۱۳۹۸ مرداد ۱۷, پنجشنبه

بنام خدا

اولین قدم فهمیدن اینست که درک کنی تمام عوامل این دنیا
ابزارهای تجلی و فهمیدن تو هستند، نه اینکه تو را اسیر خودشان کنند


موانع مکالمه و مفاهمه در بینش معنوی  از دریچه کلمات و اشارات مولانا
از محمد جواد اعتمادی

حقیقتا ارزش عمر به اینست که آدمی نه فقط به تکرار پاره ای عادات و نه فقط به گذراندن عمر مشغول بوده باشد،  بلکه عمر آدمی، بستر و زمینه ای باشد که برای رشد و برای کشف کردن افق های تازه، برای ژرفتر فهمیدن و عمیق تر معرفت یافتن به خویش باشد.  مغتنم شمردن عمر، نه به آن معنی که وقت طلاست، بلکه حقیقتا از اموری است که ما خیلی باید به یاد داشته باشیم.
بقول آن غزل عالی مولانا که می فرماید :
عمر بر اومید فردا می رود          غافلانه سوی غوغا می رود
روزگار خویـش را امروز دان          بنگرش تا در چه سودا می رود
گه به کاسه گه به کیسه عمر رفت          هـر نفــس از کیسـه ی مـا می رود
مرگ یک یک می برد، وز هیبتش          عـاقـلان را  رنگ و سیمـا می رود
مـــرگ در ره ایســـتاده منتـظــر          خواجه بر عـزم تماشــــا می رود
مرگ از خاطر به ما نزدیکتر          خاطـر غـافـل کجـاهـا می رود
تن مپرور زانک قربانیست تن          دل بپــرور، دل به بالا می رود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را          تـا قـــوی گــردد کـه آنجــــــا می رود
چرب و شیرین کم ده این مردار را          زانک تـن پـــرورد، رســوا می رود

مولانا در غزلیاتش تعابیر بسیار خوبی دارد. مثل همین اشعاری که خوانده شد.  می گوید: غیر از پرورش تن، چیزی هم بنام پرورش روح وجود دارد و روح هم لقمه های خودش را می خواهد.  همینطور که لقمه هایی برای تن وجود دارد و اسباب قوت تن است، لقمه هایی هم برای پرورش روح لازم است.  و لقمه های روح را مولانا در این شعر، حکمت توصیف کرده است. و قطعا آموزه هایی مثل کلمات امثال مولانا، لقمه های جان آدمی است.  و از خواندن و شنیدن این تعابیر و تعالیم، آدمی روحش جان می گیرد و فربه می شود.

انسان، از زمان هشیاری، مسیر خود را در دو وجه طی می کند.  یک وجه ماجرا، در درون آدمی است.  حالات و تجربیات درونی اوست و یک طی طریقی است که در درون خودش دارد.
و اما، وجه دومی و بیرونی این مسیر، که بخش بسیار مهمی هم است، روابط و مناسبات او با دیگران می باشد.

ما چون به تعبیری که گفته اند "انسان، حیوانی است که مدنیت دارد"، یعنی اجتماعی زیست می کنیم و بخشی از زندگیمان در روابط و مناسبات با آدمهای دیگر است، که سبب شکل گرفتن زندگیمان با این تجربیات است، ضمن اینکه وجهی از مسیر تکاملی آدم هم، ناظر بر همین بازشناختن و بازسازی مقوله روابط و مناسبات ما خواهد بود.

روابط و مناسبات ما با دیگران، نسبت مستقیم دارد با احوالات درونی ما !  یعنی آنچه که در ما می گذرد، سبب شکل دادن به رابطه ما با یکدیگر است.
اگر من در درونم، آدمی متوازن و واجد صلح و سازگاری هستم.  یعنی در درونم خوشی دارم، تا حدی جهان درونم آباد است.  بنابراین، یکی از نتایجش اینست که روابط و پیوستگی هایم با آدمهای دیگر تا حدی به سامان و شکوفا است.

وقتی در درون، دستخوش انواع و اقسام تشویش و تلاتم ها، و رنج ها و مصائب هستم، روابطم با دیگران دستخوش مشکلات بسیار می شود.  و اگر دقت کنید می بینید که این گفتگویی که به اصطلاح با دیگران داریم، اصلا گفتگوی بمعنای واقعی نیست،  بلکه نزاع و جدال است !  و بایست در تفاوت این دو وضعیت نسبت به خود تأمل کرد و در خود علتش را کاوید !

و یکی از وجوه اصلی تلاش ما باید این باشد که تحقق گفتگو و مفاهمه را در خود با دیگران تقویت کنیم و بکوشیم در جهت اصلاح زندگیمان و رشد و بهبود آن،  چه از درون و چه از برون.  بکوشیم که واقعا این را بعنوان یکی از مقدمات ضروری و واجب، چه به لحاظ سعادت فردی و چه به لحاظ اصلاح اجتماعی پی بگیریم.

یکی از تفاوتهای بنیادین اجتماعی مثل ما، با جوامعی که قدری پیشرفته تر از ما هستند، همین ضعف فرهنگ گفتگو است.  مثلا شما به تیتر مطبوعات که نگاه کنید، حتی نگاهی به حرف رسانه های رسمی کشور که می کنید، فضای گفتگو از جنس مفاهمه کم اتفاق می افتد و بیشتر فضای نزاع و مجادله است !

حالا باید دید که موانع گفتگو بین دو نفر، چه می تواند باشد ؟  و چه چیزی منجر می شود به اینکه مواجهه دو نفر که مقابل هم می نشینند و می خواهند برای گفتگو و فهم یکدیگر از ابزار کلام استفاده کنند، چرا فضای مفاهمه اتفاق نمی افتد و تبدیل به جدل و نزاع می شود؟  و چرا چنین حجم زیادی از خشم ها و رنجش ها و دشمنی ها و جدال ها شکل می گیرد بین آدمیان !؟  ما رنج ها برده ایم و می بریم ازاین مقوله وقتی که گفتگو شکل نمی گیرد و روابط ما دستخوش نزاع می شود، حتی اگر تجلی و ظهور بیرونی هم نداشته باشد.  دست طرف را می فشریم و حتی با هم تفریح و یا معامله هم می کنیم، اما در درونمان جنگ و غوغایی و طوفانی برپاست !!

خیلی نکته های نابی هست در تعالیم مولانا برای پاسخ دادن به اینکه چرا آدمها اینهمه نزاع و جدال با هم دارند و شرایط مفاهمه برایشان اتفاق نمی افتد !  چرا روابطی که واقعا مبتنی بر فهم یکدیگر و صلح و یک ارتباط شکوفا و آرام بین دو نفر باشد کم است ؟ ولی تا دلتان بخواهد روابط از جنس دشمنی و جدال وجود دارد ؟

اولین نکته ای که از کلمات مولانا و شمس در پاسخ به این سئوال می توان داد اینست که :  آدمها غالبا دستخوش و یا اسیر خیال خودشان هستند.  یعنی اینکه عموما آدمی در تصور و خیالی از آنچه که رخ داده و از مسئله ای که بین او و دیگری هست، به سر می برد.  و از پشت پرده حجاب اون خیال و تصور، می خواهد با دیگری گفتگو کند و به او بفهماند.  و چون خیال خودش را بعنوان واقعیت گرفته، و تبعا، طرف مقابل هم خیال و پرده حجاب خودش را دارد، فضای فهم بین این دو نفر رخ نمی دهد.  چرا ؟  چون هر دو نفر از پشت پرده های خیال خودشان در حال گفتن هستند و هیچ گوش شنوایی در آن بین وجود ندارد.

شمس تبریزی می گوید " تو با خود خیالی کردی و از خیال خود می رنجی. و از آن خیال، خیال دیگری زائیده می شود و باز آن خیال، خیال دیگری می زاید، و باز ...  یعنی، خیالی در سر تو شکل می گیرد و تو از آن خیال می رنجی ! و آن خیال، خودش باز منشأ سلسله ی خیال هایی می شود که آدمی نسبت به دیگری در سرش دچار می شود.  در خیلی از موارد، آن چیزی که بین دو نفر اسباب نزاع و جدال شده، همان اسارت بدست خیال است که از جنس توهم بیش نیست.
مولانا می گوید :
نیست وش باشد خیال اندر روان          تو جهانـی بر خیالـی بیـن روان
از خیالـی صلحشـان و جنگشـان          وز خیالـی فخرشـان و ننگشــان

از سر یک خیال با همدیگر جنگ می کنند، و از سر یک خیال صلح می کنند !  کثیری از این دعواها و کشمکش هایی که بین دو نفر شکل می گیرد، اگر دقت کنید و پای سخن طرفین بنشینید، می بینید که هر کس بر خیال خودش دیگری را محکوم می کند !  این همان سخن شمس است که "من خیالی به سرم آمده و آن خیال را حقیقت می انگارم".

یا بقول مولانا، داستان "شیر و نخجیران" در مثنوی، که قصه یک شیری است که نهایتا مغلوب خیال خود می شود و دشمن را در چاه می بیند و خیال خود را واقعیت می انگارد و خود را هلاک در قعر چاه می کند. و غالبا آدمی مثل این شیر، تصویری که در قعر چاه دیده را واقعیت می گیرد و اسیر خیال خودش گشته و هلاک آن می شود.
در چـه دنیـــــا، فتـادن آن قــــرون          عکس خود را دید هر یک چه درون
یعنی قرن ها است که نسل هایی از آدمیان دستخوش خیالشان شده اند و عکس خودشان را در چاه غرور خود می بینند.
از برون دان آنچ در چاهـت نمود          ور نه آن شیری که در چه شد فرود
بـرد خرگوشیش از ره کای فلان          در تــه چــــاهســت آن شیــر ژیـان
دررو اندر چاه و کین از وی بکش          چـون از او غالـب تری ســر برکنـش
آن مقلــد سخـره ی خـرگـوش شـد          از خیــال خویشـتـن پـر جـوش شـــد
یعنی از سر خشم، هلاک تصویری شد که در چاه افتاده بود و نفهمید که خیال خودش بوده است.

او نگفت این نقش داد آب نیست          این به جـز تقلیـب آن قلاب نیـست

هیچ فکر نکرد که این یک تصویر و انعکاسی است از آب !  و اینکه این دروغ و مجازیست که آن متقلب تلقین کرده !
در جای دیگری مولانا از این معنا می گوید که : خیلی از دوستی ها، چرا به دشمنی بدل می شوند !؟
این خیال و وهم بد چون شد پدید          صد هزاران یـــار را از هم بریـد

حالا توجه کنید که چه اتفاقی می افتد !؟  به تعبیری که باز در یکی از قصه های مثنوی هست می گوید وقتی که دو نفر نسبت به همدیگر در خیال خود به سر می برند، اصطلاحا کر می شوند.  یعنی نوعی ناشنوایی برایشان رخ می دهد.  اینگونه که من، چون خیال خودم را بجای واقعیت گرفته ام، و حالا طرف مقابل هم، هرچه بگوید، در گوش من راه ندارد،  چون من کر هستم نسبت به اون کلام فرد مقابل.

مثل داستان همان کری که رفت به عیادت همسایه ی بیمارش : مرد کری بود که می خواست به عیادت همسایه مریضش برود.  با خودش می گوید که "من که کر هستم، چگونه حرف بیمار را باید بشنوم و با او سخن بگویم ؟  خصوصا که مریض است و حتما صدایش هم ضعیف هست !

آن کـری را گفت افـزون مـایـه ای          که تـو را رنجـور شد همسایه ای
گفت با خود کر، که با گوش گران          من چه دریابم ز گفت آن جـوان ؟
خاصه، رنجور و ضعیف آواز شد          لیک بایــد رفـت آنجــا، نیست بـد

قدری فکر کرد و با خودش گفت که بالاخره طرف حرف بزند حتما لبانش تکان خواهد خورد، اونوقت کافیست که جواب هایی از قبل آماده کنم، چون او هم مثل من است و حرف هایش هم باید تفاوتی با حرفهای من نداشته باشد. می نشیند و با خودش محاسباتی می کند.

چون ببینــم آن لبـش، جنبــان شــود          من، قیاسـی گیـرم آن را هـم زخـود
چون بگویم، چونی ای محنت کشم ؟          او بخـواهـد گفـت، نیکـم، یا خوشـــم
من بگویم، شکر، چه خـوردی ابا ؟          او بگویــد : شـربتــی یا مـاش بـــــا
من بگویم صحه نوشت کیست آن؟          از طبیبــان پیـش تــو، گـویـد فلان
من بگـویم بــس مبـارک‌پاست او          چـونک او آمـد شـود کارت نکـو
پــای او را آزمـودستیــــــم مـــا          هر کجا شد می‌شود حاجت روا
ببینید، همه ی اینها دارد در خیال این کر صورت می گیرد. اینکه اگر این را بگویم، او آنرا می گوید، و من در پاسخ این را بگویم و و...  اما خیال که مبتنی نیست بر واقعیت ماجرا. 
بالاخره می رود به عیادت همسایه بیمار و دست بر اتفاق بیمار هم شرایط ناخوشتری از هر روز دیگری داشته است.  و هیچکدام از جواب هایی که این فرد کر انتظار داشت را به او نمی دهد.

این جوابات قیـاســی راسـت کــرد          پیـش آن رنجـور شـد آن نیک‌مرد
گفت چونی ؟ گفت مردم، گفت شکر          شـد ازیـن رنجـور پـر آزار و نکــر
کین چه شکرست ! او مگر با ما بدست !          کــر قیاســی کــرد و آن کـــــژ آمـدســـت
بعد از آن گفتش چه خوردی ؟ گفت زهر          گفـت نوشـت بـاد، افــزون گشـت قهـــر
بعـد از آن گفت از طبیبـان کیست او          که همی‌آیــد به چـــاره پیــــش تــو
گفــت عزرائیــــل می‌آیـد،  بـــــرو          گفت پایش بس مبـارک شـاد شـو

این کر، نمونه ای است از امتناء گفتگو بین دونفر.  خیلی جالب است که کلمه ی "تصمیم" ریشه اش از "صم" میآید که بمعنای ناشنواست. یعنی وقتی آدمی تصمیم می گیرد که پندار و آنچه که فکر و خیال کرده را پیش ببرد، تصمیم می گیرد، و از آن پس دیگر نسبت به نظرات دیگران کر می شود.  یکی از نشانه های جهل اینست که آدم ها خیلی بر موضع خودشان سفت و سخت مطمئن هستند.  وقتی کسی به چیزی مطمئن است، یعنی خیلی قاطع پافشاری می کند که "نه، من اطمینان دارم که مثلا اینگونه است" ! "نه، من مطمئنم که منظورش این بود یا آن بود" !  یا اینکه "من مطمئن هستم که این را می خواست بگوید و مرا سکه یک پول بکند" ! و ... بنابراین، وقتی که کسی به این معنا مطمئن هست، ناشنوا شده است و کر است.  یعنی اصلا هیچ موضع فرد مقابل را نمی بیند و نمی خواهد فکر کند که شاید یک درصد اشتباه از خودش بوده باشد !

هر درونی که خیـال‌اندیـش شــد          چون دلیل آری ،خیالش بیش شد

یعنی چی این حرف ؟  یعنی من واقعا فروتنانه باید این را بپذیریم که خیلی وقتها آنچیزی که در ذهن من شکل می گیرد از واقعه ای، از موضوعی میان من و تو  یا دیگری که اسباب رنجش و خشم من می شود،  چه بسا آن خیال خیال خود من باشد !!  و هرچه آدمها کاسه وجودیشان کوچکتر و تنگ تر و نادان تر می شوند، بیشتر به این معنا "خیال اندیش"تر می شوند.

کلمه "خیال اندیش" یک کلمه ی کلیدی ای هست در آموزه های مولانا.  یکی از بیماری های آدمی، این "خیال اندیشی" است.  و خیال اندیش، کسیست که همه اش در تصورات و خیال اندیشی و توهمات خودش بسر می برد.  حتما در اطرافیانتون دارید و دیده اید که اینها دائم در رنجشند. از عالم و آدم همه اش می رنجند !! چرا ؟  چون دائم در خیال خودشون در حال تحلیل و قضاوت رفتار و اعمال دیگران نسبت به خودشان هستند. اینکه مثلا فلانی با اون حرفش می خواست من را تحقیر کند ! یا منو تحویل نگرفت !  فلانی به من تیکه انداخت ! یا، با اون حرف، منظورش من بودم !  و و و ... این خیال اندیشی، آدم را نابود می کند.

در یک فضای خیال آلود، دونفری که برای گفتگو در کنار هم نشسته اند، دو تا کر هستند که درمقابل همدیگر قرار گرفته اند.  لذا، هیچ گفتگویی بینشان صورت نمی گیرد و مفاهمه اتفاق نمی افتد.  چون اصلا گوشی گشوده نیست برای شنیدن دیگری. و فضایی شکل نمی گیرد که سخنی، گفتگویی و فهمی حاصل بشود.  مثلا وقتی دو نفر از هم خیلی کینه و رنجش های عمیقی به دل دارند، فضای بینشان، فضای دشمنی و مخاصمه هست، اصلا هیچ درکی و گفتگویی صورت نمی گیرد.  چون هر کسی بر خیال خودش چندان کینۀ طرف مقابل را در دلش دارد که اصلا امکان ندارد که کلام بتواند نقش انتقال معنا و منظور را ایفا کند.  لذا، سلب اثر و سلب خاصیت می شود از کلام.
نکته عملی از این کلام و پاسخمان به این سئوال اینست که  واقعا ما فروتنانه باید بپذیریم که آنچه که درباره دیگران تصور و خیال می کنیم، لزوما و صد در صد درست نیست ومی تواند نباشد.  و همیشه یک درصد خطایی برایش قایل باشم .  این را نمی گوییم که آدم باید خودفریب باشد، اینکه مثلا کسی آشکارا ظلمی در حق تو کرد و یا مورد آزار کسی واقع شدی، بعد به خودت بگویی که نه اشتباه می کنم، خیر.  اما حرف ما اینست که در خیلی از موارد و مواقع هم اون چیزی که سبب جنگ و دعوا و کینه ها می شود، خیالات طرفین است.  و واقعا اگر فضای گفتگو شکل بگیرد، می بینند که آنها فقط خیال و تصور بوده.
از خیالـی صلحشـان و جنگشـان          وز خیالـی فخرشـان و ننگشــان

نگاه کنید، دقیقا مثل کسی که در تاریکی چیزی را تصور کرده و به آن مشغول باشد !  مثل حکایت دیگری از مثنوی که شیری از گرسنکی به طویله ی مرد روستایی حمله می کند و تنها گاوی که آنجا بوده را می خورد و همانجا هم دراز کشیده و می خوابد. بعد در تاریکی شب، مرد روستایی میآید برای سرکشی داخل طویله و شروع می کند به دست کشیدن به سر و پوست این شیر.  شیر هم شکمش سیر بوده و اهمیتی نمی دهد.  و مولانا از زبان شیر می گوید که :
روستــایی گــــــــاو در آخــر ببســت          شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شـد در آخر سوی گـاو          گـاو را می‌جست شـب آن کنج‌کاو
دست می‌مالید بـر اعضای شیـر          پشـت و پهلــو گـاه بالا گـاه زیـر
گفت شیر ار روشنی افـزون شدی          زهره‌اش بدریـدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان می‌خاردم          کـو درین شــب گـاو می‌پنـداردم

پس، در اون تصور و خیال و آنچیزی که در واقعیت اتفاق می افتد، فاصله ی بسیاری دارد.  این نکته اول.  اما نکته دوم موضوع موانع شکل گرفتن فضای گفتگوی مشترک است، که یک بیماریی است در ما، و این بیماری هم از وجوه "نفس اماره"، همان "انانیت" و به تعبیری همین "هویت فکری" است.  و عجیب بودن این بیماری هم اینست که آدمی یک نیاز مجازی و ناراستی پیدا می کند به اینکه خودش را از دیگری و دیگران برتر بنشاند.  اصطلاحا همان برتری جویی.  به این معنا که من نیاز داشته باشم که خود را فراتر و برتر از تو و دیگران بدانم.  اینکه تو بر خطایی و من درستم !  این یک نیاز انانیت بیمار آدمیست، که می خواهد با برتر نشاندن "من" از دیگری خود را و یا همین من فرعونی خود را تقویت کند !!  این برتری جویی، اینکه آدمی خیلی وقتها در گفتگو با دیگری همۀ قوایش را بکار می گیرد که بتواند بر او غلبه کند مثل وقتی که شکارچی پایش را بر روی شکارش گذاشته باشد و حریف را مغلوب خودش بکند !  خوب، این یک بیماریست و نیاز است که آدم توجه به خودش داشته باشد و علت آنرا در خود پیدا بکند. یعنی ببیند که چه نیاز و چه ضرورتی من را به این سمت و عمل می کشاند !؟  چه چیزی مرا سوق می دهد به اینکه می خواهم برتری خود را به طرف مقابل ثابت کنم !؟

دوتا رذیلت اخلاقی هست که در این متون خیلی از آنها سخن گفته می شود : یکی "عجب" است و دیگری "کبر".  عجب یعنی "خود بزرگ بینی"، کبر هم همان غرور است.  عجب، شاید شدتش از کبر بیشتر باشد.  شناختن این تکبر و این عجب، و اینکه چرا در فضای ارتباطم با دیگران، این نیاز به خودبینی با توجه (و اکثر اوقات بی توجه)، این رفتارهای بیمارگونۀ برتری جویی به شکل تجمل بخرج دادن  و یا حتی بشکل خاکی بودن و درویشی رفتار کردن که از ما سرمی زند، از کجا نشأت می گیرد و ریشه اش کجاست !؟ می تواند مهمترین و واجب ترین کار هرکدام ما باشد.

ببینید، آنچه که مشخص است، خیلی از رفتارهای عجیب و غریب ما مثلا نوع نگاه و حرف زدن از بالا به پایین با دیگران، و طعنه زدن ها، بی اهمیت شمردن آنها، آیا جز اینست که می خواهم دیگران اذعان کنند که من آدم ویژه و بالامرتبه ای هستم !؟  و این را بدانید که آدمی به میزانی که نزد خودش، خود را کوچکتر بشمارد، نیازش به این بیشتر می شود که دیگران او را بزرگ ببینند.  و به میزانی که آدمی در نگاه خودش ارزشمند باشد، نیازش کمتر خواهد بود که دیگران او را بزرگ ببینند.  و این مثل یک معادله است.  هرچه فرد در نگاه خودش حقیر است خیلی نیازمند است و سعی می کند که دیگران بزرگ ببینندش.  و این سعی کوشش را به انواع و اقسام روش ها و حیلت ها  پیش می برد که دیگران را به تحسین و ستایش خودش وادار کند.  در حالی که کسی که خودش نزد خودش عزیز است و خودش به ارزش خودش واقف است، خیلی این نیاز در او کم است.  نیازی که آدمی برتری می طلبد را همان تفرعون می گویند، یعنی همان خوی فرعونی داشتن.  می خواهد دیگران را وادار کند به اینکه او را بزرگ بدانند و احترام کنند.  مولانا بیماری خلق را اینطور توصیف می کند :
خلق را بنگر که چون ظلمانی اند          بر متاع فانــی ای چون فانــی اند
از تکبــــر جمله انــدر تفــرقـــــه          مـرده از جـان زنـده انـدر مخـرقه

ببینید، در طبابتی که امثال مولانا نسبت به آدمیان داشتند می دیدند که چقدر آنها در رنجند از این مقوله.  در احوال خود مولانا و تقریبا تمام عارفان داریم که اینها به جد اجتناب می کردند که در مواجهه با مردم خودشان را برتر و بالاتر از آنها بنشانند.
می دانید که کلا کبر و عجب، بنیانشان توهم است و بس.  اینکه "من خودم را از تو برتر می دانم" به اتکاء چی و چه چیزی ؟  مثلا به اتکاء یکسری توهمات، مثلا به اتکاء شغل و موقعیت با تکیه بر معلوماتم،  مدرک تحصیلی ام،  ثروت و دارایی هایم،  نسبم،  قومیت و نژادم !؟  خب، اینها همه اش بقول کسانی مثل مولانا، اوهام است.  نسب و قومیت و اینها که نمی تواند دلیل برتریت باشد.  هیچ قومی از قوم دیگری برتر نیست.  هیچ ملتی هم از ملت دیگری برتر نیست.  هر ملتی یکسری برای خودشان ارزشها و فضیلت هایی دارند.  اصلا اینها یکسری دروغ هایی است که ما به خودمان می دهیم. 
روح را با عقل و با علمست یار          روح را با تازی و ترکی چه کار

اصلا حقیقت انسان که ترک و عرب و آریا و سفید و سیاه ندارد که.  عجب های اینگونه، یا به مال و به جاه و موقعیت و منصب، زهر قاتل است.  و مولانا این عجب و کبر را اصلی ترین ویژگی ابلیس می داند.  ابلیس چرا سقوط کرد ؟  چون گفت "انا خیری".  یعنی "من بهترم". 

علــت ابلیــس، انا خیـــری بـد است          این مرض در نفس هر مخلوق هست

بنابراین، اینکه کسی بگوید من برترم،  من بهترم،  من بالاترم ... درست نیست.   بله، اینکه هر آدمی عزیز است، شکی نداریم.  و هر کسی در نگاه خودش ضرورت دارد که خودش را در درون عزیز بدارد.  اما به اتکاء نسب و قومیت و .... اینها خود را بالاتر ببیند، واقعا جز جهل چیز دیگری نیست.

پس، این کبر و عجب است که سبب می شود فضای گفتگو شکل نگیرد.  و مفاهمه و گفتگو نیار به یک ارتباط افقی همسطح دارد.  یعنی حداقل طرفین همدیگر را در جایگاه انسان و برابر ببینند.

این تکبر زهر قاتل دان که هست          از می پر زهر شد آن گیج مست
خاتمه

۱۳۹۷ بهمن ۲۱, یکشنبه

"من" كيستم !؟ 
"من" چيستم !؟

از این سئوال چرا همیشه فرار کرده ام !؟
چرا همیشه باید در قیاس با دیگران به دنبال پاسخ این سئوال بگردم !؟
گفته میشود که پاسخ هر سئوال درستی در خود همان سئوال است.
پس، اول سئوال درست را باید پیدا کنم.
آيا "من" همانم كه نامش فلان است !؟ 
متولد فلان سال و ماه و روز است !؟ 
پدرش فلانيست و مادرش فلان و اهل فلان آبادى و شهر است !؟
آيا "من" آنم كه تحصيلاتى دارد و يا ندارد!؟ 
در بين خانواده عضو سربلند و يا سرافكنده است ؟
در بين فاميل و دوست و آشنا و در اجتماع مردى موفق و يا ناموفق است !؟
اين "من" چيست و كيست كه اينقدر در مقايسه است و نگران ُبرد و باخت زندگى كه نمى داند به چه علت بايد در اين مسابقه ى جانفرساى بى وقفه و پايان ناپذير حضور و ابراز وجود كند !؟

هيچ از خود سئوال كرده ام كه حقيقتا از كجا آمدم و كجا هستم و به كجا می روم !؟  
آدرسم وجودیم كجاست !؟
در كجاى اين ُبردار زمانی كه در ذهنم حك شده و بدون ترديد تلقينى است، قرار دارم !؟
خود را چه كىسى مى دانم !؟
وقتی به این سئوال فکر می کنم، خود را به نامى كه صدا مى زنند مى شناسم !
و اين يادآور شخصيتى است كه بر خود فرض گرفته ام !
يا نهایتا به فاميلى اى مى شناسم كه مشخصه هويتم است، و مرا به پدر و مادر و خانواده و فاميل و محله و شهر و كشور و فرهنگ و تاريخ و مطالبى كه اين هويت را به من القاء مى كنند مرتبط مى كند، که در نهايت از خود اثرى يافت نمى شود..!!
آنچه نتيجه مى گيرم اين است كه وقتى به كيستى ام مى انديشم، می بینم که محكوم به كسى بودن هستم.
درحالى كه مى دانم همه ى مسايل، از همين كسى بودن و كسى شدن آغاز می شود !
چرا بايد يك كسى بشوم !؟
چرا نبايد خودم باشم !؟
وقتى قصد كسى شدن دارم يعنى كه الگويى و فردى و صفتهايي را پيش خود فرض گرفته و مى خواهم آنطور و آنگونه باشم.
و اين، خبر از بى خبرى و نداشتن شناخت از خودم را مى دهد !!
چون خود را نمى بينم و نمى شناسم، توجه و تمركزم بيرون ِاز خود بدنبال الگويى و رنگ ّو لعابى سرگردان است و از لباسى به لباسی ديگر كوچ كرده تا بلكه متجلى بشود.

پس، معلوم می شود كه اين سؤال "كيستم" به اینگونه، نهایتا مرا تا به اینجا بیشتر نمی رساند !

- اما، سؤال از "چيستم" آيا مى تواند مرا به خود آگاه كند و رفع اين تشنگى هزاران ساله را بنماید ؟

وقتى از چيستى ام مى پرسم، به عمقى دعوت می شوم كه نياز به تفكر دارد.
ولى افسوس كه يك عمر به انديشيدن (به معنای جابجا كردن تفكرات و تأملات ديگران و تكرار آنها) عادت كرده و تفكر كردن را نمى دانم !
چيستى از چه سخن مى گويد و پرده از چه برمى دارد !؟ 
آيا به كمك علوم تجربى، طبيعى و انسانى كه روز به روز هم پيش رفته، مى توان كنكاش كرد و نتيجه اى گرفت ؟
بعيد می دانم، چون چيستى ام در ارگانيسم، كالبد فيزيكى ام محدود نيست كه بشود زير كارد و ميكروسكوپ علم تجربى برود و مكشوف بشود.
چيستى ام كه "من" است را بايد فقط خود "من" بشناسد ! 
اين "من"ى كه در هزاران لايه و پرده پيچيده و پنهان در وجود من است را چگونه ديگرى می تواند برايم شرح كند!؟ 
پس خودم بايد نترسيده و اراده كنم و با ابزار شناخت چون قواصان به عمق درياى وجودم شنا كرده تا شايد با او مواجه بشوم و ... 


ش.الف
توکیو  2015/3/13