۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

اخلاق عارفان (۲۳) - سروش ۲۷

بنام خدا
تاریخ نصب روی وبلاگ
October. 17. 2009

سلسله دروس اخلاق عارفان



از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش

(۲۷)
بسم الله ارحمن الرحیم

شناختنِ خویش، عزت نهادن به خویش، ارزان نفروختنِ خویش، اینها همه توصیه های کلان است، توصیه های نیکویی است و البته درجای خود هم به ما مدد می رساند. ولی کار در سلوک اخلاقی به اینجا ختم نمی شود. از اینجا به بعد هرکس باید برای خودش حسابی باز کند، و دقیقا پیش خود بسنجد که در کجا خود را می فروشد ؟ خود را می خواهد ؟ و در کجا خود را برای یک امر برتر از خود میخواهد و می طلبد ؟ این دوتا چنان هم مرز هستند، چنان دیوار به دیوار یکدیگرند که متاسفانه هیچ فرمولی، هیچ معیاری بدست نمی توان داد که در کجا آدمی خود خواهی می کند، و در کجا آدمی حقیقتا به خود عزت می نهد که باید بنهد.  و کار خیلی مشکل می شود.  اگر اخلاق وقتیکه به سطح فرد می رسد، فرمولهای خیلی روشنی داشت مثل ریاضی، اصلا اخلاقی بودن چندان ارزشی نداشت. دُرُست در همینجاها هست که دقت می برد، وسواس می خواهد و نهایت سخت گیری را می طلبد تا آدمی این دو مقوله را از یکدیگر جدا بکند.  و عظیم ترین نقطه های ضعف و عظیم ترین چاله ها و دامها در راه یک انسان اخلاقی دقیقا همینجاست. چون گاهی هست که انسان از چیزی لذت می برد، و خیلی هم روشن است که اگر در لذت بُردنِ او آبروی کس دیگری در خطر باشد، بدیهی است که در اینجا اگر کسی به لذت شخصی خود اعتبار بگذارد و آنرا اعمال بکند کار فوق العاده غلطی کرده است.

مثلا شما در مجلسی نشسته اید و می دانید که اگر ذکر کسی را بکنید، کسی را تحقیر کنید، کوچک کنید، ممکن است که دیگران را هم خوش بیاید، ممکن است که یک لذت پیروزی عاجلی هم به شما دست بدهد. اما وقتی که به پای لذت شما شخصیت کسی، آبروی کسی خُرد می شود، غلط است، زشت است، غیر اخلاقیست که شما اینکار را بکنید. تا اینجاش را ما می فهمیم، برای همه ما قابل تشخیص است.

خود را برتر از دیگران نشاندن، خود را برتر از هر کسی در هر مرتبه ای که هست، اگر آدمی اخلاقا برتر از دیگران خود را بنشاند، دچار خودبینی است. بدون تردید، هیـچ شکی در این نیست، تا اینجا هم میشود فهمید. شما به دلتان مراجعه کنید، شاید این معنا برایتان روشن باشد که آیا واقعا هیچگاه در طول عمرکوتاه یا بلندتان شده که (پیش آمده است) گمان کنید که کسی یا کسانی از شما فروترند ؟ حالا اگر چنین تصوری و چنین توهُمی یکوقتی برای شما پیدا شده است، حتی برای یک لحظه، آنها لحظه های خطرناکی است. آنجاها آدمی می تواند خود را محک بزند و کاملا بشناسد. این که پاره ای از بزرگان توصیه می کردند هیچ موقع کلمه من را بکار نبرید، بخاطر همین بود که چنان غرورهایی کسی را نگیرد. برای اینکه چنان غرورهایی کسی را نگیرد همیشه توصیه می کردند که پیش ستایشگران ننشینید. از کسانی که تعریفتان را می کنند جدا بشوید. مایل نباشید که با آنها رفت و آمد داشته باشید، در صورت ستایشگران خاک بپاشید. این توصیه ها را می کردند بخاطر اینکه آن اژدهای خطرناک بیدار نشود.

معیارهای اجتماعی در اینجا تا حدودی کارگر است. در روابطی که آدمی با دیگران دارد، در خیالاتی که راجع به دیگران می کند، و اصلا در اینجا دیگری نقش بزرگی را بازی می کند که همیشه انسان این تقابل و مواجهه خود با دیگران را مد نظر داشته باشد و ببیند که نسبت به دیگران چگونه می اندیشد. لازم نیست که شخص دردلِ خود آگاهانه بگوید من از فلانی برترم، اما همین که دیگری را تحقیر می کند، مسخره می کند، زخم زبان می زند، غیبت می کند، یا حتی در مقام مبالغه کسی را بیش از آنچه که هست بالا می برد، همه اینها علامت این است که دچار مشکل شخصیتی است و باید خودش را علاج بکند. 

حالا تازه وقتیکه همه این مراحل و مراتب را شخص پشت سر گذاشت، هنوزما با مشکل اصلی روبرو هستیم، و اون اینکه در کجا خود خواهی را پر و بال می دهیم، حتی در عالم شخصی و نفسی. و در کجا ما به ندای واقعیِ وجودِ خودمان پاسخ می دهیم. وقتی که به خلاقیت می اندیشیم، وقتی که به شکوفایی می اندیشیم. آیا این خلاقیتی که برای خود ایجاد و تحصیل می کنیم از جنس خود خواهی است ؟ و یا از جنس خود شکوفا کردن و عزتِ نفس است ؟ کدام یک از اینها است ؟ در هر کسی به نوبه ی خود فرق می کند. و در چارچوب ویژه ی شخصیت هرکسی این مسئله تفاوت می کند.

نشست و برخاستِ با کسانی که این مراحل را آزموده اند و در اینجاها امتحان پس داده اند بسیار
نیکوست. آدمی را به دقایقی متوجه می کند که درحال عادی و برای یک انسان معمولی و نیازموده و تجربه ناکرده توجه به اون دقایق علی الاغلب ناممکن است.

                                      هین رعیت بـاش چون سلطـان نه ای
تک مـران چون مــرد کشتیبــان نه ای
چون نه ای کـامــل دُکـان تنهـا مگیــر
دست خوش می باش تا گردی خمیر
نـازنینــی تـو ولــــی در حــد خویــش
اللـه اللـه پـــا منـــه زانـدازه بیــــــش
پنجـه بــا مــردان مـزن ای بـوالهــوس
بـرتـر از سلطان چه می رانی فــرس

گاهی هوسِ برتر از سلطان راندن، گاهی هوسِ پنجه زدن با مردان، گاهی هوسِ جلو زدن و سبقت گرفتن از کاملان در آدمی پیدا می شود.
چون نه ای کامــل دُکـان تنهــا مگیــر
دست خوش می باش تا گردی خمیر
چون زخود رستی همه بُرهـان شدی
چون که گفتی بنده ام،سلطان شدی

ما در خیلی از وقتها فراموش می کنیم که شرط سلطنت عبـور از مقام بندگی است. به تعبیر سعدی که گفت :
ای محـرم راز و مونـــس جانـــم
چندین به مفـــارقــت مرنجـــانم
ای راحـــت اندرون مجــــــروحم
جمعیــــت خاطــــــر پریشــــانم
آنکس که مــرا به باغ می خواند
بی روی تو می برد به زنــــدانم
یک روز به بندگــی قبـولم کُـــن
روز دگـــرم ببین که سلطــــانم

فراموش می کنیم که شرط سلوک و طریق مُقدم بر سلطانی، بندگی است. به همین جهت در کثیری از موارد ما به خودمان اعتمادی می کنیم که نباید آن اعتماد را بکنیم. از حرفهای خیلی مهم مولانا و عارفان بزرگی مثل او این است می گوید که مردم سرِ تسلیم و سر بندگی ندارند، برای اینکه خودشان را بنده نمی دانند، و پیشا پیش خدا شده اند. شاید برایتان قبلا گفته باشیم،  مولوی سِرٌ بُت پرستی را برای ما توضیح می دهد. دقت بکنید به این حرف، به این تحلیل تا قدری به دقائق این مرزهای ظریف خودخواهی و خود پرستی، عزت نفس و ذلت نفس پی ببرید. می گوید چرا یک عده ای بُت پرستی می کنند ؟ بُت پرستی آنقدر رسواست، آنقدر بی معناست که حتی توجیه او برای هیچ انسان عاقلی مُیسر نیست.

شما بیائید یک سنگی را بتراشید، یک مجسمه ای را بتراشید به دست خودتان و به اندازه ای که خودتان می خواهید، به قدر و قیافه و چهره ای که خودتان می پسندید، و بعد بگذارید در جایی و به او تعظیم بکنید. از عبادت کردن خدای بزرگ، خدای قهار، آفریدگار این جهان سر پیچی بکنید اما یک بُتی را بپرستید. شبیه همان داستان گوساله ی سامری. مولوی می گوید که وقتی موسی از مناجات در کوه طور برگشت دید پیروانش گوساله پرست شدند، یکی از آنها را پیدا کرد و گفت من یک سئوالی از تو داشتم، سئوالم این است که تو مرا به پیغمبری قبول نکردی ولی این گوساله چکار کرد که او را به خدایی قبولش کردی ؟ چه مکانیزمی اینجا وجود دارد ؟ که انسان می تواند و حاضر می شود که یک بُتی را که خود تراشیده است به خدایی برگیرد ؟ این سئوال مهمی است. فخر رازی هم در تفسیر کبیر خودش همین سئوال را مطرح کرده است که این بُت پرستی چرا رواج یافت ؟ چرا به عقل عاقلان نرسید که این کار کار بی معنا و بی دفاع و بی توجیهی است. آدم خدا را بگذارد و بُت را بپرستد ! اگر نمی پرستی، هیچ چیزی را نپرست، نه خدا را و نه بُت را. این جای عوض کردن، و یکی را جانشین دیگری کردن یعنی چه ؟ و حالا تحلیل عارفانه مولوی این است، می گوید : این بُت سنگی تراشیده ی شماست، میگوید که می دانم سِرٌش چیست، چون این بُت را خودتان ساختید. در سجده ی به بُت، به خودتان سجده می کنید. همان خودخواهی است که اکستنشن پیدا کرده است، همان خود است که بیرون هم تحقق پیدا کرده، و وقتی که به اون بُتِ خود ساخته ی خود تراشیده سجده می بری، به اون مصنوع خود سجده می بری، در واقع به خود سجده بُرده ای. تو حاضر نیستی به خدا سجده ببری، چون او که مصنوع تو نیست، او برتر از توست، نمی خواهی خم بشوی، نمی خواهی خودت را جلوی یک برتر از خود بشکنی. حساب خود شکنی در کار تو نیست، اون ذلت حقیقی را نمی پذیری. اگر حتی می پرستی، این پرستش را چنان وارونه می کنی، چنان واژگونه می کنی، چنان مسخ می کنی که صورت پرستش غیر دارد، اما در واقع پرستش خویشتن است. و بُت پرستی از اینجا خوشمزه میشود، از اینجا لذت آور می شود که آدمی خود را می پرستد، بپای خود قربانی می کند، برای خود هدیه و نیاز می برد. در حقیقت خودِ خود را بسط داده است و در جهـان خارج هم صورتهایی از او را فراهم کرده است. و لذا نهایتا هم در آستانه ی خود سرِ تعظیم فرود می آورد و سجده می کند.

سجده کردنِ به خداوند و نزد او سجود بردن معنای فوق العاده مهمی دارد، که میتواند اگر از معنای خودش خارج بشود سر از آنگونه مفاسد و اندیشه ها و اَعمال فوق العاده توجیه ناپذیر و خرد ناپذیر در آورد. اما حالا برای یک بُت پرست، برای یک انسان ساجد غیر، برای یک انسان به خدا پشت کرده شاید خیلی تحلیل و فهم دقیق این معنا مشکل باشد. و قبولش آسان نباشد که چگونه خدا را وانهاده است و به بُت سجده می کند و چگونه اون بُتِ خود خواهی در اینجا چهره نشان میدهد. دیگری باید آدمی را متوجه بکند. و هرکسی البته باید بُت خود را بشناسد. 

بله، خدا پرستی معنای خیلی ظریف و دقیقی دارد. ظاهر امر این است که آدمی اسم خدا می برد و سجده به درگاه خدا می کند، ولی حقیقتِ امر، شکستنِ خویش است، و زیر پا نهادن ادعای خدایی خویشتن است، حقیقت امر این است. حرفی که می خواهیم بزنیم این است که عارفان ما حقیقت سخنشان این بود که چون تو عزیزی، از تو می خواهیم که جامه های خفت و ذلت را بیرون بیاوری، آنچه که گمان می کنی برتریست، اون در واقع فرو نشستن است، اون ذلت است. این که گمان می کنی که اگر خود را بزرگ ببینی و خود را برتر ببینی، به علم بنازی، به مال بنازی، به دنیا بنازی، به دیگران فخر بفروشی اینها نشان عظمت توست، خیر. در واقع اینها وارونه دیدنِ واقعیت است. اینها نشان ذلت توست، نشان خفتِ و انحطاط توست، چون تو عزیزی، اینها را با تو می گوئیم. عزت نفس در بُنِ اینها نهفته است.  حقِ خودت را بگیر، حقِ تو دارد پایمال میشود. عزت به معنای طلبکار بودن نیست وقتیکه طلبی در کار نیست، عزت به معنای مدعی غنی بودن نیست وقتیکه جان آدمی در محض فقر است، عزت به معنای ادعای طهارت نیست وقتیکه نجاست سراپای وجود آدمی را گرفته است.  اون پندارها هیچگاه برای آدمی عزت واقعی نمی آورد.
در تعبیرات قرآنی هم آمده که : این جهان دارالغرور است. و غرور یعنی فریب، غرور نه به معنای فخر و خود پسندی که در اینجا معنای درستی نیست. غرور یعنی فریب، یعنی این جهان سرای فریب است، خانه ایست که به ذات و به طبع آدمی را گول میزند و شیره می مالد سرِ آدمیان، کلاه برداری می کند. و مولوی توضیح میدهد که چرا این دنیا دارالغرور است ؟ چون همه چیز در او وارونه دیده می شود. فقط کسانی که چشمهای الهی دارند درین جهان همه چیزها را سرِجایِ خود می بینند. دُرُست مثل باغی است که ما واردِش شُدیم، اما این باغ استخر بسیار بزرگی دارد، و ما بجای اینکه به درختان نگاه کنیم توی استخر نگاه می کنیم لذا همه درختان سر و ته اند، همه چیز وارونه اند، تا انتهای عمر درختهـا را، میوه ها را و همه چیـز را وارونه می بینیم. تنها توصیه ای که این بزرگان می کنند این است که سرتان را یک ذره بالا کنید، اینقدر پائین نیاندازید، اینقدر گرفتار سر پائینی نشوید.
آن فقیــــر شهــــر ســربــــالا طلــــــب
گفت می خسبم درین مسجد به شب
سرتان را بالا بگیرید، خودِ درختان را می بینید، قامت راست و استوارشان را می بینید، و دیگر دچار فریب و دچار غرور نمی شوید. حرف امثال مولوی این است که عظمتهایی که تو دیدی، آنها عظمت نیست، آنها انحطاط است، وارونه است این عالم. می خندند به تو.
غیـــــرتم آید کــه پیشــت بیستند
بر تو می خندند و عـاشق نیستند
عاشق آن عاشقــان غیـــب باش
عـاشقــان چند روزه کـــــم تراش
ای که درمعنـا زشب خامش تری
گفت خود را چنـد جویی مشتری
ای کسی که هیچ روشنایی در وجود تو نیست، بقول آن ضرب المثل معروف که بعضی ها تنها نقطه روشنشان در زندگی، آتشِ سیگارشان است. چقدر به دنبال مشتری می روی ؟ فکر میکنی که اگر مشتریها به دورِ تو بجوشند، و دور بزنند، اون نشانِ عظمت است ؟ بعد مولوی می گوید آن چیزی که من را ناراحت می کند و مرا بجوش می آورد، این است که :
غیـــــرتم آید کــه پیشــت بیستند
بر تو می خندند و عاشق نیستند
تعریفت را می کنند، اما در دلشان به تو می خندند و عاشق تو نیستند.
عاشق آن عاشقــان غیـــب باش
عاشقــان چند روزه کـــــم تراش
این عاشقان به فرض هم که عاشق باشند، چند روزه اند، عمرِ کوتاهی دارند، و بالاخره ازمیان رفتنی اند و فانی اند. عشق و عاشقی اونی است که پایدار باشد، و نه از بین رفتنی.
عشــق بر مُــرده نبـاشد پـایــدار
عشـق را بر حـیٌ جان افـزای دار
غیــــرتم آیـد کــه پیشـت بیستند
بر تو می خندند و عاشق نیستند
عاشق آن عاشقــان غیـــب باش
عاشقــان چند روزه کـــــم تـراش
برتو خندید انکه گفتت این رواست، اونی که به تو می گوید این عالم دارالغرور نیست، فریب نیست، اونی که این جهان را به تو راست و آبجکتیو نشان می دهد به تو می خندد، تو را در غلط می اندازد، این جهان دارالغرورست، و همه چیزش وارونه است.
عارفان را سرمه ای هست آن بجـوی
تا که دریا گــردد آن چشـم چـو جـوی
تـو نه ای این جســـم تـو آن دیـده ای
وارهــی از جســم گـر جـان دیـده ای
یک چشم دیگری باید پیدا کنی، بعد خواهی دید که خیلی از این بلندیهای عالم پستی است. خیلی از آن عظمتها توی خالی و پوشالیست خیلی از این ادعاها کاذبست خیلی از آن وعده ها فریب است. واقعا اینطوریست، اما خُب نظام عالم اینطوریست که آدمیان به یک چیزهایی سرگرمند. با معذرت از همه دوستانِ عزیز حاضر، شعر اون شاعر را میخوانیم که گفت :
همـه انـدرز مـن بـه تـو ایـن است
که تو طفلی و سفره رنگین است
واقعا اینطوریست و این حقیقتی است که این بزرگان با ما درمیان نهادند برای اینکه ما را عزیز و مهم می دانستند. ببینید، شما وقتی کتابهای دینی، خصوصا قرآن را که بخوانید، احساس می کنید که خدا خیلی سربسر ما گذاشته، خیلی ور رفته به آدمیان، مثل اینکه خدا هیچ کاری نداشته درین عالم.  خدای به این بزرگی با این عالمِ به این بزرگی، فقط بند کرده به این چهار تا آدمِ روی کُره زمین.  این دقت خیلی مهم است. شما فرض کنید یکی از بزرگان مثلا به میهمانی به منزل شما بیاد و بعد چند روزی هم همینطور آنجا بماند، آنوقت یواش یواش فکر می کنید که نکنه این بیکاره و اصلا کاری نداره ! چه جوریست ؟ گفت که :
شــاه گــــر با تـو نشیند بر زمیــن
خویشتن بشناس و نیکـوتر نشین
حالا اگر خدای به این بزرگی آمده و پیش ما نشسته، ما باید خودمان را جمع و جور کنیم و باید بدانیم که یک حکمتی درین کار هست و از سرِ بیکاری نبوده :
آن که او شاه است او بیکار نیست
نالـه از وی طرفه کـوُ بیمـار نیست
او داره ناله می کنه، بیمارهم نیست، بخاطر ما داره ناله می کنه :
اندکـی جنبـش بکن همچون جنیـن
تا به بخشنددت دو چشـم نـور بیـن
دوســت دارد یـــار این آشفتگــــی
کوشـش بیهــــوده بـه از خفتگــی
انـدرین ره می تـراش و می خراش
تا دم آخِــر دمـی غــافـل مبــــاش
تـا دم آخِــــــر دمـــی آخِـــــر بُــوَد
که عنایـت با تـو صـاحـب سِـرٌ بُــوِد
هرکه می کوشد اگر مرد و زنست
چشم و گوش شـاه ما بر روزنست
آنـکه او شـاهست او بیــکار نیست
نـاله از وی طـرفه کـوُ بیمار نیست
ناله می کنه و بیمار نیست، به ما وَر میرود و پیش ما می نشیند و بیکار نیست.
شــاه گــــر با تـو نشیند بر زمیــن
خویشتن بشناس و نیکـوتر نشین
قدر این همنشینی را بدان، قـدر این سربسر گذاشتن را بدان، قدر این میهمان و میزبان شدن خدا را بدان. وقتی شما کتابهای دینی را می خوانید متوجه می شوید که بقدری خداوند سربسر این آدمیان گذاشته که آدم متعجب می شود، و این هیچ نیست مگر قدر و قیمتی که ما داریم.  واقعا عزیزیم، مُهمیم، بالآخره اهمیت داریم ما.  خداوند وقتیکه با ما اینچنین رفتار می کند، دلیلش عزت ماست. اوست که به ما بها میدهد.
چـوُن بـدُزدم ـچون حفیــظ مخــزن اوست
چوُن نباشم سخت روی پشت من اوست
جبــــــرئیـــــل مُعطمــن، آنگــــــاه دُزد ؟
عـــاشق عشق خـــــدا، آنگــــــاه مُزد ؟
ما چیزی را نمی دُزدیم از جایـی، خدا داده بما، خدا داده بما، ما سر سفره ی خدا نششسته   ایم، و میهمان اوییم.
جملــه میهمـــاننـد در عــالـــم ولیــک
کم کسی داند کـه او میهمــان کیست
جملــه حیـراننـد و سـرگــردان عشـق
ای عجب این عشق سرگردان کیست
اگر ما قدر و قیمتی برای خودمان قایل می شویم، برای اینکه خدا قدر و قیمت داده به ما.  این مسئله خیلی مهم است. در مکتبهای مادی، قیمتی که آدمیان دارند و به خود داده اند، قیمتی است کـه خودشان به خودشان می دهند. دُرست مثل اسکناسی که خودشان چاپ می کنند و خـودشان هم رویش عدد می نویسند. این پشتوانه نداره، اسکناس صد دلاری، هزار دلاری، یا صد هزار دلاری، اشکالی هم نداره. ولی خودتون چاپ کرده اید و خودتون هم رویش نوشته اید هزار دلار وصد هزار دلار. اسکناس پشتوانه دار مهمست، که این قیمت را از کجا آورده ؟ این مهمست. 
شــاه آن باشـد که از خـود شـــه بُـوِد
نـی بـه مخــزنها و لشگــر شــه شود
هستی او دارد که هستی را از اوست
مخــزن او دارد کـه مخـزن عـار اوست
اسکناسی که قیمتش را خودش تعیین بکند، این در واقع بی قیمت است. در مکتبهای مادی، آدمیان خودشون اسکناس وجود خودشون را چاپ می کنند، خودشون وجود خودشون را سکه می زنند. ولی در مکاتب الهی قیمت را کس دیگری داده و بدلیل اینکه کس دیگری داده است این عزت، عزت ذاتیست، عزت پشتوانه دارست. کسی که خالق این بشر است او را عزت بخشیده است. این عزت همیشگی است، پاینده است، از دست نرفتنی است. گفت :
نـام شــــاهــان از درمهــــا بـرکننـــد
نـام احمـــــد تـا قیـامـت می زننـــــد
نـام احمــــد نـام جملــه انبیــاســـت
چون که صد آمد نود هم پیش ماست
همه ی اون سکه ها یک روزی بـی اعتبار خـواهند شـد.
بل زر مضـــروب ضـــرب ایــــزدی
که نیـامـد کاسـد بـاشد سرمـدی
سکه ای که خدا زده است از اعتبار نمی افتد. و فقط صحبت این است که این سکه، این زر خودش را در منجلاب نیافکند. دوباره شعر اون شاعر را می خوانیم که :
همـه انـدرز مـن بـه تـو ایـن است
که تو طفلی و سفره رنگین است
پس نه عزت و نه ذلت، هیچکدام را از دست نمی نهیم و می دانیم که برای رسیدن به اون عزت، فُرو نهادن بادِ نخوت از سر شرط است.
گفتـا برو چـو خـاک تحمـل کـن ای فقیــه
یا هرچه خوانده ای همه در زیر خاک کن
برای همه شما حقیقتا آرزوی عزت جاودان داریم.

و السلام علیکم و رحمته اله و برکاته

تمـاشـای جـان (۱) - سروش ۲۶

تمـاشــــای جـــان


از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش

(۲۶)

بسم الله ارحمن الرحیم

مولانا جلال الدین بلخی در دیوان شمس غزل نیکویی دارد که هم بمناسبت فرا رسیدن بهار است و هم در آن سخن از تماشای جان می رود که در ادبیات عرفانی ما مفهوم فوق العاده مهم و فربه ایست.  ابتدا ابیاتی از آن غزل مبارک را بخوانیم و بعد در باب تماشا کردنِ جان و یا همراه شدن برای رفتن به تماشاخانه ی جان با شما موضوع را ادامه دهیم.
پنهـان مشـو که روی تـو بـر مـا مبـارک است
نظـــاره ی تـو بـرهمـه جـان ها مبـارک است
یک لحظــه ســایـه از سـر مــا دورتــــر مکُــن
دانستـه ای که سـایه ی عنقــا مبـارک است
ای نــوبهـــار حُســن بیــا کـان هــوای خـوش
بـر بــاغ و راق گلشن وصحــرا مبـــارک است
ای بستگـــان تـن به تمــاشــای جــان رویـــد
آخــر رســول گفــت تمــاشــا مبــــارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بی وفاست
نقشـی که رنـگ بسـت ز بـالا مبـــارک است
بـر خـاکیـان جمــال بهـــاران خجستــه است
بـر مـــاهیـــان تپیـــدن دریـــــا مبـــارک است
دل را قـــــرار نیســـت که از شــــوق دم زنــد
جان سجده می کند که خدایـا مبـارک است
این غزل مبارک و پُر از برکت و پُر از خجستگی از دهان شیرین و از قلم دلنشین مولانا برخاسته است و بر کاغذ نشسته است، و امروز بدست من و شما و به سمع و بصر من و شما می رسد. در مرتبه اول، سخن از مبارکی است.  در مرتبه دوم، سخن از بهار است و سبزی و تراوت و حیات و جانبخشی که بدنبال آن می آید.  و در مرتبه سوم، نتیجه گیری مهم مولاناست که حالا که بهار در رسیده و حالا که طبیعت زندگی را از نو گرفته و جان تازه ای در کالبد او دمیده شده، بهترین کار این است که بستگان تن به تماشای جان بروند.  از طبیعت بیآموزند، نُو شُدن جامه را و نُو شدن جان را ببینند، و تماشاگر جان باشند.

آنچه که من می خواهم بگویم در خصوص همین معناست.  یعنی تماشاگر جان بودن و رهایی از بستگی ی تن، و منظره جان را پیش چشم نهادن و در او نگریستن، و در جان خیره ماندن و چشم برگرفتن، و از این طریق جان تازه ای یافتن است. کلمه ی تماشا، کلمه ی زیبایی است.  این کلمه عربی است، و اصلا به معنای نگاه کردن و تماشا کردن که امروز در فارسی بکار می بریم نیست. تماشا در عربی از ریشه مشی می آید، و مشی به معنای راه رفتن است، راهی که در پیش دارند، و تماشا یعنی او یا چند نفر بیرون رفته و راه بروند، به گردش بروند. اما چون معمولاً وقتی که چند نفر حرکت می کردند برای اینکه به دل طبیعت بروند و در کنار هم باشند، تماشا هم، یعنی نگریستن به مناظری هم همراه آن بود، و رفته رفته تماشا کردن به معنای همین تماشا کردن امروزی شد.  یعنی نگریستن. دیدن، نظاره کردن و در منظره ی مطبوعی چشم دوختن شد.  در اشعار سعدی هست که :
ســروِ سیمینـا بـه صحــرا میــروی
نیک بد عهدی که بی مـا می روی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینـی یـا بـه عمـدا می روی
گر تمـاشـا می کنی در خـود نگـــر
یـا به خوشتر زین تماشا می روی
می نـوازی بنـــده را یا می کُشی
می نشینی یک نفس یا می روی
ای تمــاشــاگـاه عــــالم روی تـــو
از چـه رو بهــر تمــاشـــا می روی
کلمه تماشا که سعدی در اینجا با او بازی هم کرده و این غزل فوق العاده لطیف و صمیمی را ازش ساخته است هم به معنای رفتنِ و هم اینکه همراه دیگران به بیرون رفتن و تماشا کردن است.  باز در غزل دیگری سعدی می گوید که :
من ندانستم از اول که تـو بی مهـر و وفـایـی
عهــد نـابستـن از آن به که ببنــدی و نپایــی
دوستـان عیـب کنندم که چـرا دل به تـو دادم
بایـد اول به تـو گفتـن که چنین خـوب چرایی
پـرده بـردار که بیگـــانـه خـود این روی نبینــد
تـو بــزرگـی و در آیینــه ی کــوچک ننُمــایــی
روز صحرا و نشاط است و لب جوی و تماشا
در همه شهـر دلـی نیست که دیگـر برُبایــی
گفته بـودم چـو بیـایـی غـم دل بـا تـو بگــویـم
چه بگـویم که غـم از دل بـرود چون تـو بیـایی
شمع را بایـد از آن خانه بُـرون بُـردن و کُشتن
تا که همسایه نداند که تـو در خانه ی مـایـی
پس باز هم سخن از تماشا کردن است که هم بیرون رفتن به کشتزار به مرغزار و نظاره کردن زیبایی های طبیعت با دوستان با دلبران همراهی و همنوایی کردن، و هم چشم بر منظره های زیبا دوختن و چشم را به رفتن، فرستادن روانه کردن و منظره ها را صید کردن است. این تعبیر تماشا، تعبیر آشنایی است.  امروز هم ما آنرا به همین معنا بکار می بریم، منتهی تماشا البته مراتب دارد، انواع دارد. خودِ نگاه، بخودی خود واجد مُحتوایی نیست.  محتوی را اون منظره ای می دهد که آدمی در او خیره می ماند.  چشم دوختن وقتی معطوف به منظره ای بشود که اون منظره متعالیست، نگاه هم البته از مرتبه ی والایی برخوردار خواهد بود. و اگر منظره منظره ی پستی باشد، نگاه کردن هم بی ارزش خواهد بود. 

سخن تمام عارفان و عالمان به ما این بود که منظر خود را انتخاب کنید که در چه چیز می خواهید نگاه بکنید، و با نگاه کردن خود چه چیزی را می خواهید بدست بیاورید. نگاه کردن داستان غریبی است، ما حواس زیادی داریم، حداقل پنج حس داریم، ولی بیش از همه ی حواسمان، چشممان را بکار می بریم.  در فلسفه علم تعبیر "آبزرویشن" وقتی بکار می رود، به معنای مطلق تجربه است، به معنای مطلق "اکسپریمنت" است.  این به تعبیر عالمان از باب غلبه است چون بیشتر تجربه های حسی و علمی از طریق چشم صورت می گیرد.  این است که هر تجربه ای را آبزرویشن می خوانند، گرچه که می دانیم آبزرویشن متعلق به نگاه کردن است. 

روانشناسان می گویند که انسان شاید حدود هشتاد درصد ادراکات خودش را از طریق چشم می گیرد.  سهراب سپهری هم می گفت که "ما هیچ، ما نگاه"  یعنی ما هیچ چی نیستیم جُز یک جُفت چشمی که برای دیدن، برای  نگریستن و نظاره کردن آفریده اند.  مولوی هم می گفت که :
بعد از این مـا دیده خواهیم از تو بـس
تـا نپوشد بحــــــر را خاشاک و خـس
عارفان را سُرمه ای هست آن بجوی
تا که دریــا گردد این چشم چو جـوُی
چشم دریـــــا دیگـرست و کـــف دگـر
کــــف بهـل از دیـــده ی دریـــــا نگـــر
ما از این به بعد از خداوند یک جفت چشم می خواهیم، یک جفت چشمی که بداند چه چیز را ببیند، چه چیز را تماشا کند و در چه منظره ای خیره بماند. یک جفت چشمی که تار نباشد، بینا و روشن باشد، یک جفت چشمی که وقتی به دریا نگاه می کند کف را از آب تمیز بدهد و به کف تعلق پیدا نکند.  بلکه کف را بشکافد، آبی را که در زیر او نهفته است را ببیند و دریابد :
این سببهـا بـر نظـرها پـرده هاست
که نه هر دیدار صُنعش را سزاست
دیده ای بایـد ســبـب ســوراخ کُـن
تـا حُجُــب را بــرکنــد از بیـــخ و بُـن
تـا مسـبـب بینــد انـدر لامکــــــــان
هـرزه دانـد جهد و اکساب و دُکــان
یک جفت چشمی که ظاهربین نباشد، بلکه باطن بین باشد. یک جفت چشمی که تن شناس نباشد، بلکه جان شناس باشد.  بستگی به تن را رها کند، و بستگی جان را بپذیرد. این همان دعایی است که همه ی عارفان از خداوند کرده اند. و مولوی یک قدم فراتر می رود، ببینید، چشم را که خداوند ظاهراً به همه ی ما داده، و همه مان هم فکر می کنیم که بیناییم و لذا شاید درخواست چشم برایمان سنگین باشد، پس بهتر است که یک چیز دیگری را تمنا بکند، بنابرین می گوید یک سرمه ای وجود دارد، یک سرمه ای که اگر به چشم بکشید آنگاه بیناتر می شویم و مناظری که با چشم سرمه نکشیده، با چشم عادی و غیر مسلح نمی بینیم را بتوانیم ببینیم :
عارفان را سُرمه ای هست آن بجـــوی
تـا که دریــــا گردد این چشم چو جـوُی
همه اینها به معنای تماشا کردن است، به معنای داشتن چشم بیناست.
قاضیــانی که به ظـاهــر می تننـــد
حکـم بـر احــوال ظـاهــر می کننــد
مـا که باطـن بیـن جمله کشـــوریم
دل بینیــــم و بـه ظــاهــر ننگــــریم
جهــد کُن تا پیـرعقـل و دین شـوی
تـا چو عقل کُل تو باطـن بین شوی
کسانی هستند که به احوال ظاهر نظر می کنند و داوریهایشان را بر همان اساس بنا می کنند، و کسانی هستند که به احوال باطن نظر می کنند و داوریهایشان را بر بواطن استوار می کنند.  همه اینها معطوف به نحوه ی نگریستن و متعلق به تماشا و نگریستن ماست. 

در داستان مشهور "اژدها و مارگیر" هم مولوی به همین قصه ی تماشا اشاره می کند.  میگوید که مارگیر رفت و اژدهای افسرده ای را گرفت و آورد.  زیر آفتاب عراق اژدها جان گرفت و مارگیر را ابتدا درید و دیگران را هم طعمه خود کرد.  قبلاً هم اشاره کردیم که چرا مارگیر اژدها می گرفت ؟ برای اینکه مردم طالب تماشای اژدها بودند، مایل بودند که یک امر تماشایی، یک منظره تماشایی را داشته و در او خیره بمانند، لذا به تماشای اژدها می آمدند.  مولوی دُرُست انگشت برهمین نکته می گذارد و می گوید که :
آدمی کــوه است چـوُن مفتـون شود
کــــوه انــدر مــار حیــران چـوُن شـود
صـد هـزاران مـار و کُه حیـران اوست
او چرا حیران شدست و مـار دوست
این انسان که تماشایی ترین منظره عالم است، ببین چقدر تنزل کرده که طالب تماشای یک اژدهای اسطوره ای شده است ! عُمر خود را، وقت خود را، لذات دیگر خود را فرو می نهد، می آید برای اینکه یک اژدهایی را ببیند. در صورتی که همه ی دنیا در ما متحیرند، همه ی هستی باید به تماشای ما آدمیان بیاد، ولی آدمی آنقدر پایین آمده و خود را فراموش کرده که مفتون یک اژدها شده است و به تماشای اژدها می رود. 

در ابتدای بایبل (تورات) هست که خداوند آدمی را بر صورت خویش آفریده. این تعبیر، تعبیر آشناییست برای همه ی ما. در روایات اسلامی هم هست که خَلَقَ اللهُ آدَمَ عَلَی صُورَتِه خداوند آدمی را بر صورت خود آفرید، ما شبیه خدائیم، ما شکل خدائیم، ما خدای روی زمینیم.  از این توصیف عالی تر و مفهوم تر و رساتر و عمیق تر امکان ندارد.  خداوند برصورت خویش ساخته است، ما صورت بر صورت خداوندیم، یعنی شبیه ترین موجود به خدا مائیم. لذا اگر خداوند تماشاییست، ما هم تماشایی هستیم. این آدمی تماشایی است، چون وقتی در او تماشا بکنید خدا را تماشا کرده اید. حافظ گفت :
ای هُـدهُـد صبـا به سبـا می فرستمت
بنگـر که از کجــا به کجــا می فرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جـا به آشیـان وفـــا می فرستمـت
در راه عشق مرحله قُـرب و بُعـد نیست
می بینمت عیـان و دُعــا می فرستمت
در روی خـود تفـــرُج صنــع خـــدای کُـن
کآیینـــه ی خــدای نمـــا می فرستمت
ما خودمان را اگر تماشا کنیم، خدای را تماشا کرده ایم، به این معناست که خدا به ما خیلی نزدیک است.
دوست نزدیکتــر از من به من است
ایـن عجـب تــر که مـــن از وی دوُرم
چه کنم با که توان گفت که دوست
در کنــــــار مــن و مــن مهجــــــورم
حقیقتاً نکته ی بلندیست ولی چون در میان سخنان پراکنده به گوش ما خورده قدرش را و اهمیتش را نمی دانیم و درک نمی کنیم.  پس :
ای بستگان تن به تمـاشــای جان رویـد
آخـر رسـول گفـت تماشـا مبـارک است
این تماشایی که مبارک است، خجسته است پُر برکت است، تماشایی است که انسان چشمش را از بدنش بردارد و به جانش بدوُزد. این بدن از نظر عارفان ما در حکم یک پوسته است و اون جان یک مغز است.  منتها به تعبیرهمان بزرگان، بعضی این پوسته شان آنقدر ستبرست که دیگر جایی برای مغز نمانده، و به آنها می گویند که جانشان جسمانی شده.  یعنی این جسم آنقدر ستبر شده، آنقدر کُلُفت و حجیم شده که اصلاً جای را بر جان تنگ کرده.  یعنی این آدمی را وقتی می بینی، یک پارچه بدنِ، یک پارچه تنِ، یک پارچه حجاب و غیبت و تاریکی و تیرگیست.  جایی از روشنایی جان در او باقی نمانده.  از آنطرف کسانی هستند که آنقدر روحشان بزرگ و لطیفِ که گویی این جای را بر بدنش تنگ کرده، بدن شان شفاف شده، شما وقتی با اینها حرف می زنید یا روبروُ می شوید مثل  اینکه تنی در میان نیست، شما مستقیماً با روحِ اینها صحبت می کنید :
پـس بـزرگان ایـن نگفتنــد از گــــزاف
جسم پاکان همچو جان افتاده صاف 
مولانا میگوید این حرف گزافی نبود که بزرگان میگفتند کسانی هستند که جسمشان هم به لطافت جان است، به همان لطافتِ، به همان تراوتِ و به همان طهارت است.  یکپارچه روح اند، روحی که یک پرده ی رقیق جسمانیت بر روی آنها کشیده شده است. در مقابل آنها کسانی هستند که یکپارچه تـن اند، تن سنگین، تن تیره، تن چسبیده ی به این تعلقات طبیعت و زندانی اسارتهای ماده بطوری که جایی برای روح آنها، لطافتهای آنها باقی نمانده است. این دو تعبیر از تعابیر خیلی مهمیست و آدمی در احوال خودش هم اگر دقت بکند میتواند این را دریابد که چقدر از سهم وجود او از آنِ بدنِ اوست، و چقدر سهم وجود او از آنِ روحِ اوست.  آیا جا برای روح بازتر است یا برای بدن ؟ این مجال را برای او تنگ کرده یا او مجال را برای این تنگ کرده است. این خطابی را که مولوی می کند که : 
ای بستگان تـن به تمـاشــای جـان رویــد
آخــر رســول گفــت تماشــا مبارک است
این برای کسانی است که در اسارت تن اند، هرچه که می اندیشند برای بدن آنهاست و احوالاتی که مربوط می شود به جسمانیت و مادیت آنها. یکی از ابیات خیلی زیبایی که در مثنوی هست (و من واقعاً گاه گاه آن را با خودم زمزمه میکنم) جزو دعاهای لطیف و لذیذیست که در مثنوی آمده. (با شما گفته ام که) مولانا هیچ وقت بطور رسمی با خداوند سخن نگفته است، هیچ یک از کتابهایش را بنام خداوند آغاز نکرده است.  اصلاً آنچنان نام بُردن خدا برای او سنگین بود، میگذاشت تا احوال طبیعی او اقتضا کند و ناگهان این رشته ی اتصال، او را به خداوند پیوند بدهد و آنگاه بدنبال آن، زبانش باز می شد و سخن از خدا میگفت. و در غیر این حالت اصلاً مایل نبود.  مثل مجنون که مایل نبود اسم لیلا را ببرد.  نه تنها خودش نمی خواست این کار را بکند، بلکه به دیگران هم میگفت اسمِ لیلا را نیاورید، می ترسم به او بی حُرمتی بشود، می ترسم زبان و دهان و دندان شما به او آسیب برساند، مبادا اسم لیلا را ببرید.  مولوی چنین کسی بود و نام خدا را بیهوده نمی برد، با او آنقدر نزدیک و عجین بود که اصلاً حاجت نداشت تا او را صدا بزند.  آدم با کسی که دوُر است او را ندا می کند و خطاب میکند، با کسی که نزدیک است حاجت نیست که نام او را ببرد و صدایش بزند، چون در کنار یکدیگرند و یگانگی دارند :
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سـر رشـک نـام او نـام رُخ قمـــر بـرم
گاهی اصلاً اسم دیگری را می آورند، بخاطر اینکه حسد می برند که نام زیبای او در مقابل نامحرمان بر زبان جاری بشود. اسم ماه را می آورند، اسم خورشید را می برند، اما مقصود اوست، بلکه نمی خواهند اسم او را مستقیماً بیاورند.  و چنین کسی مثل مولوی درضمن سخن گفتن با خداوند گاهی دعاهایی هم برزبانش می گذشت، دعاهایی که از عمق جانش برمی خواست و گویای نیازهای واقعی او هم بود، یکی اش همین است که می گفت :
عفـو کُـن زین بندگـان تـن پرســت
عفــو از دریــای عفــو اولیتـرســت
این بندگان تن پرست خیلی وصف الحال دُرُست و دقیقی برای ما است. ( بنده دعوت میکنم شما را که ) در این مسئله تأمل کنید، ببینید واقعا ما تن پرست هستیم یا نه ؟ ما در طول روز، در طول عُمر کارهایی که می کنیم چند درصدش برای تنِ ماست، بدنِ مادی ماست و چند درصدش برای جان ماست، برای فربه کردن اوست :
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی
گـوهـــر جــان را نیابــی فربهـــــــی
چقدر غذای روح میدهیم، چقدر غذای جسم میدهیم، چقدر بفکر این هستیم و چقدر بفکر آن ؟ بهرحال مولوی از این فرصتی که مردم به تماشای طبیعت می روند استفاده کرده. میگوید : تماشای طبیعت که نیکوست ولی :
ای بستگان تـن به تمـاشــای جـان رویــد
آخــر رســول گفــت تماشــا مبارک است
میگوید که یک دنیای بسی فراختری وجود دارد بنام دنیای جان.  در ابیات خودش دارد که :
خیـزیــد عاشقان که سوی آســـــمان رویم
دیــدیــم ایـن جهــان را تــا آن جهــان رویــم
سجده کنان رویـم سـوی بحر همچو سیل
بـر روی بحـر زان پـس مـا کـف زنـــان رویــم
زین کــوی تعـزیت به عـروسی سفـر کنیـم
زیــن روی زعفـــــران به رُخ ارغــــوان رویــم
از بیـــم اوُفتــادن لــرزان چـو بــرگ و شــاخ
دل هـا همـی طپنــــد به دارالامـــــان رویـم
از درد چــــاره نیسـت چــو انــدر غـریبییـــم
وز گــرد چـاره نیست چو در خـاکـدان رویـم
این نقــش ها نشــانه نقـــاش بـی نشـــان
پنهان ز چشــم بُد هله تا بی نشــان رویـم
راهی پُر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممـان دهد که در او بـر چه سان رویـم
این دنیا را که دیدیم دیگر، این تکرارهای ملال آور را که آزمودیم، که چشیدیم. صد سال و صد هزار سال دیگر هم بمانیم همین است، همین روزمره گی ها، همین تکرارهای خستگی آور. اما یک دنیای دیگری هست که از یک جنس دیگریست، او را باید کشف کنیم، سرمه ای باید به چشم بکشیم تا او را ببینیم، از تماشای تن به تماشای جان روانه بشویم، و با کشف این دنیای بزرگتر، خودمان را هم بزرگتر کنیم.  این، پیام این بزرگواران است. 

حالا چرا ما باید به تماشای جان بریم، در عالم جان چه خبرست که در عالم جسم نیست ؟ البته ما امروزه در دنیایی زندگی می کنیم که خُب بهرحال از در و دیوارش مادیت می بارد، علمی که ما در مدارس و دانشگاهها می خوانیم، همه جا به ما تلقین می کنند که همه چیز را باید در دل طبیعت دید و با اسباب و علل طبیعی تبیین کرد.  اگر سخنی هم از جان می رود حقیقتاً در ادبیات است و الا در آنجا که سخن علمی محض گفته می شود خبری از این مفهوم نیست.  اما در مقابل او و بالاعکس وقتی که شما پای حرف عارفان می نشینید می بینید که همیشه بما می گویند که دوتا عالمِ وابسته به یکدیگر و البته متفاوت وجود دارند و تمام کار این است که ما در این دنیا از یکی از این عوالم به دیگری عبور بکنیم. اگر عید را، اگر بهار را، اگر هر نعمتی را ما خرج بدن مان بکنیم آنرا مورد سوء استخدام و استفاده قرار داده ایم.  جایگاه مصرفش و خرجش را باید دقیقاً بدانیم.  این بزرگواران یک چنین تعلیمی به ما داده اند.

چرا ما باید به تماشای جان بریم ؟ در عالم جان چه خبرست ؟ آنجا چه چیزی پیدا می شود ؟ خُب، گفته ی عارفان ما این است که :
ای نســخه ی نامــه ی الهــی که تویـی
ای آینــه ی جمــال شـاهــی که تویـــی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالـم هست
از خود به طلب هر آنچه خواهی که تویی
ما واقعاً معدن همه چیزیم، و آنها که این را گفتند تعارف نکرده اند. شما ببینید از دل این بشریت بزرگانی برخاسته اند، و در صدر همه، انبیا، حکما، فیلسوفان، شعرای بزرگ، متفکران، و البته از آنطرف هم خبیث ترین موجودات مثل چنگیز، مثل هیتلر، مثل خونریزان دیگر.  پس این بشریت خیلی استعدادها دارد.  به تعبیر مولوی از یزید تا بایزید. ما استعدادهای خیلی زیادی داریم و در دل ما و در وجود ما همه چیز حقیقتاً نهفته است.  همه ی این نتیجه ها که در بیرون می بینیم، این به نحوی بالقوه در وجود آدمیست.  و آدمی هم نسخه ی دوم خداوند است بر روی زمین.  به تماشای جان رفتن یعنی بهره برداری از این نیروهایی که در آدمی نهفته است و نهایتاً هم خداگونه شدن.  معنای امر این است.  خُب، چگونه می شود اینها را مورد بهره برداری قرار داد و از کجا میتوان دانست که در ما چه خبر است ؟ عموم تعلیماتی که شما در عرفان می بینید همه شان معطوف به همین معنا هستند.  یعنی یک کشف اولیه ای صورت گرفته، و آن کشف این است که آدمی ذخایر خیلی عظیمی دارد، این پیش فرض وجود دارد.  و بعد بهره برداری از این ذخایر عظیم است. یکی از مهمترین
تعلیماتی که به ما دادند این است که زیاد بکار گرفتن بدن باعث تنبلی روح میشود، بنابرین هرچه شما مثلا این چشمت را بکار ببرید، چشم باطن شما ضعیف تر خواهد شد.  هرچه با این گوشها بشنوید و بکار ببرید، گوش باطنتان ضعیف تر خواهد شد.  و این کاریست که امروزه ما میکنیم، یعنی لحظه ای حواس خودمان را آزاد نمی گذاریم، همیشه درحال بکار گرفتن اینها هستیم.  اگر شد با یک کسی صحبت می کنیم، اگر نشد، تلویزیون نگاه میکنیم، اگر نشد، تلفن می زنیم، اگر نشد، مثلاً به کامپیوتر مراجعه میکنیم. بالآخره یک کاری باید بکنیم. این چشم را ما باید بکار بگیریم، این گوش را ما باید بکار بگیریم، این حواس را باید بکار ببریم، و این دُرُست همان چیزیست که امثال مولوی به ما گفته اند که دقیقاً خطر از همین جا است.  به تعبیر آنها این روح از چشم، از گوش می رود بیرون.  البته این تمثیل است، ولی یک تمثیل شنیدنی است. شما وقتی که این دریچه ها را باز می کنید جان شما در واقع فرار می کند و به بیرون می رود.  هرچه که اینها را محدود بکنید و نزد خودتان نگهدارید و استفاده ی از آنها را بهینه بکنید، جان شما قوی تر خواهد شد.  توجه می کنید. 

این که گفته اند بدن حجابیست بر روی جان، به همین معناست. یعنی ابزارهای او را بکار بردن باعث می شود ابزارهای آلترناتیوی که در اختیار نفس شماست کُند بشود و آنچنان که باید مورد استفاده قرار نگیرد. استفاده ی اصلی درآنجاست که گفت :
این دهان بستی دهانـی بـاز شد
کوُ خـورنده ی لقمـه های راز شد
این دهان را که ببندید دهانی دیگر باز میشود، ولی این دهان را که باز کنید دهان دیگر بسته می ماند. حالا این دهان را بستنش به چیست ؟ یکی به نخوردن و روزه گرفتن، یکی هم به کم حرف زدن.  بنابرین وقتی آدمی این دهان را می بندد صاحب دهان دیگری می شود.  وقتی این گوش را می بندد تازه یک گوش دیگری گشوده می شود.  این چشم هم همینطور، و این یک حقیقتی است. و این یکی از آن مدارج و معانی است که :
ای بستگان تـن به تمـاشــای جـان رویــد
آخــر رســول گفــت تماشــا مبارک است
خود مولوی در یکی از غزلهایش میگوید که :
تمـاشــا مــرو نک تماشــا تویــی
جهــان و نهــان و هــویــدا تویــی
چـه اینجــا روی و چـه آنجــا روی
که مقصــود از اینجـا و آنجـا تویـی
بشــوُ رو و سیمــای خـود درنگــر
که آن یوسف خوب سیمـا تویــی
از ایـن ســاحل آب و گِـل درگــذر
به گوهـر سفر کُن که دریـا تویـی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
که بُستان و ریحان و صحـرا تویی
تو چرا برای تماشا میری ؟ یک کسانی باید بیایند تو را تماشا کنند، تو باید خودت را تماشا کنی.  یکی از معانی دُرُستی که برای تماشای جان وجود دارد همین است که آدمی در مصرف ذخایر بدنی و حواسی که دارد باید قناعت پیشه کند، معنای قناعت این است.  آنوقت نوبت می رسد به باز شدن چشم و گوشِ جان، و آنها رفته رفته تیز می شوند، رفته رفته راههایی پیدا می کنند برای دیدن و شنیدن اسرار و مناظر خفی، و لذا جان، جان میگیرد، پر و بال میگیرد، و به تعابیر دینی به معراج می رود.  و این تماشایی است که این بزرگان برای او پیش بینی کرده اند. خُب این یک معنای به تماشای جان رفتن و استفاده کردن از جان است.

معانی دیگرش این است که در این دنیا آدمی باید به چه منظره ای بیشتر نگاه بکند.  حافظ می گفت که :
منــم که شُهـره شهرم به عشق ورزیدن
منــم که دیـده نیــالـــوده ام به بــد دیــدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
کـه کافـریست در طریقــــت مــا رنجیــدن
تا آنجا که :
مُـراد دل ز تماشای بـاغ عالــــم چیست
به دست مردم چشم از رُخ تو گُل چیدن
ما را آورده اند در این عالم که تماشا کنیم. یک باغی است که این باغ را آراسته اند و مناظر تماشایی هم درآن نهاده اند.  آنوقت یک چشمی هم به ما داده اند، چشمی که شکارچیست، چشمی که چیننده است، و بهترین چیزی را که می تواند بچیند گُلی است، که این گُل همان چهره ی محبوب است.  یعنی بهترین منظره ای که در او می تواند نگاه کند، منظره ی معشوق اوست.  او را باید پیدا بکند و تا اَبَد در او خیره بماند.  و این خیرگی او عین بازیافتن جان است، عین بازیافتن بقاء ابدیست. خُب این هم معنای دوم.

حالا قدری در این باره سخن بگویم که منظر محبوب یعنی چی ؟ آیا محبوب اذلی چهره ای دارد ؟ آیا خداوند صورتی دارد ؟ که ما عاشق اون صورت بشویم ؟ ما معمولاً عشق را بر صورت متعلق می دانیم، و اینکه منظره ی زیبایی باید پیــش بیاد که وقتی تا ما او را دیدیم به او تعلق خاطر پیدا کنیم. بنا به تعریف، خدا صورتی ندارد، و اگر صورتی هم دارد، آن صورت، ماییم. چون ما را بر صورت خویش آفریده است. ولی به معنای بشری و انسانی کلمه او خودش صورتی ندارد، شکلی، چهره ای ندارد تا ما بتوانیم در او نگاه بکنیم، خیره بمانیم و لذت ببریم و زیبایی و حُسن او را توصیف بکنیم. حالا پس این بیت که : 
مـراد دل ز تماشای بـاغ عالــــم چیست
به دست مردم چشم از رُخ تو گل چیدن
این از آن حرفهای خیلی مهمیست که در عرفان ما هم مطرح است. خداوند به چه معنا زیباست ؟ هستی به چه معنا زیباست ؟ تماشای او چرا تماشای زیبایی است ؟ این جان، که خود مولوی اینهمه درباره اش سخن می گوید، می گوید که جان که صورت ندارد !
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تـا پـی نـــور دیـدگــان مشعله ی نظــــر بـرم
وقتی مولوی یک چیزی را که بی صورت است، و هیچ قیافه ای ندارد، هیچ وصفی برای او صادق نیست می خواهد بیان کند، از چی مثال می زند ؟ از جان مثال می زند. همچو جان پیدایی و پوشیده ای، جانی که هم پیداست و هم پوشیده است، هم بی صورت است و هم با صورت است :
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تـا سوی نـور دیدگـــان مشعله ی نظــــر بـرم
آمــده ام کـه ره زنـم بـر ســر گنـج شــه زنـم
آمـــده ام که زر بــــرم زر نبـــرم خبـــــر بـــرم
آنک ز زخـم تیــغ او کــــوه شکـاف می کنـــد
پیـش گشــــاد تیــغ او وای اگـــر سپـــر بــرم
آنـک ز تــاب روی او نـــور صفـــا بـه دل کشــد
وآنـک ز جآوُی حُسن او آب ســوی جگر بــرم
در هـوس خیــال او همچــو خیــال گشتـه ام
وز ســر رشــک نــام او نــام رُخ قمــــــر بــرم
ایـن غـزلم جواب آن بـاده کـه گفـت پیـش تـو
گفت بخـور نمی خـوری پیش کس دگـر بــرم
چیزی که صورتی ندارد و مولانا از او یاد می کند همین جان است، و خدا که از او بالاتر. مولوی کوشش بلیغی می کند در مثنوی تا به ما بگوید که اتفاقاً عشق بر بی صورت است، نه بر صورت.  و از اینجا آن غزیمت اصلی و مهم آغاز می شود.  که عشق بر صورت نیست، بر بی صورت است.
هین رهــا کُن عشــق های صورتــی
نیست بر صورت نه بر جسم ای فتی
بعد مولانا مثال می زند، یعنی استدلال می کند و این استدلال لطیفی هم هست. میگوید شاعران معمولاً از جفای یار، از جفای محبوب نالیده اند.  میگوید که اگر محبوب شما با وفا بود، به عشق شما پاسخ مثبت داد، این محبوب نزد شما محبوبتر میشود، دوست داشتنی تر میشود، عشق شما را افزون تر می کند. حالا سؤال :  وفا داشتن معشوق آیا در صورت او هم تأثیری می گذارد ؟ یعنی باعث میشود که او ظاهراً خوشگلتر هم بشود ؟  این چنین چیزی اتفاق نمی اُفتد. بنابراین می گوید که :
چون وفـا آن عشق افزون می کند
کـی وفـا صـورت دگـرگـوُن می کند
این وفایی که باعث افزون شدن عشق می شود، باعث زیباتر شدن صورت که نمی شود. پس معلوم است که این عشق در اصل به یک امر بی صورتی تعلق پذیرفته، و این زیبایی ظاهر، و این وفاداری محبوب و اوصاف کمالیه دیگر او، همه چیزهای بی صورتی هستند که زاینده ی عشق اند و متعلق عشق هستند.  در حقیقت آنچه که ما در ظاهر می بینیم، در تن می بینیم، در طبیعت می بینیم از نظر بزرگانی مثل مولانا در واقع تمثُلیست از یک واقعیت بی صورتی که آن واقعیت بی صورت متعلق اصلی عشق آدمی و تماشای آدمی واقع میشود.  لذا سخن کسی مثل مولوی که ای بستگان تـن به تماشای جـان روید یعنی این صورتهایی که ظاهراً معشـوق ما اند ولی باطناً چیز دیگری پشت سر آنهاست  اینها را کنار بزنیم.  حالا شاید در داستان پادشاه و کنیزک مثنوی این معنا کمی قابل درک باشد.  در آنجا میگوید که پادشاهی رفت و می خواست شکار بکند، ولی خودش شکار یک دخترکی شد، این دخترک را خرید و به کنیزی گرفت :
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیـزک از قضا بیمـــــار شد
بعد طبیبان آمدند و نتوانستند او را معالجه کنند، پادشاه به مسجد رفت و دست به دعا برداشت.  بعد به او گفتند که یک مرد خدایی خواهد رسید و اون کنیزک را نجات خواهد داد.  مرد خدا رسید و معاینه کرد و نتیجتاً فهمید که این کنیزک یک معشوقی دارد، یک مردی بوده که این دخترک دلباخته او بوده است، و هنوز هم تعلق خاطر به او دارد و بدلیل فراق و جدایی از او، بیمار شده است.  از پادشاه میخواهد که برای بهبودی کنیزک آن مرد را حاضر کنند تا در کنار او معالجه شود.  پادشاه هم بخاطر آن دختر همین کار را می کند و مأمورین خودش را می فرستد به سمرقند و با همان نشانی ها مرد را پیدا کرده و به قصر می آورند تا اینکه حال دخترک خوب می شود.  اما نقشه آن مرد خدا در اینجا تمام نمی شود، این طبیب یک کار دیگری هم می کند، و آن اینکه یک دارویی دُرُست می کند و خُرده خُرده در نهانی به این مرد می دهد تا یواش یواش او لاغر و تراشیده میشود، و به تعبیر امروزی ما از ریخت می اُفتد، و به همین شکل با از ریخت افتادن روز به روز این مرد عشق آن دخترک هم به او از بین می رود :
خون دوید از چشـم همچون جوی او
دشمـــــن جــــان وی آمــــد روی او
دشمــن طـــــاووس آمـــد پــــــــر او
ای بســی شــه را بکشتــه فــــر او
گفـت مـن آن آهـــوم کــز نـــاف مـن
ریخــت ایـن صیــاد خـون صـــاف مـن
ای مـن آن روبـــاه صحــرا کـز کمیـن
ســـــر بـریـدنـدش بـــرای پوستیـــن
ای مـن آن پیلـی که زخم پیـــل بـان
ریخــت خـــونــم از بــرای استخــوان
ایـن بگفـت و رفـت در دم زیــر خــاک
آن کنیزک شد ز عشـق و رنـج پــاک
خُب، عشقِ آن کنیزک متوقف می شود، و آن زرگر هم بر اثر آن داروهای مهلک از دنیا می رود، و دوباره جناب پادشاه آن کنیزک را تصاحب میکند.  داستانِ خیلی خوش عاقبتی نیست، و این داستان البته تمثیلی است  اما نکته این است، مولوی در پایان داستان میگوید که :
عشق هایی کــز پـی رنگــــی بُــوَد
عشــــق نبـوَد عاقبــت ننــگی بُــوَد
این عشق به تعبیر او، عشقِ بر صورت بود، آن هم یک صورت فنا پذیر.  وقتی که این صورتِ فنا پذیر مبتلا به فنا شد، فانی شد، البته عشقِ بر او هم از میان خواهد رفت :
عشق آن زنـده گـزین کــو باقیسـت
کـز شــراب جان فـزایت ساقیسـت
عشق بـر مُـــرده نباشـــد پایـــــدار
عشق را بر حـی جــان افـــزای دار
عشـق آن بگـزین که جملـه انبیــــا
یافتنـــد از عشـق او کـــار و کیـــــا
یک فرمول خیلی مهم دارد مولوی که میگوید به تماشای امور پاینده بروید، نه به تماشای امور ناپایدار. هرچه نپاید دلبستگی را نشاید.  پس ای بستگان تن به تماشای جان روید یعنی این صورتهایی که ظاهراً معشوق ما هستند، باطناً چیز دیگری پشت سر آنهاست، و لذا باید اینها را کنار بزنیم.

و السلام علیکم و رحمته الله و برکاته