بنام خدا
تاریخ نصب روی وبلاگ
October. 31. 2009
سلسله دروس اخلاق عارفان (۴۴)
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
۲۸
بسم الله ارحمن الرحیم
داستان عاشق بخارایی و صدر جهان را میگفتیم، زمینه ی
بحث ما کاوش در رابطه و نسبت میان اخلاق
و عشق بود. یادآوری می کنم که آنچه که
برای ما مهم بود و برآن انگشت تأکید نهادیم این بود که پاره
ای از صفات عالیه و محموده ی اخلاقیی هست که همه اخلاقیون آنرا ستایش کرده اند.
این صفات عالی در میان عاشقان هم در حد اعلی پیدا میشود، و به همین سبب هست که
نسبتی، آنهم نسبت وثیقی میان عاشقی و اخلاقی بودن پیدا میشود. البته دایره و دامن عاشقی
گسترده تر از دایره ی اخلاق است. عاشقی یک جهان بینیست. و همه چیز را فرا می گیرد،
از جمله جنبه ی اخلاقی آدمی را، ولی ما البته بحث خود را محدود به همین نسبت می
کنیم که نسبت مهمیست.
داستانی را از دفتر سوم مثنوی برگزیده بودیم تا از زبان
مولانا این نسبت را بشنویم و در این رابطه تحقیق کنیم، قصه ی ساده و مختصری که
مولوی با دست و با بیان اعجاز آمیز خود آنرا در حد یکی از عالیترین قصه های تعلیمی
مثنوی درآورده است و بهترین و مشروحترین قصه ی عشقی در تمام شش دفتر مثنویست. این داستان عاشق بخارایی و صدر جهان در انتهای
دفتر سوم آمده و ماجرا بسیار مختصر است. کارمندی از رئیس خود می گریزد چون رئیس بر او خشم
میگیرد، آنگاه پس از چند سالی درغربت گردیدن دوباره عزم بازگشت به نزد رئیس و مدیر
خود را میکند. و نهایتا هم به او میرسد و او را باز می یابد. قصه به همین سادگیست.
مولانا از آن رئیس یک معشوق تصویر کرده
است و از آن کارمندِ گریخته یک عاشق و آنگاه داستان بازگشت او و میلِ او به بازگشت
و خطرهایی که در راهِ اوست را برای ما عاشقانه و شاعرانه باز میگوید. درضمن
بازگفتن داستان چنانچه سبک مولاناست تداعیهای بسیار برای او حاصل میشود. ازین نقطه
به آن نقطه میرود، ازین نکته به آن نکته می گریزد و همه ی آن نکته ها و نقطه ها
آموزنده و چشم بازکننده است. یکی از داستانها که در
ضمن این داستان آمده بود عبارت بود از داستان مسجد میهمان کُش و شجاعتی که آن شخص
نشان داد، وقتـی شنیده بود که مسجدی هست در شهر ری که هرکس شب درآن مسجد بخوابد
جنازه ی او را از مسجد بیرون می برند، با همه این احوال شجاعت ورزید و شب در مسجد
خوابید. هنوز البته این داستان بپایان نرسیده است، گرچه پایان او را کما بیش ما می
دانیم، درین داستان شجاعت عاشق، نمودِ عظیمی میکند. کسی که به جد میداند که مرگ او
در راه است و از میان رفتن او قطعیست و تجربه ی اهل شهر نشان میدهد که هیچ کس از
آن مسجد سرِ سالم بدر نبرده است، بهرحال عالمانه و عامدانه و عاشقانه درآن مسجد می
خوابد :
آن غریـب شهـر سـربالا طلــــب
گفت می خسپم درین مسجـد بشب
مسجــدا گـر کــربلای مـن شـوی
کعبه ی حاجـت روای من شــوی
حالا آن عاشق شجاع را خفته در مسجد فعلا بگذاریم. مولانا سراغ ماجرای دیگری میرود. مثنوی چنانچه بارها گفته ایم، کتابی نبوده است که مولوی
آنرا درگوشه اِنزوا بنویـسد، بنشیند، طرحی از پیش داشته باشد و آنها را به نظم
بکشد، و آنگاه دوباره آنها را بخواند و ادیت و تحریر کند و نسخه ی نهایی از آنها
فراهم بیاورد. مطلقا چنین نبوده است. کتاب مثنوی در واقع آینه ی تمام نمای حیات
مولانا در طول پانزده سال اخیر عمر اوست. همچنان
که حوادث بیرونی برای او پیش می آمده است، و همچنانکه اندیشه های درونی برای او
حاصل می شده است، به همان شکل طبیعی و بی نظم و حساب نشـده و پیش بینی نشده آنها
را بزبان می آورده و به نظم می کشیده و مریدان و دوستان او آنها را روی کاغذ می
آوردند. به همین سبب شما میتوانید در مثنوی
داستان مولانا را هم از اشاراتی که در کلمات او هست دریابید. قصه و سخن به اینجا که میرسد مولانا یک حادثه ی اجتماعی
را برای ما یاد می کند، گرچه که خود این حادثه چندان ربطی با قصه ی عاشقی و شجاعت
و اصل داستان عاشق بخارایی و صدر جهان ندارد اما به خودی خود شنیدنی ست، علاوه
براینکه بدنبال او نکته هایی می آید که آنها هم اهمیت اخلاقی دارد و البته نهایتا
هم باز ما به جریان اصلی داستان که داستان مسجد میهمان کُش و عاشق شجاع مسجد نشین و
آنگاه عاشق بخارایی است خواهیم رسید.
پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد
دود و گنـــــدی آمد از اهل حســـــــــد
من نمی رنجــم ازیـن لیـک این لگــــد
خـاطـــر ســاده دلــــی را پـــی کُنـــــد
نشان می دهـد که حاسدان در کمین نشسته بودند و به
مولانا و به توفیق او به رونق کار او و به قوت کلام و نفوذ سخن او حسد می بردند، و
این که می دیدند هیچ یک از فقیهان شهر این همه قوت کلام و نفوذ و تأثیر را ندارد،
اینهمه بازار گرم ندارد، اینهمه براو نمی جوشند، اینهمه از سخن او اثر نمی پذیرند،
طبیعی بود که در مولوی حسد می بردند و برای او اشکال و مشکل می تراشیدند. هنوز
مولانا در نیمه راه است، در دفتر سوم است، یعنی تقریبا هفت سال از دوران آغاز سرودن
مثنوی گذشته است. هفت سال دیگر هنوز در
راه است تا پایان عمر مولوی برسد.
داستانهایی که در باب زنـدگی این مَرد نوشته اند همه
نشان می دهد که مرد محسودی بود یعنی مورد حسد دیگران قرار میگرفت و آنهم بخاطر
احترام و احتشامی که در میان مردم داشت و طبیعی است. در داستانهای مولانا هست که
وقتی دست پسر خود را گرفته بود و به قبرستان بُرده بود، پسر او میگوید که پدرم
قبرها را به من نشان میداد و میگفت بیشتر این افراد از چشم بد و از حسد مُرده اند.
این اعتقادی که مولوی داشت، راست باشد یا دروغ، نشان میدهد که ماجرا ماجرای عظیمی
بوده است و همه در کار یکدیگر می گذاشتند و چشم دیدن یکدیگر را نداشتند. اکثریت
دینداران کاسبند و نه عاشق. دین خود را
برای کاسبی می خواهند نه برطریق عاشقی.
نشان مرد خدای عاشقیست باخود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
کمتر بود این نشانه عاشقی، و کاسبها به یکدیگر حسد می
بَرَند. اگر درین عالم حسدی نیست، آن هم میان عاشقان است و نه میان کاسـبان. وقتی
کسی رونق بازار بیشتری دارد وقتی که می بیند که بر دیگری بهتر و بیشتر می جوشند،
لاجرم رگ حسد او بجوش می آید. همینجاست که
مولانا میگوید دود و گندی آمد از اهل حسد. اعتراض آنها، طعنه ی آنها، کار شکنی آنها و چشم
بد رساندن آنها بالا گرفت. و مولانا می گوید برای من مهم نیست، من به اینها
اعتنایـی نمی کنم، اما ممکن است در دیگران مؤثر افتد.
این قصه که مولوی دراینجا آورده است و شرح بیشتر آنرا
هم خواهیم آورد، ماجرایی است که شما در نقاط دیگر مثنوی هم اشاره به او را می
بینید. اصل توصیه مولانا دراینجا این است که مزاحمان، کارشکنان، به تعبیر خود او
کارافزایان، یعنی کسانی که زحمت بیهـوده برای آدمـی درست می کنند، همیشه در راه
اند و در کمین اند. تنها حل مسئله این است که به آنها اعتنایـی نکنید.
هین تو کــار خویش کــن ای ارجمند
زود کایشان ریـش خود بــر می کنند
بگذار زحمت آنها برای خود آنهـا باشد، وقت خود آنها را
بگیرد، راحتِ آنها را بسـتاند. تو به آنها اعتنایی مکن. کسی که هدفی دارد، رسالتی دارد، راهی دارد و
مقصدی دارد، قطعا نباید از مقصد خود روی بگرداند. تمام هدف آن طاعنان و مزاحمان و
کارافزایان این است که آدمی را از قبله ی مقصود خود بازگردانند. اگر چنین بشود آنها به هدف خود رسیده اند.
من نمی رنجـم ازین لیـک این لگــــد
خاطـــر سـاده دلــــی را پـــی کُنـــــد
خوش بـیان کـرد آن حکیـم غــزنـوی
بهـــر محجـــوبـان مثــال معنــــــوی
کـه ز قــرآن گــر نبینـــد غیــر قـــال
ایـن عجـب نبـود زاصحـــاب ضَـلال
کـــز شعــاع آفتــــاب پُـــر ز نـــــور
غیـــر گــرمی می نیــابـد چشـم کـور
حالا دلیل اعـتراض اون معترضان و حسـودان چه بود ؟
البته اعتراضشان صورت موجهـی داشت. می دانید دورانی که مولوی در او زندگی می کرد،
دورانیست که از حیص عرفان و تصوف اسلامی، شاید بلندترین قله است. یعنی بزرگانی در قرن هفتم در ایران و در نقاط
دیگر جهان اسلامی ظهور کردند که مطلقا در تاریخ اسلام بی نظیر مانده اند، یکی از
آنها مُحی الدین ابن العربی است که البته یک عرب است، در اصل آندُلسی است. و دیگری هم جناب مولانا جلال الدین رومی که
البته ایرانی است. و یکی دیگر هم از
شاگردان و نزدیکان و بلکه شریک الاذواق مُحی الدین ابن العربی است بنام صدرالدین
قونوی، که او هم ایرانی الاصل است و در شهری که مولانا بود او هم می زیست. و اینها تقریبا همزمان و با فاصله ی کمی از
یکدیگر از دنیا رفتند. هنگامی که مولانا
از دنیا رفت صدرالدین قونوی بر جنازه ی او نماز خواند، و خود او هم با فاصله ی
کمتر از یکسال درگذشت.
صدرالدین قـونوی هم درعظمت کمتر از مُحی الدین ابن
العـربی نیست، و بلکه اگر صدرالدین قونوی نبود سخنان ابن العربی آنچنان که باید
فهم نمی شد. شریک الاذواق مُحی الدین بود،
یعنی بر سر همان سفره نشسته بود که محی الدین نشسته بود. این چنین نبود که نسبت شاگردی و معلمی بین آنها
برقرار باشد، هردو از یک چشمه جرعه می نوشیدند و جام برمیگرفتند. میان مولانا و صدرالدین
قونوی هم برای مدتی چنان که گفته اند شکرآبی بود و دوستی خالص و بی کدورتی برقرار
نبود. البته بطرف انتهای عمر آنها که
برویم، دوستـی بین آنها برقرار می شود و رفاقت آنها تکمیل می شود و سخنان خوشی
نسبت به یکدیگر می گفتند. در داستانها نوشته اند که وقتی
صدرالدین قونوی و مولانا به مجلسی و یا به مسجدی رفته بودند و پشت سر امامی نماز
میخواندند، امام جماعت در رکعت اول بعد از حمد سوره ی قل یا ایها الکافرون را خواند،
در رکعت دوم هم همینطور بعد از سوره حمد سوره قل یا ایها الکافرون را خواند. نماز که تمام شد مولوی روی به صدرالدین قـونوی
کرد و گفت : میدانی معنای این چه بود ؟
دفعه اول خطاب به تو بود، دفعه دوم هم خطاب به من بود. این، هم نشان از ذوق و طیبتی که در نهاد مولانا
بود میدهد و هم رفاقتی که بین این دو بزرگوار نهایتا برقرار شد. البته مولوی اهل درویشی بود، با فقر خوش بود :
دولـت فقــــر خـدایا به مــن ارزانـی دار
این کرامت سبب حشمت وتمکین منست
ولی در احوال صدرالدین نوشته اند که مرد بسیار محتشمی
بود، مال و منال فراوان داشت، وقتیکه کسانی به طعن نزد مولانا از صدرالدین قـونوی
و از احتشام و ثروتمندی او یاد می کردند، مولوی می گفت که او دریاست و به این
آبهای اندکِ خُردِ نجست آلوده نمیشود. هرچه که بود، ابتدا چنین بود. گفته اند شاید پاره ای از شاگردان او درکار و
سخنان مولوی طعن زده بودند. حالا اون طعن
چه بود ؟ بله صورت موجهی داشت. می گفتند که مولوی حرفهای ساده می زند، سخنان او
عالمانه و پیچیده و تکنیکال نیست. حقیقت این است که شما مثنوی را هم که بخوانید
ظاهرش همینطورست. داستان در داستان در داستان، بطوری که هر منبری می تواند اینها
را در منبر بگوید و جذب و جلب قـلوب مستمعان بکند. می گفتند اینهمه کتابهای فنی، تکنیکال و عمیق و
پیچیده درعرفان و تصوف نوشته شده است که از قضا در عصر خود مولوی هم نوشته شده
بود، پیچیده ترین آنها که یکی از آنِ مُحی الدین اِبن العربیست و دیگری از آنِ
صدرالدین قونوی. این کتابها کجا و این سخنان کودکانه، قصه های عامیانه که مولوی در
مثنوی آورده است کجا ! کودکان خُرد فهمش می کنند، مثل شکلاتست و نقل و نباتی که
میشود به بچه ها داد و آنها هم از اینها خوششان می آد و درمیان این سخنان حرف
بلند، تحقیق و تعمیقِ عمیقی دیده نمی شود.
خربطی ناگـــــاه از خـرخــــانه ای
ســر برون آورد چـــون طعــانه ای
کیـن سخـن پَستـست یعنــی مثنـــوی
قصـه ی پیغامبــــرست و پـی روی
نیست ذکـــر بحـث و اســـرار بلنــد
کـه دواننـد اولیـــا آن ســـو سمنـــــد
از مقــــامــاتِ تَــبَتُل تـــا فنــــــــــــا
پــایــــه پـایــــه تــا مـلاقــــات خــدا
که اسـاطیـرست و افســانه ی نــژنـد
نیـست تعمیقــی و تحقیقــی بلنــــــــد
کــودکـــان خُـــرد فهمـــش می کننـد
نیـست جُـــز امـــر پســند و نـاپسـند
از این حرفهاست و لذا قابل اعتنا نیست. اعتراضشان این
بود. مولوی در مقام پاسخ، کتاب خود را با قرآن مقایسه می کند و این البته از ناحیه
این مرد، جرأتیست در مقام سخن گفتن. میگوید که :
چـون کتاب الله بیامـــد هـم بـرآن
این چنین طعنـه زدند آن کافـران
میگوید که اینچنین طعن و اعتراضی چیز تازه ای نیست، در
مورد قرآن هم ما شاهد همین گونه اعتراض بوده ایم. واقعا در قرآن هم هست. یکی از اعتراضاتی که به پیامبر می گفتند اینکه "
اِن هَـذا اَسَاطیرالاوَلین"، اینها قصه های گذشتگان است، اسطوره های
پیشینیان است و پیامبر آمده و اینها را بازگو میکند، دوباره آنها را میخواند. آنوقت در جواب، قرآن چه میگوید ؟
گفـت اگــر آســان نمایـد این بـتـوُ
این چنین آسـان یکی سـوره بگـوُ
این جواب قرآن، یک جواب بسیار هوشمندانه است. و مولانا
هم خیلی هوشمندانه آنرا بکار گرفته است. در
چند جا این تعبیر آمده است که اگر این قرآن راحت است، اگر ساده است، اگر کتاب
معمولی است، اگر قصه های پیشینیان است، اگر داستانهای عامیانه است، بفرمایید این گوی
و این میدان، شما هم یک قصه اینجوری بگویید. شما هم یک کتاب اینجوری بنویسید. کاری ندارد که، حالا که
ادعا میکنید کتابِ ساده ای ست، امتحانش راحت است.
متکلمین اسلامی میدانید که درین باب سخن خیلی زیاد گفته
اند که مثلا کجای قرآن چه جوریست که کسی مثلش را نمی تواند بیاورد. حرفهای زیادی زده شده، بحثهای تئولوژیک خیلی
مفصلی شده که الآن جای اون بحثها نیست، چون آنها خیلی با کتاب مولانا و مولانا
قابل تطبیق نیست، ولی یک جنبه اش قابل انطباق است، و آن اینکه گفته اند بلاغت
قرآن، آن بیان فاخری که در قرآن است، آنقدر بلیغ و متعالیست که اصلا قابل تقلید
نیست، هیچ کسی نمی تواند. تقریبا فرض کنید که اگر
حافظ مثلا ادعا میکرد، بفرض چنین نابخردی گریبان او را میگرفت و ادعا میکرد که کسی
مثل من نمی تواند شعر بگوید. آنوقت ما چه
تصویری از حافظ داشتیم ؟ ممکن است درباره
او تصور اعجاز نکنیم، اما شعر حافظ خیلی فاخرست، اذعان میکنیم مثل حافظ شدن آسان
نیست، اما اثبات این که محال است شاید ممکن نباشد.
بلاغت قرآن را پاره ای از متکلمان عرب که زبانشناس هم
بوده اند گفته اند که قرآن اتفاقا در دورانی نازل شد که زبان عربی در اوج بلاغت
خود بود. شعرای درجه اول عرب در آنموقع بودند
و اینها همآوردی با قرآن نتوانستند بکنند. دیگران هم بوده اند و گفته اند که مسـئله فقط بلاغت
نیست بلکه محتوای قرآن است. محتوای قرآن
آنقدر بلند است، آنقدر حکیمانه است، آنقدر توُی بر توُی و ذوبُطون است. و مولانا هم همین رأی را دارد که هیچ کسی چنین
کلامی با این درجه از عُمق نمیتواند تولید کند، هیچ انسانی قادر به چنین چیزی
نیست. در مورد هرکدام از اینها هم دلائلی
بر له و دلائلی بر علیه اقامه شده است و داستان ادامه دارد. اما شما به این نکته ها فعلا ذهنتان را معطوف نکنید. یک
نکته درباب قرآن هست و درباب نبوت پیامبر اسلام و شاید در مورد همه ی انبیاء که آن
توفیـق این کتاب است. قرآن کتاب بسیار
موفقی بوده است، کتاب تمدن ساز، کتاب دوران ساز، کتاب انسان سازی بوده است.
شما حتی در نوشته ها و گفته های منکران قرآن هم که نگاه
بکنید این اعتراف را می بینید. مثلا در نوشته های یکی از دونفر قرآن شناسان و اساتیدِ
دانشگاه پرینستون، که اینها دو نفر آقا و خانمِ یهودی هم هستند، محقق اند، در جامه
ی محققان هم کار میکنند و آثار مشهوری هم پدید آورده اند. و نمی گوئیم که کمر به
قتل قرآن، ولی کمر به پاره پاره کردن او بسته اند. بخوبی هم از تاریخ و چگونگی پدید آمدن او آگاهند. اخیرا در نوشته هایش آورده بود که یا ما باید
بپذیریم که جبرئیلی بوده است، فرشته ی وحیی بوده است و این به کسی چون محمد (ص) می آمده و این سخنان را
در گوش او می خوانده است و تأیید الهی هم پشت سر او بوده است. و یا حالا که نمی توانیم بپذیریم و به زعم آنها قطعا
این دروغ است و سخن نامعقولیست، پس ما باید دنبال یک تفسیر دیگری از توفیق قرآن
برویم که چرا این کتاب اینقدر موفق شد ؟ و
هیچ کتاب دیگری اینقدر موفق نشد ؟ بعد او
البته راه حلش این است که این قرآن را پیغمبر نیآورده، بلکه این را بعدها کسان
دیگری درست کردند و به پیغمبر بستند.
ببینید، این مطلب خیلی مهم است، خیلی مهم است که این
افراد از چه راههایی می روند برای اینکه یک توفیق مسلم را انکار بکنند. دراین که
این کتاب موفـق ترین کتاب در تمام جهان و در تمام تاریخ بشر بوده هیچ قابل انکار
نیست. یک تمدن بزرگ با این کتاب ساخته شده
است. تاریخی با این کتاب ساخته
شده است. هیـچ کتاب دیگری، چه ادعای تاریخ
سازی کرده باشد، چه ادعای تاریخ سازی نکرده باشد اصلا دراین حد توفیق نبوده است. قابل مقایسه با این نیست. این همان چیزیست که مولانا در جای دیگری هـم آورده که
خداوند به پیامبر وعده داد، گفت اینکه تو امروز گوشه ی عربستانی، گوشه ی مکه ای،
اینقدر اذیتت میکنند، خاکروبه به سرت می ریزند، حیاتت را تهدید می کنند، هیچ
ناراحت نباش، من تو را موفق خواهم کرد. اولش است که اینجوریست ولی اینجوری هم نخواهد ماند.
نــام احمــــــد نـام جملــه انبیـــاست
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
نـام شـــاهـان از درمهـــا بـرکننـــــد
نـام احمـــــد تـا قیــــــامت می زننـد
این وعده ها را خداوند به پیامبر داد، و پیامبر هم
انصافا موفق شد. شما یک کتاب دیگر درین دنیا
نشان بدهید که اینقدر تأثیر داشته باشد، اینقدر توفیق پیدا کرده باشد، اینهمه پیرو
به خودش جذب کرده باشد، اینهمه تفسیر برایش نوشته شده باشد ؟ وجود ندارد، وجود
خارجی ندارد. ما چون خودمان مسلمانیم لذا این را به چیزی نمی گیریم. فکر می کنیم که
خُب این یک چیز معمولیست. خیر، هیچ معمولی نیست، بلکه کاملا غیر معمولیست، غیر
عادیست این مطلب، فوق عادت است. تعبیر تأیید خدا که بکار می بریم، اینکه یک نیرویی
پشت سر این بوده، قطعا بوده است. پیغمبر که خودش یک بشر معمولی بود، البته پیامبر
بود، ولی چه کاره بود ؟ یک عرب بود در جزیره العرب، که بقول سعدی :
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتابخانه ی چنــد ملت بشست
کسی که قرآن را هنوز تمام نکرده بود، اگر مکتب می گذاشتندش
یک آدم عادی بود که از رو هم نمی توانست بخواند، ولی کتابخانه های همه دنیا را
تسخیر کرد. شوخی نیست، مولوی دقیقا همین
حرف را می زند، و به نظر من انگشت روی نکته ی بسیار اساسی نهاده است. توفیق تاریخی یک نفر، مخصوصا وقتی که دین او
مکتب او تاریخی میشود، یعنی مجال بسط تاریخی پیدا میکند، وقتیکه غنچه آساست،
وقتیکه در مراحل اولیه تکون است، این توفیق و این بسط دیده نمی شود. اما وقتی که
مجال پیـدا می کند و در تاریخ بشر روان میشود، آنوقت است که میشود به ترازوی تاریخ
سنجید، میتوان توفیق و یا عدم توفیق یک کتاب، یک فرد، یک شخصیت، یک رسالت را دید و
سنجید.
درمورد پیامبر اسلام هیچ تردیدی نیست که این مَرد، مؤید
الهی بوده است، یک نیروی روحی عظیم پشت سر او بوده است. به او وعده ی توفیق دادند
و موفق هم شد. و این توفیق چنان است که
اکنون هزاران هزار دشمن هم اگر فراهم بیایند، دیگر میـخ این خیمه را نمی توانند
بکنند. چنان محکم شده است، چنان
در خاک تاریخ جا افتاده است که به هیچ قوتی برکندنی نیست. حالا شما به قرآن اگر نگاه بکنید همانطورکه مولانا
میگوید، و همانطورکه اون مخالفان و منکرانِ درعصرِ پیامبر می گفتند بیشترش قصه است
البته، اساطیرالاولین است، اتفاقا بزبان مردم هم سخن گفته است. قرآن کتاب تکنیکی نیست، کتاب فنی نیست، بزبان
عالمانه نازل نشده است. به معنای متعارف کلمه، کتاب عـلمی نیست، زبان تکنیکال
ندارد اصلا، و ما اصرار داریم بر اینکه قرآن زبان تکنیکال ندارد و برای خواص نیست،
برای عامه است. خودش هم خیلی اصرار دارد به اینکه ما به لساناٌ عربیاٌ
ُبین، هذا بیانٌ لِلناس، این برای مردم، و برای عموم است، برای خواص و نخبگان و
علمای قوم و اینها که نیست. ولی البته
آنها هم بهره می برند. یکجوریست که ظاهرش خیلی ساده است و آدمیان را به طمع می
افکند، به هَوَس می اندازد که شاید من هم بتوانم بگویم. و قرآن هم دقیقا همین نکته
را میدانست، یعنی دقیقـا یک دامی نهاد در راهِ اینها. گفت بفرمایید این گوی و این
میدان، بگویید، یک کتاب اینجوری بنویسید، نمی گویم یک نفر بنشینید بنویسید، بلکه
چند نفری، یک جمع بزرگی، یک گروه بنشینید وهمه به همدیگر مـدد برسانید و همکاری
بکنید، یک کار دست جمعی انجام بدهید. ولی هرگز اتفاق نیافتاد. شما فکر میکنید که چرا اتفاق
نیافتاد ؟ هنوز هم این قصه هست. یعنی هنوز هم این دعـوت باقیست. برای اینکه یک خصوصیتی هست در آن کتاب که بنده
در مقام بیانش نیستم، بنده فقط دارم اثر خارجیش را میگویم که این اتفاق افتاده است
و ما کاملا شاهدش هستیم.
اتفاقا خود کتاب مثنوی هم همینجوریست، شما ببینید از
زمان مولانا تا امروز یک کتاب مثل کتابِ این مَرد نیامده، به همین دلیل است که
گاهی مولانا را خاتم العرفا خوانده ام و بعضی ها هم به من خرده گرفته اند که تو
چرا این را میگویی. خوب، من این را میگویم
چون دلیل دارم، چون شاهد تاریخی وجود دارد. الآن که دیگر بنظرم خاکِ تاریخ عارف پرور نیست
همچنان که پیامبر پرور نیست. کسانی که می
آیند، همگی سرِ سفره ی این بزرگان نشسته اند، همه از دست اینها لقمه می گیرند. همان تعبیر خوبی که گذشتگان در مورد مولانا بکار
می بُردنـد، خانسالار فقرمحمدی، بله او
خانسـالار فقر محمدی است. یعنی سرپرست سُفره
ایست که بر سرِ آن سُفره لقمه های پیامبری پیامبر را پخش می کنند و طعام نبوت را
در دهان دیگران می گذارند. الآن که دیگر شاید چنان هوسی، چنان طمعی و آرزویی داشتن
محال باشد، در همان دورانهایی که نزدیک به زمان خود مولانا بود، و هنوز خیمه تصوف
وعرفان برپا بود، هنوز این باغ نظارت و تراوتی داشت، هنوز آن گُلبوته ها و سمن بوته
هایی در این بُستان می رویید، در آن دوران هم چنان چیزی به ظهور نپیوست. ما عارفانِ زیادی بعد از مولانا داشته ایم،
کتابهای بسیار پدید آوردند، ولی هیچکدام به مولوی نرسیدند. این مرد با تیزبینی خودش این را دیده بود، درواقع
درمورد کتاب خودش عین همان ادعایی را میکند که پیامبر در مورد کتاب خود کرد. گفت که اگر این آسان است
تو هم یکی مثل این بیار، یک قصه مثل این بگـو.
گفـت اگــر آســان نمایـد این بـتـوُ
این چنین آسـان یکی سـوره بگـوُ
اگر خیلی راحته، بفرما، شما هـم یکی مثل این تولید کن. اصلا پدید نیامده است. و کتاب مولوی همچنان باقی مانده است. این مَرد هم مؤید بود به تأیید الهی. در داستانهایی که از مولانا آورده اند، در کتاب
مناقب العارفینِ شمس الدین افلاکی، آنجا هست که روزی مولوی وقتی به اتاق یکی از
مُریدان یا دوستانش رفت، دید که نشسته اند و یکی از آنها کتاب مثنوی را پشت سر خود
نهاده است، مولانا خشمگین میشود و آن کتاب را برمیدارد و میگوید که این کتابی نیست
که پشت سر بیاندازند، این کتابیست که عالم گیر خواهد شد. این قصه اقلا هشتاد سال بعد از وفات مولانا
نوشته شده است. یعنی این پیش بینی مال امروز نیست، بلکه پیش بینی خیلی کهنیـست، و
به احتمال قوی این سخن رایحه ی کلام مولانا را دارد، یعنی اوهم می فهمید که دارد
چه تولید میکند. برای اینکه وقتی که سخن میگفت، عادی سخن نمی گفت، در همین داستان
هم از او خواهیم شنید و درجاهای دیگر میگوید :
لـب ببندم بعد ازاین زین سان سخَن
تـوبه آرم هـر زمـان صــد بار مـن
این سخن را بعد از این مـدفـون کنم
آن کشنــده می کشــد مـن چون کنم
چون که خامُـش میکنم من از رشـد
او به صـد نوعـم به گفتـن می کشـد
ای تقـاضا گـر درون همچون جنین
چـوُن تقـاضــا می کنی اتمــــام این
سهــل گــردان ره نمــا تــوفیـــق ده
یـا تقاضـــا را بهــــل بـر مــا منـــه
چـون تقـاضـا بـر تقـاضـا می رسـد
مــوج آن دریـــا بـه اینجـا می رسد
یک آدمی که تا اینجا می فهمد و این احساس را دارد، این
احساسهایی که خود آن بزرگوار داشت و این کلامی که در دهان او می نهادند و اون روحی
و جوشی که در درون او می نهادند، اون همان نیروی محرکه ای بود، و آن نیروی پایدار
کننده ای بود که این سخن را تاریخی میکرد و تاریخی کرد. و خود مولانا هم به این امر وقوف داشت، این را
می دید، از کلمات او هم همین بیرون می آمد و احساس می شد. در این داستان هم در حقیقت مولوی نه تنها برای خودش و
بنفع خودش سخنی میگوید، بیش از او به طرف قرآن می کشد، و آنرا و تاریخی بودن و
مؤید بودن آن را تثبیت می کند، در جوف او و درضمن او البته از کلام خود و کتاب خود
هم سخن به میان می آورد. چون کتاب الله بیامد هم برآن این چنین طعنه زدند آن کافران
:
که اسـاطیرست و افسانه ی نـژند
نیـست تعمیـقـی و تحقیـقی بلنــــد
کـودکـان خُـــرد فهمــش می کنند
نیـست جُـز امــر پسنـد و نـاپسنـد
ذکـر یوسف ذکـر زلفِ پُـرخمش
ذکـر یعقــوب و زلیخـا و غمــش
ظاهـرست و هرکسی پی می برد
کو بیان که گم شود در وی خِـرد
یعنی حرفهای حیرت افزا و عقل شکن کجاست.
گفـت اگــر آســان نمایـد این بـتـوُ
این چنین آسـان یکی سـوره بگـوُ
جِـنَتـان و اِنسَتـان و اهـــــل کــار
گـو یکی آیـت ازیـن آسـان بیــار
بعد خود مولانا توضیح میدهـد و میگوید که :
حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیـر ظاهـر باطنی بس قـاهریست
زیـر آن بـاطـن یکی بطــن ســـوم
که درو گـردد خِــرَدهـا جملـه گـم
بطن چارم از نبی خود کس نـدیـد
جـز خـدای بـی نظیــــر بی نـدیـد
تـو ز قـرآن ای پسر ظاهـر مبیـن
دیــو آدم را نبیـند جــز که طیـــن
ظاهـر قـرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهرو جانش خفیست
مـرد را صـد سـال عـم و خال او
یک ســر مــویـی نبیـند حـــال او
می بینید که از مثال قرآن به مثال آدمی منتقل می شود. میگوید نه تنها قرآن ظاهری دارد و باطنی، رُویه
ی او راحت دیده میشود و راحت خوانده و فهمیده میشود، اما درون او از چشمان نامحرمان
مخفیست. این پدیده منحصر به قرآن نیست،
آدمی هم همینطورست. آدمی هم کتاب خداست، آدمی هم ظاهری و باطنی دارد، صورتی و بیرونی
و درونی دارد :
آدمی همچون عصای موسی است
آدمی همچون فســون عیسی است
نزدعاقل زان پری که مُضمرست
آدمی صـدبـار خـود پنهان تـرست
گــر بظاهــر آن پـری پنهـان بـود
آدمـی پنهـــان تـر از پـریــان بـود
می گوید که ما شنیده ایم که جن و پری و اینها مخفی اند،
دیده نمی شوند، ولی حقیقتا آدمی از پری پری ترست، از جن جن ترست، از اون مخفیها
مخفی ترست. ظاهرا آدمی ظاهرست، دیده
میشود، کتاب وجود او خوانده میشود، ولی دراین کتاب خطوط نامرئی نوشته شده است که راحت
خوانده نمی شود. کجا سراغ جن و پری میروی ؟ فکر میکنی که دنیایِ نادیده آنجاست ! دنیای نادیده
همینجاست :
آدمی همچون عصای موسی است
آدمی همچون فســون عیسی است
مشهورست که موسی عصایی داشت و این عصا اژدها می شد و
سِحر ساحران را می بلعید و از بین می بُرد، عیسی فُسونی داشت، وِردی می دانست که
با این وِرد مُرده ها را زنده میکرد. میگوید آدمی مثل همانست، ظاهرِ عصا را می بینی، یک چوب
دستی بیش نیست، اما باطنش را ببینی یک چنان قدرتی دارد که میتواند فرعون را بشکند
و فرو بریزد. ظاهرِ الفاظِ عیسی را ببینید الفاظی بیش نیست، اما باطنِ او حیاتبخش
است، مُرده را زنده میکند. آدمی همینطورست،
یک ظاهری دارد و یک باطنی، این حرف و بیانیست که کثیرا در موارد بسیاری تکرار کرده
است که آدم خودش را دست کم گرفته است.
خویشتـن را آدمـی ارزان فـروخت
بود اطلس خویش را بردلق دوخت
آدمی بهای خودش را نمیداند قیمت کمی روی خودش گذاشته،
خودش را دست کم گرفته است. خیلی بالاتر از اینها می
تواند برود. و اون توصیه ای که همیشه میکند، میگوید که وقتی می بینید که پیامبر به
معراج رفت، این معناش این نیست که شما بنشینید و فقط تماشا کنید و معراج رفتن
پیامبر را ستایش کنید، یا حسرت ببرید، معنایـش این است که شما هم می توانید به معراج
بروید. یعنی این پدیده توی عالَم بشری میتواند
رُخ بدهد. حالا یک نفر انجام داد، معنی اش
این است که بقیه هم می توانند دنبالش بروند، در توان آنها هم هست. و هرکاری از این
قبیل. هر مرتبه ی رفیعی را که شما می بینید انسانی پا برآن مرتبه نهاده است بدانید
که او فقط یک سمبلست. معناش این است که دیگران هم میتوانند. به تعبیر حافظ :
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دگران هم بکنند آنچه مسیحا میکـرد
مسیح شدن فقط مال مسیح نبود، همه میتوانند مسیح شوند،
البته مولانا ازاین هم قویتر میگوید :
روحهـا در جـان خود عیسـی دمنـد
یک دمی زخمنـد و دیگـر مرحمنـد
گـر حجـاب از جــانهـا بـرخـاستـی
روح هـر مـردی مسیــحا سـاختــی
اگر حجاب از روح آدمیان برمی خاست، اگر این زنجیرهایی
که بدست و پای آنها بسـته است باز می شد، هر یکی از ما خود مسیحی بود. مُرده ها زنده میکرد. در یک غزل خیلی لطیفی که مولوی در دیوان شمس
دارد آنجا مثال طبیب را میزند. میگوید :
حکیـمیــم طبیـبیـم ز بغــداد رسیـدیـــم
بســی علتیـان را زغـــم بـاز خـریدیــم
طبیـبان فصیـحیم که شـاگـرد مسیحیــم
بسـی مُـرده گرفتیم دراو روح دمیـدیـم
طبیـبان الهیــم و زکـس مُـزد نخواهیـم
که ما پـاک روانیـم نه طماع و پلیـدیـم
مپنـدارکه این نیزهلیله ست وبلیله ست
که این شُهره عقاقیر زفـردوس کشیدیم
خیلی تعبیر لطیفیست، و تعبیر همین طبیب فصیحست و
مسیحست، یعنی همان قدرتی که در لفظ او بود در افسون او بود و دیگران هم می توانند
داشته باشند. ولی :
گــر حجــاب از جــانهـــا بـرخـاستـی
روح هــر مــردی مسیــحا سـاختـــی
آدمـی همچـون عصــای موسـی است
آدمـی همچـون فســـون عیســی است
تومبین زافسون عیسی حرف وصوت
آن ببین کـز وی گـریزان گشت موت
تـو مبیـن زافسـونش آن لهجـات پسـت
آن نگـر که مُـرده بـرجست و نشـست
تـو مبیـن مـرآن عصـا را سهــل یافت
آن ببیـن که بحـر خضـرا را شکـافـت
خـویشتـن نشـــناخـت مسکـیـن آدمــی
از فــــزونــی آمـــد و شــــد در کمـی
خویشتــن را آدمـی ارزان فـــروخـت
بـود اطلـس خویـش را بردلـق دوخت
دوباره دنبال سخن قبلش میرود که :
تـا قیــامـت می زنـد قــرآن نِـــدی
ای گـروهی جهــل را گشتـه فِــدی
که مـرا افســــانه می پنداشــــــتید
تخـم طعـن و کافـری می کاشــتید
خود بدیدیت آنک طعنه می زدیت
که شمــا فـانــی و افســــانه بُـدیـت
چُـون بدیدیت ای خسـانِ طعنه زن
که شمــا بـودیــد افســــانه نه مــن
حالا دیگر معلوم شـد، حالا که بسط تاریخی پیـدا کرد،
دیگر معلوم شد که افسانه کیست و قصه کی ها بودند، و ترانه ای به لب روزگار بودند. مدت کوتاهی زیستند و از این جهان رفتند. کی ماندگار و پایدار بود و کی ناماندگار و ناپایدار.
چُـون بدیدیت ای خسـانِ طعنه زن
که شمــا بـودیـد افســــانه نـه مــن
مــن کــلام حقــــم و قــایــم بــذات
قـوُتِ جـانِ جـان و یـاقـوت زکـات
نـــور خـورشیــدم فتـــاده بـرشمــا
لیـک از خـورشـید نـاگشــته جــدا
گــرچنـان گنــد آزتـان ننگیــــختی
جـرعه ای بر گورتان حق ریختی
نـه بگیـرم گفـت و پنــد آن حکیــم
دل نگـردانم به هـــر طعنـی سقیـم
بر میگردد به سراغ ابتدای داستان. میگوید که نه، من پند آن حکیم را در گوش می گیرم. منظورش حکیم سنایی ست.
مولانا به حکیم سنایی نظر و عنایت زیادی داشته و از او اقتباس بسیار کرده و سخنهای
او را مورد توجه قرار میداده است. و این
مثال را می زند، میگوید :
آنکه فـرمودست او انـدر خطـاب
کُــره و مـادر همی خـوردنـد آب
کُره اسبی با مادرش سرِ جوی آبی داشتند آب می خوردند،
کسان دیگری آنسوی جوی، آنطرف رود ایستاده بودند و آب را تکان میدادند و سر و صدا
میکردند، به تعبیر مولوی می شخولیدند، برای اینکه حواس اینها را پرت کنند.
می شخــولیـدند هـردم آن نفـــــــر
بهـرِ اسـپان که هَـلا این آب خَـور
صدا می زدند که بیائید اگر آب میخواهید بخورید اینجاست.
آن شخولیـدن به کُــره می رسیـــد
سـرهمی برداشت از خور میرمید
آن بچه اسب، آن کُره ی بی تجربه هی سرش را بلند می کرد
و اینور و آنور را نگاه می کرد که ببیند چه خبرست، کیه که صدا می زنه، سر و صداها
از کجاست، لذا از آب خوردن می ماند و غافل می شد.
مــادرش پرسیــد کِای کُــره چـرا
می رمی هـر ساعتی زین استقــا
گفـت کُـره می شخولنـد این گروه
زاتفــاق بانگشــان دارم شکـــــوه
پس دلـم می لرزد از جـا می رود
زاتفــاق نعــره خـوفــم می رســد
گفت آخه هی صدا می آد و من می ترسم و یک کمی هم کنجکاو
و حساسم که ببینم قصه چیست، ماجرا چیه.
گفت مادر تا جهان بودست ازین
کــــارافـزایان بُـدند انـدر زمیـن
ازین مزاحمها همیشه در دنیا بوده اند، ازین یاوه گوها
فراوان بوده اند، حواست به آب خوردنت باشد، گوشَت را به آنجاها نده، از کار اصلی
غافل می مانی.
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کِایشان ریش خود برمی کنند
بگذار کار خودشان را بکنند، بگذار زحمت خودشون را بیافزایند،
تو چکار داری.
وقـت تنگ و می رود آب فــــراخ
بیش ازآن کزهِجرگردی شاخ شاخ
همه ی مطلب این است که وقت تنگ است، ما کار زیاد داریم،
راه زیاد و بلندی درپیش داریم، اگر قرار باشه دقیقه به دقیقه و هرساعت و هر روز یک
دفعه گوش به حرف این بدهیم و گوش به حرف اون بدهیم که از کار خودمون وا می مانیم. فردا بیایی یکوقت می بینی که این جوی خشک شده، و
دیگر آبی نیست، حواست کجاست. بارِ لازم، زادِ لازم، توشه لازم را بردار، بفکر
حیاتت باش، بفکر بقایت باش، گوش به حرف این یاوه گویان و کارافـزایان و طاعنان و مزاحمان
نده، آنها دقیقا هدفشان این است که تـو آب نخوری، همین. نخوری، آنها به هدفشان رسیده اند، و چیز دیگری
نیست درکار. سعـدی گفت :
کاشکی قیمت انفــاس بدانستند خلـــق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
قـدر این نفسها را باید بدانیـم، بالاخره این نفسها
محدودند. یک وقتی می رسد که دیگر این نفس بالا
نمیآد، شوخی که ندارد.
وقـت تنگ و می رود آب فــــراخ
بیش ازآن کزهجرگردی شاخ شاخ
بعد مولانا مثال میزند، می گوید که این که می گویند
جویی هست و ما هم لب آب نشسته ایم، بله درست همینطورست. زندگی یک جوی روانیست و ما سرِ این جوی نشستیم. برای همیشه هم نمی گذارند بنشینیم، بالاخره باید
بلند بشویم. لذا تا نشسته ایم باید کارمون را انجام بدهیـم.
شُهـره کـاریـزیست پُـرآب حیــات
آب کــش تـا بـردمـد از تـو نبــات
آب خِضــر از جـوی نُطــق اولیــا
می خوریم ای تشنــه ی غافـل بیـا
گـــر نبیـــنی آب کـــورانـه بفــــن
سـوی جـو آور سبـو در جوی زن
چون شنیدی کاندرین جوآب هست
کـور را تقلیـــــد بایـد کـار بســـت
جـوُ فُـرو بـر مَشکِ آب اندیـش را
تا گِـران بینی تـو مَشکِ خویش را
ادامه
دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر