تاریخ نصب روی وبلاگ
March.8. 2008
اخلاق عارفانه
از بیانات جناب دکترعبدالکریم سروش
(۱۵)
بسم الله الرحمن الرحیم
در بیان اخلاق عارفانه به مبحث عشق از مباحث عارفان و تفسیر آن در اخلاق پرداخته بودیم. در عرفان عاشقانه ما مبحث عشق فربه ترین و فراگیرترین مبحث است و به این سبب نسبتی دارد با کثیری از مقولات انسانی که برای آدمی در زندگی و در سلوک معنوی و روحی مطرح است، و آن عبارت است از مسئله اخلاق. آدمی آدمیست به اخلاق او، وگرنه علم فصل ممیز انسان از دیگر حیوانات یا حتی از جمادات نیست. سعدی میگفت "به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ داند که همان سخن بگوید بزبان آدمیت"، هر کسی میتواند تقلید آدمی بکند در سخن گفتن. اگر امروز بود شاید میگفت به حقیقت آدمی باش وگرنه کامپیوتر هم میتواند مسایل ریاضی حل کند. لذا حل مسایل ریاضی، تعقل، تعقل ریاضی که در میان فعالیتهای انسان شاید برترین آنها شمرده میشود، امروز از جمادی هم برآمدنی است. اما آنچه که در آدمی هست و در دیگران نیست، همان قصه ارزشهاست، خوب و بد زشت و زیبا حُسن و قُبح تقوا فضیلت و رذیلت، اینها مقولاتیست که به موجودی غیر از انسان نسبت دادنی نیست. و البته در صدر همه ی آنها مسئله عشق ورزیدن است که آنهم کار آدمیست.
بنا به تعریف حکیمان : انسان، حیوان ناطق است، یعنی حیوانیست که هم سخن میگوید و هم پس سخن گفتنش فکری و مغزی وجود دارد. و اما نزد عارفان : انسان، حیوان عاشق است، یعنی جانوری که جان دارد و توانایی و استعداد عشق ورزیدن و محبت ورزیدن دارد. مولوی میگوید :
اینچنیـــن خاصیتــــی در آدمیســت
مِهر حیوان را کمست آن از کمیست
لذا این عشق ورزیدن فقط در آدمیست، این خاصیت در حیوانات کم است و یا نیست، آن هم از کمیست، و آن بخاطر نُقصانیست که در وجود حیوانات است. این کمال آدمیست، این تعالی وجود و روح آدمیست که میتواند مهر بورزد. عارفان ما عشق ورزیدن را از حد یک امر احساسی و زودگذر و موقت و حتی آلوده بسی بالاتر برده اند، و آنرا تبدیل به خصوصیتی، بلکه گوهر آدمی کرده اند. و توضیح داده اند و به ما آموخته اند که اگر این خصلت و این حقیقت در آدمی نباشد، آدمی از آدمیت بی بهره است. و درس بالاتری که داده اند این است که خداوند موجود دوست داشتنی است. نه تنها آدمیان با یکدیگر میتوانند رابطه مهر و مودت برقرار کنند، بلکه با خدای خود، با خالق خود هم میتوانند و می باید چنین رابطه ی مهرآمیز و عاشقانه ای را برقرار کنند. این کشف بزرگ پیامبران و عارفان بود که خداوند را به منزله یک محبوب معرفی کردند که با او میتوان مهر ورزید. خداوند تنها یک معما نیست که فیلسوفانه باید به حل آن توفیق یافت. همچنان یک ارباب مقتدر نیست که از تازیانه او باید ترسید. بلکه یک محبوب زیباروست که میتوان به او دل بست، میتوان به او مهر ورزید، و میتوان عمری را عاشقانه در دلبستگی به او سپری کرد و نهایتا هم در بهشت خداوند که معنایی و گوهری جز عشق به او ندارد آرمید.
این کشف و آموزش بزرگ عارفان بود و بر مبنای آن هم مکتب عشقی عارفانه خود را بنا نهادند و به دیگران آموزش دادند که این راه را بروند. در دل این رابطه مهرآمیز و عاشقانه ی با خداوند اخلاق آدمی هم تعریف میشود، بخاطر اینکه اخلاق آدمی نمودی و ظهوری از وجود آدمیست، شخصیت آدمیان هرگونه باشد، اخلاق آنها به همان شکل تجلی خواهد کرد. ما اگر ساختمان روحی بدنی دیگری داشتیم، علم اخلاق دیگری هم نسبت به ما وجود داشت، وظایف دیگری هم پیدا میکردیم، حقوق دیگری هم پیدا میکردیم. علم اخلاق، عالمیست تنیده شده به دور ساختمان وجود آدمی، عالمیست و آدابیست برای به کمال رساندن و به فعلیت رساندن قوه ها و استعداداتی که در آدمیست، اگر این استعدادات و قوه ها متفاوت شوند، فعلیت یافتن و کمال یافتن آنها هم تفاوت خواهد کرد. شیوه های به فعلیت رساندن قوا هم تفاوت پیدا خواهد کرد.
علم اخلاق متفاوت است با علوم دیگر، ما اگر فرق کنیم، فیزیک جهان، هندسه جهان فرق نخواهد کرد. فیزیک و هندسه جهان همان است که هست، ما باشیم یا نباشیم، اینچنین که هستیم باشیم و یا ساختمان وجودی روحی فیزیکی دیگری داشته باشیم. اما علم اخلاق اینگونه نیست، ما اگر فرق کنیم، علم اخلاق ما فرق خواهد کرد، برای اینکه علم اخلاق چیزی نیست جز بیان اینکه چگونه آدمی به کمال مناسب، ویژه و لایق خود برسد. علم اخلاق جامه ایست که بر تن آدمی دوخته میشود، و اگر آدمی بدن دیگری ، فیزیک دیگری، اندام دیگری پیدا کند، جامه ی او هم لامحاله فرق خواهد کرد. بهمین سبب هرچه که هست حول وجود آدمی دور میزند، متعلق به او و درخور او و مناسب با اوست.
عارفان می کوشیدند تا آدمی را یک حیوان عاشق معرفی کنند، و آموزش بدهند که این خصلت، گوهری ترین خصلت اوست، و لذا اخلاقی که باید پدید آورد و به دنبال او بشتابد، اخلاقیت متناسب با صفت عاشقی با آدمیست. شما مقصد خود را اگر عوض کنید، یا ساختمان خود را چنانکه گفتیم اگر عوض کنید، این جاده ای که در مقابل شما کشیده میشود ناچار عوض خواهد شد و کیفیت دیگری به خود خواهد گرفت. از اینجاست که نسبت میان سلوک عاشقانه و سلوک اخلاقی معین میشود و تعریف این دو در یکدیگر می رود. اخلاق زاهدانه با سلوک زهدی آدمی تناسب پیدا میکند، اخلاق عاشقانه هم با سلوک عشقی. مولوی وقتی میگفت :
چون ز راز و نـاز او گوید زبـان
یا جمیل السِتر خواند آسمان
همین نکته را تصریح میکرد، یعنی خداوند را هم به صفت نازنین بودن، هم به صفت راز و اسرارآمیز بودن معرفی میکرد و آنگاه می گفت که عاشقان، خداوند را بصورت یک موجود نازنین می بینند و نه بصورت یک معمای رازآلود که باید به سر پنجه عقل گره آنرا بگشایند، بلکه از طریق مهرورزی می توان به او نزدیک بشوند و به شناخت او نایل آیند. مولوی در خلال داستانهای مثنوی بر این نکته تأکید میکند که یکی از مهمترین صفات شخص عاشق شجاعت است، این شجاعت از بی تعلقی بر می آید. عموم ترسهای مردم برای آنست که می ترسند چیزی را که دارند از دست بدهند. اینکه در قرآن هم در وصف اولیاء خداوند آمده است که : الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون (سوره یونس، آیه شصت و دو)، آگاه باشید که اولیاء خداوند نه خوف دارند و نه حزن دارند. یعنی نه ترسی بر آنها راه میآبد و نه حزنی دل آنها را پُر میکند، بخاطر همین است. مشخص ترین مشخصات اولیاء (دوستان) خداوند عدم وابستگی است. آدمی وقتی چیزی دارد که به آن چسبیده است و آنرا جزو وجود خود کرده است، دیر می تواند آنرا فراموش کند و یا کنار بگذارد. به همین سبب هم دچار حزن و خوف میشود که مبادا آنرا از او برُبایند، مبادا آنرا از او بستانند، مبادا گم شود، مبادا از دست برود. این مباداها، این دریغها به تعبیر مولوی اساس آن ترسها و غمهاست :
ایـن دریغــــاها خیـــــال دیدنست
وز وجــود نقــد خـود بُبـــریدنست
ای دریغـــا ای دریغـــا ای دریــــغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میـغ
در داستان طوطی و بازرگان است که بیان مرگ را میکند و بیان از دست رفتن را، بعد اشاره میکند که دریغا گفتن به این دلیل است که می بینید چیزی از دست میرود. دریغ گفتن، خائف بودن، حُزن آلود بودن، و اینها بدلیل آنست که تعلقی از دست آدمی میرود، چیزی که آدمی به او دلبستگی دارد راه زوال می پیماید. بنابراین عمده ترین توصیه برای اینکه نه خوفی و نه حزنی در آدمی راه نیابد آن است که چیزی نداشته باشد، و یا چیزی داشته باشد که از دست نرفتنی است. این فرمولی بود که عارفان می دادند، یا چیزی نداشته باشد، یعنی چیز فناپذیری نداشته باشد. و یا اگر دارد، آن چیز فناپذیر نباشد. در هردو صورت حزنی و خوفی پدید نخواهد آمد چون از دست رفتنی نخواهد بود. مولوی درباب عشق ورزیدن هم دقیقا همین را میگوید :
عشق آن زنده گزین کو باقی است
وز حیـات جـانفــزایت ســاقی است
عشــق بـر مُــرده نبـاشــد پـایـــدار
عشــق را بـر حی جــان افـــزار دار
عشقهـــایـی کـز پــی رنگـــی بُـوَد
عشــق نبـود عـــاقبـت ننگــی بـود
همیشه در تعریف این عاشقان، عشق جز به معشوق پایدار تعلق نمی پذیرد، وقتی که معشوقی ناپایدار بود اصلا نام عشق را در آنجا نمیتوان برد. آنهم یک نوع تعلق است یک نوع دلبستگیست که آدمی از زوال او می ترسد و لذا خوف و حزن بر دل او راه پیدا میکند و دچار ترس میشود. درحالیکه مولانا میگوید :
ترس مویی نیست اندر کیش عشق
جملـه قُـربـاننــد انـدر کیــش عشق
ترسیدن، کارعاشقان نیست، و این دو معنا دارد. یکی اینکه شجاعت نداشتن، و یکی هم اینکه از زوال یک تعلقی ترسیدن و بیم داشتن که مبادا چیزی را آدمی از دست بدهد. پس یا آنچه که پایدار است باید داشت، یا دل بر ناپایدار نباید گماشت. به تعبیر سعدی : آنچه که نپاید دلبستگی را نشاید. چیزی که پایدار نیست نمی ارزد که آدمی به او دل ببندد. به هر چیزی به قدر خودش باید دل بست.
عاشقی از نظر عارفان ما یک خاصیت مهمی که داشت این بود که به آدمی درس عدم دلبستگی میداد، یعنی آدمی را می گسست از چیزهای دیگر، به او می آموخت که چگونه از چیزهای دیگر دل برکند، و به یک معشوق معطوف و متوجه باشد. همینطور که مولانا میگوید :
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عــاقبـت مــا را بـدان شــه رهبــر است
عاشقی، چه می خواهد زمینی باشد و چه آسمانی، چه مجازی باشد و چه حقیقی، یک خصلت در اوست و مشترک است که به آدمی درس قطع وابستگی میدهد از غیر. بالاخره جاده را صاف میکند و به آدمی یاد میدهد که چگونه دل برکند. درسهای دیگری هم میدهد، درس پاکی، درس شجاعت، درس نترسیدن، درس استقامت و سرسختی و اینها نکته هایی ست که مولانا درضمن داستان "مسجد میهمان کُش" بیان میکند. مثلا میگوید که :
من چو اسماعیلیانم بی حـذر
بـل چو اسماعیل آزادم ز سـر
فـارغـم از طُمطــراق و از ریــا
قـل تعـالـوا گفت جـانـم را بیـا
تحسین میکند مولانا اسماعیل پسر ابراهیم را بخاطر آمادگی او برای سر باختن، گرچه که آن سر باختن رخ نداد، ولی او آمادگی داشت و این علامت این بود که اسماعیل از سر گذشته است. همه عاشقان از نظر او چنین هستند. و بعد میگوید که این چیزها با تلقین درست نمیشود، نکته بسیار مهمیست، ممکن است شما شخصی را بنشانید و با خطابه، با تلقین و با زبان قوی و نافذی موقتاً او را قانع کنید، معتقد کنید به اینکه جان باختن، از سر جان گذشتن، شجاع بودن کار نیکو و نفیسی است، و چنین هم بشود، گاه مؤثر هم میشود. اما همین که جاذبه و قدرت و غلبه آن کلام رفت، آن جان مورد تلقین گرفته هم سرد خواهد شد، و آن تأثیر از او زایل خواهد شد.
شرط اینکه کسی بتواند از عهده ی اینگونه شجاعت ورزیدنها برآید، این است که واقعا منظره ی زیباتری دیده باشد، کالای نفیس تری از جان برای او مطرح شده باشد. مرتبه ای از زندگی که برتر از این مرتبه ی کنونی است پیش چشم او آراسته شود، آن را ببیند. میگوید که طفل تا وقتی که طفل است و از این جهان چیز چندانی نمیداند، با عروسکهای خود، با لعبتهای خود به تعبیر مولوی عشق ورزی و بازی می کند، زندگی می کند، همه چیز او همان است. این را نمیتوان از طفل گرفت، و نمیتوان او را نشاند و موعظه کرد که دست از این عروسک بردار و چیزهای بهتری در این عالم هست. برای او هیچ چیز بهتری مطرح نیست و آن سخنان وعظ آمیز به خرج او نخواهد رفت. فقط وقتی که این طفل بالغ شد، وقتی که از این دنیا درک و فهم جامعتری حاصل کرد، وقتی که بجای عروسک موجودات عالیتری و بهتری پیش چشم او بیاید که بتوانند متعلق مهرورزی قرار بگیرند، آنگاه است که خود بخود و بطور طبیعی آن عروسکها را رها خواهد کرد. این است که دعوت به عشق ورزی نسبت به خداوند و نسبت به مراتب عالی وجود، دعوت به بلوغ روحیست، دعوت به بیرون آمدن از کودکی است. حقیقت مطلب این است وقتی که این بلوغ این خروج از حالت کودکی حاصل شد آنگاه آدمی میداند و پیدا میکند که بکدام سوی برود، و بکدام منظر نظر کند و چشم خود را بکدام طرف بدوزد.
لُعبــتِ مُــــرده بُــوَد جـــان طفــــل را
تـا نگشـــت او در بــزرگـــی طفـــل زا
ایـن تصــــــور ویـن تخیـــــل لعبتسـت
تـا تـو طفلـــی پس بدانـت حاجتســت
چون زطفلی رست جان شد در وصال
فـارغ از حس است و تصـویـر و خیــال
نیست محــرم تـا بگـــویـم بـی نفــاق
تــن زدم واللـه اعلـــــــم بـالــوفــــاق
یکی از نکته های مکرری که در مثنوی شما می بینید این است که وقتی به جاده های خیلی باریک و لغزنده میرسد تن در می کشد و توقف میکند و عنان سخن را میگرداند و به جانب دیگری عطف عنان میکند. در اینجا نه تنها مولوی اشاره می کند که محبوبهای دیگری و برتری وجود دارند، بلکه تعریضی هم به متکلمان و خداشناسان دارد. میگوید که آنها عشق ورزی با صورتی از خداوند میکنند، تصویری از او دارند، تخیلی از او دارند، چاره ای هم ندارند جز اینکه آن تصور و تخیل را داشته باشند. مثل کودکان عروسک بازی می کنند، منتها عروسکهای آنان خیلی عالمانه و پیچیده است. و بلافاصله میگوید که بیش از این راهی نیست برای گفتن :
نیست محــرم تـا بگـــویــم بـی نفــاق
تــن زدم واللـه اعلــــــم بـالـــوفــــاق
رازدانی و محرمی نیست تا من پرده را بالاتر بزنم و نکته را فاشتر کنم. ولی البته اصل مطلب را با ما درمیان گذاشته است، میگوید که :
چون زطفلی رست جان شد در وصال
فـارغ از حس است و تصـویـر و خیــال
ما بطور کلی اسیر خیالاتمان هستیم. تعبیر خیال هم در اینجا نه فقط خیال بمعنای اوهام باطل است، هرگونه فکری را مولوی خیال میداند، آدمی تا وقتی که در مقام تعلق است اسیر خیالات خود است. صورتی می رود و صورت دیگری بجای او می نشیند. یک درک بی صورت از این عالم، درک بی صورت از خداوند آن چیزیست که این بزرگوار طالب و راغب است. و البته امریست که در اختیار همه کس نیست، و آنجاست که حیرت پدید میآید، آنجاست که احساس فنا میشود، آنجاست که شناخت حقیقی خداوند حقیقتا حاصل میشود. و در جای دیگری میگوید :
من شدم عـریـان ز تن او از خیـال
می خـرامـم در نهــایـات الوصــال
حقیقت حرف این است که این افکار ما حجاب ماست نسبت به خداوند، و متکلمان با همین حجاب خوشند، و دراین حجاب او را می بینند. اما وصال، پیوستن نهایی، اتحاد واقعی، وقتیست که این حجاب هم زدوده شود، به همان معنایی که حافظ گفت :
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
این برگرفته شده از همین اندیشه های مولانا و عارفان دیگری مثل اوست. یک وقت هست که آدم خودش را باید بگذارد و برود. یعنی باید متوجه بشود که این خطاب به اوست، این نیست که مثلاً این افکار را رها کن، خیر. یک قصه زیبایی سعدی در بوستان دارد که بسیار لطیف است، میگوید :
جوانی خـردمنـد پـاکیـزه بــوم
ز دریـــا بـرآمــد به دربنــد روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهـادند رختش به جایـی عزیـز
جوان بسیار پاکیزه و خردمندی بود که میرسد به یکی از شهرهای روم، در ترکیه فعلی، او را شناختند و تحویل گرفتند و چون اهل سلوک معنوی بود او را به مسجدی بردند و جا دادند. روزی یکی از پیرمردان که مسجد را اداره میکرد به این جوان گفت که از فردا مسجد را تمیز و غبارروبی کن. از فردا دیگر این جوان در مسجد پیدایش نشد و گذاشت و رفت.
مـه عـابـــدان گفـت روزی بـه مــرد
که خاشـاک مسجد بیفشان و گـرد
همین کاین سخن مرد رهـرو شنید
برون رفت و بـازش نشان کس ندید
بـر آن حمــل کـردنـد یــاران و پیـــر
کـه پـــروای خـدمــت نـدارد فقیـــر
دگــر روز خـــادم گـرفتـــش بـــراه
کـه نـاخـوب کــردی بـه رای تبـــاه
بعد از چندی یکی از خادمان مسجد او را در شهر می بیند و باو میگوید تو مگر نمیدانی که همه پیران، همه بزرگان از خدمت بجایی رسیدند ؟ تا یک کاری از تو خواستند بدت آمد و رفتی ؟
ندانستــی ای کــودک خـود پســند
که مـردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سـوز
کـه ای یـــار جــان پــــرور دلفـــروز
نه گرد انـدر آن بقعـه دیدم نه خـاک
من آلـــوده بــودم در آن جـای پـاک
گــرفتـــم قــــدم لاجــــرم بـازپـس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
پاسخ داد که، نه، هرچه نگاه کردم در مسجد گرد و خاکی ندیدم، که غبار من بودم، آلوده من بودم، آن پیر رویش به من بود که گرد و خاک را از مسجد بروب، خطاب به من بود که اینجا جای آلودگان نیست. آدم گاهی اوقات این خطابها را خوب می فهمد. عین همان آیه در قرآن که خداوند به حضرت ابراهیم میفرماید : طهرا بیتی للطائفین والعاکفین والرکع السجود (سوره البقره آیه صدوبیست و پنج). به ابراهیم و اسماعیل فرمان دادیم که خانه ما را پاک کن برای عبادت گذاران برای راکعان برای ساجدان. در پرتو این داستان که سعدی نقل میکند، آدمی میگوید نکند خداوند خطابش به حضرت ابراهیم یک پرده زیرین هم داشته، پاک کردن از فقط گرد و خاک نبود، بلکه منظور از ناپاکان پاک کن هم شاید باشد. گفت که :
نه گـرد انـدر آن بقعـه دیـدم نه خـاک
من آلـــوده بــودم در آن جــای پــاک
لذا بعضی از این خطابها هم همینطورند، یعنی خودت بلند شو، خودت باید فنا شوی تا یکی دیگر جای تو بنشیند. تو باید سر تا پا شستشو بشوی.
حالا برمیگردیم سر همان خصلتهای عاشقی. مولانا خصلت دیگری را در عاشقی بیان میکند که خویشاوند است با خصلت شجاعت و نترسیدن، و آن خصلت یقین است و قبلا هم گفتیم که فقط در بینش یافت میشود. این نکته بسیار مهمیست که باز تکرار میکنیم. ببینید، ما هم جزم داریم و هم یقین داریم، و البته بعد هم حیرت داریم. اینها هرکدام حسابی و تعریفی دارند و با هم نباید آمیخته بشوند. شک را همه ما می شناسیم، با شک هم ظاهراً مشکلی نداریم. اما گاهی یا اغلب جزم با یقین با هم آمیخته میشوند. آدمیان عموما تصور میکنند که وقتی به جزم میرسند به یقین رسیده اند، درحالیکه اینچنین نیست. یک بیت خیلی خوبی دهخدا دارد، و ظاهراً هم این شعر در تعریض به روحانیان است که میگوید :
حالا برمیگردیم سر همان خصلتهای عاشقی. مولانا خصلت دیگری را در عاشقی بیان میکند که خویشاوند است با خصلت شجاعت و نترسیدن، و آن خصلت یقین است و قبلا هم گفتیم که فقط در بینش یافت میشود. این نکته بسیار مهمیست که باز تکرار میکنیم. ببینید، ما هم جزم داریم و هم یقین داریم، و البته بعد هم حیرت داریم. اینها هرکدام حسابی و تعریفی دارند و با هم نباید آمیخته بشوند. شک را همه ما می شناسیم، با شک هم ظاهراً مشکلی نداریم. اما گاهی یا اغلب جزم با یقین با هم آمیخته میشوند. آدمیان عموما تصور میکنند که وقتی به جزم میرسند به یقین رسیده اند، درحالیکه اینچنین نیست. یک بیت خیلی خوبی دهخدا دارد، و ظاهراً هم این شعر در تعریض به روحانیان است که میگوید :
شک نیـاوردگـان کـرده یقیـن
اِن و لو شان بجای رای وزین
میگوید یک عده ای هستند در این عالم که شک نکرده به یقین رسیده اند، و اینها آدمهای خطرناکی هستند. کسی که از مسیر و جاده شک عبور نکرده و به یقین رسیده، اون یقین، یقین واقعی نیست. نام او را باید جزم گذاشت. میگوید این افرادی که شک نکرده اند و از همان اول یقین کرده اند به هرچه که جلوی دستشان و پایشان بوده و همان را قبول کرده اند، و اعتقاد صد درصد می ورزند و تعصب می ورزند و دیگران را ترد میکنند و به همه مُهر باطل می زنند، اینها پیش خودشان فکر میکنند که حتی اگر چیزی را با اگر و اما هم بیان کنند، اون اگر و اما به منزله یک رای محکم و استوار و صائب است. ان و لو شان بجای رای وزین، چنین تصوری و توقعی برای خودشان دارند. این سخن دهخدا در فهم این مطلب بما کمک میکند. چنان که گفتیم یقین داریم و جزم. در آرای عارفان و فیلسوفان ما وقتی که بگردید یقین خیلی پُربهاست و با ارزش شمرده میشود، و البته که همینطور هم هست. واقعاً یقینی که حقاً و از مسیر ویژه و صحیح خود حاصل شود اینطور است. لذا از همین اول باید آدمی متفتن باشد که یقین امر کمیابیست، نادراً حاصل میشود آنهم با زحمت بسیار، به همین دلیل هم پربهاست. آنچه که بسیار فراوان است همان جزم است، یعنی یک کسی به یک نوع فلجی ذهنی برسد. وقتی که به چیزی میرسد ذهنش قفل شود و همانجا بایستد و راهی برای پس و پیش رفتن پیدا نکند، یا جرأت نداشته باشد، یا اصلا پس و پیشی نبیند و در همانجا میخکوب شود، راکد و ساکن بماند. این معنای جزم است، وقتی که ذهن فعالیتش را از دست میدهد و متوقف میشود، وقتی که روح منظر دیگری را نمی بیند تا به آن منظر نظر کند و عطف عنان بکند، به همان نقطه اول که رسیده همان نقطه می ایستد و تکان نمی خورد، این نامش جزم است. این جزم معمولا با تعصب هم همراه است، تعصب به معنای مذموم کلمه را میگوییم، یعنی حاضر نیست که سخن دیگری هم بشنود، حاضر نیست روی خودش را بسوی دیگری هم بکند و چیز دیگری را هم ببیند. این جزم نه با گشادگی سینه، نه با فراخی نظر، بلکه با تنگ چشمی و تنگ نظری همراه است. یک وجود بسته، یک چشم بسته، یک ذهن بسته و راکد، یک روح فلج خواستگاه و جایگاه این جزم یا تجزم است. ایدئولوژیها معمولا چنین هستند، یعنی جزم آفرین هستند، و یقین آفرین نیستند.
بنابراین همانطوری که گفتیم یقین چیز آسان یاب و ارزانی نیست، اینطور نیست که کسی را یکساعت یا دو ساعت بنشانند و درگوش او بخوانند و این تمام حقایق عالم به نحو یقینی برایش حاصل بشود، همچنین چیزی امکان ندارد. در این موارد شخص جزم حاصل میکند، جزم هم راحت پیدا میشود بر اثر تبلیغات. بهترین راه برای ایجاد جزم همین تبلیغات است. شما عامه مردم را ببینید، عامه مردم فرق نمیکند در امریکا باشند، یا در چین باشند، یا در ایران و یا در هند باشند، هرجا که می خواهند باشند اسیر و گرفتار تبلیغات هستند. و به این چیزهایی که یادشان میدهند از طریق رادیو و تلویزیون و روزنامه و اینها بدلیل آن بمباردمان تبلیغاتی و آن تأثیرات روانشناختی که دارد اینها اعتماد میکنند. و بلکه وابسته میشوند بطوری که نمی خواهند و نمیتوانند آنرا از دست بدهند، رای مقابل و نظر دیگری را بشنوند. اینها متجزم میشوند چنانکه گفتیم درجای خودشان می ایستند و فلج میشوند، که امر بسیار بدیست.
ما در عالم تدین واقعاً طالب جزم نیستیم و نباید باشیم. این واقعاً ایده خوبی نیست که ما تصور کنیم آدمیان را باید به جزم رساند. شک عالمانه بهتر از جزم عامیانه است، و این شک کردن البته نه فقط بخاطر شک کردن، بلکه شک هم بخاطر اینکه آدمی را عبور بدهد، اما عالمانه عبور بدهد و به جایگاه بالاتر و بلکه به جایگاه یقین خیزی برساند. اما حالا چیزی که با عاشقی همراه است و مولوی بارها در مثنوی آن را آورده همین یقین است. یقین چنانکه گفتیم با گشادگی سینه و فراخی سینه، با شرح صدر به تعبیری که در قرآن است. یعنی با آرامش همراه است. درحالیکه جزم با اضطراب همراه است، با تشویش و لرزه براندام همراه است، مبادا این که جزم از آدمی ستانده بشود، مبادا سرمایه از دست برود. سرمایه ای که بی زحمت و مجانی و برایگان برای آدم فراهم آمده است، و شخص نمیداند که بار دیگر این جزم را از کجا میتواند کسب کند. این جزم باعث میشود که آدمی به دیگران، به کسانی که جزم او را ندارند بدیده ی نفرت نگاه بکند. دشمنی و خصومت از خاصیتهای تلخ و زهرآگین این تجزم است. اما یقین سکینه می آورد، بجای اینکه آدمی را با دیگران دشمن کند، دوست میکند. پیامبران را شما ببینید درعین اینکه درکار خودشان و رسالتشان یقین داشتند و همین یقین به آنها شجاعت هم میداد، اما باران وار بردیگران می باریدند. یعنی آلودگی دیگران را می شستند، و مایل بودند که آنها را هم زیر سایه خود درآورند، با آنها نرد دوستی ببازند. حضرت پیامبر میگفت : آتشی افروخته است و این پروانه ها در این آتش می افتند و من مثل کسی هستم که دائماً دارم آتش را از این پروانه ها دور میکنم، دلشان می سوخت. در قرآن هم هست که : لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم. هرآینه پیامبری از شما برشما آمده است که هرآنچه شما را رنج میدهد بر او گران است و سخت به شما دلبسته است و با مؤمنان رئوف و مهربان است. نمی خواهد ببیند که شما آلوده باشید، در زحمت بیافتید و جانتان ناپاک باشد. این را نمی تواند تحمل کند و به همین خاطر بار گران را برمیدارد تا بار گران را از دوش دیگران فرو بگذارد. این خصلت همه آدمیان اهل یقین است. در نهج البلاغه شما از امیرالمؤمنین (ع) می خوانید که : انما ینبغی لاهل العصمته والمصنوع الیهم فی السلامته ان یرحموا اهل الذنوب والمعصیته ... سزاوار است کسانی که مصون مانده اند و دامنشان پاک مانده و گرفتار آلودگیها نشده اند بردیگران برحمت نظر کنند، نه خشم و نه کین و نفرت، نه از سر غرور که ما پاک ماندیم و دیگران ناپاکند، این بدترین نگاه به دیگران است. نگاه دوستانه، نگاه طبیبانه، طبیب چگونه نگاه میکند ؟ به بیمار از سر نفرت که نگاه نمی کند، غرور که نمی ورزد، و اگر چنین کند طبیب نیست، آدمی نیست اصلاً. بلکه گرچه که خوش است و راضی که خودش سالم است و دیگری بیمار، اما تمام همت او این است که دست بیمار را بگیرد و از این بیماری بیرون بکشد. نه اینکه به او فخر بفروشد و نه اینکه از خود او را براند، و نه اینکه رنج او را بر او بپسندد. بلکه از رنج او خود در رنج است. و این مفهوم یقین است. یقین چنین چیزیست و بسیار پر بهاست.
البته یقین هم مراتب دارد، مثل عقل می ماند، مثل کثیری از خصلتهای آدمی می ماند که ذومراتب است، درجات و شدت و ضعف دارد. درپاره ای کسان، پاره ای موارد بسیار غلیظ و بسیار قوی و بسیار نتیجه بخش است. در مواردی هم مراتب ضعیفه دارد، اما همت آدمی باید معطوف به این باشد که به اون درجات بالای یقین برسد.
باز درمیان امور ماندنی و نماندنی که صحبت میکردیم، یقین امر ماندنی ست، یعنی وقتی کسی به یقین رسید دیگر به یقین رسیده است و تمام شد، یعنی جایی و مرتبه ایست از وجود. به آنجا که شما پا نهادید دیگر مال آنجا می شوید، دیگر فرو نمی افتید. اما جزم از قضا امر ناپایدار است، شک از قضا امر رفتنی ست، زایل شدنی ست. آدمی میتواند جزمی را فروبگذارد و جزم دیگری را بگیرد، یا جزمی را فرو بگذارد و اصلاً نه جزمی داشته باشد و نه یقینی و همواره در شک باشد. حالا یک مقام دیگری هم داریم که مقام حیرت است، که مولوی و دیگر عارفان از آن سخن میگویند. حیرت گاهی به معنای شک است در محاورات عامیانه، اما حیرتِ عارفانه این نیست. حیرتِ عارفانه وقتیست که شما روحاً و عقلاً با موجودی روبرو میشوید که خیلی بزرگتر از گنجایش عقل شماست، و وقتی پا به سرزمین وجود شما میگذارد، این سرزمین به زلزله می افتد، اصلاً تحمل داشتن و میهمان کردن چنین میهمانی را ندارد، اینجاست که آدمی دچار حیرت میشود. حیرت یک امر فراعقلی است و درحقیقت همان مثالهایی که خود مولانا می آورد مناسبترین است. میگوید :
مـرغ خـانـه اشـتری را بی خـرد
رسم مهمانش به خانه می برد
مرغی شتری را مهمان میکند، شتر وقتی که پا به خانه مرغ میگذارد اصلاً لانه مرغ ویران میشود، جای میزبانی از شتر نیست میشود، و این معنای حیرت است.
چـون بـه خـانـه مـرغ اشـتر پـا نهـاد
خـانه ویران گشت و سقف اندر فتـاد
خانه مـرغ است هـوش و عقــل مـا
هـوش صـالح طـالـب نـاقــه ی خـدا
نـاقـه چون سـر کـرد در آب و گلـش
نه گـل آنجــا مـانـد نه جـان و دلـش
ســایـه ای و عـاشقــی بـر آفتـــاب
شمس آیـد ســایـه لا گـردد شـتاب
سـایه هایی که بُـوَند مشـتاق نــور
نیست گردد چون کند نـورش ظهـور
همچنیـن جــویــای درگــــاه خــــدا
چـون خــدا آمــد شـود جـوینـــده لا
شما سایه ای را درنظر بگیرید که عاشق نور است. وقتیکه نور پیش این سایه میرود چیزی از سایه نمی ماند، این همان حیرت است، فروریختن وجود آدمی در مقابل یک وجود پُرهیبت و عظیم و فربه که پا به سرزمین وجود و به قفس روح آدمی میگذارد، قفس ویران میشود، دیوارها فرو می ریزند، آن سرزمین دچار زلزله میشود و آدمی دچار تحیر، این حالت حیرت همان حالتیست که برترست از یقین، برترست از گمان، برترست از شک، برترست از تصور و برترست از تخیل. اینکه میگفت :
این تصــور ویـن تخیـــل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست
تصور و تخیل وقتی رخت بربندند و آن بی صورتی درآید، این بی صورتی آن حیرت را با خود میآورد، ولی فعلاً ما سخن در این مقام نمیگوییم، بلکه درمقام یقین میگفتیم. یقینی که با شجاعت همراه است و هر دو هم میوه های آبدار و شیرین عشق اند.
می کِشد دانش به بینش ای علیم
گـر یقیـن گشتـی ببیننـدی جحیــم
دیـد زایــد از یقیـــن بــی امتهــــال
آنچنـانک از ظــن می زایــد خیـــال
انــدر الهیکـــــم بیــــان ایـن ببیـــن
که شود علـم الیقیـن عین الیقیـن
از قرآن هم مثال می آورد، اگر سوره التکاثر را خوانده باشید، میفرماید : الهیکم التکاثر حتی زرتم المقابر کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم ثم لترونها عین الیقین ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم، "به غفلت کشید شما را نازش به بسیاری مال و فرزند، تا به گورها رسیدید، حقا که بزودی خواهید فهمید، باز هم تأکید میکنم که بزودی خواهید فهمید، حقا که اگر به علم الیقین برسید، آنوقت دوزخ را خواهید دید، آنوقت به عین القینش مشاهده خواهید کرد، و سپس درآن روز از نعیم خدا بازخواست خواهید شد". اینجا بیشتر نظر ما آیات پنچم تا هفتم است که میفرماید : حقا اگر از روی یقین بدانید، البته جهنم را خواهید دید، سپس به چشم یقینش خواهید دید. اول با علم الیقین می بینید، یعنی یک یقین علمی و بعد تبدیل میشود به یقین عینی، یعنی دانش به بینش مبدل میشود، و آن یقینی که این عارفان از آن سخن میگویند، یقین علمی نیست، آن یقین عینی است. یعنی یقینی که محصول بینش است.
از گمـــان و از یقیـــن بــــالاتــرم
وز مـلامت بـر نمی گـردد ســرم
چون دهـانـم خـورد از حلــوای او
چشـم روشن گشتـم و بینـای او
پـا نهـم گستــاخ چـون خـانه روم
پــا نلــرزانــــم نـه کــــورانـه روم
معنای این ابیات روشن است، و بیان احوال ویژه مولاناست در سلوک عاشقی. اولا از گمان و از یقین بالاترم و این خاصیتش این است که ملامت در من تأثیر نمیکند. در قرآن ( سوره مائده آیه پنچاه و چهار ) داریم که از ملامت هیچ ملامتگری نمی هراسند، یعنی ملامت ملامتگران درکسی تأثیر میکند که هنوز به یقین نرسیده است و مثل کسی است که راه خانه را درست بلد نیست لذا درمیان راه اگر کسی آدرس دیگری بدهد، او دچار تردید میشود. اما کسی که صدبار، هزاربار این راه را رفته که دیگر کسی نمی تواند با ایجاد شُبه با ملامت، یا اعتراض او را از راه خودش برگرداند، این آدرس را بلد و چشم بسته میرود. پا نهم گستاخ چون خانه روم، من گستاخانه می روم، با شتاب می روم، بی اعتنای این و آن می روم، پا نلرزانم نه کورانه روم.
در دفتر سوم مثنوی، مولوی احوال پیامبران را اینگونه بیان میکند :
در دفتر سوم مثنوی، مولوی احوال پیامبران را اینگونه بیان میکند :
بـر دلـــم زد تیـــــر و ســوداییـــم کـــرد
عــاشق شکــر و شکــر خـاییـــم کـــرد
عــاشــق آنـــم کـه هـــر آن آن اوســت
عقــل وجـان جـانـدار یک مـرجان اوسـت
مـن نـلافـــــم ور بـلافـــــم همچــــو آب
نیســت در آتـــش کُشــی ام اضطـــراب
چون بـدزدم چون حفیــظ مخـزن اوسـت
چون نبـاشم سخت رو پشت من اوست
هـر کـه از خورشـید بـاشـد پشت گــرم
سخت رو بـاشـد نـه بیــم اورا نه شــرم
همچــــو روی آفتــــــــاب بـــی حـــــذر
گشـت رویش خصـم ســوز و پـــرده در
هـر پیمبـــــر سخـت رو بُــد در جهــــان
یکســـواره کـــوفت بـر جیــش شهـــان
گــوسفنــدان گــر بُـروننـــد از حســــاب
زانبهیشـــان کـی بتـرسـد آن قصـــــاب
رو نگـــردانیـــــد از تـــرس و غمـــــــی
یک تنــــه تنهــــا بــزد بـــر عـــالمــــی
شجاعتی که پیامبران نشان دادند، شجاعت اینها شجاعتی بود از سر عاشقی و از سر یقین که این دو همخانواده اند یکسواره بر جیش شهان زدند. یعنی یک تنه با شاهان با امیران با بزرگان درافتادند. بدلیل اینکه پشت به آفتاب و گرم بودند :
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم اورا نه شرم
می دانستند که به یک مخزنی متصل هستند که تمام شدنی نیست، و لذا دست از رسالتشان بر نمی داشتند، و ملامت برآنها اثر نمیکرد، و این کار از نوع کارهای عاشقانه است. کارهای بزرگ را در این عالم عاشقان کرده اند، عشق کارهای بزرگ میکند، عقل کارهای خُرد میکند :
لاابـالی عشق بـاشـد نی خِـرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
عقل قدمهای کوتاه برمیدارد، و در هر قدم محاسبه میکند که سود می برم یا زیان. که اگر احساس زیان بکند برگردد. اصلاً شرط احتیاط این است و احتیاط هم کار عقل است. ولی لاابالی یعنی بی احتیاط، لاابالی عشق باشد نی خِرد. کارهای بزرگ را دراین عالم عشق کرده است، بقول آن شاعر که گفت : "بیستون با عشق کند و شهرتش فرهاد بود"، بیستون را عشق کنده است، هرجا که زیبایی می بینید، کار بزرگی می بینید بدانید که آنجا عشقی درمیان بوده است، شجاعت و ایثار و سرسختی درکار بوده است، بقیه کارها را هم عُقلا کرده اند، کاسبها کرده اند. پیامبران و عارفان نمونه های برجسته عاشقی هستند، عاشقی هم شجاعت می آورد، هم بی احتیاطی و بی پروایی. یعنی جسارت، تهور و شجاعت می بخشد و یقین به آدمی می بخشد که ملامت در او اثر نکند، خستگی هم در او اثر نکند و اینها همه صفات نیکوی اخلاقیست، صفات نیکویی که تعالی هم می بخشد، آدمی را بکارهای خیلی بزرگ و بلند راغب و موفق میکند. کارهای خُرد هم میتوان کرد، ولی آن روایت مهمی که از پیغمبر (ص) و امام حسین (ع) نقل شده که : خداوند کارهای بزرگ و بلند را دوست دارد و کارهای خُرد و حقیر را دوست ندارد، این روایت از این دو نشان میدهد که روح این بزرگواران چقدر کارهای بزرگ را می پسندیده و به کارهای خرد قانع نبودند.
گوسفندان گر بُروننـد از حسـاب
زانبُهیشان کی بترسد آن قصاب
رو نگـردانیـــد از تـرس و غمــی
یک تنـه تنهـــا بــزد بـر عالمــی
بدنبال این، مولانا یک تداعی دیگری میکند، میگوید شجاعت ورزیدن و از ملامت نترسیدن، در دل مشکلات و خطرها رفتن، ریسک کردن، بیمناک نبودن، اهل جسارت و تهور و گستاخی بودن، همه اینها وقتیست که خطری، مشکلی، بلایی و مصیبتی در راه و در مقابل آدم باشد. آنوقت وارد فلسفه بلاها میشود که چرا رنج هست، چرا بلا هست، چرا سختی هست، چرا ما باید خودمان را آماده مقابله با سختیها بکنیم. یکی از مهمترین مسایل که ادیان برای آدم توضیح میدهند و فلسفه های مادی هم از عهده ی حل آن برنمی آیند، همین فلسفه رنج و شر در عالم است. واقعاً آدمی اگر یک موجو د مادی باشد که فقط در قفس دنیا زندگی میکند و درهمین قفس هم می میرد، به تعبیر مولانا :
مرغ جانش موش شد سوراخ جو
چون شنیـد از گـُربگـان او عـرجـوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندریـن ســوراخ دنیـــا مـوش وار
هم دریـن سـوراخ بنـــایی گرفت
در خـور ســـوراخ دانــایـی گرفت
بنایی و دانایی او، عقل نظری و عقل عملی او در خور سوراخ موشی هست که در این دنیا به او داده اند، اگر این باشد، فلسفه رنج و درد برایش روشن نمی شود. انسان هیچوقت نمی تواند هضم بکند که چرا باید رنج ببرد، و رنج بردن یک باختن است. بعضی ها هم بد بیارند، دچار رنج میشوند، همین عمر شصت یا هفتاد ساله شان را می بازند. خیلی هم معمول است که بگویند : آدم یک بار که بیشتر زندگی نمیکند، و بعد همین یکبار را هم می بازند، در رنج و بدبختی و مشقت و مسکنت و مصیبت به سر می برند و چیزی هم بدست نمی آورند، بعد هم میروند و تمام میشود. یعنی پرونده ی وجودشان هم بسته میشود. هیچ توضیحی، توضیح دلپذیری، عقل پسندی برای رنج و شر در این عالم، در فلسفه مادی وجود ندارد. مگر اینکه آدم خودش را به غفلت بزند. اتفاقاً همین راه هم بطور معمول انتخاب میشود. فلسفه بسیاری از تفریحها، خوشیها، از زدن بر طبل بی عاریها همین است که آدم اصلا غفلت بکند تا رنج را متوجه نشود :
تــا دمــی از رنــج هستـی وارهنــد
ننگ خمـر و بنـگ بـر خود می نهنـد
می گـریزنــد از خـودی در بیخـودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
برای فرار از رنج به خمر و بنگ پناه می برند، همین چیزهای مخدر، سراغ اینها می روند. یا توی کار خودشان را مشغول می کنند، و اینقدر غرق میشوند که تأثیرش از بنگ و خمر کمتر نیست و همان نقش را دارد و غفلت می آورد که اصلا به مسایل جدی زندگی نیاندیشند. چون اگر بیاندیشند دچار رنج مضاعف خواهند شد. علاوه بر رنج اول، رنج دومی را هم می برند. رنج اولی چون رنج است، و دومی چون آن رنج اولی جوابی ندارد، و دوباره انسان دچار فشار بیشتری میشود و بالاخره اگر خیلی هم عاقل باشند، خودکشی میکنند. کما اینکه پاره ای از عقلای قوم خودکشی کرده اند. فکر نکنید که همه ی خودکشیها از سر لاابالی گری بوده و یا از سر جهالت، بلکه بعضی هم فیلسوفانه بوده است. این یأس فلسفی که گاهی گفته میشود همین است. یعنی شخص جوابی برای زندگی، برای رنج نمی یابد و خودش را خلاص میکند. مولوی دراینجا یکی از آن فلسفه های رنج را بیان میکند، البته همیشه این فلسفه ها در ضمن یک سلوک معنی میشوند، شما اگر سلوکی نداشته باشید، یعنی جاده ای نباشد و مقصدی نباشد، اصلاً بحثی نمیشود کرد. اگر همیشه حال حاضر مطرح باشد، این اجازه نمیدهد به شما که این مسایل را مطرح بکنید. یعنی حال برای من مطرح است و درحال حاضر هم ناخوشم ! بنابراین باخته ام، تمام شد و رفت. اما وقتی که جاده ای باشد، گذشته ای باشد، حالی باشد و آینده ای و برنامه ریزیی باشد و سلوکی، آنجاست که میشود مطرح کرد که گاه ناخوشی کنونی خوشی ی بعدی است، گاه رنج کنونی راحت بعدی است. و اساساً معنیهای دیگری دارد.
ببینید برنامه ریزیی (مدبر) دراین عالم هست، کسی که این عالم را ساخته، حساب کرده و بی حساب رنج را نگذاشته، و اینجوریها آدم قدری می فهمد که چرا این ساختمان را دارد که دارد. درغیر اینصورت میشود ابوالعلاء معری (فیلسوف، ادیب، شاعر و متفکر عرب در سده چهار هجری) و یا سایر فیلسوفان بدبین که تحمل نمیکردند این ساختمان عالم را و نمیتوانستند خودشان را با او هماهنگ بکنند، بنابراین رنج مضاعف می بردند. بقول مولوی که میگوید :
ببینید برنامه ریزیی (مدبر) دراین عالم هست، کسی که این عالم را ساخته، حساب کرده و بی حساب رنج را نگذاشته، و اینجوریها آدم قدری می فهمد که چرا این ساختمان را دارد که دارد. درغیر اینصورت میشود ابوالعلاء معری (فیلسوف، ادیب، شاعر و متفکر عرب در سده چهار هجری) و یا سایر فیلسوفان بدبین که تحمل نمیکردند این ساختمان عالم را و نمیتوانستند خودشان را با او هماهنگ بکنند، بنابراین رنج مضاعف می بردند. بقول مولوی که میگوید :
هر زمـان گـویـد به گـوشم بخت نو
که تـو را غمگین کنم غمگین مشو
من تو را غمگین و گــریـان زان کنم
تـا کت از چشــم بـدان پنهــان کنـم
تلــخ گـــردانـم به غمهــا خـوی تـو
تـا بگـــردد چشـــــم بـد از روی تـو
نـه تـو صیـــادی و جـویــــای منـی
بنـــــده و افکنــــــده ی رای منــی
حیله اندیشی که در من در رسـی
در فـراق و جسـتن من بی کسـی
چــاره می جــویـد پـی مـن درد تـو
می شنــــودم دوش آه ســــرد تـو
من تــوانـم هم که بی این انتظـــار
ره دهــــم بنمـــــــایمت راه گــــذار
تــا ازیـن گـــــرداب دوران وا رهــی
بـر ســـر گنــج وصــــالـم پـا نهــی
لیــک شیــرینـــی و لــذات مقـــــر
هست بـر انــدازه ی رنـــج سفــــر
دوتا فلسفه از فلسفه های درد و رنج را مولانا در اینجا بیان کرده است. میگوید که بخت نو، اقبال، همان خطاب کننده اصلی، همانی که همیشه در انتظار ما نشسته است، و برای ما عید نو می آورد، جامه های نو می آورد، سخنان نو در گوش ما می خواند، نسیمهای نو را بر روح ما می وزاند، همان او در گوش من میگوید که گر تورا غمگین کنم غمگین مشو. اگر گاهی ناخوشی برای تو پیش می آورم، تو ناخوش نشو، بتو برنخورد، معنی اینکار را بدان. یکی اینکه غمگین شدن، رنج دیدن، آدمی را بخودش می آورد. چون ما اهل غفلتیم و اگر همیشه امور بر وفق مراد برود، در این عالم خوابمان خواهد برد. حالا ممکنه کسان نادری باشند که اینطور نباشند، ولی اکثریت همینطورند. شما ماشینی، قطاری یا هواپیمایی را درنظر بگیرید که کمترین صدایی از او برنخیزد و کمترین دست اندازی و توربالانسی هم نداشته باشد، آنوقت همه مسافران خوابشان خواهد گرفت. اما همین که دست اندازی شد، تکانی شد، بیدار میشوند. زندگی واقعاً این وضعیت را دارد. یک وقتها یک تکانهای بیدارکننده لازم است. همه لازم دارند، از عالِم تا جاهل، و برای هرکسی تکانی هست و جنباندنی هست، این را لازم دارند. و باید این را اینجوری معنا کرد، که این تکانها موجب زوال و زدودن غفلت از آدمی میشود.
دوم اینکه انسان گاهی مورد تحسین دیگران قرار میگیرد، و خوب است که یک وقتها هم مورد انتقاد دیگران قرار بگیرد، مورد تقبیه دیگران قرار بگیرد. به نفع آدمی نیست که در چشم همه خوش بنشیند، شیرین بنشیند، از همه تعریف بشنود، و یا همه در او طمع کنند بدلیل موقعیتی که دارد. این طمع کردن دیگران در آدمی، آدمی را می کشد. داستان طوطی و بازرگان را که خوانده اید و یا شنیده اید، یکی از نکته های اصلی اش این است که :
دانـه بـاشـی مُـرغکانت بـرچننـد
غنچـه بـاشـی کـودکانت بـرکنند
دانـه پنهــان کن بکلـی دام شـو
غنچـه پنهـان کن گیـاه بـام شـو
که اشتهار خلـق بندِ محکمست
درره این از بندِ آهن کِی کمست
اینکه خوش باشی، عالی باشی، زیبا باشی، رنجی نداشته باشی، همه دورت بجوشند، همه تعریفت را بکنند، اینها که یعنی اصلاً دارند تورا می کشند، دارند از بین می برندت. پس تو کی می خواهی برای خودت باشی ؟ مولانا می گوید فلسفه رنج و شر، ناراحتی و ناخوشی که آدمی می بیند، این است که یک عده ای را فراری میدهد از آدم، یک عده از طمع کردن بر او دیگر دست برمیدارند. یعنی آدم را بحال خودش می گذارند تا بخودش برسد، به زندگی خودش برسد، فوق العاده این مطلب مهم است. مولانا این را چشیده بود و تجربه کرده بود، وقتیکه آن حادثه شمس برایش پیش آمد از چشم دیگران بلایی بود که بسرش آمده بود. همه می گفتند که اینجا شیطان آمده و مولوی را از ما ربوده است. یک چنین عالِمی، یک چنین فقیهی، یک چنین خطیبی، مثل بچه ها شده توی کوچه ها می رقصد و حرفهای عجیب و غریب میزند مثل دیوانه ها. دچار بلیه شده، شیطان زده شده. اما مولانا میگوید همین باعث شد یک عده از دور من فرار کردند، من را رها کردند، آزادم کردند تا بخودم رسیدم، و تازه خودم را پیدا کردم. گر تورا غمگین کنم غمگین مشو. یک وقتها آدم لازم دارد که کسانی از دستش ناراحت بشوند، به این معنی که در او طمع نبندند، رهایش کنند و بحال خودش بگذارند.
در مورد فرعون از مولوی قبلاً شنیدیم که می گفت : از وفور مدح ها فرعون شد. فرعون وقتی از شکم مادرش بدنیا آمد که فرعون نبوده است، ادعای خدایی هم نمی کرد، این خبرها نبود، این غرورها و مرضها درجانش نبود. از بس دورش را گرفتند، طمع دراو کردند و لذا تعریفش کردند که بعد هوی برش داشت و گفت که لابد ما یک کسی هستیم که اینقدر می گویند و می شمرند و دورمان می چرخند، و لذا فرعون شد. واقعاً اینطوریست. سعدی میگوید :
این دغـل دوسـتان که می بینی
مگســــاننــد گـِــرد شیـــرینـــی
تـا زمـانی که هست می نوشند
همچـو زنبــور بـرتـو می جوشند
بــاز وقتــی کـه ده خـراب شـود
کیسه چون کاسه ی رباب شود
تــرک یــــاری کننــد و دلــــداری
دوستــی خــود نبــود پنــــداری
اونی که دورت میگردد بخاطر این است که کیسه پر است. حالا اگر کیسه خالی شد، این یک بلاییست که برسر آدمی می آید، ولی عوضش این مگسها فراری میشوند. و مولانا میگوید که چه بهتر مگسها فرار کنند، اینها نمی گذاشتند که تو خودت را ببینی، اینقدر وز وز میکردند که صدای دلت را، صدای وجدانت را نمی شنیدی، بگذار بروند و بهتر که بروند، این یکی از فواید رنج است. بالاخره آدم اگر پولش را از دست بدهد، ثروتش را از دست بدهد، خب این یک بلیه است، رنج است و یک شریست. اما شما دراین بلیه اون جنبه ی مثبت را هم ببینید، آنوقت این بلا برای شما معنادار خواهد شد، شیرین خواهد شد، فلسفه پیدا میکند، هضم پذیر میشود، و شما رنج مضاعف نمی برید. هم ثروت را از دست داده ای هم خودت را باختی ! نه دیگر خودت را نمی بازی و دوباره پیدا میکنی :
هر زمـان گوید به گـوشم بخت نـو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تو را غمگین و گـریـان زان کنم
تـا کت از چشـم بـدان پنهــان کنـم
این یک حرسی میشود برای تو، بدخواه های تو می گذارند و میروند.
تلـــخ گـــردانـم به غمهـــا خـوی تـو
تــا بگــــردد چشـــــم بـد از روی تـو
این فلسفه و نکته اول. اما نکته دوم این است که :
نـه تـو صیــــادی و جـویــــای منــی
بنـــــده و افکنـــــــده ی رای منــی
ببینید از قصه صیادی شروع میکند، که اگر کسی صیاد نیست توی این عالم، این فلسفه بکار او نمی آید، در گوش او نمی رود، فایده ندارد. موضوع صیادی در اینجا خیلی حرف مهمیست. شما در زندگی بدنبال صید چیزی هستید یا نیستید ؟ یا همینطور روز شب میشود و شب روز میشود ؟ مهم این است. اونی که زندگی برایش یک کمیت است، یعنی روز اول میشود روز دوم، و بعد سال اول میشود سال دوم، و بعد سال سوم، سال پنچم، و بعد سال پنجاهم، یعنی هیچی، یعنی همین است که عالمی دارد برای خودش و رنج و شر هم واقعاً برای او بی معناست. یعنی هضم ناپذیر است، فلسفه ای ندارد. اما یک کسی می بینید که در این دنیا صیاد است، یعنی صبح که از خواب بیدار میشود و از خانه بیرون می آید می خواهد بداند که امروز چی قرار است که صید کند، چی بناست گیرش بیآد. وقت را میدهیم، سرمایه عمر را میدهیم، از آنطرف چی بناست که ببریم. این نگاه صیادانه، این نگاه، این فلسفه را مولوی معنا میکند، که میگوید نه اینکه تو صیاد و بنده و افکنده رای منی، می اندیشی که در من دررسی، جستجوگری، شکارچی هستی، در فراقی و بدنبال وصالی، مگر اینطور نیستی ؟ پس اگر اینطوری بدان که لذت وصال وقتی بیشتر میشود که رنج فراق بیشتر باشد. دقیقاً همان رابطه ی جزم و یقینی است که گفتیم. یک وقت است که شک نیاورده اید و می خواهید یقین گیرتان بیاد، یک وقت هم می خواهید رنج شک را بچشی تا لذت یقین برات هویدا بشود، خیلی فرق است. اگر رنج شک نکشیده یقین را در دام شما بگذارند، اون یقین نمی شود، اون همان جزم میشود، همان میشود که :
شک نیــاوردگـان کرده یقیـن
اِن و لو شان بجای رای وزین
صیادی ؟ جستجوگری ؟ پس بدان که لذت وصال وقتی بیشتر است که رنج فراق بیشتر باشد. رنج شک وقتی بیشتر شد آنوقت لذت یقین بیشتر خواهد شد و بهای آن را هم بهتر خواهید دانست. به تعبیر مولوی وقتی بیشتر در سفر رنج ببری آنوقت که به مقصد میرسی، آرامشی و استقراری که حاصل میکنی خیلی لذتبخش تر و پُر بهاتر خواهد بود.
مـن تــوانـم هم که بی این انتظــار
ره دهــــم بنمـــــــایمت راه گــــذار
تــا ازیـن گــــــرداب دوران وا رهــی
بـر ســـر گنــج وصــــالـم پــا نهــی
لیــک شیــرینـــی و لـــذات مقـــــر
هست بـر انـــدازه ی رنـــج سفــــر
شیرینی مقر باندازه ی رنج سفر است. هرچه اینجا زحمت بکشی، آنطرف شیرینی و لذت بیشتری خواهی برد.
و یا در داستان آن نخود در دیگ آشی که کدبانویی درحال پختن آن است و این نخود به فریاد درمیآد که چرا اینقدر مرا رنج میدهی، آتش میزنی، می جوشانی و اینها، و بعد او هم برایش توضیح میدهد که :
آنگه از شهر و زخویشان برخوری
کـز غریبــی رنـج و محنتهــا بـری
زان نجوشــانم که مکــروه منـی
بلک تا گیـری تو ذوق و چاشنـی
تا غـذی گـردی بیــامیـزی بجــان
بهـر خواری نیستت ایـن امتحــان
ای نخود می جــوش انـدر ابتـــلا
تا نه هستی و نه خود مـاند تُــرا
لیک مقصــود ازل تسلیـــم تُست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
من نمی جوشانمت چون دوستت ندارم، اتفاقاً چون دوستت دارم اینکار را میکنم. فکر نکن از سر دشمنی است، برعکس، دقیقاً رنجت میدهم چون دوستت دارم، میخواهم پخته ترت کنم، میخواهم عمل بیارمت، میخواهم به کمال برسانمت. قصه این است گرچه ظاهرش رنج است، دنیا اصلاً اینجوری ساخته شده، ما این استراکچر را، این ساختار دنیا را باید بشناسیم. شیرینیهایش در تُرشیهاست، در تلخیهاست. توجه میکنید ؟ این همان حرفیست که مولانا میگوید و این را تعبیر میکند به غیرت الهی. میگوید خداوند غیور است. غیرت الهی یعنی اینکه متاعهای گران بها را بی رنج و رایگان دراختیار نامحرمان قرار نمیدهد، غیرت می ورزد بر متاعهای قیمتی این عالم و نمی گذارد که دست هر نامحرمی به آنها برسد. آنها را در ترشیها و تلخیها درپوشاندند، تا فقط شجاعان و محرمانی که قدرت و جرأت برخورد با تلخیها و ترشیها را دارند راه به شیرینیها پیدا کنند. و این معنای غیرت الهیست.
تـا که شیـرینـی مـا از دو جهــان
در حجــاب روتُــرُش بـاشد نهــان
شیرینی ما توی ترشیها پنهان شده است، معنای غیرت این است، معنای رنج هم این است. و حالا شما معنای رنج را می فهمید، لذا وقتی به کسی رنجی میآد، بشرط اینکه حساب خودش را و زندگی خودش را با خدا و این عالم، با سلوک معنوی روشن کرده باشد. اما کسی که توی این عالم نباشد این حرفها هم بخرجش نمی رود، و معنایی برایش ندارد، همانطور که گفتیم یا خودش را به غفلت خواهد زد و یا اگر خیلی فهمیده باشد خودکشی خواهد کرد، و مشکل حل نخواهد شد.
خداوند انشاالله از شیرینیهای معرفتش نصیب همه ی ما بکند.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
۱ نظر:
سلام دوست عزیز
من این سخنرانی ها رو گوش کردم و الان که متنش رو اینجا دیدم بسیار خوشحال شدم دوباره خوندم و بسیار استفاده بردم ممنون از وقتی که گذاشتید .
ارسال یک نظر