۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

رنگ و بی رنگی - سروش ۱۸

تاریخ نصب روی وبلاگ

July. 12. 2008
رنگ و بی رنگی
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۱۸)
بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسه گذشته گفتیم اگر بپذیریم که این جهان، جهانی است که تعین یافته و از دل بی تعینی بیرون آمده است، و تجربه های پیامبران و عارفان نیز صورتهایی را به آنها می نمایاند که از بی صورتی بیرون آمده است، آنگاه باید نسبت این صورتها را با آن بی صورتی، و نسبت این رنگها را با بی رنگی معین کنیم. در بادی نظر چنین می نماید که هرصورتی برای آن بی صورتی مجاز است و هر رنگی را میتوان منسوب به آن بی رنگی دانست. بی رنگی به هیچ رنگی نزدیکتر و از هیچ رنگی دورتر نیست. بنابراین، آیا صحیح است که بگوییم تجربه ی کسی از خداوند صحیح تر است از تجربه ی کس دیگری ؟ یا اینکه باید گفت، آدمیان به قد و قامت روحشان و معرفتشان، هر تجربه ای می کنند برای خودشان درست است ؟ درصورت اخیر، ما فقط می توانیم از تنوع تجربه ها و دریافتها سخن بگوییم اما نمی توانیم از غلط بودن یکی و درست بودن دیگری، یا درست بودن یکی و درست تر بودن دیگری دم بزنیم. این سئوال لازمه ی منطقی آن مقدماتی است که قبلا گفتیم. مقدماتی که از کلمات مولوی هم کاملا استنباط می شد. او هم تابع همین مکتب بود و می گفت :
صورت از بی صورتی آمد برون
بـاز شد که انـا الیــه راجعــون
ابیات دیگری که در مثنوی هست قدری این معنا را به شرح بیشتر و با تمثیلات نزدیکتر به ذهن بیان می کند.  مولوی برای همین معنا تمثیل آینه را در میان می آورد. می گوید که آینه از خود هیچ نقش و صورت و رنگی ندارد، و اگر داشته باشد آن را آینه نمی توان خواند. همچنانکه ترازو از پیش خود میل به هیچ جانبی ندارد، و اگر داشته باشد دیگر به آن ترازو اعتماد نمی توان کرد. ترازو آن است که در تعادل و در بیطرفی کامل باشد. فقط وزنه ها و کالاهایی که در ترازو می نهیم در بالا و پائین بردن کفه های ترازو دخالت دارند نه یک کشش ذاتی از درون ترازو :
گــر طمــع در آینــــه بـرخــاسـتـی
در نفــاق آن آینــه چـون مـاسـتـی
گــر تــرازو را طمــع بــودی بمـــال
راست کی گفتی ترا زو وصف حال
اگر ترازو چیزی را دوست داشته باشد و دلش بخواهد آن را سنگین تر نشان بدهد، در آن صورت به آن ترازو چه اعتمادی می توان کرد و نام او را چگونه می توان ترازو گذاشت ؟ ترازو همان است که تراز باشد، یعنی در تعادل باشد و ما ترازش را، با وزنه هایی که در آن می نهیم، به هم بزنیم. عین همین ماجرا در آینه است.  آینه ی واقعی و ایدآل هیچ نقش و صورت و رنگی نباید داشته باشد، بلکه باید نقش و صورت و رنگ آن شیء که مقابل او می نشیند را منعکس کند :
نقــش او فـــــانــی و او شـــد آینـــــه
غیــــر نقـــش روی غیـــر آنجـــای نــه
گـر کنـی تف سـوی روی خــود کنــی
ور زنـــی بــر آینــــه بــر خـــود زنـــی
ور ببینـــی روی زشـــت آن هــم تـوی
ور ببینـــی عیســی و مــــریـم ، تـوی
او نه این است و نه آن، او ساده است
نقــش تـو در پیـــش تـو بنهــاده است
خود آینه، ساده، یعنی بی نقش و بی رنگ است، تعبیری که حافظ هم دارد، مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی. آینه نه این است و نه آن، او ساده است، نقش تو را هم در پیش تو گذاشته است. مولوی این تعبیر را در چندین مورد به کار برده است، از جمله در آن غزل خوبی که در دیوان کبیر دارد :
جـان جهـان دوش کجـا بـوده ای
نی غلطـم در دل مــا بــوده ای
رشـک بـرم کـاش قبــا بــودمی
زآنکـه در آغـوش قبــا بــوده ای
زهــره نـدارم کـه بگــویـم تـو را
بـی مـن بیچـاره کجــا بـوده ای
آینه ای، رنگ تو نقش کسیست
تـو ز همـه رنـگ جــدا بـوده ای
این بیت متعلق به همین معنا و مطلبی است که ما اکنون در کار شرح آنیم. تو آینه ای، آینه صفتی، از پیش خود نقشی و رنگی نداری و چون ز همه رنگ جدا بوده ای، همین که ما در تو نقشی ببینیم، می فهمیم که این نقش از کس دیگری است. همین که در تو رنگی ببینیم، می فهمیم که این رنگ از جای دیگری است و از تو نیست، جوشش درونی تو نیست، تولید تو نیست. اگر غیر از این باشد دیگر نام تو آینه نیست.

خداوند در تصویر و تفسیر این عارفان، وقتی که موضوع تجربه های باطنی قرار می گیرد، به صفت یک آینه بر آدمی تجلی می کند. منتها، خاصیت آینه این است که آدمی خود را در او می بیند. آینه ای، نقش تو رنگ کسی است، تو ز همه رنگ جدا بوده ای. این سخن، سخن بسیار مهم و سرنوشت سازی است. خداوند را اگر آینه ی بی رنگ، بی نقش، و بی صورتی بدانیم و خود را در تجربه های باطنی مواجه با آینه ببینیم، در آن صورت هرچه را در آن آینه می بینیم نباید به آینه نسبت بدهیم، بلکه باید به بیننده نسبت دهیم، به خودمان که در مواجهه ی با او نشسته ایم. در حقیقت او باعث می شود که او را در خود ببینیم. ولی ما فعلا به بخش اول مسئله توجه داریم، او باعث می شود تا ما خود را در او ببینیم. مولوی روایت المؤمن مراه المؤمن را این چنین معنا کرده است :
چون که مؤمن آینه ی مؤمن بود
رویــش از آلــودگــی ایمــن بــود
دیگران گفته اند که مؤمنان خویشتن را در یکدیگر می بینند و هرچه پاکتر، خالصتر، و صمیمی تر باشند بهتر در یکدیگر می تابند، حتی این را معنای دستوری کرده اند و گفته اند که مؤمن باید آینه ی مؤمن باشد، یعنی، من باید شما را به خودتان نشان بدهم، شما هم باید من را به من نشان بدهید. نه من به شما تملق بگویم و نه شما به من. واقعیت را بر یکدیگر وارونه نکنیم. آن چیزی را که هستیم با صداقت بگوئیم و نشان بدهیم. ما هزار حجاب بر خود داریم، دیگر با زبانمان بر این حجابها نیفزاییم. یک معنای دیگر هم برای المؤمن مرآه المؤمن گفته اند که یکی از نامهای خداوند مؤمن است. در انتهای سوره ی حشر، نام مؤمن در اعداد نامهای خداوند آمده است. المؤمن مرآه المؤمن یعنی خداوند آینه ی مؤمنان است و مؤمنان می توانند خود را در آینه ی وجود او ببینند. همه ی این معانی درجای خود صحیح است و آن جمله می تواند متحمل همه ی این معانی باشد. خداوند را میتوان آینه دانست، هم روایت این را می گوید و هم تفسیری که عارفان، از جمله مولانا، از آن کرده اند. به هرحال، آینه دانستن خداوند از تعبیرات رایجی است که در عرفان نظری با آن مواجهیم.

وقتی که صورت از بی صورتی بیرون می آید، نسبت همه ی صورتها با آن یکی است. اما از همینجا پرسشی متولد می شود. و آن اینکه اگر نسبت این بی صورت با همه صورتها یکی است، پس نزاع موسی و شبان چه معنا دارد ؟ چرا باید موسایی به شبانی بگوید که تصویر خود را از خدا تصحیح کن ؟ چرا باید به او بگوید که تو غلط می فهمی، تو کج دیدی، تو تیره دیدی، دیدت را روشن کن و تفسیرت را تصحیح کن ؟ آیا یکی از نقشها و رسالتهای انبیا این است که تفسیرهای ما را از تجربه های درونیمان تصحیح بکنند ؟ یا باید هر کسی را به حال خود و با آنچه یافته است واگذارند ؟ ظاهر کلام مولانا بر این وجه اخیر دلالت دارد. خداوند به موسی می گوید :
در حـق او مـدح و در حـق تـو ذم
در حق او شهد و در حق تو سـم
گـر خطـا گـویـد ورا خـاطـی مگـو
گر بود پـر خون شهیـد او را مشو
خـون شهیـدان را ز آب اولیتـرست
این خطـا از صـد ثـواب اولیتـرست
در درون کعبـه رسم قبلـه نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست
کسی که وارد تجربه ی معنوی و باطنی شده است مثل نمازگزاریست که وارد خانه ی کعبه شده است. مثال گویا و روشنی است. مطابق فقه اسلامی، وقتی که انسان بیرون خانه ی کعبه است، در نماز گزاردن باید رو به خانه ی کعبه بایستد. اما داخل خانه ی کعبه به هرطرف بایستد، رو به قبله، و اصلا درون قبله است و دیگر رو به قبله کردن ندارد. مولوی در جای دیگر می گوید :
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خـود روی اوست
عده ای هستند که رویشان به سوی خداست، و عده ای دیگر اصلا رویشان همان روی خداست. عده ای متوجه الی الله اند، اما عده ای دیگر عین وجه الله اند :
آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خـود روی اوست
دیــــدن دانــــا عبــــادت ایــن بــــود
فتــح ابــواب سعـــادت ایـــن بــــود
در درون کعبـــه رسـم قبلــه نیست
چه غـم ار غـواص را پاچیلــه نیست
داخل خانه ی کعبه مراعات قبله نداریم. در آنجا به هرطرف رو کنیم و به هرطرف نماز بگزاریم، رو به قبله نماز گزارده ایم. به تعبیر دیگری از مولوی، وقتی کسی غواص و اهل شناگری است، دنبال کفش و پای افزار نمی گردد، نمی گوید پایم خیس شد، چه غم ار غواص را پاچیله نیست. کفش و لباس برای موقعیت و جای دیگری است. انسان در دریا و میان آب مراعات پوشیدگی و این احوال را نمی کند. در درون تجربه ی دینی و باطنی، آدمی چون نمازگزاری است که درون خانه ی کعبه است. چنین آدمی درون قبله است، لذا به هر طرفی نماز بخواند از قبله منحرف نشده است. این تمثیل و کنایه را مولوی در باب کسی بکار می برد که منغمر در تجربه باطنی است. می گوید، هرچه او می یابد همان خداست، همان تجربه ی واقعی خداوند است. سر به سر چنین کسی نگذارید و با او درنپیچید. خداوند به موسی همین را عتاب کرد. گفت، بله تجربه ی او منطبق بر تجربه ی تو نیست، اما این اشکالی ندارد. برای او شهد است، برای تو سم است، برای او مدح است. او بخاطر آن تجربه ممدوح است، ولی تو را مذمت و ملامت می کنند. تو نباید خودت را با او بسنجی. لذا، او را گرفتار نکن و شایسته ملامت ندان. ظاهر کلام مولانا این است. از این کلام چنین بر می آید که گویا لازم نیست موسایان و پیامبران با صاحبان تجربه ی دینی، در هر مقام و مرتبه ای که هستند، درپیچند. همین بود که بعدا موسی در پی عتاب الهی، به جستجوی شبان برآمد :
عـــاقبـت دریـــافـت او را و بـدیــد
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیـــچ آدابــی و دستــوری مجــو
هـرچه می خواهـد دل تنگت بگـو
کفـر تو دینست و دینـت نـور جـان
آمنــی وز تـو جهـــانـی در امـــان
ای معــاف یفعــل اللـه مـا یشــاء
بـی محـــابـا رو زبـان را بـر گشــا
این سخن از آن حرفهای ناب عارفانه ی متعالی است. موسی به شبان گفت، تو معاف یفعل الله ما یشاء هستی.  یعنی تو به جایی رسیده ای که خدا با تو کاری ندارد. دیگر گریبانت را نمی گیرد. مشمول عفو و مصونیت الهی هستی، و ما هم که رسولان الهی هستیم، به تبع، دیگر گریبان تو را نمی گیریم. تو به جایی رسیده ای که در دستان خداوندی و خدا تو را هر چرخی که بخواهد بدهد، می دهد، چون قلم در پنجه ی تقلیب رب، یعنی مثل قلمی هستی در دستان خداوند، که آن را به هرطرف بخواهد می گرداند و هرچه بخواهد با او می نویسد:
ای معاف یفعل الله ما یشاء
بی محابا رو زبان را بر گشا
دیگر پروای سخن گفتن نداشته باش، بی محابا و بی ملاحظه دهانت را باز کن، چون درحقیقت هرچه میگویی، تو نگفته ای، خدا گفته است (یفعل الله ما یشاء). هیچ آدابی و ترتیبی مجو. آداب و ترتیب برای غیر مجذوبان و آگاهان است، اما برای تو که در مقام مجذوبی هستی، آداب و ترتیب نمی توان قائل شد یا بر تو تحمیل کرد.  به تعبیر مولانا، ادب آن مقام، بی ادبی است : ادب عشق جمله بی ادبی است. آنجا همان بی محابا و بی ملاحظه بودن ممدوح است، لذا، هرچه می خواهد دل تنگت بگو :
کفر تو دینست و دینت نور جان
آمنـی وز تـو جهـانــی در امـان
این پیامی بود که موسی به شبان رساند، اما شبان حالا دیگر دگرگون گشته بود :
گفت ای موسـی از آن بگذشتــه ام
مـن کنـون در خــون دل آغشتــه ام
مـن ز ســدره منتهــی بگذشتــه ام
صـد هـزاران سـاله زان سو رفتـه ام
تــازیــانـه بـر زدی اسپــــم بگشــت
گنبــدی کـرد و ز گــردون بـرگـذشت
محــرم نـاســوت مــا لاهـــوت بـــاد
آفـریـن بـر دست و بـر بـــازوت بـــاد
حـــال من اکنــون بـرون از گفتنست
اینـچ می گــویـم نـه احــوال منست
نقش می بینــی که در آیینـه ایست
نقش تُست آن، نقش آن آیینه نیست
شبان گفت، ولی من از عتاب تو بهره بردم. من در آن مرتبه ی پیشین باقی نماندم. من هم صعود و عروج کردم. لاهوت همسایه ی ناسوت ما شد. یعنی آن عالم ربوبی آمد در کنار عالم انسانی نشست و دست من را گرفت و بالا برد. تو تازیانه ی بجایی زدی، آفرین بر دست و بر بازوت باد.

در اینکه این تازیانه تازیانه ی بجایی بود، جای سخن نیست، و در اینکه موسی آن شبان را ارتفاع بخشید و از آن منزلت نخستین بالاتر برد، جای کلام نیست. حرف این است که آیا موسی چنین رسالتی داشت ؟ سخن مولانا این است که عتاب الهی به موسی چیز دیگری می گفت : می گفت، تو نباید چنین کنی. تو با این کارت داری کسی را از ما جدا می کنی. اصلا تکلیف خودت را معلوم کن : برای فصل کردن آمدی یا برای وصل کردن ؟ تو در این عالم چه کاره ای ؟ به منزله ی یک پیغمبر چه وظیفه ای داری ؟ تو با این عتاب که به چوپان می کنی، یک آدم متصل اهل وصال را بدل می کنی به یک انسان بریده و قهر کرده و پشت کرده.  تو باید بدانی که : 
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
این ابیات از بس اهمیت داشته و از بس با فطرت دینی مؤمنان و مسلمانان انطباق داشته، در حکم ضرب المثل درآمده و به ادبیات عامه راه یافته است. البته روح و مضمون این کلمات خیلی بلند است. و اگر همین ها در میان ما رایج نبود، این دین قشری فقیهانه دلی را نمی ربود. همین تعابیر عارفانه است که آب ملایمی بر این خشونتها و قشریتها افشانده و آنها را کمی تعدیل کرده است :
تو برای وصل کـردن آمدی
یا برای فصل کـردن آمدی
ما زبان را ننگریم و قـال را
ما روان را بنگریم و حال را
این سئوالی است که هر مسلمانی، هر مبلغی و هر مروج دینی باید از خود بپرسد. سئوالی است که خدا از هر یک از ما می پرسد. خداوند ما را مؤاخذه می کند و در مقابل این پرسش مهیب قرار می دهد که در این عالم چه می کنید ؟ درباب رابطه ی آدم با خدا چه فتنه و آتشی می کنید ؟ چه وسوسه ای می دوانید و چگونه آدمیان را با خدای خودشان در می اندازید ؟ سخن مولانا آنچنانکه از این داستان برداشت می شود، این است که ارتفاع یافتن چوپان نتیجه ی ناخواسته ی رفتار موسی بود. مولوی در مواضع مختلف مثنوی به این نکته اشاره دارد که اگر آدمی صمیمی و مخلص باشد، حوادث تلخ و سوء هم نتایج شیرین برای او خواهد داشت : در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست. وقتی پا در جاده ی مستقیم بود، هر حادثه ی تلخ و شیرینی نتیجه اش شیرین است. حتی کسی که می خواهد به شما خیانت بکند، می خواهد راهزنی بکند، می خواهد زهر در کام شما بریزد، همه ی اینها بدل به شهد می شود. این بدلیل اخلاصی است که آن سالک دارد. به تعبیر مولوی :
دزد سـوی خـانـه ای شد زیـر دست
چون درآمد دید کان خانه ی خودست
در این جاده حتی اگر کسی برای دزدی برود، خواهد دید که به خانه ی خود وارد شده و مال خود را می دزدد، و این دیگر دزدی نیست. یعنی سعادت اینگونه یار او می شود. بیراهه ها اینچنین می پیچند و آدمی را به راه اصلی هدایت می کنند، مشروط به اینکه انسان در جاده اصلی باشد. این کج و راست رفتنها زیان زیادی نمی زند : درصراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست. در اینجا هم موسی تازیانه زد، اما این تازیانه چوپان را نکشت و او را هلاک نکرد، به عکس، به تعبیر مولوی :
هست حیوانی که نامش اشغرست
کـو به زخـم چـوب زفت و لمتـرست
تا که چوبش می زنی به می شود
او بـه زخـم چــوب فـربـه می شود
نفـس مـؤمـن اشغـری آمـــد یقیــن
کـو به زخـم رنـج زفتست و سمیـن
نفس مؤمن همچون جانوری است که وقتی چوبش می زنند، چاق تر می شود. آن چوپان نیز همین گونه بود.  او صاحب چنان نفسی شده بود، لذا تازیانه ی موسی فربه تر و سالمترش کرد : آن بیگانه ها را از وی دورتر کرد و او را بالاتر برد و به خداوند نزدیکتر کرد. ولی این امر، در تفسیر مولوی، پیامد ناخواسته ی رفتار موسی بود. عتاب خداوند با موسی نشان می دهد که موسی ظاهرا کار درستی انجام نداده بود. خداوند از او انجام چنین کاری را نمی خواست. البته کار موسی خوش عاقبت بود، ولی ای بسا که نتیجه ای سوء می داد، آنوقت کار او را به منزله ی یک وظیفه و رسالت نمی توان برگرفت.

ظاهر داستان موسی و شبان این است که خداوند به زبانهای مختلف به موسی فهماند که سطوح و مراتب مختلف مردم را دریابد، و اصلا در اینجا صحیح و غلط وجود ندارد. به تعبیر خیلی ساده، قضیه نسبی نسبی است.  شما خداوند را به نحو الف در می یابید، دومی به نحو ب، سومی ج، دیگری د، و ... اگر آن که خداوند را به نحو الف یافته، بالاتر آمد و ارتفاع گرفت، به ب می رسد. اگر باز هم بالاتر آمد، به ج می رسد، به د می رسد، و همینطور به مراتب بالا. اگر هم ارتفاع نگرفت، که نگرفت. اینها همه بحر را در کوزه ی وجود خودشان ریخته اند، و هرکسی هم ظرفیتی دارد و فراتر از آن ظرفیت هم نمی تواند، نمی رود. لذا نمی توان کوزه ای را ملامت کرد که چرا اینقدر آب می گیری ! می گوید، بیشتر از این نمی توانم بگیرم. اگر این کوزه تغییر کرد، ظرفیت هم تغییر می کند و فراگیری هم بیشتر می شود، وگرنه، نه. ظاهر کلام مولانا این است.

اما اینک خواهیم گفت که باطن کلام او نیز همین است. این مطلب در اندیشه عرفانی ما مهم است. نسبت صورت و بی صورتی در اینجا بسیار کارساز و فوق العاده مهم است. نسبت همه ی صورتها با بی صورتی مساوی است. نسبت همه ی رنگها با بی رنگی مساوی است. آنچه در عالم خلقت رخ داده، این است که بی رنگی اسیر رنگ شده است، هم در عالم خلقت بیرونی و هم در عالم تجربه ی درونی :
چـونک بی رنگی اسیـر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چونکه آن رنگ از میـان برداشتی
موسی و فـرعـون کـردند آشتی
وقتی بی رنگی اسیر رنگ میشود، سیاه و سفید که متضادند پیدا میشود، اما وقتی رنگها از میان بروند و به بی رنگی برسیم دیگر تضادی نیست. در بی رنگی و بی صورتی تضاد نیست. چون نسبت همه ی صورتها با بی صورتی، و نسبت همه ی رنگها با بی رنگی یکی است. لذا نمی توان گفت هیچ صورتی از صورت دیگر به بی صورتی نزدیکتر یا از آن دورتر است. و چون چنین است، بر تجربه ی هر کسی باید انگشت صحت نهاد. یعنی بر درک و تجربه ی باطنی هیچ کس انگشت اعتراض منه.

خطا وقتی رخ میدهد که بخواهیم انطباقی انجام بدهیم، لذا در واقعیت خطا نیست. کسی نمی تواند بگوید رنگ سیاه خطاست، این سخن معنا ندارد، کسی نمی تواند بگوید چرا سیاه، سفید نیست. یا برعکس. هر کدام از اینها همان هستند که هستند. فقط می توانیم بگوییم سیاه، سفید نیست و سفید، سیاه نیست، اما سیاهی را بخاطر سیاهی و سفیدی را بخاطر سفیدی ملامت نمی توان کرد و نمی شود گفت بنا بوده همه ی سیاه ها سفید بشوند ولی اشتباها بعضیها سیاه شدند، یا برعکس. هر چیزی بناست همان باشد که هست. در عالم تجربه ی باطنی با چنین واقعیتی روبرو هستیم. این همان است که حکمای ما به نام علم حضوری از آن یاد می کنند.  باطن سخن مولوی هم چنین چیزی است.

در اینجا دو نکته را باید بیفزائیم تا هم نسبت به دعوت انبیا تصور روشن تری داشته باشیم و هم در مورد تجربه های باطنی. اما در باب دعوت انبیا، خطاب انبیا با عامه و متوسطان است. جهان را متوسطان پر کرده اند. روی سخن پیامبران نیز در درجه اول با همین متوسطان است، نادری از مردم در دوسوی این بدنه ی متوسط قرار می گیرند. یعنی، یا نخبگانی اند که در سطوح عالیه هستند، یا کسانی اند که بلحاظ روحی و ذهنی عقب افتاده اند و خارج از مدار متوسط اند. آن نخبگان، بنا به نظر برخی از عرفا مخاطب پیامبران نیستند، و آن گروه دوم نیز از حواشی کلمات انبیا استفاده می کنند. این البته مسئله ی مشکلی است و ما نیز نمی خواهیم در اینجا آن را بشکافیم، ولی بالاخره پاره ای از عرفای ما معتقد بودند که روی سخن انبیا با متوسطان است، و نخبگان خارج از دایره ی خطابند. نخبگان دین فردی دارند. آنها بر وفق آنچه خودشان می گیرند و می فهمند، عمل می کنند. البته به طفیل ذوق پیغمبر ذوق می کنند و از آن بهره می برند، اما مخاطب امر و نهی و تکالیف او نیستند. شریعت فردی و دین فردی همین است. حافظ که می گفت :
دیده ی بد بین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریهـا که من در کُنج خلوت می کنم
اشاره به همین معنا داشت. آن دلیریها و خلافهایی که در نظر آدمیان خلاف دینی محسوب می شود، اگر از نخبگان در کنج خلوت سر زند خلاف محسوب نمی شود، چون مطابق با شریعت فردی آنهاست. این امر البته منافاتی با خاتمیت ندارد. خاتمیت، مطابق نظرعرفا، متعلق به نبوت جمعی، یا همان مأموریتی است که پیامبر برای اجتماع پیدا می کند، نه نبوت فردی. روی سخن انبیا با عامه و متوسطان است.  از پیامبر نقل شده است :  ما پیامبران مأموریت یافته ایم که با مردم به اندازه عقولشان سخن بگوییم و چیزی فوق عقلشان با آنها در میان نگذاریم و فوق طاقت عقلانی، چیزی از آنها طلب نکنیم. اینکه قرآن فرموده است : لا یکلف انفسا الا وسعها، خداوند هیچ کسی را فوق طاقتش تکلیف نمی کند، این هم طاقت بدنی است و هم طاقت عقلانی. پیامبر چیزهایی به مردم نمی گوید که فوق طاقت عقلانی آنان باشد. تکالیف فوق طاقت نیز از آنان نمی خواهد. پیامبران سخنانشان را با سطح عقل متوسط موزون می کردند و این تناسب را همیشه رعایت می کردند. آنها به مردم تعلیم می دادند، یا از نخبگان می خواستند که هرگاه تجربه های خود را با مردم متوسط در میان می گذارند، آنها را در داخل چارچوبی که انبیا معرفی کرده اند بگنجانند و فراتر از آن نروند. درحقیقت، تعالیم انبیاء و تفسیرهایی که ارائه می دادند و صورتهایی که از خدا به دست می دادند، هم برای متوسطین بود و هم هشداری بود به آن نوادر و افراد استثنایی تا آنها هم سخنانشان را در دل همین قالبها بگنجانند. مولوی در مثنوی بارها وقتی به این مرزها نزدیک میشود خویشتنداری می کند :
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نـه رسـوایـی و ویـرانـی کند
گرچه بعدا بی صبری و بی تابی خود را بیان می کند :
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیـر ویـران گنـج سلطــانی بـود
ولی در عین حال اجازه ی ویرانی نمی دهد. همه جا این خویشتنداری را نشان میدهد :
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مــزن و اللـه اعلــم بالـرشــاد
بـر کنــار بـامـی ای مست مُــدام
پست بنشین یـا فـرود آ والسـلام
نکتـه ها چون تیـغ پـولادست تیـز
گـر نـداری تـو سپـر واپـس گـریـز
پیـش این المـاس بی اسپـر میــا
کــز بُــریــدن تیـــغ را نبــود حیــا
مولوی چون به نحوی فوق العاده طبیعی و مهار نشده سخن می گفته است، این نکته را به بهترین وجه به ما نشان میدهد. آدمی را تا لب چشمه می برد و خشک لب برمی گرداند. او طوفان را به چشم می بیند، لذا از افتادن در آن، یا کشاندن دیگران به درون طوفان، خویشتنداری می کند. این درست همان مرزهایی است که پیامبران معرفی کرده اند و گفته اند از این مرزها فراتر نروید، تجربه هایتان را در قالبهایی ورای این قالبها نریزید و به دیگران ندهید و معرفی نکنید. پیغمبران حتی در این زمینه فوق العاده خشن و سختگیرانه عمل کردند. آنها حتی گفتند، اگر کسی بالاتر از اینها گفت، بکشیدش ! یک مورد حکم قتل و حکم ارتداد برای همین جاست. داستانی که مولوی از بایزید آورده و در آن عناصر فقهی و عرفانی را با هم آمیخته، همین مضمون را دارد :
بـا مـریــــدان آن فقیـــــر محتشـــم
بـایــزیـد آمــد کـه نـک یــزدان منــم
گفـت مستــانـه عیــان آن ذوفنــون
لا الــــه الا انـــا هـــا فـــاعبـــــدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تـو چنیـن گفتـی و ایـن نبـود صـلاح
فردا، وقتی بایزید از حالت مجذوبیت بیرون آمد، مریدان به او گفتند، شما دیشب چنان سخنانی فرمودید :  سخنانی که مصلحت نیست. بایزید گفت، بله، شما راست می گویید.
حق منـزه از تن و من با تنـم
چون چنین گویم بباید کشتنم
خدا جسم نیست و من جسمانی هستم. اگر بار دیگر از این سخنان گفتم، خونم حلال، بکشید مرا !
چــون وصیـــت کــــرد آن آزاد مــــرد
هـر مُــریـدی کـــاردی آمــــاده کــرد
مست گشت او باز ازآن سغراق زفت
آن وصیتهــــاش از خـــاطــــر بـرفـت
نقــــل آمـــد عقـــــل او آواره شــــد
صبــح آمـد شمـع او بیچـــاره شــــد
چـون همـای بی خـودی پــرواز کـرد
آن سخــن را بـایــزیــد آغــــاز کـــرد
عقـــل را سیــــر تحیـُـــــر در ربـــود
زان قـوی تـر گفت که اول گفتـه بود
نیســت انـــدر جبـــــه ام الا خـــــدا
چنـد جـویــی در زمیــن و بـر سمــا
آن مـریــدان جملــه دیــوانـه شـدنـد
کـاردها در جسـم پـاکـش می زدنـد
هر که انـدر شیـخ تیغـی می خلیــد
بــاز گـــونـه از تـن خـود می دریـــد
این انتهای داستان است. و مولوی وقتی به پایان داستان می رسد همان ابیات را می گوید :
بر کنـار بـامی ای مست مُــدام
پست بنشین یـا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کـامران
آن دم خـوش را کنــار بــام دان

لب ببند ارچه فصاحت دست داد
دم مـزن و اللـه اعلـم بـالـرشـاد
نیـزه بـازی انـدرین کـوهـای تنگ
نیــزه بــازان را همـی آرد بتنــگ
می گوید، درست بر لب پشت بام رسیده ایم، یک قدم آن طرف تر بگذاریم سقوط می کنیم، هم خودمان و هم دیگران. فصاحت دست داده، سخن بسیار زیبایی است. می گوید، تازه اینجا نطقم باز شده است، تازه به جایی رسیده ایم که دارم بندها را پاره می کنم، تازه به میدانی رسیده ایم که من باید در آن برقصم، ولی :
ای دریغا رهزنان بنشسته اند
صـد گره زیـر زبـانـم بسته اند
دیگر نمی شود فراتر رفت. این درست همان مرزی است که انبیاء معین کرده بودند : پایتان را از اینجا آن طرف تر نگذارید و الا خونتان حلال می شود ! پیامبران خیلی سختگیرانه در اینجا وارد شده اند : حکم به ارتداد و قتل مرتد. گفته اند، این برای عامه بهداشتی نیست و تمام رسالت دینی را از میان خواهد برد و درک متوسطان را از خداوند دچار تشویش و پریشانی خواهد کرد و تحیری مذموم برایشان پدید خواهد آورد.  ما دو نوع تحیر داریم. نظامی می گفت :
ای محــرم عــــالــم تحیـُــر
عالم ز تو هم تُهی و هم پُر
مولوی نیز می گفت :
گه چنین بنماید و گه ضـد این
جز که حیرانی نباشد کار دین
کار دین حیرت افکنی است. این درست است، اما دو نوع حیرت داریم، یکی به معنای گیجی و سلامت عقل و روان را از دست دادن، و دیگری حیرتی که فوق العقل است، یعنی عقل سرجای خود است ولی مرتبه ای بالاتر از عقل است، اما همه کس به آنجا نمی رسد.

پیامبران حدی بر تجربه کسی ننهاده اند، نمی توانستند هم بنهند، اما حدی برای بیان آن تجربه نهادند و در درجه اول توصیه شان به صاحبان تجربه این بود که در بیان و ابراز آنها حد نگه دارید و مراعات حال عامه را بکنید، چون شما پا به عرصه اسرار می نهید. از حد متوسط که بالاتر برویم وارد وادی اسرار و راز می شویم، و آن رازها جز با رازدان انباز نیست :
تـا نگویی سر سلطان را به کس
حلق بخشی کار یزدانست و بس
چـون ز راز و نــاز او گــویـد زبــان
یـا جمیـل الستـر خـوانـد آسمـان
وقتی کسی زبان باز می کند و می خواهد از راز و ناز الهی حرفی بزند، آسمان به دعا برمی خیزد و می گوید یا جمیل الستر، ای خدایی که به نیکی اسرار را می پوشانی، این سر را بپوشان. در اینجا دهان کائنات باز می شود و همه می کوشند بر آن سر پرده بیفکنند. آن سر فاش نشدنی است و نباید افشا بشود : نباید با نامحرمان در میان نهاده شود :
چــون ز راز و نــــاز او گــــویـد زبـــان
یــا جمیـــل الستــر خـوانـد آسمـــان
سخت مست و بی خود و آشفته ای
دوش ای جـان بر چه پهلـو خفتـه ای
عـاشـق و مستـی و بگشــاده زبـان
اللــه اللــه اشتــــری بــر نــــــاودان
نباید پرده دری کرد. این سفارش انبیا بود. لذا سفارش آنها را بیشتر باید با توجه به درک عامه و با توجه به رسالت اجتماعیشان در نظر گرفت.

اما نکته دوم که به مقدمه ای که درباب رسالت اصلی انبیا در ابتدای بحث گفتیم مربوط می شود، این است که آدمی هنگام تجربه ی باطنی هم مواجه با آینه است و هم خودش آینه است، تا آن حقیقت در او بتابد. این هردو واقعیت صحت دارد و هر دو بعد را باید در درک کامل این مسئله منظور کرد. هم خداوند با آن حقیقت بیکران و نا محدود بی صورت بی نقش و لاتعین به منزله ی آیینه ای است که آدمی خود را در آن می بیند، و هم آدمی باید آینه صفت بشود تا آن واقعیت بی کران متناسب با ظرفیت او در او بتابد و بگنجد. این یکی از تعلیمات اصلی عرفا بود که : خودتان را پاک کنید و صیقل بزنید تا واقعیت در شما بتابد. معتقد بودند که دو نوع دانش طلبی داریم، گاهی ما بدنبال دانش می رویم و گاهی دانش به دنبال ما می آید. مولانا داستانی دارد درباب چینیان و رومیان. می گوید، چینیان و رومیان نقاش بودند، میانشان منازعه برخاست :
چینیـان گفتند ما نقـاش تـر
رومیان گفتند ما را کر و فر
مسابقه ای میانشان ترتیب داده شد. چینیان نقشی کشیدند. رومیان هیچ نقشی نکشیدند، اما دیوار مقابل دیوار چینیان را صیقل زدند و تابناک کردند. روز مسابقه که شد، نقش چینیان فوق العاده بود و نقش رومیان فوق العاده تر :
هرچه آنجا دیـد اینجا بـه نمود
دیده را از دیده خانه می ربود
همین که پرده را از میان برداشتند و نقش چینیان در آینه ی رومیان تابید، از اصل زیباتر درآمد. مولوی
می گوید : رومیان آن صوفیان اند ای پسر. صوفیان کسانی هستند که فقط به صیقل دادن باطنشان اهتمام و اشتغال دارند تا حقایق در آنها بتابد. پس، در مواجهه ی با حقایق دو آینه داریم : یکی آینه ی وجود آدمی، و دیگری، خود همان حقیقت آینه صفت که بی نقش و بی رنگ است و از آن حیث که بی نقش و تعین و بی صورت است آینه نامیده می شود. آدمی نیز از آن حیث که منعکس کننده ی انوار آن حقیقت بی کران است آینه نامیده می شود :
آینــت دانــی چــرا غمـــاز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
رو تـو زنگــار از رخ او پـــاک کـــن
بعـد از آنــت نــــور را ادراک کـــن
میدانی چرا آینه ات خوب حقیقت را نشان نمی دهد ؟ برای اینکه گرد و خاک برآن نشسته و زنگار گرفته و تیره شده است، و آینه ی تیره نمی تواند واقعیت را به نحو درخشان منعکس بکند. لذا عموم آن ریاضاتی که پیشنهاد می کردند برای زدودن این زنگارها بود. عموم آن روشهای سلوکی که عرفا پیشنهاد می کردند برای برطرف کردن آن بیگانه ها بود. هرچه غیر از جنس آینه است باید از روی آینه سترده شود تا آینه هرچه آینه تر بشود و در انعکاس انوار واقعیت موفق تر و درخشنده تر گردد. پس می توانیم بگوییم صورتهایی که در ما می تابند، می توانند تیره تر یا روشن تر، و مستوی تر یا پرپیچ و تاب تر باشند. رسالت پیامبران و در واقع رسالت اصلی شان، این بود که به آدمیان بگویند خانه ی ضمیرتان را پاک کنید، آینه ضمیرتان را صیقلی کنید، این زنجیرها را از دست و پای روانتان باز کنید. علم نبوت علم بیگانه شناسی است. دستورهای نبوی، دستورهای طرد بیگانگان است. این بیگانه ها را باید بیرون ریخت. لذا، بیگانه شناسی مهمترین علمی است که ما می توانیم در حوزه ی معرفت دینی و ایمان دینی داشته باشیم. اینکه مولانا می گوید این دانشمندان همه چیز را می شناسند ولی خودشان را نمی شناسند، و به این سبب ملامتشان می کند، برخاسته از همین مبنا است :
دانـــد او خـــاصیــت هـر جــوهـــری
در بیـــان جـوهـر خـود چـون خـــری
کـه همــی دانـــم یجــوز و لا یجــوز
خـود نـدانــی تـو یجــوزی یـا عجــوز
جــان جملـــه علمهـــا اینســت ایـن
کـه بـدانـی من کیــم در یــوم دیــن
قیمت هر کاله می دانی که چیست
قیمــت خــود را نـدانـــی ابلهیســت
این حرفها برخاسته از حاق تعلیمات انبیاست. بنا نبود ما همه چیز را بشناسیم اما خودمان را فراموش کنیم.  بنا نبود همه چیز را پیدا کنیم اما خودمان را گم کنیم. بنا نبود همه چیز را قیمت بگذاریم اما از قیمت خودمان غافل بشویم. بنا نبود هر گره ای را باز کنیم اما از باز کردن گره وجود خودمان عاجز بمانیم. اصلی ترین تعلیم انبیا همین بود که اگر آن گره گشاییهای دیگر شما را از گشودن گره وجود خودتان غافل می کند، آنها را کنار بگذارید :
در گشــآد عقـده هـا گشتـی تو پیــر
عقـده ی چنــدی دگـر بگشــاده گیـر
عقــده را بگشــاده گیــر ای منتهــی
عقده ی سختست بر کیسه ی تُهی
دعوت اصلی پیامبران همین بود که زنگار را از روی آینه پاک کنند. بنابراین، ممکن است موسایی به شبانی اعتراض کند، اما نه شبانی که اهل تجربه ی باطنی است، بلکه شبانی که واجد رذیلتهایی است. موسی می تواند به او اعتراض کند، بگوید، اگر می خواهی این راه را بروی با این بارهای گران نمی توانی : باید آنها را فروبگذاری و خودت را سبک بکنی. اگر می خواهی آن حقیقت را ادراک کنی، با این زنگارها، با این چشم کم سو نمی توانی ببینی، باید چشمت را تقویت کنی. باید آن تیرگیها و زنگارها را از روی آینه ی دلت بزدایی. این معقول است. لذا انبیاء، با توجه به وظیفه و مأموریتی که دارند. مأموریتی که هم متوجه عامه است، هم صفت جمعی دارد، و هم متوجه بیگانه شناسی و بیگانه زدایی است. می توانند این کار را بکنند. این دعوت از آنها پذیرفته است. این مأموریت، مأموریت اصلی آنهاست که بگویند آدمی در این مقام هرچه خالص تر خودش را عرضه بکند، و به تعبیر مولوی هرچه فربه تر، یا هرچه نازک تر و لاغرتر، شایسته تر است.  اینکه مولوی می گوید : سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق، معنایش همین است.  یعنی، عاشقی آدمی را می تراشد و نازک می کند. اما از چه می تراشد ؟ از بیگانه هایی که به او فربهی موهوم و آماس و تورم بیمارگونه داده بودند. این نازکی اگر به دست آمد البته فربهی در کنار آن است :
آن رسـن بگـرفتـم و بیــرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
آدمی فربه هم می شود، زفت هم می شود ولی نازک هم می شود. خودی آدمی فربه می شود، و وقتی ناخودها تراشیده شوند، آدمی نازک و سبک هم می شود. دعوت انبیا متوجه این معنا هم بوده است.  بنابراین، ما از یک طرف می توانیم بگوییم تجربه ی هر کسی در حق او شهد و در حق تو سم است. شهد است چون خدا به آن اندازه بر او متجلی شده و او به آن میزان خدا را شناخته است. فی الواقع همه ی ما همین گونه ایم. هریک از ما خدای خودمان را داریم. هریک از ما درکی متناسب با خودمان از واقعیت و از هستی داریم. هریک از ما رابطه ای متناسب با خودمان با عالم بالا داریم. به تعبیر عارفانه تر، این حقیقت بی کران هستی با نوع و رنگ خاصی در ما تجلی کرده است :
گر بـریـزی بحـر را در کـوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
این بحر بی کران به اندازه ی قسمت یک روز ای در ما گنجیده است. ولی نکته اصلی این است که، اولا، خطاب با نخبگان است. یعنی آن تجربه های نخبه گرایانه ی استثنایی متعالی اهورایی خود را با دیگران درمیان مگذارید، اگر هم می گذارید باید با خواص باشد، و اگر با عوام است باید در محدوده ای باشد که پیامبران معرفی کرده اند، و ثانیا، به ناپاکان و کژان توصیه می کنیم که خودشان را پاک تر، تصفیه شده تر، معتدل تر، و مستوی تر بکنند، چون درآن صوت بهتر می توانند انوار حقیقت را بتابانند و در آن صورت است که درک و تفسیر آنها از تجربه ی باطنی با واقعیت بی صورت منطبق تر است. عمده ی کوشش پیامبران در راه تصحیح تجربه ها معطوف به این معنا بود و از این مجرا عمل می کرد که آدمیان را از نظر روحی معتدل تر بکنند و آینه ی آنها را بی زنگارتر، تا وقتی که با خدای خود روبرو می شوند صورت بی صورت او را واضح تر ببینند و حقیقت او را بی پرده تر ادراک بکنند. این تازه متعلق است به عالمی که ما آن را عالم خیال می نامیم، اما کسی که فراتر از این عالم می رود حاجت به این توصیه ها ندارد. او وارد عالم مجذوبیت و حیرتی می شود که زمام رفتار و ادراک او را خداوند به دست می گیرد و حرکت او نه به پای خود بلکه به تحریک و ترغیب خداوند خواهد بود. در معنای انطباق تفسیر تجربه با خود تجربه نکته های ظریف تری هم هست که به توفیق الهی در نوبت آتی عرضه خواهیم کرد.

سئوال : آیا هرصورتی را برای خداوند می توان مجاز دانست ؟ اگر کسی تصور کرد که خدا به شکل انسان ویژه ای مثلا چشم آبی است، آیا این کفر نیست ؟ آیا اگر حضرت عیسی مسیح را مثل او ببینیم، شرک نیست ؟

پاسخ : مطابق تعالیم انبیاء، یا دست کم در چارچوب دیانت اسلام، شرک است. اصلا شخص مسلمان این چنین نمی بیند، بلکه پیامبر اسلام چنان تعلیم داده اند و چنان ذهن مسلمانان را مؤدب به آداب معرفتی کرده اند که تجربه هایشان در این قالب ریخته نشود. تعلیمات دینی وقتی جذب ذهن بشود، ذهن، خود را چنان هدایت می کند که تجربه های خود را در چنان قالبهایی بریزد. اصلا رسالت انبیا همین بود. درست شبیه این است که وقتی شما زبان فارسی می دانید و زبان دیگری نمی دانید، خود به خود افکار شما جز به قالب زبان فارسی ریخته نمی شود. یعنی زبان فارسی به ذهن شما جهت میدهد و فکر شما را هدایت می کند و روی آن صورت و قالب می گذارد. قالبی که شما نمی توانید از آن فرار کنید. انبیا همین کار را کرده اند، زبانی را درانداختند و در اذهان فروبردند و جا انداختند، به طوری که وقتی کسی فکر دینی می کند، یعنی تجربه ی دینی می کند، به آن زبان تفسیر و تأویل می شود، نه به زبانی دیگر. اگر کسی چند زبان بداند، گاهی فکرش، بسته به شرایط دراین قالب ریخته می شود و گاهی درآن قالب. این امر چندان اختیاری هم نیست و حقیقتا نمی توان گفت که قالبی بر قالب دیگر برتری دارد. اگر کسی با چند نوع تعلیم دینی، یا با چند نوع مکتب فلسفی و تصوفی آشنا بود، در آن صورت تجربه های او خود به خود راههای مختلف انتخاب خواهند کرد، و این هم چندان اختیاری نیست. در ذهن و ضمیر چنین شخصی صورتهای مختلف می جوشد و برهم پیشی می گیرند، گاهی این غلبه می کند و گاهی دیگری. کار انبیا بیشتر این بود که در میان امتشان گفتمان واحدی را جاری کنند، به طوری که عموم پیروان به یک زبان حرف بزنند و به یک زبان چیزها را بفهمند. اما نوادری که فراتر از گفتمان واحد عمل می کنند و چندین رودخانه در ذهن و ضمیر آنها می ریزد، در مقام فهم تجربه ها و دریافت آنها در واقع اسیر این رودخانه های مختلفند، گاهی یکی بیشتر در می آید و غلبه می کند و گاهی دیگری. در اینجا دیگر کار به دستور بر نمی آید. یعنی نمی شود به شخص امر کرد که چنین بفهم و چنان نفهم، چنین ببین و چنان نبین. به مقتضای طبع او و به سبب شرایط دخیل در ذهن اوست که وضعیت خاصی برای او پدید می آید.  آری، او در مقام ابراز آنها محدودیت دارد، اما در مقام تولد آن تجربه ها و تفسیر آنها اختیاری ندارد. آن تجربه ها شکل خودشان را مطابق منطق خودشان پیدا می کنند.

سئوال : نخبگانی که به خدا رسیده اند آیا تحت تعلیم انبیا بوده اند یا خیر ؟

پاسخ : هر دو نوع را داشته ایم. کسانی بوده اند که در دایره ی نبوت یک نبی تجربه می کردند و از آنها بهره مند می شدند و کسانی هم بوده اند که مستقل بودند. حداقل خود انبیا علی الاصول چنین بوده اند.

سئوال: اگر تجربه ی دینی ملاک حقیقت است آیا حقیقت،یا نسبت افراد با حقیقت، نسبی میشود؟

پاسخ : کلمه ی نسبی یکی از آن آفت خیزترین کلمات است. نسبی چند معنا دارد و ما نمی دانیم دوستانی که این لفظ را به کار می برند کدام یک از این معانی مورد نظرشان است. نسبیت در جاهایی خیلی درست است و ما جز نسبی بودن نمی توانیم داشته باشیم. مثلا وقتی می گوییم، سلامتی نسبی است، در اینجا یعنی سلامتی کامل تقریبا نداریم. اصلا تعریفی از سلامتی کامل نداریم. نمی دانیم یک انسان اگر چگونه باشد کاملا سلامت است. سلامتی نسبی است، به این معنا که ما باید به درجه ای از سلامت قانع باشیم و اصلا نمی دانیم سلامت کامل تعریف و حد و حدودش چیست. این معنای ساده ای از نسبی بودن است.

در مورد نسبتی که ما با واقعیات بیرونی داریم نیز همینطور است، مثلا می گوییم میزان قند و چربی خون نسبی است، یعنی نرمال قند و چربی خون کسانی که در ایران زندگی می کنند یک مقدار است و آنها که در یمن، عربستان و انگلستانند نرمالشان فرق می کند و طبیب باید به این تفاوت توجه کند. نسبی است یعنی با تغییر آب و هوا، اقلیم، تغذیه، نژاد، خون و.... عوض می شود. نسبی بودن به این معنا هیچ مشکلی ندارد.  چیزهایی هست که منوط به شرایط اند. مثلا اگر فاصله مان از خورشید بیشتر بشود، حرارت و سردی و سبزی و خشکی زمین طور دیگری می شود و اگر کمتر بشود طوری دیگر. به قول مولانا :
آفتـابی کز وی این عـالـم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
این نسبی است. یعنی با تناسب فواصل و وضعیت و موقعیت تعریف می شود. به این معنا هم خیلی از چیزها نسبی هستند. درواقع فقط چیزهایی که ذاتی اند، به آن تعبیری که حکما داشته اند، نسبی نیستند. یعنی همان اند که هستند و بالضروره همان اند که هستند. که اگر شما این بالضروره را بردارید نسبی می شوند، یعنی عوامل بیرونی در مقدار و جایگاه آنها دخالت می کنند. واقعیت خودش نسبی نیست، اما با ما نسبتی دارد، و به این معنا نسبی است. درک ما از حقیقت نسبی است. یعنی کسی که بیشتر دقت کرده، بیشتر چیز فهمیده و اطلاع بیشتری دارد، درکش از حقیقت بهتر و بیشتر است. کسی که دقتی نکرده و نکته های مربوط و لازم را فرا نگرفته، درکش ناقص تر است. این سخن که خود حقیقت یا واقعیت نسبی است حرف نادرستی است، اما درک ما، فاصله ی ما با حقیقت و آگاهی ما از او نسبی است. یعنی نسبت به من، نسبت به جایگاه من، نسبت به کوشش من تعریف می شود و تغییر می کند. ما گفتیم انعکاس واقعیت و حقیقت در آینه ی ضمیر ما بستگی دارد به اینکه چقدر این آینه از پیچ و تاب و زنگار پیراسته باشد، و به این معنا نسبی است. این نسبی بودن چیز عجیب و غریبی نیست. شما این نکته را به یک امر شیطانی تبدیل نکنید که هرجا وارد شود موجب بطلان و پلیدی و آلودگی گردد، اینطور نیست. ما الان گفتیم، شما هرچه این آینه را بیشتر صیقلی بکنید تاباننده تر خواهد بود. خوب، این امر نسبی است. یعنی منسوب است به میزان پیراستگی و صیقلی بودن آینه. حالا اگر بجای نسبی بودن، منوط بودن را بکار ببریم شاید درک معنا راحت تر و اشکالاتش هم کمتر باشد. منوط به این است که هرچه آنجا بیشتر کوشش کنید اینجا بیشتر نتیجه می گیرید. این دو با هم تناسب دارند. پس وقتی گفتیم که فهم دین نسبی است، یعنی منوط است به میزان درک شما از معارف عصر، منوط است به پیش فرضهایی که شما دارید. همیشه هر نتیجه ای نسبت به دلیل و مقدماتش نسبی است، اگر آن مقدمات زورش برسد نتیجه را اثبات می کند، اگر زورش نرسد اثبات نمی کند. هرقدر زورش برسد نتیجه میدهد. از هر مقدماتی که نمی شود هر نتیجه ای را گرفت. پس نتیجه نسبی است. نتیجه به اندازه ای که دلیل اقتضا می کند و نیرو دارد حادث و حاصل می شود، نه فراتر، یا بیشتر و کمتر از آن. نسبی است به این معناست که متناسب با مقدمات است. لذا فهم ما از دین هم نسبی است، یعنی متناسب است با پیش فرضهایی که داریم.  پیش فرضها را تغییر دهید، فهمتان هم تغییر می کند. پس تجربه ی دینی به این معنا نسبی است، یعنی متناسب با ظرفیت روحی شماست، متناسب با پیراستگی دل شماست، متناسب با صیقلی بودن آینه ی ضمیر شماست. کلمه ی نسبی را بردارید به جایش متناسب را بگذارید، آنوقت خیلی از این گیرها و مشکلات احتملا حل خواهد شد.

سئوال : ژان پل سارتر معتقد بود که جمع خدای نامحدود با انسان محدود ناممکن است، و به این ترتیب به نفی مطلق خدا می رسید. آیا خود او معتقد بود که خدای بی کرانی وجود دارد ؟

پاسخ : همینطور است. به دو صورت این مسئله را می توان مطرح کرد. در اگزیستانسیالیسم الحادی چندان به جوانب برهانی و فلسفی مسئله خدا توجه نمی کنند که بر جوانب اخلاقی، انسان شناختی و ارزشی. در اگزیستانسیالیسم می گویند اگر شما خدای نامحدود را در میان آورید، این خدا آنقدر بزرگ و فربه است که جا را بر انسان تنگ می کند. در واقع انسان زیر پای آن خدا له می شود. اریک فروم در کتاب روانکاوی و دین دو نوع دین معرفی می کند، دین انسان نواز و دین انسان کش. دینهای انسان کش دینهایی هستند که در آنها خدا آن قدر بزرگ و جلیل می شود که آدمیان در پای او تحقیر می شوند، له می شوند، لگد مال می شوند و به صفر می رسند. در این ادیان به عابدان، به پیروان و به خداپرستان تلقین و توصیه می شود که خود را در مقابل خدا هرچه بیشتر ذلیل تر و کوچک تر کنند تا خدا بزرگتر و از بندگانش خوشنودتر بشود.  گفته می شود سرکشی و سرفرازی نکنید، داعیه نداشته باشید و دائما به ذلت و حقارت خود اعتراف کنید. خدا به این صورت راضی تر است و بنده هایی با این اوصاف را بهتر می پسندد. این یک نوع دین است. و نوع دیگر هم دین انسان نواز است که به آدمیان مجال میدهد، آنها را پرواز میدهد، جلوی رشد آنها را نمی گیرد، و خدا را چنان مطرح نمی کند که به نفی آدمیان بیانجامد.

اگزیستانسیالیستهای الحادی معتقد بودند که نقش خدا بطور کلی نفی انسان است و آدمی محدود وقتی با خدای نامحدود روبرو می شود مثل آن قطره ای است که غرق دریا می شود. لذا می گویند چنین خدا و دینی به انسانیت لطمه میزند، او را دعوت به نیستی و نفی خود می کند و توابع و عواقب اجتماعی، سیاسی، اخلاقی بسیار زیادی دارد. آنها خدا را بیگانه معرفی می کنند. اتفاقا یکی از نتایج این مکتب این است که اگر قرار باشد ما به طرد بیگانگان همت بگماریم، خدا را هم باید در عداد بیگانگان طرد کنیم تا آزاد و رها بشویم و به پرواز درآییم. اما ادیان و تجربه های دینی چیز دیگری می آموزند. می گویند، درست است که خدا نامحدود و بی کران، و آدمی محدود است، و نسبت این دو نسبت صفر و صد است، ولی این خدا، بیگانه نیست بلکه خودی است. آن شعر مولانا که می گوید :
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
تـا قمـــر را وانمــایــم کـز قمـــر روشــن تـری
جلـوه کن در بـاغ تـا صـد بـاغ و گلشن بشکفـد
زانکه ازصد بـاغ وگلشن خوش تر و گلشن تری
درست اشاره به همین معنا دارد. خداوند، من تر از ماست. نه تنها با ما بیگانه نیست و خودی است، بلکه خودتر از ماست، به طوری که وقتی ما در او می رویم، به او متصل می شویم، خود ما بزرگتر می شود، نه اینکه به صفر برسد. آدمی در مقابل بیگانه است که خودش را درمی بازد، بیگانه که خصم و مخالف ماست و وقتی به ما میرسد پایش را بر ما می گذارد و ما را له می کند، جا را برای خودش باز و برای ما تنگ می کند، لذا بیگانه هرچه فربه تر، ما را حقیرتر می خواهد. منطق آن بیگانه همین است. ولی همه ی اینها درصورتی است که آن دیگری بیگانه باشد. اما اگر آن دیگری بیگانه نباشد، بلکه خود باشد، حتی خودتر از خود ما باشد، به طوری که وقتی به او می رسیم بیشتر به خودمان رسیده باشیم نه اینکه خودمان را بیشتر گم کنیم، در این صورت دیگر ما فتوا به طرد و جارو کردن و زدودن و بیرون کردن او نمی دهیم. در این صورت از او میزبانی می کنیم، او را میهمان می کنیم و خود را در او می یابیم. این منطقی است که در ادیان است. اگزیستانسیالیسم الحادی چنین دیدی ندارد، لذا آن منطق به آن رأی نهایی منتهی می شود. که می گوید یا من، یا خدا. اگر او بیاید من باید بروم.

همچنانکه می دانید، اگزیستانسیالیسم فقط ملحدانه نیست بلکه اگزیستانسیالیسم دینی هم داریم. یکی از مکتبهای فلسفی دین گرا که بسیار با اندیشه ی عرفانی و تجربه دینی همسایه است، همین اگزیستانسیالیسم الهی است که درک بسیار لطیفی از رابطه انسان و خداوند به دست میدهد و سطح معرفت دینی را فراتر از سطح معارف متعارف می نشاند. 

ژان پل سارتر در حدی که ما می فهمیم و نوشته هایش نشان میدهد، اعتقادی به خدا نداشت و ملحد بود، خداوند انشاء الله درآن دنیا دستش را بگیرد ! در آن دنیا ملحدی باقی نمی ماند. آنجا همه مؤمن می شوند، منتهی گاهی طول می کشد. یعنی چیزی که در اینجا زودتر و آسان تر به دست می آید در آنجا با پرداختن هزینه بیشتری کسب می شود.

والسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته

صورت و بی صورتی - سروش ۱۷

تاریخ نصب روی وبلاگ
June.28. 2008
صورت و بی صورتی
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۱۷)
بسم الله الرحمن الرحیم


شناختی که مولوی از خدا داشته و تصویر بی تصویری که از او برای ما بجا نهاده، قطعا در تصحیح خدا شناسی ما مؤثر خواهد بود و ما را در مقام پرستش، پرستندگانی ژرف تر و خداشناس تر خواهد کرد.  خداشناسی مولوی از یک اصل مهم و آغازین پیروی میکند. ابتدائا این اصل را ذکر می کنیم و سپس نتایج و فروع آن را مورد بحث قرار می دهیم. این اصل آغازین فقط در خداشناسی کارگر نمی افتد، بلکه اصلی است که ماوراءالطبیعه شناسی و کائنات شناسی و خلقت شناسی هم از دل آن بیرون می آید. اصلی است که شاید مولوی، در مقام مقایسه با بزرگانی چون حافظ و سایرین، بزرگترین مبدع یا عرضه کننده ی آن بوده است.

خدای حافظ، خدایی غفور و کریم است. خداوند با چهره ی غفاریت و کریمیت بر او تجلی کرده است. در ابیات حافظ، ارجاع مستقیم به خداوند کمتر می رود. یکی از نکته های جالب شعر حافظی، دیدن دست خداوند در پس کثرت موجود در این عالم است. در اندیشه ی حافظ تجلیات مختلف همه برمی گردد به یک موجود، به یک تجلی کننده که درهرجا به مقتضای مقام و به تناسب مورد چهره ای نموده است. غزل فوق العاده لطیف حافظ که شاید عارفانه ترین غزل او در این باب است، به خوبی گویای این معناست.
عکـس روی تـو چـو در آینـــه ی جــام افتـاد
صوفی از خنـده ی می در طمـع خـام افتـاد
حسـن روی تو به یک جلـوه که در آینـه کـرد
این همـه نقــش در آیینـــــه اوهــــام افتــاد
این همه عکس می و نقش مخالف که نمود
یک فــروغ رخ سـاقیست که در جــام افتــاد
غیـرت عشــق زبــان همـه خـاصــان ببــریـد
کـز کجــا ســر غمـش در دهـن عــام افتــاد
من ز مسجــد بـه خـرابــات نـه خود افتــادم
اینهـم از عهـد ازل حـاصــل فــرجــام افتـــاد
چـه کنـد کـز پـی دوران نــرود چـون پــرگـار
هـر کـه در دایـــره ی گـردش ایـــام افتـــاد
در خــم زلـف تـو آویخــت دل از چــاه زنـــخ
آه کــز چــــاه بــرون آمـــد و در دام افتــــاد
آن شد ای خواجه که در صومعـه بازم بینی
کــار مـا بـا رخ ســاقی و لـب جـــام افتـــاد
زیـر شمشیـر غمش رقص کنـان بـایـد رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجـام افتـــاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گـدا بیـن که چه شایسته انعــام افتــاد
صوفیــان جملــه حریفنــد و نظـربـاز ولـــی
زین میــان حـافظ دلسوختـه بدنـام افتــــاد

به ابیات نخستین این غزل توجه کنید، همه حکایت از این دارد که محبوب ازلی فقط یک تجلی کرده است، اما این یک تجلی، صور و نقوش متعدد پیدا کرده است.
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فـروغ رخ سـاقیست که در جــام افتــاد

تمثیل عرفای ما این بود که گویی در مقابل خداوند آینه های متعدد نهاده اند و خداوند در هر آینه به قامت و رنگ و تناسب آن آینه تجلی کرده است. ترجیح بندهای هاتف اصفهانی را به خاطر آورید. آنجا که می گوید :  وقتی در کلیسا با دلبری ترسا بحثم شد، به او گفتم، شما چرا اهل شرک و تثلیث هستید و قائل به توحید نیستید ؟  و او به من گفت :
گـر از سـر وحدت آگـــاهی
تهمت کافری به مـا مپسند
در سـه آینـه شـاهد ازلــی
پـرده از روی تـابنـاک افکنـد
سه نگردد بر چشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند

می گوید، ما را اهل تثلیث خطاب مکن، چون این تثلیث ریشه در توحید دارد ( این تعابیر از هاتف اصفهانی است). تثلیث و سه گانه پرستی ما ریشه در یگانه پرستی دارد. ما به یک محبوب و تجلی کننده بیشتر قائل نیستیم : تعدد از آن آینه هاست، نه از آن کسی که در مقابل آیینه نشسته است. او یکی است، اما از او سه جلوه در سه آینه پدیدار شده است. این سه را شما می توانید تعمیم دهید به : سه هزار، سه میلیون، سه میلیارد، سه ...  
حافظ در غزل دیگری می گوید :
در خـرابــات مغــــان نــــور خـــدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
جلــوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خـانه می بینی و من خـانه خــدا می بینم
هـر دم از روی تو نقشـی زنـدم راه خیـــال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم

حافظ می گوید، در این پرده نقوش بسیار می بینم، اما نقاش یکی است. چهره های بسیار می بینم، اما صاحب این چهره ها یکی است. تعدد می بینم، اما این تعدد در تجلی کننده نیست، در مجلی و منظرها است. در آنجایی که ظهور صورت می بندد و جلوه تحقق پیدا می کند است. این معنا را نزد حافظ و کثیری از شاعران و متفکران عارف مشرب می بینید. این همان چیزی است که گاهی به آن وحدت وجود یا وحدت شهود هم گفته اند. یعنی اگرچه مشاهدات شما کثیر است، لیک این کثرت به وحدت منتهی می شود. در ورای این مشاهدات چند کس می بینید، اما این چند کس را به یک کس تقلیل دهید. مولوی در پاره ای از ابیات خود به این نحوه از وحدت شهود اشاره کرده است.
گر تو صد سیب و گلابی بشمری
صد نمـاند یک شود چون بفشری

وقتی آب سیب ویا انگور را می گیرید ظاهرا آب صدها سیب و حبه ی انگور را گرفته اید، اما بر اثر فشرده شدن، یک مایع روان و یکدست از آنها به دست می آید. گویی که ورای این کثرتها، وحدتی نشسته است.  سپس این را تعمیم می دهد و می گوید :
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معــانی تجــزیه و افــراد نیست
اتحــــاد یـــار بـا یـــاران خوشست
پای معنی گیر صورت سرکشست
صــورت سـرکش گدازان کن برنـج
تـا بیبینی زیــر او وحـدت چـو گنـج
او نمــاید هـم به دلهــا خویــش را
او بـــدوزد خــرقــه ی درویــش را
منبسط بودیــم و یک جوهــر همه
بی سر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گـوهر بودیــم همچون آفتــاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون بصــورت آمـد آن نــور ســره
شد عدد چون ســایه های کنگره
کنگــره ویـــران کنیــد از منجنیـق
تـا رود فـرق از میـان این فـــریق

ما همه از وحدت سرچشمه گرفته ایم و به کثرت مبتلا شده ایم. چشم پرده سوز لازم است. دیده ای لازم است که در ورای این کثرتها وحدت را سراغ گیرد. کنگره را ویران کند ( اگر یک منبع نور را پشت سر یک کنگره، یعنی دیواری که صاف نیست و بریدگی دارد، بتابانید، سایه نیز بریدگی پیدا خواهد کرد و کنگره دار خواهد شد، اگر کنگره برداشته و دیوار ویران شود، دیده می شود که منبع نور یکی است و در آن تعدد راه ندارد. نور، بالا و پائین و پستی و بلندی ندارد. نور واحد است، انبساط و یکدستی بر آن حاکم است). مولوی آنجا که می گوید :
تیز دَوَم، تیز دَوَم، تا به سواران برسم
نیست شوم، نیست شوم، تا بر یاران برسم
خوش شده ام، خوش شده ام، شعله آتش شده ام
خانه بسوزم، بروم تا به بیابان برسم

همین معنا را با بیان شاعرانه لطیفی برایمان بازگو میکند. خانه ها منشأ تعدد هستند. وقتی که در یک سرزمین صاف، خانه سازی می کنیم و دیوار بالا می بریم و قطعه ای از زمین را از قطعه ی دیگر جدا می کنیم، در حقیقت ایجاد تعدد می کنیم. دیوارها را خراب کنید، به بیابان برسید، و دوباره به وحدت خواهید رسید :
خوش شده ام، خوش شده ام، شعله آتش شده ام
خانه بسوزم، بروم تا به بیابان برسم

کثرتها را آتش میزنم تا به وحدت برسم. دیوارها را ویران می کنم تا به آن دشت صاف و یکدست برسم.  

اما آن اصلی که بدان اشاره کردیم، ورای اینها است. و آن اصل در این بیت مولوی آمده است :
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون

منشأ همه ی این صورتها یک صورت نیست، بلکه بی صورتی است. فرق است بین اینکه بگوئیم یک جمال و یک چهره و یک صورت داریم و از این یک چهره صدها عکس برمی داریم و گرچه این عکسها متکثر و متعددند، اما صاحب تصویر یکی است، با اینکه بگوئیم این عکسها از آن کسی است که خودش بی چهره و بی عکس و بی صورت است. میان این دو سخن تفاوت زیادی وجود دارد. مادام که در آن بیان نخستین هستیم، این تصور به ذهن می آید که یک چهره داریم و عکسهای آن صدهزارند، نظیر تصویری که در آب می افتد ( تمثیلی که خود عرفا میکردند). اما وقتی بگوئیم صورت از بی صورتی آمد برون، یعنی منشأ همه ی صور بی صورتی است و منشأ همه ی نقوش بی نقشی است. آن بی صورت وقتی که تجلی می کند و خود را به ما نشان می دهد، در قالب نقشها و صورتها در می آید.
ای صفاتت آفتاب معرفت
و آفتاب چرخ بند یک صفت
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها وز بیش بیش
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
گه مشبه را موحد می کند
گه موحد را صور ره می زند

می گوید ای کسی که خودت بی نقشی و در ورای نقشها نشسته ای، اما صورتهای بسیار از تو در عالم پدید آمده است، با این کار خود همه را دچار تحیر کرده ای :
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
هر دو طایفه مبهوت و متهیرند :
گه مشبه را موحد می کند
گه موحد را صور ره می زند

گاهی موحدان در ورطه تشبیه می افتند، گاهی مشبهان به جانب توحید راه پیدا می کنند، ولی تو در ورای این صورت آفرینی ها، بی نقش نشسته ای و حیرت افکنی کار تو و مقتضای رفتار توست. این بی نقشی با چندین صور چه معنایی دارد ؟ چگونه است که موجودی خودش ذاتا بی صورت است اما صورت آفرین است ؟ این همان اصلی است که همه ی خداشناسی مولوی و ماوراء طبیعت شناسی او برآن بنا می شود.

تعبیر دیگر مولوی در این باب بی چونی است. خداوند و ماوراء طبیعت بی چون هستند. یعنی هیچ کیفیتی برای آنها متصور نیست. همه ی چونها و کیفیتها از آن بی چونی سرچشمه می گیرد :
چون بود آن چون که از چونی رهید
در حیاتستان بی چونی رسید

به همین سبب مولوی معتقد است که ما نمی توانیم نسبت به عالم بالا، و در صدر آنها نسبت به خداوند، هیچ بیان درخوری داشته باشیم. نه به این دلیل که زبان نارساست، بلکه به این دلیل که اساسا زبان برای چونی ها و کیفیت ها است و وقتی ما به عالم و عرصه ی بی چونی می رسیم، کمیت زبان لنگ می شود. اساسا زبان برای آن عالم وضع نشده است. به همین سبب مولوی تأکید می کند که باید از مثال استفاده کنیم. مثال ( در لسان عرفا تحت عنوان زبان اشارت از آن یاد می شود) نقش والایی در آموزشهای عرفانی دارد. کار مثال، اشارت کردن است، عبور دادن است، ارتفاع بخشیدن است : به منزله ی انگیزه و محرکی است تا شخص از آن درگذرد و به واقعیتی که مثال بدان اشاره دارد برسد، برخلاف زبان عبارت، یعنی بیان متعارف، که چنین نقش و توانی را ندارد. مولوی در مثنوی به همین معنا اشاره می کند :
جای سوز اندر مکان کی در رود
نور نا محدود را حد کی بود

در مصرع فوق به تعبیر جای سوز دقت کنید. جای سوز یعنی موجودی که خاصیتش این است که جا و مکان را ویران کند، بسوزاند و از میان بردارد، چون هرچه برایش جا تهیه کنید، همین که او درآید، آنجا را از میان برمی دارد. یک تضاد دراین وجود موجود است، بطوری که جای خود را از میان می برد، لذا همیشه بی جا است. بر همین قیاس، چون خود را از بین می برد، لذا همیشه بی چون است. شما هر کیفیتی برای او تصور کنید همین که او درآید آن کیفیت را ویران می کند. همان قصه ی شتر و خانه مرغ است، همین که شتر پا به خانه ی مرغ می گذارد، خانه ویران می شود. مولوی در ادامه می گوید :
لیک تمثیلی و تصویری کنند
تا که دریابد ضعیفی عشقمند

اصلی ترین ابزاری که در اختیار کسی مثل مولوی است تا از بی صورتی دم بزند ابزار تمثیل است. این ابزار از آن همه ی عارفان بوده است. این بزرگان وقتی از تنگنای زبان می نالیدند، تنها مفری که برای بیان اندیشه های خود می جستند، مفر تمثیلات و تصویرات بود. خطابشان هم با عاشقان بود نه با عاقلان یا با کسانی که با تحلیل های مفهومی سر و کار دارند.

این بی صورتی را باید کمی معنا کرد و احکام آن را بیان کرد تا به خدایی که عرفا می شناختند و می پرستیدند، نزدیک تر شده، درکی ژرف تر و نیکوتر از آن پیدا کنیم. برای فهم این معنا باید دانست که این جهان و کائنات مادی در دستگاه فکری مولانا دو خصیصه ی عمده دارد، یکی وجود اضداد، دیگری وجود اعداد.

از طرفی ما دراین جهان کثرت می بینیم، کثرت انواع و اصناف و افراد، انسان ها و گنجشک ها و کبوتران و گیاهان. و از طرف دیگر، اضداد مثل آب و آتش، جنگ و صلح، زیبایی و زشتی، فقر و غنا، خوبی و بدی.
این جهان جنگست کل چون بنگری
ذره با ذره، چو دین با کافری
آن یکی ذره همی پرد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب
ذره ای بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
هست بی رنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
آن جهانست اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق

بی صورتی منشأ صورت است. بی جنگی منشأ جنگ است و بی رنگی منشأ رنگ است. وقتی رنگها پیدا می شوند، تعدد و تفرق و تضاد در عالم رخ می نمایاند. در آن عالم که بی رنگ و بی صورت است، تضاد و تعدد راه ندارد :
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانک آن ترکیب از اضداد نیست
چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی

جنگها بر سر همین رنگهاست. وقتی که رنگ رفت، جنگ هم میرود. زمانی که وارد بی رنگی شدی، آنهایی که بظاهر جنگ و نزاع دارند، بر سر صلح می آیند و جنگ از میان آنها برداشته می شود و اختلافات و نزاعهای ظاهری از میان برمیخیزد.
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت آرام اوفتاد

وقتی که اسمها و لفظها و رنگها و قومیتها را هضم کنید و بفشرید و به وحدت منحل کنید، دیگر نزاع و جنگی باقی نمی ماند. تضاد و تعدد دو حقیقت و واقعیتی هستند که این عالم را در چنگال خود نگاه داشته اند. شما به هرکجا که نظری افکنید، یا چند چیز متفاوت می بینید یا چند چیز متنازع و متنافی و متضاد. وضع دنیا این چنین است. اما دنیای دیگری داریم که فوق اعداد و اضداد است، دنیایی که در آن تضاد و تعدد نیست. مولوی در مورد عارفان همین را می گوید :
بر مثال موج ها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
همه ی اولیای خداوند یکی هستند نه چند تا :
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار

اولیای خداوند یکی اند. این تعدد متعلق به این عالم جسمانی است. اگر از ورای عالم در آنها نظر شود، این ارواح یکی بیش نیستند :
جان گرگان و سگان هریک جداست
متحد جانهای شیران خداست
همچو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیک یک باشد همه انوارشان
چونک برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود

وصف جانهای اولیای الهی وحدت است. تعددی در کار نیست. مولوی مفهوم آیه لا نفرق بین احد من رسله را این گونه می فهمید. یک معنای ساده ی این آیه این است که ما همه ی انبیا را قبول داریم، همه را راستگو می دانیم، همه را مورد عنایت الهی می دانیم، حرف همه ی آنها یکی بوده و .... این معنا البته درست است.  اما معنای دیگری که ورای آن است و از سخن مولوی مستفاد می شود این است که اصلا همه ی آن هزاران پیامبر، یکی بیشتر نبوده اند. آنها معنا بودند نه لفظ، باطن بودند نه ظاهر، روح بودند نه جسم. در لفظ و ظاهر و جسم است که تخالف پیدا می شود، ولی :
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست

وقتی که طوفان مادیت می وزد، این دریای معنا دچار تموج میشود و امواج کثیره و عدیده از آن برمی خیزد.  اما وقتی که این طوفان فرو بنشیند، آن وقت دریا است و وحدت و بساطت آن. عالم بالا عالم ماورای ماده است، و این دو خصیصه ی عالم ماده را ندارد. کثرت و تعدد و تضاد ندارد. و سر جاودانگی آن همین است. مولوی معتقد است که سر فنای این عالم درجنگیدن دائم اجزای دو طرف آن با یکدیگر است، همدیگر را فرسوده می کنند تا نهایتا نابود شوند :
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانک آن ترکیب از اضداد نیست

آن جهان مبتلا به خصیصه ی تضاد نیست، لذا از بین رفتنی و زوال پذیر نیست. نزاعی در آنجا نیست تا فرسایش و فنا و زوال و مرگی باشد، و به همین علت باقی می ماند.

آیا مقام و مرتبه ای در عالم هستی داریم که ورای اعداد و اضداد باشد ؟ آیا چنین چیزی تصور شدنی است ؟ از نظر مولوی پاسخ مثبت است و اصلا بدون آن، این جهان تحقق نمی یافت.  رابطه ی فکر و زبان مثال خوبی برای این امر است. فکر با زبان چه نسبتی دارد ؟ فکر ما در اصل یک پدیده ی غیر زبانی است.  ما از طریق زبان به وادی فکر هدایت می شویم.  ولی اگر فکری بخواهد از ذهن بیرون بیاید چاره ای جز این ندارد که جامه ای به نام زبان بپوشد و از دهان بیرون بیاید. فکر فی ذاته موجودی است بدون لباس و جامه، اما برای ظهور چاره ای ندارد جز اینکه به قالب لباسی درآید.  فکر ورای زبان است، اما در مقام تجلی زبانمند میشود. یعنی آن بی زبانی هیچ وقت خود را بی زبان نمی تواند نشان دهد.  هر وقت ظاهر میشود زبان دار است. اما شما باید بدانید و متوجه باشید که ورای همه، یک بی زبان نشسته است، به طوری که بدون وجود آن، زبانها تهی و بی معنا می بودند، و خاصیتی نمی داشتند.  ما این زبانها را اختراع کردیم تا از آن امر بی زبان پرده برداریم. اما درعین حال خود این زبانها بر آن امر بی زبان پرده افکنده اند. زبانها و جامه ها دو نقش دارند، هم باعث میشوند آن چیزی که جامه ندارد، ظاهر شود و هم، آن چیز را می پوشانند.  نقش دوگانه ای را بازی می کنند.  تصور کنید به یک فرد برهنه که حیا می کند برهنه درمیان جمع ظاهر شود، لباسی می دهیم تا خود را بپوشاند و بتواند درمیان جمع حضور یابد. این لباس دو نقش دارد، از یک سوی او را از خلوت و انزوا بیرون کشیده، و از سوی دیگر او را پوشانده است، بطوریکه نمی توان دیگر او را عریان دید. در حقیقت ما اینجا مسامحه می کنیم.  چیزی می دهیم تا چیزی بستانیم. می گوئیم، لباس بپوش تا بتوانی بیرون بیایی، ولی درعین حال قبول داریم که وقتی لباس پوشیدی و بیرون آمدی تو را به تمام قامت نمی توانیم تماشا کنیم و بخشهایی از وجود تو پوشیده می ماند. ما به فکر می گوئیم در جامه ی زبان بیرون بیا، اما به نیکی می دانیم که این زبان برای فکر محدودیت ایجاد می کند.

مسئله مهم این است که پشت سر اعداد و اضداد امری نشسته که ورای اعداد و اضداد است، فارق از آنهاست، از جنس آنها نیست تا مشمول تعدد و تضاد شود. جنسش، جنس دیگری است. اما برای ظهور به ناچار در این قالبها و جامه ها و طرفها و رنگها ریخته میشود و تجلی می یابد. شاید اکنون معنای این سخنان که :
هست بی رنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون

قدری آشکار شده باشد. صورت از بی صورتی آمد برون، یعنی امر بی صورت برای تجلی یافتن حاجت به صورت دارد و در جامه ی صورتها ظاهر میشود. کم چشمی است که بتواند آن امر بی صورت را در  همان مقام بی صورتی مشاهده کند. از قضا عارفان هم بدنبال چشمی بودند :
بعد از این ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
عارفان را سرمه ای هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس

سرمه ای هست که برخی به چشم می کشند تا به کمک آن، امر بی صورت را از ورای صورتها ببینند و بی رنگی را در ضمن رنگها مشاهده کنند. برای عموم مردم راهی غیر از اینکه از طریق رنگها و جنگها و تعددها و تضادها، آن واقعیت بی رنگ را مشاهده کنند وجود ندارد. مولوی در دیوان شمس به همین معنای بی رنگی اشاره می کند :
ای جان پیش از جانها، ای کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها، ای آن من، ای آن من

این پیشی که در اینجا می گوید پیشی مرتبه ای است و نه پیشی زمانی. تمام حسن ها و زیبایی ها و جاذبه های این عالم، انواع دارند. هر گلی رنگ و بویی دارد، یکی به نحوی دیگر. در زیبایی ها تعدد است. ولی آنی هست که پیش از همه ی اینهاست. این تنوع ها در آنجا راهی ندارد. این معادن متعدد که در عالم وجود دارد، یکی زر است یکی نقره است و یکی مس و ...ولی کان و معدنی داریم که همه ی معادن از او سرچشمه می گیرند، اما نه طلاست، نه نقره، نه مس، نه سرب و نه آهن، چیز دیگریست. جانی داریم که تعدد جانهای ما در او راه ندارد. همان که مولوی از آن به جانان تعبیر می کند. جانان مخفف کلمه ی جان جان است. در مثنوی این تعابیر زیاد بکار رفته است. آب آب، عقل عقل، فقه فقه، نحو نحو، صرف صرف، و بر همین قیاس جان جان :
ای جان پیش از جانها، ای کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها، ای آن من، ای آن من
یک لحظه داغم میکشی، یکدم به باغم میکشی
پیش چراغم می کشی، تا وا شو د چشمان من

این اشاره به همان مرتبه دارد. مرتبه ای که درآن جنگ و رنگ و تعدد و تضاد راه ندارد، ولی در عین حال سرچشمه ی همه ی این رنگها و جنگهاست. عالم ماورای طبیعت، همان عالم است، و خداوند در صدر آن عالم نشسته است و به همین اعتبار، عالم ماورای طبیعت را عالم عدم نامیده است، نیستی. این نیستی را باید خوب فهمید. منظور از نیستی، نیستی مطلق نیست. منظور نیستی تعدد و نیستی تضاد است. آنچه خصیصه اصلی این عالم است (یعنی تعدد و تضاد) درآن عالم نیست. و لذا آن عالم نسبت به این عالم، عالم نیستی است.  یعنی آن چیزهایی که دراینجا پیدا میشود و برجسته است، آنجا اصلا وجود ندارد. ابیات مشهور مولوی را به خاطر آورید که می گوید :
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله ی دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون

عدم گردیدن نه به معنای نیست و نابود شدن و فانی و زایل گشتن، بلکه به معنای متکامل شدن و مراتب پیشین را درنوردیدن و صعود کردن است :
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان می رمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستک زنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بد لقا

عدم شدن یک مرحله تکاملی است در آدمی، فراتر رفتن از وهم است :
گفت لبسش گر ز شعر و ششترست
اعتناق بی حجابش خوشترست
من شدم عریان ز تن او از خیال
می خرامم در نهایات الوصال
این مباحث تا بدین جا گفتنیست
هرچه آید زین سپس بنهفتنیست
ور بگویی ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و نگردد آشکار

عریانی از تن داریم و عریانی از خیال. عریانی از خیال همان است که مولوی در این ابیات می گوید : آنچه اندر وهم ناید آن شوم، یعنی نه تنها تن را فرو می نهم، نه تنها جسمانیت را پشت سر می گذارم، بلکه تعلق به عالم صور خیالی را هم پشت سر می نهم، و سپس با آنها هم وداع می کنم : من شدم عریان ز تن او از خیال. زمانی که آدمی از خیال هم رهایی پیدا کند، آنجا دیگر نهایت وصال است، وصال به عالم عدم، عدم اعداد، عدم اضداد، نه عدم مطلق.

در داستان حضرت عیسی، پس از ظهور ملک بر مریم و وحشتزده شدن مریم، ملک به او گفت :
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم

تو از عالم ماده به عالم ماورای ماده پناه می بری، در حالی که من درعالم عدم صاحب خیمه و خرگاه هستم.  بهر کجا بگریزی من همانجا هستم. از وجودم در عدم می گریزی در حالی که من ازهمان عالم عدم آمده ام :
آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ

من از همان عالم اعوذ می آیم. من متعلق به آن عالمم، همان عالم عدم به معنای بی صورتی و بی رنگی. سر اینکه تأمل در ذات خداوند حیرت آور است، بی چونی و بی رنگی و بی صورتی اوست. ذهنی که با کیفیات و اعداد و اسماء و الفاظ کار می کند، در مواجهه ی با او دچار حیرت میشود. اینکه مولوی می گوید :
گه چنین بنماید و گه ضد این
جز که حیرانی نباشد کار دین

به همین معناست. به مرکز و کانون دین که برسید، وجود خداوند حیرت افکن میشود. اصلا غیر از حیرت افکنی کاری از او برنمی آید. انتظار دیگری از او نمی توان داشت. خدایی که تعلیمات انبیاء و عرفا به ما معرفی می کنند، خدایی حیرت افکن است. به تعبیر نظامی :
ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
ای کارگشای هرچه هستند
نام تو کلید هرچه بستند

تو محرم عالم تحیری، فقط در حیرتها میتوان تو را جست. اگر خدایی که می پرستیم حیرت آفرین نباشد، میشود موجودی نظیر ما. آدمی از جایی شروع به شناختن خداوند می کند که در او حیرت کند. هرچه این حیرت افزون تر، خداپرستی انسان ناب تر، ژرف تر و عمیق تر. دعایی از پیغمبر (ص) نقل شده بدین مضمون: رب زدنی فیک تحیرا، یعنی خدایا حیرت مرا در خود فزون تر کن. در اینجا معرفت عین حیرت و ملازم با آن است. هرچه معرفت افزون تر، حیرت افزون تر. در موجودات دیگر هرچه معرفت افزون تر، احاطه ی برآن موضوع هم بیشتر. فقط در مورد خداوند است که معرفت هم عنان است با فرورفتن بیشتر در کام او. بجای اینکه او در کام شما درآید، شما در چنگال او اسیر میشوید.

اگر خداوند صدرالمتحیرین است، یعنی در صدر موجوداتی قرار گرفته است که آدمی را به حیرت می افکند، اولا، او را چگونه میتوان شناخت ؟ ثانیا، چگونه میتوان عاشق او شد ؟ هنگامی که مولوی عشق بی دریغ خود را نثار خداوند بی چون می کند، به چه کسی خطاب می کند ؟ به خداوند زیبا ؟ حتی در مورد آن خدا هم زیبایی یک چون و کیفیت است. نمی توان آن را همانگونه که به موجودات دیگر نسبت می دهیم، به خدا نسبت دهیم. صورتها از او فرومی ریزند، اما او خودش بی صورت است. نقشها مخلوق او هستند، اما او خودش بی نقش است :
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر

ما چه نسبتی می توانیم با او برقرار کنیم ؟ چه صفتی را می توانیم به او نسبت دهیم ؟ بی جهت نبود که پاره ای از فیلسوفان و عارفان می گفتند تنها صفت خداوند بی صفتی است. جمله ای از امیرالمؤمنین (ع) در خطبه ی اول نهج البلاغه هست که به صراحت دلالت بر این معنا دارد، کمال توحیده نفی الصفت عنه، یعنی کمال توحید خداوند آن است که آدمی برای او صفتی قائل نباشد. بی صفتی به تعبیر مولوی بی صورتی است. شما همین که خودتان را با چنین موجودی مواجه ببینید و در این باره فکر کنید، رفته رفته حیرت بر شما عارض میشود. گویی با یک خلاء روبرو میشوید، وارد محیط کاملا نا آشنایی میشوید. آشناهای ما همین اعداد و اضداد و صور و رنگها و نقوش است که در این عالم می شناسیم. تصور کنید که همگی آنها به کناری رفته اند. در آنجا حیرت حاکم میشود. حال، چنین موجودی را چگونه می توان خواند ؟ چگونه می توان صدا زد ؟ چگونه می توان دوست داشت ؟ چگونه می توان مورد خطاب قرار داد و با او رابطه برقرار کرد ؟ ما چه تصوری ( که اصلا تصور هم نمی توان گفت ) از او می توانیم داشته باشیم ؟ به قول مولانا : جای سوز اندر مکان چون در رود ؟ خدا یک موجود تصور سوز است. شما هر تصوری از او کنید، همین که او وارد شود، آن تصور را می سوزاند. در تصورها محدود نمی شود و جا نمی گیرد. نمی توان او را در مفاهیم گنجاند. وقتی به چنین موجودی می رسیم، چگونه از او اسم ببریم و به او چگونه عشق بورزیم ؟ صفات وحدت و عظمت و عدالت و حیات و علم خداوندی را چگونه بفهمیم ؟

خداشناسی متعارف ما یک خداشناسی انسان گونه است. بدین معنی که ما یک انسان با عظمت را تصور کرده و (دانشمند و با سواد و مقتدر و رئوف و ....). چنین انسانی را بجای خدا می پرستیم. کثیری از ما چنین هستیم :
لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بی مثال

مردمی که مست تصویر و خیال هستند همیشه خداوند را در چهره ای از این چهره ها می بینند. آیا ممکن است این صفات را دائما از خدا بزداییم و او را در آن حالت بی اسمی و بی صفتی مشاهده کنیم ؟ یا فقط باید از طریق سلبی در باره ی او سخن بگوییم ؟ این همان است که عارفان مسیحی می گفتند، راه منفی. یعنی تنها می توانیم بگوییم که چنین و چنان نیست، بی صورت و بی نقش و بی عدد و بی تضاد است. آیا همین مقدار حظ ماست ؟ یا اینکه می توانیم به نحو ایجابی و اثباتی هم درباره ی او سخن بگوییم ؟ عارفانی که به خداشناسی رسیده اند یا کوشش در راه خداشناسی کرده اند، اما از معبر انبیاء عبور نکرده اند، نوعا در این ظلمت باقی مانده اند. برای اینکه صورت مسأله روشن تر بشود یک نکته ای را بر آنچه گفتیم می افزایم.

خداوند بی صورت است و نسبتش با همه ی صورتها مساوی است، درست شبیه مثالی که در باره فکر زدیم. فکری که بی زبان است نسبتش با همه ی زبانها یکی است. یعنی هم می تواند به زبان روسی درآید هم به زبان عربی و هم فارسی و همینطور زبانهای دیگر. چنین چیزی که بی صورت است نسبتش با همه ی صورتها یکی است. چیزی که بی رنگ است نسبتش با همه ی رنگها یکی است. اگر نسبتش با بعضی از رنگها بیشتر از رنگهای دیگر باشد، آن وقت معلوم است که در آن صورت کمی رنگ داشته. من از شما می پرسم، عدالت سرخ است یا سفید ؟ شما میگویید که عدالت رنگ ندارد، بی رنگ است. پس نمیتوان گفت که عدالت سرخ تر است. عدالتی که در ذات رنگی ندارد، نسبتش با سیاهی و سبزی و سرخی و بنفشی یکی است. نمیشود گفت که اگر عدالت را زرد بکشی بهتر آن را نشان داده ای. اگر زرد، عدالت را بهتر از سبز نشان می دهد، معنایش این است که عدالت در ذات خودش کمی زرد است و نسبت به بقیه رنگها، با زردی متناسب تر است، درحالی که فرض این بود که بی رنگ و فارغ از رنگ است. چیزی که رنگ ندارد نسبتش با همه ی رنگها یکی است. چیزی که صورت ندارد نسبتش با همه ی صور یکی است. اگر این اصل را بپذیریم ( که چاره ای هم جز پذیرفتنش نیست ) در نتیجه قطعا باید پلورالیزمی را بپذیریم. یعنی قطعا باید معتقد باشیم که خداوند به چند صورت تجلی می کند و همه ی صورتها هم با او نسبت مساوی دارند.

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته