آن نفسی که باخودی... آن نفسی که بیخودی...
از جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
آن نفسـی که بـاخـودی یــار چـو خـــار آیـدت
وان نفسـی که بیخــودی یــار چـه کـــار آیـدت
آن نفسـی که باخـودی خود تو شکـار پشهای
وان نفسـی که بیخـودی پیــــل شکــار آیـدت
آن نفسـی که بـاخـودی بسـته ابـر غُصــهای
وان نفســی که بیخــودی مـه به کنـــار آیـدت
آن نفســی که بـاخـودی یــار کنـــاره میکنـد
وان نفســی کــه بیخــودی بـــاده یــــار آیـدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسـی که بیخـودی دی چـو بهـــار آیـدت
جملــه بـیقــــراریـت از طلـــب قـــرار تُســت
طــالـب بـیقـــــرار شـو تــا کـه قــــرار
آیـدت
جملــه نـاگــوارشت از طلـب گـــوارش اســت
تـرک گـــوارش ار کنـــی زهــــر گـــــوار آیـدت
جملــه بـیمــرادیـت از طلـب مُـــــراد تُســت
ور نـه همـه مُـــرادهــا همچـــو نثــــــار آیـدت
عـاشق جـور یـار شـو عـاشق مهــر یــار نـی
تــا کـه نگــــار نــــازگـــر عـــاشــق زار
آیـدت
خسرو شرق شمس دین از تبـریـز چون رسد
از مـــه و از ســـــتارههـــا واللـه عــــار
آیـدت
غزل یاد شده از غرر غزلهای
دیوان شمس است و کمتر غزلی است که از حیث اشتمال بر رموز کمت و کنوز بصیرت به پای
آن برسد. گویی جلالالدین بلخی عصاره و خلاصۀ تجربههای عرفانی و متعالی خویش را
در آن به ودیعت نهاده است و از کشفهای باطنی و معنوی خویش پرده برداشته و
ثمرات سلوک عارفانه و عاشقانهاش را یکجا باز نموده است.
عادتاً چنین گمان میرود
که مولانا در مثنوی یک معلّم است و در دیوان کبیر یک عاشق. آنجا ادب درس دادن را
رعایت میکند و اینجا بیادبی دل دادن را.
که «ادبِ عشق جمله بیادبی است». این سخن، حقّ است و هر کس توفیق مطالعه
این اسفار معنوی و الهامی را یافته باشد
نیک میداند که در آن دو کتاب با
دو مولانا روبروست: یکی مولانای عالم و دیگری مولانای عاشق. بیسبب نیست که مثنوی را حسامینامه خواندهاند
و دیوان کبیر را دیوان شمس یا شمسنامه. در کلاسهای شبانه مثنوی، حسامالدین
چون دانشآموزی مینشست و قلم به دست میگرفت و چشم به دهان آموزگار محبوب خود میدوخت
تا چیزی ازو بشنود و بر ورق بیاورد.
مولانا هم در خطاب به او میگفت:
ای ضیاءالحـق حسـام الـدین بگیــــر
یک دو کـاغـذ بـرفــزا در وصــف پیـــر
گشــت از جـذب چـو تـو علاّمــهیــی
در جهـان، گـردان حسـامی نامهیـی
و باز به تعبیر خود
مولانا، وی در مثنوی سلطانی شگرف بود
که به جمع صورت و معنی میاندیشید و در
عین مستی مراعات ادب میکرد، و معلّموار درس اخلاق و شریعت میداد:
جمع صـورت بـا چنـان معنــای ژرف
نیست ممکن جز ز سلطان شگرف
در چنیـن مســتی مــراعـــات ادب
خـود نبـاشـد،
ور بود باشـد عجـب
و اگر گاهی در جرّ
جرّار کلام، یاد شمس، هوش از سر و صبر از دل او میبرد و سخن را به تب و تاب و جان
را به التهاب میافکند، بیدرنگ دامن سخن را در میچید و قفل بر لب مینهاد و لفظ
و حرف و صوت را فرو میخورد و به خود نهیب میزد که:
بند کُن چون سـیل سـیلانی کنـد
ورنــه رســـوایی و ویـــرانی کنـد
فتنـه و آشـوب و خونـریزی مجـو
بیش ازین از شمس تبریزی مگـو
امّا همین مولانا در
دیوان کبیر دیوانهیی کبیر است که درد عاشقانه، پروای درس عالمانه را ازو گرفته
است و رسیدن به بام حقیقت، نردبان طریقت را نزد او خوار کرده است، و طلاوار از علم
و عمل کیمیاگری بینیاز شده است و مجنونوار
اسراری را فاش میکند که حلاّج هم او را سزاوار آویختن بر دار میداند:
حلاّجِ اشارت گو از خلق به دار آمد
وز تنــدی اســرارم حـلاّج زنـد دارم
مولانا که به گواهی
آثارش، با داستانهای جانوران اُنس بسیار داشت، قصّه شیر و آهو را از آن میان نیک
آموخته بود. شیری که دهشت و هیبت
حضورش آهو را چنان بیهوش و مدهوش میکند که از او جز نقشی باقی نمیماند، هستی خود را
از یاد میبرد و در هستی شیر گُم میشود. گویی که از شیر چنان پُر میشود که از
خود تُهی میشود و شیر بر جای او و در قالب او مینشیند. از آن پس آهوی بیخود،
از شیر، باخود میشود و شیری میکند:
پیـش شــیری آهــویی بیهــوش شـد
هستیاش در هست او روپـوش شـد
چــون زبـــانـه شمــع پیــش آفتـــاب
نیست باشد، هست باشد، درحساب
و به حقیقت، آن شیر کسی
جز شمس تبریزی و آن آهو کسی جز جلالالدین بلخی نبود. و قصّه آهو و شیر، مواجهه
خود او با شمس بود که وی را بیخود و بیهوش کرد و درین بیهوشی و بیخودی بود که
دیوانگی کرد و غزل سرود و قصّه جنون و عاشقی خود را باز گفت. او شیر دیگر و شمس دیگر شده بود بل هزار شمس
تبریز از بُن هر موی او آونگان بود. (مناقبالعارفین افلاکی).
دیوان کبیر محصول آن لحظات ناب و نادر بیخودی است و اگرچه
راه و رسم معلّمی در آن مشهود نیست، راز و رمز عاشقی در آن مستور است.
شیری که آهوی جان
مولانا دید، جان ستان نبود بل جانبخش بود و همین جان تازه بود که در لفظ کهن،
معناهای تازه ریخت و عالمی تازه ساخت:
ایـن شنـیدی مـو بمـویت گــوش بــاد
آب حیـوان است خـوردی، نـوش بــاد
آب حیـوان خوان، مخوان این را سخن
جـــان نـو بیــن در تـن لفــــظ کُهـــن
میخواهم از این مقدّمه
راهی به شرح غزل آغازین بگشایم که سراسر شرح بیخودی است، امّا دریغم میآید
این دو بیت را از دیوان شمس نیاورم که وصف
جانانۀ جانِ دلیری است که شیری جانبخش را
دید و ازو جانی نو ستاند:
شیر آهو میدراند، شیر ما بس نادر است
نقـش آهــو را بگیــرد، دردمـــد، آهــو کنـد
چنـگ را در عشـق او از بهــر آن آمـوختــم
کـس ندانـد حالـت مـن، نـالـۀ مـن او کنـد
***
باز سر سخن خود شویم. از اقبال لاهوری «اسرار خودی و رموز بیخودی» را وام میکنم
و میگویم آن غزل سراسر اسرار و رموز خودی و بیخودی است. چه میخواهد
مولانا وقتیکه میگوید در بیخودی استغنا هست، صلابت هست، شادکامی و
بهارصفتی و همنشینی با معشوق هست ؟ و در مقابل، در باخودی، غصّه و ضعف و
ذلّت و خزان و فسردگی و بریدگی از معشوق؟
و این تناقضات دیگر چطور؟ که :
قراریابی در قرار گریزی و بیمرادی در مرادجویی و ناگواری در گوارش
طلبی و نامهربانی یار در اثر طمع در مهربانی او؟
در بادی نظر بیخودی را بیخیالی و بیباکی معنا کردن پارهای از پرسشها را گویی
پاسخ می دهد ولی بیخیالی کاهلانه و جاهلانه چه فضیلتی دارد ؟(۱) شاید بیپرواییِ
حکیمانه مقبولتر باشد: کسی که پروای
شادی دارد، از ناشاد شدن خائف است و زوال شادی غمگینش میکند، و آن که بهار را میخواهد،
از خزان گریزان است، و آن که تحسین مریدان
را ارج مینهد، از تقبیحشان میرنجد و ... و آن که در بند این خواستنها و
نخواستنهاست، ضعف و ذلت هم دراو راه مییابد و حُریّت و صلابت را در میبازد و به
اسارتِ التماس تن میدهد و از خوف غم درغم
میافتد و از دامی به دامی میگریزد:
جـان همـه روز از لگـدکـوب خیـــال
وز زیـــان و ســــود از خـــوف زوال
نه صفـا میماندش نه لطـف و فـرّ
نه به ســوی آسمـــان راه سفـــر
جملهشان از خوف غم در عین غم
از پـی هســتی فتـــاده در عــــدم
این مایه از استغنا و
بیپروایی و سبکبالی و برهنگی گرچه بسی شیرین و راحتبخش است امّا دو پرسش را پیش
میآورد: اول آن که چگونه ممکن است سود و زیان و غم و شادی و مرگ و حیات و مراد و
بیمرادی نزد آدمی یکسان شوند و هیچکدام بر دیگری برتر ننشینند؟ پس انگیزه طلب و حرکت چه میشود؟ آیا همین راحت که در استغنا هست خود لذّت بخش
نیست ؟ و آیا ازین لذّت میتوان گذشت
؟ و دوم آن که چنان خصلت اخلاقی و وجودی
ارجمندی را چرا باید بیخودی نام
نهاد ؟ و آیا بیخودی عین آن رندی
و بیپرواییست ؟ یا مادر آن و اگر مادر آن است مقوماتش چیست ؟
از اینها گذشته،
مولانا در آن غزل گرچه به ظاهر به همه مطلوبات پشتپا میزند و بیاعتنایی میکند،
امّا اصل طلب کردن را ارج مینهد یعنی طلب کردن و طلب نکردن را برابر نمیآورد
بلکه از ما میخواهد تا طالب بیقرار و عاشق جور یار شویم و این عین طلب کردن و
پروا داشتن است و با مطلق نخواستن سازگار نیست.
سعدی، همروزگار
مولانا، در گلستان قصّه درویشی را میآورد که ازو پرسیدند «دلت چه خواهد؟ گفت آن
که دلم هیچ نخواهد». ولی پیداست که سخن مولانا این نیست. سخن او شاید به سخن عطّار
نزدیکتر است که گفت:
بر کلاه فقر میباشد سه ترک
ترک دنیـا، ترک عقبا، ترکِ ترک
درویشی سه پایه دارد:
بیاعتنایی به دنیا، بیاعتنایی به عقبا و بیاعتنایی به بیاعتنایی. یعنی با
خواهشها مبارزه نکردن بلکه برتر از خواهشها
نشستن و نحوۀ دیگری از وجود پیدا کردن. و مگر نبودن درویش معنایش همین نیست
؟ مولانا میآورد که:
گفت قائل در جهان درویش نیست
ور بود درویـش، آن درویـش نیست
که مفاد سخن شیخ
ابوالحسن خرقانی است که گفت: صوفی آن بود که نبود. یعنی درویش آن است که نه در
دنیاست و نه در عقبا و نه به فکر ترک دنیا و عقبا. نوعی آزادی عاشقانه که حافظ را
هم دست داده بود: بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم. با این همه و به فرض آن
که بیخودی را همعنان با ترکِ ترک بگیریم باز هم نمیتوانیم از اصل طلب
در گذریم. مولانا خود فرمود:
اگــر تــو یــــار نـــداری چــرا طلــب
نکنـــی
وگــر بـه یــــار رسیـدی چـرا طـــرب نکنــی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تـوی کـه هــوای چنـان عجب نکنــی
همچنین بیخودی
را با بیخویشتنی (alienation) هم نباید یکی گرفت. این بیخویشتنی
(بیگانه را به جای خود گرفتن)، باخودی
ست بهعلاوه خودناشناسی و بیخودی با آن البته فرسنگها فاصله
دارد. مولانا دربارۀ این خودناشناسی است که میگوید:
در زمیـــــن دیـگـــــران خـــــانــه
مکُـــــن
کــار «خــود» کُــن کــار «بیگــانه» مکُــن
ای تـــو در پیـکــــــار خـــود را بـــاختـــــه
دیگــــــران را تــــو ز خـــود نشــناختـــــه
تــو بهــر صـــورت کــه آیـــی بایســــتی
کـه منـم ایـن،
واللـه ایـن تـو نیســــــتی
یک زمــان خــالــی بمــانــی تــو ز خلــق
در غــم و انـدیشــه مـانـی تــا بـه حلـــق
تـو نـه ایـن بــاشــی کـه تـو آن اوحــــدی
کـه خـوش و زیبـــا و ســرمسـت خــودی
مـرغ خویشی
صید خویشی دام خویش
صـدر خویشی فرش خویشی بـام خویش
خودفراموشی را
هم نباید معادل بیخودی پنداشت. خودفراموشی عارضه نکوهیدهیی است که در
تعلیم قرآن، حاصل خدافراموشی است: ولا تکو نواکالذّین نسوالله فأنساهم
انفسهم … (چون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم آنان را به خود
فراموشی مبتلا کرد).(۲)
همچنین است مفهوم خسران که ضدّ فربهی و به معنای کموزنی و از خود کم آوردن است و با بیخودی ممدوح فاصله بسیار دارد. آموزشهای قرآنی حکایت از آن دارد که آدمی (که فطرتاً
پاکیزه و اهوراییست) با گناه کردن، از خود میتراشد و لاغر میشود و در میزان عدل
و حقّ، وزنش کاهش مییابد. مگر آن که با ایمان و کردار نیکو، خود را گران
و آن خسارت را جبران کند: (انّ الانسان لفی خسر. الاّالذّین آمنوا و
عملواالصاّلحات...)
حال ببینیم که آیا خودبینی
قرابتی با باخودی و خود را ندیدن نسبتی با بیخودی دارند
؟ حافظ گفت:
تا فضل و عقل بینی بیمعـرفت نشینی
یک نکتهات بگـویم خود را مبین و رستی
و مولانا از قصّه نحوی
و کشتیبان به بلیغترین وجهی آن نکته را استخراج کرد:
ما حـدیـث نحـو از آن در دوختیــم
تـا شمـا را نحــو محـو آمـوختیــم
محـو میباید نه نحـو اینجا، بـدان
گـر تو محـوی بیخطر در آب ران
گویی نحوِ محو،
همان درس بیخودی و ترک نخوت و ناموس و تمرین مرگ است. البته خود را ندیدن، یک مدلول
اخلاقی دارد که افتادگی و فروتنی و خاکساری است و یک مدلول
عارفانه که خود را حجاب خود دیدن و از میان برخاستن است.
کبر و عُجب را که گاهی
به غلط منیّت هم گفتهاند شاید قرابتش را با باخودی روشنتر کند. گویی
شخصِ باخود فقط بامن است و کارش هیچ کس دیدن دیگران و همه
کس دیدن خویش است و چنین منِ آماسکردهای خود عین بیماری است و سپس
منبع بیماری. مولانا در مثنوی میآورد که عاشقی به در خانۀ معشوق رفت و در جواب
معشوق که پرسید کیست، گفت من، و
با همین من گفتن سزاوار فراق شد، تا آنجا که منهای او همه سوخت
و دوباره بازگشت:
پخته گشت آن سـوخته پس بازگشت
بــــاز گــــرد خـــانــه انبــــاز گشـــت
حلقـه بـر در زد بـه صــد تــرس و ادب
تــا بـه نجهــد بـیادب لفظــی ز لـب
بـانــگ زد یــارش که بـر در کیست آن
گفـت بـر در هـم تـوی ای دلســـتان
گفـت اکنــون چـون منی ای مـن درآ
نیسـت گنجــایـی دو مـن را در سـرا
از نظر مولانا کسی که من و خود دارد، به حقیقت یک من
ندارد بلکه هر لحظه منی و خودی دارد، به
قول او هزاران من و ما دارد و در غوغای این منهاست که خود را گم میکند:
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گــوش بنـه عـربـده را دست منـه بـر دهنــم
توجه به دو هزاران
من و ما شاید بتواند پرتوی بر تاریکخانۀ بیخودی و باخودی
بیافکند و مقراض آن تناقضها را کُند کند. دستکم بیخود شدن یک
معنای روشنش از نظر مولانا رستن از چند خودی و رسیدن به تک خودی است. و این گرچه دوای نخوت و ناموس و نحو
محو را در خود دارد، امّا همان نیست. حرکتی است وجودی نه اخلاقی،
و جهشی است عمودی نه اُفقی، و رستگاریی است از شرک نه از چرک.
نفسکُشی یا جهاد با نفس شاید
به معنای بیخودی نزدیک بنماید،
امّا البته با آن یکی نیست و بیش از آن که نفسزدایی باشد، نفسآرایی
است. و این خودشویی و خودآرایی اگرچه اخلاقاً نیکوست، امّا
این کجا و بیخودی کجا که عین
فارغ بودن از زشتی و زیبایی است. بلی مولانا درک وحدت خدا را مشروط به قهر نفس میداند
و بر آن است که خِرَدِ آلوده به خواهشهای تن، از درک آن معنای متعالی عاجز است و
به همین سبب امر به نفسکُشی در راه درک وحدت را منافی با رحمت الهی نمیبیند.
آن یکیّـی نه که عقلـش فهــم کـــرد
فهم آن موقـوف شد بر «مرگ مـرد»
ور بـه عقـل ادراک ایـن ممکــن بُـدی
قهـر نفس از بهـر چه واجب شـدی؟
بـا چنـان رحمت که دارد شــاهِ هُـش
بیضرورت کی بگـوید نفـس کُـش؟
ولی اینها همه در حوزه
علم و اخلاق است که با عوارض نیکو و زشت خود کار دارد و هنوز کارد را به استخوان
نرسانده است تا خود را از میان
بردارد.
***
گفتیم که در راه بیخود شدن و به ثمرات آن رسیدن یعنی استغنا و صلابت و طراوت و بهجت، کمترین قدم تکخود شدن است و از تفرقه
بدر آمدن و «مجموع» شدن و اهرمن را بیرون کردن و پذیرای سروش شدن. حال به فرضِ
طردِ چندخودی و حصول تکخودی (که با قهرنفس و کاستن خواهشها و
طرد رذایل و کسب فضایل و قلّت کلام و قلّت طعام و قلّت منام و ... برآمدنی
است)، سفر از تکخودی به بیخودی با
چه مرکبی صورت پذیر است و فراهم آوردن آن معجون متناقض یعنی خودی که بیخود
است، در حیطه تصّور و عمل چگونه ممکن است ؟
منطقاً سه راه در پیش است:
۱) یا باید خود را از
میان برداشت و بیتأویل و مجاز، تن به مرگ
داد، که این به هیچرو سلوکی شایسته و
پاسخی پذیرفتنی نیست چرا که غرض از بیخودی ماندنِ خود در عین کسب بیخودی است و با از میان رفتن خود سود و سرمایه از دست میرود و جایی برای کسب
کمالی باقی نماند.
۲) یا باید محو و مات
دیگری شد و او را به جای خود نشاند. این بیخودی است، امّا بیخودی مذموم.
این همان آلیناسیون است که دادن خود است و ستاندن ناخود و او را
با خود عوضی گرفتن، که مجموعهیی است از خود را باختن بهعلاوه خود را نشناختن.
عمری را در ناشناخت گذراندن و خانه وجود را به بیگانه سپردن، و بیگار کس دیگر را
کشیدن و در نقش دیگری بازی کردن. عشقهای صورتی در نظر مولانا عین این
خودناشناسی و از خود بیگانگیست. بیخودی
آمده امّا خود نمانده است.
۳) یا باید از خود تهی
شد، و به جای خود، کسی و چیزی را نهاد که از من منتر و از
خود خودتر است. درین صورت هم خود مانده است هم بیخودی حاصل شده است.
آثار مولانا به صد زبان
گواهی میدهد که وی سالک طریقت سوم است و از بیخودی نه مستی و بیخیالی،
نه از خود بیگانگی و بیخویشتنی، نه نفسکُشی
و خودزنی، نه تواضع و خاکساری را مراد
دارد. گرچه تواضع و ایثار و دلیری و
پاکدلی و خوشخویی و بیپرواییِ حکیمانه از ثمرات شیرین بیخودیِ عارفانه اویند. وی
عشقورزی با خودتری از خود و منتری از من را توصیه میکرد، تا با درآمدنش هم بنیان خود را برکند
هم در زمان آن را غنیتر و پُرتر کند. وی
تهی شدن محض را طلب و توصیه نمیکرد، پُر
شدن را هم میخواست، پُر شدن از کسی که خود را هم با خود میآورد امّا در سطحی برتر و
با دستی پُرتر. عاشق را تهی از خود میخواست
اما پُر از معشوق، معشوقی که حاوی
و حامل و مکمّل عاشق است، به طوری که هم
عاشق را بمیراند هم زنده کند، هم ویران کند هم آباد. و چنین بود که بیخودی را با
عشق گره میزد و آن را سهم و رزق عاشقی میدانست
که به معشوقی برتر و خودتر و منتر دل باخته است. ازین نغزتر نمیتوان گفت که:
ای حیـات عاشقــان در مُــردگی
دل نیــابی جـز که در دلبــردگی
یعنی دل که گم
میشود، تازه پیدا میشود و پس از دلبُردگی است که عاشق خبردار میشود که دلی
هم داشته است. و اینها وقتی است که دل به دلتر میپیوندد و خود
با خودتر میآمیزد و جان تسلیم جانتر میشود. پس این که
عشق، دوای نخوت و ناموس و افلاطون و
جالینوس ماست، برای آن است که ابتدا تفرقه
را به جمع، و چندخودی را به تکخودی بدل میکند و سپس این خود
را به خودتری میسپارد که بیخودی، بزرگترین برکت و بخشش اوست.
در قصّه عاشق بخارایی و
صدرجهان، وقتی عاشق از گریوهها و سنگلاخها ی منع و ملامت عبور میکند و عاقبت
به وصال معشوق میرسد، اول سخنی که از
معشوق میشنود این است:
ای خـودِ ما
بیخـودی و مستیات
ای ز هسـت ما همیشه مسـتیات
یعنی آن بیخودی،
تهی شدگی نیست، بلکه پُر شدن از خودِ
برتر است و لذا باختن نیست بلکه بردن است،
مس را دادن و طلا گرفتن است.
مـن غلام آن مس همّت پرست
کو به غیـر کیمیـا نارد شکست
در قصّه بایزید، سخن مولانا این است که آن فقیر محتشم، پُر از خدا شده بود که در بیخودی کوس الوهیّت میزد و دعوی
خدایی میکرد:
چون همای بیخودی پـرواز کرد
آن سخـن را بـایــزیـد آغــاز کــرد
نیسـت انــدر جبّـــهام الاّ خـــــدا
چنـد جویی در زمین و در سما ؟
و زيباتر از همه تمثيل
مرغي است که شتري را به ميهماني دعوت ميکند و به خانۀ خود ميبرد:
چون به خــانۀ مـرغ اشــتر پـا نهـاد
خانه ويران گشت و سقفش اوفتاد
خانه از مرغ تهي ميشود
و از اشتر پُر.
واژۀ بی خودی درين ميان از آن سبب راهزني ميکند که به
ظاهر حکايت از عدم و خلاء ميکند. اين راهزني عمدي است تا گوش نامحرم
پيغام سروش را نشنود:
تا که شـيرينـيّ ما در دو جهـان
در حجاب رو تُـرُش بـاشد نهـان
اما بر محرمان پيداست
که آن عدم، روپوش وجود است و آن خلاء حجاب ملاء است. و آن بی خودی عين خود و بلکه
خودتر شدن است. راز اين تبديل را
کيميای عشق بيان ميکند که علم را به معلوم ميرساند. بيسبب نبود که مولانا دشمن خويش بود و مرگ را چون شهد و
شکر، شيرين مييافت:
دشمـن خويشــیم و يـــارِ آن که مـــا را میکُشد
غـرق دريـــائيــم و مـــا را مـــوج دريــــا
میکُشد
زان چنين خندان وخوش ما جان شيرين میدهيم
کان ملـک مـا را به شهـد و قنــد و حلـوا میکشد
هر يکی عاشق چون منصـورنـد خود را میکُشند
غيـر عاشــق وانمـا که خـويــش عمــدا میکُشد
بس کنـم يـا خـود بگـويم ســرّ مـرگ عــاشقـان ؟
گرچه مُنکـر خويش را از خشـم و صفـرا میکُشد
حتّي قصابان که هنگام
کندن پوست، در زير آن ميدميدند تا برجستهتر و برآمدنیتر شود، به مولانا اشارت
تازهيی می دادند تا تهی شدن و پُر شدن همزمان را بيازمايد و در گفتار خود بياورد:
نه که قصّاب به خنجر چو سر ميش ببرّد
نهلـد کشته خود را، کُشد آنگـاه کشـانـد
چو دَمِ ميش نمـاند ز دم خود کُنـدش پُـر
تـو ببيـنی دم يزدان به کجـاهات رســاند
به مثـل گفتـهام ايـن را و اگـر نه کـرم او
نکُشد هيـچ کسی را و ز کشتن برهـانـد
و البته در صدر همۀ اين
اشارات و رموز، خطاب صريح مولانا به معشوق برين اوست که: (۳)
در دو چشم من نشين ای آن که از من منتری
تـا قمــر را وانمــايـم کــز قمــــر روشـــن
تـری
جلـوه کـن در بـاغ تا نامــوس گلشــن بشکنـــد
زانکه از صـد بـاغ و گلشن خوشتـرو گلشنتری
(۳)
(۳)
چنين مينمايد که بیخودی را دوگونه بايد دانست: فقيرانه و توانگرانه. بيخودي فقيرا نه تهی شدن يا ناخود
شدن است و بيخودي توانگرانه خودتر شدن و منتر شدن است.
***
تا اینجا معنی بیخودیِ
توانگرانه و نقش رهاییبخش عشق را باز نمودیم. و باز نمودیم که چرا این بیخودی،
آدمی را همنیروی پیل و شیر و همخوی بهار و بادۀ یار میکند. بیخیالی ، نیرومندی
وهمی میآورد، امّا پر شدن از عشقی عظیم به معشوقی عظیم، عظمت میآفریند. مولانا
سخترویی پیامبران را هم ازین جنس میشمارد:
مـن نـلافــــم
ور بـلافـــم همچـــــــو آب
نیســـت در آتــش کُشـــیّام اضطـــراب
چون بِـدُزدم چون حفیـظ مخـزن اوست ؟
چون نباشم سخترو؟ پشت من اوست
هــر پیمبــــر سخــترو بُــــد در جهـــان
یک ســواره کـوفـت بــر جیــش شهــان
هـر کـه از خورشــید باشـد پشـت گـرم
سخـترو بـاشـد
نـه بیـم او را نه شـرم
مّا همچنان نکته هایی
مانده است که شایسته است این مقال را بدانها زینت و خاتمت بخشم:
نخست مقوله حیرت است.
وقتی خودی عظیمتر بجای خود مینشیند و بیخودی حاصل میشود، این بیخودی با
حیرت همعنان است. حیرت نه گیجی است نه سراسیمگی بل محصول درآمدن شتریست در خانه
مرغ،نتیجه ویران شدن خانۀ خود است وقتی میهمانی خودتر وفربه تر در میرسد. همه
تجربههای عرفانی و ایمانی با حیرت همزاد و همآغوشاند. و این حیرت نه فقط وجود
آدمی را که زبانش را هم به زلزله و حیرت میافکند:
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشـق را خود صـد زبــان دیگـر است
بـوی آن دلبــــر چـو پـرّان میشـــود
آن زبـانها جملــه حیــران میشــود
مولانا در سفر معراج
پیامبر اکرم نیز از حیرتی یاد میکند که خاصّگان را دست میدهد. وقتی جبرئیل از
همسفری با پیامبر در میماند و او یک سواره به جانب خدا میتازد (و اینها همه
البته بروجه مثالی و اسطورهیی است)، پیامبر به او میگوید:
گفــت او را هیـن بپـــر انـــدر پــیام
گفـت رو رو مـن حـــریـف تــو نیــــم
گفت بـاز او را بپــر ای پـردهســــــوز
مـن به اوج خــود نـرفتسـتـم هنـــوز
گفت بیرون زین حدّ ای خوش فرّ من
گــــر زنــم پـــرّی بســـوزد پّـــرِ مـن
حیـرت انـدر حیـرت آمــد زین قصـص
بیهُشـی خــاصّگــان انــدر اخصّ (۴)
و ازین بالاتر، مولانا
کار دین را نیز حیرتافکنی میداند و کسی را که به تجربه حیرانی نرسیده (که محصول
بیخودی است) دیندار اصیل نمیشناسد.
گه چنین بنمـاید و گه ضـدّ این
جـز که حیرانی نباشد کار دین
مقوله دوم بیچونی
و بیصورتی است.
حیرت از مواجهۀ با بیچون
و بیصورت و بینام بر میخیزد. آن که وصفش را و نامش را میتوان دانست و گفت، در
چنگ خرد ماست اما آن که از وصف میگریزد، خرد را حیران میکند. آدمی تا با خود است
با چُون است، امّا بیخودی، رسیدن به بیچون و بیصورت است، و همین
«حیاتستان بیچونی» است که حیرت را میزاید:
چون بود آن چون که از چونی رهید
در حیاتســـتان بـیچـونی رسـید؟
گویی پیش از بی چونی
مرگ بوده است که پس از بیچونی حیات در میرسد.
و باز همین بیچون بیخود که برتر از چونها مینشیند خود را هم
نمیشناسد و نمیتواند وصف کند. در قالبی نمیگنجد و نام و لقبی بر او نمیبرازد و
لذا از سر حیرت میگوید:
چه تدبیـــر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نـه ترســـا و یهــودیّام، نـه گبــرم نـه
مسلمـانـم
مکــانم لامکان باشـــد نشـــانم بینشـان باشــد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم(۵)
این بیخودِ بیچون و
بینام، به حقیقت همان رندِ عافیتسوزِ حافظی است
که ورای همه تعلّقات است و گرچه با همۀ صورتها میآمیزد در هیچ صورتی نمیایستد
و نمیگنجد. بنـده عشق است و از دو عالم
آزاد. چون از خود آزاد است. این عشق،
طلب کردنی است، و لذا دست از طلب ندارم تا کام من برآید. و اگرچه عشق را موهبت
دانستهاند امّا عاشق شو هم گفتهاند. قـرارِ در خود است که بیقـراری میآورد. بیقـرار باید بود تا بیخودی
در رسد که مخزنِ همه قرارها و
مرادهاست.
***
مقال را با غزلی لطیف
از مولانا آغاز کردم. آن را با غزل لطیف دیگر پایان میدهم که هم قلم را تطهیر هم
سخن را تلطیف کرده باشم، و هم شاهدِ تازهیی بر گفتههای پیشین آورده
باشم:
عـارفان را شمع و شـاهـد نيست از بيـرون خويـش
خون انگــوری نخـورده، بـاده شان هم خون خويـش
ســاعتــی ميــزان آنـی، سـاعتــی
مـــوزون ايـن
بعـد ازيـن ميـزان خـود شو تـا شوی مـوزون خويـش
گــر تـو فـــرعـون منـی، از مصـر تـن بيـــرون
كُنـی
در درون، حـالـی، ببينـی موسی و هــارون خويـش
لنگــــری از گنــج مــادون بسـتـهای بـر پـــای جــان
تــا فـــروتـر مـیروی هـــر روز بــا قــــارون
خـويـش
يونســی ديــدم نشســته بـر لـب دريــای عشــــق
گفتمـش: چــونی؟ جـوابم داد بـر قـــانون خويــش
گفـت: بـــودم انــدريـن دريــــــا غــــذای مـــاهيــی
پس چو حرف نـون خميدم تـا شدم ذاالنـون خويـش
زيـن سپس مـــا را مگــو چـونّـی و از چـون درگـــذر
چون زچونی دم زند آنكس كه شد بیچون خويـش
بـاده غمگينــان خـورنــد و مــا ز می خوشـدلتـريـم
رو به محبـوسان غـم ده، سـاقيــا، افيـــون خويـش
خـون مـا بـر غـم حـــرام و خـون غـم بـر مـا حـــلال
هر غمی كـو گـرد مـا گـرديـد، شد در خـون خويـش
بــاده گـلگـــونه ست بــر رخســـار بيمــــاران غـــم
مـا خوش از رنگ خـوديــم و چهـره گلگــون خويـش
مـن نيــم مـوقــوف نفـخ صـــور همچـون مُــردگــان
هر زمانم عشق جـانی میدهنـد ز افسـون خويش
در بهشت استـبـرق سـبز است و خلخــال و حريــر
عشق نقـدم میدهـد از اطلـس و اكســون خويش
دی منجــم گفـت: ديـدم طـالعــی داری تـو سعـــد
گفتمـش: آری، وليــك از مـــاه روزافـــــزون
خويـش
مـه كـه بـاشـد بـا مـه مـا؟! كــز جمـال و طــالعـش
نحس اكبـر سعـد اكبــر گشـت بـر گــردون خويـش
***
پانوشتها:
۱.
این همان بیخودی مذموم
است که عین فرار از خویشتن است و مولانا آن را چنین بیان میکند:
تـا
دمـی از رنـج هستـی وا رهنــد
ننگ
خمـر و بنـگ بـر خود مینهنـد
میگریزند از خودی در بیخـودی
یا
بهمستی یا به شغل ای مهتدی
۲.
سورۀ حشر آیه ۱۹.
۳.
تعبیراتی چون منتر و
گلشنتر که فقط در آثار مولانا یافت میشود و در ادبیات فارسی سابقه و نظیر ندارد،
گویای تجربههای عارفانه و عاشقانه فربهی است که در لفظ نمیگنجیده و لذا لفظ را
میشکسته است. بیسبب نبود که مولانا در خطاب به معشوق ازلی میگفت:
لفظ و حرف و صوت را بر هم زنم / تا که بی این هر سه با تو دم زنم ...
۴. کلمۀ اخصّ را گرچه همه نسخههای خطّی و چاپی به همین صورت آوردهاند، لکن اخسّ صحیحتر مینماید. عیب قافیه دارد ولی مولانا را با قافیهاندیشی چه کار؟
۴. کلمۀ اخصّ را گرچه همه نسخههای خطّی و چاپی به همین صورت آوردهاند، لکن اخسّ صحیحتر مینماید. عیب قافیه دارد ولی مولانا را با قافیهاندیشی چه کار؟
۵.
این ابیات در ویرایش
فروزانفر از دیوان شمس یافت نمیشوند اما در چاپ کلکته آمدهاند و شهرتی دارند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر