۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

عنصر ولایت - سروش ۱۱

تاریخ نصب روی وبلاگ
Oct. 20. 2007
مقدمه ای بر فهم مثنوی
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۱۱)
بسم الله الرحمن الرحیم

در دنباله ی بحث از ولایت، عرض میشود که یکی از شئون مهم ولایت نزد عارفان و صاحبان تفکر دینی محبت است. عارفانِ ما را در دو دسته ی مهم میتوان تقسیم کرد، کسانی که خوف بر آنها غلبه داشته و خداوند بصورت محیط و هراس آور برآنان تجلی میکند، و کسانی که حُب و عشق بر آنها غلبه داشته و خداوند بصورت موجودِ زیبا و دوست داشتنی برآنها تجلی کرده است. هیچکدام از این دو چهره، چهره ی دیگری را نمی پوشاند  اما مهم آن است که شخص عارف در مقام مکاشفه، نخست با کدام یک از چهره های حق آشنایی حاصل کرده باشد. خداوند هم جلیل است هم جمیل، هم واجد صفت جلال است که هیبت انگیز است، و هم واجد صفت جمال است که محبت انگیز است.
تصوف ما ابتداء از زُهد آغاز کرد، و این عکس العملی بود در مقابل تجمل گرایی ی پاره ای از مسلمانان در سلطنتی شدن دستگاه خلفای عباسی. لذا تأکید تصوف در زهد و خوف بیشتر بود تا تأکید بر محبت. ولی رفته رفته در اثر تکاملی که در این مکتب پدید آمد و توجهات جدیدی که برای عارفان پیدا شد از قرن پنجم به اینطرف، اندیشه ی حُبی و عشقی بود که بر اندیشه ی خوفی غلبه یافت و لذا عارفان ما در این چهره از هستی و تصور از خداوند تأمل و تأکید بیشتری ورزیدند، و خداوندی را معرفی کردند که هم دوست داشتنی است و هم بندگانش را دوست میدارد. و بزرگترین صفتی که صفتِ جمال اوست را مورد تأکید قرار دادند.

مسئله ی عاشقی نسبت به خداوند از حد یک امر عاطفی فراتر رفت، و خصوصاً که وقتی در دستان ورزیده ی مولوی قرار گرفت احکام بسیار بر او فاش شد و نتیجه های بسیاری از او گرفته شد که در ابتدای امر مکشوف کسانی که پدید آورنده ی این اندیشه بودند نبود. مهمترین صفتی که درباب عشق دریافتند و مولوی آنرا با ما در میان نهاد این بود که براه زُهد رفتن، براه ریاضت رفتن گرچه نتیجه بخش است اما بسیار کُند است و ما راهی را انتظار داریم و می پسندیم که بدون آفت و با جرأتِ تمام ما را به مقصد برساند. راهی کوتاه و حرکت سریع و زود به مقصد رسیدن. چون هم راهزنان درکمین هستند و هم اصناف آفات در کنار آدمیست، و برای رهایی از اینها یکی راه را باید کوتاه نمود و دیگر اینکه سرعت را بیشتر کرد.

همان انتقادی را که عارفان صوفی ما در سلوک خوفی داشتند، عین همان را بر سلوک فکری و فلسفی هم داشتند.  مهمترین انتقادی که کسی مثل مولوی از دریچه ی چشم عرفانی بر سلوک فلسفی ی فیلسوفان و حکیمان در خداشناسی داشت این بود که میگفت فیلسوفان گرچه آدمی را بخدا میرسانند اما از راه دور و درازی عبور میدهند، و آیا برسانند و یا نرسانند. درحالیکه پیامبران چنین نمیکنند، و عارفان که پیروان راستین و مستقیم آن بزرگوارانند چنین نمیکنند. مولوی داستان آن فقیر گنج طلب را برای ما در مثنوی مثال میآورد که : او همیشه در آرزوی گنج بود تا اینکه شبی در خواب باو گفتند در نقطه ای در بیرون شهر بایستد و تیری در چله ی کمان بنهد و رها کند و هرکجا که تیر افتاد زمین را بکند و گنج را بردارد. او هم بارها چنین کرد و گنج را نیافت، تا بالاخره در خواب به او پیغام دادند که ما به تو گفتیم تیر را در چله ی کمان بگذار و رها کن، اما تو هر بار تیر را گذاشتی و کشیدی و آنگاه رها کردی و تیر را جایی انداختی که گنج نبود. از این داستان چنین استفاده میکند که فیلسوفان همان کسانی هستند که کمان را کشیده و تیر را به دور دست میاندازند، و یافتن گنج را ناممکن و یا دشوار میکنند.
ای کمـان و تیــرها برسـاخته
صیـد نـزدیک و تو دور انداخته
آنچه تـو گنجش توهم میکنی
زان توهم گنـج را گـم میکنی

گنج در آنجایی که حکیمان نشان میدهند نهفته نیست، بلکه بسی نزدیکتر است.  بهمین سبب عارفان راه پیامبران را بیشتر می پسندیدند تا راه پُر پیچ و تاب فیلسوفان را. معتقد بودند که پیامبران دست آدمیان را می گیرند و مستقیماً در دست خداوند میگذارند، بدون اینکه آنها را از راههای صعب العبور حرکت بدهند. بدون اینکه آنها را گرفتار شیطانها و ابلیسها و راهزنها کنند. همین انتقاد را که در مشی فلسفه ی فیلسوفان داشتد در مشی خوفی ریاضتی سالکان و زاهدان هم داشتند. به این دلایل که اولاً زُهد، ریایی میشود و حقیقی هم میشود، اما عشق ریایی نمی شود. به تعبیر خود مولوی :
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا شود
چـاره نبود عشق را خود از چنین رسـوا شدن

نمیتواند کسی به دروغ خود را واجد محبت و عشق بنمایاند، علائمی دارد، اوصافی دارد که نمیتوان ریاکارانه مدعی آن اوصاف شد. اما زهد ورزی میتواند که در او ریاکاری هم راه بیابد. میتواند کسی را یا قومی را برای مدتها فریفت و چنین وانمود که کسی اهل زهد است و اهل سلوک معنویست. از آن بالاتر و مهمتر اینکه راه زهد و ریاضت راه طولانیست و شخص میتواند مدتهای طولانی به نحو حقیقی و راستین در این جاده گام  بزند اما به نتیجه نرسد.
گـــر سعیـــــدی از منـــــاره اوفتیـــد
بـادش انــدر جــامـه افتـــاد و رهیـــد
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن
تـو چــرا بــر بـــــاد دادی خویشـــتن
زین منــاره صـد هــزاران همچو عــاد
درفتــــادنـد و ســـر و ســر بـــاد داد
سـرنگــون افتـــادگـان را زیـن منــــار
می نگـر تـو صــد هـــزار انــدر هـــزار

فراوان بوده اند کسانی که از آن طریق رفته اند و به نتیجه نرسیده اند، اما به عوض از مسیر عشق وقتی کسی عبور میکند، در آنجا راه بسیار کوتاه است و نتیجه بسیار زودرس است و عمیق. نکته مهم دیگر اینکه روح هم دچار اعوجاج و پیچیدگی نمیشود. این یکی از انتقادات حافظ است بر شیوه های زهدی و سلوکهای خوفی که اعتدال را از روانها می ستاند، باعث میشود که آنها محرومیتهای غیر قابل تحمل را بر خویشتن تحمیل کنند، و از این طریق دچار اعوجاجات، دچار عقده هایی باصطلاح امروز بشوند که برای عمری آنها را محروم و معوج بدارد. درحالیکه عاشقی از نظر آنها نشاط آور است، شگفتی آور است، قوای آدمی را به جدیت میرساند و ابتهاجی برای آدمی بوجود میآورد که سراپای وجود او را فرا میگیرد، و برای همیشه او را یک انسان معتدل و کامل میکند. این اولین و مهمترین زینت عاشقیست. بنابراین اگر کسی در مقام تربیت اخلاقی بدنبال این باشد که آدمی با تحدید و ترس بیشتر تربیت میشود و یا با محبت و عشق و علاقه ؟ نظر عارفان ما و کسانی که پیروان مکتب واقعی هستند این است که قطعاً در اثر تعلق خاطر در اثر عاشقی، روح انضباط و انبساط بیشتر و نشاط بیشتری پیدا خواهد کرد، و نکته های اخلاقی را به نحو صحیح تری درمیابد و در درون دل خود می نشاند، تا با تحدید و یا ترس. اگر از عارفان ما بپرسید که در مراتب اولیه چه برای کودکان و چه برای بزرگسالان خداوند را با کدام چهره باید معرفی کرد ؟ و دست آدمیان را در دست کدام خداوند باید نهاد ؟ خدای جبار ؟ خدای هراس انگیز ؟ و یا خدای دوست داشتنی و خدای زیبا ؟ قطعاً بشما توصیه خواهند کرد که آدمی را با خداوند دوست داشتنی که مُحب مخلوقات خویشتن است، که جمیل است و دوستدار جمال است آشنا کنید و سپس چهره ی جبار او را هم معرفی کنید.  علی ای الحال خداوند را به وصف جامع باید شناخت، اما اینکه از کدام روزنه باید آغاز کرد و کدام پنجره را نخست باید بر روی خود گشود همه ی سخن در اینجاست.  بهمین سبب بزرگانی مثل مولوی توصیه شان درمقام خداشناسی همنشینی با اولیاء خداوند هم بود، چون ولایت الهی در اولیاء او یافت میشود و چنین نیست که کسی در خلوت و بخود به این امر مهم راه بیاید. به تعبیر حافظ :
زاهـد ار راه به رنـدی نبـرد معــذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

این امریست که موقوف هدایت است و چنان نیست که کسی بپای خود لزوماً به این مقصد برسد. بله البته بعضی اهل جذبه اند، یعنی دست آنها را میگیرند. ولی عموم چنانند که باید سلوک بکنند و از کسی راهنمایی بپذیرند.  این راهنمایان هم همیشه و همواره که زنده نیستند، بهرحال حضور جسمی و ظاهریشان عمری دارد و بپایان میرسد، اما درحقیقت این راهنمایان هیچوقت نمی میرند، و وقتی که روح آنهاست که ارشاد میکند و نه جسم آنها، بنابراین این روح ها زنده و مرده برنمیدارد. و لذا شما می بینید کسی مثل مولوی اینهمه ارادتی که نسبت به پیامبر اسلام (ص) میورزد و اینهمه عاشقی که در کلام او میبارد بهمین دلیل و بهمین سبب است.  یعنی او ولیی از اولیاء خداوند را یافته است و خود را تحت بارش افاضات او قرار میدهد و بدرستی دریافته است که غیر از این راهی نیست.

در مقام ولایت این را عرض کردیم که هرکسی باید ولی خودش را بیابد، آن حلقه ای و آن واسطه ای که دراین زنجیره ی محبت باید باو آویزان شود و از او کسب فیض ببرد را باید پیدا کند. کسی مثل مولوی در این زمینه برای خود پیامبر اسلام (ص) را یافته بود و از او کسب فیض میکرد. تعبیراتی که در مثنویست در این باب فراوان است و اتفاقاً یکی از بخشهای بسیار زیبا و شنیدنی مثنوی همین است. یعنی آن ابراز ارادتی که این مرد نسبت به پیامبر اسلام میکرده است، نه بخاطر مسلمان بودن، بلکه بخاطر دریافتهایی که از وجود مبارک پیامبر داشته و مکاشفات ویژه و اختصاصی او بوده است.
از درمهــا نـــام شـــاهـان بـر کننــد
نــام احمــــد تــا ابـــد بـر می زننــد
نــام احمــــد نـام جمله ی انبیاست
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست
میـر مجلـس نیسـت در دوران دگــر
جـز تـو ای شــه در حریفـان درنگـر
خـو نـداریـــم ای جمــــال مهتـــری
که لب مـا خشک و تـو تنهـا خـوری
ای فلک پیمـای چست چست خیـز
زانچ خوردی جرعـه ای بـر مـا بریـز
این سـر خُم را به کهگـل در مگیــر
کین برهنه نیست خود پوشش پذیر
لطــــف کــن ای رازدان راز گـــــــو
آنـچ بـازت صیــد کـردش بـازگــــــو

اینها تعبیرات یک عاشق مُرید ارادت ورزیست در نهایت اخلاص نسبت به یکی از اولیاء بزرگ الهی، و قطعاً در او مجادله و تعارف نیست. و همه ی کسانی که از این حیث در وجهی دارند سلوکی میورزند این حقیقت را نباید فراموش بکنند که جز در ظِل ولیی از اولیاء خداوند نمیتوانند گام بزنند.

اما اوصاف دیگری که بر عشق مترتب است و عارفان ما آنها را بیان کرده اند عبارت است از درمان بیماریهای روحی و اخلاقی. در مقام تمثیل، وقتیکه شما بخواهید شیئی که آلوده شده است را از آلودگی برهانید، از چند طریق میتوان اقدام کرد. فرض کنید که آنرا میتوان با آب شست، یا با خاک هم سائید، همچنین میشود که با یک حلال شیمیایی خیلی قوی آن پلیدیها را برداشت. به آب شستن، یا با خاک سائیدن همان شیوه های سلوک و طرق ریاضت آمیز است، راه های بسیار طولانی و پُرمشقت. اما استفاده ی از یک حلال قوی شیمیایی همان شیوه ی عاشقانه است. یعنی یک میدان مغناطیسی قوی را درمیان آوردن و آن ذرات آهن که درخاک آمیخته است را یکباره و بسرعت بیرون کشیدن و خود را خلاص کردن.  مولوی بر این نکته تأکید بسیار دارد، معتقد بود که در جاده ی ولایت و عشق قدم زدن چنین خاصیتی دارد و بجای اینکه انسان سالهای طولانی خود را با شیوه های مشقت آمیز و توأم با ریاضت مشغول بدارد، که آیا به نتیجه برسد یا نرسد ؟ اگر در کنف یک معشوقی خود را قرار بدهد و موفق باشد که جذبه ی عشقی دامن او را بسوزاند و دل او را مسخر کند، درآنصورت تمام آن رذایل اخلاقی رخت برخواهند بست. چون همانطور که گفتیم " مادر همه ی رذایل " خودخواهی است. آدمی همه چیز را برای خود میخواهد، همه کس را برای خود میخواهد، در درجه اول این بیماری مادر تمام بیماریهای دیگر است. همین که انسان از تعلق به خویشتن رهایی پیدا کرد، و همین که خود را ندید، درآنصورت نه دیگران را مداح خود میخواهد، نه خادم خود میخواهد، نه زیر دست خود میخواهد و نه تحکم گزاف به آنها خواهد کرد. در مورد خود هم چنین است، نه خودپسندی خواهد کرد، نه تکبر ورزی خواهد کرد، نه استیصال خواهد کرد، نه طمع ورزی خواهد کرد، نه مال خواهد اندوخت و نه از دیگران چیزی را به غصب خواهد گرفت. همه ی بیماریها و رذیلتهای اخلاقی را اگر شما حساب کنید در حول محور خود و خودخواهی میچرخند.

اگر آدمی بتواند از تعلق به خود رهایی پیدا کند همه ی رذایل بکلی و یکمرتبه فرو می ریزند، و بدون کمترین زحمتی از آدمی دور میشوند. اما گام مهم عبارت است از همان نکته ی نخستین، همان رها شدن از تعلق به خویشتن. این تعلق به خویشتن را کمتر میتوان با آب و روشهای طولانی که توأم با ریاضت است از دست داد و کنار نهاد. کسان زیادی پیدا شدند و بسیار کوشیده اند و البته کم نتیجه هم نبوده است، اما در واقع سریع و آسان نبوده است برای رسیدن به مقصد. عارفان ما آنها که متعلق به مکتب عرفان یا تصوف عشقی بوده اند به ما آموخته اند که در اینجا میتوان از این راه استفاده کرد، چون مهمترین درس عاشقی فناست.  اگر عاشقی در معشوق خود فنا نشود، نام او را عاشق نمیتوان نهاد. اولین و مهمترین هدیه ای که یک عاشق به معشوق خود میدهد اختیار خود اوست، دست از اختیار خود برمیدارد. حرکات او از آن پس حرکات مجذوبانه میشود نه حرکات وادارانه. و وقتیکه چنین شد و مقام فنا حاصل شد آن زوال تعلقات درخواهد رسید، وقتی مقام زوال تعلقات شد، خودخواهی رو به افول خواهد نهاد و فضیلتها بجای او خواهند نشست. اینکه مولوی میگوید که جز عاشقان در این عالم هیچکس نیست که بی غرض کار بکند، منظور او همین است. همه ی افراد برای غرضی برای مقصودی حتی مقصودهای مشروع عمل میکنند، اغراض غیر مشروع در میان نیست، برای فایده ای برای تمتعی، برای گرفتن نتیجه ای، و لذا فقط کسانی که مطلقاً از فایده و نتیجه غفلت دارند، حتی نتایج معقول، نتایج مشروع، اینها عاشقانه عمل میکنند. یعنی آن نتیجه را هم برای کس دیگری میدانند. برای کسی میدانند که همه ی زحمتها را بپای او می ریزند و برای او می کشند. برای خودشان در این میان هیچ نقشی، هیچ حظی، هیچ حسابی باز نمیکنند و قایل نیستند. اگر کسی به این مرتبه رسیده باشد، تمرین کند، سلوک کند برای رسیدن به اینجا، اینکه حافظ میگوید :
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست
صـد جـان فـدای یـار نصیحت نیـوش کن

مضایقه در عُمر با دیگران نکند، مضایقه در مال نکند، اینها را آب صفت در اختیار دیگران بگذارد، مثل دریا سخاوتمند، مثل خورشید درخشان و سخاوتگر باشد، درآنصورت میتوان گفت که پا به مقام عاشقی نهاده است.  بهمین دلیل است که میگوئیم در عاشقی ریاکاری راه ندارد، ممکن است در زاهدی کسی ریا بورزد و خود را به یک زاهد تارک دنیا بنمایاند، اما در عاشقی ریاکاری راه ندارد.
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشیـد جوانمـرد باش

جوانمردی به معنی بخشندگی ی بی غرض، چیزیست که مولوی در خورشید به ما نشان داده است، در دریا بما نشان داده است. این دو سمبلی که در کلمات مولوی بسیار بسیار بکار رفته است از مهمترین خصلتهایشان بخشندگی بی دریغ است. به دوست و دشمن به موافق و مخالف یکسان، به همه ی آنها سخاوتمندانه بخشنده است و دریغ نمیکند.  مثل باران، آسمان شو ابر شو باران ببار، غرضش این است. بر پلیدی ها بر پاکی ها یکسان خورشید می تابد. خانه کافران را همانطور روشن میکند که خانه مؤمنان را. دریا همانطور گوهر می بخشد به پاکان که به ناپاکان، بلکه ناپاکان را دعوت میکند که در خود شستشو و تطهیر کنند و آنها را بپاکی برساند.  بلکه خورشید گرم میکند و می سوزاند تا پلیدی ها را بزداید. اگر شما از نگاه عاشقی مثل مولوی دوتا سمبل عاشقی را در این عالم بخواهید ببینید، یکی خورشید است و یکی دریا. آنقدر وصف آب و باران و دریا در مثنوی رفته است، آنقدر سخن از خورشید رفته است که بعضی گفته اند که مولوی خورشید پرست بوده است، ( البته دروغ است این حرف و اصلاً صادق نیست ) گفته اند اعتقاد او به شمس تبریزی بخاطر این است که نام او شمس بوده. و شمس یعنی خورشید، و آن گرایش میترایی مولوی به چیزی بنام خورشید او را بطرف شمس تبریزی می کشیده است.  اینها افسانه است، ولی همین افسانه ها هم یک درسی درشان وجود دارد، این تعلق خاطر عظیم مولوی به خورشید که میگوید :
مشـرق خورشیـــد بــرج قیـــرگـون
آفتــــاب مـا ز مشــــرقهـــــا بــرون
بــاز گِـــردِ شمـس میگــردم عجـب
هـم ز فـر شمس بـاشد این سبـب
شمـس بـاشد بـر سبب هـا مطلـع
هـم ازو حبـــــل سبـب هـا منقطـع
تــو مــرا بــاور مکــن کــز آفتـــــاب
صبــر دارم مـن و یــا مــاهـی ز آب
ور شــوم نــومیــد نــومیــدی مــن
عیـن صنـع آفتـــــابست ای حسـن
مـا زعشق شمس دین بی ناخنیم
ورنــه مـا آن کــــور را بینـــــا کنیـم

این تعلقِ خاطر  این ارادت ورزی بی دریغ نسبت به موجودی به نام خورشید، نسبت به موجودی بنام دریا، آب، باران، در سراسر مثنوی یک درس مهم را باید به ما بیاموزد که دریا کریم است، معشوقانه کریم است، خورشید هم کریم است و معشوقانه کریم است. یعنی چنان است که بی غرض آنچه را که دارد می بخشد، می تابد، به دیگران میدهد و از هیچکسی توقع پاداش توقع تحسین ندارد. این یکی از اوصاف دریا و خورشید است که مورد توجه این بزرگوار بوده است. دیگران هم درمقام عاشقی به این موارد توجهی کرده اند. بنابراین اینکه میگوئیم در عاشقی ریاکاری راه ندارد بهمین معناست، یعنی اگر کسی کریمانه و بی دریغ بی غرض آنچه را که در اختیار دارد نتواند به دیگران بدهد و با دیگران درمیان بگذارد، بُخل، خودخواهی ، چیزی رابه طرف و سوی خود کشیدن مطلقاً در مکتب عاشقان نیست. این درسی که عارفان به ما داده اند در حقیقت میتوان گفت که از اندیشه های دینی استخراج کرده اند. 

در قرآن کریم داریم که "ومن یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون" هرکسی که از خودخواهی خویش رهایی پیدا کند اهل رستگاریست. فلاح و رستگاری در گرو آزادی از بند نفس است، یعنی از خودخواهی، از همه چیز را برای خود خواستن. و لذا این را عارفان ما تعالی داده اند، توسعه داده اند، و مکتبی بنام مکتب عشق که ضد خودخواهی است بنا کرده اند، و مهمترین شرافت و فضیلتی که درعاشقی است، فنا را وانموده اند. و این "فنا" اثر اخلاقیش این است که کِبر را از آدمی میبرد، خودپسندی را و استیصال را میبرد، همه چیز را برای خود خواستن را از میان میبرد. و در مقابل آدمی را تبدیل به یک فرد کم توقع، بلکه بی توقع، بی غرض میکند که همه ی داشته های خود را با دیگران سخاوتمندانه و کریمانه در میان می نهد، و از هیچکس توقع پاداش ندارد. بر این وصف همه ی اوصاف دیگر عاشقی در حقیقت مترتب است.

یکی از اوصاف مهمی که هم در آثار احمد غزالی هست و هم در آثار مولوی که البته در آثار حافظ نیست آن دو سویه بودن امر محبت است. مولوی در این زمینه تأکید فراوان نهاده است، که عاشقی فقط نزد عاشق نیست بلکه نزد معشوق هم هست. و عجیب است که حتی پس از مولوی این درسی که او آموخته است، این نکته ی شریف و عظیمی که او کشف کرده و با دیگران درمیان نهاده، معلوم و مکشوف دیگران نیافتاده است. و آنچنانکه باید مورد استفاده قرار نگرفته است. شما همزمان مولوی را ببینید، مثلاً سعدی، شاعر بسیار بزرگ ادیب درجه اول، استاد استادان پارس، ولی وقتیکه در مقام عاشقی میخواهد سخن بگوید، همچنان سخن او این است که بی نیازی، بی اعتنایی، استغنا از آنِ معشوق است، و نیاز بُردن به درگاه معشوق از آنِ عاشق :
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تـو مگـر سـایه لطفی به سروقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشـم

این تعبیرات که سراسر ادبیات عاشقانه ما را پُر کرده است، یک پیام بیشتر ندارد و آن اینکه معشوق از حال عاشق بیخبر است. ممکن است که شخصی عاشق کسی باشد و اون معشوق مطلقاً از آن شخص مطلع نباشد.  ممکن است کسی عمری را در سوز و گداز برای رسیدن بوصال معشوقی سپری بکند، اما آن معشوق ذره ای هم ترحم، دلسوزی، شفقت نسبت به این عاشق سوخته ی خود نداشته باشد.
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گـوش هر که در عـالم رسید آواز پنهـانم

این تعبیرات که فراوان در ادبیات عاشقانه ما پیدا میشود، اوجش در سخنان حافظ است که تازه به پای سخنان  مولوی نمیرسد. ببینید، این غزل بسیار لطیف حافظ را که میگوید :
پیش از اینت بیش از این اندیشــه عشــاق بود
مهــــر ورزی تـو بـا مــا شُهــــره آفــــــاق بود
یـاد باد آن صحبت شب ها که با نوشیـن لبـان
بحث سٌـر عشــق و ذکــر حلقــه عشــاق بود
از دم صبـــــــح ازل تــا آخــــــرِ شــــــام ابـــد
دوستی و مهــر بـر یک عهـد و یک میثـاق بود
سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
مـا بـه او محتـاج بودیـم او بـه مـا مشتـاق بود
بر در شــاهم گدایــی نکتـه ای در کـــــار کرد
گفـت درهرخـوان که بنشستم خـــدا رزاق بود

این قله ی اندیشه حافظی در امر عشق است و البته سخن بسیار بلندیست. معشوق مشتاق ما بود، ما هم محتاج او بودیم، رابطه این چنین بوده است. از یکسو حاجت، نیاز، از سوی دیگر اشتیاق. و در اینجا نمیگوید که استغنا، البته سخن از استغنای معشوق نزد حافظ هم هست، اما فقط در اینجا چیزی بیش از استغنا هم دیده میشود. و او عبارت از اشتیاق معشوق به عاشق است.
دلـم جـز مهــر مـه رویــان طریقـی بـر نمی گیــرد
ز هـر در میــدهـم پنــدش ولیـکـــن در نمی گیــرد
سخن در احتیــاج مـا و استغنــای معشــوق است
چه سـود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد
چه خوش صیـد دلـم کردی بنـازم چشـم مستت را
که کس مرغان وحشی را ازاین خوشتر نمی گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است، از اینطرف حاجت، سوختن، گداختن، و از آنطرف بی اعتنایی محض، استغنا و بی نیازی.
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که بـا ایـن درد اگـر دربنـدِ درمـاننـد درمـانند

از آنطرف ناز است و از اینطرف نیاز. ناز کردن یعنی بی اعتنایی، یعنی محل نگذاشتن، یعنی عاشق را به چیزی نگرفتن، به او رو نشان ندادن، او را تحقیر کردن.  و در آخرین مراحل اشتیاق را داریم، یعنی از اینطرف حاجت است، و از آنطرف اشتیاق است.  یکی از شعرای معاصر این نکته را خوب در کار حافظ دیده است و میگوید که :
چه در تـلاوت قـرآن چه در تـرانــه ی چنـگ
چه در لطـافت بـاران چه در صـلابت سنـگ
تـو عــاشقــــانـه مـــرا زار زار بـوســـیـدی
مـرا بـه شیــوه ی ابـر بهــــار بـوســـیـدی
مگـر هنـــوز ز حـــافظ بقییتــی بـاقیســت
که قسمت من و تو احتیـاج و مشتاقیست
روم به روم که شوق از نیـاز حاصل نیست
میـان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

نمی پسندد رابطه ی حافظانه ی بین عاشق و معشوق را و میگوید که میروم به روم، یعنی پیش مولوی. اما حالا وقتیکه به مولوی میرسید، قصه از این فراتر میرود. یعنی عشق دوتا آینه دارد، اصلاً چنین نیست که عشق فقط نزد عاشق پیدا بشود، و معشوق از او بیخبر و بی نصیب بماند. ادبیات عاشقانه ی ما چنین معرفی میکنند که عاشقی شأن عاشق است و نه شأن معشوق، شأن معشوق بی نصیبی از عشق است. ولی شما وقتی به مولوی میرسید دقیقاً بشما میگوید که مطلقاً چنین نیست :
چون درین دل بـرق مهـر دوست جست
اندرآن دل دوسـتی می دان که هست
در دل تـو مهــر حــق چـون شـد دوتــو
هست حــق را بـی گمـــانی مهــر تــو

همین که یکطرف عاشق شد باید بداند که این عشق دوپایه و دوسویه است، در سوی دیگر هم نصیبی از این عاشقی هست. عشق یکسره نمیشود، همان چیزی که باباطاهر عریان آرزویش را میکرد و میگفت :
چه خوش بی مهربونی هر دوسر بی
کـه یک ســر مهــربـونـی دردسـر بی
اگــر لیلــی دل شـــوریـده ای داشت
دل مجنــــون از او شــــوریـده تـر بی

و مولوی به ما میگوید که بله همیشه عاشقی دوسر بی، اصلاً عاشقی یکسره نداریم. که اگر باشد هم اون نزد پاره ای از بیخبران از عشق بوده است که عاشقی را چنین وانموده اند. و ما باید این سخن را از کسی بگیریم و بشنویم که صاحب اصلی ترین و گوهری ترین تجربه های عاشقانه در تاریخ بوده است، یعنی کسی مثل مولوی، نه کسانی که از دور تماشا میکردند و تصور میکردند که یکطرف، از عاشقی میلرزد و می میرد، و طرف دیگر مطلقاً بی اعتنا و بیخبر است و حظی و نصیبی از عشق ندارد. و مولوی میگوید که نه :
هیـــچ بـانگ کـف زدن نـایــد بـدر
از یکی دست تو بی دستی دگر

یک دست که صدا ندارد، صدای عاشقی هم وقتی بلند میشود که این دودست به همدیگر اصابت کنند. باید این دو کفِ دست بهم بخورند :
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندرآن دل دوستی می دان که هست
تشــنـه می نـالـــد کـه ای آب گــــوار
آب هـم نـالــــد کـه کـــو آن آب خـــوار
جذب آبست این عطـش در جــان مـــا
مـــــــا از آنِ او و او هــــــم آنِ مــــــا
هر که عـاشق دیدیـش معشـوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگــان گـر آب جوینـــــد از جهــــان
آب جویـــــد هـــم بعـــالــم تشنگـــان
حکمــت حـــق در قضــــا و در قــــدر
کـــرد مـــا را عـــاشقــــــان همدگـــر
لیـک عشـق عــاشقــان تـن زِه کنـــد
عشـق معشـوقان خوش و فـربـه کند
میـل معشـوقــان نهـانست و ستیـــر
میل عـاشق بـا دو صـد طبـل و نفیــر

بله حکم عشق نزد معشوق با حکم عشق نزد عاشق فرق میکند، به تعبیر مولوی عشق عاشق را زار و نزار میکند، اما معشوق را خوش و فربه، زیبا و دوست داشتنی میکند و شایسته ی عشق ورزی عاشق میکند. و لذا چنین نیست که او بی بهره باشد از عشق، چنین نیست که معشوق بیخبر باشد، و چنین نیست که فقط در یکجا این عشق حاصل بشود. تعبیرات دیگری هم مولوی در رباعیات خودش دارد، ( البته این نکته را عرض کنیم که تقریباً رباعیات در ادبیات فارسی سرگردانند، و واقعاً روشن نیست که از آن چه کسانی هستند) علی ای الحال این رباعی را توجه کنید که خیلی رباعی گویائیست :
گفتم که بجـان نثـــار کـــارت کـردم
هر چیـز که داشتـــم نثــارت کـردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بودم که بی قــــرارت کـردم

یعنی بیخود ادعا نکن که من ابتدا عاشقی و عشق ورزی به تو را آغاز کردم، بلکه از آنسو و از من آغاز شد، اون من بودم که بیقرارت کردم، این حرکت از آنسو آغاز شده. و وقتی این مجذوبیت، این دلبردگی ایجاد شد، دیدی یک چیزی هم داشتی، یک دلی هم داشتی که بُردنش. درست شبیه کسی که نمی داند جواهری درجایی دارد، و وقتیکه دُزد زد و آن جواهر را بُرد، تازه پس از دزدی می فهمد که یک گوهر گرانبهایی هم داشته است، و اگر این گوهر ربوده نشده بود، بصورت یکی از اموال مغفول و فراموش شده در همانجا می ماند و او هم در کمال تهیدستی به مُردگی خود ادامه میداد :
ای حیــات عــاشقــــان در مُـــردگـــی
دل نیـــــابــی جــز که در دلبـُــردگـــی
هـر ستــاره ش خونبهـــای صـد هــلال
خـــون عـــــالم ریختــــن او را حـــــلال
مـــا بهـــــا و خـونبهــــــا را یـافتیــــــم
جــانـب جــان بــاختــــن بشـــتافتیــــم
گفتـم آخر غـرق تُست این عقـل و جان
گفت رو رو بـرمـن این افسـون مخــوان
مــن نـدانـــــم آنــــچ انـدیشــــــیده ای
ای دو دیــده دوست را چـون دیــده ای
ای گـران جـان خــــار دیـدستــی مـــرا
زانــک بــس ارزان خـــریـدستــی مـــرا
هــرکــــه او ارزان خـــــرد ارزان دهــــد
گـوهـری طفلـی بـه قـرصی نـان دهـد
غـرق عشقی ام که غرقـست انـدریـن
عشقهــــــای اولیـــــــن و آخـــــــریـن
مجملـــش گفتــــم نکـــردم زان بیـــان
ورنـه هـم افهــــام ســوزد هـم زبـــان
مـن چـو لـب گـــویـــم لـب دریــــا بـود
مـن چـو لا گــــویـــم مـــــــراد الا بـود
مـن ز شیــرینـــی نشستـم رو تُـــرُش
مـن ز بسیــــاری گفتـــــــارم خمـــش
تـا کـه در هـر گـوش نـایـد ایـن سخـن
یک همــی گــویــم ز صــد ســـر لـدُن
دل که او بستـه ی غـم و خنـدیدنست
تــو مگــــو کــو لایــــق آن دیـدنســت
آنـک او بستــه ی غـــم و خنـــده بـود
او بـدیــن دو عـــــــاریـت زنـــــده بـود
بـاغ سبـز عشـق کـو بـی منتهــاست
جز غم و شادی درو بس میوه هاست
عـاشقی زین هـر دو حـالت بـرتـرست
بـی بهـار و بـی خـزان سبـز و تـرست
ده زکــــات روی خـــوب ای خـــوب رو
شــرح جـان شـرحـه شـرحـه بـازگــو
کــز کـرشــم غمـــزه ای غمــــازه ای
بــر دلــــــم بنهـــــــاد داغ تــــــازه ای
من حلالـش کـردم ار خونـــم بـریخـت
من همی گفتـم حـلال او می گریخت
چـون بهــــانـه دادی ایـن شیـــدات را
ای بهـــــــانـه شکــــــر لبهـــــــات را
ای جهـــان کهنــــه را تـو جـــــان نــو
از تـن بـی جـان و دل افغــــان شنــو
شـــرح گـــل بگــــذار از بهــــر خــــدا
شـرح بلبــل گـو کـه شـد از گـل جـدا
از غـم و شـادی نبــاشـد جـوش مـــا
بــا خیـــال و وهــم نبــود هــوش مــا
حالتــی دیگــر بـود کـــان نــادرســت
تـو مشو منکر که حق بس قـادرست
بـاده در جوشش گدای جوش ماست
چـرخ در گردش گدای هـوش مـاست
بـــاده از مــا مسـت شـد نـه مـــا ازو
قـالب از مــا هسـت شـد نـه مـــا ازو

این عاشقی که شما در کسی مثل مولوی می بینید، این بیقراری، این دلبردگی، این مجذوبیت اینها همه اش معلول آن چیزیست که نخست از جای دیگری بر دل او نشسته است. دلبری و دلربایی شأن معشوق است، و این معشوق دل کسی را می رباید که شایسته ی دلبُردگی باشد، نه هرکسی را. یعنی ابتدا تجلی معشوق است و سپس دلبردگی عاشق و رابطه ی عاشقانه و معشوقانه. بین عاشق و معشوق، هم عاشق، عاشقِ معشوق است، و هم معشوق، عاشقِ عاشق خویشتن است. و این رابطه ی بیقراری و دلبردگی از هر دو سوی برقرار میشود.

عارفان ما این معنا را حتی از آن روایاتی که نقل شده و در ادبیات دینی ما وجود داشته است در آورده اند، یا بهتر است بگوئیم که تکیه گاه دینی برای این اندیشه صوفیانه و عارفانه ی خود پیدا کردند. این روایت مشهوری که عموم عارفان ما هم نقل کرده اند که "خداوند فرمود کنت کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف.. من گنج مخفی بودم و دوست داشتم که مرا بشناسند، لذا آدمیان را آفریدم تا مرا بشناسند"، همین "دوست داشتم تا مرا بشناسند" را گرفته اند که پس این خلقت از حُب الهی آغاز شده است. و انگیزه ی خلقت این بوده که دوست داشته تا او را بشناسند. و لذا این دوستی سرچشمه ی آفرینش بوده است، و بدنبال او آدمیان آمده اند و در دل این آدمیان این محبت کاشته شده است. بقول حافظ :
طفیــل هستـی عشقنــد آدمـی و پــــری
ارادتــــی بنمــــا تـــا سعـــــادتـی ببـــری
بکوش خواجه و ازعشق بی نصیب مباش
که بنـده را نخـرد کس به عیب بی هنـری

اینکه طفیل هستی عشقند آدمیان، منظور همین روایت است، منظور همین ایده و باور است که در ادبیات دینی ما و در فرهنگ اسلامی وجود داشته است. و فقط هم نزد مسلمانان نبوده، نزد مسیحیان هم این اندیشه هست.  آدمیان طفیل هستی عشقند، یعنی خدا میخواسته و دوست داشته که او را بشناسند، دوست داشته که به او محبت بورزند، دوست داشته که یک رابطه ی محبت متقابل بین خودش و مخلوقش برقرار بشود. بنابراین مخلوقی را آفریده و عاشقانی را آنجا نصب کرده، بذل کرده و پدید آورده، و خودش را به آنها نموده، بیقراری را در دل آنها انداخته و نشسته و منتظر است که کسانی این رابطه ی محبتی را با او برقرار کنند. و عارفان ما جزو اولین کسانی بودند که این نکته ظریف را کشف کردند، درک کردند و بدیگران هم تعلیم دادند، که خداوند چنان نیست که باید فقط از او ترسید، بلکه میشود او را هم دوست داشت. و این را پیامبران هم بما گفته اند، خداوند موجود غیر قابل دسترسی نیست که انسان فقط باید از دور به او نگاه بکند و فقط در برابر او از ترس برخود بلرزد. این هست، اما، از عشق هم برخود میتوان لرزید. از خوف او میتوان پُر شد، و از حُب او هم میتوان پُر شد. هم خوف او میتواند به وجود و حیات آدمی معنا ببخشد، هم محبت او میتواند به وجود و حیات آدمی معنا ببخشد. البته چنان نبود که کسانیکه اهل خوف بودند از محبت حق بی بهره بودند، و یا حیات برایشان بی معنا بود، هرچه که آدمی را پُر بکند و آدمی را مشتاق خلوت بکند، به حیات او معنا خواهد بخشید. خواه خوف الهی باشد، خواه حب الهی باشد، تا نسیب آدمی چه باشد و روزی ی او در این عالم چه باشد.
روز آن باشـــد کــه روزیــــم او بـود
ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا

مولوی میگوید ما روز را از روزی تعریف میکنیم. هر روزی که او روزی ما شد، آنروز روز است برای ما. اگر هم نشد، پس روز نیست و شب است. اصلاً جزو عمرمان نیست، اصلاً تاریک است، مرگ است. روز آن باشد که روزیم او بود. دوسویه بودن عاشقی، نکته های زیادی را آشکار میکند. اولین نکته امیدبخش بودن است، امیدبخش بودن این روند است. در ادبیات عاشقانه ما معمولاً بی وفایی را درمعشوق به تصویر می کشند یعنی هم بی اعتنا، هم بی وفا هستند به عاشق خودشان. یکی از نکته های خیلی جذاب برای کسی مثل مولوی این "وفا" بوده است. شاید شنیده باشید که مولوی یکی از قسمهایش این بوده که "قَسم به وفای مردان". نمی گفت قسم بخدا، قسم به قرآن، بلکه می گفت قسم به وفای مردان. وفا مقوله ی بسیار شریفی بود برای او.  وفا حقیقتاً هم شریف است، چون فقط در رابطه ی عاشقی معنای دقیق خودش را پیدا میکند. اینجا عرض کنیم برای شما که کسی مثل مولوی به دلیل مزاج اشعری که داشت یعنی تعلقی که به آن مکتب کلامی خاص داشت، بر معشوق وفا کردن را واجب نمی دید. و این نکته مهمیست، باید بین وجوب وفا برمعشوق و اینکه معشوق خودش اهل وفا کردنست فرق گذاشت، این دو با هم تفاوت دارند. در شعر حافظ داریم که :
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتـر آید

اینکه خوبرویان، معشوقکان، اهل وفا نیستند، این حرفی بود که همه ی اُدبای ما میزدند، بلکه تحت تأثیر یکی از مکاتب کلامی این سخن را می گفتند. ولی بقول مولوی شاهد خوبرویان خودش اهل وفاست :
گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنــچ بـر مـا میــرود آنهــم ز ماست

بنابراین او اهل وفا هست به عاشق خود، گرچه وفا کردن براو واجب نیست، و این "امیدبخشیست " که برای شخص عاشق بوجود میآورد. اینهمه سخن از بی وفایی معشوق گفتن، اینهمه سخن از جفای معشوق گفتن، اینها چیزیست که عاشقان تماشاگر و نه عاشقان بازیگر نسبت به معشوق گفته اند. ولی شما وقتیکه به مولوی میرسید، دو تعلیم مهم بشما میدهد. یکی اینکه شاه ما همه صدق و وفاست، گرچه که بر او واجب نیست. دوم اینکه قهر خداوند ( معشوق ) هم همانقدر چشیدنی، همانقدر لطیف، همانقدر دوست داشتنیست که مهر او. بلکه در آن مقام بین این دوتا نمیتوان و نمی باید تفکیک کرد :
پاره کرده ی وسوسه باشی دلا
گـر طــرب را بـــاز دانــی از بـــلا

اگر در مقام عاشقی فرق بگذاری بین طرب و بلا، پاره پاره ی وسوسه خواهی شد. اون وسوسه بجان تو خواهد اوفتاد و اون نعمت عاشقی را از تو خواهد ستاند :
عـاشقـم بــر قهــر و بـر لطفـش بجــد
بـوالعجب من عـاشـق این هر دو ضــد
نـالـــم و تـرســـم کـه او بــــاور کنــــد
وز کـــــرَم آن جــــور را کمتــــر کنــــد
واللـه ار زیـن خـار در بستــان شــــوم
همچو بلبـل زیـن سبـب نـالان شـــوم
ایـن عجـب بلبـل کـه بگشـایـد دهـــان
تـا خــــورد او خـــــار را بـا گلستـــــان
ایـن چـه بلبــل ایـن نهنــگ آتشیســت
جمله ناخوشها زعشق اوراخوشیست
و یا بقول حافظ که :
دیگــران را تلــخ می آیــد شــراب جــور عشــق
مــا زدست دوست می گیـریم و شکـــر میشود
عشق دانی چیست سلطانی که هرجا خیمه زد
بـی گمـــان آن مملکــت در وی مقــــدر میشـود

تا اینجا بحث عشق را می گذاریم و در جلسات بعد انشاالله ادامه خواهیم داد و با این شعر حافظ این جلسه را بپایان می بریم و طلب گرمای عشقش را در دل همه حاضرین آرزو می کنیم.

معــاشـــران گِــــره از زلـــف يــــــار بـــــاز کنيـــد
دمـي خـوش اسـت بـديـن قصـــه اش دراز کنيــد
حضـــور خلـوت انـس اسـت و دوستـــان جمعنــد
و ان يکــــــــاد بخــوانيــــــد و در فــــــــراز کنيـــد
رُبـــاب و چنــــگ بـه بـانــــگ بلنــــد مي گـوينـــد
کـه گـــوشِ هــوش بـه پيغــــام اهــــل راز کنيـــد
هرآن کسي که دراين حلقه نيست زنده به عشق
بــراو نمُـــــرده بـه فتـــــوای مـن نمــــــاز کنيـــد

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

هیچ نظری موجود نیست: