تاریخ نصب روی وبلاگ
November 14.
2009
سلسله دروس اخلاق عارفان (۴۴)
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(ادامه شماره ۲۸)۲۹
بسم الله ارحمن الرحیم
شُهـــره
کاریـزیست پُـرآب حیـــات
آب
کــش تـا بـردمـــد از تـو نبـــات
آب
خِضــر از جــوی نُطـــق اولیـــا
می
خـوریم ای تشنه ی غافل بیـا
اینجا چندتا نکته ی خیلی مهم دیگر را مولانا ذکر می کند که ما به اشاره از آنها می گذریم. می گوید که آبِ
حیاتِ اصلی را پیامبران، مردان خدا در
کامِ ما می ریزند. این آبِ حیات در
جویی که آنها روان کردند پیدا می شود، بعد می گوید که افراد دو دسته
اند، بعضیها بینا، و بعضیها هم نابینا. بینایان بر لبِ
جوی که می آیند به چشم خودشان آب را می بینند ، می فهمند که این آبِ حیات است و زندگی بخش، لذا معطل نمی شوند و آب را برداشته و می نوشند. نابینایان ممکن
است که آب را نبینند، چون نابینا هستند. راهی که بروی
آنها بازست این است که سبوی خودشان را در آب بزنند. همین که دیدند
این کوزه سنگین شد، بفهمند که آبی
در کوزه رفته است.
چون
شنیدی کاندرین جوآب هست
کـور
را تقـلیـــــد بـایـد کـار بســـت
جـوُ
فُـرو بـر مَشـکِ آب انـدیــش را
تا
گِـران بینی تـو مَشکِ خویـش را
نابینا از راهِ تقلید می رود بطرف او، یا از راه استدلال و از راه دانش به پیامبران می رسند. بینا از راهِ
بینش. این تقسیم بندی همه جا در کلمات مولانا هست. قبلا هم خوانده بودیم که :
هر
که در خلوت ببیـنش یافـت راه
او
ز دانشـــــها نجـــــوید دستـگاه
بین بینش و دانش همیشه فرق می گذارد. کسانی هستند که قصه ی انبیا برایشون قصه ی خیلی روشنی است. حقیقتا می بینند که
این آبِ زندگانیست، لذا درآن حرفی
ندارند، شک ندارد. بلکه وقتی می خورند اصلا احساس فرح می کنند، احساس نشاط و زندگی می کنند. اما کسانی هم هستند
که هنوز مانده تا به اینجا
برسـند، حالا مثال دیگری که مولانا میزند، مثال خورشید است. می گوید که شخص بینا خود خورشید را می بیند، ولی شخص نابینا گرمیِ خورشید را
احساس می کند. البته اون هم نشانه ایست، همان
هم حقیقتی ست، البته حقیقت
درجه دومی است، نازلترست از آن
حقیقت اولیکه با چشـم دیـده می شود.
کـــور
چـون شـد گـــرم از نـــــور قــدم
از
فــرح گـــویـد کـه مـن بینــــــا شـدم
سخت
خوش مستی ولی ای بوالحسن
پــــاره
ای راهســت تــا بینـــــــا شــدن
وآنـــک
او آن نـــــــــور را بینـــــــا بــــود
شــــرح
او کـی کـــار بـوسینـــــا بــــود
کسی که می تواند چشم در چشم خورشید بدوزد، او یک حقیقت پیچیده ایست که حتی بوعلی سینا هم نمی تواند او را وصف کند، او را شرح کند، و به درک عمق مقام او نائل نمی آید. بعد میگوید که آدم ها هم همین جورند، آدمهای سنگین داریم و آدمهای سبک. در آدمها هم این قصه جاریست. آدمهای سبک کسانی هستند که با هر بادی از جا کنده می شوند. از یک طرف یک طوفانی بوزد، یک باد سَبُکی بوزد، حالا هرچی که می خواهد باشد، یک اشاره ای، یک تحریکی، یک ندایی، چیزی از یک گوشه ای برسد، این نه که وزنی ندارد، مثل یک کاه زود می جنبد و از جا کنده می شود. همان حرف امیرالمؤمنین که فرمود : مثل پشه های در هوا که باد به هر وری که بوزد، به همان ور می روند. شنیدید که میگویند بعضیها عضو حزب بادند، یعنی ثباتی ندارند. ولی بعضی ها سنگینند، هرچقدرهم که باد بوزد، ذره ای از جای خود نمی جنبند.
مـر
سفیهـــان را رُبایــد هـر هوی
زانک
نبـودشــان گــرانیِ قـــوی
و لذا این سبکی و سنگینی در مورد آدمیان هم هست که کسانی که گرانی قوا،سنگینی کافی ندارند، هر هوایی هر بادی آنها را از بین می برد.
ما
چو آن کُـره هم آب جوُ خوریم
سـوی
آن وسواس طاعــن ننگریم
اینجا زبان حال خودش است. میگوید که ما هم از همان جوُ
آب می خوریم اما به طعنه
زننده اعتنایی نمی کنیم.
پی
رو پیغمبـرانی ره ســــــــــپُر
طعنه
ی خلقـان همه بادی شــــمُر
ای سگ طاعن تو عوعو میکنی
طعن قـرآن را برون شــو میکنی
مه نشاند نور و سگ عو عو کند
هرکسی بر طیـــنت خود می تنــد
آن خداوندان که ره طی کرده اند
گوش فا بانگ سگان کی کرده اند
بسیار خوب، بر می گردیم بسوی اصل داستان :
بشنواکنون
قصه ی آن بانگ سخت
که
نرفت از جا بدان آن نیک بخت
بازگشت به قصه آن خفته ی در مسجد است که اون سروصداهای
وحشتناک نیمه شب درآن مردِ شجاع هیچ اثری نکرد.
گفت
چوُن ترسم چوهست این طبلِ عید
تا
دُهُــل ترســد که زخــم او را رسیـد
باز هم مولوی این تداعی ها و تمثیل ها را رها نمی کند. گفت من از این بانگ ها
بترسم، گفت این بانگها مثل بانگ دُهُل
می ماند. درگذشته مرسوم بود و اکنون شاید در
جاهایی هنوز مرسوم باشد. دراعیاد راه می افتادند
و دُهُـل می زدند، شیپور می زدند و
شادی می کردند. مولانا میگوید که ببین چقدر تفاوت است، روز عید مردم
شادی می کنند اما دُهُل چوب
می خورد. نصیب مردم و اشیاء بطور
کلی چقدر متفاوت است، از عید سهم دُهُـلها چوب خوردن و کشیده خوردنست، ولی سهم مردم شادیست.
ای
دُهُـلهــــــای تهــیِ بـی قلــــوب
قسمتان
ازعیـدِ جان شد زخـمِ چوب
شما زخم چوب می خورید، چون دُهُـلید و توُخالی. ولی کسانی که
عید در جانِ آنهاست، آنها بجای چوب، شِکر و قند و شادی می خورند.
شـد
قیامت عیــد و بی دینــان دُهُـل
ما
چو اهـل عیـد خنـدان همچـو گـل
مثال بعدی مولاناست.
میگوید آدمهای بی ایمان روز قیامت مثل همان دُهُـلهای توخالی می مانند، چوبش
را می خورند. ولی افراد با
ایمان برایشان عیدست و قندش را می خورند.
بشنو
اکنون این دُهُل چوُن بانگ زد
دیـگ
دولتبـــا چگـــونه می پـــــزد
چونک بشنود آن دُهُـل آن مـردِ دیـد
گفت چون ترسـد دلـم از طبـلِ عیـد
گفت با خود هین ملـرزان دل کزین
مُـــرد جــانِ بَــد دلانِ بـــی یقیــــن
وقت آن آمــد کـه حیــــدروار مـــن
مُلک گیــــرم یـا بپـــردازم
بــــدن
بقیه قصه معلوم است بانگها همینطور از اطراف مسجد بگوش می رسید که آمدیم، آمدیم، آمدیم و هول در
دل این مرد در تاریکی و تنهایی نیمه شب می انداختند ولی او شجاعانه ایستاد و گفت من اینجا ایستاده ام و بیائیـد اگر راست می گویید.
بر
جهیـد و بانگ بـرزد کِی کیـــــا
حاضــرم
اینک اگــر مــردی بیــــا
در
زمان بشکست زآواز آن طلسـم
زر
همی ریـزیـد هـرسـو قسـم قسـم
همینکه این شجاعت را آشکار کرد طلسم مسجد شکست و از در و دیوار طلا می ریخت. بعد البته
مولوی توضیح میدهد که طلا و اینها چشمتان را نگیرد و پُر نکند، اینها مَثَل است و این طلا و زر و اینها درحقیقت بهایی ندارند.
کــودکــان
اســفالهــــا را بشکننـــد
نـام
زر بنهنــد و در دامــن کننــــد
بچه ها که در گذشته بازی می کردند، سفالی و یا سنگی را شکسته و در دامنشان می ریختند و در بازیشان بجای زر و پول
باهم مبادله می کردند. میگوید که این
قصه ی زر و سیم درین عالم هم همین است، بازیهای بچگانه است. ما که کاری به
این کارها نداریم، وقتی اسم زر
میآوریم منظورمان اینها نیست :
بـل
زرِ مضــروبِ ضــربِ ایــــزدی
کــو
نگــردد کاســـد آمـد ســرمــدی
آن
زری کین زر از آن زر تاب یافت
گـوهــر
و تـابنـدگــی و آب یـافــــت
آن
زری کــه دل ازو گــردد غنـــــی
غـالــب
آیــد بـر قمــــر در روشنــی
منظور طلاهای خداوندیست .
شمـع
بـود آن مسجـد و پـروانـــه او
خـویشتـن
درباخـت آن پـروانـه خـو
پـر بسوخت او را ولیکـن سـاختـش
بـس مبــارک آمــد آن انـداختـــــش
همچو موسـی بـود آن مسعـود بخت
کاتـشی دیــد او بســوی آن درخــت
چـون عنـایتهــا بـراو مـوفــور بـود
نـار می پنداشت و خود آن نور بود
باز هم یک نکته ای که مکررا مولوی آن را در مثنوی آورده
است که نور او یابد که باشد شعله خوار، هرکه می خواد نور نصیبش بشود، باید آمادگی
خوردن آتش را داشته باشد. تمام مطلب این
است.
ناز
پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی
شیوه ی رندان بلاکش باشد
کسی که آماده نیست چیزی را بدهد، سرمایه گذاری بکند، هیچی و هیچی، همینطور نشسته که تا بیاد براش، این هیچی نمیشه. هیچی از تویش درنمی آد. یک اندک رنجی، زحمتی، سرمایه گذاری، گذشتی، بالاخره ما برای
همه چی اینکار را می کنیم. بارها با کسانی
که به عالم ایمان یا بی اعتقادند یا کم اعتنا
هستند وقتی سخن می گفتم احساس من همیشه همین بوده که اینها برای اینکار هیچ سرمایه گذاری نمی خواهند
بکنند. یعنی از هیچی نمی خواهند بگذرند حتی دو دقیقه بحث هم نمیخواهند بکنند، دوساعت فکر هم نمی خواهند بکنند، اما برای همه چی اینکار را می کنند. بقول
مولوی :
قیمت
هر کاله می دانی که چیست
قیمت
خـود را نـدانــی ابلهیـــــست
میخواهی یک جفت کفش بخری، ده دفعه چانه میزنی، از این دکان به
آن دکان می روی، ولی برای خودت و
برای سعادت خودت یک بار هم چانه نمیزنی، یک ساعت هم فکر نمی کنی. و این واقعا
خیلی مهمست. مجانیِ مجانی می خواهند گیرشان بیاد. البته مجانی هم
هست، خداوند پیغمبران را مجانی برایمان فرستاده. ولی حتی درِ مغاذه ی اینها مجانی هم نمی روند، خیلی عجیب است این. گاهی اوقات آدم
باید گریبان خودش را بگیرد که آخر چرا اینجوریست ؟ در این مورد چرا هیچ سرمایه گذاری نمیخواهد داشته باشد. اندکی وقت خودش را نمیخواهد صرف کند و خرج کند، برخلاف اینهمه ترغیب و تشویقی که به این مسئله شده است. مولوی دراینجا
میگوید که حتی موسی هـم (که مرد بختیاری بود و درواقع اقبال بسوی او آمد) هرچه بود
بالاخره بطرف آتش رفت.
همچو
موسـی بـود آن مسعـود بخت
کاتـشی
دیــد او بســوی آن درخــت
چـون
عنـایتهــا بـراو مـوفــور بـود
نـار
می پنداشت و خود آن نور بود
بدنبال آتش رفت، و چون بخت یارِ او بود، عنایتهای حق بر
سرِ او بود، نار می پنداشت وان خود نور بود. و این فرمول فرمولی جاودانه است. همیشه توی نار
نور پیدا میشود، توی آتش روشنایی
پیدا میشود. توی سختیها عافیتها و راحتها پیدا میشود. توی تلخیها شیرینیها پیدا میشود. و باز این همان نکته ایست که مولوی به ما
آموخته است : که غیـرت الهی چنین اقتضا کرده است.
مطاعهای ناب و نادر و نغز و کالاهای نفیس این جهانی را از چشم و از دسترس نامحرمان
دور نگهداشتند. فقط کسانی می توانند محرم
راز بشوند که آمادگی تحمل پاره ای سختیها را توی این عالم داشته باشند.
همچو
موسـی بـود آن مسعـود بخت
کاتـشی
دیــد او بســوی آن درخــت
چـون
عنـایتهــا بـراو مـوفــور بـود
نـار
می پنداشت و خود آن نور بود
نـه
فطـــام این جهـان نـــاری نمـود
سالکان
رفتنـد و آن خود نـــور بـود
فطام یعنی از شیر گرفتن. میگوید، نه اینکه آدم خودش را از شیرِ این دنیا بگیرد نارِ، سختِ، ولی سالکان رفتند و آن خود نور بود.
رفتند و دیدند نه، اتفاقا راحتی و
عافیت و سعادت درش هست، نور و روشنایی
درش هست. منتها همان قدم اول است که خیلی
مهم است.
او
درخـتِ موسی است و پُـر ضیا
نور
خوان نارش مخوان ناری بیـا
این
نمایـد نــور و سـوزد یـــار را
وآن
بصورت نـار و گـل زُوٌار را
این
چو سـازنده ولی سـوزنده ای
وآن
گهِ وَصلت دل افــروزنده ای
شکلِ
شعـله ی نـورِ پاکِ سـازوار
حاضران
را نورو دوُران را چونار
دراینجا داستان عاشق مسجد نشین بپایان میرسد و مولوی
دوباره برمیگردد به داستان عاشق بخارایی. خود
عاشق بخارایی که فعلا در مسیر است و در طلب معشوق می رود و میدود و زخمها و زجرها
را بجان می خرد. اورا با همان زخمها و
زجرها می گذاریم و بسراغ معشوق میرویم تا ببینیم پیش او و در دلِ
او چه خبرست.
آن
بخاری نیــز خود بـرشمـع زد
گشته
بود ازعشقـش آسان آن کبـد
آهِ
ســوزانـش سوی گـردون شـده
دردلِ
صـــدر جهـان مهـــر آمده
این از تئوریهای تقریبا اختصاصی مولاناست، دراینجا البته اگر احمد غزالی یعنی برادر امام محمد غـزالی را هم در نظر بگیریم آنگاه شاید باید بگوییم که احمد غزالی دراینجا مؤسس این اصل است و مُبدعِ این
نظریه است، و مولانا هم
دنباله رو و اقتباس کننده. علی ای الحال سخن این است نزد عموم شاعران وصوفیان ما که عشق یک امر یکطرفه است یعنی عشق نزد عاشق است و معشوق واجدِ
عشق نیست، بلکه از عشقِ عاشق بی خبرست و بی بهره. و حتی نسبت به عاشقِ خود
گاه و اغلب بی اعتناست، کاری به کار او
ندارد، گاهی هم خبر ندارد از عشق او. بقول حافظ که گفت :
من
وشمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم
که
بسوختیم و از ما بُـت ما فــراغ دارد
ما همدردیم، باید با هم بنشینیم و اشگ بریزیم چون بسوختیم و از ما بُت ما فراغ دارد او اصلا حواسش پیش ما نیست. ما در نظر
او جلوه ای نمی کنیم، خبری از ما
ندارد. ولی مولانا البته رأیش این نیست، بلکه معتقدست عشق دو سویه است. باباطاهرعریان
می گفت که کاشکـی اینجوری بود :
چه
خوش بی مهربونی هردو سر بی
که
یک سـر مهربـونی درد سـر بی
اگر
مجنـون دلِ شــوریـده ای داشـت
دلِ
لیـلـــی از او شــــوریـده تــر بی
اما مولوی میگوید که حتما اینجوریست، که بله خوشست، و همیشه هم
اینطورست. اصلا غیر ازاین ما نداریم. اگر رابطه ی محبتی بین دوکس برقرار شود، آن رابطه ی محبتی، واقعا در هر دوجا
پایگاه دارد. اینطوری نیست که پایگاه
اصلیش نزد عاشق باشد و معشوق بی خبر،
و زیر این خیمه اصلا نیامده باشد. به همین دلیل هم
هست که مولوی یک نوید و مُژده ای می دهد به عاشقان که اگر حقیقتا شما گرفتار
عشقید، بدانید که این عشق واقعی
درآنطرف مقابل هم هست. البته اون اپلیکیشن
اصلی این حرف درعشقهای الهیست. اما مولوی از کلماتش برمی آید که درعشقهای اصیل
انسانی همین قاعده را جاری میداند، ولی درعشقهای الهی بدون تردید چه عشقهای الهی
که بین بنده و خدا باشد، چه بین دو مردِ
خدا باشد، بین دو انسان الهی باشد، آن
مودت صاف و زلالی که بین آنها میرود. این
مودت دوسویه است، و یک سویه اصلا معنا
ندارد.
چون
درین دل برقِ مهرِ دوست جست
انـدر
آن دل دوستی می دان که هست
هیــــچ
بانگـــی از کفـت آیــــــد بـــدر
از
یکـــی دسـت و نـه از دسـت دگـــر
یک وقت که می بینید از دستتان صدا میآید، این مالِ یکی از دستها نیست. این دوتا همکاری
می کنند تا این صدا میآید بیرون.
تشنــه
می نالـــد که کــــوُ آبِ گــوار
آب
هم نالـــــــد که کـــوُ آن آبخـوار
حکمت
حــق در قضـــا و در قــــدر
کـــرده
مــــا را عاشقــانِ یکـدگـــر
رابطه ای که خداوند درین عالم نهاده است رابطه ی آب و آبخوارست، رابطه ی تشنه و
آبست.
این از اینطرف عاشقِ آبِ، آب هم از آنطرف
عاشقِ تشنه است. او دنبال یک تشنه ای است
که بیاد و این هم دنبال یک آبی است که پیدا کند.
یک همچه چیزیست. یعنی این حلول
عشق، این بروز عشق بی حکمت نیست. یعنی یک سٌری
پشت سرِ این است و رابطه را
برقرار می کنند تا این نفوس به یک کمالی برسند و یک امر بیهوده ای نیست. در این عالم
هیچ چیزی بیهوده نیست.
قطـره
ای کـز جویبـاری می رود
از
پــیِ انجــام کــــــاری می رود
همه چیز، یک باری بدوشش
است. یک کاری بگردنش است. مقصدی را باید
برود، و یک هدفی را باید محقق بکند. عالیترین حالتی که برای یک انسان پیدا میشود، متعالیترینش
همین حالت محبت است، عاشقی است. لذا این نمی تواند بی حکمت باشد. پس :
چون
درین دل برقِ مهرِ دوست جست
انـدر
آن دل دوستی می دان که هست
منتها به تعبیر شاعرانه ی زیبای مولوی که میگوید این عشق یک خوراکیست که
بعضی را لاغر می کند و بعضی را چاق، مثل همه ی خوراکهای دیگر عالم. به
بعضی اینجوری اثر می گذارد و در بعضی دیگـر هم اونجوری.
لیـک
عشـقِ عاشقــان تـن زِه کنـد
عشـق
معشـوقان خـوش و فـربه کنـد
یعنی عاشقی درهـردوجا هست، ولی به یکی می سازد و به یکی نمی
سازد. این یکی را لاغر میکند، که عاشقان نزار و رنجورند. ولی عشقِ
معشوقان خوش و فربه کند، چنان خوشرو و خوشرنگ، رنگ و روی باز و فربه و با نشاط.
عشـقِ
معشـوقان نهـانسـت و ستیــر
عشـقِ
عاشق با دوصد طبـل و نفیـر
تفاوت دیگرش اینکه عشق معشوقان نهانست، یعنی اونها ظاهر نمی کنند اما عشقِ عاشق
با دو صد طبل و نفیر بانگش در عالم می افتد.
گفت :
شبان
آهسته میگریم مگر رازم نهان ماند
بگـوش
هرکه درعـالم رسیـد آواز پنهـانم
همه دنیا خبردار می شوند. لذا این تفاوتها هست، ولی این تفاوت در آثار است. در اصل
این گوهر هردوجا هست، یعنی عشـق دو
پایگاه دارد. یک ستونی است که روی دو سقف
زده میشود. اینطوری نیست که فقط روی یک
سقف باشد و فقط جانِ عاشق را گرفتار بکند. آنطور نیست که
عموم شاعران و ادیبان ما آورده اند و بما آموختند. مولانا آن عقیده را ندارد. می گوید که این عاشقِ بخارایی عاشق بود ولی :
آهِ
ســوزانـش سوی گـردون شـده
دردلِ
صـــدر جهـان مهـــر آمده
این مهرِ او منعکس شد در دلِ معشوق، و او هم متمایل شد و بفکر این
افتاد.
گفته
بـا خود در سحـرگه کای احـد
حــال
آن آواره ی مـا چـــون بـود
او البته گناهی کرده بود و ما دیدیم :
خاطـر
مجــرم زمـا تـرسان شود
لیک
صد اومیــد در تـرسش بـود
شما می بینید که آن صاحبکار، آن مدیر و یا هرچه که هست در حقیقت نقش خدا را بازی میکند در نظر مولانا و در
حقیقت اینجا یک بنده ایست که دارد به خدای خود بندگی وعشق می ورزد.
لذا می بینید که اوصاف الهی را برای آن مدیر و یا رئیس بکار می برد.
مـوج
می زد در دلـش عفـو گنــه
که
ز هـردل تا دل آمـد روزنـــه
که ز دل تا دل یقیـــن روزن بـود
نـه جـدا و دور چـون دو تـن بـود
هیچ عاشق خود نباشد وصل جـو
که نـه معشوقش بـود جـویـای او
عاشقی نداریم که جویای معشوقش باشد و آن معشوق جویای
اون عاشق نبوده باشد.
لیـک
عشـق عــاشقـــان تـن زه کنــــد
عشـق
معشوقان خـوش و فـربـه کنــد
چون درین دل برق مهردوست جست
اندر آن دل دوستی می دان که هست
هیـــچ بـانگ کـــف زدن نـــایـد بــدر
از یکـی دسـت تـو بـی دستــی دگــر
تشنـــه مـی نـالــــد که ای آب گـــوار
آب هـم نـالــد که کـــو آن آب خــوار
جمله اجـزای جهـان زان حکـم پیـش
جفـت جفـت و عاشقانِ جفـتِ خویش
آسمــان گــــویـد زمیــن را مــرحبــا
بـا تـــوام چــون آهــن و آهــن رُبـــا
آسمــان مـرد و زمیــن زن در خِــرد
هـرچـه آن انـداخـت ایـن می پـرورد
هسـت ســرگـردان فلـک انــدر زمـن
همچـو مـردان گرد مکسب بهـر زن
ویـن زمیــن کـدبـانـویهــــا می کنـــد
بـر ولادات و رضـاعـــــش می تنـد
از اینجا تداعیِ تازه ای برای مولانا حاصل میشود، و همینطور موجی است که بر موجی میرسد. می گوید که این بدن و جان هم عاشق همدیگـرند، ولی حقیقتش این
است که اینها متعلق به دوجهانند. بدن باید
سراغ اصل خودش برود، جان هم باید
سراغ اصل خودش برود. و وقـت مرگ که میرسد
خاک به بدن ما میگوید که تو خاکی، تو از جنس ما
هستی و بسوی ما برگرد. آسمان هم بروحِ
آدمی می گوید که تو جنس مایی، تو بسوی ما برگرد. دراین دنیا خداوند این دوضد را که بدن و روح
باشد گلِ هم کرده :
حکمت
این اضداد را برهم ببست
ای
قصاب این گِردِران با گَردنست
الان این گوشت و استخوان باهم است، ولی یکوقتی این گوشت و استخوان از هم جدا میشود، و اینها هرکدام به اصل خود و
به معدن خود باز میگردند.
گـویـد
ای اجـزای پسـتِ فـرشیــــم
قُـربـت
مـن تلختــر مـن عـرشیــــم
برگردیم سر داستان.
مولوی واقعا وقتیکه سخن عشق که به میان میآد، در دست خودش نیست، وارد داستان دیگری میشود، میگوید که همین که اختیار دست آدم نیست معنایش این است که اختیارِما دست کس دیگریست باز تداعی تازه ای برایش حاصل میشود. میگوید اصلا از روی همین بی اختیاریها باید
بفهمی که تو همیشه خودت، خودت نیستی. ما البته اینها را به اون روان ناآگاه و به علل
بیرونی نسبت می دهیم. یک عارف اینجوری
نمیکند، یک عارف میگوید که این سـر رشته
ها هِی بالاتـر میرود، به جاهای دیگری
وصل است ماتریالیسم علمی، اینها را در حدِ همین عوامل مادی محدود میکند.
و این برای ما مسلم است و قابل انکار نیست که ما یکوقتهایی اختیار دست
خودمان نیست. یک کاری می خواهیم بکنیم ولی نمی توانیـم. مثل اینکه جذب
دیگری، یک جاذبه دیگری یک جای دیگری
مانع ما میشود. و ما را بسوی دیگری می کشد.
علم به بنده و شما میگوید که خیلی خوب، اینها ریشه های روانی دارد، اینها سابقه های
تربیتی دارد، اینها علل اجتماعی
و اقتصادی دارد، اینها تلقینهاست، اینها تداعیهاست و تجربه هاست. ازاین حرفها
زیاد می زنند. که دُرُست هم هست و آخرش هم معنایش این است که یک جاهایی اختیار دست ماها نیست. ما به اراده ی خودمان کاری نمی کنیم. مولوی می گوید که در میان عاشقان این قصه
برجسته تر است. دراینجا هم میگفت که آن کِشنده می کِشد من چون کنم، یک جاهایی
اختیار دست من نیست، یک کس دیگری
گویی حرف در دهان من می گذارد، و مرا به این وادی ها می کشاند. مُنتها از اینجا می گوید که بله سرِ سلسله دست این عوامل
مادی هم نیست، بالاتر از این
حرفها می رود، می گوید که این
سلسله جنبان کس دیگریست. و چشم ما تا اینجا بیشتـر را نمی بیند. چشـم علم، چشم حس تا اینجا را بیشتر نمی بیند. اینی
که میگوید این عوامل تربیتی، این عوامل
اجتماعی، یا این عوامل اقتصادی، دروغ هم نیست، ولی ختم کردنِ به آنجا و متوقف شدن در آنجا بی دلیلست، و بی
دفاعست، این سرِ رشته جای دیگریست. سلسله جُنبان
کسِ دیگریست و یک عارف هم همیشه سـراغ اون علتِ اصلی می رود و دراین علتهای پائینی
نمی ایستد. بلکه حقیقتش این است که علل
پائین تر را اصلا بازی میداند. حقیقتش این
است که می گوید :
هـرکه
بینــد او مسـبب را عیـان
ننگـــــرد
انـدر سببهـای جهــان
کسی که مسبب اصلی را می بیند اصلا این سبـبهایِ زیرین بنظر او سبب نمی
آد، به اینها اعتنایی نمی کند اینها را کاره ای نمی داند. خودِ اینها تازه کارگذارِ کسِ دیگری هستند، منتها آخرش نتیجه خیلی مهمی که می گیرد این است که می گوید ببینید دوستان عزیز، دراین نقطه مشترک همه اتفاق داریم
که یکجاهایی ما بی مُرادیم و بی اختیاریم، یک جاهایی کار دست ما نیست. نیروهای
دیگری برما فرمان می رانند، ضمام اختیار ذهن
ما، اراده ما، روح ما را چیزهای دیگری دارند، این را همه ما بِالـوِجدان احساس میکنیم.
یک عارف البته معتقد است که سـرسلسله چنانکه گفتیم و مسبب الاسباب خداوند است، دیگران در پائین تر از اینها توقف می کنند و بعد میگوید : بسیار خوب حالا وقتیکه وضعیت اینطوریست، مردم بـر دودسته
تقسیـم میشوند. یک عده ای که عاشقانه تسلیم
این وضع میشوند، و یک عده ای هم
عاقلانه تسلیم این وضع میشوند. این دوتا
خیلی فرق دارد با هم. یک عده می نشینند و
حساب میکنند میگویند که خوب چاره ای نیست، بالاخره همه چیز نشان میدهد، قرائن از هرجهت باز میکند که ما در یک جاهایی بی
اختیاریم. گرچه که نمی پسندیم این وضع را و دوست داریم که همه کاره باشیم، اما می بینیم که نمی توانیم. لذا ناچار
زانو می زنیم و ناچار سر خم می کنیم. اما یک
عده ای عاشقانه تسلیم میشوند، می گویند که چرا ناچار و از روی اکراه ؟ بلکه از روی میل و از روی نشاط، از روی شادی. این دنیایی و خانه ای
است که خدا، محبوب ما
اینچنین فراهم آورده است. برای چی ما طالب
غیر از این باشیم ؟ برای چی با کراهت
تن به این کار بدهیم ؟
ای
که انکـــار کنـی عــالـم درویشــان را
تو
ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
گنـج
آزادگـی و کُنـج قنــاعت مُلکیــست
که
به شمشـیـر میســر نشـود سلطـــان را
جمع
کردند و نهادند و به حسـرت رفتنـد
وین
چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
آن
بدر می رود از باغ به دلتنگی و داغ
وین
به بازوی فـرح می شکنـد زنـدان را
چشـم
همـت نه به دنیـا که به عقبـی نبود
عـارف
عاشـق شـوریده ی سـرگردان را
پنـد
دلبنـد تـو در گـوش مـن آیـد هیهـات
من
که بر درد حریصم چه کنم درمان را
کسی که این حقیقت را و واقعیت را می شناسد بقول مولوی عاشقانه شکسته میشود و نه عاقلانه. این تقسیم بندی
خیلی تقسیم بندی مهمیست. هرکی توی این دنیا آمده است این را باید بفهمه، ببینید که این دنیا را بنده و شما که نساختیم. قوانینش را هم که من و شما نگذاشتیم.
طبیعت را به این شکل من و شما که
درنیاوردیم، ما نیآفریدیم، خودمان را که خودمان تصمیم نگرفتیم چگـونه به دنیا بیاییم. از هرجای این عالم شما که نگاه بکنید جبر و تنگنا بر ما می بارد. گفت "گر تو نمی پسندی تغییر دِه قضا را". اگرکه دوست
ندارین این وضعیت را، بروید خدا بشوید
و یک وضعیت دیگـری و دنیای دیگری بیآفرینید، اگر بلدید. گرتو نمی پسندی تغییر دِه قضا را. وضعیت همین است.
خُوب نگاه کنید که چقدر اختیار درین عالم دراختیار ماست ؟ ما مختاریم، و این "ما
مختاریم" نه بمعنای این
است که مقتدریم، و همه ی اختیارات
در قبضه و دست ماست، خیلی کمِ. بیشترش برنامه
ریزی شـده است، تصمیم گرفته شده
است، تعیین شده است. و ما در این مجموعه
بدنیا می آئیم. حالا که اینجوریست، و واقعا هم اینجوریست، و غیر از این هم
نیست و نمی تواند باشد، می گوید :
عاشقان
از بی مُـرادی های خـویـش
با
خبــر گشتنــد از مــولای خـویـش
اینکه من می فهمم که من محدودم، معلوم است که پس یک کسی محدودم
کرده. از این بی مرادی ها، از این محدودیتها من درمی یابم که
یک محدودیتگذاری دراین عالم بوده که برنامه ریزی عالم، نقشه کشی عالم با او بوده. من هم یک مُهره ای هستم این وسط و نه به اراده
خود و به قدرت خود پا به این جهان
گذاشته ام. بعد آنوقت این نکته ی خیلی
اساسی را میگوید که :
پـس
شـدنـد اشکسـته اش آن عـاقلان
لیک
کـو خـود آن شکست عــاشقـان
عـاقلان
اشکسته اش از اضطــــرار
عــاشقـان
اشکسته با صــد اختیــــار
عــاقـلانــش بنــدگـــان
بنــــدی انـد
عــاشقـانــش شکـــری و قنـــدی انـد
اِئتیــــا کـَـرهـاٌ مهـــــــار
عــاقــلان
اِئتیـــــا طَــوعــاٌ بـــهار بــــی
دلان
معجزه است این سخنان، یک خُمخانه شراب است اینها، یک عمر، یک تاریخ تجربه است این کلمات. از آن درکهای
متعالیست که فقط از الهام نصیب آدمی میشود که تو دوجور میتوانی دراین دنیا زندگی بکنی، یکی به تلخی و یکی به شیرینی، یکی به کراهت و یکی به طوع و رغبت. هزاران هزار محدودیت بر ما هست و جای تردید ندارد منتها شما
میتوانید تلخ کام باشید ازاین تا آخرِ عمرتان وخودتان را بخورید که چرا اینجوریست ؟ چه بدبخت شدیم و چه گرفتار شدیم. بنده
گان بندی یعنی همین، یعنی در زندان.
یکی هم اینکه شکری و قندی بنوشی این وضعیت
را. شیرین کام باشی درین عالم، بگویی سُفره ایست که او برای من پهن کرده این خانه ایست که او برای من ساخته این وضعیتی است که او برای من تقدیر کرده.
گفت :
دیگران
را تلخ می آید شراب جور عشق
ما
ز دست دوست میگیریم و شکر میشود
تفاوت در همینجاست دقیقا. عاقلانش بنده
گان بندی اند، یک دسته توی این
دنیا زندانی اند، احساس زندانی بودن می کنند و تلخ کام تا آخر عمر زندگی می کنند و یک عده عاشقان
شِکری و قندی اند، عشق می ورزند و
شِکر می نوشند. راه هم باز است، این بزرگواران هم حقیقتا این تصویر را در جلی ترین وجهی در چشم ما نهاده اند. لذا درواقع درعاشقی اگر رنجی هم هست رنج شیرینیست، رنج تلخی نیست وهمه ی توصیه این بزرگان این است. در قرآن شنیده اید و خوانده اید که خداوند در
ابتدای خلقت به آسمان و زمین گفت " اِئتِیَا
طَوعاً اَو کرهاٌ " بیائید
روان شوید خواه یا ناخواه، طوعا او کرها، برغبت یا به
کراهت میخواهید بیائید. که خودتان بیائید، اگر نمی خواهید، ما می کشانیمتان
که بیائید. یعنی بالاخره شما اسیر دست خلقت ما هستید برغبت یا کراهت، "قالَتَا أتَینَا
طَائِعینَ" گفتند بله، ما سرمان را هم
می اندازیم پائین ما کی باشیم که
ابرو تُرُش کنیم، ما کی باشیم که
نافرمانی بکنیم. مولانا همین تعبیر قرآنی
را اینجا گرفته است و می گوید این طَوعاٌ و کرهاٌ در واقع خطاب به عاقلان و عاشقان است. اِئِتیَـا
طَوعاٌ بهار بی دلان، به عاشقان میگوید بیائید ولی با طوع و رغبت بیائید. که با طوع و رغبت و شادی و شیرینی هم می آییم. اما
اونهایی که خودشون نمی آیند را میگوید که با کراهت بیائید ولی بالاخره می آئید.
برای اینکه این جایی نیست که شما بتوانید فرار بکنید ناچار بالاخره همه در
قبضه ی قدرت او هستید.
شما باید نسبتتان را با این قدرت مشخص بکنید.
نسبتتان را با این عالم، با خدای این
عالم روشن بکنید. یکی به زیبایی این عالم
نظر می کند و مجذوبِ این عالم
میشود و مجذوبانه می رود، یکی هم نظر در جبر او می کند و با اِکراه میرود. اما هـردوتا میروند. تا اینکه شما کدام منظر را اختیار کرده باشید،
( و شاید این همان تنها اختیار انسان است).
داستان ما بپایان نرسید و این داستان البته پایان هم
ندارد.
تـا
قیـامت گــر بگــــویم زیـن کــلام
صـد
قیــامت بگــــذرد وان نـاتمـــام
درنگنجــد عشــق در گفـت و شنیــد
عشــق دریـایـی ست قعـرش ناپدیـد
بپایان آمد این دفتـر حکایت همچنان باقـــی
به صد دفترنشاید گفت وصف الحال مشتاقی
و
السلام علیکم و رحمته الله و برکاته