـون نیــرو کنـد
نقـش بـاشد پیـش نقـــاش و قلـم
عـاجز و بسته چو کـودک در شکم
این نه جبر این معنی جباری است
ذکـــر جبـــاری بـــرای زاری اسـت
گـر ز جبـــرش آگهی زاریــت کــــو
جنبـش زنجیــــر جبــــاریــت کــــو
بسته در زنجیــر چون شـادی کنـد
کِی اســــیـر حبـــــس آزادی کنـد
ور تو می بینی که پـایت بسته اند
بر تـو سرهنگان شـه بنشسته اند
پس تو سرهنگی مکن بـا عاجزان
زان که نبود طبـع و خوی عاجز آن
دوتا نتیجه ی فوق العاده مهم میگیرد. یکی اینکه ما نیستیم، اصلاً هیچی نیستیم، لذت هستی نمودی نیست را .
ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تـا که مـا بـاشیــم بـا تـو در میـان
مــا عـدمهــاییـم و هستیهــای مـا
تـو وجـــود مطلقـــی فـــانی نمـا
در مقابل خداوند که نمیشود چون و چرا کرد، مشروط به اینکه کسی موقعیت خودش را دریابد، این موقعیت فنا بودن. آنوقت طلبکاری رخت برخواهد بست، واقعاً حذف خواهد شد. و بعد از این میگوید بسیار خوب اگر شما تشخیص دادید که خداوند جبار است، و تو در چنگال این جبار اسیری. و با تو هرکاری بخواهد انجام میدهد، و هر کاری هم خواسته کرده. حالا کم بِده، زیاد بِده، تو را مورد بی اعتنایی و جفا و ستم خودش قرار بده، مورد مهر و لطف خودش قرار بده، جبارِ. و این عالم هم مثل "نقش باشد پیش نقاش و قلم عاجز و بسته چو کودک در شکم". شما رابطه یک نقاش را درنظر بگیرید با نقشی که روی یک کاغذ زده است. این نقش چطور میتواند همآوردی با نقاش بکند ؟ چگونه میتواند در مقابل او بایستد ؟ نسبت ما با او این است، و هرگونه که بخواهد نقش میزند.
گر مـرا ساغـر کند ساغر شوم
گر مـرا خنجـر کنـد خنجـر شوم
گر مـرا چشمـه کنـد آبـی دهم
ور مـرا آتــش کنـد تــابـی دهم
گر مـرا بـاران کنـد خرمـن دهم
ور مـرا نــاوک کنـد در تـن جهم
میگوید اگر شما این تصویر و باور را داری از خداوند و می ترسی، پس این نباید موجب ابقاء طلبکاری و خصومت شما از خدا بشود، بلکه باید برعکس موجب خضوع و تضرع بیشتر شما باشد.
بسته در زنجیــر چون شـادی کنـد
کِی اســــیـر حبـــــس آزادی کنـد
اگر تشخیص دادی که یکی بر سر تو مسلط است، و چنان از چهارسو تو را به چهارمیخ بسته که امکان حرکت کردن نداری، یک چنین موجودی نباید به سرکشی خودش بیافزاید که، چنین موجودی باید به خضوع و بندگی و خشیتش اضافه شود. ذکر جباری برای زاری است.
گـر ز جبـــرش آگهی زاریـــت کـــو
جنبـش زنجیــــر جبــــاریـــت کــــو
در مرتبه ی سوم میگوید که فرض کنیم که قبول کردیم که خداوند زورگوست، زور میگوید و ستم میکند، و تو نمیتوانی زیر بار ستم خداوند بودن را هم تحمل کنی، رابطه ی محبت آمیز هم که با او نداری، از در بندگی هم که درنمیآیی، اهل تضرع و خضوع و زاری هم که نیستی، معترض به جباریت و ستمگری و زورگویی خداوند هم که هستی. بسیار خوب، ولی هنوز تمام نشده، یک نتیجه دیگری هم میشود گرفت، که پس زورگویی بد است. پس اقلاً تو بدیگران زور نگو. این هم خودش یک نتیجه اخلاقیست. تو میگویی که خداوند زورگوست، باشد، تو اعتراضاتت را هم باو بکن، اما خودت اقلا به دیگران زور نگو :
ور تو می بینی که پـایت بسته اند
بر تو سـرهنگان شـه بنشسته اند
پس تو سرهنگی مکن بـا عاجزان
زان که نبود طبـع و خوی عاجز آن
ببینید ما از عاشقی، از آن رابطه ی لطیف شروع کردیم، تا رسیدیم به این رابطه ی بین دوتا انسان که میتواند زورگویانه و قلدورانه و یا میتواند محبت آمیز و دوستانه باشد. همه ی اینها را در ذیل این نکته ی شریف عاشقی آورده که میشود درس گرفت. و سخن کسی مثل مولوی این است که شما با ایجاد یک رابطه ی محبت آمیز با خداوند نه تنها بیماریهای روحی خودتان را درمان خواهید کرد، بلکه رذایل از جامه ی جانتان بیرون خواهد شد، و خود را در این دریای زلال محبت تطهیر خواهید کرد. نه فقط خیرش، برکتش، حُسنش به خود شما واجد خواهد شد و خواهد رسید، همینطور مشکلات کلامی، فکری و فلسفی خود را هم در پرتو این محبت میتوانید حل بکنید. چون بیشتر این مشکلات در گرو عدم تصحیح رابطه و نسبت بین مخلوق و خالق است. بد فهمیدن این رابطه است، درجای خود ننشستن است. بقول مولوی :
هم سخن دیـدی تو خود را با خـدا
ای بسـا کـو زیـن گمـان افتـد جـدا
شاه بـا تو گر همی شد همنشین
خویشتن بشنـاس و نیکـوتر نشین
ممکن است که او پیش تو بنشیند، ولی تو رعایت ادب کن. او محبت کرده، نزدیکی ورزیده، خودش را تا در سطح مخلوق پائین آورده است. او خودش را در اختیار دل تو نهاده است تا تو به او محبت بورزی، ارادت بورزی، عاشقی پیشه کنی. پس خویشتن بشناس و نیکوتر نشین. داعیه استقلال نداشته باش، بر کوس استقلال ننواز، طلبکارانه در برابر خداوند نایست، حقی برای خودت قایل نشو، خصمانه با او معامله و مقابله مکن. و این نیست را یک هست نپندار، و کوس هستی مزن. تمام مشکل از همینجا آغاز شده است. حالا وقتیکه شما این رابطه را با خداوند برقرار کردی، آنموقع کوس آلات محو هم شد، (به این معنا که به تعبیر خود مولوی "دادِ حق را قابلیت شرط نیست") خواهید فهمید که این جهان نظام کریمانه ایست که برمبنای استحقاق بنا نهاده نشده است. بهیچکس بنا بر استحقاق چیزی نداده اند، همه بی استحقاق گرفته اند، هرچه را که گرفته اند، چه آنهائیکه کم گرفته اند، و چه آنهائیکه زیاد گرفته اند، بنابراین کسی طلبی از خداوند ندارد. و نکته بعد هم شما ببینید که اگر این رابطه ی محبت آمیز را حفظ بکنید، بهترین رزق و بهترین نعمتیست که در این جهان بتو داده اند. لذا طالب مزید نخواهید بود، اضافه نخواهید خواست. مولوی یک بیان خیلی زیبایی دارد در این مورد، میگوید :
بعد از این مـا دیـده خواهیم از تـو بس
تـا نپـوشـد بحــــر را خـاشـاک و خس
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تــا شـنـاسد شــــاه را در هـر لبــاس
خدایا ما یک چیز از تو بیشتر نمی خواهیم و اون دوتا چشم بیناست، که ما واقعیت را ببینیم. آنچه را که در دارالغُرور بما واژگونه نشان داده میشود، ما سیمای راستین او را و واقعیت مقتدر و متعالی او را ببینیم. حالا اگر کسی موفق به برقراری این رابطه ی دوستانه نشد، و از این عاشقی نصیبی نیافت چه ؟ حافظ میگوید:
عاشق شو ورنه روزی کـار جهان سر آید
نـا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
آنروز دیده بودم این فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
یک عده ای حاضر نیستند که با خدای خودشان بنشینند، بلکه سرکشی میکنند، آنها آدمهای نا موفقی خواهند بود آدمهای بی بهره ای از این عالم خواهند بود. ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی خواهند شد، نقش مقصود را فقط عاشقان میخوانند، و بقیه دچار فتنه خواهند شد. حالا فرض کنیم که یک کسی عاشق نشد، باید چکار کند ؟ اقلاً باید جباریت خداوند را در این عالم درک بکند و ذکر جباری بردارد. جمال الهی برای عشق ورزیست، و اگر کسی اون جمال را ندید عاشق نخواهد شد. ولی اگر کسی جبر الهی را می بیند، پس او باید شیوه ی دیگری بر زندگی داشته باشد، خضوع، بندگی. جز خضوع و بندگی و اضطرارم اندراین حضرت ندارد اعتبار، راهش این است. و اگر کسی از هردوتای اینها بی بهره بود، اقلاً یک درس اخلاقی در زندگی انسانی خودش باید بگیرد، و آن اینکه به دیگران زور نگوید و ظلم نکند. و این نتیجه ی نازلیست که از این ماجرا میتوان گرفت. اما اون نتیجه ی عالی که عاشقیست، و نتایج عالی که بر عاشقی مترتب است از دست او بیرون خواهد بود.
این نکته را هم عرض کنیم که ازنظر کسی مثل مولوی محبت تمامیت طلب است. معنای وفای معشوق را گفتیم، و اینجا وفای عاشق را هم باید بگوییم. یک معنای دیگر " وفا " این است که :
این نکته را هم عرض کنیم که ازنظر کسی مثل مولوی محبت تمامیت طلب است. معنای وفای معشوق را گفتیم، و اینجا وفای عاشق را هم باید بگوییم. یک معنای دیگر " وفا " این است که :
عشق چون وافیست، وافی میخرد
در حـــریـف بی وفـــا می ننگــــرد
گفتیم وفای معشوق این بود که هم دلبردگی را در عاشق القاء کند، و هم با او باشد و به عشق او جواب بدهد. وفای عاشق چیست ؟ معنای لغوی "وفا" وخصوصاً "استیفاء" که هم ریشه هستند یعنی "به تمامه دادن" و یا به تمامه ستاندن. وقتی که چیزی را استیفاء میکنند، یعنی همه ی او را می ستانند. "وفات" هم که در زبان رایج ما هست و در زبان عربی هم هست، از همان ریشه وفاست، توفی هم از همان کلمه میآید، یعنی وقتی انسان تماماً رخت در می بندد. لذا مفهوم تمامیت در کلمه ی وفا هست، در قرآن هم داریم "الله یتوفی الانفس حین موتها" یعنی خداوند هنگام مرگ نفس را توفی میکند. یعنی به تمامه می ستاند. معنی وفا در عاشق این است که همه ی خودش را به عشق باید بدهد، پاره ای، بعضی، برخی از وجود خود را به او سپردن، شرط عاشقی
نیست. این بی وفائیست. عشق چون وافیست وافی می خرد، یعنی تمام تو را می خرد. با بعضی و یا بخشی از خود نمیتوانی با او معامله کنی، و این بی وفایی عاشق است. و بهمین سبب است که در مقام عاشقی مقام ریاورزی، ریاکاری امکان ندارد. چنان نیست که کسی پاره ای از وجود خودش را ببخشد، یا باید همه را داد و یا اینکه سراپا از او بی بهره است.
دانـد او کــو نیکبخـت و محــرمست
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
دیو اگر عاشق شود هم گـوی بُـرد
جبـرئیلـی گشـت و آن دیــوی بمُـرد
جلسه را بپایان می بریم و طلب گرمای عشقش را در دل همه حاضرین آرزو میکنیم.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر