تمـاشــــای جـــان
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۲۶)
بسم الله ارحمن الرحیم
مولانا جلال الدین بلخی در دیوان شمس غزل نیکویی دارد که هم بمناسبت فرا رسیدن بهار است و هم در آن سخن از تماشای جان می رود که در ادبیات عرفانی ما مفهوم فوق العاده مهم و فربه ایست. ابتدا ابیاتی از آن غزل مبارک را بخوانیم و بعد در باب تماشا کردنِ جان و یا همراه شدن برای رفتن به تماشاخانه ی جان با شما موضوع را ادامه دهیم.
پنهـان مشـو که روی تـو بـر مـا مبـارک است
نظـــاره ی تـو بـرهمـه جـان ها مبـارک است
یک لحظــه ســایـه از سـر مــا دورتــــر مکُــن
دانستـه ای که سـایه ی عنقــا مبـارک است
ای نــوبهـــار حُســن بیــا کـان هــوای خـوش
بـر بــاغ و راق گلشن وصحــرا مبـــارک است
ای بستگـــان تـن به تمــاشــای جــان رویـــد
آخــر رســول گفــت تمــاشــا مبــــارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بی وفاست
نقشـی که رنـگ بسـت ز بـالا مبـــارک است
بـر خـاکیـان جمــال بهـــاران خجستــه است
بـر مـــاهیـــان تپیـــدن دریـــــا مبـــارک است
دل را قـــــرار نیســـت که از شــــوق دم زنــد
جان سجده می کند که خدایـا مبـارک است
این غزل مبارک و پُر از برکت و پُر از خجستگی از دهان شیرین و از قلم دلنشین مولانا برخاسته است و بر کاغذ نشسته است، و امروز بدست من و شما و به سمع و بصر من و شما می رسد. در مرتبه اول، سخن از مبارکی است. در مرتبه دوم، سخن از بهار است و سبزی و تراوت و حیات و جانبخشی که بدنبال آن می آید. و در مرتبه سوم، نتیجه گیری مهم مولاناست که حالا که بهار در رسیده و حالا که طبیعت زندگی را از نو گرفته و جان تازه ای در کالبد او دمیده شده، بهترین کار این است که بستگان تن به تماشای جان بروند. از طبیعت بیآموزند، نُو شُدن جامه را و نُو شدن جان را ببینند، و تماشاگر جان باشند.
آنچه که من می خواهم بگویم در خصوص همین معناست. یعنی تماشاگر جان بودن و رهایی از بستگی ی تن، و منظره جان را پیش چشم نهادن و در او نگریستن، و در جان خیره ماندن و چشم برگرفتن، و از این طریق جان تازه ای یافتن است. کلمه ی تماشا، کلمه ی زیبایی است. این کلمه عربی است، و اصلا به معنای نگاه کردن و تماشا کردن که امروز در فارسی بکار می بریم نیست. تماشا در عربی از ریشه مشی می آید، و مشی به معنای راه رفتن است، راهی که در پیش دارند، و تماشا یعنی او یا چند نفر بیرون رفته و راه بروند، به گردش بروند. اما چون معمولاً وقتی که چند نفر حرکت می کردند برای اینکه به دل طبیعت بروند و در کنار هم باشند، تماشا هم، یعنی نگریستن به مناظری هم همراه آن بود، و رفته رفته تماشا کردن به معنای همین تماشا کردن امروزی شد. یعنی نگریستن. دیدن، نظاره کردن و در منظره ی مطبوعی چشم دوختن شد. در اشعار سعدی هست که :
ســروِ سیمینـا بـه صحــرا میــروی
نیک بد عهدی که بی مـا می روی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینـی یـا بـه عمـدا می روی
گر تمـاشـا می کنی در خـود نگـــر
یـا به خوشتر زین تماشا می روی
می نـوازی بنـــده را یا می کُشی
می نشینی یک نفس یا می روی
ای تمــاشــاگـاه عــــالم روی تـــو
از چـه رو بهــر تمــاشـــا می روی
کلمه تماشا که سعدی در اینجا با او بازی هم کرده و این غزل فوق العاده لطیف و صمیمی را ازش ساخته است هم به معنای رفتنِ و هم اینکه همراه دیگران به بیرون رفتن و تماشا کردن است. باز در غزل دیگری سعدی می گوید که :
من ندانستم از اول که تـو بی مهـر و وفـایـی
عهــد نـابستـن از آن به که ببنــدی و نپایــی
دوستـان عیـب کنندم که چـرا دل به تـو دادم
بایـد اول به تـو گفتـن که چنین خـوب چرایی
پـرده بـردار که بیگـــانـه خـود این روی نبینــد
تـو بــزرگـی و در آیینــه ی کــوچک ننُمــایــی
روز صحرا و نشاط است و لب جوی و تماشا
در همه شهـر دلـی نیست که دیگـر برُبایــی
گفته بـودم چـو بیـایـی غـم دل بـا تـو بگــویـم
چه بگـویم که غـم از دل بـرود چون تـو بیـایی
شمع را بایـد از آن خانه بُـرون بُـردن و کُشتن
تا که همسایه نداند که تـو در خانه ی مـایـی
پس باز هم سخن از تماشا کردن است که هم بیرون رفتن به کشتزار به مرغزار و نظاره کردن زیبایی های طبیعت با دوستان با دلبران همراهی و همنوایی کردن، و هم چشم بر منظره های زیبا دوختن و چشم را به رفتن، فرستادن روانه کردن و منظره ها را صید کردن است. این تعبیر تماشا، تعبیر آشنایی است. امروز هم ما آنرا به همین معنا بکار می بریم، منتهی تماشا البته مراتب دارد، انواع دارد. خودِ نگاه، بخودی خود واجد مُحتوایی نیست. محتوی را اون منظره ای می دهد که آدمی در او خیره می ماند. چشم دوختن وقتی معطوف به منظره ای بشود که اون منظره متعالیست، نگاه هم البته از مرتبه ی والایی برخوردار خواهد بود. و اگر منظره منظره ی پستی باشد، نگاه کردن هم بی ارزش خواهد بود.
سخن تمام عارفان و عالمان به ما این بود که منظر خود را انتخاب کنید که در چه چیز می خواهید نگاه بکنید، و با نگاه کردن خود چه چیزی را می خواهید بدست بیاورید. نگاه کردن داستان غریبی است، ما حواس زیادی داریم، حداقل پنج حس داریم، ولی بیش از همه ی حواسمان، چشممان را بکار می بریم. در فلسفه علم تعبیر "آبزرویشن" وقتی بکار می رود، به معنای مطلق تجربه است، به معنای مطلق "اکسپریمنت" است. این به تعبیر عالمان از باب غلبه است چون بیشتر تجربه های حسی و علمی از طریق چشم صورت می گیرد. این است که هر تجربه ای را آبزرویشن می خوانند، گرچه که می دانیم آبزرویشن متعلق به نگاه کردن است.
روانشناسان می گویند که انسان شاید حدود هشتاد درصد ادراکات خودش را از طریق چشم می گیرد. سهراب سپهری هم می گفت که "ما هیچ، ما نگاه" یعنی ما هیچ چی نیستیم جُز یک جُفت چشمی که برای دیدن، برای نگریستن و نظاره کردن آفریده اند. مولوی هم می گفت که :
بعد از این مـا دیده خواهیم از تو بـس
تـا نپوشد بحــــــر را خاشاک و خـس
عارفان را سُرمه ای هست آن بجوی
تا که دریــا گردد این چشم چو جـوُی
چشم دریـــــا دیگـرست و کـــف دگـر
کــــف بهـل از دیـــده ی دریـــــا نگـــر
ما از این به بعد از خداوند یک جفت چشم می خواهیم، یک جفت چشمی که بداند چه چیز را ببیند، چه چیز را تماشا کند و در چه منظره ای خیره بماند. یک جفت چشمی که تار نباشد، بینا و روشن باشد، یک جفت چشمی که وقتی به دریا نگاه می کند کف را از آب تمیز بدهد و به کف تعلق پیدا نکند. بلکه کف را بشکافد، آبی را که در زیر او نهفته است را ببیند و دریابد :
این سببهـا بـر نظـرها پـرده هاست
که نه هر دیدار صُنعش را سزاست
دیده ای بایـد ســبـب ســوراخ کُـن
تـا حُجُــب را بــرکنــد از بیـــخ و بُـن
تـا مسـبـب بینــد انـدر لامکــــــــان
هـرزه دانـد جهد و اکساب و دُکــان
یک جفت چشمی که ظاهربین نباشد، بلکه باطن بین باشد. یک جفت چشمی که تن شناس نباشد، بلکه جان شناس باشد. بستگی به تن را رها کند، و بستگی جان را بپذیرد. این همان دعایی است که همه ی عارفان از خداوند کرده اند. و مولوی یک قدم فراتر می رود، ببینید، چشم را که خداوند ظاهراً به همه ی ما داده، و همه مان هم فکر می کنیم که بیناییم و لذا شاید درخواست چشم برایمان سنگین باشد، پس بهتر است که یک چیز دیگری را تمنا بکند، بنابرین می گوید یک سرمه ای وجود دارد، یک سرمه ای که اگر به چشم بکشید آنگاه بیناتر می شویم و مناظری که با چشم سرمه نکشیده، با چشم عادی و غیر مسلح نمی بینیم را بتوانیم ببینیم :
عارفان را سُرمه ای هست آن بجـــوی
تـا که دریــــا گردد این چشم چو جـوُی
همه اینها به معنای تماشا کردن است، به معنای داشتن چشم بیناست.
قاضیــانی که به ظـاهــر می تننـــد
حکـم بـر احــوال ظـاهــر می کننــد
مـا که باطـن بیـن جمله کشـــوریم
دل بینیــــم و بـه ظــاهــر ننگــــریم
جهــد کُن تا پیـرعقـل و دین شـوی
تـا چو عقل کُل تو باطـن بین شوی
کسانی هستند که به احوال ظاهر نظر می کنند و داوریهایشان را بر همان اساس بنا می کنند، و کسانی هستند که به احوال باطن نظر می کنند و داوریهایشان را بر بواطن استوار می کنند. همه اینها معطوف به نحوه ی نگریستن و متعلق به تماشا و نگریستن ماست.
در داستان مشهور "اژدها و مارگیر" هم مولوی به همین قصه ی تماشا اشاره می کند. میگوید که مارگیر رفت و اژدهای افسرده ای را گرفت و آورد. زیر آفتاب عراق اژدها جان گرفت و مارگیر را ابتدا درید و دیگران را هم طعمه خود کرد. قبلاً هم اشاره کردیم که چرا مارگیر اژدها می گرفت ؟ برای اینکه مردم طالب تماشای اژدها بودند، مایل بودند که یک امر تماشایی، یک منظره تماشایی را داشته و در او خیره بمانند، لذا به تماشای اژدها می آمدند. مولوی دُرُست انگشت برهمین نکته می گذارد و می گوید که :
آدمی کــوه است چـوُن مفتـون شود
کــــوه انــدر مــار حیــران چـوُن شـود
صـد هـزاران مـار و کُه حیـران اوست
او چرا حیران شدست و مـار دوست
این انسان که تماشایی ترین منظره عالم است، ببین چقدر تنزل کرده که طالب تماشای یک اژدهای اسطوره ای شده است ! عُمر خود را، وقت خود را، لذات دیگر خود را فرو می نهد، می آید برای اینکه یک اژدهایی را ببیند. در صورتی که همه ی دنیا در ما متحیرند، همه ی هستی باید به تماشای ما آدمیان بیاد، ولی آدمی آنقدر پایین آمده و خود را فراموش کرده که مفتون یک اژدها شده است و به تماشای اژدها می رود.
در ابتدای بایبل (تورات) هست که خداوند آدمی را بر صورت خویش آفریده. این تعبیر، تعبیر آشناییست برای همه ی ما. در روایات اسلامی هم هست که خَلَقَ اللهُ آدَمَ عَلَی صُورَتِه خداوند آدمی را بر صورت خود آفرید، ما شبیه خدائیم، ما شکل خدائیم، ما خدای روی زمینیم. از این توصیف عالی تر و مفهوم تر و رساتر و عمیق تر امکان ندارد. خداوند برصورت خویش ساخته است، ما صورت بر صورت خداوندیم، یعنی شبیه ترین موجود به خدا مائیم. لذا اگر خداوند تماشاییست، ما هم تماشایی هستیم. این آدمی تماشایی است، چون وقتی در او تماشا بکنید خدا را تماشا کرده اید. حافظ گفت :
ای هُـدهُـد صبـا به سبـا می فرستمت
بنگـر که از کجــا به کجــا می فرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جـا به آشیـان وفـــا می فرستمـت
در راه عشق مرحله قُـرب و بُعـد نیست
می بینمت عیـان و دُعــا می فرستمت
در روی خـود تفـــرُج صنــع خـــدای کُـن
کآیینـــه ی خــدای نمـــا می فرستمت
ما خودمان را اگر تماشا کنیم، خدای را تماشا کرده ایم، به این معناست که خدا به ما خیلی نزدیک است.
دوست نزدیکتــر از من به من است
ایـن عجـب تــر که مـــن از وی دوُرم
چه کنم با که توان گفت که دوست
در کنــــــار مــن و مــن مهجــــــورم
حقیقتاً نکته ی بلندیست ولی چون در میان سخنان پراکنده به گوش ما خورده قدرش را و اهمیتش را نمی دانیم و درک نمی کنیم. پس :
ای بستگان تن به تمـاشــای جان رویـد
آخـر رسـول گفـت تماشـا مبـارک است
این تماشایی که مبارک است، خجسته است پُر برکت است، تماشایی است که انسان چشمش را از بدنش بردارد و به جانش بدوُزد. این بدن از نظر عارفان ما در حکم یک پوسته است و اون جان یک مغز است. منتها به تعبیرهمان بزرگان، بعضی این پوسته شان آنقدر ستبرست که دیگر جایی برای مغز نمانده، و به آنها می گویند که جانشان جسمانی شده. یعنی این جسم آنقدر ستبر شده، آنقدر کُلُفت و حجیم شده که اصلاً جای را بر جان تنگ کرده. یعنی این آدمی را وقتی می بینی، یک پارچه بدنِ، یک پارچه تنِ، یک پارچه حجاب و غیبت و تاریکی و تیرگیست. جایی از روشنایی جان در او باقی نمانده. از آنطرف کسانی هستند که آنقدر روحشان بزرگ و لطیفِ که گویی این جای را بر بدنش تنگ کرده، بدن شان شفاف شده، شما وقتی با اینها حرف می زنید یا روبروُ می شوید مثل اینکه تنی در میان نیست، شما مستقیماً با روحِ اینها صحبت می کنید :
پـس بـزرگان ایـن نگفتنــد از گــــزاف
جسم پاکان همچو جان افتاده صاف
مولانا میگوید این حرف گزافی نبود که بزرگان میگفتند کسانی هستند که جسمشان هم به لطافت جان است، به همان لطافتِ، به همان تراوتِ و به همان طهارت است. یکپارچه روح اند، روحی که یک پرده ی رقیق جسمانیت بر روی آنها کشیده شده است. در مقابل آنها کسانی هستند که یکپارچه تـن اند، تن سنگین، تن تیره، تن چسبیده ی به این تعلقات طبیعت و زندانی اسارتهای ماده بطوری که جایی برای روح آنها، لطافتهای آنها باقی نمانده است. این دو تعبیر از تعابیر خیلی مهمیست و آدمی در احوال خودش هم اگر دقت بکند میتواند این را دریابد که چقدر از سهم وجود او از آنِ بدنِ اوست، و چقدر سهم وجود او از آنِ روحِ اوست. آیا جا برای روح بازتر است یا برای بدن ؟ این مجال را برای او تنگ کرده یا او مجال را برای این تنگ کرده است. این خطابی را که مولوی می کند که :
ای بستگان تـن به تمـاشــای جـان رویــد
آخــر رســول گفــت تماشــا مبارک است
این برای کسانی است که در اسارت تن اند، هرچه که می اندیشند برای بدن آنهاست و احوالاتی که مربوط می شود به جسمانیت و مادیت آنها. یکی از ابیات خیلی زیبایی که در مثنوی هست (و من واقعاً گاه گاه آن را با خودم زمزمه میکنم) جزو دعاهای لطیف و لذیذیست که در مثنوی آمده. (با شما گفته ام که) مولانا هیچ وقت بطور رسمی با خداوند سخن نگفته است، هیچ یک از کتابهایش را بنام خداوند آغاز نکرده است. اصلاً آنچنان نام بُردن خدا برای او سنگین بود، میگذاشت تا احوال طبیعی او اقتضا کند و ناگهان این رشته ی اتصال، او را به خداوند پیوند بدهد و آنگاه بدنبال آن، زبانش باز می شد و سخن از خدا میگفت. و در غیر این حالت اصلاً مایل نبود. مثل مجنون که مایل نبود اسم لیلا را ببرد. نه تنها خودش نمی خواست این کار را بکند، بلکه به دیگران هم میگفت اسمِ لیلا را نیاورید، می ترسم به او بی حُرمتی بشود، می ترسم زبان و دهان و دندان شما به او آسیب برساند، مبادا اسم لیلا را ببرید. مولوی چنین کسی بود و نام خدا را بیهوده نمی برد، با او آنقدر نزدیک و عجین بود که اصلاً حاجت نداشت تا او را صدا بزند. آدم با کسی که دوُر است او را ندا می کند و خطاب میکند، با کسی که نزدیک است حاجت نیست که نام او را ببرد و صدایش بزند، چون در کنار یکدیگرند و یگانگی دارند :
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سـر رشـک نـام او نـام رُخ قمـــر بـرم
گاهی اصلاً اسم دیگری را می آورند، بخاطر اینکه حسد می برند که نام زیبای او در مقابل نامحرمان بر زبان جاری بشود. اسم ماه را می آورند، اسم خورشید را می برند، اما مقصود اوست، بلکه نمی خواهند اسم او را مستقیماً بیاورند. و چنین کسی مثل مولوی درضمن سخن گفتن با خداوند گاهی دعاهایی هم برزبانش می گذشت، دعاهایی که از عمق جانش برمی خواست و گویای نیازهای واقعی او هم بود، یکی اش همین است که می گفت :
عفـو کُـن زین بندگـان تـن پرســت
عفــو از دریــای عفــو اولیتـرســت
این بندگان تن پرست خیلی وصف الحال دُرُست و دقیقی برای ما است. ( بنده دعوت میکنم شما را که ) در این مسئله تأمل کنید، ببینید واقعا ما تن پرست هستیم یا نه ؟ ما در طول روز، در طول عُمر کارهایی که می کنیم چند درصدش برای تنِ ماست، بدنِ مادی ماست و چند درصدش برای جان ماست، برای فربه کردن اوست :
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی
گـوهـــر جــان را نیابــی فربهـــــــی
چقدر غذای روح میدهیم، چقدر غذای جسم میدهیم، چقدر بفکر این هستیم و چقدر بفکر آن ؟ بهرحال مولوی از این فرصتی که مردم به تماشای طبیعت می روند استفاده کرده. میگوید : تماشای طبیعت که نیکوست ولی :
ای بستگان تـن به تمـاشــای جـان رویــد
آخــر رســول گفــت تماشــا مبارک است
میگوید که یک دنیای بسی فراختری وجود دارد بنام دنیای جان. در ابیات خودش دارد که :
خیـزیــد عاشقان که سوی آســـــمان رویم
دیــدیــم ایـن جهــان را تــا آن جهــان رویــم
سجده کنان رویـم سـوی بحر همچو سیل
بـر روی بحـر زان پـس مـا کـف زنـــان رویــم
زین کــوی تعـزیت به عـروسی سفـر کنیـم
زیــن روی زعفـــــران به رُخ ارغــــوان رویــم
از بیـــم اوُفتــادن لــرزان چـو بــرگ و شــاخ
دل هـا همـی طپنــــد به دارالامـــــان رویـم
از درد چــــاره نیسـت چــو انــدر غـریبییـــم
وز گــرد چـاره نیست چو در خـاکـدان رویـم
این نقــش ها نشــانه نقـــاش بـی نشـــان
پنهان ز چشــم بُد هله تا بی نشــان رویـم
راهی پُر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممـان دهد که در او بـر چه سان رویـم
این دنیا را که دیدیم دیگر، این تکرارهای ملال آور را که آزمودیم، که چشیدیم. صد سال و صد هزار سال دیگر هم بمانیم همین است، همین روزمره گی ها، همین تکرارهای خستگی آور. اما یک دنیای دیگری هست که از یک جنس دیگریست، او را باید کشف کنیم، سرمه ای باید به چشم بکشیم تا او را ببینیم، از تماشای تن به تماشای جان روانه بشویم، و با کشف این دنیای بزرگتر، خودمان را هم بزرگتر کنیم. این، پیام این بزرگواران است.
حالا چرا ما باید به تماشای جان بریم، در عالم جان چه خبرست که در عالم جسم نیست ؟ البته ما امروزه در دنیایی زندگی می کنیم که خُب بهرحال از در و دیوارش مادیت می بارد، علمی که ما در مدارس و دانشگاهها می خوانیم، همه جا به ما تلقین می کنند که همه چیز را باید در دل طبیعت دید و با اسباب و علل طبیعی تبیین کرد. اگر سخنی هم از جان می رود حقیقتاً در ادبیات است و الا در آنجا که سخن علمی محض گفته می شود خبری از این مفهوم نیست. اما در مقابل او و بالاعکس وقتی که شما پای حرف عارفان می نشینید می بینید که همیشه بما می گویند که دوتا عالمِ وابسته به یکدیگر و البته متفاوت وجود دارند و تمام کار این است که ما در این دنیا از یکی از این عوالم به دیگری عبور بکنیم. اگر عید را، اگر بهار را، اگر هر نعمتی را ما خرج بدن مان بکنیم آنرا مورد سوء استخدام و استفاده قرار داده ایم. جایگاه مصرفش و خرجش را باید دقیقاً بدانیم. این بزرگواران یک چنین تعلیمی به ما داده اند.
چرا ما باید به تماشای جان بریم ؟ در عالم جان چه خبرست ؟ آنجا چه چیزی پیدا می شود ؟ خُب، گفته ی عارفان ما این است که :
ای نســخه ی نامــه ی الهــی که تویـی
ای آینــه ی جمــال شـاهــی که تویـــی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالـم هست
از خود به طلب هر آنچه خواهی که تویی
ما واقعاً معدن همه چیزیم، و آنها که این را گفتند تعارف نکرده اند. شما ببینید از دل این بشریت بزرگانی برخاسته اند، و در صدر همه، انبیا، حکما، فیلسوفان، شعرای بزرگ، متفکران، و البته از آنطرف هم خبیث ترین موجودات مثل چنگیز، مثل هیتلر، مثل خونریزان دیگر. پس این بشریت خیلی استعدادها دارد. به تعبیر مولوی از یزید تا بایزید. ما استعدادهای خیلی زیادی داریم و در دل ما و در وجود ما همه چیز حقیقتاً نهفته است. همه ی این نتیجه ها که در بیرون می بینیم، این به نحوی بالقوه در وجود آدمیست. و آدمی هم نسخه ی دوم خداوند است بر روی زمین. به تماشای جان رفتن یعنی بهره برداری از این نیروهایی که در آدمی نهفته است و نهایتاً هم خداگونه شدن. معنای امر این است. خُب، چگونه می شود اینها را مورد بهره برداری قرار داد و از کجا میتوان دانست که در ما چه خبر است ؟ عموم تعلیماتی که شما در عرفان می بینید همه شان معطوف به همین معنا هستند. یعنی یک کشف اولیه ای صورت گرفته، و آن کشف این است که آدمی ذخایر خیلی عظیمی دارد، این پیش فرض وجود دارد. و بعد بهره برداری از این ذخایر عظیم است. یکی از مهمترین
تعلیماتی که به ما دادند این است که زیاد بکار گرفتن بدن باعث تنبلی روح میشود، بنابرین هرچه شما مثلا این چشمت را بکار ببرید، چشم باطن شما ضعیف تر خواهد شد. هرچه با این گوشها بشنوید و بکار ببرید، گوش باطنتان ضعیف تر خواهد شد. و این کاریست که امروزه ما میکنیم، یعنی لحظه ای حواس خودمان را آزاد نمی گذاریم، همیشه درحال بکار گرفتن اینها هستیم. اگر شد با یک کسی صحبت می کنیم، اگر نشد، تلویزیون نگاه میکنیم، اگر نشد، تلفن می زنیم، اگر نشد، مثلاً به کامپیوتر مراجعه میکنیم. بالآخره یک کاری باید بکنیم. این چشم را ما باید بکار بگیریم، این گوش را ما باید بکار بگیریم، این حواس را باید بکار ببریم، و این دُرُست همان چیزیست که امثال مولوی به ما گفته اند که دقیقاً خطر از همین جا است. به تعبیر آنها این روح از چشم، از گوش می رود بیرون. البته این تمثیل است، ولی یک تمثیل شنیدنی است. شما وقتی که این دریچه ها را باز می کنید جان شما در واقع فرار می کند و به بیرون می رود. هرچه که اینها را محدود بکنید و نزد خودتان نگهدارید و استفاده ی از آنها را بهینه بکنید، جان شما قوی تر خواهد شد. توجه می کنید.
این که گفته اند بدن حجابیست بر روی جان، به همین معناست. یعنی ابزارهای او را بکار بردن باعث می شود ابزارهای آلترناتیوی که در اختیار نفس شماست کُند بشود و آنچنان که باید مورد استفاده قرار نگیرد. استفاده ی اصلی درآنجاست که گفت :
این دهان بستی دهانـی بـاز شد
کوُ خـورنده ی لقمـه های راز شد
این دهان را که ببندید دهانی دیگر باز میشود، ولی این دهان را که باز کنید دهان دیگر بسته می ماند. حالا این دهان را بستنش به چیست ؟ یکی به نخوردن و روزه گرفتن، یکی هم به کم حرف زدن. بنابرین وقتی آدمی این دهان را می بندد صاحب دهان دیگری می شود. وقتی این گوش را می بندد تازه یک گوش دیگری گشوده می شود. این چشم هم همینطور، و این یک حقیقتی است. و این یکی از آن مدارج و معانی است که :
ای بستگان تـن به تمـاشــای جـان رویــد
آخــر رســول گفــت تماشــا مبارک است
خود مولوی در یکی از غزلهایش میگوید که :
تمـاشــا مــرو نک تماشــا تویــی
جهــان و نهــان و هــویــدا تویــی
چـه اینجــا روی و چـه آنجــا روی
که مقصــود از اینجـا و آنجـا تویـی
بشــوُ رو و سیمــای خـود درنگــر
که آن یوسف خوب سیمـا تویــی
از ایـن ســاحل آب و گِـل درگــذر
به گوهـر سفر کُن که دریـا تویـی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
که بُستان و ریحان و صحـرا تویی
تو چرا برای تماشا میری ؟ یک کسانی باید بیایند تو را تماشا کنند، تو باید خودت را تماشا کنی. یکی از معانی دُرُستی که برای تماشای جان وجود دارد همین است که آدمی در مصرف ذخایر بدنی و حواسی که دارد باید قناعت پیشه کند، معنای قناعت این است. آنوقت نوبت می رسد به باز شدن چشم و گوشِ جان، و آنها رفته رفته تیز می شوند، رفته رفته راههایی پیدا می کنند برای دیدن و شنیدن اسرار و مناظر خفی، و لذا جان، جان میگیرد، پر و بال میگیرد، و به تعابیر دینی به معراج می رود. و این تماشایی است که این بزرگان برای او پیش بینی کرده اند. خُب این یک معنای به تماشای جان رفتن و استفاده کردن از جان است.
معانی دیگرش این است که در این دنیا آدمی باید به چه منظره ای بیشتر نگاه بکند. حافظ می گفت که :
منــم که شُهـره شهرم به عشق ورزیدن
منــم که دیـده نیــالـــوده ام به بــد دیــدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
کـه کافـریست در طریقــــت مــا رنجیــدن
تا آنجا که :
مُـراد دل ز تماشای بـاغ عالــــم چیست
به دست مردم چشم از رُخ تو گُل چیدن
ما را آورده اند در این عالم که تماشا کنیم. یک باغی است که این باغ را آراسته اند و مناظر تماشایی هم درآن نهاده اند. آنوقت یک چشمی هم به ما داده اند، چشمی که شکارچیست، چشمی که چیننده است، و بهترین چیزی را که می تواند بچیند گُلی است، که این گُل همان چهره ی محبوب است. یعنی بهترین منظره ای که در او می تواند نگاه کند، منظره ی معشوق اوست. او را باید پیدا بکند و تا اَبَد در او خیره بماند. و این خیرگی او عین بازیافتن جان است، عین بازیافتن بقاء ابدیست. خُب این هم معنای دوم.
حالا قدری در این باره سخن بگویم که منظر محبوب یعنی چی ؟ آیا محبوب اذلی چهره ای دارد ؟ آیا خداوند صورتی دارد ؟ که ما عاشق اون صورت بشویم ؟ ما معمولاً عشق را بر صورت متعلق می دانیم، و اینکه منظره ی زیبایی باید پیــش بیاد که وقتی تا ما او را دیدیم به او تعلق خاطر پیدا کنیم. بنا به تعریف، خدا صورتی ندارد، و اگر صورتی هم دارد، آن صورت، ماییم. چون ما را بر صورت خویش آفریده است. ولی به معنای بشری و انسانی کلمه او خودش صورتی ندارد، شکلی، چهره ای ندارد تا ما بتوانیم در او نگاه بکنیم، خیره بمانیم و لذت ببریم و زیبایی و حُسن او را توصیف بکنیم. حالا پس این بیت که :
مـراد دل ز تماشای بـاغ عالــــم چیست
به دست مردم چشم از رُخ تو گل چیدن
این از آن حرفهای خیلی مهمیست که در عرفان ما هم مطرح است. خداوند به چه معنا زیباست ؟ هستی به چه معنا زیباست ؟ تماشای او چرا تماشای زیبایی است ؟ این جان، که خود مولوی اینهمه درباره اش سخن می گوید، می گوید که جان که صورت ندارد !
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تـا پـی نـــور دیـدگــان مشعله ی نظــــر بـرم
وقتی مولوی یک چیزی را که بی صورت است، و هیچ قیافه ای ندارد، هیچ وصفی برای او صادق نیست می خواهد بیان کند، از چی مثال می زند ؟ از جان مثال می زند. همچو جان پیدایی و پوشیده ای، جانی که هم پیداست و هم پوشیده است، هم بی صورت است و هم با صورت است :
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تـا سوی نـور دیدگـــان مشعله ی نظــــر بـرم
آمــده ام کـه ره زنـم بـر ســر گنـج شــه زنـم
آمـــده ام که زر بــــرم زر نبـــرم خبـــــر بـــرم
آنک ز زخـم تیــغ او کــــوه شکـاف می کنـــد
پیـش گشــــاد تیــغ او وای اگـــر سپـــر بــرم
آنـک ز تــاب روی او نـــور صفـــا بـه دل کشــد
وآنـک ز جآوُی حُسن او آب ســوی جگر بــرم
در هـوس خیــال او همچــو خیــال گشتـه ام
وز ســر رشــک نــام او نــام رُخ قمــــــر بــرم
ایـن غـزلم جواب آن بـاده کـه گفـت پیـش تـو
گفت بخـور نمی خـوری پیش کس دگـر بــرم
چیزی که صورتی ندارد و مولانا از او یاد می کند همین جان است، و خدا که از او بالاتر. مولوی کوشش بلیغی می کند در مثنوی تا به ما بگوید که اتفاقاً عشق بر بی صورت است، نه بر صورت. و از اینجا آن غزیمت اصلی و مهم آغاز می شود. که عشق بر صورت نیست، بر بی صورت است.
هین رهــا کُن عشــق های صورتــی
نیست بر صورت نه بر جسم ای فتی
بعد مولانا مثال می زند، یعنی استدلال می کند و این استدلال لطیفی هم هست. میگوید شاعران معمولاً از جفای یار، از جفای محبوب نالیده اند. میگوید که اگر محبوب شما با وفا بود، به عشق شما پاسخ مثبت داد، این محبوب نزد شما محبوبتر میشود، دوست داشتنی تر میشود، عشق شما را افزون تر می کند. حالا سؤال : وفا داشتن معشوق آیا در صورت او هم تأثیری می گذارد ؟ یعنی باعث میشود که او ظاهراً خوشگلتر هم بشود ؟ این چنین چیزی اتفاق نمی اُفتد. بنابراین می گوید که :
چون وفـا آن عشق افزون می کند
کـی وفـا صـورت دگـرگـوُن می کند
این وفایی که باعث افزون شدن عشق می شود، باعث زیباتر شدن صورت که نمی شود. پس معلوم است که این عشق در اصل به یک امر بی صورتی تعلق پذیرفته، و این زیبایی ظاهر، و این وفاداری محبوب و اوصاف کمالیه دیگر او، همه چیزهای بی صورتی هستند که زاینده ی عشق اند و متعلق عشق هستند. در حقیقت آنچه که ما در ظاهر می بینیم، در تن می بینیم، در طبیعت می بینیم از نظر بزرگانی مثل مولانا در واقع تمثُلیست از یک واقعیت بی صورتی که آن واقعیت بی صورت متعلق اصلی عشق آدمی و تماشای آدمی واقع میشود. لذا سخن کسی مثل مولوی که ای بستگان تـن به تماشای جـان روید یعنی این صورتهایی که ظاهراً معشـوق ما اند ولی باطناً چیز دیگری پشت سر آنهاست اینها را کنار بزنیم. حالا شاید در داستان پادشاه و کنیزک مثنوی این معنا کمی قابل درک باشد. در آنجا میگوید که پادشاهی رفت و می خواست شکار بکند، ولی خودش شکار یک دخترکی شد، این دخترک را خرید و به کنیزی گرفت :
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیـزک از قضا بیمـــــار شد
بعد طبیبان آمدند و نتوانستند او را معالجه کنند، پادشاه به مسجد رفت و دست به دعا برداشت. بعد به او گفتند که یک مرد خدایی خواهد رسید و اون کنیزک را نجات خواهد داد. مرد خدا رسید و معاینه کرد و نتیجتاً فهمید که این کنیزک یک معشوقی دارد، یک مردی بوده که این دخترک دلباخته او بوده است، و هنوز هم تعلق خاطر به او دارد و بدلیل فراق و جدایی از او، بیمار شده است. از پادشاه میخواهد که برای بهبودی کنیزک آن مرد را حاضر کنند تا در کنار او معالجه شود. پادشاه هم بخاطر آن دختر همین کار را می کند و مأمورین خودش را می فرستد به سمرقند و با همان نشانی ها مرد را پیدا کرده و به قصر می آورند تا اینکه حال دخترک خوب می شود. اما نقشه آن مرد خدا در اینجا تمام نمی شود، این طبیب یک کار دیگری هم می کند، و آن اینکه یک دارویی دُرُست می کند و خُرده خُرده در نهانی به این مرد می دهد تا یواش یواش او لاغر و تراشیده میشود، و به تعبیر امروزی ما از ریخت می اُفتد، و به همین شکل با از ریخت افتادن روز به روز این مرد عشق آن دخترک هم به او از بین می رود :
خون دوید از چشـم همچون جوی او
دشمـــــن جــــان وی آمــــد روی او
دشمــن طـــــاووس آمـــد پــــــــر او
ای بســی شــه را بکشتــه فــــر او
گفـت مـن آن آهـــوم کــز نـــاف مـن
ریخــت ایـن صیــاد خـون صـــاف مـن
ای مـن آن روبـــاه صحــرا کـز کمیـن
ســـــر بـریـدنـدش بـــرای پوستیـــن
ای مـن آن پیلـی که زخم پیـــل بـان
ریخــت خـــونــم از بــرای استخــوان
ایـن بگفـت و رفـت در دم زیــر خــاک
آن کنیزک شد ز عشـق و رنـج پــاک
خُب، عشقِ آن کنیزک متوقف می شود، و آن زرگر هم بر اثر آن داروهای مهلک از دنیا می رود، و دوباره جناب پادشاه آن کنیزک را تصاحب میکند. داستانِ خیلی خوش عاقبتی نیست، و این داستان البته تمثیلی است اما نکته این است، مولوی در پایان داستان میگوید که :
عشق هایی کــز پـی رنگــــی بُــوَد
عشــــق نبـوَد عاقبــت ننــگی بُــوَد
این عشق به تعبیر او، عشقِ بر صورت بود، آن هم یک صورت فنا پذیر. وقتی که این صورتِ فنا پذیر مبتلا به فنا شد، فانی شد، البته عشقِ بر او هم از میان خواهد رفت :
عشق آن زنـده گـزین کــو باقیسـت
کـز شــراب جان فـزایت ساقیسـت
عشق بـر مُـــرده نباشـــد پایـــــدار
عشق را بر حـی جــان افـــزای دار
عشـق آن بگـزین که جملـه انبیــــا
یافتنـــد از عشـق او کـــار و کیـــــا
یک فرمول خیلی مهم دارد مولوی که میگوید به تماشای امور پاینده بروید، نه به تماشای امور ناپایدار. هرچه نپاید دلبستگی را نشاید. پس ای بستگان تن به تماشای جان روید یعنی این صورتهایی که ظاهراً معشوق ما هستند، باطناً چیز دیگری پشت سر آنهاست، و لذا باید اینها را کنار بزنیم.
و السلام علیکم و رحمته الله و برکاته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر