تاریخ نصب روی وبلاگ
Sep. 1. 2007
مقدمه ای بر فهم مثنوی
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۹)
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث ما امشب در باره ی عنصر ولایت از عناصر اصلی تفکر عارفانه است. در بیان فکر عرفانی و مکتب تصوف بودیم و مقدماتی برای بهتر فهمیدن اندیشه های عارفان و بخصوص مولانا جلال الدین رومی را ظرف چند جلسه گذشته به سمع شما رساندیم. و مسئله ی ولایت یکی از اهم این عناصر عرفانیست که جنبه ی مقدمه ای مهمی داشته و در فهم اندیشه ها و آراء عارفان تأثیر بسیاری دارد. مسئله ی ولایت ریشه های دینی دارد، اما توسط عارفان و صوفیان پرداخت بسیار قویی پیدا کرده است، بطوریکه تمام سقف اندیشه ی عارفانه و صوفیانه را پوشانده است و شما در نوشته های عارفان همه جا می بینید که سخن از اولیاء خداوند میرود. کسانی که ارتباط و اتصالات ویژه ای با خداوند دارند و از طرف او در جهان واسطه گری میکنند. بهمین سبب هم فهمیدن اینکه عارفان ما چه میخواسته اند و چه مکتب تربیتی و چه جهان بینی ویژه ای را بنا کرده اند صد در صد در گرو این است که نظر آنها درباب ولایت دانسته شود.
بدیهیست وقتی که ما از ولایت سخن میگوییم، معنای بسیار گسترده و عام او را فعلاً مد نظر داریم، و به آن تقسیماتی که به لحاظ مذهبی نزد شیعیان و یا نزد اهل سنت و حتی در فرقه های مسیحی پیدا کرده است کاری نداریم. همانطوریکه در تعالیم و معارف دینی آمده است و عارفان و خصوصاً مولوی به آن پرداخته اند را بیان میکنیم. بد نیست این هم اشاره شود که مولوی چنانکه میدانید شیعی نبوده اما از نظر اعتقادی و فکری قرابتی بسیار با اندیشه های شیعی داشت و این سخن غیر تاریخی نیست. در حقیقت عقاید هر قومی تدریجاً در طول تاریخ تثبیت میشود. امروزه آنچه که بنام تشیع گفته میشود و خوانده میشود چیزی نیست که در قرون اولیه ی تکونِ تشیع هم به همین صورت بوده باشد، و یا آنچه که امروز بنام تسنُن گفته و خوانده میشود عقایدی نیست که لزوماً در قرون اولیه و در صدر اسلام وجود داشته است. مکاتب کلامی تدریجاً هویت پیدا میکنند و در آنها یک رشته عقاید، مقدس، بلکه متحجّر و دست نخوردنی میشود، و رفته رفته بصورت دکمه هایی در آمده که تعلیم داده میشود و مورد چون و چرا هم قرار نمیگیرد. شما هر یک از مکاتب موجود را خواه در حوزه ی اسلامی خواه در حوزه ی غیر اسلامی اگر به پیشینه های تاریخی آنها برگردید خواهید دید که بسیاری از چیزها که حالت سیال داشته است و مورد بحث و گفتگو بوده رفته رفته از حالت سیال خارج شده و بصورت راکد و ثابت درآمده و نسلی به نسل دیگری آنها را همچنان انتقال داده و از حالت چون و چرا بردار بودن بطور کلی خارج شده اند.
نزدیکی و قرابت تشیع و تسنن در قرون اولیه بسی بیشتر از آن بوده که امروز هست. و آن خط کشیهایی که فعلاً صورت گرفته خصوصاً نزد هر دو عوام اهل تسنن و تشیع، آنها در ابتدا باین صورت نبوده اند، دست کم تصوری که عامیان این دو نحله از یکدیگر دارند تصور ناصوابیست که باید تصحیح بشود. علی ای الحال کسی مثل مولوی نهنگی بود که شکار تورهای این چنین خُرد و کوچک نمی شد، چه در مکتب کلامی و چه در مکتب فقهی صاحب نظر بود، و نمیتوان او را براحتی پیرو یکی از نحله های مشخص شده ی تاریخی کلامی و فقهی دانست. اما اگر بخواهیم قرابتهای فکری او را مشخص کنیم گرایشهای اعتقادی او را بدست بدهیم، البته به اهل تسنن و به گرایش اشعری و به مکتب فقهی حنفی نزدیک تر بوده است تا به گرایشهای شیعی، اعم از کلام یا فقه. ولی آنچنانکه در مُرید و مُرادی رسم است که همیشه مُریدان مذهب مُرادان خود را دارند و اصولاً تخلف و تخطی از مذهب مراد بر مرید جایز نیست، بهمین سبب حسام الدین که شافعی بود و میخواست مکتب و مذهب خود را عوض کند و به کیش حنفی درآید، مولوی او را منع کرد و به او دستور داد که بر همان کیش خود بماند. یعنی همان آئین فقهی خود را محترم بدارد و بر وفق او عمل کند و تغییر مذهب فقهی ندهد. خود همین تخلف از یک قاعده ی عام، اهمیت یا عدم اهمیت این مرزبندیهای ظاهری فقهی و عقیدتی را نزد مولوی نشان میدهد. همچنین است به لحاظ عقیدتی و کلامی یعنی به لحاظ تشیع و تسنن و یا به لحاظ اشعریت و اعتزالی بودن. مولوی البته به گرایش اشعری نزدیکتر است و در مثنوی از معتزله انتقاد کرده است، گاهی هم انتقادهای دُرُشتی و سختی از آنها کرده است. مع الوصف به لحاظ کلامی چنان است که براحتی او را نمیتوان در مکتب اشعری با تعاریف مشخص تاریخی اش گنجانید.
از نظر قرابتی که به اندیشه شیعی دارد، و حرمتی که خصوصاً به امام اول شیعیان یعنی امیرالمؤمنین علی (ع) می نهد بسیار برجسته و بارز است و این حرمت نهادن نزد مولوی شاید او را در میان کثیری از بزرگان و متفکران اهل سنت متمایز کرده است. شما در مثنوی می بینید که مولوی از چهار امام شیعیان یعنی از امام علی، امام حسن، امام حسین و امام زین العابدین (ع) نام می برد و نه بیشتر، و البته بیشترین تأکید و تمرکز او بر امام اول شیعیان است به لحاظ اینکه خلیفه ی پیامبر هم بوده است و مورد قبول اهل سنت هم هست و احترام او را آنجا هم مرعی است. ولی قصه چیزی بیش از احترام عادی و صوری نهادن است. شیعیان هم به ائمه خودشان احترام می گذارند، و القاب حُرمت آمیز برای آنها نقل میکنند. به پیامبر اسلام هم همه ی مسلمانان احترام می گذارند و آنچه که در خور شخصیت بزرگ ایشان است بجا میآورند. اما احترام نهادن یک چیز است، و شناختن یک چیز دیگریست. چون حرمتی که از شناخت بر می خیزد البته نوعیتش فرق دارد با حرمت نهادن تقلیدی و کورکورانه و رسمی. آنچه که ما نزد مولوی میابیم همین حرمت نهادن از سر شناخت است.
مسلماً مولوی کلمات امیرالمؤمنین علی (ع) را مطالعه میکرده است، نهج البلاغه را احتمالاً می خوانده است. برای اینکه آنقدر نکات در مثنوی هست که منقول و مقتبس از نهج البلاغه میباشند که آنها را حمل بر توارد نمیتوان کرد، نمیتوان گفت که گاهی نگاه او به نهج البلاغه و کلام امیرالمؤمنین افتاده است. یا برحسب اتفاق چیزی به یاد او بر زبان او در سخن او آمده است. کثرت این ورودها و این اقتباسات نشان میدهد اهتمام و اشتغال مولوی را به معبر نهج البلاغه و تأمل او بر کلمات مولا و استفاده ی بجا از آن معانی و تعالیم را در کلمات خود. و حرمت نهادن، چیزی غیر از این نیست. یکجا وقتی که راجع به پیامبر سخن میگوید با اشاره ی به اوضاع زمان خود و با استفاده ی از میآورد که قطعاً آن تعبیرات را باید از نهج البلاغه گرفته باشد.
تعبیرات قرآنی (المزمل) پس از تعدادی خطاب و دیگر سخنها که با پیامبر دارد در انتها تعبیراتی را در نهج البلاغه در وصف دوران جاهلیت اعراب یعنی پیش از بعثت پیامبر اسلام، امیرالمؤمنین چند سخن ناب و نغز دارد. یکی اینکه میفرماید در آن دوران اعراب شعارشان خونریزی و بسارشان فتنه و فساد بود. و بعد میفرماید که پیامبر در بهترین سرزمینی بدنیا آمد که کعبه مقدس در آنجا بود، اما در میان بدترین همسایگان و ساکنان، که آن اعراب جاهل و خونریز بودند. و بعد مشخصه ی این اعراب را بیان میکند که چرا آن دوران دوران جاهلیت بود، عربها گرفتار چه اوصاف و احوالی بودند که وصف جاهلیت بر آنها صادق میآمد. میفرماید آنجا سرزمینی بود که از لحاظ اجتماعی واجد دو صفت بود، یکی اینکه دانشمندان و عالمان درآنجا دهانشان بسته بود و دیگر اینکه جاهلان در آنجا مکرم بودند. این تقسیم بندی، این خط کشی و این تعریف مشخص از یک جامعه دادن که وصف جامعه ی جاهلیت اعراب قبل از بعثت پیامبر است عین این تعبیر را شما می بینید که مولوی هم آورده است :
تعبیرات قرآنی (المزمل) پس از تعدادی خطاب و دیگر سخنها که با پیامبر دارد در انتها تعبیراتی را در نهج البلاغه در وصف دوران جاهلیت اعراب یعنی پیش از بعثت پیامبر اسلام، امیرالمؤمنین چند سخن ناب و نغز دارد. یکی اینکه میفرماید در آن دوران اعراب شعارشان خونریزی و بسارشان فتنه و فساد بود. و بعد میفرماید که پیامبر در بهترین سرزمینی بدنیا آمد که کعبه مقدس در آنجا بود، اما در میان بدترین همسایگان و ساکنان، که آن اعراب جاهل و خونریز بودند. و بعد مشخصه ی این اعراب را بیان میکند که چرا آن دوران دوران جاهلیت بود، عربها گرفتار چه اوصاف و احوالی بودند که وصف جاهلیت بر آنها صادق میآمد. میفرماید آنجا سرزمینی بود که از لحاظ اجتماعی واجد دو صفت بود، یکی اینکه دانشمندان و عالمان درآنجا دهانشان بسته بود و دیگر اینکه جاهلان در آنجا مکرم بودند. این تقسیم بندی، این خط کشی و این تعریف مشخص از یک جامعه دادن که وصف جامعه ی جاهلیت اعراب قبل از بعثت پیامبر است عین این تعبیر را شما می بینید که مولوی هم آورده است :
جاهلان سرور شدستند و ز بیـم
عاقـلان سـرها کشیده در گلیـم
عاقلان پنهان شده اند و جاهلان سرور و عزیز شده اند. این تعبیر عین اقتباس از نهج البلاغه است و حکایت از آشنایی این بزرگوار با نهج البلاغه میکند. بالاتر از این مولوی در وقتیکه داستان خدو (آب دهان) انداختن آن جنگجو بر روی امیرالمؤمنین (ع) را نقل میکند، در آنجا هم نکته هایی بسیار شنیدنی میآورد، البته این قصه قصه ی غیر تاریخیست، یعنی جز در کیمیای سعادت امام غزالی این داستان در هیچ کتاب تاریخی دیگری به این صورت نیامده است. آنچه که در تواریخ آمده این است که در جنگ احزاب امیرالمؤمنین (ع) با یکی از پهلوانان و قهرمانهای عرب روبرو شد و نهایتاً او را شکست داد و کشت. اما آنچه در کیمیای سعادت که ترجمه همان کتاب احیای العلوم است آمده و مولوی آنرا به تصویر کشیده است قصه جور دیگریست، یعنی به صلح و خوشی بپایان میرسد. به تعبیر مولوی امیرالمؤمنین با حلم خود بر دشمن خود پیروز میشود :
تیـغ حلم از تیـغ آهـن تیـزتـر
بل ز صـد لشکر ظفر انگیزتر
و این پایان داستان است. اما ابتدای داستان این است که آن جنگجو وقتیکه امیرالمؤمنین (ع) روی سینه اش می نشیند تا سر از تنش جدا سازد، او آب دهـان به روی ایشان پـرتـاب می کند، امیرالمؤمنین هم از روی سینه ی وی برمی خیزد و کنار میرود. و وقتی از او پرسیدند که برای چه برخاستی ؟ میفرماید " در آن لحظه من به خشم آمدم و اگر در همان حال او را می کشتم بخاطر خشمم می بود و نه بخاطر خداوند. و لذا او را ترک کردم و از صحنه جنگ خارج شدم تا خشمم فرو بنشیند " و آن قهرمان عرب هم وقتی این حلم را و این خویشتنداری را از علی (ع) دید او هم بخود آمده و ایمان میآورد. اینجا ما به داستان خیلی کاری نداریم، بلکه سخنان بسیار بلندی را که مولوی در ضمن داستان میآورد و علی (ع) را توصیف میکند مد نظر داریم. میگوید :
او خدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیـش او هر پادشاه
یکی این توصیف است، و از این بالاتر، خطاب میکند به امیرالمؤمنین که :
از تو بر من تـافت چون داری نهـان
می فشانی نور چون مه بی زبان
مــاه بی گفتـن چو باشـد رهنمــا
چون بگـوید شـد ضیـــا انـدر ضیــا
ظاهراً از زبان آن جنگجو میگوید، ولی سخن سخن خود مولویست، خطاب میکند به علی (ع) که تو مستقیماً در من تافته ای، مثل آینه روبروی تو ایستاده ام و پاره ای از تابشهای تو را گرفته ام.
بازگـو ای بـاز عـرش خوش شکـار
ای سپـاه افکنده خود نی با سپاه
توصیف دیگری از علی (ع) میکند که شاید هیچ شاعر شیعی چنین توصیفی از ایشان نکرده باشد :
تـو تــرازوی احــد خـو بـوده ای
بـل زبــانه هـر تـــرازو بـوده ای
در شجـاعت شیـــر ربـٌانیستی
در مروت خود که داند کیستی
ببینید تحولات تاریخی و تأثیراتی که شخصیتها بر روی یکدیگر میگذارند بسیار غریب است و حساب نشدنی، در عین حال دلپذیر است و امیدبخش. بخاطر اینکه گاهی کاری که کسی میکند در مجاری پیچاپیچ و پیش بینی نشده ای به کسی دیگری میرسد که باید به او میرسیده است. و او هم باز به نحو دیگری بدون اینکه خود بداند به کس دیگری آنرا می سپارد، و این انتقالات به نحو ناآگاهانه و نا مختارانه و پیش بینی نشده در طول تاریخ صورت میگیرد و فکری و اندیشه ای و بینشی به این شکل منتقل میشود و زنده و ماندگار میماند. مولوی به کسی که هفت قرن پیش از خودش می زیسته خطاب میکند که من مستقیماً از تو میگیرم و تابش تو در من منعکس میشود. شما چند قرن بعد میآیید درجایی به نام هند و پاکستان یک اقبال لاهوری متولد میشود و او از مولوی این تابشها را میگیرد. اقبال لاهوری شاگرد مستقیم مولوی بود در عالم معنا، چون :
در معـانی نسبت و اعــداد نیست
در معـانی تجـزیـه و افـراد نیست
اتحـــاد یـــار بـا یـــاران خوشست
تو بمعنی گیر صورت ناخوشست
او همنشین مولوی بود و بخوبی این همنشینی را در کلمات او حس میکنید. روح او فربه و معطر بود از اندیشه های مولوی و بخوبی آنها را منعکس میکرد. و بعد یک شریعتی در ایران متولد میشود و قیام میکند که از اقبال لاهوری متأثر است. این سلسله تأثیرات به این شیوه های ناخواسته و پیش بینی نشده همیشه یکی از موضوعات بسیار دل انگیز مطالعات تاریخیست و نشان میدهد که یک فکری چگونه مشتری خودش را و خریدار خودش را پیدا میکند. بقول خود مولوی :
خانه ی خود را شناسد خود دعـا
تـو بنـام هر که خواهی کن سنـا
تو حرف خودت را بزن تحت هر لوا، تحت هر عنوانی و او جای خودش را و خریدار خودش را و متعلق خودش را پیدا خواهد کرد و در جایش خواهد نشست. و عالم افکار چنین عالم بی حسابی نیست و جهان این چنین بی قاعده آفریده نشده است. از یک مجاری ناشناخته اندیشه ها منتقل میشوند و یکدیگر را در میابند، و در جای خودشان می نشینند و ضـایع نمی شوند. این بذری که کسی در خاک تاریخ میپاشد روزی سبز خواهد گشت، و معنی توکل برخداوند هم همین است. یعنی شخص کار خودش را میکند و خدا هم کار خودش را میکند. اینطور نیست که هرکسی کار خودش را نکند و به خدا واگذارد. پیچی که باید صفت کند را صفت نکند و شل بگذارد و بگوید که خدا صفت خواهد کرد، اینطور نیست. توکل یعنی وانهادن کار خداوند به خداوند، نه کار خود به خداوند. پاره ای از کارها تاریخیست و بلند مدت است، و بعهده ی هیچ انسانی نیست، در قدرت هیچ انسانی هم نیست. این را باید به او وانهاد و اگر واقعاً چنین امیدهایی نبود و نباشد زندگی ناممکن میشود، ملال انگیز میشود. شخص کاری را آغاز میکند و هیچ امید ندارد که این به جایی میرسد و یا نمیرسد، این بذری که می کارد، برمیدهد یا بر نمیدهد ؟ یا بادی میوزد و طوفانی، زلزله ای میآید، یا ستمکاری و جباری پاک آنرا از صحنه ی وجود حذف میکند. اما وقتی بداند که مشتریانی در بطن غیب نشسته اند، و روزی و روزگاری این متاع را خریداری خواهند کرد، همین امید او را زنده نگه خواهد داشت.
باری این مقدمه ای بود برای اینکه اجمالاً مواجهه ی کسی، بزرگی، متفکری، عارفی مثل مولوی با ولیی از اولیاء خداوند یعنی امیرالمؤمنین اجمالاً شناخته شده باشد و همانطور که خود مولوی میگفت اولیاء خداوند همه یک تن اند گرچه بسیار باشند :
گر یکی بینی از ایشان یـا دو یـار
هم یکی باشند و هم یکصد هزار
در مثــال مــوجهــا اعـدادشــــان
در عـــدد آورده باشـد بادشــــان
تعدد آنها تعدد مجازیست. وحدت آنها وحدت واقعیست. و همه ی این اولیاء در واقع یکی هستند، مثل یک دریا که بر ساحل او هرجا میتوان نشست، ولی از همان دریاست که انسان میتواند بهره بجوید و جرعه برگیرد.
اما در باره ی خود مفهوم ولایت این نکته را هم عرض کنیم تا اینکه سخن ما در مقام نقل از اندیشه های مولوی ناقص نمانده باشد. و آن نکته این است که اختصاصی که در تشیع هست و ولایت را به امیرالمؤمنین علی (ع) و فرزندان او منصوب میکنند البته در تسنن نیست. این در واقع در مقام تعیین مصداق است. شیعیان مصداقهای ولی را معین کرده اند، اما نزد عارفان و صوفیان و اهل سنت این مصادیق با این تعین و تشخص وجود ندارد. خود مولوی میگوید که :
گـر ز بغـــداد و هــری یـا از ری انـد
بی مــزاج آب و گِـل نســل وی انـد
پس امــام حی قــــائـم آن ولیست
خواه از نسل عُمر خواه از علیست
و این تعبیریست که مولوی دارد، میگوید که بودن ولیی از اولیاء خداوند در عالم ناگزیر است، وجود دارد و این منطقیست که همه ی عارفان ما داشته اند. میگوید همه ی اولیاء خداوند بی مزاج آب و گِل نسل پیامبرند، ولایت را بطریق معنوی از او به ارث میبرند نه به طریق سلبی و نه از طریق آب و گِل. نه این که فرزندان نسبی معین و خاکی او باشند، از هرجا هم که باشند، عرب باشند، عجم باشند. این سخن مولوی در حقیقت در برابر اون قول شایع است که از بدو اسلام پس از وفات پیامبر در میان مسلمین رایج شد الی زمان ما. و آن قول این بود که "الائمه القریش" امامان همه از اهل قریش اند. و قریش قبیله ای از عرب اند، یعنی همه ی ائمه مسلمین باید عرب و از میان قریشیان باشند. این سنخیت که شیعیان هم به آن تمسک میکنند و قبل از پیدایش تشیع هم، یعنی قبل از تکون تشیع که از اوایل قرن سوم هجری آغاز شد این قول در میان همه ی مسلمین رایج بود. اینکه این روایت معتبر است یا نیست ؟ غرض از ائمه چیست ؟ برای چه بود ؟ داستان بلندیست، ولی همه ی مطلب این است که این سخن مولوی در اینجا میگوید که :
گـر ز بغـــداد و هــری یـا از ری انـد
بی مــزاج آب و گِـل نســل وی انـد
پس امــام حی قــــائـم آن ولیست
خـواه از نسل عُمر خواه از علیست
آن خلیفـــــه زادگــــــان مقبلــــش
رستـه انـد از عُنصُـــر آب و گِلـــش
خلیفه زادگان مقبل پیامبر از عنصر آب و گل رسته اند، یعنی دیگر تعلقی به آب و گِل ندارند، ولی خدا تعلقِ نَسبی به پیامبر ندارد، تعلق نژادی ندارد، تعلق آب و خاکی و سرزمینی و قبیله ای ندارد، و به لحاظ معنوی با او پیوند برقرار میکنند. همه ی اینها به نحو واحد زیر سایبان وجود پیامبر نشسته اند و از او استمداد ولایت میکنند. و بسا کسانی که ارتباط نزدیک و نَسبی با پیامبر دارند و از ولایت بهره ای ندارند، و بسا کسانی که هم قبیله ی او هستند و چنین بهره ای را ندارند، و بسا کسانی که دورند و این بهره را دارند. اما اینکه در هر دورانی چه کسی ولیست و این گوهر ولایت به ودیعت نزد چه کسی سپرده شده است البته داستان دیگریست، اما اینکه حتماً چنین ولایتی هست ؟ این از نظر همه ی عرفا بلا استثناء امر مسلمی است. و اگر در یک نکته تمام مکاتب عرفانی و تصوفی، حتی خارج از اسلام، در مسیحیت و یهودیت، اتفاق نظر وجود داشته باشد، آن در مسئله ی ولایت است و اینکه خداوند در این عالم کسانی را دارد که قرابتهای خاص با او دارند و دست او و چشم او هستند، و واسطه ی او هستند در میان خلق و از اوصاف خاصی برخوردارند. بدون این عنصر ولایت، نه دینی پای میگیرد و نه مکتب تصوف و نه مکتب عرفانی. لذا عنصری ترین، گوهری ترین اجزای اندیشه ی عرفانی و دین همین مفهوم ولایت است. همچنین مفهوم ولایت بر مفهوم نبوت هم تقدم دارد. یعنی تا کسی ولیِ خداوند نباشد، پیامبر هم نمیشود. پیامبری مترتب بر ولایت است، ابتدا شخص باید از آن مقام برخوردار باشد تا به دومی برسد.
باز به لحاظ تاریخی بر این مطلب بیافزائیم که مولوی بهرجهت شاگرد و تربیت شده ی شمس تبریزی بود، و شمس تبریزی تعلقات شیعی داشت. هم تعلقات شیعی گری و هم تعلقات ملامتی گری و این هر دوتا را به مولوی هم انتقال داده بود. تشیع در اندیشه های شمس تبریزی تا حدودی ظاهر است، گو اینکه آنچه از او به ما رسیده چندان زیاد نیست، ولی ملامتی گری هم در اندیشه های او ظاهر است و آنها به مولوی هم سرایت کرده است. برای اینکه این سخن را تحکیم کنیم عرض میشود شاید تنها کتاب محتـرمی که، بلکه مقدسی که در زبا ن فارسی وجود دارد کتاب مثنـوی معنوی مولویست. بقول اقبال لاهوری :
مثنـــویِ معنـــویِ مـولـوی
هست قـرآن در زبان پهلوی
یعنی در زبان فارسی. اما این کتاب بسیار بسیار مقدس، واجد الفاظ بسیار رکیکی هم هست که در هیچ کتاب دیگری شما آنها را پیدا نمی کنید، حتی در کتابهای غیر مقدس. و این از غرائب است، و این عظمت شخصیت کسی مثل مولوی را میرساند که سایه خودش را چنان بر این کتاب افکنده که این کتاب علی رغم دارا بودن چنین الفاظی همچنان محترم مانده است و هیچ کسی از این بابت نه این کتاب را ترک کرده و نه آن مواضع را از کتاب حذف کرده است. بلکه همچنان در این کتاب مانده اند و خوانده میشوند و چاپ میشوند و بازنویسی میشوند، و در عین حال همه هم میدانند که آنها چیزیست که در کتاب دیگران یافت نمیشود و قابل تقلید هم نیستند. یعنی درسی نیست برای دیگران که آن گونه الفاظ را بکار ببرند. خصوصاً در دفتر پنجم، اینها خیلی بارز است، بیشتر اینگونه داستانها در آنجا جمع شده اند. ولی اتفاقـاً بلحاظ عرفانی هم آن دفتر شاید پُر مغـزترین دفاتر ششگانه ی مثنوی باشد. خدا رحمت کند علامه ی طباطبایی را که میگفت من این دفتر پنجم را به لحاظ دارا بودن مطالب بسیار بلندش از دفاتر دیگر مثنوی بیشتر دوست دارم. در اینجا چند تعبیر میتوان کرد که چرا مولوی چنین سخن میگفت؟ خصوصاً اگر توجه بکنید که این سخنان را مولوی در خلوت هم نمی نوشته است، بلکه سُرودن مثنوی در حضور جمع بوده است. کسانی در جلسه می نشستند و مولوی همانجا مثنوی را ابداء میکرده و میگفته و دیگران هم می نوشتند. رویاروی اینچنین سخن گفتن دشوارتر است تا در خلوت و به تنهایی و روی کاغذ نوشتن. اما او پروا نداشت و در جمع سخن میگفت. البته ما الان در مقام بسط این بیان نیستیم و فقط به اشاره عرض میکنیم که قطعاً یکی از دلایل اینکار ملامتی بودن مولانا بوده است. خود شمس تبریزی هم همینطوری بود.
حالا "ملامتی" یعنی چی ؟ یعنی کسی که نه تنها نمی خواهد دیگران تحسینش کنند و تعریفش کنند، بلکه عمداً کاری میکند که از چشم دیگران بیافتد. کاری میکند که دیگران نه تنها مدح او را نگویند، بلکه ذم او را بگویند. از این طریق میخواهد بر خودبینی و خودپسندی و عُجب و کِبر خویش پیروز بشود. عمده ترین بیماری که صوفیان در آدمی تشخیص داده بودند این بیماری خودخواهی بود، که همه ی رذیلتها از آن نشأت میگیرند. و اگر کسی بتواند بر این خودخواهی فائق بیاد، بر همه ی رذایل اخلاقی دیگر هم فائق آمده است. یکی از شعبه ها و تجلیات خودخواهی این است که آدمی میخواهد در چشم دیگران بزرگ و پاک جلوه بکند، عیبهایش را نبینند و بلکه خوبیهایش را ببینند. ذمش نکنند و مدحش بکنند. خوشنام باشد و ننگ نداشته باشد. و ملامتی بودن دقیقاً به این معناست که کاری بکنیم که ملامت مردم را به خود جذب کنیم. کاری بکنیم که آدمیان و دوستان و نزدیکان ما بجای اینکه ما را تحسین کنند ما را ملامت کنند، انتقاد کنند، مذمت کنند. همانطوری که میدانید حافظ یکی از ملامتیان بزرگ تاریخ اندیشه ماست میگوید :
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
کـه در طــریقت مـا کـافـریست رنجیــدن
ما کاری میکنیم که ملامتمان کنند، و این ملامت را می کِشیم و خوشیم برای اینکه اینطوری ما درست میشویم، اینطوری ما درمان میشویم. اگر ما را از مـدح فـربـه کنند، آن فربهی، آن آماس بیماریست. مولوی در مورد فرعون همین را میگوید که او از بچگی فرعون نبود، از مادرش که فرعون متولد نشد. او خرده خرده فرعون شد. هِی تعریف و مدحش کردند، هی سجده و ستایشش کردند، تا خیالات او را برداشت و تصورش این شد که خبریست. از وفـور مـدح ها فرعون شد. لذا از این مداحی ها آنها یک فرعونی ساختند. و هرکسی، مستعد فرعون شدن هست.
نفس فرعون است هان سیرش مکن
تــا نیـــارد یـــــاد آن خصــــم کهــــن
این نفس را باید گرسنه نگهداشت، چه به لحاظ غذای مادی که میخوریم، چه به لحاظ تقسیم بندیهای خلق، و الا سر به فرعونیت برخواهد داشت. مولوی آنگونه رفتار که میکرد، و آن سخنان زشتی که میزد، بدیهی بود که یک عده ای را از دور خود رم میداد، بدیهی بود یک عده ای او را دیگر یک عالم موقر و سنگینی فرض نمی کردند. و این چیزی بود که خودش هم میگفت :
سجـاده نشین با وقـاری بـودم
بازیچـه ی کودکان کـویم کردی
این همان مشی ملامتیان است، که آدمی از آن وقار مصنوعی و متکلفانه که محصول خویشتنداری ها و خودنمایی ها و ستایش طلبیهای موقرانه و عالم نمایانه است دست بکشد و خود را در منزلتی که واقعاً دارد بنشاند. بلکه قدری از آن هم فروتر. و این را بپذیرد و بپسندد و تحمل بکند بخاطر آن علاج روحانی و آن طب روحی که در اینجا نتیجه میدهد و عمل میکند.
با پشت سر گذاشتن این مقدمات به بحث اصلی میرسیم که همان مفهوم "ولایت" نزد این بزرگواران است. و با این آیه قرآن شروع میکنیم که خداوند میفرماید "الله ولی الذین ءامنوا یخرجهم من الظلمت الی النور والذین کفروا اولیاؤهم الطغوت یخرجونهم من النور الی الظلمت اولئک اصحب النار هم فیها خلدون" خداوند ولی مؤمنان است و ولایت او چنین متجلی میشود که دست مؤمنان را میگیرد و از تاریکی به روشنایی می برد. ما دو منطقه در این جهان داریم، منطقه ی روشنایی و منطقه ی تاریکی، یا به تعبیر مولوی دو بانگ در این عالم بلند است :
در جهان دو بانگ می آید به ضِـد
تا کدامیـن را تـو بـاشی مستعـد
آن یکی بـانگ نشــــور اشقیـــــا
وان یکی بـانگ سعــــود انبیـــــا
خداوند ولی مؤمنین است و این ولایت او کمک میکند که مؤمنان راه روشنایی را پیدا کنند، نقبی به طرف نور بزنند و از تاریکیها نجات پیدا کنند. یا برعکس ولایت طاغوت هم داریم که او عملش و اثرش این است که از نور، افراد را به ظلمت می کشاند. پس یک مفهومی بنام ولایت داریم که عملکردش روشنایی آور و ظلمت کُش است. این روشنایی و ظلمت هم البته روشنایی و ظلمت بیرونی نیست، روز و شب فیزیکی مادی نیست، خیلی واضح است این روشنایی و تاریکی درونی است. کسانی از درون تاریکند و برایشان نور حاصل میشود، که این نور، نور ولایت است. مال ولایت حق است. کسانی هم روشن هستند و از روشنی خارج شده و بتاریکی میروند. و این هم معلول ولایت طاغوت است. یعنی در این جهان هیچ کسی نیست که تحت و ظِل ولایتی زیست نکند. بهر حال زیر سایه کسی یا چیزیست. این نکته ی خیلی اساسی هست، هرکسی در ظل یک موجود برتری از نظر عارفان زندگی میکند. این حرکتهای او هدایتهای او، تحولات روحی او، قبض و بسط دل او، این سوی و آن سوی رفتنهای او هیچکدام بی حساب نیست. مولوی خیلی به وضوح بیان کرده است. البته این فقط سخن او نیست، میگوید :
پس به دفع خاطر اهـل کمال
جان فرعونان بماند اندر ضلال
کهـــربـا دارند چون پیــدا کنند
کـاه هستی تو را شیـدا کنند
اگر یک کسی از هدایت دور میماند، اینطوری نیست که کاری نکرده باشد، او را یک ولیی راندتش، بیرونش کرده و گفته که راهت نمیدیم، حالا بهر دلیلی.
پس به دفع خاطر اهـل کمـال
جان فرعـونان بماند اندر ضلال
اگر کسی در ضلالت میماند فرعونیتی میکند، و چنان میشود که اهل کمال او را نمی پذیرند، دفع میکنند و میرانند، لذا در ضلالت میماند. اما از آنطرف اگر کسی می بیند که راه های هدایت برای او آسان است، درها بروی او باز میشوند، باید بداند که در اینجا یک راننده ای هست، یک کسی هست که او را به آنطرف میراند، کهربا دارند، مغناتیسی دارند که با آن آهنهای دل شما را جذب میکنند و بسوی هدایت میبرند. یعنی یک نظام جذب و دفعی در این عالم برقرار است و این همان نظام ولایت است. و هیچکسی مصون از تأثیرات این جذب و دفع نیست. هر کسی بنحوی در معرض آثار این جذب و دفع میباشد. و این جذب و دفعها هم البته معلول قابلیتها و استعداد افراد است که پدید میآورند و کسب میکنند. نه تنها این بلکه از نظر مولوی خوبی ها و بدی ها در این عالم هم معلول ولایت اولیاء خداوند است.
عیـب هـا از رد پیــران عیـب شد
غیب ها از رشگ پیران غیب شد
همه چیز در این عالم منوط به خواست و اراده ی اولیاء خداوند است. اگر آنها یک چیزی را نخواهند آن چیز بد میشود. نقش انبیاء در این عالم همین بوده، مکتبهای اخلاقی که آوردند بر این اساس است، آنچه که شخصیت آنها ترد میکرده، بد و زشت میشده است. و آنچه که شخصیت آنها جذب میکرده، آن خوب میشده است. چیزی را که نمی خواستند فاش شود جزو رازها درمیآمده است، چیزی را که میخواستند فاش شود، آشکار و دانستنی میشده است. یعنی یک حساب دیگری دراین عالم جاریست، یک حسابی از پشت پرده. این البته برای کسانی که به پشت پرده اعتقاد ندارند معنایی ندارد. و از اینجا شروع میشود که کسی روی پرده و پشت پرده را قبول داشته باشد و بداند که :
مـا در درون پـرده و مغـرور صـد فـریب
تا خود برون پـرده چه تقـریـر می کنند
پشت پرده هم یک خبرهایی هست و این عالم معلق از جائیست، بجایی آویخته است و بخود وا نهاده نشده است. و همه ی این ریز و درشت جهان تحت نظام و کتابیست، و آن زمامداران این عالم، و سر رشته داران، کسانی هستند که نام آنها اولیاء خداوند است. و این قدرت بر تصرف را هم خداوند به آنها داده است.
هـر که خواهـد همنشینی بـا خــدا
گــــو نشینــد در حضـــــور اولیـــــا
معجــــزاتـی و کــرامــــاتـی خفـی
ســـر زنـد بـــر دل ز پیـــران صفـی
در درونشان صد قیـامت نقد هست
کمترین آنکه شـود همسایه مست
این اولیاء خداوند که چنین عظمتی دارند، درحقیقت معنی جانشین خداوند بر روی زمین را پیدا میکنند، بطوری که دیدن خدا، یعنی دیدن آنها. نشستن در پیش خدا، یعنی نشستن در پیش آنها. گرفتن از دست خدا، یعنی گرفتن چیزی از دست آنها. بزیارت خدا رفتن، یعنی بزیارت آنها رفتن. با این مفهوم ولایتی که عارفان مطرح کردند مفهوم خدا در جهان خیلی عینی میشود.
چون تو میخواهی خدا خواهد یقین
میـدهـــد حـــــق آرزوی متقیــــــن
این را مولوی خطاب به حسام الدین میگوید، یعنی خواست خدا خواست مؤمنین است، اراده ی خدا اراده ی اولیاء خداست. نه اینکه اینها خدا هستند، بلکه از شدت قرابت به خداوند این صفت را دارند. یک مفهومی را عارفان خیلی مورد توجه و استفاده قرار دادند که بعداً هم تحت اصطلاح قرب نوافلی در عرفان نظری مطرح و مشهور شد و اقتباس از یک روایت قدسی از پیامبر (ص) است، به این مضمون که " خداوند فرموده که بنده من در اثر نوافل ( یعنی اعمال مستحبی، چیزهایی که واجب نیستند، کارهای داوطلبانه) به من چندان نزدیک میشود و بجایی میرسد که من دست او میشوم، چشم او میشوم و گوش او میشوم. این مفهوم ولایت را عارفان از همین جا استخراج کرده اند، که بنابراین میشود کسی چشم خدا بشود، گوش خدا بشود، و دست خدا بشود. و به همین سبب هم معتقدند که در عالم خارج چنین چیزی واقعیت دارد و تحقق می پذیرد. پس اوصافی که این اولیاء خداوند دارند و ولایتی که نزد آنها هست عبارتند از :
1 - اینکه واسطه ی حق هستند.
2 - اینکه همنشینی با خداوند دارند.
3 - اینکه اراده ی آنها اراده ی خداوند است.
4 - دفع و جذبی که در این عالم برقرار میکنند جریان هدایت و ضلالت را دراین عالم محقق میکند.
5 - اینکه با رد آنها و یا قبول آنها ارزشهای اخلاقی، حُسن و قبح در این عالم پیدا میشود.
اینها مقامات خیلی بلندیست، منتها خیلی فوق العاده است، یعنی چنین نسبتهایی را به کسی دادن یا به کسانی دادن مقوله ی بسیار زیادی میخواهد. یعنی حرفهای کوچکی نیست، ادعاهای کوچکی نیست، اما بهر صورت معنای ولایت همین است.
این نکته را هم بگوئیم که یکوقتی اشتباه نشود، در روزگار خودمان بحث ولایت فقیه را داریم، و این بحثی که امشب میکنیم هیچ دخلی به ولایت فقیه ندارد. ولایت فقیه یک مفهوم سیاسی است، اصلاً کاری به این موضوع ندارد. در اینجا ما داریم معنای ولایت عرفانی میکنیم، ولایتی که پشتوانه ی نبوت است و واجد اوصافیست که ذکر کردیم. این نظام ولایت که در عالم جاریست، هم نیکی هایی پدید آورده است، و هم مشکلاتی ! لذا باید در واقعیت یک جامعه، نظامی را طراحی کنیم که اگر برکاتش از این کمتر است، اقلاً آفاتش از این کمتر خواهد بود، و این یک درس کلی برای خیلی چیزهاست. یعنی نباید دلخوش بود به اینکه ما یک میوه ی خیلی رسیده و آبداری داریم، باید نگران بود که میوه ی خیلی رسیده و آبدار خیلی زود هم لک میخورد و آفت میزند. باید هردو سوی قضیه را دید، یک مقامی با این برکات و حسنات مثل مقام ولایت، حکم همان میوه ی آبداریست که در معرض همه گون آفت و کِرم و انگلهاست، لذا باید خیلی محافظتش کرد و خیلی آسان هم نباید این را از کسی قبول کرد.
داستان شهری و روستایی را در ابتدای دفتر سوم مثنوی اگر ملاحظه کنید ناظر به همین مطلب است. در آنجا مولوی تصریح کرده است، و چنین آورده که یک روستایی یک شهری را مات میکند:
چون قضــا آهنگ نارنجــات کـرد
روستـایی شهریی را مـات کـرد
بـا هزاران حزم خواجه مـات شد
زان سفـر در معـرض آفـات شـد
اعتمـادش بـر ثبـات خویـش بـود
گرچه که بد نیم سیلش در ربود
سالها یک روستایی که طرف معامله و خریدار اجناس یک تاجر شهری بود، هر باری که برای خرید به شهر میآمد مدتها در منزل این تاجر میماند، و کاملاً بر سر سفره کریمانه او می نشست و هربار هم دعوت خودش را از تاجر تکرار میکرد که شما هم یکوقتی طرف ما تشریف بیاورید و ما آنجا آماده پذیرایی هستیم و از این تعارفات و هربار هم این جناب تاجر عذر میآورد که :
گفت این دم کـــــارها دارم مهـم
گـر بیـــــایـم آن نگـــردد منتظـم
شـاه کـار نـازکـم فـرمـوده است
زانتظارم شاه شب نغنوده است
تـو روا داری که آیــم ســوی ده
تـا در ابـرو افکنـد سلطـان گــره
تا بالاخره بعد از ده سال، روزی بچه های جناب تاجر بجان پدر افتادند که یکبار هم شده دعوت آن روستایی را بپذیر و ما را به آنجا برده تا روستا را هم ببینیم.
کـودکــانِ خــواجه گفتنــد ای پـــدر
مــاه و ابـر و سـایـه هم دارد سفـر
خواجه در کـار آمد و تجهیــز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
مقصــد مــا را چـراگـــاه خوشست
یـار مـا آنجـــا کـــریــم و دلکشست
بـا هـزاران آرزومــان خوانـــده است
بهر مــا غـرس کـرم بنشانـده است
در اینجا بلافاصله مولانا یک نصیحت بسیار عالیی میکند که :
شــاد از وی شـو مشـو از غیــر وی
او بهـــارست و دگـــرهـا مـــــاه دی
هـرچه غیـر اوسـت استــدراج تُست
گـرچه تخت و مُلکتست و تـاج تُست
شـاد از غم شو که غم دام لقاست
انـدریـن ره سـوی پستی ارتقـاست
غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان
لیــک کی درگیـــرد این در کــودکان
بعد از یک سفر طولانی وقتیکه به ده رسیدند و درِ منزل روستایی را زدند، روستایی در را باز کرد و جناب تاجر منتظر حُسن استقبال بود و توقع نابجایی هم نبود چون بارها دعوت شده بود، ولی با برخورد خیلی سرد و منکرانه ی روستایی روبرو شد. بهرحال روستایی منکر شد، و اینکه او را نشناخته و بجا نمیآورد. هرچه که جناب شهری نشانی داد که بابا من فلانی هستم و ... اما روستایی گفت که من در عالم خلوت و فنا مستغرقم و اصلاً حالیم نیست، اصلاً نگاهم به این خاک و دنیا نمی افتد که شما را یاد بیاورم. بهرصورت اصرارهای جناب تاجر هیچ مؤثر واقع نشد، و این بیچاره همانروز که نمی شد به شهر برگردد، آنهم با راه دراز و وضع مسافرت در آن دوران قدیم. لذا کنار همان کوچه خاکی ماندند و چند شبی را آنجا سپری کردند که تا شاید دل روستایی نرم شود و برحم آید ولی هیچ تأثیر نکرد. شب پنجم باران سختی گرفت و سیلی آمد و تاجر دید که دیگر چاره ای ندارد و رفت دوباره درِ منزل روستایی را زد و گفت که این پنج روز که بر ما مثل پنج سال گذشت، امشب هم سیل است و نمی توانیم مقاومت کنیم، بیا بخاطر خدا کاری کن که آخرتت را خریده باشی، بما امشب یک جایی بده و فردا هم میرویم. روستایی گفت که من جایی ندارم، ولی یک اسطبلی درباغ هست که میتوانی بچه هایت را آنجا ببری و آنهم یک شرط دارد. شرطش هم این است که تو نباید بخوابی و باید نگهبانی از باغ من با این تیر و کمان بکنی، که اگر گرگی یا چیزی خواست به باغ نزدیک شود آنرا بزنی. شهری هم چون چاره ای نداشت و پیش زن و فرزندانش بیش از این نمی توانست شرمنده شود این شرط را پذیرفت. نصف شب شد که دید :
ناگهــان تمثــــال گـــرگ هشتـه ای
ســـر بـــرآورد از فـــــراز پشتـه ای
تیــر را بگشــاد آن خواجه ز شست
زد بـرآن حیــوان که تـا افتــاد پست
انـدر افتــادن ز حیــوان بـــاد جست
روستـایی های کرد و کوفت دست
ناجوانمـردا که خـرکُره ی من است
گفت نـه این گـرگ چون اهـرمنست
انـدراو اشکــال گــرگی ظـاهـرست
شکـل او از گـــرگی او مخبـــرست
روستایی پاسخ میدهد که خیر من بادِ کُره خرم را میشناسم :
در میـــان بیسـت بــاد آن بــاد را
می شناسم چون مسافر زاد را
تاجر به او میگوید که حالا شما دقت بیشتری کنید چون اونی که من دیدم گرگ بود:
گفــت نیکــوتـر تفحـص کـن شبسـت
شخصهـا در شـب ز ناظــر محجبست
شـب غلــط بنمــایـد و مبــدل بســی
دیـد صـــایب شـب نـدارد هــر کسـی
هم شب و هـم ابـر و هـم بـاران ژرف
ایـن سـه تـاریکـی غلــط آرد شگـرف
گفت آن بـرمـن چو روز روشــن است
می شناسم، باد خرکره ی من است
خواجه شهری دید که دیگر نمیشود تحمل کرد و وقتش رسیده است :
خواجه بـرجست و بیــامـد نـاشگفت
روستـــایـی را گــریبــــانـش گـرفـت
کـابلـــهِ طـــــــــرار شیــــد آورده ای
بنـگ و افیـون هردو بـاهم خورده ای
در سـه تـاریکـی شنــاسی بـاد خـر
چون ندانـی مـر مـرا ای خیــره ســر
آنکه دانــد نیمـه شب گــوســـاله را
چون نـدانــد همـــره ده ســــــاله را
خویشتـن را عــــارف و والـــــه کنی
خـــاک در چشــم مُـــروت میــــزنی
کـه مـرا از خویـش هـم آگــاه نیست
در دلـــم گنجـــــای جُـز الله نیســت
لاف درویشــی زنی و بــــی خـودی
هـــای و هـــوی مستیـــان ایـــزدی
کـه بنشـناســم عُمــــر از بـولهـــب
بـاد کره ی خود شناسم نیمه شب
گفت تو نیمه شب میان باد، میان سیل، میان طوفان و آنهم در تاریکی بادِ کُره خر خودت را میشناسی، آنوقت مرا نمی شناسی؟ خودت را زدی به اون راه ؟ میگویی که من عارفم، مرا گنجایی جز الله نیست. بعد اینجاست که مولوی سخن خودش را آغاز میکند که :
صـد هــزاران امتحـانست ای پسـر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
چون کند دعــوی خیـاطی خسی
افکنـد در پیـش او شــه اطلسـی
کـه بِبـُـر ایـن را بغلطـــاق فــــراخ
زامتحان پیـدا شـود او را دو شـاخ
بـاد خـر کـره چنیـن رسـوات کـرد
هستـی نفـی تــرا اثبــــــات کـرد
میگوید از این مدعیان بسیارند، مثل اون خیاطی که پیش پادشاه ادعای خیاطی بکند، و پادشاه هم یک اطلسی پیش او می افکند که این را یک قبایی ببر و بدوز تا ببینیم چه کاره ای و چند مرده حلاجی، که تو اصلاً خیاطی میدانی ؟ بعد هم در انتهای داستان توضیح میدهد که غرض از شهر و روستا چیست :
دِه چه باشد شیخ واصـل نـا شده
دســـت در تقلیــــد حجـت در زده
شیخ هایی که هنوز وصل نشده اند، مدعیان کاذب و دروغین، کسانی که خودشان را حاملان ولایت میشمارند و واقعاً حظی و بهره ای از او ندارند. و این همیشه آفتی بوده است برای مکتب تصوف که از این گونه لاف زنان در میان آنها فراوان بوده اند، و دل مردم عادی را می ربودند و در حقیقت ادعای خدایی میکردند، بدلیل مدعی همنشینی با خداوند. ولی البته هیچکدام اینها نباید اصل موضوع را مورد انکار قرار بدهد، و ما را نسبت به اصل مسئله ولایت دچار تردید بکند.
والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته
ادامه دارد
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر