تاریخ نصب روی وبلاگ
July. 12. 2008
رنگ و بی رنگی
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۱۸)
بسم الله الرحمن الرحیم
در جلسه گذشته گفتیم اگر بپذیریم که این جهان، جهانی است که تعین یافته و از دل بی تعینی بیرون آمده است، و تجربه های پیامبران و عارفان نیز صورتهایی را به آنها می نمایاند که از بی صورتی بیرون آمده است، آنگاه باید نسبت این صورتها را با آن بی صورتی، و نسبت این رنگها را با بی رنگی معین کنیم. در بادی نظر چنین می نماید که هرصورتی برای آن بی صورتی مجاز است و هر رنگی را میتوان منسوب به آن بی رنگی دانست. بی رنگی به هیچ رنگی نزدیکتر و از هیچ رنگی دورتر نیست. بنابراین، آیا صحیح است که بگوییم تجربه ی کسی از خداوند صحیح تر است از تجربه ی کس دیگری ؟ یا اینکه باید گفت، آدمیان به قد و قامت روحشان و معرفتشان، هر تجربه ای می کنند برای خودشان درست است ؟ درصورت اخیر، ما فقط می توانیم از تنوع تجربه ها و دریافتها سخن بگوییم اما نمی توانیم از غلط بودن یکی و درست بودن دیگری، یا درست بودن یکی و درست تر بودن دیگری دم بزنیم. این سئوال لازمه ی منطقی آن مقدماتی است که قبلا گفتیم. مقدماتی که از کلمات مولوی هم کاملا استنباط می شد. او هم تابع همین مکتب بود و می گفت :
صورت از بی صورتی آمد برون
بـاز شد که انـا الیــه راجعــون
ابیات دیگری که در مثنوی هست قدری این معنا را به شرح بیشتر و با تمثیلات نزدیکتر به ذهن بیان می کند. مولوی برای همین معنا تمثیل آینه را در میان می آورد. می گوید که آینه از خود هیچ نقش و صورت و رنگی ندارد، و اگر داشته باشد آن را آینه نمی توان خواند. همچنانکه ترازو از پیش خود میل به هیچ جانبی ندارد، و اگر داشته باشد دیگر به آن ترازو اعتماد نمی توان کرد. ترازو آن است که در تعادل و در بیطرفی کامل باشد. فقط وزنه ها و کالاهایی که در ترازو می نهیم در بالا و پائین بردن کفه های ترازو دخالت دارند نه یک کشش ذاتی از درون ترازو :
گــر طمــع در آینــــه بـرخــاسـتـی
در نفــاق آن آینــه چـون مـاسـتـی
گــر تــرازو را طمــع بــودی بمـــال
راست کی گفتی ترا زو وصف حال
اگر ترازو چیزی را دوست داشته باشد و دلش بخواهد آن را سنگین تر نشان بدهد، در آن صورت به آن ترازو چه اعتمادی می توان کرد و نام او را چگونه می توان ترازو گذاشت ؟ ترازو همان است که تراز باشد، یعنی در تعادل باشد و ما ترازش را، با وزنه هایی که در آن می نهیم، به هم بزنیم. عین همین ماجرا در آینه است. آینه ی واقعی و ایدآل هیچ نقش و صورت و رنگی نباید داشته باشد، بلکه باید نقش و صورت و رنگ آن شیء که مقابل او می نشیند را منعکس کند :
نقــش او فـــــانــی و او شـــد آینـــــه
غیــــر نقـــش روی غیـــر آنجـــای نــه
گـر کنـی تف سـوی روی خــود کنــی
ور زنـــی بــر آینــــه بــر خـــود زنـــی
ور ببینـــی روی زشـــت آن هــم تـوی
ور ببینـــی عیســی و مــــریـم ، تـوی
او نه این است و نه آن، او ساده است
نقــش تـو در پیـــش تـو بنهــاده است
خود آینه، ساده، یعنی بی نقش و بی رنگ است، تعبیری که حافظ هم دارد، مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی. آینه نه این است و نه آن، او ساده است، نقش تو را هم در پیش تو گذاشته است. مولوی این تعبیر را در چندین مورد به کار برده است، از جمله در آن غزل خوبی که در دیوان کبیر دارد :
جـان جهـان دوش کجـا بـوده ای
نی غلطـم در دل مــا بــوده ای
رشـک بـرم کـاش قبــا بــودمی
زآنکـه در آغـوش قبــا بــوده ای
زهــره نـدارم کـه بگــویـم تـو را
بـی مـن بیچـاره کجــا بـوده ای
آینه ای، رنگ تو نقش کسیست
تـو ز همـه رنـگ جــدا بـوده ای
این بیت متعلق به همین معنا و مطلبی است که ما اکنون در کار شرح آنیم. تو آینه ای، آینه صفتی، از پیش خود نقشی و رنگی نداری و چون ز همه رنگ جدا بوده ای، همین که ما در تو نقشی ببینیم، می فهمیم که این نقش از کس دیگری است. همین که در تو رنگی ببینیم، می فهمیم که این رنگ از جای دیگری است و از تو نیست، جوشش درونی تو نیست، تولید تو نیست. اگر غیر از این باشد دیگر نام تو آینه نیست.
خداوند در تصویر و تفسیر این عارفان، وقتی که موضوع تجربه های باطنی قرار می گیرد، به صفت یک آینه بر آدمی تجلی می کند. منتها، خاصیت آینه این است که آدمی خود را در او می بیند. آینه ای، نقش تو رنگ کسی است، تو ز همه رنگ جدا بوده ای. این سخن، سخن بسیار مهم و سرنوشت سازی است. خداوند را اگر آینه ی بی رنگ، بی نقش، و بی صورتی بدانیم و خود را در تجربه های باطنی مواجه با آینه ببینیم، در آن صورت هرچه را در آن آینه می بینیم نباید به آینه نسبت بدهیم، بلکه باید به بیننده نسبت دهیم، به خودمان که در مواجهه ی با او نشسته ایم. در حقیقت او باعث می شود که او را در خود ببینیم. ولی ما فعلا به بخش اول مسئله توجه داریم، او باعث می شود تا ما خود را در او ببینیم. مولوی روایت المؤمن مراه المؤمن را این چنین معنا کرده است :
چون که مؤمن آینه ی مؤمن بود
رویــش از آلــودگــی ایمــن بــود
دیگران گفته اند که مؤمنان خویشتن را در یکدیگر می بینند و هرچه پاکتر، خالصتر، و صمیمی تر باشند بهتر در یکدیگر می تابند، حتی این را معنای دستوری کرده اند و گفته اند که مؤمن باید آینه ی مؤمن باشد، یعنی، من باید شما را به خودتان نشان بدهم، شما هم باید من را به من نشان بدهید. نه من به شما تملق بگویم و نه شما به من. واقعیت را بر یکدیگر وارونه نکنیم. آن چیزی را که هستیم با صداقت بگوئیم و نشان بدهیم. ما هزار حجاب بر خود داریم، دیگر با زبانمان بر این حجابها نیفزاییم. یک معنای دیگر هم برای المؤمن مرآه المؤمن گفته اند که یکی از نامهای خداوند مؤمن است. در انتهای سوره ی حشر، نام مؤمن در اعداد نامهای خداوند آمده است. المؤمن مرآه المؤمن یعنی خداوند آینه ی مؤمنان است و مؤمنان می توانند خود را در آینه ی وجود او ببینند. همه ی این معانی درجای خود صحیح است و آن جمله می تواند متحمل همه ی این معانی باشد. خداوند را میتوان آینه دانست، هم روایت این را می گوید و هم تفسیری که عارفان، از جمله مولانا، از آن کرده اند. به هرحال، آینه دانستن خداوند از تعبیرات رایجی است که در عرفان نظری با آن مواجهیم.
وقتی که صورت از بی صورتی بیرون می آید، نسبت همه ی صورتها با آن یکی است. اما از همینجا پرسشی متولد می شود. و آن اینکه اگر نسبت این بی صورت با همه صورتها یکی است، پس نزاع موسی و شبان چه معنا دارد ؟ چرا باید موسایی به شبانی بگوید که تصویر خود را از خدا تصحیح کن ؟ چرا باید به او بگوید که تو غلط می فهمی، تو کج دیدی، تو تیره دیدی، دیدت را روشن کن و تفسیرت را تصحیح کن ؟ آیا یکی از نقشها و رسالتهای انبیا این است که تفسیرهای ما را از تجربه های درونیمان تصحیح بکنند ؟ یا باید هر کسی را به حال خود و با آنچه یافته است واگذارند ؟ ظاهر کلام مولانا بر این وجه اخیر دلالت دارد. خداوند به موسی می گوید :
در حـق او مـدح و در حـق تـو ذم
در حق او شهد و در حق تو سـم
گـر خطـا گـویـد ورا خـاطـی مگـو
گر بود پـر خون شهیـد او را مشو
خـون شهیـدان را ز آب اولیتـرست
این خطـا از صـد ثـواب اولیتـرست
در درون کعبـه رسم قبلـه نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست
کسی که وارد تجربه ی معنوی و باطنی شده است مثل نمازگزاریست که وارد خانه ی کعبه شده است. مثال گویا و روشنی است. مطابق فقه اسلامی، وقتی که انسان بیرون خانه ی کعبه است، در نماز گزاردن باید رو به خانه ی کعبه بایستد. اما داخل خانه ی کعبه به هرطرف بایستد، رو به قبله، و اصلا درون قبله است و دیگر رو به قبله کردن ندارد. مولوی در جای دیگر می گوید :
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خـود روی اوست
عده ای هستند که رویشان به سوی خداست، و عده ای دیگر اصلا رویشان همان روی خداست. عده ای متوجه الی الله اند، اما عده ای دیگر عین وجه الله اند :
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خـود روی اوست
دیــــدن دانــــا عبــــادت ایــن بــــود
فتــح ابــواب سعـــادت ایـــن بــــود
در درون کعبـــه رسـم قبلــه نیست
چه غـم ار غـواص را پاچیلــه نیست
داخل خانه ی کعبه مراعات قبله نداریم. در آنجا به هرطرف رو کنیم و به هرطرف نماز بگزاریم، رو به قبله نماز گزارده ایم. به تعبیر دیگری از مولوی، وقتی کسی غواص و اهل شناگری است، دنبال کفش و پای افزار نمی گردد، نمی گوید پایم خیس شد، چه غم ار غواص را پاچیله نیست. کفش و لباس برای موقعیت و جای دیگری است. انسان در دریا و میان آب مراعات پوشیدگی و این احوال را نمی کند. در درون تجربه ی دینی و باطنی، آدمی چون نمازگزاری است که درون خانه ی کعبه است. چنین آدمی درون قبله است، لذا به هر طرفی نماز بخواند از قبله منحرف نشده است. این تمثیل و کنایه را مولوی در باب کسی بکار می برد که منغمر در تجربه باطنی است. می گوید، هرچه او می یابد همان خداست، همان تجربه ی واقعی خداوند است. سر به سر چنین کسی نگذارید و با او درنپیچید. خداوند به موسی همین را عتاب کرد. گفت، بله تجربه ی او منطبق بر تجربه ی تو نیست، اما این اشکالی ندارد. برای او شهد است، برای تو سم است، برای او مدح است. او بخاطر آن تجربه ممدوح است، ولی تو را مذمت و ملامت می کنند. تو نباید خودت را با او بسنجی. لذا، او را گرفتار نکن و شایسته ملامت ندان. ظاهر کلام مولانا این است. از این کلام چنین بر می آید که گویا لازم نیست موسایان و پیامبران با صاحبان تجربه ی دینی، در هر مقام و مرتبه ای که هستند، درپیچند. همین بود که بعدا موسی در پی عتاب الهی، به جستجوی شبان برآمد :
عـــاقبـت دریـــافـت او را و بـدیــد
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیـــچ آدابــی و دستــوری مجــو
هـرچه می خواهـد دل تنگت بگـو
کفـر تو دینست و دینـت نـور جـان
آمنــی وز تـو جهـــانـی در امـــان
ای معــاف یفعــل اللـه مـا یشــاء
بـی محـــابـا رو زبـان را بـر گشــا
این سخن از آن حرفهای ناب عارفانه ی متعالی است. موسی به شبان گفت، تو معاف یفعل الله ما یشاء هستی. یعنی تو به جایی رسیده ای که خدا با تو کاری ندارد. دیگر گریبانت را نمی گیرد. مشمول عفو و مصونیت الهی هستی، و ما هم که رسولان الهی هستیم، به تبع، دیگر گریبان تو را نمی گیریم. تو به جایی رسیده ای که در دستان خداوندی و خدا تو را هر چرخی که بخواهد بدهد، می دهد، چون قلم در پنجه ی تقلیب رب، یعنی مثل قلمی هستی در دستان خداوند، که آن را به هرطرف بخواهد می گرداند و هرچه بخواهد با او می نویسد:
ای معاف یفعل الله ما یشاء
بی محابا رو زبان را بر گشا
دیگر پروای سخن گفتن نداشته باش، بی محابا و بی ملاحظه دهانت را باز کن، چون درحقیقت هرچه میگویی، تو نگفته ای، خدا گفته است (یفعل الله ما یشاء). هیچ آدابی و ترتیبی مجو. آداب و ترتیب برای غیر مجذوبان و آگاهان است، اما برای تو که در مقام مجذوبی هستی، آداب و ترتیب نمی توان قائل شد یا بر تو تحمیل کرد. به تعبیر مولانا، ادب آن مقام، بی ادبی است : ادب عشق جمله بی ادبی است. آنجا همان بی محابا و بی ملاحظه بودن ممدوح است، لذا، هرچه می خواهد دل تنگت بگو :
کفر تو دینست و دینت نور جان
آمنـی وز تـو جهـانــی در امـان
این پیامی بود که موسی به شبان رساند، اما شبان حالا دیگر دگرگون گشته بود :
گفت ای موسـی از آن بگذشتــه ام
مـن کنـون در خــون دل آغشتــه ام
مـن ز ســدره منتهــی بگذشتــه ام
صـد هـزاران سـاله زان سو رفتـه ام
تــازیــانـه بـر زدی اسپــــم بگشــت
گنبــدی کـرد و ز گــردون بـرگـذشت
محــرم نـاســوت مــا لاهـــوت بـــاد
آفـریـن بـر دست و بـر بـــازوت بـــاد
حـــال من اکنــون بـرون از گفتنست
اینـچ می گــویـم نـه احــوال منست
نقش می بینــی که در آیینـه ایست
نقش تُست آن، نقش آن آیینه نیست
شبان گفت، ولی من از عتاب تو بهره بردم. من در آن مرتبه ی پیشین باقی نماندم. من هم صعود و عروج کردم. لاهوت همسایه ی ناسوت ما شد. یعنی آن عالم ربوبی آمد در کنار عالم انسانی نشست و دست من را گرفت و بالا برد. تو تازیانه ی بجایی زدی، آفرین بر دست و بر بازوت باد.
در اینکه این تازیانه تازیانه ی بجایی بود، جای سخن نیست، و در اینکه موسی آن شبان را ارتفاع بخشید و از آن منزلت نخستین بالاتر برد، جای کلام نیست. حرف این است که آیا موسی چنین رسالتی داشت ؟ سخن مولانا این است که عتاب الهی به موسی چیز دیگری می گفت : می گفت، تو نباید چنین کنی. تو با این کارت داری کسی را از ما جدا می کنی. اصلا تکلیف خودت را معلوم کن : برای فصل کردن آمدی یا برای وصل کردن ؟ تو در این عالم چه کاره ای ؟ به منزله ی یک پیغمبر چه وظیفه ای داری ؟ تو با این عتاب که به چوپان می کنی، یک آدم متصل اهل وصال را بدل می کنی به یک انسان بریده و قهر کرده و پشت کرده. تو باید بدانی که :
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
این ابیات از بس اهمیت داشته و از بس با فطرت دینی مؤمنان و مسلمانان انطباق داشته، در حکم ضرب المثل درآمده و به ادبیات عامه راه یافته است. البته روح و مضمون این کلمات خیلی بلند است. و اگر همین ها در میان ما رایج نبود، این دین قشری فقیهانه دلی را نمی ربود. همین تعابیر عارفانه است که آب ملایمی بر این خشونتها و قشریتها افشانده و آنها را کمی تعدیل کرده است :
تو برای وصل کـردن آمدی
یا برای فصل کـردن آمدی
ما زبان را ننگریم و قـال را
ما روان را بنگریم و حال را
این سئوالی است که هر مسلمانی، هر مبلغی و هر مروج دینی باید از خود بپرسد. سئوالی است که خدا از هر یک از ما می پرسد. خداوند ما را مؤاخذه می کند و در مقابل این پرسش مهیب قرار می دهد که در این عالم چه می کنید ؟ درباب رابطه ی آدم با خدا چه فتنه و آتشی می کنید ؟ چه وسوسه ای می دوانید و چگونه آدمیان را با خدای خودشان در می اندازید ؟ سخن مولانا آنچنانکه از این داستان برداشت می شود، این است که ارتفاع یافتن چوپان نتیجه ی ناخواسته ی رفتار موسی بود. مولوی در مواضع مختلف مثنوی به این نکته اشاره دارد که اگر آدمی صمیمی و مخلص باشد، حوادث تلخ و سوء هم نتایج شیرین برای او خواهد داشت : در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست. وقتی پا در جاده ی مستقیم بود، هر حادثه ی تلخ و شیرینی نتیجه اش شیرین است. حتی کسی که می خواهد به شما خیانت بکند، می خواهد راهزنی بکند، می خواهد زهر در کام شما بریزد، همه ی اینها بدل به شهد می شود. این بدلیل اخلاصی است که آن سالک دارد. به تعبیر مولوی :
دزد سـوی خـانـه ای شد زیـر دست
چون درآمد دید کان خانه ی خودست
در این جاده حتی اگر کسی برای دزدی برود، خواهد دید که به خانه ی خود وارد شده و مال خود را می دزدد، و این دیگر دزدی نیست. یعنی سعادت اینگونه یار او می شود. بیراهه ها اینچنین می پیچند و آدمی را به راه اصلی هدایت می کنند، مشروط به اینکه انسان در جاده اصلی باشد. این کج و راست رفتنها زیان زیادی نمی زند : درصراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست. در اینجا هم موسی تازیانه زد، اما این تازیانه چوپان را نکشت و او را هلاک نکرد، به عکس، به تعبیر مولوی :
هست حیوانی که نامش اشغرست
کـو به زخـم چـوب زفت و لمتـرست
تا که چوبش می زنی به می شود
او بـه زخـم چــوب فـربـه می شود
نفـس مـؤمـن اشغـری آمـــد یقیــن
کـو به زخـم رنـج زفتست و سمیـن
نفس مؤمن همچون جانوری است که وقتی چوبش می زنند، چاق تر می شود. آن چوپان نیز همین گونه بود. او صاحب چنان نفسی شده بود، لذا تازیانه ی موسی فربه تر و سالمترش کرد : آن بیگانه ها را از وی دورتر کرد و او را بالاتر برد و به خداوند نزدیکتر کرد. ولی این امر، در تفسیر مولوی، پیامد ناخواسته ی رفتار موسی بود. عتاب خداوند با موسی نشان می دهد که موسی ظاهرا کار درستی انجام نداده بود. خداوند از او انجام چنین کاری را نمی خواست. البته کار موسی خوش عاقبت بود، ولی ای بسا که نتیجه ای سوء می داد، آنوقت کار او را به منزله ی یک وظیفه و رسالت نمی توان برگرفت.
ظاهر داستان موسی و شبان این است که خداوند به زبانهای مختلف به موسی فهماند که سطوح و مراتب مختلف مردم را دریابد، و اصلا در اینجا صحیح و غلط وجود ندارد. به تعبیر خیلی ساده، قضیه نسبی نسبی است. شما خداوند را به نحو الف در می یابید، دومی به نحو ب، سومی ج، دیگری د، و ... اگر آن که خداوند را به نحو الف یافته، بالاتر آمد و ارتفاع گرفت، به ب می رسد. اگر باز هم بالاتر آمد، به ج می رسد، به د می رسد، و همینطور به مراتب بالا. اگر هم ارتفاع نگرفت، که نگرفت. اینها همه بحر را در کوزه ی وجود خودشان ریخته اند، و هرکسی هم ظرفیتی دارد و فراتر از آن ظرفیت هم نمی تواند، نمی رود. لذا نمی توان کوزه ای را ملامت کرد که چرا اینقدر آب می گیری ! می گوید، بیشتر از این نمی توانم بگیرم. اگر این کوزه تغییر کرد، ظرفیت هم تغییر می کند و فراگیری هم بیشتر می شود، وگرنه، نه. ظاهر کلام مولانا این است.
اما اینک خواهیم گفت که باطن کلام او نیز همین است. این مطلب در اندیشه عرفانی ما مهم است. نسبت صورت و بی صورتی در اینجا بسیار کارساز و فوق العاده مهم است. نسبت همه ی صورتها با بی صورتی مساوی است. نسبت همه ی رنگها با بی رنگی مساوی است. آنچه در عالم خلقت رخ داده، این است که بی رنگی اسیر رنگ شده است، هم در عالم خلقت بیرونی و هم در عالم تجربه ی درونی :
چـونک بی رنگی اسیـر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چونکه آن رنگ از میـان برداشتی
موسی و فـرعـون کـردند آشتی
وقتی بی رنگی اسیر رنگ میشود، سیاه و سفید که متضادند پیدا میشود، اما وقتی رنگها از میان بروند و به بی رنگی برسیم دیگر تضادی نیست. در بی رنگی و بی صورتی تضاد نیست. چون نسبت همه ی صورتها با بی صورتی، و نسبت همه ی رنگها با بی رنگی یکی است. لذا نمی توان گفت هیچ صورتی از صورت دیگر به بی صورتی نزدیکتر یا از آن دورتر است. و چون چنین است، بر تجربه ی هر کسی باید انگشت صحت نهاد. یعنی بر درک و تجربه ی باطنی هیچ کس انگشت اعتراض منه.
خطا وقتی رخ میدهد که بخواهیم انطباقی انجام بدهیم، لذا در واقعیت خطا نیست. کسی نمی تواند بگوید رنگ سیاه خطاست، این سخن معنا ندارد، کسی نمی تواند بگوید چرا سیاه، سفید نیست. یا برعکس. هر کدام از اینها همان هستند که هستند. فقط می توانیم بگوییم سیاه، سفید نیست و سفید، سیاه نیست، اما سیاهی را بخاطر سیاهی و سفیدی را بخاطر سفیدی ملامت نمی توان کرد و نمی شود گفت بنا بوده همه ی سیاه ها سفید بشوند ولی اشتباها بعضیها سیاه شدند، یا برعکس. هر چیزی بناست همان باشد که هست. در عالم تجربه ی باطنی با چنین واقعیتی روبرو هستیم. این همان است که حکمای ما به نام علم حضوری از آن یاد می کنند. باطن سخن مولوی هم چنین چیزی است.
در اینجا دو نکته را باید بیفزائیم تا هم نسبت به دعوت انبیا تصور روشن تری داشته باشیم و هم در مورد تجربه های باطنی. اما در باب دعوت انبیا، خطاب انبیا با عامه و متوسطان است. جهان را متوسطان پر کرده اند. روی سخن پیامبران نیز در درجه اول با همین متوسطان است، نادری از مردم در دوسوی این بدنه ی متوسط قرار می گیرند. یعنی، یا نخبگانی اند که در سطوح عالیه هستند، یا کسانی اند که بلحاظ روحی و ذهنی عقب افتاده اند و خارج از مدار متوسط اند. آن نخبگان، بنا به نظر برخی از عرفا مخاطب پیامبران نیستند، و آن گروه دوم نیز از حواشی کلمات انبیا استفاده می کنند. این البته مسئله ی مشکلی است و ما نیز نمی خواهیم در اینجا آن را بشکافیم، ولی بالاخره پاره ای از عرفای ما معتقد بودند که روی سخن انبیا با متوسطان است، و نخبگان خارج از دایره ی خطابند. نخبگان دین فردی دارند. آنها بر وفق آنچه خودشان می گیرند و می فهمند، عمل می کنند. البته به طفیل ذوق پیغمبر ذوق می کنند و از آن بهره می برند، اما مخاطب امر و نهی و تکالیف او نیستند. شریعت فردی و دین فردی همین است. حافظ که می گفت :
دیده ی بد بین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریهـا که من در کُنج خلوت می کنم
اشاره به همین معنا داشت. آن دلیریها و خلافهایی که در نظر آدمیان خلاف دینی محسوب می شود، اگر از نخبگان در کنج خلوت سر زند خلاف محسوب نمی شود، چون مطابق با شریعت فردی آنهاست. این امر البته منافاتی با خاتمیت ندارد. خاتمیت، مطابق نظرعرفا، متعلق به نبوت جمعی، یا همان مأموریتی است که پیامبر برای اجتماع پیدا می کند، نه نبوت فردی. روی سخن انبیا با عامه و متوسطان است. از پیامبر نقل شده است : ما پیامبران مأموریت یافته ایم که با مردم به اندازه عقولشان سخن بگوییم و چیزی فوق عقلشان با آنها در میان نگذاریم و فوق طاقت عقلانی، چیزی از آنها طلب نکنیم. اینکه قرآن فرموده است : لا یکلف انفسا الا وسعها، خداوند هیچ کسی را فوق طاقتش تکلیف نمی کند، این هم طاقت بدنی است و هم طاقت عقلانی. پیامبر چیزهایی به مردم نمی گوید که فوق طاقت عقلانی آنان باشد. تکالیف فوق طاقت نیز از آنان نمی خواهد. پیامبران سخنانشان را با سطح عقل متوسط موزون می کردند و این تناسب را همیشه رعایت می کردند. آنها به مردم تعلیم می دادند، یا از نخبگان می خواستند که هرگاه تجربه های خود را با مردم متوسط در میان می گذارند، آنها را در داخل چارچوبی که انبیا معرفی کرده اند بگنجانند و فراتر از آن نروند. درحقیقت، تعالیم انبیاء و تفسیرهایی که ارائه می دادند و صورتهایی که از خدا به دست می دادند، هم برای متوسطین بود و هم هشداری بود به آن نوادر و افراد استثنایی تا آنها هم سخنانشان را در دل همین قالبها بگنجانند. مولوی در مثنوی بارها وقتی به این مرزها نزدیک میشود خویشتنداری می کند :
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نـه رسـوایـی و ویـرانـی کند
گرچه بعدا بی صبری و بی تابی خود را بیان می کند :
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیـر ویـران گنـج سلطــانی بـود
ولی در عین حال اجازه ی ویرانی نمی دهد. همه جا این خویشتنداری را نشان میدهد :
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مــزن و اللـه اعلــم بالـرشــاد
بـر کنــار بـامـی ای مست مُــدام
پست بنشین یـا فـرود آ والسـلام
نکتـه ها چون تیـغ پـولادست تیـز
گـر نـداری تـو سپـر واپـس گـریـز
پیـش این المـاس بی اسپـر میــا
کــز بُــریــدن تیـــغ را نبــود حیــا
مولوی چون به نحوی فوق العاده طبیعی و مهار نشده سخن می گفته است، این نکته را به بهترین وجه به ما نشان میدهد. آدمی را تا لب چشمه می برد و خشک لب برمی گرداند. او طوفان را به چشم می بیند، لذا از افتادن در آن، یا کشاندن دیگران به درون طوفان، خویشتنداری می کند. این درست همان مرزهایی است که پیامبران معرفی کرده اند و گفته اند از این مرزها فراتر نروید، تجربه هایتان را در قالبهایی ورای این قالبها نریزید و به دیگران ندهید و معرفی نکنید. پیغمبران حتی در این زمینه فوق العاده خشن و سختگیرانه عمل کردند. آنها حتی گفتند، اگر کسی بالاتر از اینها گفت، بکشیدش ! یک مورد حکم قتل و حکم ارتداد برای همین جاست. داستانی که مولوی از بایزید آورده و در آن عناصر فقهی و عرفانی را با هم آمیخته، همین مضمون را دارد :
بـا مـریــــدان آن فقیـــــر محتشـــم
بـایــزیـد آمــد کـه نـک یــزدان منــم
گفـت مستــانـه عیــان آن ذوفنــون
لا الــــه الا انـــا هـــا فـــاعبـــــدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تـو چنیـن گفتـی و ایـن نبـود صـلاح
فردا، وقتی بایزید از حالت مجذوبیت بیرون آمد، مریدان به او گفتند، شما دیشب چنان سخنانی فرمودید : سخنانی که مصلحت نیست. بایزید گفت، بله، شما راست می گویید.
حق منـزه از تن و من با تنـم
چون چنین گویم بباید کشتنم
خدا جسم نیست و من جسمانی هستم. اگر بار دیگر از این سخنان گفتم، خونم حلال، بکشید مرا !
چــون وصیـــت کــــرد آن آزاد مــــرد
هـر مُــریـدی کـــاردی آمــــاده کــرد
مست گشت او باز ازآن سغراق زفت
آن وصیتهــــاش از خـــاطــــر بـرفـت
نقــــل آمـــد عقـــــل او آواره شــــد
صبــح آمـد شمـع او بیچـــاره شــــد
چـون همـای بی خـودی پــرواز کـرد
آن سخــن را بـایــزیــد آغــــاز کـــرد
عقـــل را سیــــر تحیـُـــــر در ربـــود
زان قـوی تـر گفت که اول گفتـه بود
نیســت انـــدر جبـــــه ام الا خـــــدا
چنـد جـویــی در زمیــن و بـر سمــا
آن مـریــدان جملــه دیــوانـه شـدنـد
کـاردها در جسـم پـاکـش می زدنـد
هر که انـدر شیـخ تیغـی می خلیــد
بــاز گـــونـه از تـن خـود می دریـــد
این انتهای داستان است. و مولوی وقتی به پایان داستان می رسد همان ابیات را می گوید :
بر کنـار بـامی ای مست مُــدام
پست بنشین یـا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کـامران
آن دم خـوش را کنــار بــام دان
لب ببند ارچه فصاحت دست داد
دم مـزن و اللـه اعلـم بـالـرشـاد
نیـزه بـازی انـدرین کـوهـای تنگ
نیــزه بــازان را همـی آرد بتنــگ
می گوید، درست بر لب پشت بام رسیده ایم، یک قدم آن طرف تر بگذاریم سقوط می کنیم، هم خودمان و هم دیگران. فصاحت دست داده، سخن بسیار زیبایی است. می گوید، تازه اینجا نطقم باز شده است، تازه به جایی رسیده ایم که دارم بندها را پاره می کنم، تازه به میدانی رسیده ایم که من باید در آن برقصم، ولی :
ای دریغا رهزنان بنشسته اند
صـد گره زیـر زبـانـم بسته اند
دیگر نمی شود فراتر رفت. این درست همان مرزی است که انبیاء معین کرده بودند : پایتان را از اینجا آن طرف تر نگذارید و الا خونتان حلال می شود ! پیامبران خیلی سختگیرانه در اینجا وارد شده اند : حکم به ارتداد و قتل مرتد. گفته اند، این برای عامه بهداشتی نیست و تمام رسالت دینی را از میان خواهد برد و درک متوسطان را از خداوند دچار تشویش و پریشانی خواهد کرد و تحیری مذموم برایشان پدید خواهد آورد. ما دو نوع تحیر داریم. نظامی می گفت :
ای محــرم عــــالــم تحیـُــر
عالم ز تو هم تُهی و هم پُر
مولوی نیز می گفت :
گه چنین بنماید و گه ضـد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
کار دین حیرت افکنی است. این درست است، اما دو نوع حیرت داریم، یکی به معنای گیجی و سلامت عقل و روان را از دست دادن، و دیگری حیرتی که فوق العقل است، یعنی عقل سرجای خود است ولی مرتبه ای بالاتر از عقل است، اما همه کس به آنجا نمی رسد.
پیامبران حدی بر تجربه کسی ننهاده اند، نمی توانستند هم بنهند، اما حدی برای بیان آن تجربه نهادند و در درجه اول توصیه شان به صاحبان تجربه این بود که در بیان و ابراز آنها حد نگه دارید و مراعات حال عامه را بکنید، چون شما پا به عرصه اسرار می نهید. از حد متوسط که بالاتر برویم وارد وادی اسرار و راز می شویم، و آن رازها جز با رازدان انباز نیست :
تـا نگویی سر سلطان را به کس
حلق بخشی کار یزدانست و بس
چـون ز راز و نــاز او گــویـد زبــان
یـا جمیـل الستـر خـوانـد آسمـان
وقتی کسی زبان باز می کند و می خواهد از راز و ناز الهی حرفی بزند، آسمان به دعا برمی خیزد و می گوید یا جمیل الستر، ای خدایی که به نیکی اسرار را می پوشانی، این سر را بپوشان. در اینجا دهان کائنات باز می شود و همه می کوشند بر آن سر پرده بیفکنند. آن سر فاش نشدنی است و نباید افشا بشود : نباید با نامحرمان در میان نهاده شود :
چــون ز راز و نــــاز او گــــویـد زبـــان
یــا جمیـــل الستــر خـوانـد آسمـــان
سخت مست و بی خود و آشفته ای
دوش ای جـان بر چه پهلـو خفتـه ای
عـاشـق و مستـی و بگشــاده زبـان
اللــه اللــه اشتــــری بــر نــــــاودان
نباید پرده دری کرد. این سفارش انبیا بود. لذا سفارش آنها را بیشتر باید با توجه به درک عامه و با توجه به رسالت اجتماعیشان در نظر گرفت.
اما نکته دوم که به مقدمه ای که درباب رسالت اصلی انبیا در ابتدای بحث گفتیم مربوط می شود، این است که آدمی هنگام تجربه ی باطنی هم مواجه با آینه است و هم خودش آینه است، تا آن حقیقت در او بتابد. این هردو واقعیت صحت دارد و هر دو بعد را باید در درک کامل این مسئله منظور کرد. هم خداوند با آن حقیقت بیکران و نا محدود بی صورت بی نقش و لاتعین به منزله ی آیینه ای است که آدمی خود را در آن می بیند، و هم آدمی باید آینه صفت بشود تا آن واقعیت بی کران متناسب با ظرفیت او در او بتابد و بگنجد. این یکی از تعلیمات اصلی عرفا بود که : خودتان را پاک کنید و صیقل بزنید تا واقعیت در شما بتابد. معتقد بودند که دو نوع دانش طلبی داریم، گاهی ما بدنبال دانش می رویم و گاهی دانش به دنبال ما می آید. مولانا داستانی دارد درباب چینیان و رومیان. می گوید، چینیان و رومیان نقاش بودند، میانشان منازعه برخاست :
چینیـان گفتند ما نقـاش تـر
رومیان گفتند ما را کر و فر
مسابقه ای میانشان ترتیب داده شد. چینیان نقشی کشیدند. رومیان هیچ نقشی نکشیدند، اما دیوار مقابل دیوار چینیان را صیقل زدند و تابناک کردند. روز مسابقه که شد، نقش چینیان فوق العاده بود و نقش رومیان فوق العاده تر :
هرچه آنجا دیـد اینجا بـه نمود
دیده را از دیده خانه می ربود
همین که پرده را از میان برداشتند و نقش چینیان در آینه ی رومیان تابید، از اصل زیباتر درآمد. مولوی
می گوید : رومیان آن صوفیان اند ای پسر. صوفیان کسانی هستند که فقط به صیقل دادن باطنشان اهتمام و اشتغال دارند تا حقایق در آنها بتابد. پس، در مواجهه ی با حقایق دو آینه داریم : یکی آینه ی وجود آدمی، و دیگری، خود همان حقیقت آینه صفت که بی نقش و بی رنگ است و از آن حیث که بی نقش و تعین و بی صورت است آینه نامیده می شود. آدمی نیز از آن حیث که منعکس کننده ی انوار آن حقیقت بی کران است آینه نامیده می شود :
آینــت دانــی چــرا غمـــاز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
رو تـو زنگــار از رخ او پـــاک کـــن
بعـد از آنــت نــــور را ادراک کـــن
میدانی چرا آینه ات خوب حقیقت را نشان نمی دهد ؟ برای اینکه گرد و خاک برآن نشسته و زنگار گرفته و تیره شده است، و آینه ی تیره نمی تواند واقعیت را به نحو درخشان منعکس بکند. لذا عموم آن ریاضاتی که پیشنهاد می کردند برای زدودن این زنگارها بود. عموم آن روشهای سلوکی که عرفا پیشنهاد می کردند برای برطرف کردن آن بیگانه ها بود. هرچه غیر از جنس آینه است باید از روی آینه سترده شود تا آینه هرچه آینه تر بشود و در انعکاس انوار واقعیت موفق تر و درخشنده تر گردد. پس می توانیم بگوییم صورتهایی که در ما می تابند، می توانند تیره تر یا روشن تر، و مستوی تر یا پرپیچ و تاب تر باشند. رسالت پیامبران و در واقع رسالت اصلی شان، این بود که به آدمیان بگویند خانه ی ضمیرتان را پاک کنید، آینه ضمیرتان را صیقلی کنید، این زنجیرها را از دست و پای روانتان باز کنید. علم نبوت علم بیگانه شناسی است. دستورهای نبوی، دستورهای طرد بیگانگان است. این بیگانه ها را باید بیرون ریخت. لذا، بیگانه شناسی مهمترین علمی است که ما می توانیم در حوزه ی معرفت دینی و ایمان دینی داشته باشیم. اینکه مولانا می گوید این دانشمندان همه چیز را می شناسند ولی خودشان را نمی شناسند، و به این سبب ملامتشان می کند، برخاسته از همین مبنا است :
دانـــد او خـــاصیــت هـر جــوهـــری
در بیـــان جـوهـر خـود چـون خـــری
کـه همــی دانـــم یجــوز و لا یجــوز
خـود نـدانــی تـو یجــوزی یـا عجــوز
جــان جملـــه علمهـــا اینســت ایـن
کـه بـدانـی من کیــم در یــوم دیــن
قیمت هر کاله می دانی که چیست
قیمــت خــود را نـدانـــی ابلهیســت
این حرفها برخاسته از حاق تعلیمات انبیاست. بنا نبود ما همه چیز را بشناسیم اما خودمان را فراموش کنیم. بنا نبود همه چیز را پیدا کنیم اما خودمان را گم کنیم. بنا نبود همه چیز را قیمت بگذاریم اما از قیمت خودمان غافل بشویم. بنا نبود هر گره ای را باز کنیم اما از باز کردن گره وجود خودمان عاجز بمانیم. اصلی ترین تعلیم انبیا همین بود که اگر آن گره گشاییهای دیگر شما را از گشودن گره وجود خودتان غافل می کند، آنها را کنار بگذارید :
در گشــآد عقـده هـا گشتـی تو پیــر
عقـده ی چنــدی دگـر بگشــاده گیـر
عقــده را بگشــاده گیــر ای منتهــی
عقده ی سختست بر کیسه ی تُهی
دعوت اصلی پیامبران همین بود که زنگار را از روی آینه پاک کنند. بنابراین، ممکن است موسایی به شبانی اعتراض کند، اما نه شبانی که اهل تجربه ی باطنی است، بلکه شبانی که واجد رذیلتهایی است. موسی می تواند به او اعتراض کند، بگوید، اگر می خواهی این راه را بروی با این بارهای گران نمی توانی : باید آنها را فروبگذاری و خودت را سبک بکنی. اگر می خواهی آن حقیقت را ادراک کنی، با این زنگارها، با این چشم کم سو نمی توانی ببینی، باید چشمت را تقویت کنی. باید آن تیرگیها و زنگارها را از روی آینه ی دلت بزدایی. این معقول است. لذا انبیاء، با توجه به وظیفه و مأموریتی که دارند. مأموریتی که هم متوجه عامه است، هم صفت جمعی دارد، و هم متوجه بیگانه شناسی و بیگانه زدایی است. می توانند این کار را بکنند. این دعوت از آنها پذیرفته است. این مأموریت، مأموریت اصلی آنهاست که بگویند آدمی در این مقام هرچه خالص تر خودش را عرضه بکند، و به تعبیر مولوی هرچه فربه تر، یا هرچه نازک تر و لاغرتر، شایسته تر است. اینکه مولوی می گوید : سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق، معنایش همین است. یعنی، عاشقی آدمی را می تراشد و نازک می کند. اما از چه می تراشد ؟ از بیگانه هایی که به او فربهی موهوم و آماس و تورم بیمارگونه داده بودند. این نازکی اگر به دست آمد البته فربهی در کنار آن است :
آن رسـن بگـرفتـم و بیــرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
آدمی فربه هم می شود، زفت هم می شود ولی نازک هم می شود. خودی آدمی فربه می شود، و وقتی ناخودها تراشیده شوند، آدمی نازک و سبک هم می شود. دعوت انبیا متوجه این معنا هم بوده است. بنابراین، ما از یک طرف می توانیم بگوییم تجربه ی هر کسی در حق او شهد و در حق تو سم است. شهد است چون خدا به آن اندازه بر او متجلی شده و او به آن میزان خدا را شناخته است. فی الواقع همه ی ما همین گونه ایم. هریک از ما خدای خودمان را داریم. هریک از ما درکی متناسب با خودمان از واقعیت و از هستی داریم. هریک از ما رابطه ای متناسب با خودمان با عالم بالا داریم. به تعبیر عارفانه تر، این حقیقت بی کران هستی با نوع و رنگ خاصی در ما تجلی کرده است :
گر بـریـزی بحـر را در کـوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
این بحر بی کران به اندازه ی قسمت یک روز ای در ما گنجیده است. ولی نکته اصلی این است که، اولا، خطاب با نخبگان است. یعنی آن تجربه های نخبه گرایانه ی استثنایی متعالی اهورایی خود را با دیگران درمیان مگذارید، اگر هم می گذارید باید با خواص باشد، و اگر با عوام است باید در محدوده ای باشد که پیامبران معرفی کرده اند، و ثانیا، به ناپاکان و کژان توصیه می کنیم که خودشان را پاک تر، تصفیه شده تر، معتدل تر، و مستوی تر بکنند، چون درآن صوت بهتر می توانند انوار حقیقت را بتابانند و در آن صورت است که درک و تفسیر آنها از تجربه ی باطنی با واقعیت بی صورت منطبق تر است. عمده ی کوشش پیامبران در راه تصحیح تجربه ها معطوف به این معنا بود و از این مجرا عمل می کرد که آدمیان را از نظر روحی معتدل تر بکنند و آینه ی آنها را بی زنگارتر، تا وقتی که با خدای خود روبرو می شوند صورت بی صورت او را واضح تر ببینند و حقیقت او را بی پرده تر ادراک بکنند. این تازه متعلق است به عالمی که ما آن را عالم خیال می نامیم، اما کسی که فراتر از این عالم می رود حاجت به این توصیه ها ندارد. او وارد عالم مجذوبیت و حیرتی می شود که زمام رفتار و ادراک او را خداوند به دست می گیرد و حرکت او نه به پای خود بلکه به تحریک و ترغیب خداوند خواهد بود. در معنای انطباق تفسیر تجربه با خود تجربه نکته های ظریف تری هم هست که به توفیق الهی در نوبت آتی عرضه خواهیم کرد.
سئوال : آیا هرصورتی را برای خداوند می توان مجاز دانست ؟ اگر کسی تصور کرد که خدا به شکل انسان ویژه ای مثلا چشم آبی است، آیا این کفر نیست ؟ آیا اگر حضرت عیسی مسیح را مثل او ببینیم، شرک نیست ؟
پاسخ : مطابق تعالیم انبیاء، یا دست کم در چارچوب دیانت اسلام، شرک است. اصلا شخص مسلمان این چنین نمی بیند، بلکه پیامبر اسلام چنان تعلیم داده اند و چنان ذهن مسلمانان را مؤدب به آداب معرفتی کرده اند که تجربه هایشان در این قالب ریخته نشود. تعلیمات دینی وقتی جذب ذهن بشود، ذهن، خود را چنان هدایت می کند که تجربه های خود را در چنان قالبهایی بریزد. اصلا رسالت انبیا همین بود. درست شبیه این است که وقتی شما زبان فارسی می دانید و زبان دیگری نمی دانید، خود به خود افکار شما جز به قالب زبان فارسی ریخته نمی شود. یعنی زبان فارسی به ذهن شما جهت میدهد و فکر شما را هدایت می کند و روی آن صورت و قالب می گذارد. قالبی که شما نمی توانید از آن فرار کنید. انبیا همین کار را کرده اند، زبانی را درانداختند و در اذهان فروبردند و جا انداختند، به طوری که وقتی کسی فکر دینی می کند، یعنی تجربه ی دینی می کند، به آن زبان تفسیر و تأویل می شود، نه به زبانی دیگر. اگر کسی چند زبان بداند، گاهی فکرش، بسته به شرایط دراین قالب ریخته می شود و گاهی درآن قالب. این امر چندان اختیاری هم نیست و حقیقتا نمی توان گفت که قالبی بر قالب دیگر برتری دارد. اگر کسی با چند نوع تعلیم دینی، یا با چند نوع مکتب فلسفی و تصوفی آشنا بود، در آن صورت تجربه های او خود به خود راههای مختلف انتخاب خواهند کرد، و این هم چندان اختیاری نیست. در ذهن و ضمیر چنین شخصی صورتهای مختلف می جوشد و برهم پیشی می گیرند، گاهی این غلبه می کند و گاهی دیگری. کار انبیا بیشتر این بود که در میان امتشان گفتمان واحدی را جاری کنند، به طوری که عموم پیروان به یک زبان حرف بزنند و به یک زبان چیزها را بفهمند. اما نوادری که فراتر از گفتمان واحد عمل می کنند و چندین رودخانه در ذهن و ضمیر آنها می ریزد، در مقام فهم تجربه ها و دریافت آنها در واقع اسیر این رودخانه های مختلفند، گاهی یکی بیشتر در می آید و غلبه می کند و گاهی دیگری. در اینجا دیگر کار به دستور بر نمی آید. یعنی نمی شود به شخص امر کرد که چنین بفهم و چنان نفهم، چنین ببین و چنان نبین. به مقتضای طبع او و به سبب شرایط دخیل در ذهن اوست که وضعیت خاصی برای او پدید می آید. آری، او در مقام ابراز آنها محدودیت دارد، اما در مقام تولد آن تجربه ها و تفسیر آنها اختیاری ندارد. آن تجربه ها شکل خودشان را مطابق منطق خودشان پیدا می کنند.
سئوال : نخبگانی که به خدا رسیده اند آیا تحت تعلیم انبیا بوده اند یا خیر ؟
پاسخ : هر دو نوع را داشته ایم. کسانی بوده اند که در دایره ی نبوت یک نبی تجربه می کردند و از آنها بهره مند می شدند و کسانی هم بوده اند که مستقل بودند. حداقل خود انبیا علی الاصول چنین بوده اند.
سئوال: اگر تجربه ی دینی ملاک حقیقت است آیا حقیقت،یا نسبت افراد با حقیقت، نسبی میشود؟
پاسخ : کلمه ی نسبی یکی از آن آفت خیزترین کلمات است. نسبی چند معنا دارد و ما نمی دانیم دوستانی که این لفظ را به کار می برند کدام یک از این معانی مورد نظرشان است. نسبیت در جاهایی خیلی درست است و ما جز نسبی بودن نمی توانیم داشته باشیم. مثلا وقتی می گوییم، سلامتی نسبی است، در اینجا یعنی سلامتی کامل تقریبا نداریم. اصلا تعریفی از سلامتی کامل نداریم. نمی دانیم یک انسان اگر چگونه باشد کاملا سلامت است. سلامتی نسبی است، به این معنا که ما باید به درجه ای از سلامت قانع باشیم و اصلا نمی دانیم سلامت کامل تعریف و حد و حدودش چیست. این معنای ساده ای از نسبی بودن است.
در مورد نسبتی که ما با واقعیات بیرونی داریم نیز همینطور است، مثلا می گوییم میزان قند و چربی خون نسبی است، یعنی نرمال قند و چربی خون کسانی که در ایران زندگی می کنند یک مقدار است و آنها که در یمن، عربستان و انگلستانند نرمالشان فرق می کند و طبیب باید به این تفاوت توجه کند. نسبی است یعنی با تغییر آب و هوا، اقلیم، تغذیه، نژاد، خون و.... عوض می شود. نسبی بودن به این معنا هیچ مشکلی ندارد. چیزهایی هست که منوط به شرایط اند. مثلا اگر فاصله مان از خورشید بیشتر بشود، حرارت و سردی و سبزی و خشکی زمین طور دیگری می شود و اگر کمتر بشود طوری دیگر. به قول مولانا :
آفتـابی کز وی این عـالـم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
این نسبی است. یعنی با تناسب فواصل و وضعیت و موقعیت تعریف می شود. به این معنا هم خیلی از چیزها نسبی هستند. درواقع فقط چیزهایی که ذاتی اند، به آن تعبیری که حکما داشته اند، نسبی نیستند. یعنی همان اند که هستند و بالضروره همان اند که هستند. که اگر شما این بالضروره را بردارید نسبی می شوند، یعنی عوامل بیرونی در مقدار و جایگاه آنها دخالت می کنند. واقعیت خودش نسبی نیست، اما با ما نسبتی دارد، و به این معنا نسبی است. درک ما از حقیقت نسبی است. یعنی کسی که بیشتر دقت کرده، بیشتر چیز فهمیده و اطلاع بیشتری دارد، درکش از حقیقت بهتر و بیشتر است. کسی که دقتی نکرده و نکته های مربوط و لازم را فرا نگرفته، درکش ناقص تر است. این سخن که خود حقیقت یا واقعیت نسبی است حرف نادرستی است، اما درک ما، فاصله ی ما با حقیقت و آگاهی ما از او نسبی است. یعنی نسبت به من، نسبت به جایگاه من، نسبت به کوشش من تعریف می شود و تغییر می کند. ما گفتیم انعکاس واقعیت و حقیقت در آینه ی ضمیر ما بستگی دارد به اینکه چقدر این آینه از پیچ و تاب و زنگار پیراسته باشد، و به این معنا نسبی است. این نسبی بودن چیز عجیب و غریبی نیست. شما این نکته را به یک امر شیطانی تبدیل نکنید که هرجا وارد شود موجب بطلان و پلیدی و آلودگی گردد، اینطور نیست. ما الان گفتیم، شما هرچه این آینه را بیشتر صیقلی بکنید تاباننده تر خواهد بود. خوب، این امر نسبی است. یعنی منسوب است به میزان پیراستگی و صیقلی بودن آینه. حالا اگر بجای نسبی بودن، منوط بودن را بکار ببریم شاید درک معنا راحت تر و اشکالاتش هم کمتر باشد. منوط به این است که هرچه آنجا بیشتر کوشش کنید اینجا بیشتر نتیجه می گیرید. این دو با هم تناسب دارند. پس وقتی گفتیم که فهم دین نسبی است، یعنی منوط است به میزان درک شما از معارف عصر، منوط است به پیش فرضهایی که شما دارید. همیشه هر نتیجه ای نسبت به دلیل و مقدماتش نسبی است، اگر آن مقدمات زورش برسد نتیجه را اثبات می کند، اگر زورش نرسد اثبات نمی کند. هرقدر زورش برسد نتیجه میدهد. از هر مقدماتی که نمی شود هر نتیجه ای را گرفت. پس نتیجه نسبی است. نتیجه به اندازه ای که دلیل اقتضا می کند و نیرو دارد حادث و حاصل می شود، نه فراتر، یا بیشتر و کمتر از آن. نسبی است به این معناست که متناسب با مقدمات است. لذا فهم ما از دین هم نسبی است، یعنی متناسب است با پیش فرضهایی که داریم. پیش فرضها را تغییر دهید، فهمتان هم تغییر می کند. پس تجربه ی دینی به این معنا نسبی است، یعنی متناسب با ظرفیت روحی شماست، متناسب با پیراستگی دل شماست، متناسب با صیقلی بودن آینه ی ضمیر شماست. کلمه ی نسبی را بردارید به جایش متناسب را بگذارید، آنوقت خیلی از این گیرها و مشکلات احتملا حل خواهد شد.
سئوال : ژان پل سارتر معتقد بود که جمع خدای نامحدود با انسان محدود ناممکن است، و به این ترتیب به نفی مطلق خدا می رسید. آیا خود او معتقد بود که خدای بی کرانی وجود دارد ؟
پاسخ : همینطور است. به دو صورت این مسئله را می توان مطرح کرد. در اگزیستانسیالیسم الحادی چندان به جوانب برهانی و فلسفی مسئله خدا توجه نمی کنند که بر جوانب اخلاقی، انسان شناختی و ارزشی. در اگزیستانسیالیسم می گویند اگر شما خدای نامحدود را در میان آورید، این خدا آنقدر بزرگ و فربه است که جا را بر انسان تنگ می کند. در واقع انسان زیر پای آن خدا له می شود. اریک فروم در کتاب روانکاوی و دین دو نوع دین معرفی می کند، دین انسان نواز و دین انسان کش. دینهای انسان کش دینهایی هستند که در آنها خدا آن قدر بزرگ و جلیل می شود که آدمیان در پای او تحقیر می شوند، له می شوند، لگد مال می شوند و به صفر می رسند. در این ادیان به عابدان، به پیروان و به خداپرستان تلقین و توصیه می شود که خود را در مقابل خدا هرچه بیشتر ذلیل تر و کوچک تر کنند تا خدا بزرگتر و از بندگانش خوشنودتر بشود. گفته می شود سرکشی و سرفرازی نکنید، داعیه نداشته باشید و دائما به ذلت و حقارت خود اعتراف کنید. خدا به این صورت راضی تر است و بنده هایی با این اوصاف را بهتر می پسندد. این یک نوع دین است. و نوع دیگر هم دین انسان نواز است که به آدمیان مجال میدهد، آنها را پرواز میدهد، جلوی رشد آنها را نمی گیرد، و خدا را چنان مطرح نمی کند که به نفی آدمیان بیانجامد.
اگزیستانسیالیستهای الحادی معتقد بودند که نقش خدا بطور کلی نفی انسان است و آدمی محدود وقتی با خدای نامحدود روبرو می شود مثل آن قطره ای است که غرق دریا می شود. لذا می گویند چنین خدا و دینی به انسانیت لطمه میزند، او را دعوت به نیستی و نفی خود می کند و توابع و عواقب اجتماعی، سیاسی، اخلاقی بسیار زیادی دارد. آنها خدا را بیگانه معرفی می کنند. اتفاقا یکی از نتایج این مکتب این است که اگر قرار باشد ما به طرد بیگانگان همت بگماریم، خدا را هم باید در عداد بیگانگان طرد کنیم تا آزاد و رها بشویم و به پرواز درآییم. اما ادیان و تجربه های دینی چیز دیگری می آموزند. می گویند، درست است که خدا نامحدود و بی کران، و آدمی محدود است، و نسبت این دو نسبت صفر و صد است، ولی این خدا، بیگانه نیست بلکه خودی است. آن شعر مولانا که می گوید :
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
تـا قمـــر را وانمــایــم کـز قمـــر روشــن تـری
جلـوه کن در بـاغ تـا صـد بـاغ و گلشن بشکفـد
زانکه ازصد بـاغ وگلشن خوش تر و گلشن تری
درست اشاره به همین معنا دارد. خداوند، من تر از ماست. نه تنها با ما بیگانه نیست و خودی است، بلکه خودتر از ماست، به طوری که وقتی ما در او می رویم، به او متصل می شویم، خود ما بزرگتر می شود، نه اینکه به صفر برسد. آدمی در مقابل بیگانه است که خودش را درمی بازد، بیگانه که خصم و مخالف ماست و وقتی به ما میرسد پایش را بر ما می گذارد و ما را له می کند، جا را برای خودش باز و برای ما تنگ می کند، لذا بیگانه هرچه فربه تر، ما را حقیرتر می خواهد. منطق آن بیگانه همین است. ولی همه ی اینها درصورتی است که آن دیگری بیگانه باشد. اما اگر آن دیگری بیگانه نباشد، بلکه خود باشد، حتی خودتر از خود ما باشد، به طوری که وقتی به او می رسیم بیشتر به خودمان رسیده باشیم نه اینکه خودمان را بیشتر گم کنیم، در این صورت دیگر ما فتوا به طرد و جارو کردن و زدودن و بیرون کردن او نمی دهیم. در این صورت از او میزبانی می کنیم، او را میهمان می کنیم و خود را در او می یابیم. این منطقی است که در ادیان است. اگزیستانسیالیسم الحادی چنین دیدی ندارد، لذا آن منطق به آن رأی نهایی منتهی می شود. که می گوید یا من، یا خدا. اگر او بیاید من باید بروم.
همچنانکه می دانید، اگزیستانسیالیسم فقط ملحدانه نیست بلکه اگزیستانسیالیسم دینی هم داریم. یکی از مکتبهای فلسفی دین گرا که بسیار با اندیشه ی عرفانی و تجربه دینی همسایه است، همین اگزیستانسیالیسم الهی است که درک بسیار لطیفی از رابطه انسان و خداوند به دست میدهد و سطح معرفت دینی را فراتر از سطح معارف متعارف می نشاند.
ژان پل سارتر در حدی که ما می فهمیم و نوشته هایش نشان میدهد، اعتقادی به خدا نداشت و ملحد بود، خداوند انشاء الله درآن دنیا دستش را بگیرد ! در آن دنیا ملحدی باقی نمی ماند. آنجا همه مؤمن می شوند، منتهی گاهی طول می کشد. یعنی چیزی که در اینجا زودتر و آسان تر به دست می آید در آنجا با پرداختن هزینه بیشتری کسب می شود.
والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته