۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

بی کرانگی و حصارها - سروش ۲۱

تاریخ نصب روی وبلاگ

Oct. 25. 2008
بی کرانگی و حصارها
از سخنان جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۲۱)
بسم الله ارحمن الرحیم

در این نوبت از این سخن می گوئیم که مولوی چه درک و تلقی و فهمی از دین داشته است و دینداری برای او چه معنایی داشته است و دینداری در حیات او و در شکل دادن به شخصیت او چه نقشی را بازی میکرده است.  از میان عناصر و اجزاء معرفت دینی، خدا شناسی را برگزیدیم.  در ادیان الهی و ابراهیمی، فربه ترین عنصر عنصر الوهیت است و همه ی مفاهیم دینی و مقولاتی که پیامبران برای مردم به ارمغان می آورند با ارجاع به این مفهوم مرکزی و محوری معنا پیدا می کند.  در بحث بعثت، و در موارد دیگر، این نکته را یادآوری کرده ایم که مهمترین کاری که همه ی پیامبران، و خصوصا پیامبر گرامی اسلام، انجام داده اند این بود که معنا و محور و کانون تازه ای به زندگی مردم بخشیدند.  پیامبران شکل ظاهری زندگی مردم را عوض نکردند و حتی عقلانیت تازه ای برای آنها نیاوردند.  آنان گسستی عقلانی در معرفت مردم ایجاد نکردند، بلکه کار مهمی که انجام دادند این بود که روی مردم را گرفتند و از سویی به سوی دیگر برگرداندند. نگاه آنها را جهت دیگری بخشیدند و چشمشان را معطوف به مناظر تازه ای کردند و در الفاظ و عبارات زندگی آنها معنای تازه ای ریختند.  این، عمده ی کاری بود که پیامبران کردند.  آن معنای جدید و آن کانون تازه، همان مفهوم و مقوله ی خدا و الوهیت بود که درآمد و نشست، و جا را برهر بیگانه ای تنگ کرد و به تمام آن قشور و ظواهر معنای جدیدی بخشید. لذا ما هرگاه که از فهم دینی سخن می گوییم، سخن ما تمام نیست و تحقیق ما کامل نمی شود مگر اینکه به این مقوله ی فوق العاده مهم و دین ساز رجوع کنیم و تکلیف خود را با آن معین کنیم.

همچنین است وضع درباره ی دینداری شخصی خودمان.  هرکسی وقتی می خواهد بررسی کند که دینداریش چیست و چه ماهیت و مضمونی دارد و چقدر به معنای واقعی متدین و متشرع است، باید به نسبت بین خود و خدا بپردازد و ببیند که قلبا، روحا، باطنا، با آنچه به عنوان خدا می داند و خدا می شناسد چه رابطه ای برقرار کرده است.  این عمده ترین و محوری ترین امری است که در دینداری حضور دارد و بقیه چیزها به دور این محور تنیده می شوند و از او روح و حیات و تغذیه می گیرند. هرکسی که می خواهد در باب خود داوری کند، نگاه نکند که چقدر نماز می خواند و طاعتهای ظاهری انجام می دهد، بلکه نگاه کند که رابطه ی قلبی او با آنچه خدا می داند چیست و چگونه است ( گرچه آن عبادات و طاعات نیز درجای خود اهمیت دارند.)، آن رابطه تعیین کننده ی عمل آدمی هم می شود و در عمل ریزش می کند.  آدمی را نسبت به حلال و حرام حساس می کند، در رفتار و اخلاق و سلوک اخلاقی او نیز تأثیر می گذارد.  کانون دینداری و آن عنصر باطنی در تدین و تشرع عبارت است از میزان حضور خداوند در شخصیت آدمی و میزان الوهی و روحانی شدن شخصیت آدمی.  اینجاست که دینداری به معنی دقیق و عمیق کلمه تحقق پیدا می کند.

در مورد مولوی و هرکسی که تجربه ی دینی دارد، همچون پیامبران، این حضور و روحانیت باید اندازه گیری و سنجیده شود.  عمده ترین نکته ای که برای مولوی مطرح بود و آن را به چند زبان بیان کرده بود این بود که این جهان، جهان صورتهاست. نه فقط جهان ماده، بلکه جهان مفاهیم و معلومات و ادراکات ما ، جهان صورتهاست.  و خداوند بی صورت است و این عالم صور از آن عالم بی صورت مایه و سرچشمه گرفته است.  نسبت این عالم با خدا نسبت صورت از بی صورتی است :
صورت از بی صورتی آمد برون
بـاز شـد کـه انـا الیـه راجعـون

او به صد بیان این معنا را افاده و القا کرده است.  اینکه عالم ربوبی عالم بی چونی و بی کیفیتی است، در حالی که این عالم، عالم چونیها و کیفیتهاست.  اینکه تأمل در ذات ربوبی حیرت افکن است، چون علم به چونیها و صورتها و کیفیتها تعلق می گیرد.  اما اگر ما با موجودی بی چون مواجه بشویم جز حیرت عکس العمل دیگری نخواهیم داشت.  حیرت یعنی غرقه شدن در چیزی و در جایی که آدمی نمی تواند بر او احاطه ی مفهومی و علمی حاصل بکند.  ما در مواجهه ی با خداوند دچار حیرت می شویم.  حتی کسانی چون مولوی توصیه کردند که چندان به دنبال آموختن علوم ظاهری ، و بخصوص فلسفه و کلام، نروید، برای اینکه آنها از شما سلب حیرت می کنند و به شما نوعی تلقی کاذب از سبب دانی می دهند.  این علوم می گویند که ما اسرار و اسباب حوادث عالم را به شما می دهیم و می آموزیم.  لذا در این علوم، جهان از بی چونی و بی صورتی خارج می شود و در قالبها و صورتها و سلسله ی علتها و معلولها جلوه گر می شود و حیرت آدمیان زدوده می شود.  از نظر مولوی، این زدودن حیرت باعث کم شدن معرفت آدمی به خداست.  معرفتی که توأم با حیرت، بلکه عین حیرت است.

اینکه چگونه صورت از بی صورتی صادر می شود یکی از اسرار عالم و یکی از آن رازهایی است که می توان دانست که راز است اما نمی توان به عمق آن پی برد یا از آن پرده برداری کامل کرد.  این موضوع امری است که مکانیزم، شیوه ی تحقیق و مجاری حصول و صدور آن بر ما کاملا پوشیده است.  ما همین اندازه، و اجمالا، می دانیم که موجودات محدودی از یک موجود بی کران و نامحدود سرزده اند و صادر شده اند و به او متکی و متعلق اند، اما نحوه ی این صدور و سر زدن و نحوه ی این اتکا و تعلق، بر ما پوشیده است.  اینجا درست همان مرز ملتقای میان طبیعت و ماورای طبیعت است و یکی از همان منطقه هایی است که رازخیز است.  منطقه مرزی میان طبیعت و ماورای طبیعت منطقه ای رازخیز است، که یک نمونه آن، ارتباط میان روح و جسم آدمی است و یک نمونه کلانتر آن، ارتباط میان طبیعت و ماورای طبیعت است، و به طور اخص، رابطه ای که میان باصورت و بی صورت، یا باتعین و بی تعین و کیفیت، درآمدن یکی از دل دیگری وجود دارد است.

این صورتی که در اینجا از آن نام می بریم فقط به صورتهای مادی اطلاق نمی شود، بلکه به همه ی صورتها و تعینات اطلاق می شود، حتی تعینات علمی و ادراکی.  هر مفهومی که داریم، مفهوم معینی است، و تعین به همین معناست.  یعنی هرمفهومی خود اوست و مفهوم دیگری نیست. خداوند چون لاحد وبی صورت و بی کران است، هیچ قالب و تعینی بر او منطبق نمی شود.  هر مفهومی خود همان مفهوم است و نمی تواند پا را از دایره ی ماهیت خود بیرون بگذارد.  معنای صورت و تعین داشتن همین است.  انسان، انسان است، کبوتر نیست.  کبوتر هم گنجشک نیست. گنجشک هم کبوتر نیست. هرموجودی خود آن موجود است.  تعینات به این معناست.  اما خداوند هیچ تعینی ندارد.  یعنی نمی توان گفت که خداوند این موجود است و غیر این نیست.  درواقع او همه چیز است.  بی صورتی در مورد خداوند به همین معناست.  شما نمی توانید دور وجود خداوند خطی بکشید و بگویید او تا اینجاست.  و از اینجا به بعد چیزهای دیگر، مثل انسانها، درختها، کائنات مادی، و غیره که شروع میشوند، چنین نیست. هیچ مرزی دور وجود خداوند نمی توان کشید و نمی توان گفت تا اینجا منطقه ی خدایی است.  پس به این معنا خداوند شامل همه چیز می شود.  همه چیز در دل و در وجود اوست.  اگر غیر از این تصور کنیم خداوند را محدود کرده ایم :
هر چه اندیشـی پذیرای فنـاست
وآنچه در اندیشه ناید آن خداست

اینکه خداوند در اندیشه نمی آید یعنی هیچ مفهومی از مفاهیمی که ما داریم بر او تطبیق نمی کند و هیچ مفهومی بطور کامل او را در بر نمی گیرد و او را قبضه نمی کند، و وجود او را به نحو کامل حکایت نمی کند.  اگر غیر از این بود آنگاه خداوند تعین و صورت می داشت، تعین و صورت داشتن با بی کرانگی خداوند منافات دارد.  به همین سبب خداوند فوق اندیشه است و ما فقط نامی از او می آوریم بدون اینکه این نامها مبین حاق و کنه او باشند.  لذا، در عالم واقع هیچ نامی که حاکی از کنه وجود خداوند باشد نداریم.  هیچ مفهومی هم که انعکاس وجود او باشد نداریم.  ما مثل کسانی هستیم که از دور بانگ جرسی را می شنویم :
کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست
آنقـدر هست کـه بـانـگ جـرسی می آیـد

با همه ی این احوال می دانیم که همه ی این صورتها و تعینات از دل آن موجود بی تعین بیرون آمده اند.  به همین سبب در عرفان ما به موجوداتی که تعین و شکل و صورت معینی ندارند اما می توانند به اشکال مختلف درآیند این همه التفات شده است.  زبان عرفان، زبانی کنایی و تمثیلی است. سخن از صورتهایی می گوید تا شما از دل آنها پی به بی صورت ببرید.  موجوداتی مثل آب، نور، و حتی باد، از آن دستمایه های مطلوب و محبوب عارفان ما بوده اند، برای اینکه خود نور، علی الظاهر، شکل و جای معینی ندارد اما می تواند به شکلهای مختلف درآید.  آب نیز همین طور است.  آب از خود حد و مرز و صورتی ندارد اما می تواند در ظرفهای مختلف ریخته شود و شکلهای مختلف پیدا کند. برای همین است که مولوی این قدر به نور و آب و دریا و خورشید عشق می ورزیده است. کسانی که با اندیشه های مولوی بیگانه بوده اند در پاره ای از نوشته هایشان آورده اند که مولوی عشق به نور خورشید را از میترائیسم و زرتشتی گری و امثال اینها گرفته است. این سخنان جز ظاهربینی چیزی نیست.  گفته اند حتی عشق مولوی به شمس تبریزی به این دلیل بوده که نام او شمس بوده و شمس یعنی خورشید.  و این حکایت از این میکند که در پس ذهن او اندیشه های زرتشتی و امثال آن نشسته بوده است.  این سخنان بیگانگی از روح و اندیشه مولوی است.  برای مولوی نور عزیز است چون یک موجود بی صورت است.  موجوی است که ظاهرا حد و کرانی ندارد اما میتواند صورتهای مختلف بپذیرد.  آب و دریا عزیز و مطلوب است چون یک موجود بی صورت و بی حد و مرز و بی کران است، شفاف و لطیف است، بخشنده است، اما میتواند در قالبهای مختلف درآید :
گر بـریـزی بحـر را در کـوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای

این همان قصه ی خدا و این جهان است.  گویی که هر یک از ما و هر یک از موجودات، به اندازه ی سبویی است که خداوند به اندازه ی آن سبو خود را در آن ریخته است.  هرچه ظرفیت این سبوها بیشتر، حظشان از الوهیت و قرابتشان با او، بیشتر :
همچو آن یک نور خورشید سماء
صـد بود نسبت بصحن خـانه هـا
چـون نمـاند خـانه هـا را قـاعـده
مـؤمنـــان مـاننـد نفـس واحــده

نسبت خورشید با خانه ها نیز همین گونه است. وقتی که ما خانه می سازیم، نور، قسمت قسمت میشود، پاره ای در این خانه، پاره ای در آن خانه. اما اگر دیوارها و حجابها و حصارها را از میان برداریم، یک نور واحد جلوه گر می شود و ما با وحدت و بساطت و بیکرانگی نور آشناتر می شویم :
اعیان همه شیشه های گوناگون بود
افتــاد در آن پـرتــو خـورشـــید وجـود
هرشیشه که بود سرخ یا زرد و کبود
خورشـید درآن به هرچه او بود نمـود
نور خورشید یکرنگ است، اما وقتی که از منشور عبور می کند، یا به تعبیر جامی، وقتی که از شیشه های الوان عبور می کند، در هریک از آنها به رنگ آن شیشه در می آید.  لذا رنگارنگ شدن به این دلیل است که این نور، تعین و تقید و صورت بیرونی پیدا کرده است، اما قبل از اینکه این صورتها را بپذیرد بی رنگ بوده است.  این همان تعبیری است که از مولوی هم خواندیم :
چـون که بی رنگـی اسـیر رنـگ شـد
موسیـی بـا موسیـی در جنــگ شـد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
مـوســی و فـرعــون دارنــد آشــتی
بی رنگی اسیر رنگ میشود، یعنی رنگی میشود.  بنابراین، رنگهایی که در این عالم می بینیم تعیُنات آن بی رنگی است که در اصل بی تعیُن بوده است.  سر عشق ورزی کسی چون مولوی با نور این بوده است.  نور نمادی است از یک موجود بی رنگ بی تعین بی کران که وقتی گرفتار کرانمندی و تعین و رنگ میشود، قطعه قطعه میشود و تعدد، و حتی تضاد بر او عارض میشود.  اما این تعدد و تضاد عارضی و رفع شدنی است.  وقتی که به ذات نظر بکنید واجد هیچ یک از این اعداد و اضداد نیست. آب و دریا نیز همین طورند :
مـا ز دریــائیـم و دریــا مـی رویـــم
مـا ز بـالائیــــم و بـالا مــی رویـــم
مـا ز اینجــــا و ز آنجــــا نیســـتیـم
ما ز بی جـاییم و بی جـا می رویم
کشــتی نـوحیــم در طـوفــان روح
لاجرم بی دست و بی پا می رویم
بالا یعنی بالاتر از اعداد و اضداد.  این عالم، عالمی است که اصلی ترین و مشخص ترین صفتش، صفت دارای اعداد و اضداد بودن است.  این جهان، جهانی است دچار تعدد و تضاد، یا کثرت در آن می بینید یا افرادی که با یکدیگر در تعارض و تضادند.  اما وقتیکه از این وضع ارتفاع بگیرید و به بالا بروید، به وجه و مرتبه و شأنی از این عالم می رسید که معروض هیچ یک از این تضادها و تعددها نیست.  ما ز بالائیم، یعنی ما همان صورتهایی هستیم که از بی صورتی بیرون آمده ایم، و البته دوباره به آنجا می رویم " باز شد که انا الیه راجعون".  این دوری و نزدیکی، این قرب و بعد، این یمین و یسار، این شمال و جنوب، همه اوصاف این جهان متعینی است که ما در آن هستیم.  آن جهانی که این جهان از آن بیرون آمده است، جنوب و شرق و غرب ندارد :
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتــاب مـا ز مشـرقهـا بـرون
در این عالم است که همه ی این اوصاف پیدا می شود.  در عالم دیگر هیچ یک از این اوصاف نیست. هرچه تضاد در او صادق است متعلق به این عالم است، بلکه رکن این عالم است.  عالم بالا مطلقا از آنچه رنگ تضاد می پذیرد خالیست.  اگر این طور نباشد بی صورت نیست.  هرچه که رنگ تضاد می پذیرد، حتی اگر محبت باشد، این جهانی است.  وقتی که ما از حب الهی صحبت میکنیم، این حب، حبی نیست که در مقابل نفرت قرار بگیرد، بلکه از جنس دیگری است، که تضاد و تعدد در آن راه ندارد.  این امر درست شبیه وحدت خداوند است.  وقتی که ما از یکی بودن خدا سخن میگوئیم، این یکی بودن از آن وحدتهایی نیست که دوتا و سه تا بودن در مقابلش بنشیند، اگر این طور باشد وحدت عددی است، و در مورد خداوند وحدت عددی صادق نیست.  (به تعبیر متکلمان فرنگی، یا به تعبیر حکمای ما وحدت حقه، نه وحدت عددی، همان است که به خداوند نسبت داده میشود.) وحدت حقه ی حقیقیه یعنی آن یگانگی که دوگانگی در مقابلش نیست، اگر باشد معروض و مشمول حکم اضداد میشود و به درون عالم زیرین پا می گذارد و از عالم بالا بیرون می آید.  حتی وحدت الهی وحدت غیر عددی است، و هرچه از اوصاف باری است و متعلق به عالم بالاست از این اضداد بیرون است.  دریا و آب به همین دلیل معشوق مولانا بودند.  ظاهر دریا یک بیکرانگی و بی ساحلی را به شما نشان می دهد.  اوصاف بسیار در آب و دریاست که آن را معشوق عارفان میکند.  فقط بیکرانگی او نیست، بخشندگی و هیبت او هم هست، بی اعتنایی و بی التفاتی او به جان آدمیان هم هست، عمق و اسرارداری او هم هست.  اما یکی از اسرار نمادین شدن او برای عارفان همین است که میتواند در عین بی شکلی، شکلهای مختلف بپذیرد.  وجود این ویژگی نمی گذارد هیچ عارفی از او چشم بپوشد.

آنچه عارفان ما در مورد فنا می گفتند نیز بر این قیاس قابل فهم است.  فنا یعنی پیوستن یک قطره به دریا.  نه اینکه قطره فانی بشود، بلکه به این معنا که در امری بیکران غوطه ور و غرق بشود.  فانی شدن به معنای نابود شدن نیست.  این فانی شدن، این چه تمنایی است که آدمی داشته باشد ! نابود شدن یعنی همه ی کمالات خود را از دست دادن، اما این که کمالی نیست ! پس کمال آن است که آدمی کمال موجود را حفظ کند و در عین حال به یک کمال بیکران هم بپیوندد.  و این معنای فناست.  فنا اصلا به معنای محو و نابود شدن، از میان رفتن و به صفر رسیدن نیست.  آنجا هم که عرفا گاهی سخن از محو از اوصاف گفته اند، منظورشان اوصاف بشری است.  یعنی آن حجابها و موانعی که مانع ارتباط آدمی با بیکران می شود.  سایه ای که در نور میرود، یا قطره ای که به دریا می پیوندد، مثالهایی بوده است که این بزرگان برای محو و فنا شدن می زده اند.

نخستین مثالی که شما در مثنوی با آن روبرو می شوید، مثال یا نماد نی است.  چرا نی این همه محبوب مولانا بوده است و او خود را به نی مانند کرده است ؟ در این مورد تفسیرهای فراوانی کرده اند، اما روشن ترین و مقبول ترینش همین است که مولوی خود را نی می دید :
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جــدایـی هـا حکــایـت می کنـد
کــز نیســتان تـا مـرا ببـریـــده انـد
در نفیـــرم مــرد و زن نـالیــده انـد
مولوی چرا خود را نی می دید ؟ برای اینکه خداوند را مثل باد و نسیم می دید.  این هم نمادی است از بی شکلی و بی صورتی.  باد هیچ صورتی ندارد.  غریبه ای است که از ناکجا می آید.  شما فقط می بینید که بر صورت شما می وزد.  کسی را نمی بینید.  باد را نمی شود دید و در مشت گرفت، اما میشود فهمید، چشید و درک کرد که بادی می وزد و بر من می گذرد.  علی الخصوص که گاهی رایحه ی محبوب را هم با خود حمل میکند.  اما باد، علاوه بر این بیکرانگی و بی صورتی که آن را مثل آب و دریا و نور و خورشید، نماد محبوب عارفان میکند، بی صورت و تعین پذیر است، یعنی صورتهای مختلف به خودش میگیرد.  آن صورتهای مختلف را وقتی میگیرد که در نی های مختلف می رود.  درست مثل آبی که در ظرفهای مختلف می رود.  درست مثل نوری که از درون شیشه های مختلف رنگین می تابد.  شما دقیقا این وصف را در باد، در دم، می یابید :
دم که مـرد نـایی اندر نای کرد
در خور نایست نه در خورد مرد
میگوید، آن دمنده آن دم بی صورت و بی تعین را می دمد، و همین که وارد نی میشود تعین پیدا می کند، صورت و حد و اندازه به خود میگیرد و ملودیهای مختلف ایجاد میکند.  بنابراین نباید بپندارید که آنچه در نی می رود دقیقا همان است که از آن بیرون می آید.  بی تعین در نی می رود و با تعین بیرون می آید.  آنچه از نی بیرون می آید متناسب با نی است، نه متناسب با مرد نایی که یک دم بی تعین را در نی کرده است.

دم که مـرد نـایی اندر نای کرد
در خور نایست نه در خورد مرد
آیا ما میتوانیم به آن بی تعین برسیم ؟ بلی، اما وقتی میتوانیم که این نی بودنمان را فرو بنهیم.  ولی آیا میتوانیم نی بودن خودمان را فرو بنهیم ؟  این همان آرزو و تمنایی است که عارفان داشته اند. میگفتند، کاش این نی نبود و ما این صدا را مستقیما از دهان آن دمنده میگرفتیم و واسطه ای به نام نی میان ما و او نبود.  ولی اگر بنا بود که ما این نی بودنمان را از میان برداریم همان می شد که خیام میگفت :
اســرار ازل را نـه تـو دانــی و نـه مـن
وین خط معمـا نه تـو خوانـی و نه من
هست از پس پرده گفت گوی من و تو
چون پرده برافتـد نه تو مـانی و نه من
این دیگر یک هوس محال است.  اصلا ما و این پرده یکی هستیم.  اگر تمنای محال کنیم که این پرده برافتد، تمنای برافتادن وجود خودمان را کرده ایم "تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز". این تعبیرات را عارفان ما به بیان مختلف آورده اند.  پس دم یا باد یکی دیگر از آن نمادهای محبوب عارفان ماست که آن را خصوصا نزد مولوی می یابیم.  بیان و تمثیل بسیار گویایی است که نشان دهنده ی نهایت قرب آدمی با خداوند است.  گویی که آدمیان، خصوصا پیامبران و عاشقان، نی هایی هستند که بر لبان خداوند نشسته اند :
با لب دمسـاز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
این نی چه زمانی به سخن می آید ؟ وقتی که با آن لب دمساز جفت شود.  یعنی، همراه و قرین بشود.  دمساز به دو معناست، یکی اینکه متناسب و همدم او باشد.  دوم اینکه دم بسازد.  لذا، در خصوص نی، این دو شرط لازم است تا به حرف بیاید.  سخن مولوی این است که پیامبران، عاشقان، عارفان، سوختگان، وقتی به صدا درمی آیند که نی صفت بر لب یار محبوب دمساز خود نشسته باشند.  آن موقع، به تعبیر مولوی "یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه".  اما وقتی که از آن لب دمساز جدا میشوند خشک میشوند، نی بی صدایی میشوند، حتی همان باد تعین یافته هم در آنها جریان نمی یابد و نمی رود.  تعبیر نور خوردن در مثنوی، بسیار ذکر شده است :
چون خوری یکبار از مأکول نور
خاک ریزی بر سـر نـان و تنـور
اغتــذ بـالنـور کـن مثـل البصـر
وافـق الا مـلاک یا خیـر البشـر
توصیه می کند که مثل چشم باشید تا از نور تغذیه کنید.  میگوید، خوراک فرشتگان نور است.  در شعرهای سهراب سپهری، که به ظن قوی از مولوی گرفته، آمده است :
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
سهراب سپهری فراتر از این نرفته است، یعنی وارد آن عالم بیکرانگی نور و آن سمبلیزم در کار او نیست.  اما آن چیزی که در شعر او شاید بارزتر باشد سمبلیزم باد است :
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
وقتی از باد بحث می کند حکایت از این دارد که انسی با این مقوله داشته است.  انصافا مقوله ی باد مقوله ی غریبی است، یعنی برای عارفان هم حکایت از غربت میکند، هم سرگردانی، هم مسافر بودن و هم بیکرانگی و بی تعینی.  عنصر سرگردانی اش نزد حافظ هست :
من و بـاد صبـا مسکین دو سـرگـردان بی حـاصـل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
عنصر بی تعینی اش نزد مولانا هست (بادی که در نی ها دمیده میشود). عنصر مسافرت و غربت هم در شعرهای سهراب سپهری است. از اینجا ما می خواهیم پلی بزنیم به عمیق ترین لایه های اندیشه های عرفانی در خصوص خداوند.  شما در اینجا رفته رفته احساس میکنید که نگاه یک عارف به دریا و نور و باد یک نگاه الوهی و روحانی است.  او پرده های زیرینی در اینها می بیند و میخواند که چشمهای عادی آنها را نمی بیند و نمی خواند.  تازه اینها چیزهایی است که به نظر آن بزرگان رسیده است و به ما گفته اند.  اینها آن مقولاتی است که نزد آنها برجسته شده است.  ما به شما عرض میکنیم که همه چیز حکم همان نور، باد و دریا را دارد.  اگر مولانا به جانب دیگری از امور این عالم جذب شده بود، همان جوانب را برای ما مانند خورشید و دریا برجسته میکرد.  نزدیک دوهزار بار ذکر آب، دریا، نور و خورشید در مثنوی رفته است.  این تکرار شدت تعلق خاطر مولوی را به این مقوله ها میدهد.  کاملا نشان میدهد که او با دمیدن هر روزه ی خورشید، دمیدن چهره ی خداوند را به وضوح و به رای العین می دیده است.  اگر با نور عشقبازی میکرد، اگر بر لب دریا می رفت، بر لب ساحل وجود الهی می ایستاد و خداوند را تماشا میکرد.  نه مجازا، بلکه حقیقتا :
عارفان را سرمه ای هست آن بجوی
تا که دریـا گردد این چشـم چو جوی
آن سرمه را به چشمش کشیده بود، لذا، همه چیز برای او مخبر از عالم بالا بود.  نه اینکه از وجود اینها استدلال بگیرد بر وجود خداوند، که کار فیلسوفان است، نه اینکه وقتی دریا و خورشید را می بیند بگوید این دلالت میکند بر اینکه خدایی هست که خالق خورشید و دریاست، اینها را داشت اما چیزی بالاتر از اینها بود:
ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
ای دوست قمـر خوشـتر یا آنک قمـر سازد
بگــــذار شکــــرهــا را بگــذار قمــــرهــا را
او چیـــز دگـــر دانــد او چیــز دگــر ســـازد
البته او میگفت خداوند سازنده ی شکر و شیرینی است، اما چیزی ورای اینها میگفت.  از باد و خورشید و آب بر وجود خداوند دلالت نمیگرفت.  اینها برای او خود خدا بودند.  شما تصور بکنید، اگر خداوند میخواست پیاده بشود و از آن بالا بیایید پائین، به چه صورت درمی آمد ؟  مولوی میگفت، به صورت دریا، خورشید، باد.  در آثار علمی کپلر (ریاضیدان و منجم مشهور ایتالیایی)، که شخصی خورشید پرست و عارف مسلک بود، این نکته هست، که اگر خداوند میخواست کرسی و مسندی برای خود در این عالم برگزیند هیچ کرسی و مسندی بهتر از خورشید نبود.

برای یک مسیحی مانند کپلر، اینکه خداوند درآید و مکانی مادی در این عالم پیدا بکند شاید چندان غریب و نا مأنوس نمی نموده است.  اما برای ما با این تفکر تنزیهی و تسبیحی که در مورد خداوند داریم و لیس کمثله شیء می گوییم البته این تصور، ناروا و هضم ناپذیر است که خداوند بیاید و سیاره یا هرمکان و مسکن مادی را به منزله ی مأوی و خانه ی خود برگزیند.  ولی از یک چشم عارفانه تری و به زبان ساده تری، که البته کمی هم معنا را مسخ و مثله میکند، میتوانیم بگوییم از نظر کسی چون مولوی اگر خداوند میخواست تجسم و تمثیلی مادی در این عالم پیدا بکند، جز به شکل نور و دریا در نمی آمد. بهترین وجهی که خداوند میتوانست خودش را نشان بدهد و بهترین وجهی که پیدا میکرد، دریا، نور، خورشید، باد، هوا و آفتاب بود.  به این معناست که عارفی مجذوب این امور در این عالم میشود.  نماد چیزی بودن یعنی با آن تناسبی داشتن، قدری به او نزدیک و شبیه بودن، خبر از او دادن.  این خبر هم خبر عقلی، استدلالی نیست، بلکه خبر حسی، ذوقی است، به طوری که شما وقتی کنار او می نشینید عطر آن محبوب ناپیدا را از او استشمام می کنید. از نظر مولوی، اگر خدا میخواست به شکلی درآید، چه شکلی بهتر از دریا بود ؟ چه حالتی بهتر از نور و خورشید بود ؟ چه وضعیتی بهتر از باد بود ؟ لذا، وقتی که باد به چهره ی او میخورد، نور در چشم او می تابید، آب دریا در مقابل او قرار میگرفت، گویی خود خداوند به تمام قامت در آنجا حاضر شده است، نه اینکه ورای آنها ایستاده است، بلکه در آنها ایستاده است، و به همین سبب خود را مستقیما و مباشرتا مواجه با محبوب خود و آن بی صورت می دید که فعلا خود را در صورتی ظاهر کرده است.  این نگاه همان نگاهی است که ما آنرا نگاه تأویلی یا عارفانه می نامیم.  قبلا گفتیم که مولوی وقتی به خداوند خطاب میکند و نسبت خود را با او بیان میکند، یکی از مثالهایی که می آورد این است :
تو بهاری ما چو باغ سبز و خوش
او نهـــان و آشکــــارا بخششش
تو مثـال شـادی و مـا خنـده ایم
که نتیجه ی شادی فرخنـده ایم
دو مثال خیلی زیبا و گویا می آورد.  یکی اینکه تو مثل بهاری، بهاری که شکل و صورت ندارد ولی وقتی که مصور و متعین میشود، درخت، گل، سبزه و بوی خوش میشود.  این تعین بهار است ولی این بهار جاودانه است.  این درخت، این گل و این سبزه ممکن است پژمرده شود و از بین برود.  این باغ و آن بستان می آیند و می روند، اما بهار بی صورت جاودانه است و نقش آفرین، همیشه به صورتی از صورتها خود را نمایان میکند. نمونه ی دیگر، شادی است.  شادی هیچ صورت و قیافه ای ندارد که شما بخواهید او را تصور کنید.  اما وقتی که ظاهر بشود به صورت خنده ظاهر میشود.  خداوند شادی است، بی صورت است.  وقتی آن نور سره به صورت می آید مصور میشود، خنده می شود.  دو مطلب در مورد این دو رابطه، رابطه و نسبت خنده و شادی، باغ و بهار، میتوان گفت :

- یکی اینکه بگوییم خنده نتیجه یا به تعبیر فیلسوفان معلول شادی است.  ابتدا شادی به منزله ی یک علت در نفس آدمی حادث میشود، سپس خنده از او سر می زند.

- سخن دوم این است که خنده معلول شادی نیست، خود همان شادی است که صورتی پیدا می کند، همان بی صورت است که به صورت در می آید. رابطه علت و معلولی نیست، رابطه ی این همانی است.

بین این دو فرق است.  چگونه ؟ معلول، همان علت نیست، بلکه از آن صادر میشود، چنانکه فیلسوفان گفته اند، یا دست کم، رای مشهور میان متکلمان و فیلسوفان این است.  مکتب ملاصدرا را فعلا کنار بگذارید، برای اینکه رأی ملاصدرا در این باب خیلی شبیه آراء عارفان است.  علت و معلول را در فلسفه ی مشائی ( اسکولاستیک ) در نظر بگیرید. در آنجا معلولی داریم و علتی. این معلول جدا از علت است اما در صدور و نشأت یافتن صد در صد متکی به علت است. یعنی اگرعلت نباشد او موجود نمی شود. اگر بگوئیم خنده معلول شادی، و باغ و بستان معلول بهار است، یعنی دو موجود داریم که از یکدیگرجدا هستند اما دومی (معلول) وابسته و متکی به اولی (علت) است. ما نسبت خودمان را با والدینمان چنین می فهمیم، که ما معلول آنها هستیم اما آنها و ما موجودات مستقل و جدایی هستیم، ولی آنها شرط وجود ما بودند، یعنی اگر آنها نبودند ما پدید نمی آمدیم. اما اگر بگوئیم خنده همان شادی است که از مرتبه ی بالا (شادی بودن) پایش را پائین تر گذاشته و پائین تر آمده تا به ما نزدیک بشود. در اینجا جز این تنزل اتفاق دیگری رخ نداده است. شادی چیزی را که غیر از او و بیگانه ی با او باشد خلق نکرده، بلکه خود را قدری تنزل داده است تا در دسترس ما قرار بگیرد. اینجا رابطه ی این همانی است نه رابطه ی غیریت. در نظر عارفان، این جهان معلول خداوند نیست بلکه تنزل خداوند است. یعنی خداوند کمی خودش را پائین آورده تا در دسترس ما قرار
بگیرد. در مکتب ملاصدرا دقیقا همین است :  انه تعالی ینزل منازل الاشیاء و یفعل فعلها، خداوند پائین می آید تا مرتبه ی اشیاء و همان افعالی را انجام می دهد که آنها انجام می دهند. بلکه اشیا چیزی نیستند غیر از خداوند و جدای از او. مگر می شود تصور کرد اشیایی هستند و خدایی که می آید تا به درجه ی آنها برسد ؟ چنین چیزی مقبول نیست. همان پایین آمدن او عین پیدایش اشیاست، نه اینکه اشیایی هستند و او پائین می آید تا به آنها برسد. پائین آمدن او همان و پیدایش اشیاء پایینی همان. اگر چنین تلقی داشته باشیم دیگر تلقی علت و معلول رخت برمی بندد و به جای آن تلقی حقیقه و رقیقه ( به قول عرفا ) می نشیند. می گویند، این جهان رقیقه ی آن حقیقه است، یعنی یک مرتبه ی غلیظ تر داریم و یک مرتبه ی رقیق تر. همان غلیظ و متعالی وقتی که رقیق و متنزل می شود به این اشکال و صوری در می آید که اکنون هست. مولوی در موجزترین وجهی این مطلب را بیان کرده است :
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود اکنـون نشد
معنای اینکه خداوند موجوداتی را آفریده این نیست که چیزهایی بر این عالم اضافه شده. تلقی عموم ما شاید چنین باشد. می گوییم، یک وقتی خدا بود و هیچ چیز نبود، حالا خدا هست و میلیونها چیز. این تلقی عامه مردم است، اما مولوی می گوید، حق ز ایجاد جهان افزون نشد، چیزی بر خدا اضافه نشد. همان خدا و بساط است. کان الله و لم یکن معه شی والان کما کان. خدا بود و هیچ چیز با او نبود، الان نیز همان وضعیت است ( یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. و اون عارف گفت که : الان کما کان.) این دنیا را فقط یک موجود پر کرده و آن هم خداوند است، نه میلیاردها میلیارد موجود. چشم کثرت بین ماست که این تلقی میلیاردها موجود را برای ما ایجاد کرده است. فقط یک موجود این دنیا را پر کرده است و دیگر هرچه هست در دل او و اطوار و مراتب اوست. اینکه مولوی اینقدر از علت و معلول فیلسوفان و متکلمان در رنج بوده، یک سببش، (گرچه نه یگانه سببش)، همین بود. مولوی میگفت کلمه ی علت را برای خداوند نباید به کار برد و اگر شخص در مراتب دینداری ارتفاع بگیرد به جایی می رسد که دیگر علت أولی را نمی پرسد. اختلاف و نزاع مولانا
با حکیمان و متکلمان همین بود. او می گفت، شما فیلسوفان و متکلمان علت أولی را می پرستید ولی ما آن را نمی پرستیم. علت أولی ترمی ارسطویی است که فیلسوفان مسلمان هم آن را برگرفته و به کار برده اند.  از نظر فلسفه ی مشائی، در این جهان، که جهان علت و معلولهاست، همچنان که بالا می رویم به علتهَ العلل می رسیم، یعنی علتی که در سر سلسله ی علل واقع است و خود او معلول هیچ علت دیگری نیست. فیلسوفان می گفتند این علتهَ العلل، یا علت أولی، همان خدایی است که پیامبران معرفی کرده اند، گرچه هیچ پیغمبری کلمه ی علت را به کار نبرده است و در تمام قرآن نیز نمی توان این کلمه را یافت. کلمه ی سبب نیز به معنایی که فیلسوفان به کار برده اند در قرآن وجود ندارد. بسیاری از این مفاهیم و این گونه ترمینولوژی فلسفی از اندیشه ی دینی غایب است. تعابیر واجب الوجود، علتهَ العلل و امثال اینها برساخته ی فیلسوفان است.

منتها فیلسوفان در اینجا توازی و ترادفی برقرار می کردند. می گفتند، بله، پیامبران از علته العلل و واجب الوجود نام نبرده اند، اما خدایی که معرفی می کردند و ما را به پرستش او توصیه می کنند همان علتهَ العللی است که فیلسوفان می گویند. یعنی این دو برهم منطبق می شوند. از همینجا نزاع بلندی بین فیلسوفان و عارفان و محدثان درگرفت که آیا چنین تطابق و تطبیقی رواست یا نه ؟ اصل اینکه آیا می توان دین را فلسفی کرد یا فلسفی فهمید از همینجا شروع می شود. یک مفهوم را برمی دارید ( خدا ) و به جای آن مفهوم دیگری می گذارید ( علتهَ العلل، واجب الوجود، علت أولی ) و می گویید این دو کاملا یکی هستند. در این حال هیچ اشکالی ندارد که شما بگویید من علتهَ العلل را عبادت می کنم و نماز به درگاه او می برم، یا بگویید خداوند حکیم سمیع رحیم بصیر را می پرستم و نماز به درگاه او می برم. این قول فیلسوفان بود.

از آن سو محدثان، و خصوصا عارفان ما بودند که به قوت با این رأی مخالفت می کردند. در شرع آمده است که اسماء الله توقیفی اند، یعنی چنان نیستند که هرکسی حق داشته باشد نامی برای خدا بگذارد، باید برهمان نامی که شارع گفته متوقف شد و فراتر از آن نامها نمی توان رفت. در شرع آمده است که خداوند رحیم است، ما هم او را به صفت رحیم می خوانیم. و همینطور سمیع، بصیر، قادر، حکیم و ... اما حق نداریم بیش از این نامهایی را بر او نهیم. در شرع نام علتهَ العلل نیامده است. کدام دعا را سراغ دارید که گفته باشد :  یا واجب الوجود ! یا علتهَ العلل ! عرفای ما می گفتند چون اسماء الله توقیفی اند، ما حق نداریم خدا را به غیر آن نامها بخوانیم و در دعاهایمان هم نباید این اسمها را به کار ببریم. باید بر همان نامهایی که شرع گفته توقف کرد، در آنها حکمتی است. حتی به خداوند عالم گفته شده ولی معلم گفته نشده است و این صفت از اسماء الله نیست.  نمی گوییم خدا معلم نیست، اما خدا را به نام یا معلم خواندن علی الظاهر روا نیست. البته اگر قول این عارفان و محدثان را بپذیریم. در مورد خداوند سمیع و بصیر آمده است، و سمیع و بصیر دو حاسه از حواس ماست، اما لمس نیامده. به خدا نمی گوییم یا لامس، ای لمس کننده. می گوییم ای شنونده، ای بیننده. اینکه چرا این گفته شده و آن گفته نشده است، و اینکه چرا ما حق داریم این را به کار ببریم و آن را نه، لابد اسراری دارد.

کسی چون مولوی، و عارفانی مثل او، خصوصا در مورد القابی که فیلسوفان و متکلمان برای خداوند تراشیده بودند موضعگیری می کردند. آنها معتقد بودند که این کلمات و مفاهیم تلقی و درکی از خداوند پدید می آورد که درک و تلقی عارفانه و پیامبرانه را از در بیرون می کند و ما را از شناخت حقیقی خداوند دور می کند.  مولوی می گفت :
چون دوم بـار آدمیـزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علـت أولی نبـاشـد دیـن او
علـت جـزوی نـدارد کیـن او
آدمی در اثر تقرب و تهذیب و تکامل به جایی می رسد که ولادت دوباره پیدا می کند. چون دوم بار آدمیزاده بزاد، تعبیری مسیحی، انجیلی است. در انجیل چند بار از قول عیسی مسیح آمده است که کسی وارد ملکوت خداوند می شود که تولد دوباره بیابد. وقتی آدمی ولادت ثانی پیدا می کند، پای خود را بر فرق علتها می نهد، از جمله علتهایی که زیر پای او قرار می گیرد مفهوم علتهَ العلل بودن خداوند است. علت أولی نباشد دین او، دین او واجد مقوله و عنصری به نام علت أولی نخواهد بود. یعنی، خدای او علت أولی نیست و او علت أولی را پرستش نمی کند. علت جزوی ندارد کین او، یعنی این شخص چنان متصرف در وجود و در عالم می شود که این علتهای جزوی و عوامل و شرائط خارجی نمی توانند در وجود او تأثیر بگذارند، بلکه اوست که قادر به تصرف در آنها می گردد :
آنک بیـرون از طبـایع جان اوست
منصب خرق سبب ها آن اوست
کسی که جانش از عالم طبایع بیرون می رود و ارتفاع پیدا می کند، قدرت خرق سبب هم پیدا می کند. و سبب و علتها را می دراند و می شکافد. لذا این علتهای جزوی نمی توانند با او به خصومت برخیزند و بر او غالب شوند، او بر آنها غالب است.

اما چرا خداوند علت أولی نیست ؟ یک دلیلش، که مولوی در این ابیات همان را درنظر دارد، این است که خدا را به صفت علت معرفی کردن جبر آفرین است. مولوی می گوید، علت، موجودی است که خواسته و ناخواسته آثاری از او سر می زند و خودش هم نمی تواند از صدور آن آثار خویشتنداری بکند. آتش می سوزاند، و اگر نسوزاند آتش نیست. آتش نسبت به احراق علیت دارد. نور هم روشن است. نمی توان گفت، نور گاهی اراده و یا هوس می کند که خاموش شود و گاهی اراده می کند روشن باشد. اگر نور، نور است، روشنایی به طور ضروری از آن برمی خیزد و صادر می شود. عارفانی مثل مولوی می گویند اگر خدا را علت بنامیم یک نوع جبریتی را بر او تحمیل می کنیم. یعنی گویی اراده ی او را دربند می کنیم و دستهای او را می بندیم. همان مفهومی که در قرآن هم آمده است : قالت الیهود ید الله مغلولهَ غلت ایدیهم و لعنو بها قالوا بل یداه مبسوطتان. یهودیها گفتند که دست خداوند بسته است و از وقتی که دنیا را خلق کرده دیگر نمی تواند در دنیا تصرف کند. قرآن آنها را لعنت می کند و می گوید، دست خودشان بسته باد دست خداوند گشاده است.

هیچ علت و معلول و قانون و قاعده ای جلوی خداوند را نگرفته است تا بگوییم وقتی که خداوند به سد قاعده ای فلسفی خورد دیگر نمی تواند عمل بکند و باید پس بنشیند، یا اینکه بگوییم بر وجود او ضرورتی حاکم است که نمی تواند از آن بگریزد و زندانی قفس ضرورت و وجوب وجود خود شده است. این سخن با قهاریت خداوند منافات دارد. به این اعتبار مولوی می گوید خداوند را علت أولی نمی توان خواند. اما دلیل و اعتبار دیگر هم هست : اصلا رابطه ی خداوند با این جهان رابطه ی علت و معلول نیست. اگر رابطه ی علت و معلولی در مورد خدا در کار باشد، می شود همان غیریتی که قبلا از آن سخن گفتیم. چون رابطه ی خدا با این جهان علت و معلولی نیست دیگر جا ندارد که ما بحث کنیم که این علت دستش بسته است یا گشاده. رابطه ی خداوند با این جهان، رابطه ی موجودی متعالی است با موجودی متنزل. این موجود متنزل همان متعالی است و آن متعالی نیز همین متنزل است. آن که بالا نشسته، همین است که در پائین است. این دو یکی هستند. گاهی پائین می آید و خود را به شکلهایی نشان می دهد، گاهی هم ارتفاع می گیرد و دور می شود.

بنابراین، چنانکه گفتیم، کل عالم هستی و دار وجود را یک موجود بیشتر پر نکرده است و آن خداوند است. این سخن را ملاصدرا هم دارد، زیرا مشرب او بسیار نزدیک به مشرب عرفانی محی الدین عربی و مولوی است. او می گوید، بعضیها فکر می کنند که وحدت خداوند یعنی اینکه یک خدا داریم و تعداد کثیری موجودات دیگر. اما این، وحدت عددی است و در حقیقت، شرک است. وحدت خداوند یعنی لیس فی الدار غیره دیار، در کل این خانه یک ساکن بیشتر نداریم و آنهم خداوند است. کس دیگری در عرض او نیست. خود او تعینات و تطورات گوناگون پیدا می کند. لذا، این جهان ظهور خداوند است نه معلول او. یعنی خداوند خود را با این جهان نشان داده است.

اینک با طی کردن مقدمات فوق، باید از دروازه ی مهمی عبور کنیم. اگر این جهان ظهور خداوند باشد (و معلول خداوند به معنای مشایی کلمه نباشد)، آن وقت مواجهه ما با این عالم و درس آموزی و معنا خوانی ما از آن، فرق خواهد کرد. کار فیلسوف این است که از معلول بر علت دلالت بورزد. آنان می گویند، این معلولها ممکن الوجودند. ممکن الوجود در وجود خود حاجت به واجب الوجود دارند. لذا، واجب الوجود اثبات می شود. و این واجب الوجود همان است که پیامبران نامش را خدا نهادند. فیلسوفان چنین مسیری را طی می کنند. آنان در این عالم معنایی نمی خوانند، بلکه رابطه ای را بین موجودی به نام معلول و موجود دیگری به نام علت می یابند. اما اگر از مشی فیلسوفانه بگذریم و وارد مشی عارفانه بشویم، این جهان ظهور خداوند خواهد بود. خود خداوند در این جهان ظاهر شده است، به شکل من، شما، برگ، درخت، آسمان، دریا، خورشید و ...و این رأی مولوی است. من وقتی دریا یا خورشید، و بلکه هر چیزی را می بینم، خواه زشت، خواه زیبا، خواه پاک، خواه پلید، باید بتوانم خدا را در او بخوانم. از این به بعد رابطه ی خدا با این عالم، رابطه ی معنی با لفظ می شود نه رابطه ی علت با معلول. دریغا که این شعر را شاعر مداحی در مدح سلطان سنجر گفته است، اما صرف نظر از این جنبه، بسیار گویای همین معناست :
شاه سنجر که کمترین خدمش
در جهـان پـادشـه نشـان بـاشد
از جهــانی و از جهـــان بیشـی
همچو معنـا که در بیـان بـاشـد
قوه ی خیال شاعر پروازی بسیارعالی کرده است. نسبت خدا با جهان نسبت علی و معلولی نیست. هیچ معنایی با لفظ، نسبت علی و معلولی ندارد. معنا، لفظ را خلق نمیکند و لفظ معلول معنا نیست. معنا روحی است که در لفظ است، همان معنایی است که در دل لفظ نشسته است. ما از این راه که لفظ معلول معناست به دنبال فهم معنا و عبارات نمی رویم، بلکه معانی الفاظ و عبارات را از درون آنها می خوانیم. برای خواندن معنا از لفظ نیز باید زبان را یاد بگیریم. شما برای اینکه معنای عبارت انگلیسی را بدانید باید زبان انگلیسی را بدانید، و گرنه هرچه به الفاظ نگاه کنید چیزی جز صورتهایی خشک و بی جان نمی بینید. برای اینکه معنای یک شعر مولوی را بدانید باید زبان فارسی را خوب بدانید، والا با الفاظ بی معنایی مواجه خواهید شد. اگر رابطه ی جهان با خداوند رابطه ی لفظ و معنا باشد ( همان رابطه ای که عارفان بر آن انگشت نهاده اند ) نه رابطه ی معلول با علت، در اینصورت کار شما می شود کار تأویلی و هرمنوتیکی. یعنی کار کشف معنا، نه کار کشف علت و سبب، و نه کار کشف قوانین این عالم. خواه قوانین علمی، خواه فلسفی. برای کشف معنا باید زبان
دانست. فهم یک عبارت بدون زبان دانستن ناممکن است. از این رو، ما وقتی به این عالم نگاه می کنیم و می خواهیم معنای آن را بفهمیم، باید زبانش را بدانیم. درست رسیده ایم به آستانه ی اندیشه ی والایی که عرفا به ما معرفی کرده اند مبنی براینکه چگونه می توان در این عالم خدا را دید و خواند. پیش فرض این معنا این است که رابطه ی خداوند با این عالم رابطه ی موجودی متنزل است با مجودی متعالی. اگر پیش فرض شما این باشد که این رابطه از نوع رابطه ی معلول است با علت، در جرگه ی فیلسوفان وارد شده اید. که البته بسیار هم محترمند، چون آن هم یک شیوه برای کشف خدا و راه افتادن به دنبال اوست. اما اگر پیش فرض شما این باشد که موجودی بی صورت، صورت پذیرفته است و همو آمده و در قفس صورتها نشسته است بحث تناسب پیش می آید :
دم که مرد نـایی اندر نـای کرد
در خور نایست نه در خورد مرد
آن دمی را که نایی در نای کرد، وقتی که از سر دیگر نی خارج می شود قد و قامت دیگری می یابد. وقتی که به بالا نگاه کنید آن دم بی صورت است، وقتی که به پائین نگاه کنید با صورت است. لذا، همان دم است که دو مرتبه ی از مراتب را اشغال کرده است. اگر پیش فرض شما این باشد، باید بگوئید که این مرتبه ی پائین تناسبی دارد با آن مرتبه ی بالا، نه اینکه فقط معلول اوست. آن بالایی خود را کوچک کرده و در این پائینی نشسته است. وقتی شما شکل و سطحی را، هرقدر که الاستیک ( کشدار، قابل ارتجاع، فنری، سبک روح ) باشد، تغییر بدهید، ثابتانی در آن باقی می ماند. بین این موجودی که سایز خودش را کوچک تر کرده، با آن موجودی که اصلا سایز و حد و صورت و تعین ندارد، تناسبی هست. کشف این تناسب و دانستن زبان این تناسب است که ما را به تأویل این عالم می رساند. از آن پس این عالم را مانند مکتوبی می بینیم که خداوند در سطر سطر و کلمه کلمه ی او نشسته است. اما فقط وقتی که زبان این کتاب را بدانیم می توانیم آن را بخوانیم.  بدین ترتیب، خدا را با استدلال کشف نمی کنیم، ولی او را می بینیم. می بینیم که خدا راه می رود، می تابد، سخن می گوید ... این نظرگاه همان سرمه ای است که مولوی می گفت :
عارفان را سرمه ای هست آن بجوی
تا که دریـا گردد این چشم چو جـوی
پنـج حسی هست جز این پنـج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
راه حــس راه خــرانسـت ای ســـوار
ای خــران را تــو مــزاحـم شــرم دار
صحـت این حــس بجـوییــد از طبیـب
صحـت آن حــس بجــوییــد از حبیـب
حواس ظاهری درحیوانات هم یافت می شود، اما آن حس، چشم و مغز دیگری است که آن زبان دیگر را، که زبان این عالم است، می فهمد، و بنا براین خدا را در همه جا می بیند. این است معنای شعری که شیخ محمود شبستری در گلشن راز گفت :
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دیـن در بُـت پرستیست
این سخن، سخنی است عارفانه که حکیمانه ادا شده است و دقیقا از عمق توحید و عمق خداپرستی و خداشناسی برمی خیزد. و این است معنای آنکه عارفان می گفتند از آن ارتفاع که نظر می کنیم فاصله ای بین کفر و ایمان نمی ماند. از آن ارتفاع که نظر میکنیم فاصله ای بین زشت و زیبا نمی ماند. از آن ارتفاع هیچ فرقی نمی کند که خداوند در این جهان چه آفریده باشد، زیرا همه ی آفریده ها به یک نحو حکایت از خداوند می کنند، بلکه عین ظهور او در این عالمند.

اما در اینجا باید هشداری بدهیم. حکم فوق برای کسانی است که آن چشم برای آنها باز شده باشد، اگر باز نشده باشد بیجا می کنند بگویند کفر و ایمان یکی است :
چون تـو جبـر او نمی بینی مگـو
ور همـی بینـی نشـان دیـد کــو
خفتـه در زنجیـر زاری چـون کنـد
چوب اشکسته عمادی چون کند
آدم دست و پا بسته، می بیند که دست و پایش بسته است. عکس العملهای چنین آدمی متناسب با موقعیت اوست.  او می تواند دم از جبر بزند. اما کسی که خودش را مختار می یابد دستش هم کاملا گشوده است، و در مقابل رقبای خودش هزار نیرنگ به کار می برد تا بر آنها پیروز بشود، حق ندارد بگوید که این عالم، عالم جبر است. این عالم برای او عالم اختیار است :
ور تو می بینی که پایت بسته اند
بر تو سرهنگـان شه بنشسته اند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زانک نبـود طبـع و خوی عـاجز آن
چون تـو جبـر او نمی بینـی مگـو
ور همـی بینـی نشــان دیـد کــو
حرف درویشان و نکته ی عـارفان
بسته اند این بی حیایان بـر زبـان
یـا بجـز آن حـرفشـان روزی نبـود
یـا در آخــر رحمـت آمـد ره نمــود
خیلی ها بودند که حرف این بزرگان را می زدند، اما کلمه ی حقی را می گفتند و از آن مرادی باطل داشتند.  این سخنان حق است، و در عمیق ترین وجهشان هم حق است. این بیانات نارسای ما، به آن واقعیتی که پس این سخنان نشسته است وفا نمی کند. اما اینها فقط درخور کسانی است که واجد آن چشم و سرمه و آن حالت هستند. دیگران باید زندگی معمول خود را بگذرانند و خود را زیر سقف خیمه ی اعداد و اضداد ببینند. آنان تا وقتی که وجودا از این اعداد و اضداد درنگذشته اند باید خود را محکوم به این اعداد و اضداد ببینند و با دیگران نیز چنان رفتار کنند که شایسته ی محکومان اعداد و اضداد است. فقط وقتی که فاصله گرفتند و ارتفاع پیدا کردند حق دارند آن تمیزی را که دیگران می نهند، ننهند.

خلاصه ی کلام این است که جهان درچشم عارفان الفاظی است که معنای آن را خداوند تشکیل می دهد. رابطه، رابطه ی ظهور و ظاهر است، نه رابطه ی علت و معلول. این صورتها همان بی صورتی است که تعین و تقید پیدا کرده و همان موجود متعالی است که تنزل یافته است. اگر چنین مقدمه ای حق باشد، در آن صورت باید دست به تأویل این عالم برد، یعنی باید جهان را چون متنی دید که محتاج تفسیر است، نه چون موجودی که محتاج کشف قوانین او هستیم. 

سئوال : مقصود قرآن از خلقت کردن چیست ؟ آیا خلق کردن، معنای علت و معلولی نمی دهد ؟

نکته ی تفسیری مهمی است. ما در قرآن تعبیر خلق و خلقت را داریم : خلق السموات و الارض، و آیاتی نظیر این که متضمن همین مفهوم هستند. فیلسوفان خلق را به همان معنا گرفته اند که خودشان از علیت می فهمیدند.  یعنی، تقریبا خالق را مساوی علت، و مخلوق را مساوی معلول گرفته اند. البته، درک عرفی و عادی نیز همین را می گوید. فیلسوفان که برای خداوند لقب علتهَ العلل را قائل بودند می گفتند، خلق کردن یعنی همین که خداوند علت این جهان است. لذا، چون این مفهوم را در این قالب ادا می کردند، هرمشکلی در باب علیت بود به اینجا هم سرازیر می شد. شما وقتی که قالبی را مورد استفاده قرار می دادید باید به مقتضیات و لوازم منطقی آن هم گردن بگذارید. آنهمه گفتگو که در باب علیت هست، نفیا و اثباتا، همگی ناگزیر به مسئله خلقت هم سرایت پیدا خواهد کرد، و سرایت کرد.

در اینکه (ما) عرفا از مفهوم خلقت، علیت را می فهمند (می فهمیم) جای بحث نیست. یعنی، حتی اگر آن دقتهایی را که فیلسوفان درباب علیت کردند مد نظر قرار ندهیم، به هرحال در اینجا می توانیم معنای ساده ای را از علیت درک کنیم. خداوند بالاخره با این عالم کاری کرده است که این عالم پیدا شده، و همین معنی مجمل در مفهوم خلق یافت می شود. اما حقیقتا ما هیچ دلیلی نداریم، و هیچ کس هم دلیلی اقامه نکرده که خلقت همان علیت است یا خالق همان علت است و یا مخلوق همان معلول است، و غیره. اینها نوعی درک عرفی است. این مسئله بسیار شبیه قصه ی هفت آسمان است. در مورد اینکه خداوند هفت آسمان آفریده، مفسران گذشته ی ما، بدون تکلف و براحتی، گفته اند که این هفت آسمان همان هفت سیاره ای است که نجوم بطلمیوسی می گفت. دراین میان فقط فخر رازی ابداع احتمال ضعیفی کرده بود که از کجا معلوم این هفت آسمان همان هفت سیاره ای باشد که هیأت بطلمیوسی می گوید. گرچه ته دل او از چنین احتمال ضعیفی لرزان بود و دیگران هم به او اعتراض می کردند که این ایرادها نیش غولی است. بنابراین، هیچ کس سخن فخر رازی را جدی نگرفت و راه او راهرویی پیدا نکرد. اما می بینیم که در جهان معاصر، همه ی مفسران جدید می کوشند تا از چمبره ی آن اشکال تخلصی پیدا بکنند و یک تفسیر علمی منطبق بر یافته های جدید به دست بدهند و توضیحی بدهند که هفت آسمان قرآن هفت آسمان بطلمیوس و آن سیاره های کذایی نیست. در مسئله ی علیت هم کم و بیش همین اتفاق افتاده است. این یکی از نمونه ها و مصادیق آن حکمی است که در قبض و بسط آمده است : مفسران، تفسیر کتاب خدا را به طور طبیعی، نا آگاهانه و بی تکلف، با سطح معرفت زمانه متناسب و متلائم می کنند. آنان معرفت موجود دوران خود را مفروض می گیرند. این معرفت موجود زمانه، چهارچوب فکر و درک آنهاست، چهارچوبی که نمی توانند از آن بیرون بروند. آنها تفسیر کتاب الله را نیز همسطح، متناسب و متلائم با آن معرفت انجام می دهند و این کار را، ضمن اینکه وظیفه می دانند، خود یک امر معرفتی علمی کاملا طبیعی می پندارند. این اتفاق همیشه و همه جا افتاده است. چه در تفسیر کتاب مسلمانان، چه در انجیل، و چه در کتابهای دیگر.

فیلسوفی که ذهنش پر از مفهوم علیت است و تمام در و دیوار جهان را زنجیر معلولهایی می بیند که به علتها پیوند زده شده اند، طبیعی است که رابطه ی خدا و جهان را نیز مصداق رابطه ی علت و معلول ببیند. البته ما نمی گوئیم این کار غلط است، می گوئیم دلیلی نداریم که ضرورتا چنین است. این یک تفسیر، یک قرائت و یک فهم محتمل از این آیات است. اما ای بسا فهمهای دیگر هم وجود داشته باشد. اما فیلسوفی که در نظرش علی و معلولی بودن نظام جهان، طبیعی می نماید، مفهوم خلقت را هم به طور طبیعی مفهوم رابطه ی علت و معلول می داند و اصلا آن را در حکم بدیهیات می یابد. فرانسیس بیکن، که او را پدر علم جدید و استقراء علمی می نامند، می گفت، بدیهی است که زمین ساکن است ! همه ی دانشمندان بدیهیات زمان خود را دستمایه فهم جهان و تفسیر کتب دینیشان می کردند، از جمله مسلمانان. عارفان، و نیز حکمت عرفانی یا حکمت متعالیهَ صدرایی، مفهوم ظریف تری از خلقت را به دست دادند. مطابق این مفهوم، رابطه ی خدا و جهان حتی اگر رابطه ی علی و معلولی باشد اما به آن معنا که مشایین (پیروان فلسفه ارسطو) می گفتند نیست، بلکه می توان آن را به نحوی ظریف تر فهم و ادا کرد. به این ترتیب ما دوباره با تفسیر و قرائت دیگری از این آیات روبرو شدیم. اگر پس فردا در عرفان یا فلسفه معنای دقیق تری درباب رابطه ی انسان و خدا کشف بشود که به حد بداهت و اطمینان و وثوق برسد، ای بسا که این آیات و مفهوم خلقت برآنها حمل شود و آن معانی در دل این الفاظ خوانده شود. این امر کاملا طبیعی است. قرائتهای مختلف نیز از همینجا پیدا میشوند. آن کسی هم که میگوید بعضی از امور جز مسلمات است و لذا قرائتهای مختلف برنمی دارد، متوجه نیست که خود این حرف یکی از همان قرائتهاست.

ممکن است کس دیگری بگوید بعضی از امور جز مسلمات نیست، یا آن مسلمات شما برای ما مسلمات نیست.  اینها گویی فکر می کنند که می توانند به بالای سر قرائتها بروند و از آنجا حکمی را صادر بکنند. اما هذا اول الکلام ! مشکل درست همین جاست. ما هرچه می گوئیم خودش قرائتی از قرائتهاست. این غلط است و نفهمیدن لب مدعاست که کسی بگوید ما سخنی را از جایگاهی بالای سر قرائتها می زنیم و همه ی قرائتهای دیگر باید تابع آن بشوند. چنین چیزی نداریم. این کار درست مثل این است که شما در آینه بنگرید و بگویید چیزی را که ما در آینه می بینیم بیرون از آینه هاست ! اما وقتی می خواهیم خودمان را ببینیم ناچاریم در آینه نگاه بنگریم. لذا، هر وقت که ما از خودمان سخن می گوییم، در واقع سخن از تصویری گفته ایم که در آینه دیده ایم. هیچ وقت نمی توانیم بگوییم آینه را کنار بگذار چون من می خواهم در مورد خودم منهای آینه سخن بگویم. چنین تصویری نداریم. اگر تصویری هست حتما در آینه است. اگر هم آینه ای نیست پس تصویری نیست، و لذا حرفی هم نیست. قرائتها همان تصاویر ما هستند که در آینه ی فهم ما ظاهر می شوند. اگر شما می خواهید که فهمی و قرائتی نباشد، البته دیگر دعوایی هم نیست. اما همین که ما شروع کنیم به سخن گفتن و اظهار نظر کردن، سخنان و اظهار نظرهای ما قرائتی از قرائتهاست. لذا ما یک متالنگوئج یا متاپارادایم نداریم. یعنی الگویی نداریم که فراتر از هر الگویی باشد و شما در آن الگو راجع به الگوهای زیرین نظر بدهید.

سئوال : آیا انسانی که خدا را انکار میکند، اصلا خدا را قبول ندارد آیا با یک انسان موحد برابر است ؟

این در حقیقت برمی گردد به رأی فلسفی ما درباب خطا. ما موحدان و خداپرستان معتقدیم کسی که خدا را انکار می کند یا دچار خطا شده یا دچارغرض. یعنی یا حقیقت را فهمیده است و مغرضانه انکار می کند، یا واقعا نفهمیده و دچار خطا شده و دنیا را جوری فهمیده است که در دنیای او خدایی نیست. ما فعلا راجع به دومی، یعنی شخص خطاکار، سخن می گوییم و به شخص مغرض کار نداریم.

این خطاکار چرا خطا کرده ؟ در فلسفه چندین تئوری طویل و عریض درباب چگونگی پیدایش خطا وجود دارد که تئوریهای بسیار جالبی هم هست. در اصل اینکه ما خطا می کنیم ظاهرا جای بحث نیست، هم خطای در نظر و هم خطای در عمل. خودمان هم می دانیم که دلمان نمی خواهد خطا کنیم. یعنی اصلا ما خطای عمدی نداریم، اگر عمدی باشد که دیگر خطا نیست بلکه معلوم است که طرف اصل مطلب را فهمیده ولی زیر بار آن نمی رود. در این صورت در واقع خطایی صورت نگرفته است. بهرحال، همه ی ما آرزو داریم خطا و اشتباه نکنیم و حقیقت را درست بفهمیم. مع الوصف دچار خطا می شویم، و بلکه خطاهای ما بسی بیش از صوابهای ماست. تاریخ معرفت بشر نشان داده که حجم فهمهای خطای ما بسیار بیشتر است از حجم ادراکات صحیح و درستی که داشته ایم. اما چرا چنین اتفاقی می افتد ؟ تئوریهای مختلفی در این باب داریم، مثل نظریه ی بت های فرانسیس بیکن ( او در اين نظريه شرط نخست و اجتناب ناپذير رسيدن به شناختي واقعا علمي را رهايي روح و ذهن آدمي از سيطره اين بت ها مي داند. بت هايي که ديده را از ديدن ماهيت حقيقي اشياء منع کرده و مانع رسيدن به شناخت حقيقت مي شود : بتهاي طايفه، بتهاي شخصي، بتهاي نمايشي و بتهاي بازار)، نظریه ی دکارت، که دخالت اراده در عقل است و تئوری حکیمان ما، که عبارت است از اخذ ما بالعرض به جای ما بالذات. علامه طباطبایی بحث زیبایی در این زمینه دارند، با عنوان کیفیت و چگونگی و سبب وقوع خطا در ادراکات. لب کلام ایشان، با کنار نهادن اصطلاحات فنی فلسفی، این است که خطا کردن، عوضی گرفتن است. به عنوان مثال، شما می گویید، من " امروز حسن آقا را دیدم " و بعد متوجه می شوید اشتباه کرده اید و او حسن آقا نبوده است. در واقع اینجا یک جور عوضی گرفتن صورت گرفته است.  اما من چرا عوضی گرفته ام ؟ یکی از اسباب عوضی گرفتن مشابهت است. اینجا هم سخن زیاد است. مثلا آقایی که دیده اید شباهتهایی با دوست شما داشته که باعث شده شما این شخص را او بپندارید.

دلیل دیگر اشتباهات ما ورود امیال ماست. یعنی گاهی شما دلتان می خواسته حسن آقا را ببینید. مثلا، فرض کنید، با او کار داشته اید، یا مشتاق دیدار او بوده اید. همان طور که ممکن است بخاطر شدت اشتیاق دیدار او، خوابش را ببینید، ممکن است در بیداری دچار این حالت شوید و با دیدن کسی با مختصر شباهتی، یا حتی با عدم شباهت، قوه ی خیال شما چنان در چشم و حواس شما عمل و تصرف کند که غیر حسن را حسن ببینید.  این حرف دکارت است. او می گوید، تصرف اراده (مفهوم اراده را وسیع بگیرید) در عقل و قوه ی دراکه ما خطا زاست. اگر ما بتوانیم رابطه ی این اراده را با عقل قطع کنیم آنوقت می توانیم از خطاها جلوگیری کنیم.  به هرحال، این هم یک دلیل است.

در پاسخ به این سئوال، اگر غرض و مرض را کنار بگذاریم، یا باید گفت که این شخص عوضی گرفته، یعنی چیزی را که خداست دیده اما نمی داند خداست. درست شبیه اینکه شما حسن آقا را ببینی اما او را نشناسی.  والتر استیس، فیلسوف انگلیسی، می گوید بودائیها تجربه ی خدا را دارند اما مفهوم (و تئوری) خدا را ندارند. یعنی شخص به خدا رسیده ولی نمی داند این همان است. و لذا یکی از بزرگترین خدمات پیامبران همین بوده که بگویند این که شما می بینی و می یابی همان خدا است. به قول فیض کاشانی :
گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر، شـاید رسیده باشی
اینکه می گویند خدا فطری است، همین است. یعنی پیش شماست. بارها او را کشف کرده اید، او را دیده اید با او دست داده اید، در کنار او نشسته اید، ولی نمی دانستید کیست. پیامبران او را معرفی می کنند و می گویند این همان است. قبل از ظهور پیامبران بسیاری از خداشناسی ها فاقد تئوری بوده است. یعنی خدایی بوده اما اسمش نبوده. نمی دانستند این همان خداست. وقتی برادران یوسف، که سالها بین آنها و یوسف دوری افتاده بود، به یوسف رسیدند، او گفت یادتان هست که با برادرتان چه کردید ؟ همین که این را گفت ذهن برادران به حرکت افتاد و به سالها قبل منتقل شد. یکمرتبه جرقه ای در ذهنشان زده شد و گفتند : اانک لانت یوسف ؟  ( سوره یوسف، آیه 90 ) تو یوسفی ؟ یکدفعه او را شناختند و فهمیدند که این همان است که می پنداشتند پرونده اش مختومه شده است. روایت در روایات است که شناختن خدا به همین نحو است. این روایت در ذیل همین آیه آمده است. آدمی یکباره می گوید، تو خودت هستی ؟ تو همان خدا بودی ولی من نمی شناختمت !
بـا مـن بـودی منـت نمی دانستم
یـا مـن بـودی منـت نمی دانستم
رفتم چو من از میان تو را دانستم
تـا مـن بـودی منـت نمی دانستم
حجابهایی در کار است. وقتی این حجابها کنار زده شود جا برای خدا باز می شود و معلوم می شود که او پیش از آن هم با ما بوده است ولی ما بی خبر بوده ایم. در بسیاری از اوقات، خدا نشناسی ها اینگونه است.

سبب دیگر خدا نشناسی همان اغراض و مطامع است. یعنی شخص نمی خواهد خدا را ببیند. انبیا این را هم ذکر کرده اند. بعضیها نمی خواهند خدا را ببینن، چون دیدن او سخت است و توابع و لوازمی دارد. وقتی که میهمانی به خانه ی شما می آید وضعیتتان تغییر می کند. در مقابل میهمان نمی توانید پایتان را دراز کنید، باید خودتان را جمع و جور کنید و مرتب باشید. وقتی خداوند، این میهمان فربه و بزرگ، وارد زندگی انسان می شود زندگی واقعا تغییر می کند. باید هم تغییر کند، والا خداشناسی و خداپرستی صرف ادعاست. عده ای لوازم این شناخت را می فهمند. می فهمند که با درآمدن خدا باید دست و پای خود را جمع کنند. لذا، از همان اول اذن ورود به او نمی دهند. او را نمی بینند چون نمی خواهند ببینند.

سبب دیگر این است که غیر خدا را خدا بپندارند. یعنی موجودی خرافی را همان خدایی تلقی می کنند و میگیرند که انبیا گفته اند. سپس او را رد می کنند و می گویند اصل خدا را رد کردیم. به هرحال، همه ی این سببها برای بی خدا ماندن در کار است. البته ما افراد فهمیده و تئوری دار را عرض می کنیم، والا ممکن است کسی مطلقا جاهل باشد، یا به سطحی عالی از ادراک نرسیده باشد، که البته حساب آنها جداست.

سئوال : گفته شد که خدا جا و مکانی ندارد. پس عروج پیغمبر به آسمان چه می شود ؟

معنای عروج پیغمبر به آسمان این نبود که ایشان از جایی که خدا نبود به جایی رفت که خدا بود، خدا همه جا هست. آسمان برای ما آسمان است، زمین برای ما زمین است، زمین به ما نزدیک است، آسمان از ما دور است، اما برای خداوند که دوری و نزدیکی نیست :
لامکــانی کـه در او نــــور خــداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ایـن دراز و کـوتهـی مرجسـم راست
چه دراز و کـوتـه آنجـا که خــداست
این معانی و نسبتها بین ما برقرار است نه برای خداوند.  از پیغمبر (ص) نقل شده است :
گفــت پیغمبـــر کــه معــــــراج مــــــرا
نیست بــر معـــــراج یــونـــس اجتبـــــا
آن مــــن بــــــر چـــــرخ و آن او نشیب
زانـک قــرب حــق بــرونست از حسیب
قــرب نـه بـــالا نـه پستـــــی رفتنست
قـرب حـق از حبس هستـی رستنست
نیست را چــه جــای بــالا است و زیـــر
نیست را نـه زود و نـه دورست و دیــــر
کــارگـــاه و گنـــج حـــق در نیستیست
غره ی هستی چه دانی نیست چیست
در روایات و قرآن آمده است که یونس پیامبر به دریا رفت :
یونس اندر دهان ماهی بود
آنچنـان مـونــس الهــی بود
پیغمبر (ص) گفتند، این هم برای یونس یک معراج بود، و معراج من برتر از آن نبود. یونسی به دهان ماهی رفت و اسراری از این عالم را دید، من هم به آسمان رفتم و اسراری را دیدم. شما به این بالا و پستی نگاه نکنید. این ارتفاع منفی و مثبت مربوط به سطح زمین است و ما آدمیان، ولی در مورد خداوند جاری نیست.  معراج پیامبر (ص) در حقیقت یک تجربه ی روحانی بود که پیغمبر نسبت به باطن و غیب این عالم کرد. همه پیامبران معراج داشتند. ما تقریبا فقط با معراج پیامبر اسلام آشنائیم و ماجرای آن برای ما بیان شده و پاره ای از ریزه کاریهایش هم ذکر شده است. ولی ما پیغمبر بی معراج نداریم. اصلا کسی بدون معراج و بدون آن تجربه ی روحانی پیغمبر نمی شود. این تجربه ی روحانی، که عبارت است از کشف اسرار عالم، یک وقت به صورت کشف اسرار ملکوتی و عالم فرشتگان صورت می گیرد، یک وقت به صورت کشف بواطن آدمیان، و یا به شکلهای مختلف دیگر که برحسب نوع شخصیت پیامبران فرق می کند. ولی، به هرحال، همه ی آنها معراج است، و همه ی آنها تجربه ی روحی و رکن و مؤسس پیامبری است. و خداوند همچنان بی جا و بی مکان است و تجربه های روحی در لامکان صورت می گیرد.  در این باب سخن ما تمام است.
گـر بگــویـم زان، بلغــزد پـــای تو
ور نگــویـم هیچ از آن، ای وای تو
ور بگـــویــم بـر مثـــال صـــورتی
برهمان صورت بچفسی ای فتی

و السلام علیکم و رحمته الله و برکاته

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

آینه های بی زنگا ر - سروش ۲۰

تاریخ نصب روی وبلاگ

Sep. 13. 2008
آینه های بی زنگا ر
ازسخنان جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۲۰)
بسم الله الرحمن الرحیم

در باب انطباق صورت و بی صورتی، در مقام تجربه ی ذات و صفات ربوبی، دونکته ی مهم را به عرض رساندیم. نکته ی ظریف دیگری هم در این باب مانده است که اینک درباره ی آن سخن می گوییم. صورت مسئله را تکرار می کنیم. در نوبت گذشته گفته شد که در همه ی تجربه های دینی، یک امر بی صورت و بی نقش همواره خود را در صورتی و نقشی ظاهر می سازد. همه ی عارفان و مکاشفان که در تجربه ی روحی خود خداوند را یافته اند و در او اوصافی دیده اند، گاه او را زیبا دیده اند، گاه جبار و قهار و ... هیچکدام از این اوصاف چنان نبوده است که ابتدا به طریق برهانی برای خداوند اثبات شود و سپس به دینداران عرضه گردد، بلکه عموم عارفان، و در صدر آنان پیامبران، خداوند را به این اوصاف مشاهده کرده اند. البته نه مشاهده ی بصری، بلکه به عیان و مشاهده ی قلبی. یعنی آن ذات بی صورت را در صورتی مشاهده کرده اند و در آن آینه ی بی نقش و بی رنگ، نقشی و رنگی دیده اند. هم آن چوپان، خداوند را در صورتهایی دیده بود و او را به زبان ساده و عامیانه ی خود وصف می کرد و هم موسی او را در صورتهایی یافته بود و از چوپان انتظار داشت تا توصیف خود را کامل تر و صحیح تر کند.

امر بی صورت با بی صورتی و بی چونی خود تجلی نمی کند، بلکه همواره در صورتها و چونها و نقشهایی متجلی می شود. اگر این مقدمه را بپذیریم آنگاه این سئوال مهم پیش می آید که از میان این صورتها، کدام صورت به بی صورتی نزدیکتر، و کدام تصویر از خداوند حق تر است و کدام باطل تر ؟ و آیا میتوان در اینجا دم از حق و ناحق زد و از تصویر نزدیکتر و دورتر سخن گفت ؟

در پاسخ به این سئوال در نوبت گذشته دو توضیح را باز نمودیم. آن دو توضیح مبتنی بر تمثیل آینه بود. گفتیم که بزرگان ما، و علی الخصوص مولوی، در مورد تجلی خداوند مثال آینه را در میان آورده اند و گفته اند هم خداوند در آینه ی وجود ما می تابد و هم ما خود را در آینه ی وجود او تماشا می کنیم. در واقع دو آینه روبروی یکدیگر قرار می گیرند. المؤمن مرآه المؤمن .

آینه بودن مؤمنان نسبت به یکدیگر به این معنا شرح شده که خداوند آینه ی آدمیان است و آدمیان هم آینه ی او هستند. از قدیم الایام، در اندیشه های دینی و باطنی، از جمله در تعلیمات هرمسی  (باطنی گری)، اسفار تورات، و همچنین در روایات اسلامی، این تعبیر آمده است که : خداوند آدمی را بر صورت خویش آفریده است. اینکه ما صورت خداوندیم از تعبیرات بسیار رایج در ادبیات دینی عموم اقوام و ملل بوده است.  آن تمثیل آینه نیز بر همین اساس به کار رفته است. هم در ما می توان خداوند را دید و هم در خدا می توان ما را مشاهده کرد. این یک پاسخ بود که در نوبت گذشته آن را بشرح باز گفتیم و تصریح کردیم که هرچه آینه بزرگتر، بی زنگارتر و بی پیچ و تاب تر باشد، تصویر در او سالمتر، ناشکسته تر و آشکارتر خواهد بود.

گفتیم که عبادات و ریاضاتی که عموم شرایع و پیامبران پیشنهاد، یا امر به انجام آنها کرده اند، همگی برای زنگار زدایی از این آینه بوده است. این عبادات برای آن بوده است که آدمیان آینه ای درخور نمایش خداوند بشوند. آینه های کوچک و تاریک سزاوار آن نیستند که در مقابل چهره ی او قرار بگیرند :
پرده بردار که بیگانه ات آن روی نبینـد
تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی

برای بزرگتر شدن و صافی تر شدن آن آینه، آن ریاضات لازم است. پیامبران و عارفان، انسانهایی بختیار بودند. خداوند از ابتدا آنها را به صورت آینه هایی بی زنگار آفریده بود، بطوری که تصویر خداوند در آنها به کاملترین و روشنترین وجهی مشاهده می شد. اما آدمیان دیگر باید بدوند و بتازند و رنج مجاهدت را بر خود هموار کنند تا ثمره ی مشاهدت را از شجره ی طیبه ی سلوک بچینند :
کس بار مشاهدت نچیند
تـا تخم مجـاهدت نکـارد

قبلا هم آورده بودیم که عبادات برای پیامبران در حکم معلول اند، اما برای غیر عارفان و غیر پیامبران، در حکم علت اند. آن مسیری را که پیامبران طی می کردند، ما معکوس آن را طی می کنیم. آنها از بالا به پایین می آمدند، ما از پایین به بالا می رویم. آنها از علت به معلول می رسیدند، ما از معلول به سوی علت روان می شویم. آنها ابتدا فرحناک می شدند و سپس خنده می کردند، ولی ما می خندیم تا شاید فرحناک بشویم. آنها اندوهناک و حزین می شدند و آنگاه اشک بطور طبیعی بر چشمانشان می نشست، اما ما می گرییم، بلکه تباکی می کنیم و خود را به گریه می زنیم، تا حظی از آن حزن ببریم و روح خود را خاشع کنیم. آنچه برای پیامبران به منزله ی معلول بود برای ما به منزله ی علت است، اما نتیجه و غایت یکی است. رسیدن به آینه ای بی زنگار و روحی پاک و صاف تا خداوند در آن بتابد. هرچه این آینه بزرگتر و در خورتر، آن تابش عظیم تر و درخشان تر. این پاسخ نخستی بود که به سئوال نوبت پیشین دادیم. وعده کرده بودیم که نکته های دیگری را درباب همین سئوال در این نوبت برای شما بگوییم.

مسئله ما در اینجا یک بحث عمیق و دقیق معرفت شناختی است. انطباق ادراکات ما با مدرکات بیرونی، انطباق آنچه ما درک می کنیم با واقعیتهای خارجی، و انطباق اسمها با مسمیها به چه معناست ؟ حکیمان ما گفته اند که قضیه ی صادق و سخن راست آن است که مطابق با واقع باشد و قضیه ی کاذب و سخن دروغ آن است که مطابق با واقع نباشد. این تعریف حقیقت از نظر حکیمان اسلامی، با اقتباس از حکیمان یونانی و بالاخص ارسطوست. حقیقت عبارت است از ادراک مطابق با واقع. سخنی حق است که مطابق با واقع باشد. اگربگوییم زمین کروی است، سخنی حق گفته ایم، یعنی این یک گزاره ی صادق است. صادق بودنش هم به این معناست که مطابق با واقع است. و هکذا و هکذا. اما اگر بگوییم الان که شب است روز است، یا مثلا انسانها سه پا دارند، سخنانی غیر مطابق با واقع گفته ایم. یعنی اینها گزاره هایی کاذب و دروغ اند. تا اینجا مسئله نسبتا روشن به نظر می رسد. مشکل از آنجا پیدا شد که پاره ای از فلاسفه آنالیتیک (فلسفه تحلیلی) در خود مفهوم مطابقت شبهه کردند و گفتند، منظور شما از مطابقت چیست ؟

ما معنای مطابقت را در مورد دو شکل می فهمیم. شما اگر عکس برگردانی را روی کاغذ بیاندازید تا مانندش بر روی کاغذ ایجاد شود، می گوییم این عکس مطابق آن است. یعنی این دو کاملا روی هم می افتند و برهم منطبق می شوند و به اصطلاح یکدیگر را می پوشانند. معنای این مقدار مطابقت را می فهمیم. در مورد اشکال، نقوش و صور، معنای مطابقت روشن است. اما وقتی می گویید، گزاره ی امروز چهارشنبه است، صادق و مطابق با واقع است، این مطابقت چه معنایی دارد ؟ آیا شکل کلمات این گزاره به شکل واقعیت است ؟ اما واقعیت که شکل گزاره ای ندارد تا بگوییم این کلمات روی واقعیت می افتند. آیا مفاهیمی که ما داریم مثل واقعیت اند ؟ یعنی مفهوم چهارشنبه شکل روز چهارشنبه در عالم خارج است ؟ آیا همشکلی در اینجا معنا دارد ؟ خیر، چون عالم خارج اصلا از جنس گزاره ها و مفهومها نیست، لذا هیچ گزاره و هیچ مفهومی مطابقت با عالم خارج ندارد. در اینجا دقیقا با وضعیتی شبیه به وضعیت پیشین مواجه هستیم که یک امر و یک حقیقت بی صورت، به شکل هیچ صورتی نیست. لذا هیچ صورتی بر آن منطبق نمی شود. یک امر بی چون، چون هیچ چونی ندارد، لذا هیچ چونی از او پرده بر نمی دارد و با او یکی و یکسان نمی شود. عین این مشکل را در معرفت شناسی در مورد مطابقت اندیشه ها و مفهومها و ادراکات خود با عالم واقع داریم. وقتی که می گوییم فکری درست است، و بعد درست بودن را با مطابقت تعریف می کنیم، همه چیز در گرو این مطابقت خواهد بود. در گزاره ی زمین کروی است، مطابق با واقع یعنی چه ؟ آیا کلمه کروی، کروی است و منطبق با عالم خارج است ؟ نه ! چنین مطابقتهایی وجود ندارد. پس این مطابقت به چه معناست ؟ اینجاست که ام المسایل معرفت شناسی در تعریف حقیقت مطرح می شود. ظاهرا همه می فهمیم گزاره ی زمین کروی است، راست است، یعنی مخبر از واقع است و همان واقعیت را به ما خبر میدهد. اما همین که مفهوم مطابقت را تحلیل و وارسی می کنیم به بن بست می رسیم.

در واقع آنها که در تعریف حقیقت به تعاریف دیگری پناه برده اند، برای فرار از مشکلی بوده است که در مفهوم و تصور مطابقت وجود داشته است. همانطور که می دانید، چندین تئوری در باب تعریف حقیقت وجود دارد. تئوری حکمای اسلامی و یونانی مبتنی بر تصور مطابقت بود. این تصور در گزاره های سلبی و منفی، مثل اینکه بگوییم امروز سه شنبه نیست، به مشکل برمی خورد. این گزاره راست است اما یک مفهوم منفی است، و مطابقت این مفهوم منفی با عالم خارج از مشکل ترین مشکلات است. اصلا تحلیل این معنا که یک امر سلبی (یک گزاره ی سلبی) که در آن از نیست سخن میرود، بر یک امر ایجابی واقعی منطبق باشد، کار فوق العاده صعبی است. مشکل آنها که از این مفهوم یا تعریف حقیقت درگذشته اند و حقیقت را به هماهنگی گزاره ها، یا به اجماع عقلا و امثال آن تعریف کرده اند، در معنی کردن دقیق این مطابقت بود. اینکه گزاره مطابق با خارج است یعنی چه ؟ مفهوم معنایی از گزاره که در ذهن فاعل شناسا می آید و منطبق با خارج است، یعنی چه ؟ توجه داشته باشید که ما دراینجا صدق را از روی مطابقت تعریف می کنیم نه مطابقت را از روی صدق. نگویید گزاره ای که مطابق با واقع است صادق است. ما نمی خواهیم این را بگوییم. نظر حکمای مسلمان نیز این نبود. آنها می گفتند، معنای صدق یک گزاره این است که مطابق با واقع است. این را فقط به این جهت مثال زدیم تا به شما نشان داده باشیم که یکی از بدیهی ترین مفاهیمی که ما نزد خود داریم و می پنداریم که آن را می دانیم و می شناسیم، حقیقتا از مبهم ترین و تاریکترین تصورات است. یعنی، همین که ما شروع به نزدیک شدن به او می کنیم او از ما می گریزد و دور می شود. تا آن را مورد تحلیل و وارسی قرار نداده ایم خود را با او نزدیک و خویشاوند احساس می کنیم، اما همین که به طرف او می رویم چهره ی تاریک او آشکارتر می شود.

همین وضعیت را در مورد انطباق بی صورت با صورت داریم. آنجا هم عارفان ادعا کرده اند که درک زیبایی از خداوند منطبق با واقع است. واقعیتی بر ما تجلی کرده است و ما آن را زیبا یافته ایم. اما می توانیم از این عارف بپرسیم که آن بی صورت چگونه در صورت تجلی می کند و چگونه می توان آن صورت را بر آن بی صورت منطبق دانست و گفت این همان است ؟ مگر او مثل و مانندی دارد ؟ خدا نه مثل دارد، نه ضد و نه ند. اگر مثل داشت او را به مثل می شناختیم. عموم حکما و عرفا بر این نکته متفق اند که خداوند را به خود خداوند باید شناخت، چون هیچ نظیری و مثلی ندارد :
دل من هـر دو جهــان گشت و نیــابیـد مثـالـش
به که ما ند به که ما ند به که ماند به که ما ند

خداوند به هیچ چیز نمی ماند. لیس کمثله شیء. ضد هم ندارد تا بر مبنای تعرف الاشیاء باضدادها او را بشناسیم، چون اضداد یکدیگر را خنثی می کنند. اگر خداوند ضدی در این عالم داشت این دو ضد با هم در می افتادند و در این دعوا یا خدا جای آن ضد می نشست، که باز ضد نداشت، یا آن ضد جای خدا را اشغال می کند، که دیگر خدایی نبود. اگر خدا موجود باشد، ضدی ندارد، ندی هم ندارد. یعنی مثلی هم ندارد. هیچ چیزی مثل او نیست. پس اگر شما خدا را زیبا ادراک می کنید، چه حق دارید بگویید که این درک زیبای من منطبق با خدا و مثل اوست ؟ اگر کسی خدا را زشت ادراک کرد، آیا می شود گفت که او غلط فهمیده و خدا را درست ادراک و مشاهده نکرده است ؟ آیا می شود گفت که صورت زشت بر خدا منطبق نیست اما صورت زیبا بر او منطبق است ؟ بنا بر مقدمه ای که پیشتر آوردیم، خداوند بی صورت است، و چون بی صورت است، نسبتش با همه ی صورتها مساوی است. خداوند بی چون است، چون بی چون است، نسبتش با همه ی چونیها یکسان است. او بی تعین است، لذا با همه ی تعینات رابطه ی مساوی دارد. اگر این مقدمه را قبول داشته باشیم، همان که مولانا می گفت :
چوُن بُوَد آن چوُن که از چوُنی رهید
در حیـاتسـتـان بـی چـوُنـی رسیــد

که حیرت نیز لازمه ی همین است. در این صورت این ادعا که فلان صورت بر خدا منطبق تر است و بهتر از صورتی دیگر از او حکایت می کند، مخدوش می شود.  بنابراین، کار ما در مقام معرفی خداوند به دشواری می کشد. نیز، کار ما در مورد تجربه ی خداوند به نوعی نسبی گرایی و صحه نهادن بر همه ی تجربه ها می کشد. مثالی که از معرفت شناسی بیان شد برای این بود که هم صورت مسئله قدری روشن تر شود و هم راه برای یافتن جواب مسئله قدری هموارتر گردد. از آن مثال معلوم شد که ما در مقابل عالم واقع نیز چنین وضعیتی داریم. آنجا هم یک واقعیت وجود دارد، البته واقعیت با تعین، واقعیت با نقش و با صورت، که خود را در ما جلوه گر می کند. همین که ما چشم و گوش می گشاییم و حواسمان را به کار می گیریم، این جهان را به درون خود به میهمانی دعوت می کنیم و به او می گوییم، بیا و در ما بنشین و خودت را به ما نشان بده، بیا و بگذار تو را تماشا کنیم. جهان که خودش در ما نمی نشیند، مگر این آفتاب و ماه می آیند و به مغز یا جان ما می روند ؟ آنها سر جای خودشان هستند. پس واقعا چه چیزی از آنها در ما می نشیند ؟ به علاوه، ما که فقط آفتاب و ماه و این قبیل موجودات را درک نمی کنیم، بلکه مفاهیم انتزاعی را هم درک می کنیم، مفاهیمی که بسیار مهمتر از این موجودات مادی ی محسوس و ملموس اند.

ما مفهوم آزادی، عدالت، سعادت، و کثیری از این مفاهیم را درک می کنم. آیا اینها واقعیتی دارند یا اینکه اوهامی هستند که ما برای خود بافته ایم ؟ اگر واقعیتی دارند، پس لابد درکی که ما از آنها داریم منطبق بر آن واقعیت است. اما این انطباق مشکل دارد. منطبق بر آن است یعنی چی ؟ یعنی شکل اوست ؟ آیا آزادی شکل و قیافه و چهره ای دارد ؟ آزادی یک تصور است، اما این تصور چنان است که پرده از آن واقعیت برمی دارد و آن واقعیت از پنجره ی این تصور بر ما می تابد. از حادترین مشکلات معرفت شناسی همین است که معلوم کنیم این پنجره صفت بودن تصورات چگونه قابل توصیف است. این دریچه های تصورات چگونه باز می شوند و اجازه میدهند که واقعیات از درون آنها بتابند ؟ دو راه داریم. یا باید قائل به این شویم که ما حظی از واقعیت نداریم بلکه در درون ذهنمان اوهام خود را جمع و تفریق می کنیم و با ذهنیات خودمان مشغولیم، یا بگوییم این ذهنیات ما اشاره ای به واقعیت دارند، به طوری که وقتی ما آنها را روی هم می ریزیم و جمع و تفریق می کنیم در آخرسر صدای جرسی را به گوش ما می رسانند، و همین رساندن صدای جرس است که محل کلام است.  کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست - آنقدر هست که بانگ جرسی می آید

انیشتین می گفت، از مشکل ترین مسایل معرفت این است که جهان چرا شناختنی است. می گفت، همه ی ما بدنبال این می رویم که جهان را بشناسیم، اما مشکل ترین سئوال این است که چرا جهان شناختنی است. چگونه است که می شود آنرا شناخت ؟ در مورد انسان هم همین سئوال مطرح است. ما همه مدعی هستیم که جهان را می شناسیم، اما می توان پرسید، آدمی چگونه است که می تواند جهان را بشناسد ؟ این جهان چرا برای ما حجا ب را کنار می زند و چهره اش را نشان میدهد ؟ ما چه کسی هستیم ؟ دنیا چگونه با ما محرم می شود ؟  این گشوده شدن پنجره ها به چه صورت است ؟ پنجره های ما به سوی عالم خارج همین تصورات ماست.  تصور آزادی، سعادت، خدا، کره، شکل، رنگ، اینها پنجره های ما به سوی عالم خارج اند. از درون آنها نگاه می کنیم و واقعیت را می بینیم. این تصورات هم چهره و هم قیافه ی عالم خارج نیستند، ولی در عین حال نشان دهنده ی عالم خارج اند. این حکایت و نشان دادن و انطباق از حادترین معضلات معرفت شناختی است.

در تجربه های عرفانی نیز همین مسئله وجود دارد. عظمتی که کسی را فرا می گیرد و از طریق آن حس کند که موجود مهیبی او را احاطه کرده است، این عظمت چقدر بر صورت واقعیت است ؟ این عارف چقدر می تواند مدعی شود که آن حقیقت عظیم از درون این ادراک و مشاهده خود را به درون روح او حلول داده و بر او آشکار کرده است ؟ چگونه می توان چنین ادعایی کرد و چگونه می توان از انطباق تجربه با آن امر ماوراءتجربه سخن گفت ؟

اگر صورت مسئله برای شما روشن باشد، و ما کوشیدیم با این مثالها دست کم به شما بگوییم که اصل سئوال چیست، آن وقت می توانیم جواب مسئله را هم به چنگ آوریم. جواب اصلی و نهایی مسئله این است که هیچ یک از این صورتها و تجربه ها تام و تمام نیستند. همه عارفان، متفق علیه، گفته اند که یک آینه ی کامل تمام نما نداریم که شما آن واقعیت ماورایی را به طور کامل، آنچنان که هست، بی صورت و بی کران، در آن ببینید و مشاهده کنید. چنین چیزی وجود ندارد. هرچه را می یابیم در واقع خودمان می سازیم و باید بدانیم که امکان ساختن و اختراع کردن بهتر از آن و بالاتر از آن هم وجود دارد. این نکته ی بسیار مهمی است. این غزل زیبای مولوی را به یاد بیاورید که می گفت :
صـورتگـر نقـاشم هر لحظـه بُتـی سـازم
وآنگـه همـه بُتهــا را در پیـش تـو بگـذارم
صـد نقـش بـرانگیـــزم بـا روح در آمیـــزم
چون نقـش تـو را بینــم در آتشش انـدازم
تو سـاقی خمـاری یا دشمن هوشیـاری
یا آنکه کنی ویران هرخانه که می سازم

مولوی تعبیر ویرانگر را در مورد خداوند به کار برده است. اما این چه توصیفی است که عاشق از معشوق خود می کند ؟ این یک تجربه است. عارفان ما از خرابی و ویرانی بسیار دم زده اند. حافظ می گفت :
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست

مولوی در اینجا خطاب به محبوب ازلی خود می کند و خود را در مقام فاعلیت نشان میدهد نه در مقام قابلیت.  نمی گوید نقوشی در من پدیدار می شود و من منفعل و صورت پذیرم، بلکه می گوید من صورتساز و صورتگر و نقاشم، خودم اختراع می کنم، خودم می سازم و خودم می کشم.

در بوشهر منطقه ای است به نام ظلم آباد. دوستی به من می گفت، آخر از ظلم که جایی آباد نمی شود ! این چه اسمی است ؟ واقعا که از خرابی، آبادی برنمی آید. این از نوع همان پارادوکس و تضاد گوییهای حافظانه است.  باری، این اختراعات به دست من است. بتهای ما نیز همین صور ذهنی ما و معرفتهای ما هستند که دلبستگی قوی و عمیقی برای ما ایجاد می کنند. آدمی در هر سطحی از سطوح معرفت خود به دانش و دانسته ای دل می بندد و در آن متوقف می شود. آن دانسته برای آدمی به صورت بت در می آید و خدای آن لحظه و آن مرحله ی او می شود. آن را عبادت می کند و فکر می کند که به نهایت واقعیت رسیده و حق همان است.  می اندیشد که آخرین سطوح هستی همان است که مکشوف او افتاده است. اما وقتی یک قدم بالاتر می گذارد و صورتی عظیم تر و جلیل تر و مهیب تر و وسیع تر بر او تجلی می کند، آن بت پیشین را می شکند. ولی بت پیشین را می شکند تا بت دیگری بسازد. سخن مرحوم شیخ محمود شبستری در گلشن راز که می گوید :
مسلمان گر بدانستی که بُت چیست
بدانستـی که دیـن در بُت پرستیست

از آن حرفهای به ظاهر کفرآمیز وی تلقی می شود. البته او کافر نبود و بلکه موحدتر از ما بود. قصد او چیز دیگری است. بت پرستان و بت سازان هم درواقع مثل دیگران بودند، جز اینکه بت آنها خیلی بدوی، ساده، خام، روستایی و اولیه بود. سنگ و چوبی می گرفتند و بتی می تراشیدند. اما دیگران هم بت می تراشند ولی بتشان پیشرفته تر، تکنولوژیک تر و مدرن تر است. همین است که مولوی، که در آن سطح از معرفت و توحید بود، می گفت، من هم واقعا بت ساز و بتگرم، اما این را می دانم. این آگاهی مهم است. آن بتگری که بت می ساخت و در پای او به تعظیم خم می شد نمی دانست که دارد بت می سازد. او نمی دانست که خود او فاعل است. او نمی دانست که در مقابل عظمتی بی کران، قطره ای را در سبویی کرده و این سبو را دریا پنداشته است. اشتباه او این بود، اما اگر کسی که سبو می سازد و از دریا جرعه برمی گیرد به محدودیت خویش واقف باشد و از اسیر بودن در چنگال اوهام خویش آگاه باشد و درمقام ویرانگری بتها چالاک باشد، در مسیر توحید است. فراموش نکنید که ما اندیشه های مولوی را شرح می کنیم. او می گفت، آدمی همواره در راه است. هیچ کس نباید بگوید من به انتهای مسیر رسیده ام و به صدر تکیه زده ام. صدر وجود ندارد :
بی نهایت حضرتست این بارگاه
صـدر را بگـذار، صـدر تُسـت راه
من غـلام آن که او در هر ربـاط
خویش را واصل نداند بر سماط

من مخلص آن کسی هستم که هرچه پیش می رود نمی گوید به انتهای مسیر رسیده است، بلکه می گوید، من هنوز در راهم. اصلا صدر و شاه نشین مجلسی نداریم. شاه نشین، صدر و بالا، خود همان راه است. این راه، راه بت سازی و بت شکنی متوالی و مستمر است. همه ی بتها را در پیش او نهادن و بر همه ی نقشها آتش افکندن. در غزل زیبای دیگری که همین مفهوم خرابی نیز در آن آمده، می گوید :
چــو غـــلام آفتـــابــم هـم از آفتـــاب گـــویــم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چـو رســول آفتـــابـم به طـــریـق تـرجمــانـی
به نهـان از او بپـرسـم به شمـا جــواب گــویـم
به قـدم چـو آفتــــابـم به خــرابـه هـا بتــــابـم
بگــریـزم از عمـــارت سخـن خــــراب گــــویـم
چو دلم زخـاک کـویـش بکشیـده است بـویـش
خجلـم ز خـاک کـویـش که حـدیـث آب گـــویـم

دو معنا برای خرابی و ویرانی نزد عارفان داریم، یکی ویرانی وجود آدمی هنگام فنا شدن درآن وجود بی کران، و مشاهده ی زوال و اضمحلال آدمی، و فرو رفتن این چون ها در بی چونی، و غرق شدن در آن دریا.  این خرابی مورد تقدیس و تجلیل عارفان بوده است. یکی هم خرابی این صورتها در مقابل بی صورتی است، یعنی شکستن این بتها در مقابل آن عظمتی که هیچ صورتی برنمی دارد.  پس، نکته نخست این است که حقیقتا هیچ یک از این صورتها حکایتگر آن واقعیتی که ورای آنها نشسته است نیست، بلکه آن واقعیت به درجات در اینها پیچ و تاب بر می دارد. به درجات تیره می شود، به درجات تقلیل می یابد و به درجات پرده ها بر او می افتد. این امر مثل آن واقعیتی است که به تعبیر مولوی وقتی می خواهیم با زبان و گفتار از آن پرده برداریم، گفتار ما عین پرده ای بر او می شود :
هـرچه گــویـی ای دم هستــی از آن
پـــرده ی دیگــر بـر او بستــی بـــدان
آفـــت ادراک آن قـــالســت و حـــــال
خون بخون شستن محالست و محال

پس ما اصلا تجربه باطل نداریم. ما نمی توانیم از تجربه حق و باطل دم بزنیم. هم تجربه باطنی شبان حق است و هم تجربه موسی (ع). این نکته را نوبت گذشته هم گفتیم. این یکی از نتایج آن بحث است. اما آیا تفاوتی بین این تجربه ها نیست ؟ پاسخ مثبت است. ما تجربه ی ناقص تر و کامل تر داریم. آنچه پیامبران درمقام بیان و تبیین آن بودند همین بود که تجربه های کامل تر را به آدمیان نشان بدهند و به آنها بیاموزانند که در تجربه های ناقص ترشان توقف نکنند بلکه از آنها بالاتر بیایند. پس، تجربه کامل تر و ناقص تر داریم و تجربه غنی تر و فقیرتر. اما تجربه ای که از بیخ و بن بی اساس باشد و هیچ حکایتی از ماوراء نکند و هیچ نسبتی با تجلی کننده نداشته باشد وجود ندارد. همه ی اینها به نحوی از انحاء حکایتی و اشارتی به آن واقعیت ماورایی دارند و آدمیان را به شکلهای مختلف از آن واقعیت با خبر می کنند. معنای الطرق الی الله بعدد انفاس همین است.  هرکسی راهی به سوی خداوند دارد، راهی به اندازه ی خود و به قد و قامت و متناسب با خودش :
ای تـــو را بــا هــر دلـــی راز دگـــر
هــر گــــدا را بـــا درت آزی دگــــــر
صد هزاران پرده دارد عشق دوست
می کنــد هــر پـــــرده آوازی دگـــر

انسانها باید این تجلیات و مشاهدات را در مورد خودشان جدی بگیرند و در توسعه و تبیین دقیق تر آنها بکوشند و از فقر به غنا و از صغر به کبر و عظم رو بیاورند. آدمیان حق ندارند حتی تجربه های کوچک خود را تحقیر کنند.  بر این نکات، نکته ی دیگری را باید افزود تا مسئله و جواب آن روشن تر شود. آن نکته این است که تجلی خداوند و تجربه ای که ما می توانیم از آن بیاندوزیم، معلول خداوند است و ما درحقیقت نوعی شناسایی علت از راه معلول میکنیم. شناسایی علت از راه معلول به دو صورت امکان پذیر است. یکی شناسایی فیلسوفانه ی معلول و راه یافتن به علت، و دیگری شناسایی هرمنوتیک (معنا کاوانه) معلول و راه یافتن به علت. عارفان از این راه دوم می روند و فیلسوفان از آن راه اول. این تفکیک نکته ی خیلی ظریفی است و ما را به تفکیک دقیق در عالم خداشناسی، آنهم خداشناسی از دید عارفان، و بالاخص از دیدگاه مولانا، راهنمایی می کند. وقتی
که حقیقتی بر آدمی حاکم و عارض می شود، آثاری دارد. ما وقتی که شاد می شویم، می خندیم. خنده معلول شادی است. اتفاقا این مثال را خود مولوی زده است. او وقتی که به خداوند خطاب می کند، می گوید :
جنبش ما هر دمی خود اشهدست
کـه گـــواه ذوالجــلال ســرمـدست
گـردش سنـگ آسیــا در اضطــراب
اشهــد آمـــد بـر وجــود جــوی آب

تا اینجا استدلال فلسفی می کند، شبیه استدلال از راه معلول به علت و از اثر به مؤثر. می گوید: هر حرکتی که ما می کنیم در حکم گفتن اشهد ان لا اله الا الله است. یعنی در هر حرکتی بر وجود خداوند گواهی می دهیم. این گواهی دادن مثل آبی است که بر سنگ آسیا می ریزد و آن سنگ را به گردش در می آورد.  گردش و حرکت این سنگ شهادت دادن بر وجود آب است. گویی سنگ آسیا به زبان حال اشهد ان لا اله الا الله می گوید و بر وجود آب شهادت می دهد. ما هم حرکت و جنب و جوش می کنیم، همین حیات، تکاپو، چالاکی، رفت و آمد، نیرو و انرژی ما دلالت بر وجود خداوند می کند و بر وجود خداوند اشهد می گوید.  تا اینجا نحوه بیان، همانند نحوه بیان متکلمان است. استدلال یا دلالت گرفتن از معلول به علت یا از اثر به مؤثر. بعد مثال دیگری می زند که با مذاق عارفانه منطبق تر است :
تو بهاری ما چو بـاغ سبز خوش
او نهـــان و آشکـــارا بخششش
تو مثـال شـادی و مـا خنـده ایم
که نتیجه ی شادی فرخنده ایم

ما یک شادی داریم که در خنده ریزش می کند و نمایان می شود. خنده به اعتباری نتیجه ی شادی است و به اعتباری نتیجه ی شادی نیست، بلکه خود شادی است که به شکل دیگری ظاهر شده است. شادی وقتی بخواهد تجلی کند به صورت خنده تجلی می کند. غم و اندوه نیز وقتی بخواهد تجلی کند به صورت گریه تجلی می کند.  یک موجود داریم که در دو جا و به دو گونه از چهره ی خود پرده برمی دارد. یک وقت در موطن نفس و در درون روان آدمی است، در آنجا حالت اندوه و حزن دارد. یک وقت هم بر چهره ی آدمی است، که به شکل گریه ظاهر می شود. همین طورند احوال روانی دیگر. در اینجا دو دید وجود دارد. یک دید این است که ما یک علت داریم و یک معلول. این همان بیان حکیمان است. می گویند، ما یک شادی داریم و یک خنده، یک حزن داریم و یک گریه، یک غضب داریم و یک ترشرویی. اولی علت است و دومی معلول. اما یک بیان دیگر داریم که این بیان را عارفان بیشتر بکار گرفته اند، و آن این است که خنده معلول شادی نیست بلکه خود شادی است که مجددا تجلی کرده و در جای دیگری پرده از چهره ی خودش برداشته است. گریه نیز خود غم است. فروغ فرخزاد در آن شعر لطیفش می گفت :
نگــاه کن کـه غـم درون دیـده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سـایه ی سیـاه سرکشم
اسیــر دست آفتــاب می شــود

غم درون دیده ام، قطره قطره آب می شود، تعبیری شاعرانه است، ولی اگر از مولوی بپرسید این تعبیر را حقیقی می داند. یعنی می گوید، واقعا همان غم است که به صورت اشک ظاهر می شود. صورت تبسم، از آن بی صورت، که عبارت است از فرح، بیرون آمده است و صورت گریه از آن بی صورت، که عبارت است از غم، بیرون آمده است. بلکه همان بی صورت است که در صورت تجلی کرده است، چرا که بی صورتی و لا تعینی دیده نمیشود مگر در صورت. نزدیکترین و مناسبترین صورت برای غم، گریه است و مناسبترین صورت برای فرح و شادی، خنده. حال این سئوال پیش می آید که چه اشکالی داشت غم در صورت خنده تجلی کند و فرح در صورت گریه ؟ یعنی، مطابق آنچه گفتیم، همه ی صورتها با بی صورتی نسبت مساوی دارند، پس چرا شادی باید همیشه خود را به صورت خنده نشان دهد ؟ چه اشکال داشت که شادی به صورت گریه درآید ؟ و چه اشکالی داشت که غم به صورت خنده درآید ؟ و شاید در بعضی از جانوران و حیوانات، یا نزد ملائکه، واقعا قصه به عکس باشد. یعنی شادی به گریه منتهی شود و غم به خنده. آیا چنین چیزی قابل تصور است ؟ این سخن به لحاظ فلسفی هیچ اشکالی ندارد زیرا، چنانکه گفتیم، صورتها با بی صورتی نسبت مساوی دارند :
تو بهاری ما چو باغ سبز و خوش
او نهــــان و آشکــــارا بخششش

بهار امری بی صورت است اما وقتی ظاهر می شود به صورت باغ و سبزی و آب روان و هوای خوش و معتدل ظاهر می شود. مولوی هم همین را می گوید. می گوید، ای خدا، اگر بخواهیم نسبتی را که با تو داریم بیان کنیم، می گوییم تو مثل یک فضای بهاری هستی که در آن باغ و سبزه و آب روان، بوی خوش، سیب، انگور و میوه های دیگر دیده می شود.

یک امر کاملا بی صورت به نام بهار وقتی به صورت میآید، تجلی آن، درخت و آب روان و غیره می شود.  این نسبتی است که ما با خداوند داریم. حال دوباره آن سئوال را مطرح می کنیم : آیا می شد بهار، خشکی و برف و ... به همراه داشته باشد و خزان، سبزی و آب روان و ... ؟ جواب این است که نسبتی که این صورتها با آن بی صورت دارند یکی است. منتها وقتی که بین آنها نسبت علی و معلولی برقرار باشد دیگر آن حکم صادق نیست. ملاحظه کنید، وقتی که درخت یا سبزه معلول فضای بهاری باشد، در آن صورت رابطه ای با آن پیدا می کند که عبارت است از رابطه ی معلول و علت. وقتی که رابطه ی علی و معلولی برقرار بود دیگر این دومی نمی تواند از دل اولی بیرون نیاید. آن اولی (بی صورت) در شرایط معینی فقط به آن صورت منتهی می شود. ممکن است در موجوداتی که فیزیولوژی و ساختمان روحی دیگری دارند غم به خنده منتهی شود، اما در وجود ما، به طور طبیعی و علی و معلولی، غم به گریه و شادی به خنده منتهی می شود. در نتیجه اگر ما صورتها را معلول بی صورتی بدانیم، آنگاه صورتها نمی توانند به گزاف و با هرج و مرج و بی قاعده بی حساب پدید آیند. آن بی صورتی، به حکم علیت، به صورتهایی راه می دهد که معلول او هستند، نه به هر صورت متصور و ممکنی. این صورتها و معلولها کاملا متناسب با شرایطی هستند که امر بی صورت در ضمن آنها تجلی می کند. بر اساس این تحلیل، هیچ اشکالی ندارد که خداوند نزد کسی به زشتی تجلی کند و نزد کس دیگری به زیبایی. نزد پیامبری به نحوی جلوه گر شود و نزد پیامبر دیگری به نحو دیگری، کما اینکه چنین هم شده است. یعنی واقعا تجلیات خداوند بسیار متفاوت بوده است. نزد کسی به صورت موجود فوق العاده خوفناک و هولناکی جلوه کند و نزد کس دیگری به صورت موجودی فوق العاده مهربان. همه ی این تجلیها وجود داشته است و همه ی آنها نسبتی با خداوند و آن امر بی صورت دارند و بستگی دارند به اینکه آن کسی که این تجلیات را می گیرد و محل و قابل این تجربه ها واقع می شود چه وضعیتی داشته باشد. یعنی، قابلیت قابل است که آن تجلی و تجربه را تغییر می دهد، والا فاعلیت فاعل برجای خویشتن است. فاعل در بی کرانگی و بی صورتی خویش همیشه بر همان وضع و منوال است که بوده است. کثرت از ناحیه ی قوابل است و وحدت و احدیت در ناحیه ی فاعل است، که جاودانی و لا یتغیر است.

کاری که پیامبران کردند این بود که تجربه های مختلف آدمیان را هماهنگی بخشیدند. گفتند اگر تو خدا را موجودی زشت می بینی و آن دیگری زیبا، ببینید، اگر یکی خدا را موجود مهیبی می بیند و آن یکی مهربان، ببینند. آنچه پیامبران تعلیم داده اند این است که این تجلیها با هم قابل جمع است و میتوان آنها را کنارهم نشاند.  یعنی هیچکدام اشتباه نکرده اند. پیامبران فقط سخن از نقصان تجربه ها گفته اند، گفته اند که این تجربه ها می تواند یک طرفه باشد. وقتی که تجربه را همه جانبه و جامع کردیم، این تعارضهای ظاهری رخت برخواهد بست و شما خواهید دید که همه در کنار یکدیگر نشسته اند. در اینجا میرسیم به همان حرف مولانا، که ما در پلورالیسم هم از آن یاد کرده ایم :
از نظرگاهست ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهـود

همه ی تفاوتها از نظرگاه است. تعبیر نظرگاه در اینجا، همان است که ما به عنوان قابلیت و ظرفیت از آن یاد کردیم. عجیب نیست که یکی پیامبر اسلام شده، یکی پیامبر یهودیت، و یکی پیامبر مسیحیت. اینها درکهای مختلفی از خداوند داشته اند. این امر عجیبی نیست، بلکه فوق العاده طبیعی است. و ادیان هم تابع شخصیت پیامبران بوده اند. پیامبران به میزانی که خودشان ساخته می شدند، پیروان خود را می ساختند. به میزانی که خودشان از این دست گرفتند، از دست دیگر به مردم دادند. یعنی پیامبران، به عنوان واسطه، نقش فعال و سرنوشت سازی دارند. آنها به هر میزان و به هر شکلی که چیزی را گرفتند، به همان میزان نیز به دیگران تحویل دادند. اینکه مولوی می گوید :
مصلحت در دین مـا جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه

سخن بی راهی نیست. می گوید، در عیسویت، رهبانیت ممدوح است ولی در اسلام ممدوح نیست (لا رهبانیه فی الاسلام ). پیامبر (ص) فرمودند : (رهبانیه امتی الجلوس فی المساجد) رهبانیت امت من نشستن در مساجد است، یعنی اجتماع کردن، در کنار یکدیگر بودن و انزوا نگزیدن. درحالی که خود قرآن می گوید، مسیحیان رهبانیت را برگزیدند. (و رهبانیهَ ابتدعوها ما کتبناها علیهم الابتغاء رضوان الله فما رعوها حق رعایتها) (سوره الحدید، آیه 27) خودشان رهبانیت را اختراع کردند ولی ما هم برآن صحه گذاشتیم، چون آنها نیت خیری در این کار داشتند. ولی آنان حق امر را رعایت نکردند و این آب زلال را تیره و گل آلود کردند و به راه انحراف و فساد کشاندند.  اینکه این دو راه انتخاب می شود، برای این است که دو گونه پیامبر وجود داشته است. اینکه ما فکر کنیم همه ی پیامبران یک راه را به مردم نشان می دادند، یک حرف می زدند، و پرده از یک چهره ی خداوند برمی داشتند اصلا با واقعیتهای تاریخی سازگار نیست. طبیعی هم هست که این تفاوتها وجود داشته باشد. در واقع آنچه ما از پیامبران می آموزیم هماهنگ کردن این جلوه ها و در کنار هم نشستن این تجلیات کثیر است. آنچه فیلسوفان بعدا انجام دادند نیز کاری غیر از این نبود. فیلسوفان این دریافتها و دستاوردهای مختلف را با یکدیگر آشتی دادند و سعی کردند که یک سیستم سازگار واحد، هماهنگ، و همنوا از این مجموعه بسازند. البته در ساختن این سیستم هماهنگ اختلافی پدید آمد. داستان پیل دقیقا همین جا مطرح می شود. مولوی در همین بحث از نظرگاه است که قصه پیل و تاریکخانه را مطرح می کند. این مثال، مثال بسیار گویایی است، نه فقط در مورد درک حقایق این جهانی، بلکه در مورد درک حقایق ربوبی و الهی.

نتیجه ای که از این بحث می گیریم این است که ما هیچ مفهومی در مورد خداوند نداریم که مفهوم نهایی باشد و نسبتی با بشریت ما و وضعیت بشری ما نداشته باشد. ما مفهوم و درک فرابشری از خداوند نداریم. ما در قفس ادراکاتمان گرفتاریم. اصلا همین ادراکات ماست که هم فقس ماست و هم پنجره ی ما. یعنی نقشی دوگانه را بازی می کند. از یک طرف ما را محجوب می کند، و از طرف دیگر برای دیدن بیرون از خودمان دریچه ای را باز می کند. در همه ی مفاهیمی که ما در مورد خداوند بکار می بریم، نوعی مسخ و مثله شدن وجود دارد.

ما مفهوم مسخ نشده و مثله نشده از خداوند نداریم. حتی در نسبتهایی که برای خودمان با خداوند وضع می کنیم (مانند اینکه خود را بنده ی خدا می دانیم) تنگناهای زبان وجود دارد. نسبت ما با خدا که نسبت بنده و مولاست، نسبت شفافی نیست. هرچه بیشتر باید بکوشیم تا این نسبت را شفاف تر کنیم. نباید درکمان را از این مفهوم و نسبت، محدود بگیریم. هیچ الگوبرداری ازهیچ واقعیت مادی در عالم خارج وفای به مقصود نمی کند. هر وضعیتی را که الگوی شناخت خدا، با الگوی نسبت خودمان با خدا بگیریم، این الگو حتما جوانب گمراه کننده دارد و حتما سبب می شود که ما به جای اینکه به واقعیت نزدیکتر شویم، از آن دورتر می شویم. اگر این الگو را جدی بگیریم و به آن موضوعیت ببخشیم، و اگر صفت اشاره کنندگی را در آن جدی نگیریم، حتما دچار محدودیت دید خواهیم شد.

در رابطه ای که ما با خداوند داریم، باید بدانیم هیچ مفهومی بر او منطبق نیست، بلکه ما آنرا ساخته ایم تا به او اشاره کنیم، و راهی هم غیر از این نداشته ایم. بت پرستی عبارت است از پرستیدن همین مفاهیم و ادراکاتی که ما از خداوند داریم. ما در کنار این مفاهیم، باید راه بت شکنی را هم یاد بگیریم. بت شکنی یعنی دائما فراتر از این مفاهیم رفتن و صورتهای دیگری را مطرح کردن و از طریق آن صور با خداوند رابطه گرفتن. هیچ تجربه ای نداریم که تجربه ی صد در صد باطلی باشد، و هیچ تجربه ای هم نداریم که تجربه ی صد در صد حقی باشد. هیچ تجربه ای از خدا نداریم که فقیر محض باشد و هیچ تجربه ای هم از او نداریم که غنی مطلق باشد. ما همیشه در راهیم و باید این فقرها را به غنا نزدیکتر کنیم. نه فقط در این جهان، بلکه در جهان دیگر هم ما دچار همین محدودیت هستیم. یعنی شما فکر نکنید که در جایی صفت بشری از ما برمی خیزد.  روایتی از پیامبر نقل کرده اند که (الفقر سواد الوجه فی الدارین) که این روایت را بعضی به همین معنا گرفته اند.  البته این روایت یک معنای اجتماعی دارد، و آن این است که آدم فقیر در هر دو دنیا سیاهروست، یعنی هم در اینجا بدبخت است و هم در آخرت نیز گرفتار است (چون فقر با کفر همسایه ی دیوار به دیوار است) و چیزی دستش را نمی گیرد. این معنای ظاهری روایت است، و احتمالا این روایت به همین معنا هم صادر شده است، منتها عرفای ما که اهل تأویل بودند آن را تأویل کرده اند و فقر را به معنای امکان ذاتی ( در مقابل وجوب ذاتی) (ممکن الوجود دیدن ) گرفته اند و گفته اند، ما در این دنیا و آخرت، آینه ی تمام نمای حق نخواهیم بود بلکه یک تاریکی ذاتی ی نازدودنی همیشه برای ما هست و هیچ وقت پاک نمی شود.  البته ممکن است اگر کمی خود را صیقل بزنیم اندکی زدوده شود، ولی هیچ وقت بطور کامل پاک نمی شود.

سئوال : اگر آنچه را که گفته شد بپذیریم، پس انتخاب دین، آن هم برای کسانی که دعوت به تفکر می شوند، چه می شود ؟

پاسخ : ما در بحثی که اینجا می کنیم طرف هیچ دینی را نمی گیریم و اصلا در مقام اثبات هیچ مکتب دینی ویژه ای نیستیم. درست است که ما از آرای مولوی بحث می کنیم و مولوی هم یک مسلمان بوده است، و چنانکه در نوبتهای قبل هم آورده ایم او در دریای سنت محمدی شنا می کرده و از این طریق ذهن و روان خود را تغذیه می کرده و لذا امواج اندیشه های او که بر چهره ی روح ما می خورد همه معطر به عطر اسلامی است. ولی ما الان چندان به این حیثیت و این خصوصیت کاری نداریم و آنها را مبنای داوری خودمان قرار نمی دهیم. اما اگر کسی مولوی و مکتب او را می پسندد، می تواند از طریق او و از مدخل و مجرای او وارد سنت اسلامی شود و راه خود را این چنین پیدا کند. اگر نمی پسندد، می تواند کس دیگری را مجرا قرار دهد.

چنانکه قبلا گفتیم، آدمیان معمولا نمی توانند با حقیقت متعالی مواجهه ی مستقیم داشته باشند. مواجهه ی مستقیم با آن حقیقت امر صعبی است. خورشید درخشانی است که چشم را می زند، و انسان براحتی نمی تواند به خورشید چشم بدوزد. این فیلترها لازم هستند و خدمات عظیمی به ما می کنند، از جمله اینکه خورشید دسترس ناپذیر را برای ما دسترس پذیر می کنند و تندیهای آن را می گیرند، تا جایی که ما بتوانیم با خورشید تماس بگیریم و همنشینی و هم سخنی بکنیم و از نورش استفاده کنیم و در عین حال کور نشویم. این امر خیلی مهمی است. هرکسی باید در محیط خود بگردد و فیلترهای موجود را پیدا کند. یک نور است که اینک می تابد، چه از این شیشه، چه از آن شیشه، چه از این پنجره، چه از آن پنجره. درست شبیه به این است که ما به لحاظ جغرافیایی در منطقه ی خاصی به دنیا آمده ایم که ویژگیهایی منحصر به خود دارد، یکی در بنگلادش به دنیا می آید که سالی چندین بار سیل و طوفان می آید و هزاران نفر را از بین می برد، یکی هم در محیط خشک آفریقایی. به لحاظ تابش نور حقیقت هم دنیا همین طور است. نگویید خدا ظلم کرده ! خدا ظلم نکرده. او قول نداده که همه چیز را یکجا و به یکسان تقسیم کند. او این کار را به آدمها وانهاده است، خودش طور دیگری عمل کرده است. به لحاظ تابش نور حقیقت نیز چنین است، یک جاهایی خیلی پرنور و روشن است و یک جاهایی کم نورتر و تاریکتر. آدمی نباید بگوید که چرا آنجا تاریک است و اینجا روشن. تو که می دانی روشنایی کجاست، برخیز و بیا :
این جهـان پر آفتــاب و نــور مـاه
او بهشته سر فـرو برده به چـاه
که اگر حقست پس کو روشنی
سر ز چـه بردار و بنگـر ای دنی
حق تعـالی گـر سمـاوات آفـریـد
از بـرای دفــع حــاجــات آفــریـد
تـو درون ـچـاه رفتستـی ز کــاخ
چه گنــه دارد جهــانهـای فــراخ

اگر جاهایی تاریکتر است و آذوقه ای نیست، به جایی دیگر برو. اگر آنجا را که پر است یافتی، همانجا باش، سر آن سفره بنشین و تغذیه کن، از آن نور بخور و خو را به اختیار خودت محروم مکن و تهیدست نگه ندار.  اگر انسان مقلد باشد اصلا این سئوالها را نمی کند، بلکه پا در جاده ای می گذارد و جلو می رود، و بدون اینکه سرش را اینطرف و آنطرف برگرداند همچنان به راه خود ادامه می دهد. اما طرح این سئوال نشانه ی این است که شخص از تقلید عبور کرده و پا به وادی تحقیق گذاشته است. در این صورت شخص باید بار دشواری را به دوش بکشد، یعنی باید رنج تحقیق را بر خود هموار کند. تقلید اگر هزار عیب هم داشته باشد ولی یک حسن دارد، و آن این است که آدمی راحت است. انسان مقلد، بار مسئولیت را به دوش دیگری می اندازد و فقط دنباله روی می کند. فقط می گوید، شما بگوئید من کجا بروم تا بروم، من سئوال و چون و چرا نمی کنم.

اما وقتی که آدمی اهل سئوال و پرسش و تحقیق شد آن وقت باید خودش به سئوالها جواب دهد و چون و چراها را به عهده بگیرد. محقق باید بار مسئولیت تحقیق را به تنهایی بر دوش بکشد. در اینجاست که دین، فردی می شود. بارها تکرار کردیم، پیامبران دین جمعی آورده اند. پیامبران مکتبی آوردند که اصلا عمل به آن به حیثیت و شکل اجتماعی است، و آن هم علی الاغلب از آن مقلدان است. در این مکتب یک نوع هم شکلی مطلوب است. یعنی، همه یک نوع باشند، یک طور فکر کنند، یک راه را بروند، زیاد هم سئوال و چون و چرا نکنند، و خلاصه کارشان را انجام بدهند. اما همین که آدمی وارد تحقیق شد، دیگر بار مسئولیت بر دوش خود اوست. دیگر خودش باید بداند که چه کار کند. نباید از کسی بپرسد که ما چه بکنیم. هرچه دلیل به او گفت باید همان را انجام دهد. از کسی نباید تعیین تکلیف کند، چون هیچ کس دلیل و حجت نیست. در مقام تحقیق کسی نمی تواند مراد و مرجع داشته باشد. خودش باید مرجع خودش باشد. خودش، هم مرید خودش است و هم مراد خودش. پس، اگر محقق هستید، از دلیل و عقل و تجربه های خودتان پیروی بکنید. ولی اگر مقلد هستید، اولا از این سئوالها نکنید، همان راهی را که مقابل شماست بگیرید و بروید. ثانیا، از آدمهای خوب تقلید کنید نه از آدمهای خیلی عالم. این همان نصیحتی است که امیر المؤمنین به امام حسن (ع) کرده است. فرمود، اگر می خواهی دین انتخاب کنی دو راه بیشتر نداری، یا باید بروی مکاتب را بخوانی، که تمامی ندارد، البته حق جو باش، ولی بدان که پا در وادی بی پایانی نهاده ای. یک راه دیگر این است که این کار را نکنی و بخواهی پیروی کنی. اشکالی ندارد، اما از آدمهای خوب پیروی بکن. آدمهای خوب یعنی کسانی که تجربه ی زندگی نشان داده که اهل طمع و منفعت و تبعیض و خودخواهی و ... نیستند. اینها حتی اگر عقایدشان ساده باشد، آدمی در مقام تقلید ضرر نمی کند. آدمهای صالح برای تقلید بهترند تا آدمهای خیلی عالم، زیرا این دنیا را آدمهای عالم به آتش کشیدند نه آدمهای بی سواد. این دنیا را کسانی ویران کردند که چیزی سرشان می شده و چشم بینا داشته اند، ولی چشم بینایی که در تسخیر یک روح شیطانی بوده است. از این رو، آن که شایسته پیروی است آدم سالم است، ولو اینکه دانشمند هم نباشد. شخص باید ولی خود را انتخاب بکند، کسی را که احساس می کند از او گرمی میگیرد و با او تناسب روحی دارد. اولیای خداوند زیاد هستند، منتها هر کسی باید ولی خودش را پیدا کند. خیلی هم نباید معطل کرد و وسواس به خرج داد. نفس این غزم انسان که راه خوب را پیدا بکند حاکی از این است که پایش را در راه خوب گذاشته است. در واقع همین عزم و طلب معنایش این است که شخص هدایت یافته است. بعد از آن هرچه بدست آورد، نعم المطلوب. حال اگر دلیل چنین کسی به او گفت، برو پیرو حضرت عیسی باش، باید برود. اصلا اگر غیر از این بکند روز قیامت مورد مؤاخذه قرار می گیرد و به او خواهند گفت، شما که با استدلال به این نتیجه رسیدید مسیحی شوید، چرا مسلمان شدید ؟ عکس آن نیز همینطور است. اگر کسی با دلیل فهمید که باید مسلمان شود، ولی مسیحی شد بر این کارش مؤاخذه میشود.  حجت شخص محقق، تشخیص اوست. او باید از همان تشخیص پیروی کند.

از آنچه مطرح شد این نتیجه به دست می آید که خدای دین اسلام، هَبَل . لات و عُزّی است که به آسمان رفته است !  فی الواقع شاید خدای بعضی از اعراب زمان پیغمبر و مسلمانهای بعد از پیغمبر چنین خدایی بوده است. ما با یک جامعه و امت سیاه بزرگ روبرو هستیم. فکر نکنید که همه ی اینها فیلسوف و متکلم و عارف و محقق و عقلای درجه اول بوده اند. افراد عامی و عادی و ساده هم در آنها بسیار است. خدای بسیاری از اینها بسیار نزدیک است به همین انسانی که ما می شناسیم، منتها قدری چاق تر و پاک تر. بنابراین، چنین طرز فکری به احتمال بسیار زیادی ممکن است وجود داشته باشد. اما همین ملاحظات به ما میگوید که نباید در این حد بمانیم.  کار مهمی که پیامبران کردند همین بود که راهی را که آدمیان، مخصوصا انسانهای عامی و عادی، باید طی هزار سال می رفتند یک روزه طی کردند و به آدمیان نشان دادند که شما هم بروید. و این کار بسیار مهمی بود.

نبوت مسئله ی کوچکی نیست. شما به فلسفه ی یونان و هرمسی (باطنی گری)، از نوع افلاطونی که در میان مسلمین آمد، اخوان الصفا و دیگران، نگاه کنید. اینان یک مشخصه مهم داشتند و آن این بود که نبوت را دور می زدند. تعلیماتشان به گونه ای بود که به مردم می آموختند با پای خودشان این راه را بروند. اینها بحث معاد و تهذیب نفس و خدا شناسی را می کردند، خدا را هم داشتند، ولی نبوت را نداشتند. سخنشان این بود که تعداد کمی این راه سلوک را می پیمایند و به خدا می رسند. و بقیه هم سوخت و هیزم جهنم می شوند. پیامبران این بار را برای عامه ی مردم خیلی سبک کردند. این مسئله مهمی است. یعنی گفتند چرا بیشتر مردم ضایع و هیزم جهم شوند. اینها هم می توانند، اگر کسی دستشان را بگیرد، بالا بیایند. بله، اگر آنها را به خودشان وابنهیم و به خود تکیه کنند البته نمی توانند این راه را بروند و گم می شوند. لذا دستشان را گرفتند و بالا آوردند. اگر مردم به خودشان بودند، آن خدای آسمانی، همان صورت زمینی بتها بود و قرنها هم همان طور باقی می ماند.

اما پیامبران، به طور کلی، در تاریخ، و هر پیغمبری در منطقه ی خودش، جهشی ایجاد کرد و آدمیان را ناگهان صعود بخشید. آنان صورت و تعریفی از خداوند ارائه کردند که نگذاشت مردم در آن چهره های مقدماتی بمانند، و راه خدا را با تجربه و شکست بپیمایند. یعنی دائما گمانی درباره ی خدا بزنند و بعد بگویند این نیست، همان راهی که ابراهیم نشان داد، گفت، این ماه خدای من است، این ستاره خدای من است، این خورشید خدای من است و در آخر گفت، لا احب الافلین. پیغمبران درواقع می خواستند کاری بکنند که بشر این تجربه را نکند، هر روز نگوید شاید این خدا باشد، ولی بعد دوباره بزند و آن را بشکند. آنها سطح نسبتا بالایی را معرفی کردند و نقطه ی دوری را نشان دادند که توجه ها به آنجا معطوف شود، نه اینکه آن آخر خط باشد. ولی برای مردم عامه و متوسطان، که خطاب پیامبران هم عمدتا با همانها بود، این کار بسیار راه گشا و پرده در بود. همین تصوری که ما از خدا داریم و این قدر برایمان بدیهی می نماید، اینکه خداوند بی صورت و بی تعین و بی نقش و بی رنگ و بی کران است، از برکات حضور پیامبران است. اگر آنها نبودند ما باید همچنان دست و پا می زدیم. شما دعای عرفه ی امام حسین را، که دعای لطیفی و شریفی است، بخوانید. می گوید، خدایا من از تو شاکرم که مرا در دوران اسلام به دنیا آوردی، والا من در شرک غوطه می خوردم و دست و پا می زدم.  حالا شاید یک کورسویی بتابد و عقل طبیعی از یک حقیقتی پرده برداری کند، ولی آن کجا و اینکه مشعل دار بزرگی مثل پیامبر بیاید و تاریکیها را روشن کند، کجا.

آری اگر پیامبر نیامده بود، لات و هَبَلی بود که به آسمان پرواز کرده بود و آنجا نشسته بود، اما هویتش کمابیش همان ماهیت بتها بود، با اندک تغییری. ولی پیامبران شستشویی اساسی در این زمینه کردند و نگذاشتند آدمیان در آن مقام متوقف بمانند.

والسلام و علیکم و رحمته لله و برکاته

کـس ندانست که منـزلگـه مقصــود کجــاست
آنقــــدر هست کـه بـانـگ جـــرسـی می آیــد
عمــر بگذشت به بی حـاصـلی و بوالهـوسـی
ای پسر جـام مِـی ام دِه که به پیـری برسـی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند
شــاهبــــازان طـــریقـت بـه مقــــام مگســی
کـاروان رفت و تـو در خـواب و بیـابـان در پیـش
وه که بس بی خبـر از غلغـل چنـدین جرسـی
بـــال بگشـــا و صفیـــر از شجـــر طـوبـی زن
حیف بـاشد چو تو مـرغـی که اسیـر قفسـی
یـا رب این بـوی خـوش از روضـه جـان می آید
یـا نسیمیست کـز آن ســـوی جهـــان می آید
یـا رب این آب حیـات از چه وطـن می جـوشد
یـا رب ایـن نـور صفــات از چـه مکــان می آید
چه سماعست که جان رقص کنـان می گردد
چـه صفیـــریست کـه دل بـــال زنـان می آیـد
بـرهیــدیت از ایـن عــــالـم قحطــی کـه در او
از بـرای دو ســه نــان زخـم سنـــان می آیـد
خوشتـر از جـان چه بود جـان برود بـاک مــدار
غـم رفتـن چـه خـوری چون بـه از آن می آیـد
هـر کســی در عجبــی و عجـبِ مـن اینسـت
کـو نگنجـد بـه میـان چـوُن به میــان می آیــد
بـس کنـم گـرچه کـه رمـزست بیـانـش نکنـم
خـود بیــان را چـه کنیــم جــان بیــان می آیـد