بنام خدا
تاریخ نصب روی وبلاگ
October. 17. 2009
سلسله دروس اخلاق عارفان
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۲۷)
بسم الله ارحمن الرحیم
شناختنِ خویش، عزت نهادن به خویش، ارزان نفروختنِ خویش، اینها همه توصیه های کلان است، توصیه های نیکویی است و البته درجای خود هم به ما مدد می رساند. ولی کار در سلوک اخلاقی به اینجا ختم نمی شود. از اینجا به بعد هرکس باید برای خودش حسابی باز کند، و دقیقا پیش خود بسنجد که در کجا خود را می فروشد ؟ خود را می خواهد ؟ و در کجا خود را برای یک امر برتر از خود میخواهد و می طلبد ؟ این دوتا چنان هم مرز هستند، چنان دیوار به دیوار یکدیگرند که متاسفانه هیچ فرمولی، هیچ معیاری بدست نمی توان داد که در کجا آدمی خود خواهی می کند، و در کجا آدمی حقیقتا به خود عزت می نهد که باید بنهد. و کار خیلی مشکل می شود. اگر اخلاق وقتیکه به سطح فرد می رسد، فرمولهای خیلی روشنی داشت مثل ریاضی، اصلا اخلاقی بودن چندان ارزشی نداشت. دُرُست در همینجاها هست که دقت می برد، وسواس می خواهد و نهایت سخت گیری را می طلبد تا آدمی این دو مقوله را از یکدیگر جدا بکند. و عظیم ترین نقطه های ضعف و عظیم ترین چاله ها و دامها در راه یک انسان اخلاقی دقیقا همینجاست. چون گاهی هست که انسان از چیزی لذت می برد، و خیلی هم روشن است که اگر در لذت بُردنِ او آبروی کس دیگری در خطر باشد، بدیهی است که در اینجا اگر کسی به لذت شخصی خود اعتبار بگذارد و آنرا اعمال بکند کار فوق العاده غلطی کرده است.
مثلا شما در مجلسی نشسته اید و می دانید که اگر ذکر کسی را بکنید، کسی را تحقیر کنید، کوچک کنید، ممکن است که دیگران را هم خوش بیاید، ممکن است که یک لذت پیروزی عاجلی هم به شما دست بدهد. اما وقتی که به پای لذت شما شخصیت کسی، آبروی کسی خُرد می شود، غلط است، زشت است، غیر اخلاقیست که شما اینکار را بکنید. تا اینجاش را ما می فهمیم، برای همه ما قابل تشخیص است.
خود را برتر از دیگران نشاندن، خود را برتر از هر کسی در هر مرتبه ای که هست، اگر آدمی اخلاقا برتر از دیگران خود را بنشاند، دچار خودبینی است. بدون تردید، هیـچ شکی در این نیست، تا اینجا هم میشود فهمید. شما به دلتان مراجعه کنید، شاید این معنا برایتان روشن باشد که آیا واقعا هیچگاه در طول عمرکوتاه یا بلندتان شده که (پیش آمده است) گمان کنید که کسی یا کسانی از شما فروترند ؟ حالا اگر چنین تصوری و چنین توهُمی یکوقتی برای شما پیدا شده است، حتی برای یک لحظه، آنها لحظه های خطرناکی است. آنجاها آدمی می تواند خود را محک بزند و کاملا بشناسد. این که پاره ای از بزرگان توصیه می کردند هیچ موقع کلمه من را بکار نبرید، بخاطر همین بود که چنان غرورهایی کسی را نگیرد. برای اینکه چنان غرورهایی کسی را نگیرد همیشه توصیه می کردند که پیش ستایشگران ننشینید. از کسانی که تعریفتان را می کنند جدا بشوید. مایل نباشید که با آنها رفت و آمد داشته باشید، در صورت ستایشگران خاک بپاشید. این توصیه ها را می کردند بخاطر اینکه آن اژدهای خطرناک بیدار نشود.
معیارهای اجتماعی در اینجا تا حدودی کارگر است. در روابطی که آدمی با دیگران دارد، در خیالاتی که راجع به دیگران می کند، و اصلا در اینجا دیگری نقش بزرگی را بازی می کند که همیشه انسان این تقابل و مواجهه خود با دیگران را مد نظر داشته باشد و ببیند که نسبت به دیگران چگونه می اندیشد. لازم نیست که شخص دردلِ خود آگاهانه بگوید من از فلانی برترم، اما همین که دیگری را تحقیر می کند، مسخره می کند، زخم زبان می زند، غیبت می کند، یا حتی در مقام مبالغه کسی را بیش از آنچه که هست بالا می برد، همه اینها علامت این است که دچار مشکل شخصیتی است و باید خودش را علاج بکند.
حالا تازه وقتیکه همه این مراحل و مراتب را شخص پشت سر گذاشت، هنوزما با مشکل اصلی روبرو هستیم، و اون اینکه در کجا خود خواهی را پر و بال می دهیم، حتی در عالم شخصی و نفسی. و در کجا ما به ندای واقعیِ وجودِ خودمان پاسخ می دهیم. وقتی که به خلاقیت می اندیشیم، وقتی که به شکوفایی می اندیشیم. آیا این خلاقیتی که برای خود ایجاد و تحصیل می کنیم از جنس خود خواهی است ؟ و یا از جنس خود شکوفا کردن و عزتِ نفس است ؟ کدام یک از اینها است ؟ در هر کسی به نوبه ی خود فرق می کند. و در چارچوب ویژه ی شخصیت هرکسی این مسئله تفاوت می کند.
نشست و برخاستِ با کسانی که این مراحل را آزموده اند و در اینجاها امتحان پس داده اند بسیار
نیکوست. آدمی را به دقایقی متوجه می کند که درحال عادی و برای یک انسان معمولی و نیازموده و تجربه ناکرده توجه به اون دقایق علی الاغلب ناممکن است.
هین رعیت بـاش چون سلطـان نه ای
تک مـران چون مــرد کشتیبــان نه ای
چون نه ای کـامــل دُکـان تنهـا مگیــر
دست خوش می باش تا گردی خمیر
نـازنینــی تـو ولــــی در حــد خویــش
اللـه اللـه پـــا منـــه زانـدازه بیــــــش
پنجـه بــا مــردان مـزن ای بـوالهــوس
بـرتـر از سلطان چه می رانی فــرس
گاهی هوسِ برتر از سلطان راندن، گاهی هوسِ پنجه زدن با مردان، گاهی هوسِ جلو زدن و سبقت گرفتن از کاملان در آدمی پیدا می شود.
چون نه ای کامــل دُکـان تنهــا مگیــر
دست خوش می باش تا گردی خمیر
چون زخود رستی همه بُرهـان شدی
چون که گفتی بنده ام،سلطان شدی
ما در خیلی از وقتها فراموش می کنیم که شرط سلطنت عبـور از مقام بندگی است. به تعبیر سعدی که گفت :
ای محـرم راز و مونـــس جانـــم
چندین به مفـــارقــت مرنجـــانم
ای راحـــت اندرون مجــــــروحم
جمعیــــت خاطــــــر پریشــــانم
آنکس که مــرا به باغ می خواند
بی روی تو می برد به زنــــدانم
یک روز به بندگــی قبـولم کُـــن
روز دگـــرم ببین که سلطــــانم
فراموش می کنیم که شرط سلوک و طریق مُقدم بر سلطانی، بندگی است. به همین جهت در کثیری از موارد ما به خودمان اعتمادی می کنیم که نباید آن اعتماد را بکنیم. از حرفهای خیلی مهم مولانا و عارفان بزرگی مثل او این است می گوید که مردم سرِ تسلیم و سر بندگی ندارند، برای اینکه خودشان را بنده نمی دانند، و پیشا پیش خدا شده اند. شاید برایتان قبلا گفته باشیم، مولوی سِرٌ بُت پرستی را برای ما توضیح می دهد. دقت بکنید به این حرف، به این تحلیل تا قدری به دقائق این مرزهای ظریف خودخواهی و خود پرستی، عزت نفس و ذلت نفس پی ببرید. می گوید چرا یک عده ای بُت پرستی می کنند ؟ بُت پرستی آنقدر رسواست، آنقدر بی معناست که حتی توجیه او برای هیچ انسان عاقلی مُیسر نیست.
شما بیائید یک سنگی را بتراشید، یک مجسمه ای را بتراشید به دست خودتان و به اندازه ای که خودتان می خواهید، به قدر و قیافه و چهره ای که خودتان می پسندید، و بعد بگذارید در جایی و به او تعظیم بکنید. از عبادت کردن خدای بزرگ، خدای قهار، آفریدگار این جهان سر پیچی بکنید اما یک بُتی را بپرستید. شبیه همان داستان گوساله ی سامری. مولوی می گوید که وقتی موسی از مناجات در کوه طور برگشت دید پیروانش گوساله پرست شدند، یکی از آنها را پیدا کرد و گفت من یک سئوالی از تو داشتم، سئوالم این است که تو مرا به پیغمبری قبول نکردی ولی این گوساله چکار کرد که او را به خدایی قبولش کردی ؟ چه مکانیزمی اینجا وجود دارد ؟ که انسان می تواند و حاضر می شود که یک بُتی را که خود تراشیده است به خدایی برگیرد ؟ این سئوال مهمی است. فخر رازی هم در تفسیر کبیر خودش همین سئوال را مطرح کرده است که این بُت پرستی چرا رواج یافت ؟ چرا به عقل عاقلان نرسید که این کار کار بی معنا و بی دفاع و بی توجیهی است. آدم خدا را بگذارد و بُت را بپرستد ! اگر نمی پرستی، هیچ چیزی را نپرست، نه خدا را و نه بُت را. این جای عوض کردن، و یکی را جانشین دیگری کردن یعنی چه ؟ و حالا تحلیل عارفانه مولوی این است، می گوید : این بُت سنگی تراشیده ی شماست، میگوید که می دانم سِرٌش چیست، چون این بُت را خودتان ساختید. در سجده ی به بُت، به خودتان سجده می کنید. همان خودخواهی است که اکستنشن پیدا کرده است، همان خود است که بیرون هم تحقق پیدا کرده، و وقتی که به اون بُتِ خود ساخته ی خود تراشیده سجده می بری، به اون مصنوع خود سجده می بری، در واقع به خود سجده بُرده ای. تو حاضر نیستی به خدا سجده ببری، چون او که مصنوع تو نیست، او برتر از توست، نمی خواهی خم بشوی، نمی خواهی خودت را جلوی یک برتر از خود بشکنی. حساب خود شکنی در کار تو نیست، اون ذلت حقیقی را نمی پذیری. اگر حتی می پرستی، این پرستش را چنان وارونه می کنی، چنان واژگونه می کنی، چنان مسخ می کنی که صورت پرستش غیر دارد، اما در واقع پرستش خویشتن است. و بُت پرستی از اینجا خوشمزه میشود، از اینجا لذت آور می شود که آدمی خود را می پرستد، بپای خود قربانی می کند، برای خود هدیه و نیاز می برد. در حقیقت خودِ خود را بسط داده است و در جهـان خارج هم صورتهایی از او را فراهم کرده است. و لذا نهایتا هم در آستانه ی خود سرِ تعظیم فرود می آورد و سجده می کند.
سجده کردنِ به خداوند و نزد او سجود بردن معنای فوق العاده مهمی دارد، که میتواند اگر از معنای خودش خارج بشود سر از آنگونه مفاسد و اندیشه ها و اَعمال فوق العاده توجیه ناپذیر و خرد ناپذیر در آورد. اما حالا برای یک بُت پرست، برای یک انسان ساجد غیر، برای یک انسان به خدا پشت کرده شاید خیلی تحلیل و فهم دقیق این معنا مشکل باشد. و قبولش آسان نباشد که چگونه خدا را وانهاده است و به بُت سجده می کند و چگونه اون بُتِ خود خواهی در اینجا چهره نشان میدهد. دیگری باید آدمی را متوجه بکند. و هرکسی البته باید بُت خود را بشناسد.
بله، خدا پرستی معنای خیلی ظریف و دقیقی دارد. ظاهر امر این است که آدمی اسم خدا می برد و سجده به درگاه خدا می کند، ولی حقیقتِ امر، شکستنِ خویش است، و زیر پا نهادن ادعای خدایی خویشتن است، حقیقت امر این است. حرفی که می خواهیم بزنیم این است که عارفان ما حقیقت سخنشان این بود که چون تو عزیزی، از تو می خواهیم که جامه های خفت و ذلت را بیرون بیاوری، آنچه که گمان می کنی برتریست، اون در واقع فرو نشستن است، اون ذلت است. این که گمان می کنی که اگر خود را بزرگ ببینی و خود را برتر ببینی، به علم بنازی، به مال بنازی، به دنیا بنازی، به دیگران فخر بفروشی اینها نشان عظمت توست، خیر. در واقع اینها وارونه دیدنِ واقعیت است. اینها نشان ذلت توست، نشان خفتِ و انحطاط توست، چون تو عزیزی، اینها را با تو می گوئیم. عزت نفس در بُنِ اینها نهفته است. حقِ خودت را بگیر، حقِ تو دارد پایمال میشود. عزت به معنای طلبکار بودن نیست وقتیکه طلبی در کار نیست، عزت به معنای مدعی غنی بودن نیست وقتیکه جان آدمی در محض فقر است، عزت به معنای ادعای طهارت نیست وقتیکه نجاست سراپای وجود آدمی را گرفته است. اون پندارها هیچگاه برای آدمی عزت واقعی نمی آورد.
در تعبیرات قرآنی هم آمده که : این جهان دارالغرور است. و غرور یعنی فریب، غرور نه به معنای فخر و خود پسندی که در اینجا معنای درستی نیست. غرور یعنی فریب، یعنی این جهان سرای فریب است، خانه ایست که به ذات و به طبع آدمی را گول میزند و شیره می مالد سرِ آدمیان، کلاه برداری می کند. و مولوی توضیح میدهد که چرا این دنیا دارالغرور است ؟ چون همه چیز در او وارونه دیده می شود. فقط کسانی که چشمهای الهی دارند درین جهان همه چیزها را سرِجایِ خود می بینند. دُرُست مثل باغی است که ما واردِش شُدیم، اما این باغ استخر بسیار بزرگی دارد، و ما بجای اینکه به درختان نگاه کنیم توی استخر نگاه می کنیم لذا همه درختان سر و ته اند، همه چیز وارونه اند، تا انتهای عمر درختهـا را، میوه ها را و همه چیـز را وارونه می بینیم. تنها توصیه ای که این بزرگان می کنند این است که سرتان را یک ذره بالا کنید، اینقدر پائین نیاندازید، اینقدر گرفتار سر پائینی نشوید.
آن فقیــــر شهــــر ســربــــالا طلــــــب
گفت می خسبم درین مسجد به شب
سرتان را بالا بگیرید، خودِ درختان را می بینید، قامت راست و استوارشان را می بینید، و دیگر دچار فریب و دچار غرور نمی شوید. حرف امثال مولوی این است که عظمتهایی که تو دیدی، آنها عظمت نیست، آنها انحطاط است، وارونه است این عالم. می خندند به تو.
غیـــــرتم آید کــه پیشــت بیستند
بر تو می خندند و عـاشق نیستند
عاشق آن عاشقــان غیـــب باش
عـاشقــان چند روزه کـــــم تراش
ای که درمعنـا زشب خامش تری
گفت خود را چنـد جویی مشتری
ای کسی که هیچ روشنایی در وجود تو نیست، بقول آن ضرب المثل معروف که بعضی ها تنها نقطه روشنشان در زندگی، آتشِ سیگارشان است. چقدر به دنبال مشتری می روی ؟ فکر میکنی که اگر مشتریها به دورِ تو بجوشند، و دور بزنند، اون نشانِ عظمت است ؟ بعد مولوی می گوید آن چیزی که من را ناراحت می کند و مرا بجوش می آورد، این است که :
غیـــــرتم آید کــه پیشــت بیستند
بر تو می خندند و عاشق نیستند
تعریفت را می کنند، اما در دلشان به تو می خندند و عاشق تو نیستند.
عاشق آن عاشقــان غیـــب باش
عاشقــان چند روزه کـــــم تراش
این عاشقان به فرض هم که عاشق باشند، چند روزه اند، عمرِ کوتاهی دارند، و بالاخره ازمیان رفتنی اند و فانی اند. عشق و عاشقی اونی است که پایدار باشد، و نه از بین رفتنی.
عشــق بر مُــرده نبـاشد پـایــدار
عشـق را بر حـیٌ جان افـزای دار
غیــــرتم آیـد کــه پیشـت بیستند
بر تو می خندند و عاشق نیستند
عاشق آن عاشقــان غیـــب باش
عاشقــان چند روزه کـــــم تـراش
برتو خندید انکه گفتت این رواست، اونی که به تو می گوید این عالم دارالغرور نیست، فریب نیست، اونی که این جهان را به تو راست و آبجکتیو نشان می دهد به تو می خندد، تو را در غلط می اندازد، این جهان دارالغرورست، و همه چیزش وارونه است.
عارفان را سرمه ای هست آن بجـوی
تا که دریا گــردد آن چشـم چـو جـوی
تـو نه ای این جســـم تـو آن دیـده ای
وارهــی از جســم گـر جـان دیـده ای
یک چشم دیگری باید پیدا کنی، بعد خواهی دید که خیلی از این بلندیهای عالم پستی است. خیلی از آن عظمتها توی خالی و پوشالیست خیلی از این ادعاها کاذبست خیلی از آن وعده ها فریب است. واقعا اینطوریست، اما خُب نظام عالم اینطوریست که آدمیان به یک چیزهایی سرگرمند. با معذرت از همه دوستانِ عزیز حاضر، شعر اون شاعر را میخوانیم که گفت :
همـه انـدرز مـن بـه تـو ایـن است
که تو طفلی و سفره رنگین است
واقعا اینطوریست و این حقیقتی است که این بزرگان با ما درمیان نهادند برای اینکه ما را عزیز و مهم می دانستند. ببینید، شما وقتی کتابهای دینی، خصوصا قرآن را که بخوانید، احساس می کنید که خدا خیلی سربسر ما گذاشته، خیلی ور رفته به آدمیان، مثل اینکه خدا هیچ کاری نداشته درین عالم. خدای به این بزرگی با این عالمِ به این بزرگی، فقط بند کرده به این چهار تا آدمِ روی کُره زمین. این دقت خیلی مهم است. شما فرض کنید یکی از بزرگان مثلا به میهمانی به منزل شما بیاد و بعد چند روزی هم همینطور آنجا بماند، آنوقت یواش یواش فکر می کنید که نکنه این بیکاره و اصلا کاری نداره ! چه جوریست ؟ گفت که :
شــاه گــــر با تـو نشیند بر زمیــن
خویشتن بشناس و نیکـوتر نشین
حالا اگر خدای به این بزرگی آمده و پیش ما نشسته، ما باید خودمان را جمع و جور کنیم و باید بدانیم که یک حکمتی درین کار هست و از سرِ بیکاری نبوده :
آن که او شاه است او بیکار نیست
نالـه از وی طرفه کـوُ بیمـار نیست
او داره ناله می کنه، بیمارهم نیست، بخاطر ما داره ناله می کنه :
اندکـی جنبـش بکن همچون جنیـن
تا به بخشنددت دو چشـم نـور بیـن
دوســت دارد یـــار این آشفتگــــی
کوشـش بیهــــوده بـه از خفتگــی
انـدرین ره می تـراش و می خراش
تا دم آخِــر دمـی غــافـل مبــــاش
تـا دم آخِــــــر دمـــی آخِـــــر بُــوَد
که عنایـت با تـو صـاحـب سِـرٌ بُــوِد
هرکه می کوشد اگر مرد و زنست
چشم و گوش شـاه ما بر روزنست
آنـکه او شـاهست او بیــکار نیست
نـاله از وی طـرفه کـوُ بیمار نیست
ناله می کنه و بیمار نیست، به ما وَر میرود و پیش ما می نشیند و بیکار نیست.
شــاه گــــر با تـو نشیند بر زمیــن
خویشتن بشناس و نیکـوتر نشین
قدر این همنشینی را بدان، قـدر این سربسر گذاشتن را بدان، قدر این میهمان و میزبان شدن خدا را بدان. وقتی شما کتابهای دینی را می خوانید متوجه می شوید که بقدری خداوند سربسر این آدمیان گذاشته که آدم متعجب می شود، و این هیچ نیست مگر قدر و قیمتی که ما داریم. واقعا عزیزیم، مُهمیم، بالآخره اهمیت داریم ما. خداوند وقتیکه با ما اینچنین رفتار می کند، دلیلش عزت ماست. اوست که به ما بها میدهد.
چـوُن بـدُزدم ـچون حفیــظ مخــزن اوست
چوُن نباشم سخت روی پشت من اوست
جبــــــرئیـــــل مُعطمــن، آنگــــــاه دُزد ؟
عـــاشق عشق خـــــدا، آنگــــــاه مُزد ؟
ما چیزی را نمی دُزدیم از جایـی، خدا داده بما، خدا داده بما، ما سر سفره ی خدا نششسته ایم، و میهمان اوییم.
جملــه میهمـــاننـد در عــالـــم ولیــک
کم کسی داند کـه او میهمــان کیست
جملــه حیـراننـد و سـرگــردان عشـق
ای عجب این عشق سرگردان کیست
اگر ما قدر و قیمتی برای خودمان قایل می شویم، برای اینکه خدا قدر و قیمت داده به ما. این مسئله خیلی مهم است. در مکتبهای مادی، قیمتی که آدمیان دارند و به خود داده اند، قیمتی است کـه خودشان به خودشان می دهند. دُرست مثل اسکناسی که خودشان چاپ می کنند و خـودشان هم رویش عدد می نویسند. این پشتوانه نداره، اسکناس صد دلاری، هزار دلاری، یا صد هزار دلاری، اشکالی هم نداره. ولی خودتون چاپ کرده اید و خودتون هم رویش نوشته اید هزار دلار وصد هزار دلار. اسکناس پشتوانه دار مهمست، که این قیمت را از کجا آورده ؟ این مهمست.
شــاه آن باشـد که از خـود شـــه بُـوِد
نـی بـه مخــزنها و لشگــر شــه شود
هستی او دارد که هستی را از اوست
مخــزن او دارد کـه مخـزن عـار اوست
اسکناسی که قیمتش را خودش تعیین بکند، این در واقع بی قیمت است. در مکتبهای مادی، آدمیان خودشون اسکناس وجود خودشون را چاپ می کنند، خودشون وجود خودشون را سکه می زنند. ولی در مکاتب الهی قیمت را کس دیگری داده و بدلیل اینکه کس دیگری داده است این عزت، عزت ذاتیست، عزت پشتوانه دارست. کسی که خالق این بشر است او را عزت بخشیده است. این عزت همیشگی است، پاینده است، از دست نرفتنی است. گفت :
نـام شــــاهــان از درمهــــا بـرکننـــد
نـام احمـــــد تـا قیـامـت می زننـــــد
نـام احمــــد نـام جملــه انبیــاســـت
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
همه ی اون سکه ها یک روزی بـی اعتبار خـواهند شـد.
بل زر مضـــروب ضـــرب ایــــزدی
که نیـامـد کاسـد بـاشد سرمـدی
سکه ای که خدا زده است از اعتبار نمی افتد. و فقط صحبت این است که این سکه، این زر خودش را در منجلاب نیافکند. دوباره شعر اون شاعر را می خوانیم که :
همـه انـدرز مـن بـه تـو ایـن است
که تو طفلی و سفره رنگین است
پس نه عزت و نه ذلت، هیچکدام را از دست نمی نهیم و می دانیم که برای رسیدن به اون عزت، فُرو نهادن بادِ نخوت از سر شرط است.
گفتـا برو چـو خـاک تحمـل کـن ای فقیــه
یا هرچه خوانده ای همه در زیر خاک کن
برای همه شما حقیقتا آرزوی عزت جاودان داریم.
و السلام علیکم و رحمته اله و برکاته