۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

محمد (ص): راوی رویاهای رسولانه (۵) - سروش

بنام خدا
شبی بر نشست از فلک در گذشت
رؤیاهای رسولانه (۵)
عبدالکریم سروش
        
زبان تصویری و رؤیایی قرآن، آشکارا دنباله زبان تصویری ورؤیایی تجربه معراج است.و معاد قرآن بسط معاد معراجست.

در چهار پاره ی پیشین، مفصّلاً و منفصلاً، سرشت رویایی و دیداری و شنیداری وحی محمّدی را به قدر طاقت، مبیَّن و مبرهَن کردم و نشان دادم که قرآن، روایت رؤیاهای رسول گرامی اسلام است. گویی وی ناظری و مخبری است که شرح مشاهدات خود را برای ما باز می گوید، و در این واگویی، گاه گوینده است و گاه شنونده؛ گاه به خود خطاب می کند و گاه به دیگران؛ گاه از خود فاصله می گیرد و گاه در خود فرو می رود؛ گاه شورمندانه و بلیغ سخن می گوید، گاه سرد و ملولانه؛ گاه در اوج است و گاه در فرود؛ گاه از تاریخ و طبیعت فراتر می رود، گاه جامه ی زبان و علیّت را بر زبان و تجربه ی خویش فرومی پوشاند؛ گاه پریشان می گوید و گاه منظوم؛ گاه کشف عرفانی دارد،  گاه “خطای علمی”. و در همه ی این احوال، هم مؤیَّد به روح قدسی است، هم مقیَّد به قیود بشری.

رؤیای او به زبان عرفی بیان می شود، اما نیازمند خوابگزاری است و این خوابگزاری گرچه شبیه تأویل است، اما همان نیست و آنان که تن به تأویل داده اند و دست از ظاهر کلام برداشته اند، ناخواسته به خوابگزاری نزدیک شده اند. لذا گرچه قرآن را «کلام الله»می خوانند، عنوان «خوابنامه محمّد (ص)»  بر آن صادقتر است. و اگر واژه ی خواب ، گران می نماید، می توان آن را «مکاشفات محمّد (ص)» هم نامید.

باری، محوریت با محمّد (ص) است و رؤیاها و تجربه ها و گزارش های او. و هم بدین سبب است که شخص  پیامبر نقطه ی پرگار نبوّت و کانون دایره ی دیانت است. با اوست که حادثه ی وحی، سامان و پایان می پذیرد، و محدوده ی طاقت و معرفت و سقف پرواز خیال و خرد اوست که دامنه و دایره و عمق و ارتفاع رسالت را تعیّن می بخشد. و در آینه ی خیال او و از روزن رؤیای اوست که خدا چون سلطانی بر تخت نشسته است و تختش بر آب ایستاده است و هشت فرشته آن را بر دوش می کشند، کرسی او به وسعت آسمان و زمین است و فرشتگان با دو بال و سه بال و چهار بال، میان آسمان و زمین رفت و آمد می کنند، شهاب ها دیوان را فرو می کوبند؛ یک جا فرشتگان به بهشتیان خوش آمد می گویند، و جای دیگر به شکنجه ی دوزخیان مشغول اند. در دل آتش گیاهی می روید که شکوفه هایش چون کلّه ی شیاطین است. ذرّات عالم تسبیح خدا می گویند، رعد و برق به ستایش او مشغولند؛ کتاب قرآن، همراه با ترازو و آهن و جانوران از آسمان به زمین می آید، اسراییلیان مسخ می شوند و به شکل بوزینه و خوک درمی آیند، نوح نهصد سال عمر می کند، مردگان سر از خاک برمی دارند، بهشتیان در خیمه ها با حوریانِ همیشه باکره درمی آمیزند، موز و انار و خرما می خورند و جام های شراب مبادله می کنند، و گنهکاران پیراهنی از روغن داغ بر تن دارند و در آتش پوست می اندازند.

نیز در آینه ی خیال و روزن رؤیای اوست که در فجر آفرینش و طلوع تاریخ، فرشتگان بر آدم سجده می برند، و ابلیس گردنکشی می کند و آدم را می فریبد و از بهشت بیرون می کند. دو فرزند آدم با هم درمی آویزند و یکی دیگری را می کشد؛ و تاریخ با برادر کشی آغاز میشود. تاریخ که به پایان می رسد، خورشید تاریک می شود، دریاها آتش می گیرند و زمین به لرزه می افتد و کوه ها بر باد می روند و جهان چون دشتی هموار می شود، وحوش برمی خیزند و آدمیان صف در صف می ایستند و روح و ملائک پروازی پنجاه هزار ساله را آغاز می کنند تا خود را به خدا برسانند.

در جهانی چنین رؤیایی و تصویری و اسطوره ای و بی کران و بی زمان و بی علیّت است که خیال محمّد(ص) گردش می کند و ما را با خود به گردش می برد. تاریک شدن خورشید و پرواز پنجاه هزار ساله فرشتگان و بر تخت نشستن خدا و … کنایه از امور «دیگر» نیستند، بلکه عین مَشاهد و مناظر رؤیایی رسول اسلام اند و چنان اند که او دیده و آزموده و چشیده و شنیده و با زبانی تهی از کنایه های کژتاب با ما در میان نهاده و ما را شریک اذواق و معاشر بزم مثالین خود کرده است.

در این دیدن ها و شنیدن ها، خرد و خیال رسول فعّال اند و بر کشف های بی صورت او، صورت زبان و زمان و مکان می بندند، و بر هسته ی بصیرت های او پوسته های اعراض می تنند، و جامه ی تاریخ و طبیعت می پوشانند. دریدن این پوسته ها و برداشتن ماسکها و صورتک ها، و عریان کردن هسته ها، وظیفه ی خوابگزاران و خدمت گزارانی است که پس از رسول علیه السّلام درمی رسند و ساقی وار دماغ روحانیان را تر وشبستان شان را منوّر می کنند:
خدمت سـاقیگری با مـا گذاشت        داد ما را آخرین جامی که داشت[۱]
******
در میان تجربه های قدسی و رؤیاهای روحانی پیامبر، دو تجربه بسیار برجسته اند: یکی سفر به ماوراء طبیعت و خروج از زمین و عروج به آسمان و گردش در ارض ملکوت و اقلیم هشتم و جابلقا و جابلسا (دو شهر در مشرق و مغرب عالم مثال، به تعبیر شهاب الدین سهروردی) و همنشینی و هم نفسی با ارواح برگزیدگان و فرشتگان، و دیگری سفر به ماوراء تاریخ و مشاهده ی سرنوشت پایانی آدمیان در روز رستاخیز و احوال دوزخیان و بهشتیان و شکنجه و شادی ایشان. قرآن از تجربه نخستین به کوتاهی یاد می کند[۲]، و در عوض منازل و مشاهد سفر آخرت را به تکرار و تفصیل باز می گوید.[۳] متکلّمان و مفسّران را در باب این دو تجربه ی معراج و معاد، سخن بسیار بوده است کهآیا پیامبر به پای جسم بدان آفاق رفته است یا به پای روح؟
عموم متقدّمان، جز پاره ای از فلسفی مشربان ( ملاحده ومعتزله!) با درک عرفی از زبان حدیث و قرآن، پیامبر را سوار بر مرکب طبیعت کرده اند و به دو جهان مادّی معاد و معراج فرستاده اند. و اگرچه در باب جسمانی بودن معراج، سخن از اجماع وضرورت نرانده اند، در قصّه معاد بی تشویش و تردید، بر جسمانی بودنش اجماع کرده اند و آن را ضروری دین شمرده اند و منکرانش را بیرون از دایره ی مسلمانی نشانده اند.
آیه نخستین سوره ی اسراء چنین می گوید:

«پاک است خداوندی که شبی بنده اش را از مسجدالحرام به مسجد الاقصی ـ که در سرزمینی مبارک است ـ سیر داد تا آیات پروردگارش را ببیند…» حکایت این سیر شبانه را روایاتی تکمیل می کند که از پیامبر علیه السّلام آورده اند. معظم این روایات چنانکه در الدّرالمنثور فی التفسیر بالمأثور سیوطی آمده است، به ما می گویند که:

فرشتگانی پیامبر را در مسجدالحرام از خواب بیدار می کنند، سینه اش را می شکافند و قلبش را به آب زمزم شست و شو می دهند، و او را بر اسبی تیزتک به نام بُراق می نشانند که گام هایش تا منتهی الیه دید اوست و از مکّه به بیت المقدّس می برند. در آنجا محمّد(ص) با پیامبران پیش از خود دیدار می کند و به اشاره ی جبرئیل پیش می ایستد و با آنان به جماعت نماز می گزارد. پس از آن عروج به ملکوت آغاز می گردد . جبرئیل نردبانی(معراجی) از سیم و زر می آورد و وی را به آسمان های هفتگانه بالا می برد، و به هر آسمانی که می رسد، درِ آن آسمان را می کوبد و مهمان معظّم خود رابه ملائک وپیامبرانی که ساکن آن آسمانند، معرّفی می کند. این عروج تا سدرةالمنتهی(درختی که در نهایت مسیر قرار دارد) ادامه می یابد. این درخت سدر برگ هایی پهن، چون گوش فیل دارد. پس از آن است که جبرئیل را یارای همراهی با پیامبر نمی ماند و پیامبر به عرش الهی نزدیک می شود و در فاصله ای به قدر دو کمان (یا دو ذراع)، با خدا گفت و گو می کند. در این گفت و گوهاست که خداوند اذان را به محمّد تعلیم می دهد و علی را به منزله ی خلیفه و جانشین او معرّفی می کند[۴]، و پنجاه رکعت نماز روزانه را بر پیروان او واجب می گرداند. در راه بازگشت، محمّد این خبر را به موسی که در آسمان ششم است، می دهد و او توصیه می کند که محمّد بازگردد و از خداوند خواستار تخفیف تکلیف شود. این رفت و برگشت ها و تخفیف گرفتن ها چندان ادامه می یابد که نهایتاً تعداد رکعات نمازهای روزانه به هفده رکعت تقلیل می یابد. موسی همچنان بر تخفیف گرفتن اصرار می ورزد، امّا محمّد می گوید: از خدای خود شرمنده ام و بیش از این نمی توانم.

در سفر از مکّه به بیت المقدس، محمّد پیرمردی را در کنار جادّه می بیند و جبرئیل می گوید بران و اعتنا مکن! کس دیگری را می بیند که از سوی دیگر جادّه او را صدا می زند، باز هم جبرئیل به او می گوید بران و اعتنا مکن! به بیت المقدس که می رسد به او آب و شراب و شیر تعارف می کنند، و رسول الله شیر را اختیار می کند و جبرئیل می گوید بر وفق فطرت عمل کردی، وگرنه امّت تو گمراه می شدند. و سپس می گوید آن پیرمردی که دیدی دنیا بود که چیزی از عمرش باقی نمانده است و آن که تو را صدا می زد، ابلیس بود.

هم در این سفر آسمانی و روحانی است که محمّد در آسمان اوّل، زنانی را می بیند که از پستان آویزانند،  مردانی با شکم هایی بزرگ و متورّم که راه رفتن نمی توانند و برمی خیزند و به زمین می افتند، آدمیانی با لب هایی چون لب شتران و آدمیانی که گوشت پهلویشان را می بُرند و در دهانشان می نهند و … جبرئیل توضیح می دهد که آنان زناکاران و رباخواران و تمسخرکنندگان و اهل غیبت و حرام خوارانند. در آسمان هفتم بهشت را می بیند با چهار جوی آب و شیر و عسل و شراب که از پای سدرةالمنتهی روان اند. وی از نهر کوثر می نوشد و در نهر رحمت شست و شو می کند و از راهی که رفته بازمی گردد و بیدار می شود و خود را در مکّه می یابد و نماز صبح را در مسجدالحرام به جای می آورد.

جزئیات متفاوت و متعارض سفر محمّد(ص) به بیت المقدس و سپس به ارض ملکوت در احادیث شیعه و سنّی، چندان انبوه و فربه است، و با افسانه ها و مجعولات چنان آغشته و سرشته است که مشکل می توان از این جنگل تاریک راهی به نور حقیقت جست. سخنان طبرسی صاحب تفسیر مجمع البیان در اینجا به دل می نشیند که :

اینکه قومی گفته اند که این سفر در خواب بوده، ظاهرالبطلان است چون در آن صورت معجزه و برهان محسوب نمی شود و در باب قصّه معراج روایات بسیار آمده… که به چهار دسته تقسیم می شوند: اوّل آنها که متواتر و مسلّم اند. دوم آنها که عقل قبولشان می کند و ما قطع داریم که در بیداری رخ داده نه خواب. سوم آنها که با بعضی از اصول مخالف می نمایند اما قابل تأویل معقول اند؛ و چهارم آنها که ظاهرشان صحیح نیست و تأویلشان جز به تکلّف میسر نیست و بهتر است که نپذیریمشان.
امّا آنکه قطعی است سفر شبانه پیامبر است اجمالاً. امّا دسته دوم گردش پیامبر در آسمان ها  ودیدن انبیاء و عرش و سدرةالمنتهی و بهشت و دوزخ و امثال آنهاست. امّا دسته سوم از قبیل دیدن بهشتیان متنعّم و دوزخیان معذّب است که شاید معنایش آن باشد که صفاتشان یا نامهاشان را دیده باشد. امّا دسته چهارم از قبیل سخن گفتن رویاروی خدا یا پیامبر و بر تخت نشستن محمّد پهلوی خداست که مقتضی تشبیه است و نیز شکافتن شکم پیامبر که این هم درست نیست، چون پیامبر از هر عیب و پلیدی پاک بود، وانگهی چگونه می توان قلب و اعتقادات قلبی را با آب شست؟

چنانکه آوردم بیشتر مفسّران سفر به بیت المقدّس را جسمانی دانسته اند،[۵] و اختلافشان در قطعه دوم سفر است یعنی سفر به آسمان که آیا به جسم بوده یا به روح؟ در این جا هم باز جمع کثیری بر آن رفته اند که به جسم بوده است، مگر قلیلی که آن را روحانی دانسته اند. صاحب المیزان می گوید در میان امامیّه کسانی بوده اند که معراج را فقط روحانی بدانند، و خود می افزاید این امر اشکالی ندارد به شرط آنکه قرائن آن را تأیید کنند[۶]. سخن نرم و مشروط طباطبایی، تمایل او را به این قول نشان می دهد.
آلوسی از اهل سنّت، در تفسیر روح المعانی از مازرینقل می کند که:

سفر شبانه به بیت المقدس به جسم و روح بوده و قسمت بعد از آن رؤیای قلب بوده است. امّا این رؤیای قلب به معنی انسلاخ صوفیانه نفس از بدن نیست چون اعراب آن را نمی شناختند وکسی هم بر آن نرفته است، و البته اکثریت بر آنند که معراج هم مانند اسراء با روح و بدن بوده است.

قائلان به روحانی بودن اسراء (سفر شبانه از بیت الحرام به بیت المقدس) و معراج (سفر از بیت المقدس به آسمان)، گاه از این آیه قرآنی هم در تأیید رأی خویش سود جسته اند که «به تو گفته ایم که خداوند محیط بر مردم است و رؤیایی که به تو نمودیم و نیز شجره ی ملعونه مذکور در قرآن را که در خواب به تو نشان دادیم، همه به جهت امتحان مردم است… به ملائکه هم گفتیم که به آدم سجده کنند، همه سجده کردند مگر ابلیس…».[۷]

گفته اند و از عایشه و معاویه هم نقل کرده اند که غرض از «رؤیایی که به تو نمودیم» همان سفر شبانه به بیت المقدس است که در رؤیا رخ داده است. طباطبایی و فخر رازی هیچ یک این را نمی پذیرند و غرض از رؤیا را خواب دیگری می دانند.
امّا قصّه «شجره ملعونه» که پیامبر در خواب دیده است، مفسّران را به رنج عظیم افکنده است. آن را یا شجره زقّوم دانسته اند (که خورندگانش لاجرم ملعون اند!) یا شجره ی بنی امیّه که گویا پیامبر (بنا بر روایات شیعه) آنان را چون بوزینگانی در خواب دیده که بر منبر او نشسته اند![۸]

از اقوال نادر و نیکو در این باب، قول سید عبدالکریم موسوی اردبیلی ،مرجع معاصر،است که خطر کرده و به قرینه آیه شصت و یکم، مراد از شجره ی ملعونه را شجره ی ممنوعه ای دانسته است که آدم از آن خورد و بهشت را فرو هشت. مقتضای این قول چنانکه خود او تصریح کرده، آن است که همه ی قصّه ی آدم را پیامبر در خواب دیده باشد![۹] آن اشاره ی کوچک قرآنی، و این استنباط هوشمندانه ی تفسیری، می تواند راه را بر درک رؤیایی از قرآن هموارتر کند (چنانکه مدّعای  این مقالات است)، و منکران را خاضع تر گرداند.

باری فهم قصّه ی معراج به مفسّران منحصر نمی شود، متکلّمان و حکیمان را هم در آن سهمی است. برخی از آنان سفر سریع شبانه ی محمّد(ص) از بیت الحرام به بیت المقدّس را ناشدنی می دانند (که گویا در آن دوران یک ماه به طول انجامیده است). فخر رازی در اینجا دلیرانه وارد میدان میشود وسخن فیلسوفان را به هیچ می گیرد و بی مجامله و تنازل می گوید خدای قدیر، به کارهایی خطیرتر از آن هم تواناست. وی وزیدن بادهای تند و رفتن شیاطین (که اجسام لطیفه اند) از مشرق به مغرب، و حاضر شدن تخت بلقیس به طرفةالعینینزد سلیمان[۱۰] را گواه می آورد و سرعت عروج محمّد (ص) به آسمان و بازگشتش را نیز، با سرعت حرکت خورشید به دور زمین قیاس می کند و آن را ممکن می شمارد. و چنین که پیداست هر دو قطعه سفر پیامبر را جسمانی می پندارد.[۱۱]

امّا قصّه به اینجا ختم نمی شود. حکیمان و طبیعت شناسان ارسطویی ،افلاک لطیف و بسیط را برساخته از عنصر پنجم می دانستند که قابل خرق و التیام نیست، دریدن و دوختن برنمی دارد، و لذا به ورود و نفوذ اجسام خاکی که مرکّب از چهار عنصراند، راه نمی دهند و دست ردّ به سینه آنها می زنند. پس اگر معراج ممکن است، ناچار روحانی محض است؛ و اگر جسمانی است، ناچار ناممکن است.

حکیم سبزواری که طبیعیات یونانیان را دربست قبول دارد به معراج جسمانی که می رسد ابتدا بر محقق لاهیجی خرده می گیرد که چرا فقط فلک اقصی را از خرق و التیام معاف داشته و پاره شدن و رفوی سایر افلاک را ممکن شمرده است، و آن گاه خود برای آنکه هم ظاهر شریعت را حفظ کند و هم به آن اصل موهوم یونانی (امتناع خرق و التیام افلاک) دست نزند، فتوا می دهد که بدن خاکی پیامبر حتی از افلاک هم لطیف تر و رقیق تر بود و لذا عبورش از افلاک در آنها پارگی پدید نمی آورد![۱۲]

امّا یک حکیم امروزین که به مدد علم نوین، هم از بند طبیعیات کهن رسته است هم به ابزار حکمت صدرایی مجهز است که عالم ملکوت را بر خلاف پیشینیان می تواند یکسره غیرمادّی و فوق طبیعی بشمارد و جبرئیل و دیگر ملائک را عقول قادسه و انوار قاهره بداند، دستش در تفسیر قصّه ی معراج بسی گشاده تر از مفسّرانی است که ساکن و محبوس جهان بطلمیوسی ـ ارسطویی بودند و سیّارات و ثوابت را حقیقتاً مسکن و مأوای فرشتگان و محلّ دوزخ و جنّت می دانستند، و سفر محمّد(ص) به افلاک را قبل از مرگ، سفری ویژه و امتیازی نادر برای او می دانستند که نصیب کمتر کسی از اولیاء می شود. امتناع خرق و التیام افلاک مهمترین مانعشان بود که آن را هم با تکلّفات و توجیهاتی از پیش پا بر می داشتند.

گشاده دستی حکیمی امروزین چون سیّد محمّدحسین طباطبایی را در تفسیر معراج باید مناسب و ملائم با قبض و بسطی دانست که در معارف برون دینی و فلسفی و علمی بشر رخ داده است. وی به راحتی و دلیری رخدادهای معراج و مرکب بُراق و نردبان زرّین و مرد عجوز و انهار عسل و لبن و فرشتگانی که نیمی برف بودند و نیمی آتش، و آسمان های هفتگانه، و زنان از پستان آویخته و تقلیل رکعات نماز و … را تمثیلی یا تمثّلی برزخی می شمارد که روح پیامبر در فضایی مثالین بدانها آگاهی یافته است. عبارات وی ذیل آیه نخست سوره اسراء چنین است:

اما کیفیت اسراء: این آیه و روایات ظهور نیرومندی در این معنا دارند که سفر از مسجدالحرام به مسجدالاقصی با روح و جسد بوده است. اما عروج به آسمانها، اصلش مسلّم است و می تواند که فقط با روح پیامبر باشد. ولی نه آن گونه که از جنس خواب و رؤیا باشد… بلکه روح شریف پیامبر به ماوراء عالم مادّه رفته است، همانجا که مسکن فرشتگان است و اعمال آدمیان به آنجا می رسد و مقدّراتشان از آنجا صادر می شود. در آنجا روح پیامبر آیات بزرگ خداوند را می بیند و حقایق اشیاء و نتایج اعمال برایش متمثّل می شوند و با ارواح پیامبران بزرگ ملاقات و گفت و گو می کند، و فرشتگان مکرّم را هم می بیند و با آنان سخن می گوید…
و آن قوم چون فقط خدا را غیرمادّی می دانند، وقتی در کتاب و سنّت امور غیرمحسوسی را می بینند، مثل ملائکه و عرش و کرسی و لوح و قلم و حجاب ها و سراپرده ها، همه را به معنی اجسامی می گیرند که دست حسّ به آنها نمی رسد و احکام مادّه بر آنها جاری نیست و نیز تمثیلات مربوط به مقامات صالحان و بواطن معاصی و نتایج اعمال و امتحان آنها را از جنس استعاره و تشبیه می شمارند و ناچار در ورطه سفسطه می افتند که هم حسّ را تخطئه می کنند، هم روابط گزاف میان اعمال و پیامدشان برقرار می کنند… و آنها هم که عروج پیامبر را با جسم مادّی نفی می کنند، ناچار معراج را حادثه ای رؤیایی می شمارند و رؤیا را هم خاصه ای مادّی برای روح مادّی می دانند و لذا مجبور به تأویل آیات و روایات می شوند…

اگر محمّد حسین طباطبایی، حکیم معاصر، معراج پیامبر را پرواز روح (نه خواب و نه عروج جسمانی) می داند، بسی پیش از او، معراج نامه ی (منسوب به)ابن سینا آن را «سفر فکری» می خواند. در این رساله ی فارسی که مشتمل بر چهل و دو گفتار از پیامبر علیه السّلام در باب معراج است، سخن نهایی پیامبر چنین آمده است: «چون این همه بکردم، به خانه بازآمدم. از زودیسفر هنوز جامه ی خواب گرم بود». شارحی از همان قرون در پای این کلام چنین می نویسد: «یعنی که سفر فکری بود، می رفت به خاطر. عقل ترتیب ادراک می کرد موجودات را تا واجب الوجود. پس چون تفکّر تمام شد به خود بازگشت. هیچ روزگار نشده بود. بازآمدن اندر آن حالت زودتر از چشم زخمی بود.»[۱۳]

باری، پرواز روح که همان «انسلاخ صوفیانه نفس از بدن» است (و آلوسی به نقل از مازری آن را نادرست می شمارد و رؤیای قلب را به جای آن می نشاند)، هر چه هست، عروج غیرجسمانی است. امّا مهمتر از آن، این است که مجالی برای کنایه و استعاره باقی نمی گذارد، یعنی نمی گوید که خمر در گفتار پیامبر کنایه از این بود و شیر کنایه از آن؛ بل می گوید اینها عین همان چیزی بودند که پیامبر مشاهده کرد. لازمه این نظر این است که از تأویل خمر و لبن و براق و نردبان و….  باید فراتر رفت و رمز آن ها را باید خوابگزارانه گشود.

امّا اصرار طباطبایی بر اینکه این معراج معنوی یا پرواز روحی یا سفر فکری را نباید از جنس رؤیا دانست، ناشی از متافیزیک اوست. لکن اگر این متافیزیک در پرده بماند و به سفر پیامبر، پدیدارشناسانه نظر شود، آن گاه «رؤیا» واژه ای بیگانه و ناخوانده نخواهد نمود. باکی نیست که وی رؤیای نبوی را پرواز روح بشمارد، و باکی نیست که روح را در عالم مثال و در جابلقا و جابلسا به گردش درآورد. مهم آن است که این سفر را چنان باید معنا کرد که یک «رؤیا» را، نه یک متن را. و مشاهدات وی را باید «مشاهدات» دانست نه گزارشی کنایی از اموری نادیده و ناآزموده. و این تجربه ی ویژه را باید نمونه ای از تجربه ی کلان نبوی دانست در تکوّن و تصوّر قرآن.

صاحب این قلم که خاکبوس آستان نبوّت است، در قصیده بلندی پیامبر را چون پرنده ای تصویر می کند که به گِرد خود می گردد و در خود پرواز می کند وعرش و ملایک را در خود می بیند:
در شب واقعــه ای فـاتـح آفــــاق تجـرّد           توسن تجربه راندی ز مداری به مداری
ز سوادی به خیالـی، ز خیالی به هلالی           پای پر آبله جبریل و تو چالاک سواری
بال در بال ملائک به تماشای رسولان         طایر گلشن قدسی تو و خود عین مطاری[۱۴]

خواجه شیراز نیز گویی در بیت زیرین نگاهی حسرت آلود به امامت محمّد(ص) بر دیگر پیامبران  در شب معراج دارد:
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت        به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

چه تصویر زنده ای ! چه منظر بهجت انگیزی! محمّد ، مست از شراب شهود به چالاکی در میرسد و خلوتیان ملکوت بیقرارانه بپا میخیزند و قیامت میکنند.

با این همه، گمان نکنید که رأی طباطبایی در این باب، با همه شروط و احتیاطاتش، رأی غالب و متبوع بود. در همان اوان که تفسیر المیزان نوشته می شد (سال های ۱۳۴۰ به بعد)، دو تن از فضلای حوزه علمیه قم، که اینک هر دو از مراجع پرآوازه اند، یعنی ناصر مکارم شیرازی و جعفر سبحانی تبریزی، مقالاتی در مجلّه درس هایی از مکتب اسلام نوشتند و معراج پیامبر را سفری جسمانی در منظومه شمسی دانستند، تا پیامبر عجایب کرات و مخلوقات عالم بالا را ببیند و به وجود خدا ایمان و اطمینان بیشتر آورد. آنان از علم نوین هم مدد جستند تا به دفع شبهات و اشکالات و اثبات امکان آن سفر بپردازند. نوشتند که نه نسبیّت زمان و ثبات سرعت نور[۱۵]، نه جاذبه، نه اشعّه ی کیهانی، نه خلاء و کمبود اکسیژن… هیچکدام مانع این سفر نیستند، چون سفینه های فضاپیما توانسته اند همه این موانع را زیر پا بگذارند و به سفر کیهانی بروند.[۱۶]

آنان البته نگفتند که جنّت و نار و انهار و حورالعین و شیر و عسل و موسی و عیسی و ابراهیم و سدرةالمنتهی و فرشتگان و کرّوبیان که پیامبر مشاهده و ملاقات کرد، در کجای منظومه ی شمسی قرار داشتند و پیامبر با جسم خاکی اش چگونه از کنار جهنم گذشت و در نگذشت؟
این ظاهربینی ها کجا و باطن گرایی ملّا محسن فیض کاشانی کجا که می گفت: پوشش سبز سدرةالمنتهی کنایه از در هم شدن ظلمت امکانیِ محمد و بیاضِ وجوبِ وجودِ باری تعالی ست. نورهای سپید و سیاه چون در هم روند به سبزی میگرایند…..[۱۷]

******
آورده اند که سفر ملکوتی پیامبر در سال دوم یا سوم پس از بعثت رخ داده است. و نیز گفته اند که نماز هم در همان سال ها بر مسلمانان واجب شده است. اگر چنین است، پیداست که ملکه تصویر و تخییل از همان اوان در محمّد(ص) قوّت گرفته است، و به زبان عرفانی، مکاشفات وی از همان وقت آغاز شده است. آنچه وی در رؤیای معراج دید، به تدریج از اجمال به تفصیل درآمد، و جامه ی زبان پوشید . معاد و جنّت و نار و انبیاء و ملائک از رؤیا درآمدند و در «کتاب» نشستند. زبان تصویری و رؤیایی قرآن، آشکارا دنباله زبان تصویری و رؤیایی تجربه معراج است. و معاد قرآن بسط معاد معراج است، به تفصیلی که در مقال دیگر خواهد آمد.
عبدالکریم سروش
خرداد       ۱۳۹۳

[۱] ـ اقبال لاهوری. رموز بیخودی
[۲] ـ سوره های اسراء و نجم.
[۳] ـ عموم سوره های قرآن.
[۴] ـ به روایت شیعیان درتفسیر صافی و کتاب اصول کافی.
[۵] ـ طباطبایی، فخر رازی، شیخ طوسی…
[۶] ـ المیزان، تفسیر آیات آغازین سوره نجم.
[۷] ـ اسراء ، ۶۰ـ۶۱.
[۸] ـ تفسیر المیزان و تفسیر صافی فیض کاشانی.
[۹] ـ «تعارض علم و دین در خلقت انسان»، نامه مفید، ۱۳۷۶، شماره ۱۰، ص ۱۵.
[۱۰] ـ سوره قصص.
[۱۱] - صاحب این قلم با فخرالدین رازی هم آواست و رأی او را در امکان وقوع معجزات کاملاً صائب می داند. چرا که جهان مشهود منظوم، یک جهان ممکن است نه تنها جهان ممکن، و همه ی قوانین طبیعت هنوز کشف نشده اند و لذا وقوع حادثه ای بر خلاف عادت مألوف، مطلقاً اشکال علمی و عقلی ندارد. مهم صحت گزارش آن است. وبگفته شیخ الرئیس ابو علی سینا: هرچه را شنیدی ممکن بشمار مگر آنکه برهان، مخالف آن باشد.
نه هر جای مرکب توان تاختن          که جاها سپر باید انداختن
[۱۲] ـ صدرالدین شیرازی، اسفاراربعه، جلد نهم؛ حواشی صفحات ۴۸ ـ ۵۱. دارالاحیاءالتراث العربی.
[۱۳] ـ فوشه کور، «ابن سینا، قشیری و قصّه معراج پیغمبر»، ترجمه اسماعیل سعادت، نشریه معارف ۱۳۷۶، شماره 42.
[۱۴] ـ سواد و خیال اشاره به دعاییست که پیامبر در سجده می خواندند که: سجد لک سوادی و خیالی و آمن بک فؤادی. هلال هم از قصّه مریم و ظهور ملک بر او گرفته شده است در دفتر سوم مثنوی.
[۱۵] ـ ناصر مکارم سفر معراج را به منظومه شمسی محدود می کند تا محذوری از ناحیه تئوری نسبیت پیش نیاید. به گمان وی رفتن به سوی ثوابت در آن فرصت کوتاه شبانه سرعتی چون سرعت نور بل فراتر از آن را اقتضا می کند که «گویا» ناممکن است، گرچه وی در همین امر هم شبهه می کند وآن را از نظر علمی نا مسلّم می پندارد. وی همچنین کلمه بُراق را مشتقّ از برق می شمارد و بر آنست که در آن اشاره ایست به نور و سرعت نور و بالملازمه با تئوری نسبیّت.
ظاهراً آقایان علماء با نظریه نسبیت اینشتاین رابطه و مغازله ویژه ای دارند. اخیراً هم آقای محمد رضا مهدوی کنی، رئیس مجلس خبرگان، گفته است که  آلبرت اینشتاین با دیدن روایات معراج در بحار الانوار، گویا مسلمان شیعه شده و با ایمان از دنیا رفته است!
تلسکوپ هم البته از ادوات علمی محبوب علما ست و معجزات فراوان از آن سر میزند. واعظی می گفت با تلسکوپ می توان از فراز آسمان معادن زیر زمین را دید. نیز روحانی دیگری می گفت با تلسکوپ می توان جنین را در رحم مشاهده و عمرش را معلوم کرد.
ازکمیته استهلال رهبری هم همگان خبر دارند که هر ساله در آغاز و پایان ماه رمضان جمعی روحانی با تلسکوپ بر فراز تپه ها می روند و ردّ پای ماه را در آسمان می جویند. گویی چشم روحانیان امین تر و محرم تر با افلاک است وعالم بالا را بهتر می بیند!
[۱۶] ـ جعفر سبحانی، مکتب اسلام، سال چهارم، شماره ۱؛ ناصر مکارم شیرازی، همان، سال هفتم شماره ۲، ۳، ۴، ۵، ۷، ۸ ، ۱۰، سالهای ۱۳۴۱ ـ ۱۳۴۲.
[۱۷] ـ تفسیر صافی. ذیل آیات سوره نجم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

محمد (ص): راوی رویاهای رسولانه (۴) - سروش

انتفاء شریعت و امتناع رسالت
عبدالکریم سروش 
        
محمّد(ص): راوی رویاهای رسولانه (۴)

به نام خدا
میی دارم چو جانْ صافیّ و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی[۱]
«مدتی این مثنوی تأخیر شد». گرچه سبب سوزی روزگار رشتۀ رؤیاها را گسست، اما این گسستی نیک سرانجام بود. جهادی قلمی آغاز شد تا نواقص آن را بر آفتاب افکنند، و اگر هم حُسنی در آن است، تحسین کنند. در این مقال به رفع و دفع اهمّ نقدهای نیکخواهانه و عالمانه خواهم پرداخت، و خرده‌گیری‌های خُرد را به خوانندگان خواهم سپرد تا خود به خرق آنها دست برند، و آنگاه در مقالی دیگر قصۀ معراج و معاد را بازخواهم گفت و قوّت «رؤیای رسولانه» را در فهم نکات و حلّ معضلات آنها باز خواهم نمود، بعون‌الله تعالی.
روی سخن در آنچه رفته و آنچه از این پس می‌آید، با مؤمنان به نبوّت است و صاحب این قلم در پی اقناع منکران نیست.
٭٭٭

یکم: گفته‌اند خواب حجّت نیست، و لازمة رؤیاپنداری وحی «نفی حجیّت تعالیم و آموزه‌های پیامبر و بالاتر از آن، امتناع رسالت است».[۲] بسیار خوب؛ امّا مگر ادّعای وحی حجّت است؟ مؤمنان به هر دلیل که وحی نبوی را حجّت می‌دانند، خواب نبی را هم که عین وحی اوست، باید معتبر بشمارند. گرچه رؤیا خواندن وحی، راه را برای تصوّر صحیح آن (و شاید هم تصدیق آن) هموارتر خواهد کرد.
و گفته‌اند: «صحنه‌ای را تصوّر کنید که پیامبر ابوجهل را به آیین خود دعوت می‌کند. به او می‌گوید من رؤیاهایی می بینم… حال اگر ابوجهل به پیامبر بگوید من هم رؤیاهایی می‌بینم… آیا در این صحنه به ابوجهل حق نمی‌دهیم که نه تنها دعوت پیامبر را نپذیرد، بلکه او را به پذیرش رؤیاهای خود دعوت کند؟»[۳] کافی است در این عبارات واژۀ رؤیا را بردارید و به جای آن واژۀ وحی را بگذارید: اگر ابوجهل به پیامبر بگوید: «به من هم وحی می‌شود، چنانکه به تو وحی می‌شود»، حق را به که باید داد؟ هرچه جواب این است جواب آن هم هست. و جواب این است که اگر دلایلی خردپسند برای ادّعای ابوجهل در دست است، البته او را تصدیق باید کرد. از ادّعا هیچ ساخته نیست، چه ادّعای خواب چه ادّعای وحی. آنچه فیصله‌بخش نزاع است، برهان است و بس. مگر مسلمانان معرفت اندیش به صرف ادّعای محمّد(ص) او را به پیامبری پذیرفته‌اند؟
سخن ما نه در تصدیق و تکذیب رسول، بل درپدیدارشناسی و چگونگی نزول و وصول وحی، و نقش نفس نبی در تکوین و تصویر آن است. این صورت‌بندی نوین، درک مؤمنان را از فراوردۀ وحی، آسانتر و ژرفتر خواهد نمود و خصلت سمعی‌ـ بصری آن را فاش خواهد کرد. اگر تاکنون می‌پنداشتند پیامبر سخنانی را در فضایی ناآشنا و با شعوری مرموز (به نام وحی) می‌شنیده، اینک درمی‌یابند که وی صورت‌هایی را در فضایی آشنا (رؤیا) می‌دیده و با ما به زبان خود از آنها سخن می‌گفته است. سخنانی بی‌پرده و بی‌استعاره و به زبان عرفی (نه عرفانی)؛ و در عین حال همچون دیگر خواب‌ها محتاج تعبیر.
اهمیت این صورت‌بندی وقتی آشکارتر خواهد شد که به دو مسألۀ مهم مبدأ و معاد بیندیشم که جان مایۀ آموزه‌های پیامبراند؛ و نیز به تجربۀ معراج بنگریم که اعظم و ارفع تجارب اویند. صفات خدا و اوصاف رستاخیز، همه رؤیایی‌اند، و جهد و جهاد عموم مفسّران در حلّ غوامض آنها و متشابه خواندن و به دست تأویل سپردنشان، علّتی و دلیلی جز این ندارد که آنها هم برون‌شوی از تاریکخانۀ زبان می‌جستند و برای کشف معانیِ راستین کلام و مرادِ متکلّم، اجتهادِ تمام می‌کردند. و اکنون که معمّا حل شده است، به روشنی می‌توان دریافت که هم ظاهریان درست می‌گفته‌اند که از معنای ظاهری الفاظ تجاوز نباید کرد و متکلّفانه به تأویل‌های خِرَدآزار و ناسلیم پناه نباید برد، و هم اهل تأویل درست می‌گفته‌اند که تأویل، چاه وِیل نیست و دستِ کم در خصوص متشابهات، چاره‌ای از تأویل نیست.
رؤیای قدسی در آنِ واحد، هم به زبان عرفی است هم نیازمند تعبیر. گزارش تاریک شدن خورشید در رؤیای پیامبر، الفاظش به معنای حقیقی و ظاهری است و در عین حال نیازمند خوابگزاری. به عبارت دیگر، خواب مقام جمع مجاز و حقیقت است. قصّۀ آن یک دِرَم است و خریدن انگور و عنب و استافیل با هم:
صاحب سرّی عزیـزی صـد زبـان
گر بُدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک دِرَم
آروزی جمـله‌تان را می‌دهـم![۴]
باری، همۀ سخن در فهم پدیدة وحی است، نه در اثبات وحیانی بودن کلام و صدق رسالت پیامبر و تکذیب ابوجهل، که آن مسأله‌ای حل شده برای مؤمنان است.

دوم: گفته‌اند[۵]که رؤیا شمردن وحی نبوی، قرآن را از استعارات و مجازات تهی می‌کند و زینت و زیبایی را از متن مقدّس می‌ستاند و یکی از وجوه اعجاز آن را بلامصداق و بلاموضوع می‌سازد: «لازمۀ رؤیاپنداری قرآن، همداستانی با مجسّمه و مشبّهه در انکار مجاز و استعاره و تشبیه و کنایه در قرآن و در نتیجه انکار تمام لطافت‌ها و زیبایی‌های بیانی و ادیبانة قرآن است.»[۶] این خرده گیری نه چندان خُرد است که بتوان از آن گذشت.

اولاً
، شگفت‌انگیز است که این عزیزان نفی مجاز را دیده‌اند اما گویی اثبات «تعبیر» را ندیده‌اند! من اگر، به زعم آنان، استعاره را از متن مقدّس زدوده‌ام، تعبیر را بدان افزوده‌ام، یعنی آنچه را دیگران به تأویل کسب می‌کردند، من از راه تعبیر فراهم می‌آورم.

ثانیاً
، شگفت‌انگیزتر اینکه آنان استعاره را مشاطّۀ کلام و آرایۀ سخن دانسته‌اند و نبودنش را موجب بی‌زیوری و نازیبایی! می‌دانم که این قولِ اهل بلاغت است، امّا اقوال دیگر هم هست. صاحب این قلم به اقتفای پاره‌ای از عارفان و صاحبنظران و به اقتضای تأمّلات خویش، بر آنست که استعاره برای گفتن ناگفتنی‌ها و نمودن نانمودنی‌هاست. وقتی زبان طبیعی به تنگنا می‌افتد و معانی فربه در قفس تنگ زبان نمی‌گنجند، زبان دیگری درمی‌رسد و فُسحت و فراخنایی فراهم می‌آورد تا سخنگوی، گوی مراد بزند. آن زبان، زبان اشارت عارفان و استعارت ادیبان (و زبان مرغان بقول غزالی) است. بلی، استعارات مرده و تقلیدی فراوانند و شاعران پرگو و بی‌حرف، آنها را از هم به ارث و به سرقت می‌برند؛ امّا استعارات راستین، همه محصول تجاربی ویژه‌اند، از جنس تجارب مولانای بلخ که نیزه بازی در تنگنای کوچه، او را به تنگ آورده بود:
نیزه بازی اندرین کوهای تنگ
نیزه بازان را همی آرد به تنگ[۷]

یا از جنس تجربۀ سعدی که خیاط خبرۀ معانی بود:
هزار جامۀ معنی که من بپردازم
به قامتی که تو داری قصیر می‌آید[۸]
استعارات گاه (نه همیشه)، به جمال مقال می‌افزایند، لکن علّت ورودشان به زبان، همواره عزم آرایشگران و مشاطّگان نیست، بلکه تنگی زبان و فربهی تجارب و معانی است که موجب خلق و کشف زبانی تازه در دل زبان کهن می‌شود. مجاز گفتن،فقط صنع و صنعت نیست، بلکه کشف هم هست. چنین نیست که به قول مرحوم علامّه طباطبایی[۹]، در مجازگویی «حدّ چیزی را به چیز دیگر دهند»؛ مثلاً، سیف فرغانی که می‌گوید:
زین مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت
این عوعو سـگان شما نیز بگذرد
زیـن کـاروانـسـرای بسـی کاروان گـذشــت
نـاچـار کـاروان شـما نیـز بگذرد
یا ناصر خسرو که می‌گوید:
مـن آنـم که در پـای خـوکـان نـریـزم
مـریـن قیـمـتـی درّ لـفـظ دری را
گویی وصف و حدّ شیران را به دلیران داده‌اند، و وصف و حدّ سگان و خوکان را به شریران. به جای اینکه بگوید دلیران از کشور رفتند، می‌گوید شیران از کاروانسرا رفتند! به قول مرحوم علامّه، این یک فرض و اعتبار است، و البته قائم به ذهن و ابتکار و اختیار اعتبارگر است، و مقدمه و نتیجۀ هیچ برهانی نمی‌تواند قرار بگیرد… الی آخر.
بلی، شاید وقتی از غرّش شیران و عوعو سگان سخن می‌گوییم، طنطنه و دمدمه‌ای و نفوذ و تأثیری در کلام ظاهر می‌شود که بسی فرق دارد با آنکه ساده و بی‌آرایه بگوییم: قهرمانان مُردند. یا وقتی شاعری در مدح شاهزاده‌ای می‌گوید:

ماهی چو تو آسمان ندارد
سروی چو تو بوستان ندارد
پیداست که بسی دلنشین‌تر است از وقتی که بگوید: چه خوب و خوش‌اندامی و…
امّا و همۀ نکته همین جاست! همیشه چنین نیست که ادیبان عزم و اراده کنند و معنایی را به جای معنای دیگر بنشانند و جامه‌ای نوین برای لفظ کهن عاریت کنند (استعاره)، تا به غرضی و مطلوبی برسند، بلکه اغلب قصد و مقصدی در کار نیست و تجربه‌گر، بی‌ تامّل و شهوداً، چیزی را چیز دیگر «می‌بیند»؛ و این نه ارادی است، نه مصنوع، بل کشفی و رؤیتی است در عالم خیال، و تجربه‌ای است ورای زبان. از چوپانی که «موی خدا را شانه می‌کند»، گرفته تا محمّدی که خدا را گاه نور زمین و آسمان‌ها «می‌بیند» و گاه «پادشاهی نشسته بر تخت و تختی نشسته بر آب». اینها هیچکدام نه اعتبار است، نه کنایه و استعاره. نه خداوند، و نه رسول خداوند محمّد(ص)، هیچکدام ذهن خود را نفشرده‌اند تا برای تزیین سخن و دلبری از مخاطب، معنایی عاریتی را به جای معنایی دیگر بنشانند، و تیره‌چشمان را در کشف گوهر مراد یاری دهند؛ بلکه دیدگان محمّد، پادشاهی نورانی و جبّار نشسته بر تختی سلطنتی را در فضایی مه‌آلود و رؤیایی مشاهده کرده است.( چنانکه در عهد قدیم، در مکاشفة دانیال وحزقیل، خداوند بر تختی چرخدار روان است). همچنین است قصّۀ میخواری بهشتیان، آب جوش نوشیدن دوزخیان، بالدار بودن فرشتگان، خاکی بودن آدمیان، آتشی بودن جنّیان، از گور سر برآوردن مردگان، درخت جهنمی زقّوم، کتاب بودنِ قرآن… و چون آنها بسی بسیار. نه میخواری بهشتیان کنایه از لذّت است، و نه بریان شدن دوزخیان کنایه از رنج، بل عین واقعۀ تصویری است که در رؤیای قدسی بر محمّدبن‌عبدالله(ص) ظاهر شده است. اینها نه کنایات و تفنّنات بلاغی است، نه واژگان‌پردازی ادیبانه، نه بانگ‌هایی موزون در گوش پیامبر، و نه حافظانه‌هایی چون:

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی ست که از روزگار هجران گفت[۱۰]
بل، گزارشی است از خوابی اشراقی و رسولانه.
به «کتاب» قرآن بنگرید. واژۀ کتاب وقتی در گفتار پیامبر ظاهر شد که هنوز کتابی در کار نبود! «ذلِکَ الکِتابُ لا رَیبَ فیهِ، هُدیً لِلمُتَّقین» (البقره، آیه ۲). مفسّران درمانده‌اند که «ذلِکَ» اشاره به کدام کتاب است؟ برخی حتی گفته‌اند که اشاره به نسخه‌ای است ملکوتی و دفتری عرشی! آن هم برای گفتارهایی که هنوز تماماً نازل نشده و جمع و مکتوب نشده و حوادثی که هنوز رخ نداده است. یا اشاره به کتابی است موعود و امثال آن. آیا درست‌تر نبود که بی‌تکلّف و تعسّف، به کتابی بیندیشند که در رؤیای محمّد (ص) حاضر بود و خود را بر او عرضه می‌کرد؟
نیز به حادثة نزول آهن و حیوانات[۱۱] بنگرید که مفسّران را در چه تنگنایی افکنده است. درمانده‌اند که چه معنا دارد نازل شدن حدید و حیوان از آسمان؟! گروهی به روایات مجعول رو آورده‌اند که وقتی آدم ابوالبشر از بهشت رانده شد، با خود چکش و سندان وسوزن و… به زمین آورد[۱۲] وگروهی گفته‌اند که حیوانات ابتدا در بهشت بودند و سپس به زمین آمدند،[۱۳] و گروهی هم بی‌هیچ دلیلی گفته‌اند انزال در این آیات به معنی انشاء است یعنی ایجاد.[۱۴] اگر فرود آمدن آهن و انعام را صورت‌هایی رؤیایی می‌شمردند، معمّا حل نمی‌شد؟
باری همچنان که زبان استعاره، زبانی است در دل زبانی دیگر، می‌توان گفت: استعاره، خوابی است در عالم بیداری. آنکه چیزی را چیز دیگری می‌بیند (نه اینکه آگاهانه فرض و اعتبار کند) به راستی خواب می‌بیند، یعنی در رؤیا و خیال سیر می‌کند و از عالم بیداری فاصله می‌گیرد. وقتی مولانای بلخ می‌گفت: «زهی سلام که دارد ز نور دُمب دراز»، حقیقتاً سلامی را می‌دید که که دُمی نورانی و بلند دارد، نه اینکه عمداً و مصنوعاً دُمی بسازد و دنبالۀ سلام کند؛ و البته چنان سلام دراز دُمی، فقط در خیال و رؤیا حضور دارد، نه در بیداری: «خواب می‌بینم ولی در خواب نه»[۱۵]. بااقتدای به آن شاعر معاصر که گفت: «ای شعر بیا که این زبان ما را کشت!» می‌توان گفت: «ای خواب بیا که بیداری ما را کشت!» و البته باید افزود: «خواب پاکان را قیاس از خود مگیر!» و «خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی»[۱۶] که شاعری و پیامبری را برای همه کس ننهاده‌اند.
فیلسوفان و روانشناسان روزگار ما از این هم فراتر رفته‌اند و مجاز مصوُّر ساخته‌اند. اولین بار به سال ۱۸۹۲ طراح گمنامی در آلمان تصویری عرضه کرد که «دیده را از دیده‌خانه می‌ربود» و یک دَم خرگوش می‌نمود و دَمی دیگر اردک! ابتدا آن را در زمرۀ خطاهای بصری آوردند. امّا دیری نگذشت که فیلسوفی چون ویتگنشتاین از مقوله‌ای به نام seeing as از (دیدن چیزی به منزلۀ چیزی دیگر) سخن گفت و آن را از دیدن محض( seeing that) جدا کرد و این تصویر را به کمک طلبید؛[۱۷] و سپس تامس کوون، همین خطای بصری را به‌کار گرفت تا به فیلسوفان بگوید که پارادایم‌های علمی، همه همین کار را می‌کنند و به چشم عالِمان یاد می‌دهند که چیزها را چگونه ببینند، اردک یا خرگوش، و به مغزشان آموزش می‌دهند که آنها را چگونه بفهمند، (مثال وی در باب پاندول و تفاوت منزلت و معنای آن در دو پارادایم ارسطویی و گالیله‌ای، بسیار گویاست).[۱۸] همین بود که علم تجربی را از غرور نخستین و «عینیت» سخت پیشینش تهی کرد و دانشمندان را متواضع و قانع نمود، تا همیشه دَم از «علم در دل پارادایم» بزنند، نه از علمی مطلق در همة جهان‌های متصوّر و ممکن؛ و بدانند که تجربه همیشه مصبوغ و مسبوق به تئوری و پیش‌فرض و پارادایم است، نه فارغ از آنها (برخلاف تصوّر پوزیتیویست‌ها). بدل شدن دَم به دَم خرگوش به اردک، و اردک به خرگوش، حقیقتاً یک خطای بصری است که از صد صواب نظری پرده بر می‌دارد و اینجاست که باید گفت: «این خطا از صد صواب اولیتر است».[۱۹]

این مَجاز مصوّر، گویی خیال منفصلی است که دو چیز بودن یک چیز را، یا دو صورت داشتن یک مادّه را در خود دارد. و مگر مَجاز و استعاره جز این است؟ انسانی که فرشته است (نه مثل فرشته است)، و شجاعی که شیر است (نه مثل شیر است)، مجازی است که دو صورت را بر مادّۀ مبهمۀ واحد نشانده است، چون نشستن اردک و خرگوش بر شکلی واحد. نکتة فاخر و فخیم آنست که برای چشمِ خرگوشْ ندیده، آن شکل فقط اردک است، اما برای چشم دنیادیده، نه اینست و نه آن، و هم اینست و هم آن. بطوری که معنا ندارد بپرسیم «واقعاً» چیست؟ واقعیت دراین مقام رنگ می‌بازد!
به اقوال دیویدسون[۲۰] و نیچه[۲۱] نزدیک می‌شوم، ولی زبان قلم را در کام می‌کشم. همین قدر تذکار مؤکّد و مجدّد می‌دهم که آرایه‌های ادبی، کمترین خدمتی است که استعاره‌ها به عهده دارند. ورای آن عالمی است بس فراخ، اوسع ممّا بین‌السّموات و الارض.
سوم: گفته‌اند که کار «رؤیای نبوی» به اباحه و انتفاء شریعت می‌کشد و فقه را بی‌سامان و یاوه می‌کند: «بر طبق این نظریه، آیات احکام از حجیّت ساقط است، چرا که طبق ظاهر و معنای عرفی و غیر رازآلودۀ آنها نمی‌توان عمل کرد، بلکه باید به پاره‌ای معانی رمزی و نفسانی و مانند آن تأویل برد و به این ترتیب به اباحۀ منهیّات و برداشتن تکالیف گرایید».[۲۲]
این اتّهام از نقد پیشین هم شگفت‌تر و طرفه‌تر است. می‌بینم که فقه انتقام خود را از تفسیر و دین‌شناسی می‌گیرد و به جای آنکه در پیرامون بنشیند، در مرکز می‌نشیند و به معیار و میزان دیانت بدل می‌شود.
در نوشته‌های پیشین هم آورده بودم که فقه نصیبۀ نازل نبوّت و فقیرترین فراوردۀ وحی است. امّا گویا همچنان بزم‌آرایی و دلبری می‌کند؛ و بر وحی‌شناسی هم فرمان می‌راند که باید چنان باشد که فقه می‌پسندد! شگفتی آن نقد این است که پاک اخلاق را فراموش می‌کند و به سوی قبلۀ فقه نیایش می‌برد.
گیرم که حجیّتِ احکام فقهی ساقط شود و در کالبد فقه، جانی و توانی نماند، آیا این مؤدّی به اباحه‌گری می‌شود؟ دینی که اخلاق دارد، آن هم اخلاقی فاخر و فربه، چگونه راه را بر اباحه باز خواهد نهاد؟ دست کم می‌گفتید در نظریۀ رؤیایی وحی، احکام اخلاقی از حجیّت می‌افتند تا اندک قوّتی در اتهام اباحیّت باقی بماند. وگرنه فروریختن بنای فقه (در آن فرض مزعوم) کجا، و هرج و مرج رفتاری و درغلتیدن به گرداب گناه کجا؟! چنین است که آماس هولناک فقه (و به قول مرحوم بازرگان: رشد سرطانی آن)، به اعوجاج پیکر دین یاری می‌رساند. بی‌سبب نبود که محمّد عابدالجابری، تمدّن اسلامی را تمدّن فقه می‌خواند[۲۳] و بسی پیش‌تر از او ابوحامد غزّالی که خود فقیهی متورّع و متضلّع بود، از تورّم فقه و غرور فقیهان گله می‌کرد و می‌گفت خود را به فروعی مشغول کرده‌اند که در هر صد سال، یک نفر هم بدانها محتاج و مبتلا نمی‌شود، و از دقایقی در آداب طهارت و نجاست بحث می‌کنند که هرگز مورد اعتنای نسل اوّل مسلمانان نبوده است.[۲۴]
پیش ازآنکه به احکام فقهی قرآن و تأویلشان و نسبتشان با رؤیای قدسی وحیانی بپردازم، واجب می‌نماید که بر سبیل مقدّمه نکته‌ای را در باب رشد نامبارک فقه که عین انحراف از حکم قرآنی و یزدانی است، بیاورم.
آیه‌ای است در قرآن که گویا فقیهان هرگز آن را نخوانده‌اند، یا خوانده‌اند و مخفیانه فتوا به نسخ آن داده‌اند، وگرنه چنین در بسط بی‌حاصل این علم دنیوی نمی‌کوشیدند و مقلّدان را به کاوش و پرسش از باریکناها و تاریکناهای تکالیف شرعیشان ترغیب نمی‌کردند و بذر خوف از خذلان را در دلشان نمی‌کاشتند. آن آیۀ مظلوم و متروک این است:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تَسْأَلُواْ عَنْ أَشْيَاء إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَإِن تَسْأَلُواْ عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اللّهُ عَنْهَا وَاللّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ (مائده، آیۀ ۱۰۱) .
« اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! از چيزهايى نپرسيد كه اگر براى شما آشكار گردد، شما را ناراحت مى‏كند! و اگر به هنگام نزول قرآن، از آنها سؤال كنيد، براى شما آشكار مى‏شود؛ خداوند آنها را بخشيده (و ناديده گرفته) است. و خداوند، آمرزنده و بردبار است.»[۲۵]
جز قلیلی از مفسّران، همگان بر این رأی‌اند که نهی وارده در این آیه، معطوف به سؤالات فقهی است. روایاتی هم که در جوامع حدیثی شیعی و سنّی در ذیل آن آیه آمده، همه گواه صدق آن تفسیرند. نه تنها گواه صدق آنند، بل نقبی به درون علم فقه می‌زنند و پرده از چگونگی تولّد و تکامل احکام شرعی برمی‌دارند. در روایتی آمده است که کسی از پیامبر می‌پرسد: آیا حجّ برای یک بار واجب است یا هر ساله به حجّ باید رفت؟ پاسخ می‌شنود: نپرس که اگر بگویم آری، آنگاه همه ساله واجب خواهد شد. در روایت دیگر آمده است که گنهکارترین مسلمانان کسی است که از حکمی سؤال کند و با سؤال وی آن حکمِ زحمت‌افزا واجب شود، در روایات دیگر از «کثرت سؤال» نهی شده است و … از این دست بسیار.[۲۶]
پس از آن، آیۀ دیگری می‌افزاید: قَدْ سَأَلَهَا قَوْمٌ مِّن قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُواْ بِهَا كَافِرِينَ (مائده، آیۀ ۱۰۲).
« جمعى از پيشينيان شما، از آن سؤال كردند؛ و سپس [چون جوابش را شنیدند] با آن به مخالفت برخاستند. (ممكن است شما هم چنين سرنوشتى پيدا كنيد).»
یعنی قصّۀ تولّد و تورّم احکام شرعی، نه خاص امّت اسلام، بل سنّت سیّئه و جاریۀ امّتی دیگر هم بوده است که هم پیامبرشان را و هم خودشان را با سؤالات بوالفضولانه به زحمت افکندند؛ و چون حکمی شاقّ و ناگوار دریافت کردند، کمر به کفران بستند و پای کژ نهادند. مفسّران در اینجا، بر قصّۀ بنی‌اسرائیل انگشت نهاده‌اند که به روایت قرآن، گاوی را باید می‌کشتند و آنان به همین حکم ساده اکتفا نکردند و سؤالات بیهوده و بنی‌اسرائیلی کردند که سنّ گاو چه باشد؟ رنگش چه باشد؟ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُواْ يَفْعَلُونَ [۲۷] (عاقبت به اکراه آن را کشتند).
خدا و پیامبر خدا، به چه زبانی بگویند که از گسترش گزاف فقه ناخشنودند و پرسش‌های مقدّس‌مآبانۀ متشرّعان را برنمی‌تابند و مایلند که آنان به همان کلیات مجمل و محدود و امر و نهی‌های ساده و«شریعت سهله سمحه» و دین اقلّی بسنده کنند و از سنّ و رنگ و … گاو نپرسند و «عِرض خود نبرند و زحمت رسول ندارند»؟ خدا و پیامبر، به چه زبانی بگویند که سؤالات مردم، مولّد حکم است و تا سؤال نکرده‌اند، حکمی وجود ندارد و اصل بر “اباحه” است؟ به چه زبانی بگویند که بسیاری از احکام شرعی، می‌توانست تشریع نشود و دست و پاگیر نگردد؟ فضولی بوالفضولان موجب تشریع آنها شد و به تعبیر دیگر، آنها بالذات عرَضی بودند و هستند.
اگر به نهی‌های الهی حرمت باید نهاد، نهی از استفتائات شرعی در صدر آنهاست. این آیه‌ای است که فقیهان آن را باید بر تارک کتاب‌های فقهی وبرسر در خانه هاو بر مدخل سایت‌های اینترنتی‌شان بنویسند و با نوشتن آن به قبض فقه و بسط اخلاق فرمان دهند. دریغا که سیر معکوس این تمدّن فقه محور به سوی بسط فقه و قبض اخلاق بوده است. کدامیک از فقیهان را دیده‌اید که در باب آیۀ یاد شده، بحثی مبسوط و مستوفا کرده باشد؟ کدامیک را دیده‌اید که به مقلّدان خود بگوید که مپرسید و کنجکاوی بیهوده مکنید؟ به عکس هرکدام دفتری الکترونیک به چند زبان گشوده‌اند و به بانگ بلند می‌گویند بپرسید تا رستگار شوید!
الـصّـلا ســاده‌دلان پیـچ پیـچ
تـا خـورید از خـوان جودم سیر هیچ[۲۸]
فربه‌تر کردن کتب فقهی و تفریع فروع و تشقیق شقوق، اینک افتخار آنان شده است و مبتهج و مباهی‌اند که از فقه هسته‌ای و سیاسی و طبّی دم بزنند و تکلیف نماز گزاردن و روزه گرفتن مسلمانان را در کُرات دیگر معلوم کنند و خاک مرّیخ و مشتری را در ترازوی فقه بگذارند که آیا تیمّم بر آنها جایز است یا نه؟! و با این رنج باطل و سعی ضایع و پای ریش، به عالمیان اثبات کنند که اسلام دینی کامل و جامع و خاتم است، و جواب همۀ سؤالات ماکان و مایکون را در بطن و متن خود دارد! حتی حکیمی چون مرتضی مطّهری، خاتمیت نبوّت را به خاتمیت فقه گره می‌زد و از آن کسب قوت و قوّت می کرد.[۲۹] پیامبرش به صد زبان می‌گفت، میایید و مپرسید. جانشینانش به هزار زبان می‌گویند بیایید و فتوا بخواهید! به تأکید باید گفت فربهی فقه، نه تنها علامت لاغری دین، بل عین دشمنی با آن است و مکتب و مَکسَبی است مخالف مراد مؤسس دین.
صاحب این قلم پیش از این و بیش از این آراء خود را به تفصیل در بارۀ علم دنیوی فقه آورده است،[۳۰] و اینک تکرار مُملّ نمی‌کند. اینکه قرآن کتاب قانون نیست، در همین نهی قرآنی به وضوح موج می‌زند. رسول خدا اگر چنان می‌خواست، چنین نمی‌گفت. به دلسوزان باید گفت که حقوق را و اخلاق را بسط دهند و نگذارند فقه تکالیف با فربهی ناموزونش، جا را بر اخلاق و حقوق تنگ کند و حتّی جواز افترا و بهتان به مخالفان را صادر کند و باکی از ارتکاب رذایل اخلاقی نداشته باشد.[۳۱] فقه کنونی نه تنها با سؤالها و استفتاهای نابجا مباحات را حرام کرده است، بل رذایل را هم جایز و حقوق انسانی را هم ساقط کرده است. به نهی قرآنی باز باید گشت و بر آن آماس هولناک مرهم باید نهاد.
اینها همه گفته آمد تا معلوم شود که آن همه گریبان چاک کردن برای فقه و سوگواری کردن بر اباحه‌گری، شیونی است بر قبری که مرده‌ای در آن نیست. کاش به همین اندازه پروای اخلاق و حقوق را می‌داشتند و بر ضعف و زوال آنها اشک تأسف می‌ریختند. از قضا همین احکام سختگیرانه که محصول پرسش‌های بوالفضولانه است، راه را بر فرار از شرع و گسترش اباحیّت گشوده است، چنانکه شاهدیم.
اکنون وقت آن است که ببینیم آیا نظریۀ «رؤیاهای رسولانه»، فقه را قتیل و قربانی می‌کند و آن را تهی و تباه می‌سازد یا نه؟[۳۲]
حقیقت این است که احکام فقهی قرآن، محصول تجربة رؤیایی پیامبر و تعبیر آنند. پیامبر اسلام، طهارت معنوی را که مقدّمة گزاردن نماز است، به صورت شستن دست و صورت، در رؤیای وحیانی دیده‌اند و بدان فرمان داده‌اند. همین‌طور است خباثت خمر و خوک و خون و دیگر محرّمات. به عبارت دیگر و آشناتر، غایاتی چون طهارت و نورانیّت، به صورت آداب و مناسک بر او ظاهر شده‌اند. بی‌سبب نیست که در آیة ششم سورة مائده پس از ذکر حکم وضو و غسل و تیمّم، می‌گوید: «مَا يُرِيدُ اللّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُم مِّنْ حَرَجٍ وَلَكِن يُرِيدُ لِيُطَهَّرَكُمْ …» (خدا نمی‌خواهد برای شما تنگنا بیافریند، بلکه می‌خواهد شما را طاهر کند). بنگرید که تیمّم (دست و صورت را به خاک آلودن) را هم طهارت آفرین می‌‌شمارد! چنین طهارتی فقط رؤیایی است و دقیقاً به همین دلیل است که احکام عبادی را تحلیل و تبیین علمی‌ـ‌ تجربی نمی‌توان کرد، چون این‌ها جامه‌هایی ر‌ؤیایی و مصوّرند که بر حقایق و غایاتی متعالی پوشانده شده‌اند، نه مقدّماتی حسّی برای رسیدن به غایاتی حسّی. به حکم تحریم انگشتری طلا برای مردان نظر کنید: آورده‌اند که پیامبر علیه‌السّلام وقتی انگشتر زرّینی را در دست مردی دید، به سوی او رفت و انگشتری را بیرون آورد و بر زمین افکند و گفت: « يَعْمِدُ أَحَدُكُمْ إِلَى جَمْرَةٍ مِنْ نَارٍ فَيَجْعَلُهَا فِي يَدِهِ …»[۳۳] (می‌روید و یک گل آتش را بر دست خود می‌گذارید؟). یعنی ملاحظات اقتصادی یا جنسیتی، پیامبر را به تحریم انگشتر طلا برای مردان برنیانگیخت، بلکه مشاهدة رؤیایی‌ـ ‌مثالی آن، که طلا را بر دست مرد چون گل آتش دید، حکم فقهی تحریم طلا را پدید آورد و بر این قیاس، جمیع احکام فقهی دیگر.
«کار پاکان را قیاس از خود مگیر». تشریع احکام دینی، به هیچ رو همچون تقنین قوانین بشری نیست. قانونگزاران غایات تجربی و اجتماعی و روانی قوانین خود را می‌طلبند، اما پیامبران، حقایق و مبادی فراحسّی آنها را می‌بینند و دست به ایجاب و تحریم می‌برند. بی‌جهت نیست که آن مبادی فراحسّی، وقتی به رؤیا درمی‌آیند، صورت اعمال جاری در شهر و دهر پیامبر را به خود می‌گیرند، چون تیمّم یا بریدن دست دزد و … همچون زنبوری که از گل و گیاه باغستان‌های منطقه خود تغذیه کند.
اینکه این ایجاب‌ها و تحریم‌ها چه دامنه زمانی و مکانی دارند و دایرة اعتبارشان تا کجاست، حدیث دیگری است و با موازین دیگری باید به آنها پرداخت. امّا، اینکه عمل بدانها برای مؤمنان به «رؤیای قدسی نبوی» مادام‌الوجوب، واجب است، جای تردید ندارد.
اینکه پیامبر خود وضو می‌گرفت و نماز می‌گزارد و به احکام شرع عمل می‌کرد و از دیگران هم عمل بدانها را می‌خواست، بهترین علامت است بر اینکه آن احکام تعبیر دیگر لازم ندارند، بلکه خود تعبیراتی از حقایقی برترند. این سخن بسیار نزدیک به سخن آن دسته از مفسّران است که فقط آیات احکام را محکمات قرآن می‌دانستند و بقیة آیات را در زمرة متشابهات می‌نشاندند.[۳۴]
و به‌زبان ساده آنچه در رؤیای پیامبر در خصوص احکام می‌گذرد، مناظر بهشت و جهنم و احوال بهشتیان و جهنمیان است و لاغیر. دوزخیان را اهل تخاصم و شرک و فواحش و نفاق می‌بیند، و لذا اعمالشان را حرام می‌کند؛ و بهشتیان را اهل طاعت و صوم و انفاق و جهاد و … می‌بیند، و لذا اعمالشان را ایجاب می‌کند. تجربة معراج پیامبر و مشاهدات ر‌ؤیایی‌اش در آن سفر رفیع ملکوتی به نیکی بر این امر گواهی می‌دهند، چنانکه خواهد آمد.
به این آیات بنگرید:
ـ إِلَّا أَصْحَابَ الْيَمِينِ؛ فِي جَنَّاتٍ يَتَسَاءلُونَ؛ عَنِ الْمُجْرِمِينَ ؛مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ؛ قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ ؛ وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ ؛ وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ ؛ وَكُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ ؛ حَتَّىٰ أَتَانَا الْيَقِينُ… (المدّثر، آیات ۳۹ ـ ۴۷).
مگر «اصحاب يمين‏» (كه نامه اعمالشان را به نشانه ايمان و تقوايشان به دست راستشان مى‏دهند)!؛ آنها در باغهاى بهشت‌اند، و سؤال مى‏كنند، از مجرمان: چه چيز شما را به دوزخ وارد ساخت؟! مى ‏گويند: «ما از نمازگزاران نبوديم، و اطعام مستمند نمى‏كرديم، و پيوسته با اهل باطل همنشين و همصدا بوديم؛ و همواره روز جزا را انكار مى‏كرديم؛ تا زمانى كه مرگ ما فرا رسيد!»[۳۵]
و نیز:
ـ يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَبِأَيْمَانِهِم بُشْرَاكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ. (الحدید، آیات ۱۲ ـ ۱۵).
(اين پاداش بزرگ) در روزى است كه مردان و زنان باايمان را مى‏نگرى كه نورشان پيش‏رو و در سمت راستشان بسرعت حركت مى‏كند (و به آنها مى‏گويند:) بشارت باد بر شما امروز [ورود] به باغهايى از بهشت كه نهرها زير (درختان) آن جارى است؛ جاودانه در آن خواهيد ماند! و اين همان رستگارى بزرگ است! روزى كه مردان و زنان منافق به مؤمنان مى‏گويند: «نظرى به ما بيفكنيد تا از نور شما پرتوى برگيريم!» به آنها گفته مى‏شود: «به پشت سر خود بازگرديد و كسب نور كنيد!».
مطابق نظریۀ رؤیای رسولانه، چنان نیست که این آیات (و نظایر بسیار آنها) از آیندۀ ناآمدۀ دوزخیان خبر دهند و کسی به پیامبر گفته باشد که عاقبت منافقان چنان است، بلکه پیامبر مکرّم این احوال و صور را در رؤیاهای قدسی خویش دیده و تبعاً به تشریع صلات و زکات و … دست برده است.
آیۀ ۲۵۷ از سورة بقره در باب رباخواران نیز مؤید همین نظریه است:
ـ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لاَ يَقُومُونَ إِلاَّ كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُواْ إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَا وَأَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا «كسانى كه ربا مى‏خورند…، برنمى‏خيزند مگر مانند كسى كه بر اثر تماس شيطان، ديوانه شده (و نمى‏تواند تعادل خود را حفظ كند؛ گاهى زمين مى‏خورد، گاهى بپا مى‏خيزد). اين، به خاطر آن است كه گفتند: داد و ستد هم مانند ربا است (و تفاوتى ميان آن دو نيست)، در حالى كه خدا بيع را حلال كرده، و ربا را حرام!».
همچنین است آیة دهم از سورة نساء:
ـ إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْماً إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَاراً وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيراً.
«كسانى كه اموال يتيمان را به ظلم و ستم مى‏خورند، (در حقيقت،) تنها آتش مى‏خورند؛ و بزودى در شعله‏هاى آتش (دوزخ) مى‏سوزند.»
نیز آیة ۱۷۴ از سورة بقره:
إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ الْكِتَابِ وَيَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولَـئِكَ مَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ وَلاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلاَ يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ.
«كسانى كه كتمان مى‏كنند آنچه را خدا از كتاب نازل كرده، و آن را به بهاى كمى مى‏فروشند، آنها جز آتش چيزى نمى‏خورند؛ (و هدايا و اموالى كه از اين رهگذر به دست مى‏آورند، در حقيقت آتش سوزانى است). و خداوند، روز قيامت، با آنها سخن نمى‏گويد؛ و آنان را پاكيزه نمى‏كند؛ و براى آنها عذاب دردناكى است.»
ببینیدکه چگونه مناظر رؤیایی، نیکی و بدی کردارها و گفتارها و پندارها را به پیامبر می‌نمایند و دست او را در تشریع باز می‌نهند، تا فرمان به حلّ و حرمت و ایجابشان دهد. رخسارة اخروی و رؤیایی افعال است که شریعت را صورت و سامان می‌دهد، نه پیامد دنیوی آنها. و بقول مولانا «هرچه می‌آید ز پنهان‌خانه است».[۳۶]
اینکه آوردم دست پیامبر در تشریع باز است و اوست که فرمان به حرمت و ایجاب می‌دهد ،آنجا قوّت می‌گیرد که پیامبر می‌گوید: «از وجوب هرسالة حج ‌مپرسید، که اگر هرساله آن را واجب کنم، واجب خواهد شد». و نیز آنجا که می‌گوید: «اگر برای امّتم سختی نداشت، مسواک زدن با هر نماز را واجب می‌کردم»[۳۷].
حق اینست که آیات فقهی قرآن و امر و نهی الهی با امر و نهی نبی برابر می‌نشینند و یکدیگر را نقض و ابرام می‌کنند، و پاسخ پیامبر حتی به سؤالات نامطلوب، شرع‌آفرین است و فقه خواب‌آلودة قرآن و شرع بیدار رسول از یک جنس و در یک مرتبه‌اند و این خود نشانۀ جانانه‌ای است از آنکه کلام محمّد(ص) و متن مقدّس، وحدت صوری و گوهری دارند.
به قصّة بلند اخلاق می‌رسیم.کوتاه سخن آنکه «جناب عشق را درگه بسی بالاتر از عقلست».[۳۸] فقه نازل‌ترین نصیبة نبوّت است، چون از شرعی به شرعی عوض می‌شود، امّا اخلاق فرا شرعی است. حجّ فقط در اسلام واجب است نه در جمیع شرایع، اما دروغ گفتن همه جا حرام است. همین است که پیامبر علیه‌السلام «بُعِثتُ لاَتمَّم مَکارِمِ‌الاَخلاق» می‌گوید، و رسالت اصلی خود را گسترش اخلاق می‌داند نه گسترش فقه. و چنانکه گفتیم مذاق شارع قبض فقه است و بسط اخلاق.
چهارم: گفته‌اند که این نظریه ابطال‌ناپذیر است چون هرچه ناقدان از قرآن شاهد بیاورند، نظریه‌پرداز خواهد گفت: «آن هم در رؤیا بوده است»! همین‌طور است، ولی مگر نظریّۀ مقابل که می‌گوید آیات قرآن محصول رؤیا نیست، ابطال‌پذیر است؟ در هر دو صورت، ما مدلی داریم که باید سازگاری درونی و فراگیری‌‌اش را نشان دهیم، و همین کافیست. ابطال‌پذیری از آنِ نظریاتِ خرُد است نه برنامه‌های پژوهشی کلان.[۳۹]
نظریة رؤیای رسولانه با هیچ ظاهر قرآنی معارضه ندارد و سوم شخص بودن رسول و پریشانی آیات و آشفتگی زمان و پارگی رشتة علیّت، و تعارض‌های علم و وحی و ویژگی‌های جغرافیایی و قبیلگی احکام، و اسطوره‌های تاریخی و مناظر اخروی، و صفات و شؤون الهی، و شرایع و اخلاقیات و محکمات و متشابهات را به‌ خوبی فرا می‌گیرد و توضیح می‌دهد. چنین مُدلی را چرا رها کنیم و به مُدلی روی آوریم که برای توضیح هر یک از آن موارد، محتاج تکلّفی و تأویلی است؟ به‌علاوه، روایاتی که می‌گوید رؤیای انبیا وحی است، دست‌کم تصدیق می‌کند که رؤیایی بودنِ بخشی از قرآن ممکن و مسلّم است. وقتی چنین است، چه باک از قول به «خوابنامه» قرآنی با آن همه مؤیّدات و منجزّات؟
پنجم: گفته‌اند این نظریه با پاره‌ای از ظواهر قرآنی نمی‌سازد و آیاتی را شاهد آورده‌اند که واجد خطاب به پیامبر است (قل…)، یا متضمّن معنای وحی و انزال است (اِنّا اَنزَلناهُ، اَوحَینا اِلَیکَ…) و امثال آنها. یا به دنبال آیاتی گشته‌اند که به صراحت بگوید قرآن محصول رؤیا یا کلام محمّد(ص) است ولی نیافته اند…
این عزیزان گویی به ماقبل قبض و بسط بازگشته‌اند و از یاد برده‌اند که تفسیر بدون پیش‌‌فرض ناممکن است (و البته هر پیش فرضی هم مقبول نیست)، و تمسّک به ظواهر آیات با پیش‌فرض‌های ناقدان،‌ عین مصادره به مطلوبست! متن قرآن اگر به صراحت بگوید محصول رؤیاست، باز هم منکران می‌توانند بگویند مجاز گفته است. لذا اینجا، جای تمسّک به ظواهر نیست. همچنان که قرآن اگر بگوید شامل مجاز هم هست، محتمل است همین کلام هم مجاز باشد!
حافظ که رندانه و زیرکانه می‌گفت:

خم‌ها همه در جوش و خروش‌اند ز مستی
وان مِی که در آنجاست، حقیقت نه مجازست[۴۰]
حقیقتاً معلوم نیست همین را به مجاز می‌گفت یا به حقیقت!
این رأیی است که پیش از ورود در قرآن باید برگرفت، نه بر اساس قرآن. قرآن اگر هم نگفته بود که شامل محکمات و متشابهات است، باز هم ما به حکم خصلت زبان، حکم به وجود آنها می‌کردیم.
ناقدان که از پیش مفروض گرفته‌اند که در قرآن، گوینده و شنونده دو کس‌اند، می‌گویند آیات شریفۀ قرآن هم دلالت بر دو گانگی خطیب و مخاطب دارند! کافیست اینان خواب را در نظر گیرند که در آن گوینده و شنونده یکی است! کافیست دیوان شمس را نیکو در مطالعه گیرند تا به عین عیان ببینند که شاعر و معشوقش گاه چنان در هم می‌تنند که پیدا نیست سخن از زبان کیست! کافیست به خطاب‌هایی گوش بسپارند که اهل هنر با خود می‌کنند یا به تفنّنی که در مخاطبه می‌ورزند: «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید…».
سخن بدینجا که می‌رسد استناد به شعر و شاعران را هم باطل می‌شمارند که مگر شعر جای برهان را می‌گیرد؟ جواب این است که: اولاً، پاره‌ای از شاعران، در زمرة متفکّران و عارفان بزرگ‌اند و موزون بودن به‌هیچ رو از قوّت کلامشان نمی‌کاهد؛ ثانیاً، تجربة عارفانه که قرابت و شباهت بسیار با تجربة پیامبرانه دارد، بهترین مدخل برای ورود به دنیای شگفت رسولان الهی و بهترین نقشة راهنما برای گردش در آن فضای روحانی است.

ششم: گفته‌اند صاحب نظریه خود اولین کسی است که به رأی خود احترام نمی‌نهد و بدان عمل نمی‌کند، چون از آیات قرآن چنان بهره می‌جوید که گویی به زبان بیداری‌اند نه خواب! اگر چنین می نماید دو دلیل دارد: اوّل اینکه برای دفع حجّت خصم می‌توان جدلاً استدلال کرد و سلاح او را در پیکار با او به کار گرفت. دوم اینکه رؤیایی و تعبیرپذیر دانستن زبان خواب،‌ مدلولش این نیست که هیچ واژه‌ای بر معنای اصلی خویش نمی‌ماند. حتّی مثلاً حروف اضافه هم، معنایشان عوض می‌شود. در خواب، به تصریح خواب‌شناسان، پاره‌ای از مسموعات و مرئیات، بسی دور از عالم بیداری‌اند و پاره‌ای نزدیک به این عالم‌اند. رؤیا چون دریای فراخی است که عمقی و میانه‌ای و کرانه‌ای دارد. گاه رؤیابین بر ساحل است و گاه در دل امواج؛ و گرچه زبانش سراپا رؤیایی است، رؤیاهایش پهلو به پهلوی بیداری است؛ همچنان که شعریّت کلام یک شاعر، پست و بلند دارد، همچنان که فصاحت پاره‌ها و آیه‌های مختلف قرآن، مختلف است: «کی بود تبّت‌ یدا مانند یا ارض ابلعی؟».[۴۱]
و امّا اینکه کدام پاره‌ها رؤیایی‌تر و تصویری‌تر و نیازمندتر به تعبیر است وکدام صریح‌تر وبیدارانه‌تر، سؤالی است شبیه آنکه کدام یک از آیه‌ها محکم(تر) و کدام یک متشابه(تر) است، یا کدام تعبیر قرآنی حقیقی است یا کنایی و استعاری. می‌توان در اعماق این دریا غور کرد، و زیر و بالا شد، امّا وجود دریا را نمی‌توان انکار نمود.

هفتم: 
گفته‌اند که این نظریه عین عدول از اعتزال و قبول اشعریت است، خصوصاً در آنجا که رشتۀ علیّت را می‌گسلد و پیوند گناه و کیفر را می‌بُرد.[۴۲]
گویندۀ محترم شاید اگر به مشکلات فلسفی اصل علیّت وقوف داشت، چنین بیباکانه فتوا به درج آن در قرآن نمی‌داد. به‌علاوه، نام‌ها چه اهمیت دارند؟ اشعری و اعتزالی دو عنوانند برای سهولت ارجاع و طبقه بندی، نه دو ایدئولوژی برای تقلید. ثالثاً، این دو مدرسۀ کلامی تحوّلات بسیار پذیرفته‌اند وچنان نمانده‌اند که در آغاز بوده‌اند. رابعاً، جلال‌الدین بلخی که نفی علیّت می‌کند نه از سر اشعریّت است، بل به سبب شهود وحدت‌نگر اوست که با دیدن مسبّب، هیچ سببی را نمی‌تواند، ببیند:

آنـک بینـد او مسـبّـب را عـیـان
کی نهـد دل در سـبب‌های جـهـان[۴۳]
نکـتـه‌ها چون تیغ پولادست تیـز
گـر نداری تـو سـپر واپـس گریـز
پیـش ایـن المـاس بی‌اسـپر میـا
کـز بـریـدن تـیـغ را نبـود حـیـا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کـژخوانی نخواند بر خلاف[۴۴]

عبدالکریم سروش
اسفند ماه ۱۳۹۲

قسمت اول : 
محمّد(ص): راوی رویاهای رسولانه (۱)
قسمت دوم : محمّد(ص): راوی رویاهای رسولانه (۲)
قسمت سوم : محمّد(ص): راوی رویاهای رسولانه (۳)

منابع و پانوشت ها
———————
[۱] . حافظ شیرازی، دیوان، نسخه قزوینی ـ غنی؛ به اهتمام رحیم ذوالنّور، زوّار تهران ۱۳۶۹، غزل شماره ۴۵۴.
[۲] . جعفر نکونام: «تقد نظریه رویای رسولانه»، مهرماه ۱۳۹۲، سایت جرس.
http://www.rahesabz.net/story/76637
[۳] . محسن آرمین، «رؤیاپنداری قرآن: تعبیر تا تحریف!»، سایت جرس، مهرماه ۱۳۹۲.
http://www.rahesabz.net/story/76237
[۴] . مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی، تصحیح عبدالکریم سروش، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۸۶، دفتر دوم ابیات ۳۶۹۶ ـ ۳۶۹۷.
[۵] . آقایان آرمین و نکونام.
[۶] . آرمین، همان.
[۷] . مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی، «تفسیر یا ایهاالمزمّل»، دفتر چهارم بیت ۱۴۸۵.
[۸] . سعدی شیرازی، کلیات سعدی، «غزلیات»، به کوشش مظاهر مصفّا، روزنه، تهران ۱۳۸۹، غزل شماره ۳۳۱.
[۹] . روش رئالیسم، مقاله ششم، ادراکات اعتباری.
[۱۰] . حافظ شیرازی، دیوان، همان، غزل شماره ۸۸ .
[۱۱] . الحدید آیه 25، و الزّمر آیه ۶.
[۱۲] . تفسیر تبیان طوسی و کشّاف زمخشری.
[۱۳] . مفاتیح‌الغیب امام فخررازی.
[۱۴] . تفسیر المیزان و تفسیر صدرالدین شیرازی.
[۱۵] . خواب می‌بینم ولی در خواب نه / مدّعی هستم ولی کذّاب نه…
مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۶۵.
[۱۶] . بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی/ خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی…
حافظ شیرازی، دیوان، همان، غزل شماره ۴۸۱.
[۱۷] . Ludwig Wittgenstein ( 1953), Philosophical Investigations (Oxford: Blackwell), Part 2
[۱۸] . T.Kuhn, The Structure of Scientific Revolutions
[۱۹] . خون شهیدان را ز آب اولیتر است / این خطا را صد صواب اولیتر است
مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی، «عتاب کردن حق تعالی موسی را…»، دفتر دوم بیت ۱۷۶۷.
[۲۰] Davidson, D., (1978), “What Metaphors mean”, in Davidson, D., Inquires into Truth and Interpretation, pp.245-264
[۲۱] Nietzsche, N., (1873, 2012), On Truth and Lies in a Non-moral Sense, Create Space Independent Publishing Platform.
فصلنامه ارغنون، شماره ۳، پاییز۱۳۷۳: ” در باب حقیقت و دروغ به مفهومی غیر اخلاقی”، نگاه کنید به ترجمه مراد فرهادپور از مقاله نیچه
[۲۲] . جعفر نکونام، «نقد نظریه رؤیاهای رسولانه»، جرس، شهریور ۱۳۹۲.
http://www.rahesabz.net/story/75046
[۲۳] . محمّد عابدالجابری،نقد العقل العربی .
[۲۴] . ابوحامد غزّالی، احیاءعلوم الدین، ربع مهلکات، کتاب الغرور.
[۲۵] . ترجمه آیت‌الله مکارم شیرازی.
[۲۶] . نک: تفسیر المیزان علامه طباطبایی، مفاتیح الغیب فخر رازی و خصوصاً فی ظلال القرآن سید قطب که از همه بهتر و «امروزی‌تر» بحث کرده است.
[۲۷] . سورۀ بقره، آیۀ ۷۱.
[۲۸] . مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی، «مغرورشدن مریدان محتاج…»، دفتر اوّل، بیت 2282.
[۲۹] . نک: بسط تجربه نبوی، مقاله «خاتمیت».
[۳۰] . و از همه جا مبسوط‌تر در مکاتبه با آیت‌الله منتظری. سیاست نامه، ج2.
[۳۱] . نک: عبدالکریم سروش، «بازی با دین مردم؟» جرس ۱۳۹۲ .
http://www.rahesabz.net/story/73112
[۳۲] . مایلم کلام را در باب فقه اشباع کنم «تا که کژخوانی نخواند برخلاف».
یکم: آنچه از پیامبر مکرّم برای همة انسان‌ها و همة زمان‌ها و مکان‌ها به‌وجه واجب رسیده البته واجب‌الاتبّاع است. همة سخن در آن است که از آن بزرگوار چه رسیده و برای که و کِی و کجا رسیده است. قدر متیقّن آن است که احکام شرع، وارده در قرآن و حدیث پیامبر، همه موقّت و محلّی و متعلّق به دنیای ماقبل مدرن‌اند، مگر خلاف آن ثابت شود. اینکه مسلمانان همواره بدان‌ها عمل کرده‌اند، ناشی از یکسان بودن دنیاشان با دنیای عصر نبوّت بوده است. تغییر زمان و مکان، به اعتراف فقیهان بسی چیزها را عوض می‌کند. فقیهان شیعه در این باب پیشتاز بوده‌اند و جمعی از آنان فتوا به تعطیل نماز جمعه و عدم اجرای قصاص داده‌اند و عمل بدان‌ها را مشروط به حضور امام معصوم و ظهور امام غایب کرده‌اند. دلیلی نیست که شرط‌های دیگری برای عمل به دیگر احکام وجود نداشته باشد.
دوم: فقهِ موجود سخت بیگانه با حقوق و اخلاق است. ورود آن دو میهمان فربه ساختار مهمانخانه را بالمرّه عوض خواهد کرد و فقه آیندگان تفاوت بسیار با فقه امروزیان می‌تواند داشت.
سوم: مناسک و آیین عبادی چون صلات و صوم و حجّ و زکات و پرهیز از خمر و خبائث، ماندگارترین و دلرباترین بخش فقه‌اند. اینها پوستة محافظ اخلاق و هستة سلوک پیامبرانه‌اند و برای همیشه می‌توانند آماده‌گر معنویت و هویت‌بخش به امّت اسلامی باشند. تطبیق آنها با زندگانی پرمشغله مدرن البته اجتهادی مبدعانه می‌طلبد.
چهارم: سیاسیّات و جزائیّات مشکوک‌ترین و مندرس‌ترین بخش فقه‌اند و خصلت حجازی و قبیلگی آشکار دارند و جامعه و جان اعراب در آنها حاضر است و ضعف مزاجشان به هیچ داروی مدرن درمان‌پذیر نیست. با نقد رادیکال آنها و نگاهداشت پاره‌های بی‌ضررشان (چنانکه اقبال لاهوری برآنست ـ احیاء فکر دینی در اسلام)، می‌توان جایشان را با حقوق مدرن پر کرد. گرچه همة فقه از عرَضیّات است (یعنی می‌توانست به گونة دیگری باشد)، امّا این بخش از فقه عرَضی‌ترین عرَضیّات است.
پنجم: اگر بنا بر تقلید است، باید از علم فقه تقلید کرد نه از فقیهی خاصّ! لذا اهل تقلید اولاً می‌باید از کثرت سؤال بپرهیزند و ثانیاً به همة فقیهان، اعمّ از زنده و مرده و شیعی و سنّی و زن و مرد می‌توانند مراجعه کنند و آسانترین حکم شرعی را برگیرند.
ششم: برای سیاسیات و جزائیّات و اقتصاد و… باید به علم مدرن و اخلاق مراجعه کرد.
هفتم: بسط تجربه نبوی که همان بسط رؤیاهای اوست، به حکم خاتمیت، احکام شرعی را فرا نمی‌گیرد .
[۳۳] . صحیح مسلم.
[۳۴] . تفسیر المیزان ، علامه طباطبائی، ج3، سوره آل عمران، آیه هفتم.
همچنین نک: تفسیر جامع‌البیان طبری، ذیل همین آیه.
[۳۵] . ترجمه آیت‌الله مکارم شیرازی.
[۳۶] . دوش چیزی خورده‌ام افسانه است / هر چه می‌آید ز پنهان‌خانه است…
مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی، دفتر سوم بیت ۲۵۱۴.
[۳۷] . لَوْلَا أَنْ أَشُقَّ عَلَى أُمَّتِي أَوْ عَلَى النَّاسِ لَأَمَرْتُهُمْ بِالسِّوَاكِ مَعَ كُلِّ صَلَاةٍ. (کتاب الطهارة المستدرک علی‌الصحیحین، حاکم نیشابوری؛ و نیز وسایل‌الشیعه، حرّ عاملی، ‌حدیث ۱۳۵۴).
[۳۸] . حافظ، دیوان، غزل شماره ۱۲۱.
[۳۹] . البته به‌کار بردن «نقد پذیری» درین مقام اولیتر از ابطال پذیری است که خاص نظریات تجربی ـ علمی است.
[۴۰] . حافظ، دیوان، غزل شماره ۴۰.
[۴۱] . در کلام ایزد بی‌چون که وحی منزل است / کی بود تبّت یدا مانند یا أرض ابلعی؟ (عطّار نیشابوری)
[۴۲] . آرمین، همان.
[۴۳] . مولانا جلال‌الدین بلخی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۹۶.
[۴۴] . همان، دفتر اوّل ابیات ۶۹۶ ـ ۶۹۴.

محمّد (ص): راوی رؤیاهای رسولانه (۳) - سروش

مقراض تیز تناقض
عبدالکریم سروش
در این بخش به تناقض آلود بودن متن وهمچنین گسسته بودن رشته های علیت وزمان در آن اشارت می رود که آنها هم از نشانه های روایت رویایی متن اند.
 محمّد(ص): راوی رؤیاهای رسولانه  (۳)

رؤیایی بودن روایتِ متن شواهدی در خود متن دارد. پریشان بودن یکی از آنهاست که در بخش دوم بدان اشارت رفت. در این بخش به تناقض آلود بودن متن وهمچنین گسسته بودن رشته های علیت وزمان در آن اشارت می رود که آنها هم از نشانه های روایت رویایی متن اند.
رؤیاها که فضایی فراختر از طبیعت دارند، تماشاگه رازها و میزبان حوادثی هستند که در بیداری یافت نمی‌شوند. گسستن رشته‌ی سببیّت و درآمیختن احوال و اوصاف متعارض و متضاد و بست وگشاد زمان و دست‌یافتن به آرمان‌های دست نیافتنی، و گسستن پیوسته‌ها و پیوستن گسسته‌ها، از رویدادهای آشنای حضرت خیال و عالم خواب­اند و همین است که آن‌ها را محتاج به تعبیر و تفسیر می‌کند.
گزارش عارفان از تجربه‌ها و رؤیاهای اشراقی و اَبَرآگاهانه، چنان پارادوکسیکال و متناقض‌نماست که تردیدی در این خصلت بارز و ویژه‌‌ی رؤیاهای عِلوی (و سِفلی) باقی نمی‌گذارد. و عجب نیست که آنان همواره از تنگنای زبان نالیده‌اند و خواستار زبانی دیگر شده‌اند که به خیال آنان خیانت نکند و توانای توصیف تجاربشان باشد. گله‌های جلال‌الدین بلخی از تنگنای قفس بیداری را بشنوید:
کـاشـکی هسـتی زبـانی داشـتی
تـا ز هســتان پـرده‌هـا برداشـتی
هـرچه گویی‌ای دم هستی از آن
پـرده‌ی دیگر بـر او بسـتی بـدان[۱]
نیـزه‌بـازی انـدریـن کوهای تنگ
نیـزه‌بـازان را هـمی آرد بـه تنگ[۲]
ای دریـغـا رهـزنـان بنشسته‌اند
صـد گـره زیـر زبـانم بسـته‌اند[۳]
ابن‌سینا در داستان رمزی حیّ‌بن‌یقظان، حکایت دیدار با «پیری جوان» را می‌آورد که:
«…پیری از دور پدید آمد، زیبا و فرّه‌مند و سالخورده و روزگار دراز بر او برآمده و وی را تازگی بُرنایان بود که هیچ استخوان وی سست نشده بود و هیچ اندامش تباه نبود و بر وی از پیری هیچ نشانی نبود جز شُکوه پیران…».[۴]
و مولانا هم از «جانب بی‌جانبی» و «دانه‌ی بی‌دانگی» و «دوختن در عین گسیختن» و «ساکنِ روان» و «گویای بی‌زبان» و جاروب کردن دریا و غبار‌روبی از آن سخن می‌گوید که همه از جنس تصاویر و تصوّرات کژتاب و ناسازگار با خویشتن‌اند و در زهدان کلمات، چون جنینی فربه و ناآرام نشسته‌اند:
 هر کـبوتر می‌پـرد در مذهبی
وین کـبوتر جـانب بی‌جانبی
ما نه مـرغان هـوا نـه خانـگی
دانــه‌ی مـا دانـه‌ی بی‌دانـگی
زان فراخ آمد چنین روزیّ ما
کـه دریدن شـد قـبادوزیّ ما[۵]
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت از دریا برانگیزان غبار[۶]
کی شـود این روانِ من سـاکن
این چنین ساکن و روان که منم
گـفـتـم انـدر زبان چـو درنامد
ایـنت گـویای بی‌زبان کـه منم[۷]
«برگ بی‌برگی» سنایی، و «غرقه به آب نیالوده» حافظ، و «وجود حاضرِ غایب» سعدی هم از این دست‌اند و هرچه سخن رمزی‌تر و شاعرانه‌تر و رؤیاآلودتر می‌شود، حجم و غلظت این مفاهیم سرکش و خردگریز افزونتر می‌شود تا جایی که می‌توان آن‌ها را چون سنجه‌ای برای سفرهای اَبَرهشیارانه‌ی مسافران عالم خیال به کار گرفت.
اما فرق است میان آن که هشیارانه و مقلّدانه از این پارادوکس‌های خیال‌انگیز بهره می‌جوید و آن که نامختار و ناهشیار، در تندباد تصاویر تناقض‌آمیز رؤیاهای مه‌آلود و رمزآلود می‌افتد و بویی می‌شنود که زبانش را حیران می‌کند:
بوی آن دلبر چو پـرّان می‌شود
آن زبان‌ها جمله حیران می‌شود
چـون نگـنجد در ترازوی خرد
پـس تـرازوی خـرد را می‌دَرَد[۸]
حیرانیِ زبان، نشانه‌ی حیرانی روان است و حیرانی روان، حاصل هجوم اُشتروار تجربه‌های کلان در مرغ‌خانه‌ی ذهن و ویرانی آن:
چون به خانه‌ی مـرغ اشـتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقفش اوفتاد[۹]
هرچه فیلسوفان تناقض‌گریزاند، عارفان با تناقض‌ها خوش‌اند، بل از آن گریزی ندارند، و هرچه تناقض نشانه‌ی خفّت و سخافت آرای فیلسوفانه است، در عوض، نشانه‌ی رفعت و صلابت و فراخیِ فرصتِ تجاربِ عارفانه است.
از کران تا به کران لشکر «عقل» است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است[۱۰]
چنین بود که در نوشته‌ی پیشین آوردم که تشریعات، نصیبه‌های نازل نبوت‌ ولازمه شؤون حکومت اند، چرا که زبانی راسته و آشکار و بی‌کژتابی و بی‌نماد دارند. هرچه زبان قرآن رؤیایی‌تر می‌شود، پیامبرانه‌تر هم می‌شود، تا آن‌جا که پارادوکس‌ها در آن پدیدار می‌شوند و خواننده را به پیچ‌وتاب می‌افکنند، و اگر «خامان ره نرفته» وجود این تناقضات را نشانه‌ی سستی و پستی قرآن گرفته‌اند،[۱۱] «آشنایان ره عشق» به زبان حال می‌گویند که «معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است» و حضور این حیرانی‌ها را در زبان قرآن، نشانه‌ی غنای رؤیاهای بلندِ رسولانه و گرانیِ گوهرهای تجارب محمّد(ص) می‌دانند که در صدفِ خُرد کلام نمی‌گنجند و بر عادات زبانی و ذهنی می‌شورند و دریچه‌های تازه‌ بر وسعت آفاق معنا می‌گشایند. جلال‌الدین بلخی که می‌گفت: «جز که حیرانی نباشد کار دین»[۱۲]، نظر به همین معنای رفیع داشت.[۱۳]
 ***
از آبِ آتش‌گرفته آغاز کنیم:
در تصاویر سوره‌ی مکّی تکویر، روز رستاخیز با حوادثی چون کسوف خورشید و پراکندگی ستارگان و رها شدن شتران و حشر وحوش و آتش گرفتن دریاها[۱۴] همراه خواهد بود. حضور شتران آبستن و درندگان خونخوار در کنار هم در آن محشر کبری، هرچه شگفت باشد، شگفت‌تر از آن نیست که دریاها آتش بگیرند. نه تنها پارادوکس آب آتش‌گرفته، منظره‌ی قیامت را رؤیایی و خیالین می‌کند، روییدن گیاهی در دل آتش، با شکوفه‌هایی مانند کلّه شیاطین، فراتر از همه‌ی عادات ذهنی و نمودهای رؤیایی می‌رود: «….زقّوم گیاهی است که در بُن جهنم می‌روید، شکوفه‌اش به سر دیوان یا ماران می‌ماند. ظالمان از آن می‌خورند و شکم‌ها را پُر می‌کنند و سپس بر روی آن آبی جوشان سر می‌کشند»[۱۵].
نشستن چنین مفاهیم و تصاویری در متن مقدّس، همه بر رؤیایی بودن روایت آن گواهی آشکار می‌دهند. به نمونه‌های دیگر بنگرید: جوانانی که پیر نمی‌شوند[۱۶]، حورانی که همیشه باکره‌ می‌مانند[۱۷]، شرابی که مستی و سردرد نمی‌آورد،[۱۸] شیری که نمی‌گندد[۱۹]، لباسی که نوشیده می‌شود[۲۰] (به جای آن که پوشیده شود)… .
بر صدر همه‌ی این شگفتی‌ها باید آن خطاب شگفت‌تر را نشاند که به پیامبر می‌گوید: تو تیر افکندی اما تو تیر نیفکندی، بل خدا بود که تیر افکند[۲۱] که در یک جمله، تیراندازی محمّد(ص) را هم نفی و هم اثبات می‌کند. بی‌جهت نبود که جلال‌الدین بلخی ــ و پیش از او غزّالی بزرگ ــ به این آیه قرآن گاه و بیگاه اشارت می‌کردند و نکته‌های تازه می‌آموختند:
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گـفت ایـزد ما رَمَیتَ اِذ رَمیت[۲۲]
ما رَمیتَ اذ رَمَیتَ خوانده‌ای
لیک جسمی در تجزّی مانده‌ای[۲۳]
آن تو افکندی چو بر دست تو بود
تو نه افکندی که قوّت حق نمود[۲۴]

گویی جان قرآن را در این پارادوکس دیده بودند و نسبت «بی‌تکیّف و بی‌قیاس ربّ‌الناس با جان ناس»[۲۵] را از آن قیاس می‌گرفتند.
اما شگفتی‌های غریب‌تر در راه است. گلستان در جهنم و آتش در دریا وآتش بر درخت(قصه موسی)، گرچه رؤیایی و پارادوکسیکال‌اند، تصوّر پذیرند؛ اما چه باید گفت در باب خدایی که «آغازِ پایان و آشکارِ پنهان»[۲۶] است؟ جمع این ناسازگارها حتی در ذهن و رؤیا هم ناممکن است و حکایتگر تجربه‌ی فربه‌ رسولانه‌‌ای است که نه تنها نطق را می‌شکافد بل منطق را هم می‌شکند و دلیرانه عقل سَرتیز و پای‌سست را به سُخره می‌گیرد.
تورّق دفاتر تفسیر، خواننده‌ی فرهیخته را با اصناف تکلّفات مفسران در این باب آشنا می‌کند و نشان می‌دهد که:

قبله‌ی جان را چو پنهان کرده‌اند
هر یکی رویی به سویی برده‌اند[۲۷]
گاه به تغییر معنای واژه‌ها همت گماشته‌اند و مثلاً ظاهر را غالب معنا کرده‌اند تا از تناقض «ظاهر و باطن» برَهند و گاه ظهور را نه در ذات، بل در مخلوقات حق نشان داده‌اند که بلی، صانع پنهان است اما مصنوعات او آشکار است، و نیز چون در معنای «پایان» گفته‌اند که پس از فنای خلق، خدا باقی می‌ماند، آن‌گاه به صعوبت اعتقاد به بقای ارواح و خلود در بهشت و جهنم درافتاده‌اند و هکذا… حتی جلال‌الدین هم حقّ مطلب را چنان که باید ادا نکرده است که می‌گوید:
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها بر او
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست[۲۸]
 از حق نباید گذشت جهد حکیمان الهی، چون صدرالدین شیرازی، در گشودن قفل این عبارات پارادوکسیکال و آیات متشابهات قابل تقدیر است. اما چنان که در باب معراج ومعاد جسمانی در پاره چهارم خواهم آورد، راه نزدیکتری برای فهم آن‌ها هست و آن اذعان به ساختار رؤیایی ـ روایی متن است و اهتمام به تعبیر رؤیاهای رسولانه و استغنا ورزیدن از متافیزیک ستبر ارسطویی ـ اسلامی، و استعارات و کنایات بلاغی ـ ادبی.
تناقض‌ها
از پارادوکس‌ها (تناقض نماها) که بگذریم، گذارمان به تناقض‌هایی می‌افتد که سراسر قرآن را در خود غرقه کرده‌اند و با خود قومی را به غرقاب افکنده‌اند! خدایی که یک جا پاسخگو است و جهد بلیغ می‌ورزد تا از کار خود دفاع عقلانی کند، پیامبرانی را با رسالت انذار و تبشیر می‌فرستد تا مردم بر او حجتی نداشته باشند[۲۹]، و به مردم رخصت می‌دهد تا وفای به وعده را از او طلب کنند[۳۰]، در جای دیگر برتر از هر پرسشی و مسئولیتی می‌نشیند و ندای لایُسئَل عَمّا یَفعَل[۳۱] (از آنچه او می‌کند، پرسش نمی‌توان کرد) سر می‌دهد. خدایی که از یک سو از مردم توبه و ایمان و تسلیم و شُکر و اطاعت می‌طلبد[۳۲] (ای مردم توبه‌ی صمیمانه کنید)، و آنان را از پیروی شیطان برحذر می‌‌دارد[۳۳] (از گام‌های شیطان پیروی نکنید)، و از سوی دیگر حتی ایمان آوردن را بدون اذن الهی ناممکن می‌شمارد[۳۴] (هیچ کس بدون اذن الهی نمی‌تواند ایمان بیاورد)، هدایت و ضلالت را به مشیّت الهی وامی‌نهد[۳۵] و حتی اراده کردن آدمی را منوط به اراده‌ی الهی می‌کند[۳۶] (تا خدا نخواهد شما نخواهید خواست).
امثال آیات یادشده چندان فراوانند و در پهنا و درازای قرآن چنان گسترده‌اند که حاجت به ذکر نمونه‌های بیشتر نیست. این تناقض‌های ستبر، خاستگاه دو مدرسه‌ی بزرگ کلامی در تاریخ اسلام شدند و دو طایفه از متکلّمان را به خصومت در مقابل یکدیگر نشاندند و نزاعی دراز دامن را درافکندند که آتش التهابش تا به امروز فرو ننشسته است. هم معتزلیان که قائل به اختیار بودند و هم اشعریان که قائل به جبر و کسب، هر دو از قرآن مدد می‌جستند و شگفت آن که هر دو طایفه، آیات مطلوب و مؤیّد خود را در قرآن می‌یافتند! مولانای تیزبین که قوّت بازوی دو طرف را در این نزاع متکلّمانه و بی‌سرانجام آزموده بود، فریادی از سر عشق و عرفان بر‌آورد و راه سومی برای گشودن آن گره‌ی کور نشان داد:
همـچنین بحـث است تا حشـر بشر
در مـیــان جــبـری و اهــل قَــدَر
چـون کـه مـقـضیّ بُد رواج آن رَوش
مـی‌دهــدشـان از دلایــل پــرورش
آن که بُـرَّد بحث را عشق است و بس
کـو ز گـفت‌وگو شـود فـریــاد رَس[۳۷]
به گمان وی، آن که جبر و اختیار را با هم آشتی می‌دهد یا با هم آتش می‌زند، نگرش عاشقانه به خداوند است که «هرچه از دوست می‌رسد، نیکوست» و «هرچه آن خسرو کند، شیرین کند». و لاف عشق‌زدن و گِله از معشوق کردن در کیش پاکبازان نیست که «عشقبازان چنین مستحق هجرانند»[۳۸].
بلی، در دیار عاشقان، کار چنین است و دست تصرّف معشوقان در جان و نان و ایمان عاشقان گشاده است، و شِکوه و اعتراض و پرسش و احتجاج برنمی‌دارد: «لایُسئَل عَمّا یَفعَل وَ هُم یَسئَلوُن». ولی این عشقِ جبر و اختیار سوز، مشکلات متن مقدّس را حل نمی‌کند و آن تناقضِ تفسیریِ گران را از میان برنمی‌دارد.
آزموده راهم آزمودن خطاست، و آیات قرآن را برای هزارمین بار ردیف کردن و از مجاز و کنایه و تمثیل و استعاره کمک گرفتن و واژه‌ها و گزاره‌ها و آیه‌ها را به مؤاخذه و محاکمه کشیدن و از دهانشان حرف‌های ظاهراً تازه بیرون آوردن و اختیار را بر جبر، یا جبر را بر اختیار برگزیدن، وفای به مقصود نمی‌کند و بیخ آن تعارض کهن را برنمی‌کَنَد؛ مگر نگاه تازه‌ای به زبان متن بیفکنیم و پرده از راز آن معمّای دیرپا برافکنیم.
پارادوکس‌ها و تناقض‌ها، لازمه‌ی حضرت خیال و عالم خواب و زبان رؤیایند و آنچه در بیداری ناشدنی و ناسازگار می‌نماید، در خواب، سازگار و شدنی است. هیچ چیز از این شدنی‌تر و معمول‌تر نیست که آدمی خود را در خواب، هم آزاد ببیند، هم در بند؛ هم در ارتفاع ببیند، هم در پستی؛ هم ساکن ببیند، هم روان؛ هم در آب ببیند، هم در آتش؛ هم پوشیده، هم برهنه؛ هم پیر، هم جوان و هکذا… این احوال با هم خوش می‌نشینند و مجالست و مجانست غبطه‌انگیزی دارند، اما وقتی زبان بیداری از آن‌ها حکایت می‌کند، به لکنت و حیرانی می‌افتد و نمی‌گذارد که آن‌ها در یک گلیم و در یک اقلیم بگنجند. چرا بر آن نرویم که محمّد(ص) در تجربه‌ی رؤیاوش خویش، خود را «چون قلم در پنجه‌ی تقلیب ربّ»[۳۹] و جهان را در قبضه‌ی تسخیر او می‌دیده، به‌ طوری‌که برگی بی‌اذن او از درخت نمی‌افتاده و دلی بی‌رخصت او عزم ایمان نمی‌کرده است، و در همان حال، خود را چنان آزاد می‌دیده که زبان به دعا می‌گشوده و رحمت و مغفرت را برای همگان از خدا می‌خواسته و به نام خدا، برای مجرمان و مشرکان، وضعِ عقوبت می‌کرده است.
«مختارِ مجبور» بودنِ آدمی در قرآن، چندان فرقی ندارد با گیاه جهنمی و آب آتش گرفته وآتش بر درخت نشسته، و آشکارِ نهان، و عادلِ جبّار و هادیِ مضلّ و… این‌ها همه میهمانان یک میزبان‌اند و ساکنان یک ایوان، و همه به معنای حقیقی، نه کنایی و استعاری، و در عین حال محتاج تعبیر و بازخوانی و کالبدشکافی.
دو آیه‌ی همسایه که به مقراض تیز تناقض، خاطر خواننده را می‌خلند، و پر پیداست که بی‌سببی در کنار یکدیگر ننشسته‌اند، چنین می‌گویند:
«… اگر خوشی به آنان رسد، گویند از خداست و اگر ناخوشی به آنان برسد، گویند از شومی توست. بگو همه از خداست. چرا این قوم چیزی نمی‌فهمند؟؛ هر خوشی که به تو برسد از خداست و هر ناخوشی که به تو برسد از خود توست…»[۴۰].
کافی است خواننده در دو تفسیر مفاتیح‌الغیب امام فخر رازی و المیزان علامه طباطبایی نظر کند تا سرگشتگی این دو قطب عالم تفسیر را در حلّ این تناقض آشکار به عین عیان ببیند. فی‌المثل علامه طباطبایی در رمزگشایی از این دو آیه، پس از افت و خیزهای بسیار، گویی فراموش می‌کند که خوشی‌ها و ناخوشی‌ها همه از خدایند و یکباره از وجودی بودن حَسَنات و عدمی بودن سیّئات، به شیوه‌‌ی فیلسوفان، مدد می‌جوید و بر آن می‌رود که خداوند خالق ناخوشی‌ها نیست، چون آن‌ها عین عدم و فقدان‌اند. و آن گاه در پایان می‌گوید: «اگر به تفاسیر مراجعه کنی از کثرت آراء و اهواء و اقوال پراکنده و اشکالات گونه‌گون در این باب متحیّر و مبهوت خواهی شد…».
و درست می‌گوید. امام فخر رازی هم که از ابتدا برای «ازاله‌ی تناقض میان آن دو آیه» کمر همّت می‌بندد، نهایتاً به آنجا می‌رسد که خوشی و ناخوشی و کفر و ایمان همه از خداست «و ما فقط از روی ادب، بدی‌ها و ناخوشی‌ها و کفرورزی‌ها را به او نسبت نمی‌دهیم هم‌چنان که خدا را در دعاها مدبّر آسمان‌ها و زمین می‌خوانیم، ولی مدبّر شپش‌ها و سوسک‌ها نمی‌خوانیم»، چون محضر ربوبی، رخصت مباسطت و پروای بی‌ادبی نمی‌دهد. و آن‌گاه در پایان، چنان که گویی خود از آن‌چه آورده، ناخشنود است، می‌گوید: «این عصاره‌ی مطالبی است که در شرح این آیات به خاطر ما می‌رسد و خدا به اسرار کلامش آگاه‌تر است».
در مقابل این‌ همه «آراء و اهواء و اقوال پراکنده» که خِردهای سترگ را به زحمت افکنده چه می‌توان گفت جز این‌که زبان قرآن اگر می‌خواست به زبان بیداری باشد، این همه تناقض‌ بی‌پرده و عریان و گسترده در آن راه نمی‌یافت و خدای هادی رحیم بندگانش را چنین به گرداب لغزها و معمّاها درنمی‌افکند. آیا جز این است که این متن مقدّس به زبان پُرتاب و تنش رؤیا با ما سخن می‌گوید که تناقض و تعارض در آن عین مقتضای روایتگری است و محمّد(ص) آن را با صداقت تمام و بی‌هیچ جهد و تکلّف و ویرایش و پیرایش، با ما در میان نهاده است؟ اگر این کتاب را حکیمان هشیار با موشکافی منطق‌ورزانه تألیف کرده بودند، البته از این پارادوکس‌های کژتاب و خردگریز در آن نشانی نبود، و مفسّران را به تعب و عسرت نمی‌انداخت و چندان قرائن و قیود محکم در آن گنجانده می‌شد که از متشابهات رمزآلود در آن نشانی نماند.
این که خداوند علیم فرمود: «چرا در قرآن تدبّر نمی‌کنند تا دریابند اگر از سوی خدا نبود، اختلاف و تعارض بسیار در آن راه می‌یافت»[۴۱]، اینک معنایش روشن می‌شود. بلی در این «خوابنامه»ی محمّدی تعارضی نیست. اما اگر آن را از کوره‌ی گرم خیال بیرون آوریم و در برکه‌های سرد بیداری فرو بریم، قطعه‌های درهم تنیده‌ی مذاب، پاره‌ پاره‌ می‌شوند و در مقابل یکدیگر به خصومت می‌ایستند.

ابداع و تخیّل دیداری و شنیداری و رؤیاهای بازیگرانه‌ی محمّد(ص) و اندیشه‌ی پیشامنطقی و وحی رازآلود و مِه‌آلود وی، متنی هنری و خوابنامه‌ای پریشان و پر پارادوکس پدید آورده که از صدر تا ذیلش به هرجا چشم بیفکنی رازهایی نشسته است ناگشوده و ناگشودنی، و همین است آن که آن را ممتاز و بدیع و چالش‌‌پرور و حیرت‌افکن می‌کند:
در این متن، خلقت با واژه‌ی «کُن» شروع می‌شود (إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ)[۴۲] که خود پارادوکسی عظیم است. اگر همه چیز با «کُن» خلق می‌شود، خود کلمه‌ی «کُن» با چه خلق می‌شود؟ لاجرم با یک «کُن» دیگر… و این سلسله تا بی‌نهایت ادامه خواهد یافت! خالق هم که آغاز و پایان، و آشکار پنهان، و عادل جبّار است. انسان هم که مختار مجبور است؛ و پیامبر هم که گاه خویشتن است و گاه خدا و گاه جبرئیل؛[۴۳] معاد هم، چنان که خواهد آمد، خیالین است؛ قانون علّیت هم که در آن جاری و حاکم نیست؛ زمان و مکان هم که واقعی نیستند. چنین جهانی و چنین زبانی را جز در رؤیای هنری و خیال خلّاق پیامبر کجا می‌توان یافت؟ و جز با توسّل به «تعبیر» چگونه می‌توان از آن رازگشایی کرد؟ و آیا نباید با جلال‌الدین بلخی همزبان شد که وقتی پرده‌ها بالا رود و رازها گشوده شود، آدمیان چنان که گویی از خواب برخاسته‌اند، از پندارپروری و ساده‌اندیشی خود به فغان می‌آیند،:

چند گویی چون غِطا برداشـتند
کاین نبودست آنک می‌پنداشتند[۴۴]
این کتاب حقاً به خوابنامه‌ای رازآلود می‌ماند که هنرمندانه روایت شده است و اگر کسی جز محمّد امّی(ص) راوی آن بود، البته یک اثر بدیع هنری شمرده می‌شد و بس. اما نسبتی که با واقعیت دارد (نزد مؤمنان به نبوت محمّد علیه السلام) آن را بدل به کتابی تمدن‌ساز کرده است که راهنمای سعادت و آموزگار حکمت و شناسنامه‌ی هویّت مسلمانان بوده و خواهد بود.

رشته‌ی گسسته زمان و سببیّت

مولانا فرمود:
جمله قرآن هست در قطـع سـبـب
عـزّ درویــش و هـلاک بـولـهـب
هـمچـنـیـن زآغاز قـرآن تـا تمام
رفض اسباب است و علّت والسّلام[۴۵]
حاجت به بازخوانی و بازگویی نزاع اشعریان و اعتزالیان بر سر سببیّت نیست. اشعریان رشته‌ی سببیّت را در طبیعت گسسته می‌دانستند و زمام علیّت را مستقیماً به دست جبّار خداوند می‌سپردند تا بی‌قاعده و قانون، هر چه را می‌خواهد بیاورد و هر چه را می‌خواهد ببرد. طبیعت تماشاگه «عادات» خداوند بود، نه قانون آهنین علیّت، لذا اگر عادتاً آب آتش را خاموش می‌کند، تواند بود که آب، آتش را فروزانتر کند و بر این قیاس:
 از هلیله قبض شد، اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت[۴۶]
بیـشـتر احـوال بـر سنّت رود
گـاه قدرت خـارق سنّت شود[۴۷]
می‌گفتند رشته‌ی سببیّت، دستان خدا را نبسته است، «بَل یَداهُ مَبسوطَتان».[۴۸] آن‌چه در جهان می‌رود به اذن اوست و اگر «نازی کند از هم فرو ریزند قالب‌ها». مولانا دلیرانه قبول قاعده‌ی علیّت را نوعی غفلت می‌دانست که نظام جهان بدان قائم است و اگر این پرده‌ی غفلت دریده شود و اعتماد بر اسباب از میان برداشته شود، سنگ بر سنگ قرار نخواهد گرفت:
از مسبّب می‌رسد هر خیر و شرّ
نیست اسـباب و وسایط‌ای پدر،
جـز خـیالی منعـقد بر شـاهراه
تا بـماند دَورِ غفـلت چـند گاه[۴۹]
لکن نفی مدلّل و متکلّمانه‌ی علیّت یک چیز است، و ندیدن علل، بل دیدن هیچ‌کارگی آن‌ها و تصرّف مستقیم دستان خداوند در امور، چیز دیگر.
 آنـک ‌بینـد او مسـبّـب را عـیـان
کـی نهد دل بر سـبـب‌های جـهان؟[۵۰]
دوش چیزی خورده‌ام افسـانه است
آنـچ می‌آیـد ز پنـهـان‌خـانـه است[۵۱]
باری، چنان که می‌دانیم سبب و علّت، واژه‌های قرآنی نیستند. کلمۀ «خلق»، واژه‌ی برگزیده‌‌ی راوی این متن مقدّس است و خداوند که صاحب نام‌های نیکوست، خالق و باری و مصوِّر است،[۵۲] اما هیچ جا، علّت‌العلل یا واجب‌الوجود نیست. حتی بوده‌اند متشرّعانی که مؤمنان را از خواندن خداوند به آن القاب منع کرده‌اند و بدین آیه توسّل جسته‌اند که: «خداوند نام‌های زیبا دارد. او را فقط به همان نام‌ها بخوانید و کسانی را که دست در نام‌های خدا می‌برند، رها کنید»[۵۳].
مفسّر دانای المیزان، جهد فراوان کرده است تا نشان دهدکه قرآن بر قاعده‌ی علیّت مُهر تصویب نهاده است، اما حق آنست که جز با پیش‌فرض علیّت، شواهد قرآنی وی را نمی‌توان دالّ بر مطلوب وی دانست.[۵۴]
در قرآن، خدا چنان از لابه‌لای حوادث می‌درخشد و جا را چنان بر اسباب طبیعی تنگ می‌کند و پیوندهایی چنان ناآشنا و ناآزموده میان حوادث برقرار می‌کند و صحنه‌هایی چنان غریب و خلاف عادت می‌آراید که از آن‌ها جز در رؤیا نشانی نمی‌توان یافت.
پیامبری که تختش بر باد می‌رود (سلیمان)، ملکه‌یی که تختش به طرفه‌العینی نزد سلیمان حاضر می‌شود (سبا)، گناهی که بنیاد قومی را برباد می‌دهد (هود)، فرشتگانی که شهری را زیر و زبر می‌کنند (لوط)، پادشاهی که با موران سخن می‌گوید (سلیمان)، مرده‌ای که پس از صد سال زنده می‌شود و به میان خویشانش بازمی‌گردد (عزیر)، زنان سالخورده وعقیمی که در پیری باردار وفرزند دار میشوند( همسران زکریا وابراهیم)، کوهی که بر سر قومی می‌ایستد (بنی اسرائیل)، عصایی که اژدها می‌شود (موسی)، شتری که پی می‌شود و به دنبالش شهری با خاک یکسان می‌شود (صالح)، ماهی که دو نیم می‌شود (محمّد)، آتشی که سرد می‌شود و نمیسوزاند( ابراهیم)، متّهمی که همه می‌بینند که بر دار می‌رود اما همه اشتباه میکنند واو واقعاً بر دار نمی‌رود و کس دیگری بجای او مصلوب می‌شود( عیسا) و… هیچ‌کدام از جنس حوادث و علّت‌ و معلول‌های آشنا و آزمودنی نیستند و فضایی خواب‌آلود را تداعی و تصویر می‌کنند که این‌گونه حوادث در آن‌ها جاری و طبیعی است. در خواب است که آدمیان مسافت‌های بلند را به آنی طی‌ می‌کنند، بر دشمنان به راحتی ظفر می‌‌یابند، بر آسمان‌ها می‌پرند، با جانوران سخن می‌گویند و… .
به دنبال این نباید رفت که نوح واقعاً ۹۵۰ سال عمر کرده است یا نه. باید اندیشید که در رؤیاها که زمان و مکانشان واقعی نیست، این عمر بلند و بسی بلندتر از آن شدنی و بودنی است. نباید به دنبال پیوند سببی وتجربی میان گناهان و بلایای طبیعی (چون زلزله و سیل و طاعون و…) گشت. باید اندیشید که این ربط سببی در رؤیای پیامبرانه رؤیت می‌شود و کار مفسّران، تعبیر این رؤیاهاست، نه «واقعی» پنداشتن آن‌ها و دچار مغالطه‌ی خوابگزاران شدن و سببیّت مجازی رؤیایی را عین سببیّت واقعی و طبیعی دانستن.
قصه‌ی دقوقی در دفتر سوم مثنوی، از نوادر قصص رؤیایی این سِفر شریف الهامی است. دقوقی ــ که گویا خود جلال‌الدین مولوی است و کسی نشان و داستان او را در هیچ تذکره‌ای نیافته است ــ روزی مشتاق‌وار برای دیدن انوار یار به سوی ساحل روانه می‌شود. ناگهان هفت شمع افروخته را می‌بیند که نورشان تا عنان آسمان تافته است. هفت شمع ناگهان یک شمع می‌شوند، سپس دوباره هفت شمع. از آن هفت شمع، هفت مرد سر برمی‌آورند و سپس هفت درخت می‌شوند با میوه‌های نوربار، و بی‌پا و بی‌زانو، راکع و ساجد می‌شوند. دقوقی حیرت‌زده پیش می‌رود، با آن مرد/ درختان می‌نشیند، معضلات خود را از آنان می‌پرسد و جواب می‌گیرد. آنان وی را به امامت جماعت دعوت می‌کنند. دقوقی پیش می‌ایستد و نماز می‌گزارد. در میان نماز کشتی توفان‌زده‌ای را می‌بیند که سرنشینانش برای نجات متضرّعانه دست به دعا برداشته‌اند، دقوقی بر آنان رحمت می‌آورد، دعا می‌کند و خدا کشتی را از غرقاب نجات می‌دهد. میان درخت/ مردان فچ‌فچ [پِچ‌پِچ] می‌افتد که کدام بوالفضول بود که بر کار حق اعتراض کرد و نجات کشتی‌نشینان را به دعا از خدا خواست؟ درمی‌یابند که کار دقوقی بوده است. او را ترک می‌کنند و دقوقی همین که به پشت سر می‌نگرد از آنان اثری نمی‌بیند.
مولانا در این رؤیای سرشار از رموز و بی‌زمان و بی‌مکان، چندان نکته‌ می‌بیند و می‌شکافد که بهت‌آور است.

یـا مـنم دیـوانه و خـیـره شـده
دیـو چـیزی مر مـرا بر سـر زده
چشم می‌مالم به هر لحظه که من
خـواب می‌بینم خـیال انـدر زمن
خواب چه بود؟ بر درختان می‌روم
میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم؟
باز می‌گـویم عجب من بی‌خودم
دسـت در شـاخ خـیـالی در زدم[۵۵]
بی‌جهت نیست که مثنوی را عِدل قرآن خوانده‌اند، چرا که فضای رؤیایی قرآن با سنگینی تمام بر آن سایه افکنده است. مولانا در این داستان، پای ساعت (زمان) را هم به میان می‌آورد:
جمله تلوین‌ها ز ساعت خاسته است
رَسـت از تلوین که از ساعت برَست
چون ز سـاعت سـاعتی بیرون شوی
«چون» نمانَد، محـرم «بی‌چون» شوی
سـاعـت از بی‌سـاعـتی آگـاه نیسـت
زان‌کش آن سـو جز تحیّر راه نیست[۵۶]
و تصریح می‌کند که در حضرت خیال و عالم رؤیا، زمان فیزیکی در کار نیست و همین بی‌زمانی است که حیرت‌آور است.
کـه از آن سـو جمله ی مـلت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هـسـت ازل را و ابـد را اتـحـاد
عـقـل را ره نیـسـت سوی افتقاد[۵۷]
حال به قرآن بنگریم. در سوره‌‌ی معراج آمده است که روز قیامت، روح و ملائک به سوی (عرش) خداوند عروج می‌کنند و این عروج پنجاه‌هزار سال طول می‌کشد[۵۸]. مفسّران آورده‌اند که آن روز از شدت سختی بر گناهکاران چنین طولانی می‌شود وگرنه برای مؤمنان به اندازه‌ی فاصله‌‌ی ظهر تا عصر است[۵۹]. صاحب تفسیر المیزان که محتاط‌تر و فلسفی‌اندیش‌تر است، خود را به زحمت نمی‌افکند و با یک «چنان‌که گفته‌اند»، از مسئولیت تفسیر شانه خالی می‌کند و بر خلاف مشی و مشرب فیلسوفانه‌اش می‌گوید: «مراد از روزی که مقدارش پنجاه‌هزار سال است… به طوری‌که گفته‌اند ـ این است که اگر آن روز با روزهای دنیا و زمان جاری در آن تطبیق شود، معادل پنجاه‌هزار سال دنیا خواهد شد…»[۶۰]. ولی بلافاصله می‌افزاید که مراد از عروج روح و ملائک به سوی خدا این است که روز قیامت، روز از میان رفتن اسباب و علل و برخاستن پیوند سببی از میان اشیاء است و به این معنا است که همه چیز به خدا راجع می‌شود و همه چیز در مرتبه و مدرج خویش می‌نشیند و سایه‌نشین تخت خدا می‌شود.[۶۱]
جای پرسش است که مگر راجع شدن اشیاء به خدا و زوال اسباب و مسببّات، زمان می‌گیرد که مقدارش پنجاه‌هزار سال باشد؟ تردید نمی‌توان کرد که صاحب المیزان در اینجا رأی واقعی خود را پنهان کرده و از غوغای عوام گریخته است، وگرنه با رجوع به مبانی کلامی و فلسفی وی، به آسانی می‌‌توان حکم کرد که جهان آخرت برای او، بی‌زمان و بی‌مکان است و این گونه آیات همه از متشابهات تأویل‌پذیر (و بنابر قول مختار در این مقال، تعبیر پذیر)ند.[۶۲]
باری، حتی بنا بر قول دیگر مفسّران و بعضی از روایات شیعی و سنّی، آن زمان، نه زمان عینی و بیرونی، بل زمانی «سوبژکتیو» و درونی است، چرا که نسبت به کافر و مؤمن فرق می‌کند و همین نشان می‌دهد که ما در اینجا با زمان ابژکتیو روبه رو نیستیم، بل زمانی است که بر حسب خیال این و آن قبض و بسط می‌یابد و با حرکت و مسافت فیزیکی نسبتی ندارد.
صدرالدین شیرازی البته دلیرتر و صریح‌تر است. وی در تفسیر سوره‌ی واقعه می‌نویسد:
کسانی که با چشمان محجوب به قرآن می‌نگرند، گمان می‌کنند که زمان آخرت از جنس زمان دنیاست، حتی گمان می‌کنند که روز قیامت، روز مخصوصی است که پس از پایان دنیا شروع می‌شود، لذا در فهم این معنا که قیامت اکنون بالفعل وقوع یافته، مشکل دارند… در حالی‌که در قرآن سخن از قیامت و احوال آن چنان رفته است که دلالت بر وقوع بالفعل آن می‌کند : نفخ‌فی‌الصّور…

این منحصر به قیامت نیست. به‌طور کلی، زمان در قرآن راستای ثابت و چهره‌ی واضحی ندارد و گذشته و آینده، چنان‌که شأن رؤیاها است، به هم می‌آمیزند یا بجای هم می‌نشینند. درآیات آغازین سوره‌‌ی بقره، فی‌المثل، سخن از گفت‌‌وگوی خداوند با ملائکه در فجر خلقت می‌رود که خداوند می‌گوید می‌خواهم خلیفه‌ای در زمین برای خود بگمارم. ملائک اعتراض می‌کنند. سپس قصه‌ی سجده ملائک بر آدم (پیش از خلقت فرزندان آدم) و سرپیچی شیطان پیش می‌آید. اما اجزاء همین قصه در سوره‌ی اعراف آرایش تازه‌یی می‌یابد و زنجیر زمان در آن تاب می‌خورد. آیه یازدهم چنین می‌‌گوید: «ما شما آدمیان را آفریدیم و سپس صورت‌بندی کردیم. سپس به فرشتگان گفتیم که به آدم سجده کنید. همه سجده کردند مگر ابلیس که از ساجدان نبود»[۶۳]. یعنی سجده‌‌ی فرشتگان که در سوره‌ی بقره پیش از خلقت آدمیان بود، اینجا پس‌ از خلقت آنان و صورت‌‌بندی‌شان صورت می‌پذیرد. همه‌ی مفسّران به این مغایرت وقوف داشته‌اند و هر کدام راهی برای رهایی از مخمصه پیش نهاده‌اند، اما چون همگی، این قصه را تاریخی و زمانش را عینی و واقعی پنداشته‌اند، چاره‌اندیشی‌های ناکام کرده‌اند. حق این است که زمان این اسطوره را همچون خود این اسطوره، رؤیایی بدانیم و از پاره شدن زنجیر زمان نهراسیم و حکم زمان واقعی را بر زمان رؤیا جاری نکنیم.

هم از این دست است آیات پایانی سوره­ی مائده ــ که در پاره­ی نخست این نوشتار ذکر آن رفت ــ که خداوند از عیسی پرسید: «تو بودی که به مردم گفتی تو را و مادرت را به خدایی برگیرند» و عیسی جواب داد: «سبحان­­الله در خور من نیست که ناحق بگویم. اگر گفته بودم تو می­دانستی …» و نهایتاً خداوند می‌گوید: «این روزی است که صدق صادقان به آنان سود خواهد بخشید. باغ­ها با نهرهای روان جاودانه در اختیارشان است…» که در آن زبان گفت­وگو، گویا عوض می­شود و از ماضی به مستقبل می­رود.
هم­چنین است آیه ۱۷۲ از سوره­ی اعراف که از عجایب و عویصات آیات قرآنی است.
«وقتی که خداوند فرزندان بنی­آدم را از پشت بنی­آدم بیرون آورد و آنان را به خودشان نشان داد (یا بر خودشان گواه گرفت) و پرسید: «آیا من خدای شما نیستم، همه گفتند: بلی گواهی می­دهیم که هستی. چنین کرد تا روز قیامت نگویید ما از این امر بی­خبر بودیم یا بگویید که پدرانمان مشرک بودند و ما هم فرزندان آن­ها بودیم . ما را که نباید به گناه آن باطل­گرایان هلاک کنی.»
این همان عهد الست و عالم ذرّ است که در روایات و ادبیات اسلامی بدان­ها اشارات فراوان رفته است. خداوند در مکانی و زمانی نامعلوم از آدمیزادگانی که هنوز در پشت پدرانند، گواهی بر خدایی خود می­طلبد و «الستُ» می­گوید .(«الست بربِّکُم؟» آیا خدای شما نیستم؟) و آنان گواهی مثبت می­دهند. این مکان رؤیایی، عالم ذرّ (عالم مورچگان) است چرا که به تصریح روایات، آدمیزادگان، از فرط کثرت و کوچکی چون مورچگان در آن حاضرند و ندای حق را به گوش­ جان می­شنوند و به زبان دل پاسخ می­گویند.
عجب نیست اگر مفسّران در تفسیر این آیه‌ی رمزی و رؤیایی، سخنان عجیب بگویند و تیر گُمان در کمان تأویل نهند و در تاریکی تاریخ رها کنند.جارالله زمخشری در تفسیرکشّاف آن را یکسره از جنس تمثیل و تخییل می­گیرد و می­گوید: خداوند چندان دلایل وشواهد عمیق بر وحدانیت خود در عمق عقول نهاده است که «گویی» ازآنان پرسیده آیا من خدای شما نیستم و آنان هم «گویی» پاسخ داده‌اند که بلی هستی. وعلامه طباطبایی در تفسیرالمیزان با صعود به نردبان فلسفه، عالمی مقدّم بر جهان انسانی را که زمان و مکانی وراء مادّه دارد، مقام تحقق این گواهی و گفت­وگوی واقعی (نه تخیّلی) می­داند. مفسّران دیگر چون امام فخر رازی و شوکانی و طبری، مواضعی میان این دو دارند و امام فخر بالاخص پس از ذکر آراء معتزله و اشاعره درین باب، راه سومی را برای درک و حل معضلات این آیه پیشنهاد می­کند و به اجمال از آن درمی­گذرد و آن قائل شدن به وجود ارواح قبل از اجساد است.
فیض‌کاشانی در تفسیر صافی، بر خلاف شیوه­ی مرسومش، دست به تأویلات بس غریب می­زند و حتی از کلمه­ی ظَهر (پشت) هم نمی­گذرد و آن را با ظهور هم­ریشه می­کند تا از مادّه­­ی این هم­ریشگی صورتی معقول برای عالم مورچگان بتراشد. ملا سلطان­علی گنابادی هم در بیان السعادة علاوه بر آدم ابوالبشر، آدم­های دیگر مثالی و جبروتی و… پیشنهاد می­کند تا نسل­هاشان را بتوان از پشت­‌شان بیرون کشید و هلمّ جرّا .
رؤیا را با بیداری برآمیختن و زمان و علّیّت رؤیایی را واقعی و جدّی [ملموس] پنداشتن، شاهدی شیرین­تر از این ندارد. البته که فرزندان به دنیا نیامده را از پشت پدران به دنیا نیامدشان بیرون آوردن ــ به فرض این­که نطفه آدمی در پشت باشد! و به فرض آن­که آدمیان به­راستی فرزندان آدم اسطوره­ای باشند ــ و با آن­ها سخن گفتن، نامعقول و ناممکن است و زنجیر زمان را پاره می­کند و رشته­ی علّیّت می­گسلد و آینده را به گذشته می‌برد و آن را باور‌نکردنی ومحتاج تأویل می‌کند. اما همین حادثه را به همین هیئت محال، بل صدبار مهیب­تر و محال­تر، در رؤیا می­توان دید و باور کرد.
گرچه این آیه مفسّران را حقّاً به تعب افکنده است اما بارگران تکلّفات تفسیری را از دوش آن مفسّران مکرّم به راحتی می­توان فرو نهاد و محمّد(ص) را در نظر آورد که در رؤیای وحیانی و محال­اندیش خویش، فارغ از زمان و مکان، فرزندان ولادت نیافته‌ی آدم را چون مورچگانی می­بیند که صدای خدا را می­شنوند (الَستُ) و پاسخ او را می­گویند (بلی). این مقام نه قبل از خلقت انسان است و نه بعد از آن! نه در این عالم است و نه بیرون از آن. بلکه در رؤیایی است جاندار و پرنقش و خیال، و فارغ از عوارض عالم بیداری و زبان و زمان آن! و به قول ویلسون فولت، یکی از محققان نظریه ادبیات: «همه چیز در این داستان حقیقت دارد، مگر کلّ آن!»[۶۴]
قصۀ آفرینش آسمان­ها و زمین در شش روز نیز از این مقوله است. در قرآن همه­جا به تبع تورات، سخن از شش روزه بودن آفرینش می­رود [در اوستا هم چنین است] ــ تا جایی­که پاره­ای از مفسّران چون سیوطی تعیین کرده­اند که آفریده­های روز دوشنبه کدامند و روز سه­شنبه کدام ــ مگر در آیات آغازین سورۀ فصلّت که تعداد این ایام به هشت می­رسد.[۶۵] مفسّران جهد کرده­اند که با مندرج کردن بعضی از ایام در بعض دیگر، تعداد را به شش برسانند. فخر رازی هم چنین می­کند، اما بحث تازه­ای را به میان می­کشد و می­پرسد: در این آیات آسمان­ها پس از زمین خلق شده­اند، در حالی­که در آیۀ سی­ام سورۀ نازعات می­گوید: «وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَا» (خداوند پس از بناکردن آسمان­ها زمین را گسترد) که ظاهراً حاکی از تناقضی است. آن­گاه پاسخ بعضی از مفسّران را می­آورد که گفته­اند بلی، اول خداوند زمین را آفرید و پس از آن آسمان­­ را و سپس دوباره به سراغ زمین آمد تا آن را پهن کند و بگسترد (دحوالارض).
امام فخر، اما، این پاسخ را نمی­پسندد و آن را به چالش می­گیرد و إن قلتَ قلتُ‌های بسیار در میان می­آورد و نهایتاً هم مسئله را بی­جواب رها می­کند!
حقّ این است که پیش و پس شدن آسمان و زمین درخلقت جز با توسّل به رؤیایی بودن زمان آفرینش حلّ مقنعی پیدا نمی­کند و دل­بستن به افسانه­هایی چون گسترده­شدن زمین از زیر خانۀ کعبه یا از زیر صخره­ای در بیت­المقدس، آب در هاون کوبیدن است.
همین­طور است قصۀ «یوم»های شش­گانۀ آفرینش که آیا از جنس ایّام هفته­اند یا به معنی روزهای هزارساله[۶۶] یا به معنی مطلق دوره و مدّت؟ هر یک از آن­ها اشکالی دارد و کمترینش این است که قبل از وجود مادّه، زمان نمی­تواند وجود داشته باشد چه یک روز چه یک قرن! اما گویی حاجت به تکلّف نیست. این روزها می­توانند همین روزهای هفته باشند. درست است که قبل از خلقت آسمان­ها و زمین، روزی و شبی و ماهی و سالی، بل زمانی نبوده است تا ظرف خلقت آسمان­ها و زمین واقع شوند، اما این محاسبات متعلّق به عالم بیداری است و در ظرف رؤیا، این گونه پیش و پس شدن­ها، متضمّن هیچ تناقض زمانی نیست.
برای ناواقعی بودن زمان در روایت قرآنی، هیچ آیه­ای، چون آیۀ ۴۷ سورۀ حج، حجّیت و دلالت و صراحت ندارد که می­گوید: «یک روز خداوند معادل هزار سال شماست». از این جمله چه باید فهمید؟ آیا خداوند قراردادی با خود (یا با ملائک) کرده است که یک هزار سال زمینی را یک روز ربوبی بخواند، همچنان­ که ما آدمیان یک هزار کیلو را یک تُن می­خوانیم؟ یا جهانی هست که یک روزش (یعنی ۲۴ ساعتش) معادل هزار سال ماست؟ مگر می­شود که در جهان طبیعت، یک امتداد زمانی داشته باشیم که هم بیست و چهار ساعت باشد هم هزار سال؟[۶۷] مگر این­که بگوییم عالمی هست ورای عالم مادّه و طبیعت که یک روزش معادل یک­هزار سال ما می­شود، که این هم فرض باطلی است چون جهان برتر از طبیعت، جهان برتر از زمان هم هست و لذا این دو عالم قیاس ناپذیرند. می­ماند که زمان را سوبژکتیو و کیفی و نسبی کنیم، چنان­که بسیاری از مفسّران کرده­اند، و بگوییم یک روز عذاب الهی از حیث شدّت و مشقّت باندازه هزارسال مشقّت دنیوی است (همچنان که یک شب قدر کیفاَ نه کمّاَ برابر هزار ماه است) یعنی روز همان روز بیست وچهار ساعته است امّا همچون هزار سال حس می­شود، چون روزهای طولانی هجر و فراق در قیاس با شب­های کوتاه وصال!
گرچه همین تفسیر سوبژکتیو و نسبی از زمان هم می­تواند زمان را غیرواقعی کند و کوتاهی و بلندی فیزیکی را از آن بستاند، اما مقبول­تر همان است که بگوییم روز ربوبی در رؤیا برابر یک­هزار سال است، و آن را در خواب باید آزمود و هزار سال هم، نه عددی ثابت، بلکه حاکی از یک حالت ممکن است. والّا چنان که صدرالدین شیرازی آورده، طول روز قیامت گاه کوتاه است چون یک چشم به­هم زدن (کلمحِ بالبصر) و گاه هزار سال است[۶۸] و گاه پنجاه­هزار سال… و این­ها همه در رؤیای محمّد(ص) در کنار هم خوش می نشینند، بی‌نزاعی و بی‌تزاحمی، که:

لامـکانـی کـه درو نــور خـداسـت
ماضی و مسـقبل و حالـش کجـاست؟
ماضی و مسـتقبلش نسـبت به توست
هر دو یک چیزند، پنداری که دوُست[۶۹]

                                                                                                  ادامه دارد…
بخش نخست : محمّد(ص): راوی رویاهای رسولانه (۱)
بخـــش دوم :  محمّد(ص): راوی رؤیاهای رسولانه(۲)

منابع و پانوشت ها
——————————
[۱] . مولانا جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی)، مثنوی معنوی، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۸۶، دفتر سوم/ ۴۷۲۴ ـ ۴۷۲۵.
[۲] . همان، دفتر چهارم/ ۱۴۸۵.
[۳] . همان، دفتر چهارم/ ۳۳۸.
[۴] . پورنامداریان، تقی، رمز و داستان‌های رمزی در ادب فارسی، ص ۳۲۰؛ به نقل از ابن‌سینا و تمثیل عرفانی صص ۲۸ـ ۳۴.
[۵] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم/ ۳۵۱ ـ ۳۵۳.
[۶] . مولانا جلال‌الدین محمّد بلخی (مولوی)، غزلیّات شمس تبریز، مقدمه، گزینش و تفسیر: محمّدرضا شفیعی کدکنی، تهران سخن ۱۳۸۷، غزل شماره ۴۰۳، ج ۱ ص ۶۰۵.
[۷] . همان، غزل شماره ۶۵۴، ج ۲، ص ۹۰۹.
[۸] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم/ ۳۸۴۳ و دفتر چهارم/ ۳۷۸.
[۹] . همان، دفتر چهارم/ ۴۶۶۸.
[۱۰] . حافظ، دیوان، غزل شماره ۴۹.
[۱۱] . علی دشتی، بیست‌وسه سال.
[۱۲] . گه چنین بنماید و گه ضدّ این / جز که حیرانی نباشد کار دین
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول/ ۳۱۲.
[۱۳] . شرح این مقوله را در مقاله‌ی «ایمان و حیرت» به تفصیل آورده‌ام. نک: فربه‌تر از ایدئولوژی، صراط، تهران ۱۳۸۰.
[۱۴] . تکویر/ ۶؛ وَ إذا البحَارُ سُجِّرَت.
[۱۵] . الصافات/ ۶۲ ـ ۶۷؛ أَذَٰلِكَ خَيْرٌ نُزُلًا أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ/ إنَّا جَعَلنَّاهَا فِتنَة لِلظَّالِمِین/ إنَّهَا شَجَرَهٌ تَخرُجُ فِی أصل الجَحیم/ طُلعُهَا کَأنَّهُ رُءُسُ الشَّیاطین/ فَإنَّهُم تَأکِلُونَ مِنهَا فَمَالِئُونَ مِنهَا البُطُونَ/ ثُمَّ إنَّ لَهُم عَلَیهَا لشَوباً مِن حَمیمٍ…
[۱۶] . الواقعه/ ۱۷؛ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ.
[۱۷] . الرحمن/ ۵۶؛ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَلَا جَانٌّ.
[۱۸] . الواقعه/ ۱۸ـ ۱۹؛ بِأَكْوَابٍ وَأَبَارِيقَ وَكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ؛لا يُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلا يُنْزِفُونَ.
[۱۹] . محمّد/ ۱۵؛ وَ أَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ.
[۲۰] . النحل/ ۱۱۲؛ فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ.
[۲۱] . الانفال/ ۱۷؛ وَمَا رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَی.
[۲۲] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول/ ۶۱۸.
[۲۳] . همان، دفتر چهارم/ ۷۶۲.
[۲۴] . همان، دفتر سوم/ ۳۶۶۰.
[۲۵] . اتصالی بی‌تکیف، بی‌قیاس/ هست رب‌الناس را با جان ناس
همان، دفتر چهارم/ ۷۵۹.
[۲۶] . الحدید/ ۳؛ هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ .
[۲۷] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم/ ۳۲۸.
[۲۸] . مولوی، غزلیّات شمس تبریز، غزل ۱۳۴، ج ۱ ص ۲۹۷.
[۲۹] . النساء/ ۱۶۵؛ رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمًا . اعراف/ ۱۷۲: وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ.
[۳۰] . الفرقان/ ۱۶؛ كَانَ عَلَى رَبِّكَ وَعْدًا مَسْئُولًا.
[۳۱] . الانبیاء/ ۲۳؛ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ .
[۳۲] . التحریم/ ۸ ؛ يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحًا.
[۳۳] . النّور/ ۲۱؛ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ.
[۳۴] . یونس/ ۱۰۰؛ وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ.
[۳۵] . المدّثر/ ۳۱؛ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ .
[۳۶] . التکویر/۲۹؛ وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ .
[۳۷] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم/ ۳۲۱۴، ۳۲۱۷ و ۳۲۴۰.
[۳۸] . لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ/ عشقبازان چنین مستحق هجرانند
حافظ، دیوان، غزل شماره ۱۹۳.
[۳۹] . خفته از احوال دنیا روز و شب/ چون قلم در پنجه‌ی تقلیب ربّ
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول/ ۳۹۴.
[۴۰] . النسّاء/ ۷۸ ـ ۷۹ ؛ وَإِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۖ وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِنْدِكَ ۚ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، فَمَالِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ لَا يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثًا؛ مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ۖ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ…
[۴۱] . النسّاء/ ۸۲ ؛ أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ ۚ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا .
[۴۲] . النحل/ ۴۰. البته مفسرانی چون جارالله زمخشری کاربرد این واژه را کاملا تمثیلی و تخییلی دانسته اند.
[۴۳] مطلق این آوازه‌ها از شه بود/ گر چه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو/ من حواس و من رضا و خشم تو
گر تویی گویم تو را گاهی منم/ هر چه گویم افتاب روشنم
دفتر اول، ۱۹۴۰
[۴۴] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم/ ۱۷۹۶.
[۴۵] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم/ ۲۵۲۰ و ۲۵۲۵.
[۴۶] . همان، دفتر اول/ ۵۴.
[۴۷] . همان، دفتر پنجم/ ۱۵۴۴.
[۴۸] . المائده/ ۶۴؛ وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ ۚ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا ۘ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشَاءُ …
[۴۹] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم/ ۱۵۵۴و ۱۵۵۵.
[۵۰] . همان، دفتر دوم/ ۳۷۹۶.سخن مولانا البته درباره علیت در طبیعت است اما آنچه صاحب این قلم دنبال میکند غیبت این مفهوم درروایت قرآنی ست.
[۵۱] . همان، دفتر سوم/ ۲۵۱۴.
[۵۲] . الحشر/ ۲۴؛ هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ ۖ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ ۚ يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ .
[۵۳] . الاعراف/ ۱۸۰؛ وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ فَادْعُوهُ بِهَا ۖ وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ ۚ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ .
[۵۴] . نگاه کنید به تفسیر آیه ۲۵ از سوره بقره.
[۵۵] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم/ ۲۰۲۵ـ۲۰۲۷ و ۲۰۳۲.
[۵۶] . همان، دفتر سوم/ ۲۰۷۴ـ ۲۰۷۶.
[۵۷] . همان، دفتر اول/ ۳۵۱۰ ـ ۳۵۱۱.
[۵۸] . المعارج/ ۴؛ تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ .
[۵۹] . تفسیر کشّاف، جارالله زمخشری و تفسیر مفاتیح‌الغیب امام فخر رازی.
[۶۰] . علامه طباطبایی، تفسیر المیزان، ج بیستم، قسمت اول.
[۶۱] . «منظور از عروج ملائكه و روح به سوى خدا در آن روز، رجوع آن‌ها است به سوى خداى تعالى در هنگامى كه همه‌‌ی عالم به سوی او برمی‌گردند، چون روز قيامت روزى است كه اسباب و وسائط از بين مى رود و روابط بين آنها و بين مسبباتشان مرتفع می‌گردد و ملائكه، كه وسائط موكل بر امور عالم و حوادث هستى‌اند، هنگامى كه سببيّت بين اسباب و مسببات قطع گردد و آن را خداوند زايل گرداند و همه به سوى او برگردند آن‌ها نيز بر مى‌گردند و به معارج خود عروج مى‌كنند. و همه ملائكه پيرامون عرش پروردگارشان را فرا می‌گيرند و صف می‌كشند…». همان.
[۶۲] . ذکر این خاطره بی‌مناسبت نیست که وقتی صاحب المیزان به سال ۱۳۵۶ خورشیدی برای معالجه‌ی تنگی‌نفس و رعشه‌‌ی دست به لندن آمد و صاحب این قلم به مدت یک ماه معاشر و مترجم و برخوردار از نعمت مصاحبت با آن بزرگوار بود، روزی از وی پرسید: چرا شما بر بخش معاد اسفار اربعه صدرالدین شیرازی، حاشیه ننوشته‌اید؟ جواب این بود که: من ملاصدرا را یک آخوند چیزفهم می‌دانم و نه بیشتر! پیدا بود که از پاسخ صریح می‌گریزد و در عین حال آرای معادشناسانه‌‌ی صدرالدین را که موجب تکفیر او شده بود، نفی نمی‌کند.
[۶۳] . الاعراف/۱۱؛ وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ .
[۶۴] . رنه ولک، نظریه ادبیات، ترجمه ضیاء موحد و پرویز مهاجر، تهران انتشارات علمی­وفرهنگی، ۱۳۸۲، ص ۲۴۲ .
[۶۵] . فصلّت/ ۸ ـ ۱۲؛ (۸)، بگو آیا به کسی که زمین را در دو روز آفریده است، کافر می‌شوید و برای او همتایان قرار می‌دهید؟ اوست پروردگار جهانیان (۹)، بر روی زمین کوه‌ها پدید آورد و آن را پربرکت ساخت و به مدت چهار روز رزق همه را معین کرد، یکسان برای همه سائلان (۱۰)، پس به آسمان پرداخت و آن دودی بود. پس به آسمان و زمین گفت: خواه‌ یا ناخواه بیایید. گفتند: فرمانبردار آمدیم (۱۱)، آن‌گاه هفت آسمان را در دو روز پدید آورد و در هر آسمانی کارش را به آن وحی کرد و آسمان فرودین را به چراغ‌هایی بیاراستیم و محفوظش داشتیم، این است تدبیر آن پیروزمند دانا (۱۲). نک: قرآن کریم، ترجمه محمد آیتی.
[۶۶] . چنان­که در آیۀ ۴۷ سورۀ حج آمده است که یک روز الهی معادل هزار سال شماست. وَيَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذَابِ وَلَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ ۚ وَإِنَّ يَوْمًا عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ.
[۶۷] . شاید پاره­ای از خوانندگان هوشمند با طرح این سؤال به یاد تئوری نسبیت خاص اینشتاین بیفتند، اما همان هوشمندان نیک می­دانند که معنای آن تئوری چیست و جای درج و خرجش اینجا نیست.
[۶۸] . السجده/ ۵؛ یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاء إِلَی الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ.
[۶۹] . مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم/ ۱۱۵۰ ـ ۱۱۵۱.