فلکِ بازیگر، همچون شب بازان از پسِ این چادرِ خیالاتِ استارگان و لعبتانِ سیارات، بازیها بیرون میآورد و ما چون هنگامه بر گِردِ این بازی مستغرق شده ایم و شبِ عمر به پایان می بریم. صبحِ مرگ برسد و این هنگامه ی شب بازِ فلک سرد شود و ما شبِ عُمر به باد داده. یا رب، پیش تر از آنکه صبحِ مرگ بدمد، این بازی را بردلِ ما سرد گردان تا به هنگام، از این هنگامه بیرون آییم و از شبروان باز نمانیم. و چون صبح بدمد، ما را به کوی قبولِ تو یابد. یا رب، آوازه ی حیاتِ تو به گوشِ جانها رسید، جانها همه روان شدند، در بیابانِ دراز، تشنه ی آبِ حیات، این جهان پیش آمد، و همه درافتادند در وی. هرچند که قلاوزان و آب شناسان بانگ می زنند که اگرچه به آبِ حیات ماند، اما آبِ حیات نیست. آبِ حیات در پیش است، از این بگذرید. آبِ حیات، آن باشد که هرکس خورد از آن، هرگز نمیرد و هر شاخ درخت که از آن سبز شد، هرگز زرد و پوسیده نشود و هرگل که از آن آبِ حیات خندان شد، هرگز آن گل نریزد. اما این آبِ حیات نیست، آبِ ممات است. هرکه از این آبِ حیاتِ فانی بیش خورد از همه زودتر میرد. نادر کسی بود که این بانگ و نصیحت در گوشِ او رفت و کم کسی بود که کسی کرد و این سیاه آبه را به ناکسان بگذاشت. خداوندا، ما را از آن نادر کسان گردان و از این سیاه آبه ی شورابه خلاصی دِه تا همچون دیگران شکم و روی آماسیده، بر سرِ این چشمه نمیریم و از طلبِ آبِ حیات محروم نمانیم.
مجالس سبعه مولانا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر