۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

نیازمند پلورالیسم هستیم تا اهل مدارا شویم - سروش دباغ

جان هیک و روشنفکری دینی در ایران در گفتگو با سروش دباغ

نیازمند پلورالیسم هستیم تا اهل مدارا شویم

جان هیک در ۱۹۲۲میلادی در یورکشایر به دنیا آمد و در ۱۹۴۰ به کلیسای پروتستان در انگلستان پیوست.  وی ابتدا در دانشگاه هال حقوق خواند، پس از گذراندن مدتی از خدمت سربازی برای تحصیل فلسفه به دانشگاه ادینبورگ رفت و پس از آن از دانشگاه آکسفورد دکتری فلسفه گرفت.  هیک بعداً سه سال به عنوان کشیش خدمت کرد.  در ۱۹۶۷ به استادی دانشگاه بیرمنگام انتخاب شد و سپس در ۱۹۸۲ به مقام استادی تمام وقت در مدرسه کلارمونت منصوب شد.  هیک درسال ۲۰۰۹ به عضویت جامعه دینی کوئیکرز در بریتانیا درآمد و در نهایت در نهم فوریه ۲۰۱۲ درگذشت.  در باب نسبت آراء هیک با روشنفکری دینی در ایران صحبت های فراوانی وجود دارد.  در این گفتگو سعی کردیم این صحبت ها را با سروش دباغ در میان بگذاریم.  استاد مدعو دانشگاه تورنتو و عضو هیات علمی موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، از آن جهت که سال ها با پروژه روشنفکری دینی مانوس بوده و در عین حال آشنایی نزدیکی با جان هیک داشته است، پاسخگوی مناسبی برای پرسش هایی است که در باب نسبت جان هیک و روشنفکری دینی در ایران طرح می شود.

**
* آخرین پاسخ جان هیک به پرسش شما در مصاحبه ای که در سال ۲۰۰۴ با او دارید این است که فعلا باید سکوت اختیار کرد! جدا از کنایه و استعاره گونگی این پاسخ، مسائل طرح شده در اندیشه های جان هیک به نحوی است که گاهی واقعا باید با سکوت از برابر آن گذشت؟

بله! به خاطر دارم که در همان گفتگو از ایشان پرسیدم که با کدام خوانش از سکوت ویتگنشتاین هم رای هستید؟ چنانکه مستحضرید در آخرین فقره تراکتاتوس می خوانیم که «درباره آنچه نمی توان از آن سخن گفت، باید به سکوت از آن گذشت.»  در ادبیات ویتگنشتاین پژوهی چند نوع خوانش از این « سکوت » به دست داده شده؛ چنانکه من نیز در مقاله " سکوت در تراکتاتوس" چهار تلقی از سکوت تراکتاتوس را به بحث گذاشته ام.  جان هیک با خوانش عرفانی از سکوت تراکتاتوس موافقت دارد و معتقد است ما وقتی به سخن گفتن در باب امر قدسی می رسیم، چون به سر وقت امری می رویم که بی رنگ و بی صورت است و نمی توان درباره آن «کما هو حقه» سخن گفت، باید سکوت اختیار کرد.  به تعبیر دقیق تر، انسان دچار سکوت می شود؛ چرا که چندان این عمل  اختیاری نیست.  مولوی هم می گفت: «کاشکی هستی زبانی داشتی / تا زهستان پرده ها برداشتی» این مسئله ناظر به اندیشه عرفانی و درک هیک از مواجهه با امر بیکران است که در کتاب «تفسیری از دین» به تفصیل به بحث گذاشته شده است.  این تصویری است که هیک از سکوت عرفانی داشت؛ در عین حال باید گفت  که او در این میان تا حدودی  متاثر از سنت اسلامی و افکار مولوی و ابن عربی هم بوده.

 *یک سوال مطرح و چالش برانگیز برای دنبال کنندگان مباحث دینی و فلسفه دین این است که چگونه می توان معتقد به اسلام بود و هم هنگام به حقانیت دیگر نحله های دیانت محوری و یا معنویت محوری نیز معترف بود؟

بحث از «کثرت گرایی» دینی اساسا بحثی درجه دوم است و اولا و بالذات بحثی فلسفی است و نه کلامی.  به این ترتیب شما نه در مقام یک مسلمان و یا یک مسیحی این بحث را به پیش می کشید، بلکه ناظر به چگونگی تبیین کثرت باالفعل ادیان این بحث  طرح می شود.  در ادبیات فلسفه دین می توان در این باب سه نحله را از یکدیگر تفکیک کرد: شمول گرایی، انحصارگرایی و کثرت گرایی؛ هر کدام از این مواضع در گستره فلسفه دین امروزه قائلانی دارد.  در جهان معاصر «جان هیک» از منادیان بلند آوازه کثرت گرایی دینی است.  کسی می تواند با پذیرش کثرت گرایی دینی که یک موضع درجه دوم است، همزمان مسلمان و یا مسیحی و یا یهودی معتقد به دین خود نیز باشد. در اینجا مرادم از پلورالیسم، پلورالیسم «نجات» است و نه پلورالیسم «صدق»؛ پلورالیسم نجات بر آن است که عموم متدینان ادیان گوناگون مهتدی به هدایت خداوندند و در عین حال مواضع مختار دینی خود را حفظ می کنند و فرو نمی نهند.

* اما آیا لازمه اینگونه اندیشیدن، پوشیدن ردای روشنفکری نیست؟  آیا واقعا می توان به تعداد آدمیان روی زمین، روشنفکر داشت؟

مبحث کثرت گرایی دینی، از آن دست مباحثی است که فلسفی است و کم و بیش نخبه گرایانه است.  عموم متدینان اگر دینداری شان مبتنی بر علت باشد و نه دلیل، اساسا در پی اینگونه امور نیستند.  قاعدتا به تعداد آدمیان روی زمین روشنفکر وجود ندارد و قرار هم نیست که اینگونه باشد.  این مباحث صبغه فلسفی و نخبه گرایانه دارد، اما چه باک! عموم مباحث فلسفی اینگونه هستند؛ مباحث باریک بینانه عرفانی درباره سلسله مراتب هستی نیز لزوما در خور فهم و علاقه متوسطان و اکثریت افراد جامعه نیست.  در عین حال «کثرت گرایی دینی» بحثی است که به وسیله برخی از روشنفکران و فیلسوفان و متکلمان این دیار نیز طرح شده است.  چنانکه گفتم، مسئله عبارت است از تبیین کثرت باالفعل ادیان و بسته به پاسخی که شما به پرسش چرایی کثرت باالفعل ادیان می دهید، ذیل سه نحله «شمول گرایی»، «انحصار گرایی» و «کثرت گرایی» قرار میگیرید.

* با توجه به اینکه شما پلورالیسم دینی را یک بحث درجه دوم ارزیابی می کنید، در این میان جان هیک را در چه مرتبه ای ارزیابی می کنید.  به عبارت دیگر پلورالیسمی که در آراء جان هیک مطرح می شود، آیا برخاسته از یک امر درون دینی و تجربت اندیش است و یا اینکه نشات گرفته از یک امر برون دینی و معرفت اندیش است؟ به زبان دیگر، هیک در برساخت نظریه کثرت گرایی خود، همچنان فرد ایمان مندی است و یا اینکه با فرار وی از اعتقادات شخصی، به نحوی نظری و فلسفی، این نظریه را بنیان گذاشته است؟ این سوال را به این خاطر باید طرح کرد که نسبت آراء هیک با روشنفکری دینی در ایران مورد بررسی قرار داد.

می شود گفت پلورالیسمی که در آراء جان هیک مطرح می شود، یک امر برون دینی است به این معنا که اولا و بالذات فلسفی است.  چرا که می توان در باب کثرت ادیان از منظر جامعه شناختی، روان شناختی و تاریخی هم سخن گفت، اما هیک در کسوت یک فیلسوف می کوشد که از منظر فلسفی این ماجرا را ببیند و تبیین کند.  به این ترتیب می توان گفت مسأله فلسفی و معرفت شناسانه است با این توضیح که آنچه دستمایه هیک در این کند و کاو فلسفی است، آموزه های ادیان مختلف است.  در مقاله معروفی که هیک در مورد مسلمانان، مسیحیان و یهودیان نوشته توضیح می دهد که مسلمانان «الله» را می پرستند، مسیحیان «خدای مسیحیت» را می پرستند و یهودیان «یهوه» را پرستش می کنند و منِ هیک تردید دارم که فقط گروندگان به یکی از این ادیان مهتدی به هدایت خداوند باشند و بقیه گمراه و افتاده در وادی ضلالت.  مرادم این است که جان هیک نگاه تجربی- پسینی دارد و در تاریخ سنن ادیان دیگر نیز به دیده عنایت می نگرد؛ و البته برای تقریر موضع فلسفی خویش از بحث نومن و فنومن کانت آغاز می کند و توضیح می دهد که  تلقی ما موجودات زمانمند، مکانمند و زبانمند از حقیقت مطابق با واقع نیست و نمی توانیم همه حقیقت را، چنانکه باید، فراچنگ آوریم.  در عین حال تجربه های دینی و معنوی متعدد عرفا در ادیان گوناگون از نظر هیک دور نمی ماند.  استیس نیز در کتاب »عرفان و فلسفه «بر این تنوع تأکید می کند و از قرابت میان تجربه های باطنی و عرفانی انسانهای معنوی گوناگون که در سنن دینی و عرفانی مختلف بالیده اند، سراغ می گیرد.  هیک در  کتاب »تفسیری از دین» تفصیل به این امور می پردازد؛ تصور می کنم این اثر او هنوز به فارسی منتشر نشده است.

* این کتاب توسط بهزاد سالکی ترجمه شده است، اما به طبع سپرده نشده است و احتمال دارد در سال جاری منتشر شود.

بله! در آن کتاب جان هیک به شرح ایده های بودیستی و هندوئیستی نیز می پردازد و در عین حال تجربه های دینی و باطنیِ محقق شده ذیل ادیان دیگر را از نظر دور نمی دارد و برای تنسیق بحث فلسفی خویش از آنها مدد می گیرد.  در نهایت هیک از اعتقادات فلسفی خود فراتر نمی رود و مسیحی می ماند؛ هر چند از مسیحیت ارتودوکس فاصله می گیرد.  او پس از تأملات زیاد دیگر به تثلیث باور نداشت؛ اما همچنان خود را مسیحی بحساب می آورد، چنانکه چندین بار از او شنیدم.  در عین حال تأکید می کرد که عقاید او مورد قبول جامعه مسیحی ارتودکس نیست.

 *اگر جان هیک همانگونه که شما می گویید یک مسیحی معتقد بود، باید به نحو پیشینی پذیرفت که پلورالیسم جان هیک از درون فرهنگ و دیانت مسیحیت انحصارگرا سربرآوده است.  سوال این است که چه نیازی است که این نظریه کثرت گرایانه را به فرهنگ و دیانتی انتقال دهیم که حداقل از منظر نظری، مشکل حادی با پیام و حقانیت ادیان و پیامبران دیگر ندارد؟  احساس نمی کنید که روشنفکری دینی در ایران معاصر، به دلیل موقعیت تاریخی و سیاسی زمانه خود، به سمت مباحث کثرت گرایانه کشیده شد و نه به دلیل مواضع جزم و دگم دیانت اسلامی؟  در واقع به نظر می رسد که پلورالیسم معرفتی جان هیک به عنوان سلاحی در دست روشنفکران دینی در برابر قرائت سیاسی از اسلام به کار گرفته شد.  آیا این به کار گیری را اصیل و مفید ارزیابی می کنید؟

چند نکته در این پرسش وجود دارد که مایلم به تفکیک بدانها بپردازم.  در این امر که استقرار یک حکومت دینی که بر قرائت رسمی از دین تکیه زده و همان قرائت را نیز طی سه دهه گذشته ترویج کرده، برانگیزاننده و منبه روشنفکران دینی در تقریر مباحث خود بوده، شکی نیست.  در عین حال به هوش باشیم که در دام خلط میان انگیزه و انگیخته نیفتیم.  اینکه به چه علل و عوامل و انگیزه ای کسی یا کسانی سخنی را طرح می کنند در قیاس با ادله ایکه برای مدعیات خود ذکر می کنند و بررسی صدق و کذب آن مدعیات، اهمیت چندانی ندارد:" نحن ابناءالدلیل".  «اخلاقِ باور» اقتضا می کند این ساحات را از یکدیگر جدا کنیم و احکام آنها را به یکدیگر نیامیزیم؛ توقف در انگیزه ها و دائم از آنها سراغ گرفتن، بار ما را بار نمی کند.  مثلا در بررسی کارنامه فکری مرحوم شریعتی صرف انگیزه خوانی و تأکید بر این امر که او می خواست به وسیله دین در ایران انقلاب کند، کفایت نمی کند؛ باید مدعیات و ادله او در بدست دادن خوانش انقلابی از اسلام را بررسی کرد و صدق و کذب آنرا سنجید و ارزیابی کرد.  در عین حال، چنانکه من در می یابم و تجربه زیسته من طی سالیان مشارکت در مباحث روشنفکری دینی بر این امر گواهی می دهد، طرح این سنخ مسائل از سوی روشنفکران دینی اولا و بالذات «معرفتی» است و نه «سیاسی».  علاوه بر این توجه داشته باشیم مقوله « انحصارگرایی دینی» که شما در پرسشتان طرح کردید، تنها متوجه مسیحیت نیست بلکه در همه ادیان و مذاهب وجود دارد.  شما مذهب تشیع را بنگرید و نسبتی که برخی از متکلمان و روحانیون شیعی و حتی مردمان عادی معتقد به تشیع با اهل سنت و باورهای آنان دارند.  در ایام تحصیل در تهران به دبیرستانی می رفتم که معلمان آن  قرائت خاصی از تشیع داشتند و آنرا به ما می آموختند.  مطابق با تلقی ایشان، نه تنها گروندگان به دیگر ادیان بر سبیل هدایت و مهتدی به هدایت خداوند نیستند که مسلمانان سنی مذهب نیز حظ و سهم چندانی از هدایت و رستگاری ندارند و تنها شیعیان اثنی عشری از نعمت هدایت برخوردارند.  چنانکه ملاحظه می کنید، باور به انحصار گرایی دینی اولا و بالذات سیاسی نیست و در معتقدات متدینان نسبتا زیادی به چشم می خورد.

 *البته همین دوگانه سازی افراطی تشیع  تسنن نیز تا حد زیادی به یک حادثه تاریخی و سیاسی باز می گردد و نه یک علت معرفتی.  اگر تاسیس دولت صفویان را به مثابه نقطه ای برای آغاز این نوع مواجهه با اهل سنت در نظر بگیریم، متوجه می شویم که این مسئله نیز سیاسی است و نه معرفتی.

اشکالی ندارد! با شما مخالفتی در این امر ندارم.  اما بالاخره امروزه ما میراث بر صفویه هستیم و از زمانی ایرانیان به نحو اکثری و اغلبی به تشیع گرویده اند و به قول مرحوم شریعتی مذهب شیعه به مثابه یک حزب تمام در ایران نهادینه شده است.  چون شما در سوالی که طرح کردید، اشاره به فرهنگ انحصارگرای مسیحی و اروپایی جان هیک کردید، می خواهم بگویم ما هم به نحوی در فرهنگی مشابه قرار گرفته ایم.  اینکه شما زمینه تاریخی بحث را موسع تر کردید، مؤید عرائض بنده است و نشان می دهد بحث ما از چه پیشینه ای برخوردار است.  به هر حال ما میراث بر پیشینیان هستیم و همان ایده ها در جان ما رسوخ و رخنه کرده و مسئله ای که امروزه برای ما هم مطرح است؛ این است که چه تصویر و تلقی از گروندگان به دیگر ادیان و مذاهب داشته باشیم.  این مسئله اولا و باالذات چنانکه من می فهمم و گفتم، غیر سیاسی است.  در اینجا خوبست اشاره ای کنم به نحوه مواجهه برخی از شیعیان با اهل تسنن که آنان را حداکثر معذور و معفو می دانند.  به خاطر دارم در ایام نوجوانی به مجلس وعظی رفته بودم که واعظ آن بر سر منبر از کراهت داشتن و اجتناب کردن از کمک کردن به گدا و فقیر سنی مذهب سخن می گفت.  مطابق با فتاوای عموم فقهای شیعه، زکات فطره تنها به شیعیان تعلق می گیرد؛ همچنین بنا بر فتاوای شیعه، نماز میت بر اهل سنت  تؤام با سخنان ناروا در حق ایشان است.  در چنین شرایط و فضایی مشخص است که «پلورالیسم دینی» به مثابه امکانی است که می تواند هاضمه دینی جامعه دینی و انسانهای متدین ما را فراخی بخشد و در تنظیم مناسبات ما با دیگر گروندگان به ادیان نهادینه شده تاریخی موثر و مفید افتد.  این نکته را هم در نظر داشته باشید که ما در جامعه ای زندگی می کنیم که پلورالیسم در فرهنگ آن نهادینه نشده و به چشم نمی آید.  شما که در تهران زندگی می کنید به من بگویید که در دانشگاه یا در کوچه و بازار و خیابان با چند انسان غیر ایرانی برخورد داشته اید و با چند نفر از آنان نشست و برخاست داشته اید؟  این تفاوت، وقتی پایتان را از ایران بیرون می گذارید و به اروپا و آمریکای شمالی سفر می کنید و در آن دیار زندگی می کنید، بسیار پُر رنگ است و به وضوح دیده می شود، بدین معنا که در این ممالک، پلورالیسم فرهنگی و دینی به نحوی کاملا طبیعی به خورد فرهنگ رفته و در آنجا نهادینه شده.  شخصا این قضیه را به عیان در انگلستان و کانادا تجربه کرده و از نزدیک مشاهده کرده ام؛ کودکی که در مدارس این کشورها درس می خواند، دانشجویی که در این دانشگاهها تحقیق می کند؛ با فرهنگهای دیگر به سهولت آشنا می شود.  آشنا شدن با دیگر فرهنگها و ادیان و همزیستی مسالمت آمیز پیشه کردن با انسانهای دیگر و مدارا و تساهل را در عمل آموختن به بخشی از فرهنگ این مردمان و تجربه زیسته آنها بدل شده است.  نه اینکه همه این مردمان، فیلسوف و روشنفکر باشند و کانت و ویتگنشتاین و هیک خوانده باشند، بلکه تجربه زیسته دارند و این تجربه زیسته برای آنان هاضمه فراخ و تحمل آراء و افکار دیگرانی که به لحاظ نژاد و مذهب و زبان و رنگ پوست با آنان متفاوتند، به ارمغان آورده است.  ما متأسفانه فاقد این تجربه زیسته ایم.  در این شرایط  دست کم بحث و فحص نظری درباره پلورالیسم می تواند به ما کمک زیادی کند تا از تساهل و مدارای بیشتری برخوردار شویم.  با احتساب نکاتی که تا کنون آمد، من طرح بحث از پلورالیسم دینی در جامعه ایرانی را در وهله نخست دینی و معرفتی و در جهت گره گشایی های نظری می دانم؛ بحثی ناظر به تصور و تلقی ما از مقوله نجات و مهتدی بودن گروندگان به دیگر مذاهب و در وهله بعد دیگر ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی؛ و از سوی دیگر در جهت ایجاد یک بستر نظری برای  تحقق تجربه زیسته توأم با مدارا و از اینرو در افکنده شدن این بحث را مهم و رهگشا می دانم.  با پیش چشم داشتن همه این نکات می توان دریافت که چرا روشنفکری دینی در باب کثرت گرایی دینی سخن گفته است.  به یاد داشته باشیم که پلورالیسم معرفتی و یا کثرت قرائات از دین از اواخر دهه 60 خورشیدی و با دغدغه های معرفت شناختی و هرمنوتیکی مطرح شد.  مباحث معطوف به چرایی کثرت  قرائت ها و فهم آدمیان از دین، پیش از درگرفتن آراء و افکار جان هیک در ایران در آثار «عبدالکریم سروش» و «محمد مجتهد شبستری» به تفصیل به بحث گذاشته شد.  پس از آن بحث کثرت تجربه های دینی و عرفانی به میان آمد؛ به مثابه دلیلی در دفاع از پلورالیسم دینی.  سخن گفتن از کثرت قرائت های دینی در ایران با جان هیک آغاز نمی شود که به قول شما سلاحی در دست روشنفکران دینی باشد.  همانطور که گفتم این بحث از اواخر دهه 60 آغاز می شود و البته این بحث لوازمی هم در پی دارد و به تعبیر مجتهد شبستری، متضمن " نقد قرائت رسمی از دین " است و دلالتهای سیاسی نیز دارد؛ اما چنانکه من می فهمم بحث با دواعی فرهنگی و دینی آغاز می شود.  به نظرم در مجموع طرح این مباحث برای جامعه ما مبارک و مفید بوده است.

 *به چه دلایلی آن را مفید ارزیابی می کنید؟

مفید بودن بحث به این سبب که برای عبور از یک جامعه وحدت گرا یا مونیست به سمت یک جامعه کثرت گرا و پلورالیستِ مشحون از مدارا مفید است.  در عین حال به منقح تر شدن درک ما از دیانت هم قطعا کمک می کند.  همانطور که مستحضرید، ما در سنت ایرانی  اسلامی خود، پیشینه عمیق فقهی، فلسفی، تفسیری و کلامی داریم.  یکی از کارهای مهم روشنفکری دینی در ایران، انگشت نهادن و برجسته کردن مؤلفه عرفانی سنت ایرانی- اسلامی است.  تأسی جستن به سنت عرفانی برای هضم و نهادینه شدن مبحث کثرت گرایی دینی بسیار رهگشاست؛ عموم عرفای ما، خصوصا عرفای سنت خراسانی، صلح کل بودند و اهل تساهل و تسامح. در عین حال توجه داشته باشیم که روشنفکران دینی موضع کثرت گرایی دینی را موجه می انگارند و برای آن ادله ای اقامه می کنند؛ به تعبیر دیگر دفاع ایشان از پلورالیسم دینی مدلل است و نه معلل و مبتنی بر علت.  اگر ادله ایشان موجه و برگرفتنی باشد، که به نظر من هست، می توان به نتیجه آن که عبارت باشد از نهادینه شدن کثرت گرایی دینی در جامعه ما نیز خوشامد گفت.

* اجازه بدهید کمی بنیادی تر به قضیه نظر افکنیم.  نسبت جریانی از روشنفکری دینی در ایران دهه ۷۰ شمسی که متکفل ارائه بحث بسط تجربه نبوی و مسائلی نظیر ذاتی و عرضی در دین است، با آراء و افکار پلورالیستی جان هیک که ۳۰ سال پیش از آن طرح شده است چیست؟

تصور می کنم نسبت مستقیمی با آراء جان هیک ندارد؛ هر چند بی نسبت هم نیست.  کتاب «بسط تجربه نبوی» در سال ۱۳۷۸ منتشر شد، اما کتاب «صراط های مستقیم» و مباحث پلورالیسم دینی بر می گردد به سالهای ۱۳۷۶و۱۳۷۷.  در مقاله "صراط های مستقیم"، عبدالکریم سروش ۱۰ دلیل برای موجه بودن کثرت گرایی دینی اقامه می کند.  درآنجا ایشان به تفاریق از مولوی مدد می گیرد و از پلورالیسم سلبی و ایجابی سخن به میان می آورد؛ همچنین با مدد گرفتن از آیزایا برلین، بحث پلورالیسم ارزشها و فضایل و آداب را پیش می کشد.  البته قرابت هایی میان بحث سروش و هیک هست؛ چنانکه در مقاله «صراطهای مستقیم» به هیک اشاره شده، هر چند درآنجا سروش می گوید اگر من جای هیک بودم به ابیات دیگری از مثنوی استشهاد می کردم؛ در مجموع، پلورالیسم دینی به روایت  هیک و ادله او له این مدعا در قیاس با  پلورالیسم دینی به روایت سروش تفاوت های معتنابهی دارد.  هیک برای موجه سازی  پلورالیسم دینی خود از تفکیک میان نومن و فنومن کانت آغاز می کند و سروش از کثرت قرائت های دینی می آغازد و پس از طرح کثرت غیر قابل تحویل به وحدت تجربه های دینی، هشت دلیل دیگر ذکر می کند که کثیری از آنها در صورتبندی هیک دیده نمی شود.  دقت کنیم که اینجا درباره نحوه ورود این دو متفکر به این مبحث سخن می گویم.  در عین حال ذکر این نکته خوبست که در مباحث اولیه، گویی سروش هم بر پلورالیسم صدق تأکید می کرد و هم بر پلورالیسم نجات و تفکیک میان پلورالیسم صدق و پلورالیسم نجات در کار او  کمتر دیده می شد؛ اما بعدها در گفتگویی که در «صراطهای مستقیم» نیز منتشر شده، توجه به پلورالیسم نجات پُررنگ تر شده است.  اکنون نیز برخی از روشنفکران دینی در ایران بیش از آن که بر پلورالیسم صدق تاکید کنند، بر پلورالیسم نجات تکیه می کنند و بر مهتدی بودن متدینان ادیان گوناگون به هدایت خداوند تاکید می کنند و از آن دفاع می کنند.  در عین حال باید توجه داشت که مباحث مطروحه به وسیله روشنفکران دینی ایران طیف گسترده ای دارد و ایشان علاوه بر پلورالیسم دینی به مباحث زیادی پرداخته اند که از آن میان می توان به پی افکنی الهیات جدید، رابطه علم و دین و نسبت میان دیانت و سیاست اشاره کرد.
در عین حال، تفاوت هایی میان پروژه روشنفکری دینی معاصر و آراء و افکار هیک نیز وجود دارد.  از جمله هیک در آثار خود به ادیان شرقی و سنت های معنوی شرقی توجه زیادی نشان داده که این امر در کارهای عموم روشنفکران دینی ایران غائب است.  البته مصطفی ملکیان از این حیث مستثنی است، اما دیگر روشنفکران دینی در طرح مباحث خود به سنت های دینی شرقی توجه چندانی نکرده اند.  یکی دیگر از فصل های مفترق آثار هیک با آثار روشنفکران دینی در ایران، تامل فلسفی درباره مرگ است که در کارهای هیک دیده می شود، اما در آثار روشنفکران دینی در ایران دیده نمی شود.  علاوه بر این، چنانکه ذکر شد، چگونگی موجه سازی کثرت گرایی دینی نزد هیک و روشنفکران دینی معاصر متفاوت است.
بر خلاف برخی از نویسندگان و روشنفکران ایرانی که  تأکید می کنند پروژه روشنفکری دینی، پروژه ای سیاسی و حداکثر ترجمه ای است و به مباحث فکری مستقلی در کشور دامن نزده؛ بر این باورم که این پروژه مسائل نظری اصیلی را در این دیار صورتبندی کرده و در انداخته؛ مسائلی که مسائل جامعه کنونی ماست با مختصات فرهنگی و دینی ویژه خود، نه مسائل جامعه انگلستان و فرانسه و آلمان قرن هجدهم و نوزدهم.  چرا داشته ها و محصولات فکری متفکران خود را جدی نگیریم و دائما در پی این باشیم تا نسب فلان ایده را به بهمان متفکر غربی برسانیم.  به نظرم در نوشته های برخی از روشنفکران و اهالی فرهنگ وطنی نوعی خودکم بینی دیده می شود.  روشن است که برخورد شعاری و سطحی با مغرب زمین از سر بی دانشی و اعتماد به نفس کاذب مردود است و در ترازوی تحقیق وزنی ندارد؛ اما خود را دست کم گرفتن و همه فرآورده های فرهنگی را از جنس ترجمه دیدن و برای آن نسب نامه سیاسی درست کردن نیز خطا و نارواست.  ما هم مسائل اصیل خود را داریم و هم ناظر به این مسائل  ایده تولید می کنیم؛ بررسی این ایده ها و ارزیابی صدق و کذب و حجیت معرفت شناختی آنها کار رهگشا و اصیل فرهنگی است، نه سراغ امور دیگر رفتن و فرع را به جای اصل نشاندن.

* با این تفاسیر از دیدگاه شما آیا گریزی از پلورالیسم در سپهر روشنفکری دینی ایران نیست؟

در مجموع فکر می کنم اگر قصه، قصه پلورالیسم نجات باشد، می توان از پلورالیسم دفاع کرد و باید گفت در قیاس با نظریه های بدیل، یعنی شمول گرایی و انحصارگرایی دینی، اشکالات کثرت گرایی دینی کمتر است.  به همین دلیل من از نشر و بسط کثرت گرایی دینی در سپهر روشنفکری دینی دفاع می کنم و آنرا موضع موجهی می دانم.

* اما اینک سوال این است که این کثرت گرایی دینی را باید در چه هوایی منتشر کرد؟  در هوای فقه، در هوای اخلاق، در هوای فلسفه و یا در هوای کلام؟  می دانید که نگرش پلورالیستی به هر کدام از اینها تبعات خاصی را نیز به دنبال خود خواهد داشت؟

اجازه دهید پرسش شما را با پرسشی دیگر جواب دهم.  مگر ما در طول تاریخ با مکاتب مختلف فقهی و کلامی و فلسفی مواجه نبوده ایم؟  فکر می کنم اگر به نحو پسینی، تجربی و تاریخی به این قضیه بنگریم، تصدیق می کنیم که ما همواره با یک کثرت غیرقابل تحویل به وحدت در این میان مواجه بوده ایم.  به عنوان مثال در مبحث اخلاق، معتزله درکی از اخلاق داشتند، اشاعره درک دیگری داشتند.  در فقه هم وضعیت به همین گونه بوده است.  در فلسفه نیز ما با سه سنت متفاوت مشاء و اشراق و حکمت متعالیه روبرو هستیم.  بنابراین در این زمینه ها ما با یک کثرت غیر قابل به وحدت روبروییم.  اما آنچه پیش چشم روشنفکران دینی است، رفورمی است که باید در فقه و اخلاق و کلام و فلسفه صورت پذیرد.  این روشنفکران با وام کردن فراورده های معرفت شناختی و فلسفی و ابزارهای منطقی جدید؛ در پی ایجاد نوعی رفورم در فقه و پی افکنی الهیات جدیدند.  این کاریست که روشنفکران دینی با پیش چشم داشتن فرآورده های معرفتی دنیای جدید انجام می دهند، نه صرفا تاکید بر پلورالیسم؛ چرا که اگر شما از سید حسین نصر هم بپرسید این کثرت را به رسمیت می شناسد و قاعدتا مکتب های مختلف در فلسفه، عرفان و اخلاق از یکدیگر تفکیک می کند.  اما ایشان چون سنت گراست، به رفورم به معنای وام کردن برخی مفاهیم و ایده ها از جهان جدید باور ندارد و تصور می کند که ما نیازی به مدرنیته نداریم و باید صرفا به سنت و سنت گرایی پناه بریم.  شخصا چون با بخش معتنابهی از ایده های مدرنیستی بر سر مهرم،  اصلاح گری در سنت و مؤلفه های گوناگون آنرا شدنی، موجه و رهگشا می انگارم.  بدین معنا، از نظر من، گریزی از نگرش پلورالیستی و مدرنیستی در سپهر روشنفکری دینی در ایران به تعبیر شما نیست.

 *به عنوان نکته پایانی اگر خاطره و نکته ای از دیدار ها و گفتگوهای تان با جان هیک دارید، برای ما بیان فرمائید.

من از سال ۲۰۰۳ توفیق آشنایی با جان هیک را داشتم و تا آخرین دیدارها در آگوست ۲۰۱۱ (مرداد)۱۳۹۰ با این فیلسوف دین برجسته نشست و برخاست داشتم.  این دیدارها که در کثیری از آنها دوست عزیزم سید امیر اکرمی نیز حضور داشت، یا در دانشگاه بیرمینگام و یا در منزل جان هیک صورت می گرفت.  در گفتگوهای درازآهنگ و طولانی که با او داشتم، گشودگی نسبت به حقیقت و باور داشتن به دیالوگ فلسفی را به عیان در او می دیدم.  من چه در دوران تحصیل ام در انگلستان و چه پس از آن، هر از گاهی که به انگلسنان سفر می کردم و هیک را می دیدم، از او بسیار آموختم؛ ملتزم بودن به قواعد بازی عقلانی در گفتگوهای هشت ساله ما در او موج می زد.  نکته دیگر اینکه هیک در باب مرگ تاملات فراوانی داشت.  زمانی که من با او آشنا شدم، بیش از هشتاد سال سن داشت و همسرش نیز درگذشته بود و به تنهایی زندگی می کرد.  تنها خدمتکاری بود که به او سر می زد و کارهای او را انجام می داد.  یادم می آید که در باب تنهایی معنوی، مرگ و حیات پس از مرگ چند نوبت با هم گفتگو  کردیم.  هیک بر این باور بود که پس از مرگ، به نحوی از انحا، حیات ما ادامه پیدا می کند. در عین حال تأکید می کرد تصویری که در ادیان غربی در باب جهان پس از مرگ به دست داده شده را باید استعاری فهمید.  در یکی از آخرین دیدارها می شد تشخیص داد که در انتظار مرگ است و آماده این اتفاق مهیب و منحصر به فرد شده؛ وقتی از من پرسید نوبت آتی کی به دیدن او می روم، در پاسخ گفتم سفری در پیش دارم و حدودا ۴۵ روز دیگر به دیدارتان می آیم؛ درنگی کرد و لبخندی زد و گفت احتمالا آن موقع دیگر من زنده نباشم و یکدیگر را نبینیم، از سخن او سخت تکان خوردم و در اندیشه فرو رفتم.  گویی به عیان می دید که قرار است آخر الامر گل کوزه گران شود: «در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم».  هیک متواضع بود و نخوت و تکبری نداشت.  یکبار در بحثی که سر « معجزه » درگرفته بود، مرا به کتابخانه دیدنی اش برد و برخی از کتاب های چاپ قدیم دیوید هیوم را به من نشان داد که برایم خاطره انگیز بود.  این اواخر با  کوایکرها نشست و برخاست می کرد و به توضیحی که خودش می داد با دیگر اعضای این نحله هر یکشنبه در بیرمینگام دور یک میز می نشتند و هیچ سخنی نمی گفتند و سکوت پیشه می کردند.  پس از یک ساعت خاموشی  و مراقبه، افراد به نوبت به سخن در می آمدند و هر چه از سنخ تأملات و احوال خوش معنوی در این سکوت دریافته بودند بر زبان می آوردند و دیگران را در تجربه خویش سهیم می کردند.  او تا سال ۲۰۰۸ هم کتاب  منتشر می کرد و اجازه نمی داد که کهولت سن و ناامیدی از ادامه زندگی بر او غلبه پیدا کند.  علاوه بر این به صراحت از واقع گرایی دینی دفاع می کرد و بر این باور بود که زور ادله شکاکان دینی بیش از واقع گرایان دینی نیست؛ هر چند اذعان می کرد که شکاکان و لا ادری گراها در حوزه دین امروزه در محافل آکادمیک و روشنفکری در مغرب زمین از جهت تعداد در اکثریتند و دست بالا را دارند؛ اما بدون شرمندگی از موضع خود دفاع می کرد.  در این میان وقوع "تجربه های دینی موجه" را مهمترین دلیل له واقع گرایی دینی و وجود خداوند بحساب می آورد.  علاوه بر این، هیک مسائل و تحولات فکری جهان اسلام و ایران را کم و بیش دنبال می کرد و در دیدارهایمان، بخشی از گفتگو صرف این امور می شد.  هیک وقت شناس  بود و گاهی پیش می آمد که وسط بحث فلسفی و یا در میانه مکالمات جدی، اشاره به ساعت می کرد و تذکر می داد که چند دقیقه تا قرار بعدی او بیشتر نمانده و تلویحا می گفت که باید خانه اش را ترک کنم تا او آماده ملاقات بعدی شود.  این رک بودن و بی تعارف بودنش، بر خلاف ما ایرانی ها که بسیار اهل تعارف هستیم، برایم جالب و تأمل بر انگیز بود.  او دفتری داشت که همه ملاقات کنندگان اش آنرا امضاء می کردند.  در یکی از دیدارها از من خواست آن دفتر را امضاء کنم، این شوق بر من غالب شد تا دفتر را تورقی کنم.  دیدم که از سراسر دنیا و از عموم مذاهب و ادیان و شخصیت های دانشگاهی و دینی برجسته این دفتر را امضاء کرده اند.

* البته جان هیک به ایران هم سفری کرده بود.

بله! اتفاقا در یکی از این دیدارهایی که داشتیم، در مورد سفر خود به ایران هم سخن گفت و از آن ابراز خرسندی کرد؛ خصوصا از دیدار از "مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران" و "مؤسسه گفتگوی ادیان". اما از برنامه ای که برای او در " پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی ترتیب داده بودند، جا خورده بود.  ظاهرا در آن دیدار، پیش از آنکه جان هیک سخنرانی کند، رئیس آن پژوهشگاه که حجه الاسلام صادقی رشاد باشد، یک ساعت سخنرانی انتقادی در باب آراء هیک می کند که این مسئله موجب تحیر و تعجب هیک شده بود؛ چون معمولا در محافل آکادمیک وقتی از محقق و فیلسوفی دعوت می شود، رسم بر این است که ابتدا آن شخصیت دانشگاهی سخن بگوید و در پی آن بحث و نقد و پرسش و پاسخ  انجام شود.  اما عدم رعایت این رسم در این پژوهشگاه موجب تعجب زیاد هیک شده بود.  امیدواریم در آینده این امر مد نظر مسئولان و دست اندرکاران فرهنگی و دانشگاهی باشد و در سامان بخشیدن به این امور دقت بیشتری کنند و ادب مقام را نگه دارند .

منبع: مهر نامه

 تماس با ما: info@drsoroush.com

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

سبحانهُ سبحانهُ - فیض

گفتی مـرا کن ذکر هو، سبحانهُ سبحانهُ
مـن از کجـــا و یـــاد او، سبحانهُ سبحانهُ
باید چو ذکر هو کنم، در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنـســــو کنـم، سبحانهُ سبحانهُ
کِی میتوانم ذکر او، کِی میتوانم فکر او
کِی میتوانم شُکر او، سبحانهُ سبحانهُ
امرش نبودی گر مرا، کِی ذکر من بودی روا
مـن از کجـــا او از کجـــا، سبحانهُ سبحانهُ
از پیش من کِی میرود، از من جدا کِی میشود
نسیـان و یـادش چون شـود، سبحانهُ سبحانهُ
خود ذکر اویم سر بسر، گرچه ز ذکرم بیخبر
وز خـود نمی دانم خبـــر، سبحانهُ سبحانهُ
ذکرم من و او ذاکر است، شُکرم من و او شاکر است
عینــــم مـن و او نـاظـــــــــر اسـت، سبحانهُ سبحانهُ
هم ذاکر و مذکور او، هم شاکر و مشکور او
هم نـاظـــر و منظــــور او، سبحانهُ سبحانهُ
جان مرا جانان بُود، جانم تن و او جان بُود
او کِی ز من پنهـان بُود، سبحانهُ سبحانهُ
هم جان و هم جانان من، هم مایه درمان من
سـرمـایـه احســـــــان مـن، سبحانهُ سبحانهُ
گه منع و گه احسان کند، گه درد و گه درمان کند
او هــــرچـه خـواهــــد آن کنــد، سبحانهُ سبحانهُ
گاهی از او گریان شوم، گاهی از او خندان شوم
او هـــرچـه خـواهـــد آن شـوم، سبحانهُ سبحانهُ
گه سازدم گه سوزدم، گه درٌدم گه دوزدم
گه مستی ای آمـوزدم، سبحانهُ سبحانهُ
جان غرق شد در بحر او، دل گم شد اندر های و هو
ای فیـــض بـس کـــن گفتگــــــــو، سبحانهُ سبحانهُ

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

اسلام و چالشِ لیبرالیسم - سروش



اسلام و چالشِ لیبرالیسم

عبدالکریم سروش

نگاه ظاهر بینانه به ما می‌گوید که احتمالا لیبرالیسم و اسلام باید آشتی‌ پذیرتر باشند تا مارکسیسم و اسلام، اما حقیقت جز این است 


به نام خداوند

خوب، در مقابلِ اسلام، چالش‌های بسیار هست. یعنی‌ امور بسیاری هستند که اسلام را مورد سوال قرار میدهند و به صورتِ جدی آنرا به مبارزه می طلبند. برای هر مسلمانی، برای هر کسی‌ که دلی‌ در گروِ آیندهٔ ایران دارد، شناختنِ این چالش‌ها و رفع و حلِ آن‌ها یک فریضه است. 

من خود از کجا به این موضوع رسیدم ؟ از یک ملاحظه بسیار ساده که اکنون مکرر هم شده است، و آن عبارت است از سالگردِ وفاتِ مرحوم دکتر علی‌ شریعتی‌ و نحوه مواجههٔ حکومتِ ایران با این امر. دوستانی در این جمع داریم که دورانِ قبل از انقلاب را به یاد دارند، دوستانِ بسیاری هم داریم که جوان تر از آنند که در آن دوران زیسته باشند اما لاجرم اخبارِ مربوطه را دنبال کرده‌اند. باری مرحومِ دکتر شریعتی‌ هر که بود و هر چه گفت، شخصیت بسیار نام آور و موثری در تاریخِ معاصرِ ایران بود. قبل از انقلاب، خصوصأ چند سال مانده به انقلاب، مطرح‌ ترین شخصیتِ ایران بود و در میانِ جوانان، دانشجویان، تحصیل کردگان، دانشگاهیان و استادان بیشترین چیزی که مورد بحث بود، آراء وی بود. روحانیان هم البته ضلع دیگری از این حادثه بودند، آن‌ها هم در تنورِ گرمِ انتقادات می دمیدند و تقریبا به طورِ یکپارچه با شریعتی‌ و با حسینیه ارشاد مخالفت می‌‌ورزیدند. کتاب‌های او یک چند ممنوع بود و همین که انقلاب رخ داد و آن ممنوعیت برداشته شد، آثارِ شریعتی‌ سیل آسا در جامعه جاری شد و انتشارِ میلیونی در ایران پیدا کرد. خوب، این از برکات دورانِ اولیه انقلاب بود، عطشی که نسبت به آراء شریعتی احساس می شد و منعی که در مقابلِ آن ایجاد شده بود، مشتاقان را به سو‌ی خواندنِ آثارِ او و جرعه گرفتن از جویبارِ اندیشه او حریصانه می‌راند. اما این امر برای مدتِ طولانی‌ نپایید و همین که حکومت مستقر شد و روحانیان بر اریکهٔ قدرت نشستند و اعتمادِ به نفس به دست آورد‌ند، به تصفیه حساب با این و آن و با زید و عمرو و تاریخِ گذشته و مصدق و روشنفکران و .... از جمله دکتر شریعتی‌ پرداختند. دکتر شریعتی‌ در آن زمان آشنا‌ترین دشمنِ روحانیت قلمداد می‌‌شد و به همین سبب پاره یی کتاب‌های او به محاق رفت و ممنوع الانتشار شد. از آن طرف گروه‌ها و کانون هایی برای نشر اندیشه‌های شریعتی‌ پدید آمد و همان دو دستگی که قبل از انقلاب وجود داشت، پس از انقلاب هم ادامه یافت، گروهی هوادار و گروه دیگر هم مخالفانی که حاضر به شنیدنِ نامِ شریعتی‌ نبودند و او را کافرِ مطلق می شمردند و حتی روحانیانی را سراغ دارم که رسما در قم بیان میکردند که جایگاهِ شریعتی‌ در قعرِ جهنّم است. 

خوب، سالیانِ ابتدای انقلاب اینچنین گذشت، اما ناگهان روحانیانِ ما و خصوصا گردانندگانِ سیاست به این نکته توجه پیدا کردند که شریعتی‌ متاعی نیست که آن را ارزان به مخالفان واگذارند. بهتر است که خودشان تملک آن را به عهده گیرند و نگذارند که از آنِ دیگران باشد. آشکارا جوّ عوض شد و شریعتی از نو کشف شد و سیل عنادی که علیه او جاری بود به راستای مقابل برگردانده شد و رفته رفته شریعتی‌ بدل به یک شخصیت نیمه محبوب و سپس محبوب گردید. نام او که سالها از رادیو و تلویزیون شنیده نمی‌شد، دوباره به میان آمد، پاره یی از آثار و آراء و نوشته‌های او از تلویزیون و رادیو پخش شد و رفته رفته شریعتی‌ به صورت شخصیتی مصور شد کمابیش در راستای‌ حکومتِ کنونی، که اگر چه احیاناً خطاهأیی هم داشته ولی‌ من حیث المجموع در صراط مستقیم حرکت میکرده است. این موضع رسمی‌ِ کنونی حکومت اسلامی در ایران است و چنان که گفتم روز به روز غلظتِ و رنگِ بیشتر پذیرفته و اکنون تقریبا هیچ روزنامهٔ رسمی‌ یا غیرِ رسمی‌ نیست که از شریعتی‌ بد گویی کند یا او را از آنِ انقلاب نداند یا خدماتِ او را به انقلاب نستاید. این ماجرای شریعتی‌ بود. در این امر البته موضعگیری شخص رهبر انقلاب یعنی آقای خامنه ای بی تاثیر نبود که به شریعتی فی الجمله ارادتی دارد و حتی رفتار مطهری در مقابل او را تندروانه میداند. 

حال مقایسه کنید مرحوم دکتر شریعتی‌ را با مرحوم مهندس مهدی بازرگان. بازرگان هم چهره ناآشنایی نبوده و نیست، همهٔ ما او را کم و بیش میشناسیم، او هم مبارزاتِ خود را قبل از انقلاب آغاز کرد، یک فردِ فرنگ رفته، دانشگاه دیده و استاد دانشگاه بود و بنا بر تکلیف دینی پا در راه مبارزه سیاسی نهاد و فداکاری و گذشتِ بسیار کرد، شغلِ خود را، استادی خود را از دست داد و به زندان رفت، زندانِ تهران و زندانِ برازجان، و تن به مشقتهای بسیار داد. با این همه مرامِ و مشی خود را مطلقاً عوض نکرد و با بصیرت کامل حرکتِ خود را به پیش برد و حتی پس از انقلاب که بسیاری از جوانان بلکه پیران جوّ گیر شدند و حرکاتِ انقلابی مجنون واری صورت دادند و پیرانِ پخته یی چون او را طرد کردند (هیچ فراموش نمی کنم دنباله روی بعضی‌ از بزرگسالان را مثل احمد شاملو و ..از مجاهدین خلق و اسیر شعار‌های آنها شدن )، مرحومِ بازرگان ابداً از خط خود تخطی نکرد. او به درستی‌ میدانست چه می‌گوید و چه می‌کند و چه می‌خواهد . 

دریغا که پس از سالها مبارزه در آرزوی نشاندن نهال تحول در جامعه ایران ( و خوشبختانه چندان ماند تا این تحول را به چشمِ خود ببیند و نتایجِ زحماتِ خود را به دستِ خود از درختِ عمل و تجربه بچیند)، این نهالِ نوخاسته به او وفا نکرد و کسانی‌ که بر سریرِ قدرت نشستند به زودی با او وداع گفتند، آنهم نه وداعِی دوستانه بل طردی خصمانه. و تلخی‌ این فراق همچنان در کام ملت باقی‌ست. بازرگان کناره گرفت، یک کناره گیری منتقدانه و معترضانه، و تا پایانِ عمر به نهج و طریقه خود وفادار ماند . 

در اندیشه شناسی‌ معاصر معمولا مرحوم شریعتی‌ را متمایل به چپ و به سوسیالیسیم می‌شناسند که سخن چندان ناروا و ناصوابی هم نیست. مرحوم شریعتی‌ محصول دوران انقلابِ الجزایر و ناظر در افتادنِ انقلابیون الجزایر با ارتش فرانسه بود، و خودش هم به حکمِ جوانی و به حکمِ حوادث و وقایعی که در کشور می‌‌رفت و با تجربه ای که از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ داشت، یک جوانِ پر شورِ انقلابی بود و تئوری‌های مربوط به انقلاب را یکی‌ یکی‌ از سوسیالیسم و مارکسیسم بر گرفته بود و در دل‌ نشانده بود و وقتی‌ که با انبانی از اندوخته‌های تئوریک و تجربه‌های انقلابی به کشور برگشت آنها را به بلیغ‌ترین زبان با مردم در میان نهاد و کوشید که انقلاب را با اسلام یا اسلام را با انقلاب آشتی‌ بدهد و گره بزند و این بزرگ‌ترین دست آوردِ او بود : تبیین و تدوین و تاسیسِ یک اسلامِ ایدئولوژیک انقلابی . 

وی چنان که می‌دانید به نحو گزینشی امام حسین را، زینب را و ابوذرِ غفاری را مطرح کرد، از یکایک اینان یک شخصیتِ انقلابیِ روزآمد ساخت و در اختیارِ جوانان نهاد. سخنرانیهایش حقیقتاً خون را در رگهای جوانان به جوش می‌‌آورد و از هر یکی‌ یک چریکِ بالقوّه می‌ساخت و بی‌ جهت نبود که او را معلمِ انقلاب نامیدند. او معلمی و تئوری پردازی کرد و تئوری‌های او هم سخت مؤثر افتاد، به طوری که اگر او نبود دانش آموختگان و فرهیختگان کمتر جذب آیت اله خمینی می شدند و بیشتر عامّه مردم به دنبالِ او می‌رفتند، اما وقتی‌ شریعتی‌ پا به میدان نهاد و آراِء خود را بسط داد و منتشر کرد، این گروهِ بزرگ که هیچگاه روحانیان متولی آنها نبودند، جذب روحانیت و آیت اللهِ خمینی شدند و پا به صحنه انقلاب نهادند. انس و نزدیکی‌ شریعتی‌ با اندیشه چپ امر انکار ناپذیریست. از آن طرف مرحومِ بازرگان مشهور بود ( و شهرت ناروایی نیست ) که با اندیشهٔ لیبرالیسم آشناتر و مأنوس تر و به آن پابند ترست. بازرگان کتابی‌ بر علیه مارکسیسم نوشت و در تمامِ آراء و آثارِ خود آنچه را که الگو قرار میداد غربِ لیبرال بود، و جوانان را ترغیب میکرد که از غربیان بیاموزند. مقولهٔ کار که در اروپا این قدر مقدس و مهم است و نزد ما این همه خوار و خفیف است، خصوصا مورد توجهِ اکیدِ بازرگان بود و می کوشید توضیح بدهد که کار نکردن و آقامنشی کردن و کارگری را پست شمردن، مطلقاً با دیدگاه‌های دینی وفقی و موافقتی ندارد. نرمخویی و قانونگرایی و علم گرایی و گام بگام عمل کردن و پرهیز از تندروی و حزب الله بازی و غرب ستیزی و مهدویت گرایی و چریک ستایی و چپ روی چه پیش از انقلاب و چه پس از آن لقب لیبرال را برای او به ارمغان آورد . 

بگذریم از این که پس از انقلاب، توده ایها یکی‌ از خیانت‌های بسیاری که به ایران و ایرانیان کردند همین بود که لفظِ لیبرال را بدل به یک دشنام کردند و با کمالِ تاسف روحانیتِ مقلد و چپ زده ما هم این راهِ غلط را در پیش گرفت و لیبرال معنایی پیدا کرد معادل فاسق و بی ناموس. من کاملا به یاد دارم که وقتی‌ سید احمدِ خمینی در باب وقایع قبل از انقلاب سخن میگفت، یعنی‌ در باب سفر آیت اله خمینی از عراق به کویت و از کویت به فرانسه، اولا نام نمی برد که چه کسی‌ این راهنمایی را به آیت اله خمینی کرده است ( همه می دانیم که آقای دکتر ابراهیم یزدی بود که به او پیشنهاد کرد که اختیار کردنِ یک کشورِ آزاد به نفع اوست، چون میتواند صدای خود را به همهٔ جهانیان برساند، بر خلاف عراق و کویت که در آنجا‌ها مجالِ نفس کشیدن نیست) سید احمد خمینی باشاره و با تخفیف میگفت بله یک فردِ لیبرال آمد پیشِ آقای خمینی و چنین و چنان گفت. هم حق ناشناسی در این سخن موج میزد هم تخفیف و تحقیر و هم در تله دشمن افتادن، یعنی‌ خنجر دشمن را در پهلوی دوست فرو بردن. اکنون که ما کلمهٔ لیبرال را به کار می‌بریم، چنان سوء استفاده هایی مطلقاً نا بخشود نی ست. لیبرالیسم یک مکتب بسیار استخواندار و مهم در سیاست و اقتصاد مغرب زمین است و با چند فحش توده یی و کمونیستی از میدان بدر نمیرود. 

خوب، این‌ها همه مقدمه بود تا من به شما بگویم آن ملاحظه معنی‌ دار را : مرحوم شریعتی‌ با همه گرایش‌های چپ روانه و سوسیالیستی اش، نهایتاً مقبول سیستم حکومت جمهوری ایران افتاد. نهایتاً این حکومت توانست اختلافات خود را با او کنار بگذارد یا نادیده بینگارد و شریعتی‌ را از آنِ خود کند و بهای اندک آن را هم بپردازد. شریعتی‌ را از آن خود کردن چندان مشکل هم نبود، همهٔ حرف من این است، جهد بسیار نمی‌خواست، هزینهٔ فراوان نداشت. شریعتی‌ در بخش هایی از آراء خود البته با روحانیان و روحانیت مخالفت هایی کرده بود، اما روحانیان دندان روی جگر گذاشتند و آن‌ها را نادیده گرفتند. درعوض حجم عظیمی‌ از آثار و تعلیمات او، تعلیمات چپ بود که کوشیده بود برای آنها پایگاه‌های عقیدتی‌ و استنادات قرانی پیدا کند، مفاهیمی مثل مستضعفین و ناس و شهادت و قیام و قهر انقلابی و فعالیت چریکی زیرزمینی (تقیه) را شریعتی‌ از قرآن و تاریخ استخراج کرده بود و به کار گرفته بود و از تشیع حزبی انقلابی و از اسلام یک ایدئولوژی دنیوی ساخته بود و به غرب کافر و لیبرال حمله برده بود و اینها کم خدمتی نبود، بر خلاف بازرگان که هیچیک از این حسنات را نداشت . 

لذا روحانیون ما وقتی‌ خواستند که شریعتی‌ را دوباره جذب کنند و به تملک خود در آورند، از آن بخش ضد روحانیت او چشم پوشیدند و به بقیهٔ تعالیم او چشم طمع گشودند. آن چه را که او تحت عنوان اندیشهٔ چپ مطرح کرده بود، کمابیش قابل قبول یافتند و کنار آمدنی و بکار گرفتنی دانستند. مخصوصا مفهوم امامت و امّت و رهبری هدایت گرانه را. 

اما از آن طرف، اکنون ۳۰سال است که حاکمان روحانی با آراء بازرگان نتوانسته اند کنار بیایند، با این که اگر به لحاظ ظاهری حساب کنیم و اعمال جوارحی را در نظر بگیریم بازرگان از مرحوم شریعتی‌ در عمل به آئین‌ها و مناسک دینی بسیار جدی تر بود و همهٔ روحانیان اذعان داشتند که او به لحاظ شخصی‌، مرد متشرع و متدینی است و به حلال و حرام شرعی بسیار پایبند. 

اما با همهٔ این احوال بازرگان از روحانیان و از حکومت جمهوری اسلامی نمرهٔ قبولی نگرفت، نه دیانتش و نه سیاستش، هیچ کدام. اما شریعتی‌ با این که مورد تلخ‌ترین و زشت‌ترین حمله‌ها بود از ناحیه مطهری و.... ( طوماری که قبل از انقلاب توسط روحانیان علیه شریعتی‌ امضا شد فوق العاده خواندنی و عجیب است ) با همهٔ این حمله‌ها و همهٔ این امضا‌ها، عاقبت نمرهٔ قبولی گرفت و در زمره خواص و محارم در آمد و نام او را در پرونده نیکان نوشتند و توبه ناکرده اش را پذیرفتند. خوب، چرا این اتفاق افتاد ؟ این برای من سوال بود و اهمیت داشت. چرا بازرگان مطرود حکومت است، اما شریعتی‌ محبوب و مقبول ؟ جواب اصلی‌ و اساسی‌ من که دربارهٔ آن توضیحاتِ بیشتر خواهم داد همین است که اسلامِ روحانیتِ، اسلام واقعا موجود، با مارکسیسم بیشتر بر سرِ مهر است تا با لیبرالیسم و چالشی که مارکسیسم نسبت به اسلام دارد بسی‌ سبک تر و سهل تر است تا چالشِ لیبرالیسم. به همین سبب امروز، روحانیان و حاکمانِ جمهوری اسلامی در مقابل با لیبرالیسم روزگارِ دشوار تری دارند تا آنگاه که در مقابل مارکسیسم ایستاده بودند . 

مشاهده ظاهر بینانه، خلاف این را به ما می‌گوید. ظاهراً مارکسیسم آتئیست است، بی‌ خدا و ضدّ خداست، نافی دین و نبوت است، نافی وحی و آخرت است و به هیچ عنوان سر آشتی‌ با دین داری و دین ورزی ندارد. در حالی‌ که لیبرالیسم علی‌ الظاهر چنین مفاد و معنایی ندارد. ممکن است یک شخص لیبرال خودش بی‌ دین باشد، اعتقادی به وحی و نبوّت نداشته باشد، ولی‌ مکتب لیبرالیسم چنین اقتضایی ندارد. یک انسان لیبرال میتواند یک مسیحی خوب باشد، میتواند یک مسلمان خوب باشد و یک جامعه لیبرال مثل آمریکا، ۷۰ درصد مردمش میتوانند روندگان به کلیسا و مسیحیان متدین باشند و بین این‌ها تعارض و تناقضی نبینند. لذا گرچه نگاه ظاهر بینانه به ما می‌گوید که احتمالا لیبرالیسم و اسلام باید آشتی‌ پذیر تر باشند تا مارکسیسم و اسلام، اما حقیقت جزاین است. و همین است سرّ این امر که شریعتی‌ سوسیالیست چپ گرا در عداد قبول شدگان قرار می‌گیرد، اما بازرگان متدین لیبرال، همچنان مطرود است و سایه اندیشه و شخصیت او را با تیرعداوت و خصومت میزنند و به هیچ حیله یی نمی‌توانند او را جزِو خودی‌ها در آورند . 

شریعتی‌ خودی شد، اما بازرگان هنوز نا خودیست و فقط بازرگان نیست، من بازرگان را به عنوان یک مصداق برجسته ذکر کردم و الا کثیری از افراد دیگر را هم میتوانید نام ببرید و در کنار بازرگان بنشانید که همه با او هم سرنوشتند. و از آن طرف کسان دیگری را در زمرهٔ شریعتی‌ صفت ها. چرایی این مطلبست که خیلی‌ مهم است. حالا بگذارید من نمونه‌های دیگر را هم ذکر کنم تا صورت مساله شکافته تر و روشن تر بشود و آنگاه به تحلیل دست ببریم : 

به آهنگ‌ها و ترانه هایی که خانوم امّ کلثوم در مصر خوانده بود گوش می‌کردم، یک قصیده نسبتا بلند را تماماً در حضور ملک فاروق در مصر می‌خواند. ملک فاروق آخرین پادشاه مصر بود که سلطنتش به دست جمال عبد الناصر بر افتاد. نوشته اند که ملک فاروق را آن اشعارخوش نیامد و مجلس را ترک گفت. اشعار از که بود ؟ از یکی‌ از مشهور‌ترین شعرای مصر در قرن بیستم به نام احمد شوقی که لقب امیر الشعرا را به او داده اند، لقبی مناسب و بر حق. امیر الشعرا بود، از جوانی شعر میگفت، شاعر آریستو کراتی هم بود، یعنی‌ در دربار می زیست و با بزرگان و اشراف نشست و برخاست داشت . 

این قصیده را آقای احمد شوقی دربارهٔ پیامبر اسلام در سال ۱۹۱۲ گفته است. انقلاب روسیه کی‌ به وقوع پیوست ؟ ۱۹۱۷ ، یعنی پنج سال قبل از انقلاب روسیه و درست صد سال پیش. در این اشعار که در حضور ملک فاروق خوانده میشود، در خطاب به پیامبر اسلام می‌گوید که :

الاشتراکیون انت امامهم لولا دعاوی القوم والغلواءُ
داویت متئداً وداووا طفرة ً واخفّ من بعض الدواء الداءُ 
فلو انّ انساناً تخیر دینه مااختار الا دینک الفقراءُ 

" تو پیشوای سوسیالیست‌ها هستی، ولی‌ سوسیالیست‌ها تند روی میکنند. همان مرض هایی را که آنها می‌خواستند با تند روی شفا ببخشند، تو با نرمش شفا بخشیدی. گاهی دارو از مرض هم بدتر میشود." و بعد می‌گوید که اگر بنا بود آدمیان خودشان دینشان را اختیار کنند، فقرا می‌‌آمدند و دین تو را انتخاب میکردند " 

ملاحظه کنید، از ۱۹۱۲ ما مسلمان‌ها، یک شاعر آریستو کرات و اشراف منش را داریم که در وصف پیامبر و در مدح او می‌گوید که تو پیشوا و امام سوسیالیست‌ها هستی‌ و همان چیز هایی که اشتراکیون و سوسیالیست‌ها می‌گویند کمابیش تو هم گفتی‌ و هواداران و پیروان تو در درجه اول فقرا و پا برهنه ها هستند و تو کسی‌ بودی که خواستی‌ فقرا را بر کشی‌ و اشراف را فرو کوبی و سوسیالیستها هم که غیر از این نمی‌‌گویند. از این جا شما قصه را دنبال کنید و بیایید جلو تر . 

بسیاری از رفرمیست‌ها در جامعه اسلامی، بلا تردید از سوسیالیسم و از طریقت چپ تاثیر پذیرفته بودند. بعنوان نمونه از دو تا از بزرگان نام می برم، اولی مرحوم سید محمد باقر صدر که یک مرجع مسلم شیعه بود. ایشان کتابی‌ دارد به نام " اقتصاد نا "، نمی‌‌دانم این کتاب را دیده اید یا نه‌. ما در جوانی با شوق و شور این کتاب را می‌خواندیم، چون می خواستیم ببینیم که اقتصاد اسلامی چیست. این کتاب در همان ایام به فارسی هم ترجمه شد، کتاب نسبتا سنگینی‌ بود و نشان می داد که مرحوم صدر کاملا مطالعه و فکر کرده است. دانش فقهی‌ و دانش علمی‌ اقتصادی او، همه آن‌ها در آن کتاب گرد آمده بود اما نهایتاً و در پایان امر آنچه شما می دیدید یک نوع اقتصاد دولتی سوسیالیستی بود که ایشان در آن کتاب آورده بود و به منزله‌ سیستم اقتصاد اسلامی معرفی‌ کرده بود. این از یک طرف. از طرف دیگر در ایران، یک عالم بزرگ اسلامی چون مطهری، بحث هایی در باب اقتصاد اسلامی داشت و پس از انقلاب مجموعهٔ درس‌ها و بحث‌های ایشان به چاپ رسید. این کتاب آن قدر بوی سوسیالیسم می داد که آقای خمینی دستور داد آن کتاب را جمع و خمیر کنند و از بازار خارج کنند. ناشر آن کتاب ۲۰۰۰۰ نسخه از آن کتاب را که در آن موقع عدد بزرگی‌ بود، همه را خمیر کرد، جز چند جلد که به صورت اهدا به بعضی‌‌ها داد و یکی‌ دو جلدی از آن به دست من هم رسید. آقای مطهری به صراحت در آن کتاب کوشیده بود که همان تز‌ مارکسیستی مشهور را که ابزار تولید تحت مالکیت هیچ کسی‌ در نمی‌آید و فقط مالکیت دولتی و جمعی بر میدارد تثبیت کند، و با استدلال فلسفی‌ و دینی این رای را به اصطلاح جا بیندازد. روحانیانی مطلب را به آقای خمینی رساندند و او هم فرمان داد که آن کتاب از بازار جمع و از صحنه عمومی‌ بیرون رانده شود . 

می بینید که حتی در آن رده بالای مرجعیت و اسلام شناسی‌ ( از روشنفکران به اصطلاح کم دانش بگذریم )، این اندیشه‌ها رخنه کرده بود و به نحوی اسلامیزه می‌‌شد یعنی‌ کوشیده می شد که با اسلام توجیه شود و در کنار اندیشه اسلامی بنشیند‌. خوب از این قبیل فراوان می شود مثال زد. حالا ببینیم چرا قصه از این قرار است و چرا چالش لیبرالیسم با اسلام چالش سنگین تریست و چگونه است که ما اکنون در دوران دشوار تری به سر می‌بریم؟ 

من به خوبی‌ می‌توانم تصور کنم که اگر نظام کمونیستی شوروی هنوز بر پا بود و فرو نریخته بود، حکومت اسلامی ایران از موقعیت بسیار عالی‌ تری برخوردار بود. هم به لحاظ جهانی‌، هم به لحاظ اعتماد به نفس خود حکومت. چرا ؟ چون یک حکومت ایدئولوژیک قوی را در کنار خود می دید با یک پیشینه انقلابی و با یک ایدئولوژی تعریف شده که بسیاری از اجزاء و مؤلفه هاش به کار حکومت اسلامی هم می‌‌آمد و لذا راحت می‌توانست به آن تکیه کند و در جهان عرض اندام کند و سر را بالا بگیرد و سر فراز باشد. دست کم شوروی گریبان این حکومت را به خاطر نقض حقوق بشر نمی گرفت. نا بهنگامی حکومت اسلامی و موضع دشوار تاریخی‌ او، از آنجاست که در عصری واقع شده است که ایدئولوژی چپ و نظام سیاسی شوروی هر دو فرو ریخته اند و لیبرالیسم سر بر آورده است و اندیشه‌هایش جهانی‌ شده است و جزو بدیهیات زمانه در آماده است. زبان جمهوری اسلامی دیگر زبان زمانه نیست. در حالی‌ که اگر دوران شوروی به پایان نرسیده بود، همچنان می‌توانست یک زبان رقیب باشد، همچنان می‌توانست اقناع کننده دیگران باشد. در ابتدای انقلاب که من هم در بعضی‌ از مجالس و محافل حکومتی شرکت می‌کردم، به وضوح می دیدم که بعضی‌ از صدر نشینان حکومت، مفتخرانه می‌گفتند که بله حکومت ما مثل شوروی ایدئولوژیک است، یعنی‌ یک پشتوانهٔ فکری حیّ حاضر داشتند که به آن‌ها قوّت قلب و اعتماد به نفس می داد. به همین سبب اکنون که آن پشتوانه ایدئولوژیک از دست رفته و آن اعتماد به نفس زایل شده، حکومت ایران بیشتر به زور متوسل می شود و این نکته بسیار مهمی‌ است. شما اگر نتوانید مردم عاقل را با دلیل قانع کنید، یک راه دیگر بیشتر ندارید و آن این که آنان را با زور خاضع کنید. جمهوری اسلامی اکنون در وضعیتی قرار دارد که توانایی اقناع را از دست داده است ( مگر می توان نظریه ولایت فقیه را با حجّت عقلی به اثبات رساند؟)، نمی‌تواند عقلا و فرهیختگان را قانع کند و به همین سبب استفاده از زور می‌کند، یعنی‌ دهان ها را می‌بندد، آنها را به زندان می‌‌اندازد، از خواندن کتاب و روزنامه محروم می‌کند و نهایتا مجبور به مهاجرت می‌کند. 

خوب، حالا چرا این چنین است ؟ نکته اول که می‌خواهم عرض کنم نکته یی فلسفی‌ و معرفت شناسانه است و آن عبارت است از مساله یقین. ببینید معرفت شناسی‌ لیبرالیستی یک معرفت شناسی‌ خطا انگار است یعنی‌ دگماتیک نیست. شما همه در رشته‌های علمی‌ تحصیل کرده اید، آن هایی هم که در رشته‌های فلسفی‌ تحصیل کرده اند این نکته را بهتر تصدیق می‌کنند که کسب یقین و جزم در روزگار ما آنقدر دور از دسترس شده است که دیگر کسی‌ به دنبالش نمی‌رود مگر در ریاضیات و منطق. در علوم و در فلسفه، به دنبال یک نظر قطعی و صد در صد یقینی گردیدن رویایی ست تعبیر ناشدنی. و این البته بدلیل بالا بودن استاندارد قطعیت و یقینیّت در دوران حاضر است. به قول یک فیلسوف، ما یقین داریم که به یقین نمی‌رسیم. امروز شما در علوم می‌بینید که تئوری‌ها می‌‌آیند و میروند، در فلسفه می‌بینید ۲۰ سال از عمر مکتبی‌ نگذشته رخت بر می‌بندد و در گرد و غبار تاریخ نهان می شود و مکاتب جدید از راه می رسند تا دوباره آن‌ها هم رهسپار تاریخ بشوند و بر این قرار . 

اساسا این که کسی با قطعیت تمام بگوید که حق فقط همین است و باطل فقط آن است، چنین چیزی در اندیشه جدید و مخصوصا در لیبرالیسم جایگاهی ندارد. درحالی که مارکسیسم اتفاقا با جزم و یقین پیوند ناگسستنی دارد. دگماتیزمی که در مارکسیسم است، حقیقتاً دیدنی‌است. ماتریالیزم تاریخی را "علمی" میخوانند اما آنرا چون وحی منزل میشمارند! پلورالیزم در مارکسیسم جایی ندارد. مارکسیست ها حق اند و بقیه بطور مطلق باطل. عین این دگماتیزم، عین این یقین فروشی و باطل انگاریِ دیگران در اندیشه دینی روحانیون ما هم حضور دارد. در این جا هم می‌بینید که خیلی‌ راحت حکم می‌کنند به این که دگر اندیشان هیچ حظّیّ از نجات، از سعادت و از حقانیت ندارند و تمام از آن خود آنهاست. روحانیت شیعه را در نظر بگیرید که بر ایران حاکمند، اینان بی تعارف و بی خجلت معتقد اند که از این ۶ میلیارد انسان روی زمین، فقط ۱۰۰ میلیون شیعه بهشتی‌ هستند، آن هم با ارفاق، وگرنه خیلی‌ از این شیعیان هم که گنه کارند و عقایدشان اشکال دارد. روحانیون ما واقعا معتقد هستند که اهل سنت به بهشت نمیروند (نا مسلمانان را که مپرس)، طاعاتی که می‌کنند همه بر باد است، هیچ کدام را خداوند قبول نمیکند، چون ولایت ندارند. امروزه هم در ایران شما اگر اعتقاد به ولایت فقیه نداشته باشید ( که آقای بازرگان نداشت ) هر چه بکنید و هر چه بگویید بر باد است، نماز شب بخوانید، انفاق کنید، حج بروید، کتاب بنویسید، مسلمان تربیت کنید، هیچ فایده ندارد و دست شما را نخواهد گرفت. آنچه اصل و مهم است عقیده جزمی شماست که شما را خودی و بهشتی می کند نه انسانیت و کارهای نیکتان. اینان می گویند همه جهان مسلمان شوند تا سعادتمند شوند، آنها هم می گویند همه باید کمونیست شوند. آنها می گویند خدا باماست، اینها می گویند تاریخ با ماست، الخ. این دگماتیزم به نظر من یکی‌ از آن نقاط اصلی‌ پیوند بین بینش مارکسیستی و تفسیر روحانیتِ بقدرت رسیده از اسلام است و همین است سبب آشتیِ نهایی و نهانیِ روحانیان با مارکسیسم و قهرِ آشکارشان با لیبرالیزم، تفسیری که اکنون حاکمیت دارد . 

اما مطلب دوم ساختار مارکسیسم است. ساختار مارکسیسم اساسا یک ساختار دینی است، و این نکته یی نیست که فقط من متوجه شده باشم. برتراند راسل هم در " تاریخ فلسفه غرب " (ترجمه شده توسط نجف دریا بندری) وقتی‌ که به مارکسیسم می‌رسد، خیلی‌ روشن و به منزله یک امر نسبتا بدیهی‌ اشاره می‌کند به ساختار مذهبی‌ مارکسیسم. مارکسیسم کلاسیک تمام مؤلفهٔ های یک دین را در خودش دارد. هم خدا دارد، هم شیطان دارد، هم بهشت دارد، هم جهنم دارد، هم مومن دارد هم کافر دارد، همه را. حالا من یکی یکی برای شما می‌گویم. در مارکسیسم چه چیزی خداست ؟ تاریخ. تاریخ همه چیز است در مارکسیسم. همه چیز تحول و تکون و تولد تاریخی‌ پیدا می‌کند. تاریخ فقط این نیست که زمان می‌گذرد، نه، تاریخ نزد مارکسیست‌ها با الهامی که از هِگِل گرفته اند، کم و بیش مثل یک موجود با اراده عمل میکند. تاریخ به پیش میرود، تاریخ فلان طبقه را فرو می کوبد، تاریخ فلان نظام را بر می‌‌ کشد. تاریخ قضاوت می کند. گویی یک متحرکِ با عزم و علم و اراده است. هگل می گفت که قهرمانان کارگزاران تاریخ هستند، مقصودش این بود که خود نیوتن نمی دانست چه کار می‌کند، ناپلئون نمی دانست چه کار می‌کند، این‌ها را اراده یی که عبارت است از تاریخ، تسخیر کرده بود و به این سوو آن سو می فرستاد، یک فکر را در ذهن این می نهاد و یک فکر را در ذهن آن می نهاد تا عقل مکّارِ تاریخ ( واین عین تعبیر هگل است) نهایتاً به مقصد خود برسد، درست مثل یک جبّار زیرک و نقشه کش. انگلس می گفت که خدای تاریخ، بی‌ رحم ترین خدایان است که ارّابه خود را از روی اجساد کشتگان به جلو می‌راند. آن زمان که مارکسیسم در شور و رونق بود این جمله بسیار شنیده می شد که فلان نظام زیر چرخ تاریخ له شد. می‌گفتند تاریخ اشتباه نمی کند، یعنی‌ چون قرار است سوسیالیسم همه جا دامنگستر شود، اگر هم یک جا به مانعی برخورد کند، دوباره کاروان تاریخ پیچی‌ و چرخی می زند و اشتباه را تصحیح می‌کند و به سو‌ی مقصد می‌‌تازد. این خدا پاداش و کیفر هم می دهد، شما اگر باخدای تاریخ باشید یعنی‌ مسیر تاریخ را بشناسید و طیّ کنید، همان مسیری که مارکسیستها ترسیم کرده ند، نهایتاً به بهشت می رسید که عبارتست از جامعه بی‌ طبقه سوسیالیستی، در غیر این صورت در زباله دان تاریخ می‌‌افتید و زیر چرخ‌هایش له می شوید و آن همان جهنم شماست. مؤمن کیست ؟ سوسیالیست و کمونیست. کافر کیست ؟ مرتجع وبورژوا. متن مقدس چی‌ست ؟ نوشته‌های جناب لنین و مارکس. نمی‌دانم شما به شوروی رفته اید، یا نه ؟! بنده به یمن حضور در دستگاه حکومتی سفری به شوروی کردم به سال ۱۳۶۰ یا‌ ۱۹۸۱ . به مثابه یک هیات انقلابی رفته بودیم و همه جا ما را تحویل می‌گرفتند، به کاخ کرملین رفتیم و مذاکراتی کردیم، در تمام ادارات خُرد و دُرشت کاخ کرملین پشت سر همه مدیران ۲۰، ۳۰ جلد آثار لنین چون متونی مقدس چیده شده بود که البته برای نخواندن بود و من مطمئن هستم لای آن‌ها برای عمری باز نشده بود. در مدرسه‌ که بدون تردید شما چند واحد مارکسیسم باید می خواندید. در دبیرستان و دانشگاه فقط و فقط تفسیر مارکسیستی از تاریخ تدریس می شد. مورخان حق نداشتند تفسیر غیر مارکسیستی از تاریخ بنویسند. ما با پاره یی از آکادمیسین‌ها هم ملاقات داشتیم و من به وضوح می دیدم فضای تعریف شده مشخصی‌ را که همه باید درون آن کار می کردند و مبتنی‌ بر آن نظر می دادند. هیچ راه دوم و سوم و آلترناتیو وجود نداشت، همین که شما از این جاده منحرف می شدید، لقب بورژوا آماده بود که بر پیشانی شما بچسبد و این دقیقا به منزله‌ کلمه مرتدّ در جوامع دینی بود. مارکسیسم جهاد و شهادت هم داشت. سرودهای ستایشگرانه برای پیشوایان هم داشت و امثال آنها که همه عطر و طعم مذهبی داشتند و دل می بردند. حتی اقبال لاهوری هم در فصل آخر کتاب " بازسازی فکر دینی در اسلام " به دینی بودن چهره و ساختار سوسیالیزم الحادی اشاره می کند. خلاصه کنم که مارکسیسم یک ایدئولوژی دنیوی شبه دینی بود و مرحوم شریعتی‌ به ساختن یک ایدئولوژی دنیوی دینی همّت گماشت و اسلامی ماکسیمالیست ساخت بر الگوی مارکسیسم و در خدمت دنیا و بی اعتنا به آخرت؛ که در آن حقیقت اهمیت‌ ندارد، حرکت اهمیت دارد. ابوذر بر ابوعلی‌ سینا ترجیح دارد، چون ابوذر مرد حرکت است ولی‌ بوعلی‌ مرد فلسفه و حقیقت. ایدئولوژی نمی تواند منتظر مو شکافی‌های فلسفی‌ بماند، باید شمشیر به دست گیرد و حرکت کند. بقول نظامی : 
می‌‌باش چو خار حربه بر دوش 
تا خرمـن گٔل کشـی‌ در آغوش 

تصویر شریعتی از اسلام ایدئولوژیک و تشیعِ حزبی تصویر یک ارتشِ با آرایشِ جنگی بود، که جنگجویان مسلح در صف مقدم جبهه قرار داشتند و دیگران از طبیب و پرستار و صنعتگر و آشپز و خیاط و شاعر و مداح و متفکر و هنرمند و ..... در پشت جبهه قرار داشتند و تحت فرماندهی واحد به آنان مدد فکری و مادی و هنری و علمی می رساندند. همه چیز متعهد بود و هیچ چیز جز در خدمت به فرماندهی و در مسیر انقلاب مسلح و مبارزه معنا نمی یافت. فلسفه هم پارتیزان بود یعنی جانبدار حزبی. مارکسیسم یک ایدئولوژی ماکسیمالیست هم بود، دیندارانی که ایدئولوژی اندیش بودند یا شدند این قرابت و رفاقت را به خوبی‌ با مکتب مارکسیسم حسّ می کردند و به خزیدن نهانی آن در اندیشه‌ها روی خوش نشان می دادند. 

گفتم ایدئولوژی ماکسیمالیست ( حد اکثر گرا ). منظور این است که مارکسیسم نه تنها از اقتصاد و سیاست سخن می گفت بلکه مدّعی هنر و فلسفه و علوم انسانی و طبیعی و کشاورزی و صنعت و روانشناسی و....هم بود. برای همه اینها حرف داشت و آراء رقیب را منحطّ و مرتجع و تاریخ مصرف گذشته می خواند. چه قرابت غریبی است میان ماکسیمالیسم مارکسیستی و ماکسیمالیسم اسلامِ روحانیتِ حکومتی که طمع در همه چیز کرده است که کمترینش هنر و علوم انسانی است ؟  

حال قبل از این که به لیبرالیزم و بازرگان بپردازم می خواهم یک نکته را مقدمه وار بیان کنم. من همیشه با خود می‌‌اندیشیدم که بازاندیشی‌ در مسیحیت وقتی‌ صورت گرفت که مسیحیت با رشد بورژوازی و لیبرالیسم همراه شد. مسیحیت از این حیث خوشبخت تر از اسلام بود، کلمه بخت را به کار می برم، چرا ؟ هم ما مسلمانان و هم مسیحیان یک دوره برخورد با یونانیان را پشت سر گذاشتیم و در آن تقریبا مشابه عمل کردیم و بخت خود را آزمودیم، هم مسیحیان فلسفه یونان را وارد مسیحیت کردند و مورد استفاده قرار دادند هم ما مسلمانان فلسفه اسلامی را با آراء ارسطو و افلاطون ساختیم. فیلسوفان ما شاگردان حکیمان یونان باستان بودند و البته شاگردان زیرک و حکیم که چیزی به اندیشه آنها افزودند نه شاگردان مقلد محض. 

چنین بود تا حدود قرن شانزدهم. در این قرن از یکسو ملا صدرا بر خاست از سوی دیگر مارتین لوتر. وقتی‌ که پرتستانتیزم برخاست تازه گالیله و کپلر و کپرنیک به میدان آمده بودند. بعد از آن‌ها نیوتن آمد، کانت آمد و دانش زمین شناسی‌، شیمی‌، فیزیک و نجوم رشد بی‌ سابقه‌ کرد و مساله تعارض علم و دین پیش آمد. نزاع کلیسا و گالیله آغاز شد و این باعث تجدید حیات مسیحیت شد، این نزاع علم و دین هم برای علم هم برای کلیسا برای هر دو پر برکت بود. دو غول مغرور سرها را بهم کوفتند و سر هردو شکست. کلیسا از خواب جزمی بیدار شد و فهمید در اطرافش چیز‌ها می گذرد که نه می تواند انکار کند، نه می تواند با تکفیر پرونده اش را ببندد، باید فکر دیگری کند، و این بود که کلیسا به فکر دیگری افتاد. فقط دست آورد‌های علم تجربی‌ نبود، دست آورد‌های علوم انسانی‌ هم بود، بحث‌ها راجع به حقوق طبیعی‌ بشر و جامعه مدنی را فیلسوفان آغاز کرده بودند و کلیسا با این بحث‌ها رو به رو شد و به تدریج خود را با آن‌ها تلائم بخشید. البته خیلی‌ طول کشید تا کلیسا رفته رفته چیزی به نام حقوق بشر و امثال آن‌ را به رسمیت شناخت، ولی‌ ما مسلمانان متأسفانه آن بخت تاریخی‌ را نداشتیم. ما در بازاندیشی‌ اسلام و در دوران بیداری مجدد اسلام که می توانیم آغاز آن را به تقریب با خیزش سید جمال اسد آبادی در قرن ۱۹ مطابق بدانیم، کمی‌ پیش تر یا پس تر، این بخت را نداشتیم. ما با لیبرالیسم و بورژوازی رو برو نشدیم، ما با مارکسیسم رو به رو شدیم. همینکه رفرمیست‌ها و اصلاح گران ما به خود جنبیدند و خواستند جهان اطراف را بشناسند و بهترین سیستم را کشف کنند، از آن الگو بگیرند و آن را دست مایه حرکت اصلاحی خود بکنند، خود را با مارکسیسم رو به رو دیدند. اشتباه نکنید. مارکسیسم مکتب ضعیفی نبود، درست است که امروز بخت از او برگشته و تشت رسواییش از بام تاریخ افتاده، اما در اصل مکتب ضعیفی نبود. بزرگانی مثل مارکس و هگل و بعد از آن‌ها کثیری از فلاسفه و علما و عقلا بدان مدد رسانده بودند. پاره یی حرف‌های اساسی‌ در مارکسیسم بوده و همچنان هست. باری ما خود را با این مکتب رو برو دیدیم و بنابر این وقتی‌ نوبت رسید به تئوری پردازی از آن الگو گرفتیم. مرحوم جمال اسد آبادی تئوری پرداز نبود، پیامبر بیداری مسلمین بود. فریاد میزد، می گفت برخیزید، فرق است بین اینکه با فریاد زدن یک جسم خفته را بیدار کنید تا وقتی‌ که با دلیل یک عقل خفته را بیدار کنید. این‌ها با هم فرق دارند. سید جمال فریاد میزد، از ذلت و انحطاط مسلمین در رنج بود و می گفت که سزاوار ما نیست که پست و زیردست باشیم. اما وقتی‌ که نوبت نظریه پردازی رسید، و کسانی‌ به میدان آمدند که اهل قلم و اهل نظر بودند، اهل سفر به این سو و آن سو، این‌ها اغلب از الگوی مارکسیسم تاثیر پذیرفتند. یک طرف سید قطب بود در مصر ( که معلم ایدئولوژیک رهبر کنونی انقلاب هم هست)، یک طرف فرض کنید شریعتی‌ بود در ایران، آن طرف مصطفی السباعی بود در سوریه که کتابی‌ به نام اسلام و سوسیالیسم نوشت و همچنین و همچنین. شاعر مصری را هم که دیدید. شما می‌بینید که بخت تاریخی‌ ما وقتی‌ باز شد که ما محصور و محفوف به اندیشه چپ شدیم و حالا هم که حکومتی "اسلامی" تشکیل شده آن حکومت هم الهام گرفته از ایدئولوژی چپ است . 

خوب، حالا لیبرالیسم چیست ؟ من اگر بخواهم در یک کلمه بگویم که لیبرالیسم چیست، لیبرالیسم مکتب حق مداریست، یعنی‌ تکیه اصلی‌ آن بر حقوق است در مقابل تکالیف. مکاتب دینی تکلیف مدار هستند، همین که شما به عرصهٔ می رسید، به شما می‌گویند تکلیف شما چیست. اتفاقا مارکسیسم هم همین گونه بود، ولی‌ مکتب لیبرالیسم حق مدار است، یعنی‌ از حقوق گفتگو و جستجو می کند. این که حکومت‌های لیبرال به این‌ها عمل می کنند یا نمی کنند بحث دیگریست، من در مقام دفاع از هیچ نظام و حکومت و کشوری نیستم، من اصل این مکتب را بیان می‌کنم آن چنان که در فکر فیلسوفان تکوّن و بسط پیدا کرده تا امروز. مکتبی‌ است که حول حقوق آدمی‌ می گردد، نه این که تکالیف را انکار کند ولی‌ تکالیف ثانوی هستند یعنی‌ از حقوق منشعب و مشتق می شوند اما مکاتب دینی (در تفسیر رایج ) همه مکاتب تکلیف مدار هستند و حقوق از تکالیف متفرّع می شوند و این همان چیزیست که اندیشه دینی را از لیبرالیسم دور می‌کند و روبروی هم قرار می دهد و گاهی خصمانه. شما حالا می‌فهمید که چرا شریعتی‌ جذب این سیستم می شود، یعنی‌ حکومتی ها می کوشند تا او را از آنِ خود کنند ولی‌ بازرگان لقمه یی است که از گلویشان پائین نمی‌رود، خار دارد، چیزی در اوست که در کام نظام تلخ است. شریعتی‌ نادراً از حقوق انسان و دموکراسی و آزادی سخن گفته است، کما اینکه خود مارکسیست‌ها هم چنین اند، در مارکسیسم ایندیویدوالیزم نیست، کلکتیویزم هست، یعنی‌ جمع گرایی که فرد در آن منحلّ و مستحیل می شود، ولی‌ این طرف شما فرد گرایی دارید، حقوق بشر دارید، دموکراسی دارید، آنها را نه تنها تمسخر نمی کنید، بلکه بر صدر می نشانید. 

مدرنیته در یک تصویر و تعریف کلان واجد یک رکن سخت افزاری و دو رکن نرم افزاری است: الکتریسیته وصنعتِ همزادش همان رکن سخت افزاریست که با حذفش جهان به ظلمت قرون وسطا فرو می رود. از آن دو رکن نرم افزاری، یکی علم تجربی و دیگری حق مداری انسان است. عقل مدرن هم معنایی ندارد جز مادر این فرزندان. بادو رکن نخست میتوان ستالینیزم و نازیسم بنا کرد که پاد زهر آن جزم شکنی و حقوق مداری لیبرالیستی است. استبداد سیاسی و فقه تکلیفی و جزم فلسفی و ماکسیمالیزم دینی با مارکسیسم البته الفت و خویشاوندی بیشتر دارند تا لیبرالیزم و همین است سرّ آنکه شریعتی چپ گرا چنین محبوب فرهنگ روحانیت حاکم میشود و بازرگان لیبرال مغضوب آن. گویی اسلام شریعتی نزد آنان "اسلام" ترست تا اسلام بازرگان. از اینها همه مهم تر موضعگیری پایان عمر بازرگان بود که آشکارا و دلیرانه گفت که هدف بعثت انبیا خدا و سعادت اخروی بوده است و بس. این سخن چنان نا منتظر بود که یاران نزدیک او را بر انگیخت تا در نقد او قلم بزنند و اظهار رنجش کنند . 

اگر اسلام شریعتی را بتوان اسلامِ جهاد ویرانگر نام داد، اسلام بازرگان اسلامِ کارسازنده است. شوق گرم شریعتی کجا و عقل سرد بازرگان کجا ؟ بازرگان " اسلام مکتب مولد و مبارز" را نوشت و شریعتی " حسین وارث آدم " را. یکی بیان سازندگی اسلام بود و دیگری سراپا انقلاب و براندازی. بازرگان را می توان سکولار سیاسی خواند اما شریعتی را به هیچ وجه نمیتوان. او خواستار یک حکومت ایدئولوژیک بود. قیاس شریعتی با فردیدی های مزوّر البته قیاس نور است با ظلمت، ولی همین جا می توان دریافت که چرا آنها هم که آلوده به اصناف منکرات و مسکرات بودند و کمترین پیشینه اسلامی و انقلابی نداشتند پس از انقلاب قدر دیدند و بر صدر نشستند. اینها سایه شریعتی را با تیر می زدند در عین حال سخنان او را حتی غلیظ تر از او تکرار می کردند بدون یک جو عقیده و صداقت و از سر ابن الوقتی خالص و کامل. 

ناگفته نگذارم که امروز نه سوسیالیزم و مارکسیسم و لیبرالیزم آن است که قبلا بوده است و نه شریعتی همه جا یک چهره دارد. وی در کویریاتش چهره یی به غایت اومانیست و اگزیستانسیالست از خود نشان می دهد که ستودنی و دیدنی است. 

محمد اقبال لاهوری فیلسوف- شاعر- سیاست شناس محبوب شریعتی گرچه می گفت : " جام جهان نما مجو، دست جهان گشا طلب " و با این سخن به مارکس نزدیک می شد که تغییر جهان را بیش از تفسیر آن می پسندید، با اینهمه یکسویه بودن آیین مارکس را هم بخوبی می شناخت و طرد و نقد می کرد و حتی بر افتادنش را پیش بینی می نمود : 

روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیــرش حـرف لا آمــد بـرون
کــرده ام انـدر مقــامـاتـش نگــاه
لا ســلاطیــن لا کلیســـــا لا الـه
آیــــدش روزی که از زور جنــــون
خویـش را زین تنـد بـاد آرد بــرون

کاش شریعتی به این آراء اقبال لاهوری اقبال بیشتری نشان می داد که در آن صورت اقبال اندیشه اش بلندتر بود. 

بیفزایم که مبادا گمان کنید اسلام، چنانکه در مخیله روحانیت حاکم است، همه اش جهاد ست و دشمن کُشی و اسلام گستری و آزادی ستیزی و سنگسار و دگماتیزم و استبداد دینی و ولایی. و امامان شیعه همه "انقلابی" و شورشی بودند و برانداز، و آدمیان سراپا مکلّفان بی حقوق اند و هر روز عاشوراست و هر زمین کربلا . 

اصلا و ابدا چنین خشکی و سردی و سختی و بی عاطفگی و تک رنگی در کار نیست باختصار بگویم که قرآن "ظنّ" به آخرت را هم قبول دارد ( الذین یظنّون انهم ملاقوا ربهم ) و تصدیق می کند که یقین آوردن بسیاردشوارست. حق آدمیان برای احتجاج با خدا را برسمیت می شناسد ( لکیلا یکون للنا س علی الله حجة بعدالرسل) چه جای احتجاج با حاکمان، و آدمیان را ذاتا مکرّم می شمارد، و بهیچوجه ادعای ماکسیمالیسم ندارد و جامعیتش در امر هدایت اخروی است نه شئون دنیوی. و اخلاقش فقهش را تهذیب می کند و فقهش ظنی و فقیه محورست و لذا قانون نیست و اخلاقش نیکی را بخاطر نیکی و علم را بخاطر علم می ستاید. مکرّم و مختار بودن آدمی و لذا واجد حقوق بودن او فقط می تواند منشأ الاهی داشته باشد و با مادیگری فلسفی غیر قابل توجیه است. آدمی که بر صورت خدا آفریده شده است و خلیفه خدا بر روی زمین است مثل خدا مکرّم و محقّ و مختارست و گرنه جانوریست محصول کور تکامل زیستی جانوران و بس. تنوع اندیشه ها و روشهای زندگی و فرهنگهای مسلمانان نشان می دهد که هرگز درکی واحد و کلیشه یی از اسلام نداسته اند. پروتستانتیزم اسلامی با تصوف آغاز شد که اتوریته فقیهانرا شکست و تفسیر رسمی از دین را کنار زد و راه ایمان فردی و تفسیر فردی از کتاب و سنت را گشود و فرقه های بیشمار پدید آورد و تکثر روش و بینش را عملا بنیان نهاد. 

بلی چنین است اما غلبه اندیشه چپ و گفتمان غرب ستیزی از یاد مسلمانان برده است که عناصر لیبرالیستی در طریقت آنان بسی بیش از عناصر چپ گرایانه است. گمان می کنند لیبرالیسم یعنی سیاست خارجی آمریکا و چون این را نمی پسندند آنرا هم نفی می کنند. باز آمدن از یک اسلام تکلیف گرا و ایدئولوژیک و بی انعطاف و ناگشوده به تحولات فکری و عملی، و روی آوردن به اسلامی حقوق مدار و گشوده، چالش امروز ماست. امروز لیبرالیزم رقیب نیرومند ادیان است و برخلاف برداشت ظاهر بینانه، چالش لیبرالیسم با اسلام، چالشی بس‌ مهیب تر و سنگین تر از چالش مارکسیسم با اسلام است، چالشی که وضعیت انسانی‌- ایرانی-‌ اسلامی- سیاسی امروز ما را صورتبندی می کند و بر شانه روشنفکران دینی وظیفه یی را می نهد که هیچگاه این قدر سنگین نبوده است.. 

سخن من تمام است. ‌ از حسن اصغاء و تحمل شما تشکر می‌کنم. 

تحریر سخنرانی ایراد شده در دانشگاه واریک انگلستان در خرداد ۱۳۹۱

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

همه یار است و نیست غیر از یار - حسن حسن راده آملی

همه یار است و نیست غیر از یار
واحـدی جلـوه کـرد و شد بسیـار


۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

دقٌ الباب - سروش ۳۷

دقٌ الباب
(فلاح خلق و صلاح علما)
عبدالکریم سروش
خرداد     ۱۳۸۹
واعـظ مـا بـوی حق نشنیــد، بشنـو کاین سخـن
در حضـورش نیـز می گـویـم نـه غیبت می کنـم
چون صبا افتان و خیزان می روم تا کوی دوست
وز رفیقــــان ره استمــــداد همــــت مـی کنـــم
به مشایخ و مراجع کرام درود می گویم و از آنان اذن ورود می طلبم.
سالروز قیامت صغرای خلق و نهضت کبرای سبز نزدیکتر میشود و انتظار مردم از روحانیان راستین بیشتر.  زندانیان این جنبش و شهیدان این شورش پیامی برای شهسواران عرصه دین و دانش دارند:
میدانیم که شما اقطاب و ارکان دین خود از مظلومان مظالم جمهوری اسلامی هستید و از اینکه معاصی و مفاسد این حکومت جائر نام نیک شما و دامان پاک شریعت را آلوده کرده ظاهری دژم و باطنی نژند دارید و سینه پُر آتش خود را به آب صبوری ساکن میکنید و "زبان بریده به کنجی نشسته" زیر لب لاحول میگویید و ربٌ یسٌر میخوانید و از نگاه ها و پرسشهای سرزنش آلود مُریدان و محارم میگریزید که چرا وعده عسل دادید و اکنون سرکه میفروشید و چون به خلوت میروید با خدا شکوه میکنید که خدایا مرجعیت و قطبیت دادی، صد شکر، اما چرا در این عصر و در این احوال؟ که نه مجال انتقاد هست  نه نشاط اجتهاد.  حتی در نوشتن رساله عملیه هم آزادی نیست و فتوا و فرمان حکومت مقدم است. نه حرمت و اعتباری برای فقه مانده، نه قداست و استقلالی برای حوزه.  حجت ها آیت و آیت ها آلت قدرت گشته اند.
و چرا خونین دل و خسته جگر نباشید که مغلوب و مرعوب، در گذرگاه تنگ عافیت و بر مسند خطیر مسئولیت نشسته اید و نظاره میکنید که استبداد دینی چوب حراج بر اخلاق و ایمان خلایق زده است و شریعت را به خدمت سیاست گرفته است و کمر عدالت را شکسته است. شکم اقتصاد فربه از حرام است و چهره دین عبوس و جویبار فرهنگ گل آلود و هوای سیاست مرگ زا و آسمان آزادی تیره و چشم هنر گریان و دل دانش بریان و جان و آبرو ارزان است و ریاکاری و رشوه خواری و دروغ زنی و مداحی و دهان دوزی و قلم سوزی و آبروریزی و عالِم ستیزی و جاهل پروری و خرافه گستری و قانون شکنی و وحشت افکنی و تهمت پراکنی و تملق و تزویر و تقلب و تبعیض، سکه دارالضرب ولایت و قوت غالب حکومت است.  دیگر نه در قضا انصاف و عدالتی مانده است، نه در مجلس تدبیر و شجاعتی، نه در دولت توان و لیاقتی. و به تعبیر فصیح پیشوای پارسایان: "جاهلان قدر می بینند و بر صدر می نشینند و عالمان لجام به دهن دارند" (نهج البلاغه: بارض عالمها ملجم و جاهلها مکرٌم).
جاهلان سرور شدستند  و ز بیم
عـاقلان سـرها کشیـده در گلیـم
میدانیم که شما هم بر این مردم نیک سیرت رحمت می آورید که همچنان در چنگال دیو استبداد اسیرند، نه لبخند بر لب دارند نه شادی در دل نه نان در سفره نه دانش در دفتر نه نشاط عیشی نه درمان دلی، به جز قلبی غمناک و چشمی نمناک برایشان چه مانده است ؟ محتسبان لبخندشان را ربوده اند و واعظان شحنه شناس ایمانشان را. مفسدان نانشان را بریده اند و جاهلان دفتر معرفتشان را دریده اند.  نه رنگ دادگری می بینند نه چهره عدالت. گران از تکالیف و تهی از حقوق. رهبرانشان شب و روز ارجوزه عدالت میخوانند و به دنیا درس مِهر و مدیریت می دهند اما خود زندانها را از شقاوت و قساوت انباشته اند و جامعه را به عفونت دروغ و ریا آغشته اند. قاتلان بی باک حقیقت اند و سارقان چالاک حُریت. هر بانگ نصیحتی را صدای دشمن و هر ندای مخالفتی را ندای اهریمن می شمارند. گویی خود طاووسان عالَم غیبند و دیگران جاسوسان عالم غرب. مُنکر معروفند و معروف به مُنکر.
شما روحانیان راستین با رفتار ستم ستیزانه خود میتوانید چهره متبسم اسلام باشید و پیام روح نواز دیانت را به خلقی خسته از خشونت برسانید تا بدانند که همواره در کنار مردمید و بنام اسلام نه چاهی برای کسی می کنید نه جاهی برای خود طلب می کنید.  رُطب خوردگان ولایت و ثناگویان قدرت نه منزلتی نزد خالق دارند نه محبوبیتی نزد خلق، اما شما حاملان امانت دین و وارثان سُنت سید المرسلین بر سر پیمان خود با خلق و خالق بمانید که از شما همین انتظار میرود و بس. مطمئن باشد که نه اسلامیت این سرزمین نه استقلالش، هیچکدام در گروی بقاء مشتی طراران حاکم نیست و پشتیبانی از این "طالبان نامطلوب" نه خشنودی ملت را در پی دارد نه آبروی روحانیت را.
انسداد و استبداد کم بود، سپاهیان  گستاخ و دراز دست، مرجع تراشی و مرجع کوبی هم می کنند. "هیچ ندانی" را که رسما خبط دماغ دارد، مسند مرجعیت داده اند تا در ثنای رهبر مدیحه بخواند و سینه بزند و او را "کوثر" بنامد و از آن طرف  در فجر تصدٌی ولایت که مقام رهبری دماغ  مرجعیت می پخت، فقیه نزیهی را که بر او دلیری و خرده گیری کرد و او را از "افتاء  بغیر علم" بر حذر داشت به عذاب الیمی دچار کردند که همه سرها در گلیم کشیدید و بر حُرمت ضایع شده فقاهت و مرجعیت خون خوردید و خاموش نشستید. نگذارید بیش ازین نام و ناموستان فدای هوسهای سیاه سپاهیان شود و ناخواسته  در زمره حامیان استبداد دینی به قلم روید.
دلیران عرصه جهاد اکبر، تیغ زبان آختند و بر دولت غاصب تاختند. ارادتی بخلق نمودند و سعادتی بردند. اکنون نوبت شما خاموشان نا خرسند است. توقع محرومان و مظلومان از شما بسی بیش از آن است که افسرده دل و پریشان حال بنشینید و در عیان از ملامت جباران تن زنید و در نهان شکوه به درگاه قاصم الجبارین برید، یا مخفیانه "بر در ارباب بی مروت دنیا" پیامی بفرستید و جوابی نشنوید. کار از اعوذ و لاحول نمی رود و خواهش و سفارش از اثر افتاده است و سکوت در مقابل جباران صدای آنها را بلندتر کرده است. و حال که نه رای موافقت دارید  نه یارای مخالفت، مصلحت در مهاجرت است. جهاد اصغر کنید. "خاطر بدست تفرقه دادن نه زیرکی ست." اگر دهانها را بسته اند پای ها را که نشکسته اند. الفرار مما لایطاق من سنن المرسلین. "باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش" .
گرچه راهیست پر از بیم زما تا بر دوست
رفتـن آسـان بـود ار واقف منـزل بـاشـی
بلی کاری پُر هزینه و راهی پُر مخاطره است اما شما یَسر پس از عُسر را ببینید و به فرج بعد از حرج بیندیشید و فلاح و صلاح خلق  را که نگاهش به رفتار شماست پاس دارید و عتاب فرشتگان با ستم پذیران مستضعف را دوباره در قرآن بخوانید که: " چون فرشتگان جان ظالمانی را میستانند که بر خود ستم کرده اند، از آنان می پرسند درچه حال بودید؟ میگویند مستضعف و درمانده بودیم و در دیار خود رخصت انجام وظیفه نداشتیم. فرشتگان درپاسخ میگویند: زمین خدا که فراخ بود و مهاجرت که ممکن بود". (ان الذین توفاهم الملائکة ظالمی انفسهم....نساء97 )  و مباد که حضرت ربٌ الارباب در روز جزا با فقیهان مستضعف خطاب قهر کند و راه عذر را بر آنان ببندد و به سوء عاقبت محکوم شوند.
راهی به سـوی عـاقبـت خیـر میـرود
راهی به سوء عاقبت، اکنون مخیری
مهاجرت چون یک رهنمود دینی و قرآنی و یک شیوه اعتراض مدنی و انسانی و به منزله جستن راهی برای رستن از زندان و رسوا کردن زندانبانان، در سیره عالمان دین ثبت افتاده است و مهاجرت عالمان از ایران به عراق و از عراق به ایران در دوران مشروطه و معاصر سنت نیکو و آزادیخواهانه ای بوده است. "سرهنگان شاه" که بر سر شما نشسته اند سکوت مظلومانه تان را به مسالمت و حمایت تفسیر میکنند. بانگ بلند مهاجرت قفل این سکوت شُبهه ناک را خواهد شکست و تَوَهُم تسلیم ننگین را خواهد زدود.  حوزه فقهی شیعی نجف پس از رکود و توقف کوتاه، اینک به سابقه هزار ساله خود رجوع میکند و در اندیشه بالندگی دوباره است. نجف اکنون میتواند قم را آزاد کند و نفس فروبردگان و ترس خوردگان قم و مشهد را به فراخنای حوزه فقاهت خود راه دهد تا رسالت دینی و تاریخی شان را با شجاعت بگزارند و
بـه بـانـگ چنــگ بگـوینـد آن حکـایـت هـا
که از نهفتن آن دیگ سینه می زد جوش
و بی واهمه از جنود حرامیان و آدمی خواران و تبه کاران و ظلمه و قتله و عمله استبداد دینی و "سربازان بد نام امام زمان"، داستان یوسفان افتاده در چنگال گرگان را باز گویند. هم از قُبح استبداد بگویند هم از حُسن آزادی؛ و دین ورزی را در هوایی آزاد و پُر رقیب تجربه کنند و اجتهادات نوین خود را با تشنگان معنویت در میان بگذارند. و البته "عراق و نجف" نام هرجاست که آزادگان در آن امن و آزاد و گشاده دست و گشاده زبان باشند که "این وطن مصر و عراق و شام نیست".  لیمیز الله الخبیث من الطیٌب و یجعل الخبیث بعضه علی بعض ... (انفال 37): "اینگونه خداوند پاک را از ناپاک جدا میکند و ناپاکی ها را بر هم می نهد و یکجا به آتش جهنم می سپارد."  آنگاه رُطب خوردگان ولایت می مانند و وعٌاظ السلاطین و خدٌام الشیاطین و "مشایخ بی نشان از عشق" و سُفلگانی که هرصبح و شام بر در سرای سلطنت سجده می برند و پشت بر قبله نماز میکنند و با غاصبان می نشینند و دست در خون مغصوبان می برند و عهد خالق را می شکنند که "بر سیریِ ظالم و گرسنگی مظلوم آرام ننشینند" (نهج البلاغه خطبه شقشقیه: و ما اخذ الله علی العلماء الا یقارٌوا علی کظٌة ظالم و لا سغب مظلوم)  مردم هم، غربال بصیرت بدست، می مانند تا خادمان را از خائنان باز شناسند و نگین سلیمان را از دست اهریمنان بیرون کنند و دیوان را از مسند خدیوان فروکشند.
"آنروز ستم گران انگشت ندامت به دندان میگزند که چرا با رسول همراهمی نکردند و چرا فلان کس را به دوستی برگرفتند." (و یوم یعضٌ الظالم علی یدیه یقول یا لیتنی اتخذت مع الرسول سبیلا ... فرقان: 27 و 28 ) می دانیم که مشاطگان قدرت و فراشان ولایت و پندارپروران بنگاه بانگ و رنگ و عمله استبداد دینی، گوشها را پُر و دلها را خالی کرده اند که اگر خیمه خواجگی خودکامکان فرود آید معاصی و مفاسد از یک سو و اعادی و اجانب از سوی دیگر خاک ایران را فتح خواهند کرد و تنها دولت شیعی جهان را بر خواهند افکند. اما این فریبی فرسوده و دروغی کهنه بیش نیست.  نظام شقاوت بنیاد استبداد خود بدترین مفسدت و معصیت است و شجره خبیثه ای است که بر آن اصناف حشرات رذائل جمع می آیند و فقط بهار فرخنده مردم سالاریست که بر خزان خشک خشونت و رذیلت مُهر خاتمت خواهد زد.
بلی مزاج دهر تبه شده است و راهزنان و حرامیان در کمینند اما علمای اسلام دل قوی دارند و آسوده خاطر باشند که عرق ملی و غیرت دینی و همت مصلحانه و تعهد وطن دوستانه زنان و مردان و دانایان و روشنفکران این دیار هرگز این عزیز نگین را به دست اهریمنان نخواهند سپرد و ایران را برای ایرانیان نگاه خواهد داشت.
حدیث حکومت شیعی و خطر زوال آن هم بهانه ای و افسانه ای بیش نیست. این حکومت چه شباهتی به سیره و سنت و شیوه و شریعت سردار عدالت ،علی(ع) دارد تا لاف از شیعی و علوی بودن زند؟ علی کجا و اکرام جاهلان و الجام عالمان کجا؟ علی خود از پیامبر اکرم می آورد که بارها  فرمود "جامعه ای که در آن ضعیفان نتوانند حق خود را بی لکنت زبان از قدرتمندان بگیرند جامعه ای ناپاک است" (نهج البلاغه، نامه به مالک اشتر) و حقا که نظام ولایت مطلقه جز این جامعه ناپاک دست پختی نداشته است که در آن قوه قضائیه پاک هیچ کاره است و قصابان همه کاره. امروز جانی تاوان انتقادی است. نقادان غدر می بینند و مداحان قدر. و
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیـده بـر او رنگی نیست
و باری مگر مشروعیت حکومت وابسته به عنوان شیعی و سنی است؟ مشروعیت یک قائمه بیشتر ندارد و آن عدالت است و بقیه هر چه هست فرع آن است. جمهوری اسلامی ایران به گفته آن فقیه فقید(آیت الله منتظری رضوان الله علیه) اینک نه جمهوری است نه اسلامی. دینی و شیعی انگاشتنش عین قلب حقیقت و جفا بر طریقت است.
و اگر چه نظام ولایت مطلقه و اسلام عبوسش، قاطبه دینداران را شرمنده از مسلمانی کرده است، چهره متبسم و انسان نواز و حق مدار و خرافه گریز و خرد پذیر روشنفکری دیندار و عالمان پارسا چندان دلرباست که کسی از آن نگریزد و کفر را بر ایمان نگزیند. و "برغم مدعیانی که منع عشق کنند" اینجا هم سخن آن فقیه فقید حجت موجه ماست که در غیبت استبداد دینی، ایران از آن همه ایرانیان و شهروندان متساوی الحقوق خواهد بود و هر کس و هر قوم به اندازه قدر خود بر صدر می نشیند و اقبال می بیند.
از "هجمه کفر" هم باک ندارید. دینداران بُرهانهای قاطع دارند. فطرت و تاریخ با آنهاست. دلیل و علت در خدمت آنان است. چهار قرن است که در مغرب زمین گزنده ترین و کوبنده ترین حمله ها را به دین کرده و میکنند اما چراغ کلیسا هنوز روشن است و "رونق این کارخانه کم نشده است" و دینداری معرفت اندیش در بالندگی است و کتابهای محققانه در تاریخ و فلسفه و تفسیر دین بسی بهتر و بیشتر از کشورما به بازار می آیند. بلی روحانیان دیگر سروری نمی کنند و سقف حکومت را بر ستون شریعت نمی زنند. دین در جای خود نشسته است. نه در راس امور است نه در ذیل امور. و مردم به قدری که علم و هنر و فلسفه و نقد جدید رخصت میدهد پای اعتقاد را در گلیم دیانت دراز میکنند. کافران کفر می ورزند و مومنان ایمان. "مومنان ز اقرار مست و منکران ز انکار مست" و نهایتا ماندنی ها می مانند و رفتنی ها چون کفی بر آب میروند.
دشمنـــان بــا انبیــــا بـر مـی تننـــد
پـس مــلائـک ربٌ سلٌــم مـی زننـــد
کاین چراغی را که هست او نـور دار
از دم و پــف هــــــای دزدان دور دار
بهار مردم سالاری و خزان خودکامگی حوالت تاریخی ماست و فردا که قیامت صغرای خلق قائم شود و فرٌ دولت فرادینی فرا رسد و آفتاب مردم سالاری طلوع کند و افسر فرومایگان فرواُفتد و جشن زوال استبداد دینی برپا شود و داغ دیدگان انسداد و استبداد، زنجیر بر پای زنجیربافان نهند و تبانی نهانی خرقه پوشان و ولایت فروشان و مثلث تیغ و طلا و تسبیح  را آشکار کنند،  روز شرمساری خودکامگان و دریوزگان آنها خواهد بود.
************************
سخنی هم با عابدان و صالحان :
غاصبان حاکم، خود آب و خاک میهن را از عفونت استبداد (که اکبر گناهان کبیره است) انباشته اند و سلسله جور بر دست و پای خلایق نهاده اند، آنگاه خطیبان خناس، وسوسه و غلغله در افکنده اند که زلزله در پیش است و "پیراهن چاک ماهرویان" دامن زمین را چاک خواهد کرد. خرقه پوشان هم دام تزویر نهاده اند و سر حقه باز کرده اند و خواب و خُرافه می پراکنند و دعا و تعویذ تعلیم می کنند و بر رونق بازار شیادی می افزایند. زلزله ای را که در ارکان ولایت افتاده می بینند و می پوشند و در عوض برای زلزله طبیعت و گناهان موهوم مردم می جوشند و می خروشند.

تاریخ اما نشان نمی دهد که پیامبر علیه السلام مردم را از زلزله ترسانده باشد یا دعای ویژه زمین لرزه به آنان آموزانده باشد!  در عوض به گواهی روایات و ماثورات، آنچه پیامبر از آن می هراسید و پیروان خود را از آن می هراساند "چیرگی حاکمان بی رحم" بود و کمتر می شد که از مجلسی برخیزد و این دعا را نخواند: اللهم اقسم لنا من خشیتک ما یحول بیننا و بین معصیتک ... ولا تسلط علینا من لا یرحمنا :"خدایا از خشیتت چندان نصیب ما کن که گناه نکنیم ... و کسانی را که به ما رحم نمی کنند بر ما چیره مکن"( جامع الاحادیث، جلا ل الدین سیوطی). یعنی از نگاه باطن بین آن آموزگار بزرگ تقوا و توحید، سلطه ظالمین صد بار از لرزیدن زمین هراس آورتر بود. و به حقیقت اگر به دعا از خدا چیزی را باید خواست همانا برافتادن حاکمان بی رحم است، حاکمانی که از قتل و غصب و نهب و تجاوز و تطاول و چپاول و تقلب و تزویر و افترا و شکنجه و اعدام،  مغولان و طالبان را شرمنده كرده اند.
نیکوست که همه نمازگزاران و خداخوانان از هر کرانه تیر دعا روان کنند و به پیروی افتخار آمیز از رسول اکرم این کلمات را بر لوح جان و صفحه زبان نقش کنند و در عیان و نهان، در شب و روز، در خانه و خیابان، در صلوات و مناجات و در سجده و قنوت، به هر لهجه و هر زبان، از صمیم جان بخوانند و از خدای رحیم رحمان بخواهند تا سایه سلطه سفلگان بی رحم را از سر امت مرحومه کم کند و چشم نمناک و دل غمناکشان را روشن و خرم کند.
شاعران و هنرمندان و خوش نویسان نیز وام هنرمندی را بگزارند و این کلمات پر برکات را بر الواح و صحائف، بر دیوان و ایوان و بر رسانه ها و رایانه ها رقم زنند و به شهد عبارت و سِحر بلاغت بیامیزند و دل مظلومان را مسرور و چشم ظالمان را کور کنند.
چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تـو همچـو بـاد بهــاری گـره گشـا می بـاش
چـو پیـر سـالـک عشقت به می حوالـه کنـد
بنــوش و منتـظــر رحمــت خــدا مـی بـاش