۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

محمّد (ص): راوی رویاهای رسولانه (۱) - سروش

محمّد(ص): راوی رویاهای رسولانه
آن‌چه دراین مقال می آید هستی‌شناسی خیال و حضرات خمس و معرفت شناسی آن‌ها نیست، بل پدیدار شناسی خیال و بیان ویژگی‌های روایت رؤیاهاست  

به نام خدا
آغاز نوشتن روز مبعث نبوی
۲۷ رجب ۱۴۳۴ قمری
۱۷ خرداد ۱۳۹۲ خورشیدی

محمّد(ص): راوی رویاهای رسولانه (۱)

 ***

یکم. جلال‌الدین محمّدبلخی گفت:

«هست قرآن حال‌های انبیا»[۱]، و من می‌خواهم با کسب اجازه از روح آن عزیز چنین بگویم:
«هست قرآن خواب‌های مصطفی»، و البته از آن خواب‌ها که:

خواب می بینم ولـی، در خواب نه

مـدّعـی هـســتم ولـی کـذّاب نه[۲]


مدّعای من در این نوشتار این است که ما در فهم کلام وحیانی از نکته‌ای ساده و مهم غفلت کرده‌ایم. تا کنون بر این معنای درست پای فشرده‌ایم که زبان قرآن، انسانی و بشری است، و قرآن مستقیماً و بی‌واسطه، تألیف و تجربه و جوشش و رویش جان محمّد(ص) و زبان و بیان اوست، محمّدی که تاریخی است و در صراط تکامل است و پابه‌پای زمان پیامبرتر می‌شود، جانش شکوفاتر و چشمش بیناتر می‌گردد و در صید معانی و معارف تیزپنجه‌تر می‌شود. خدا را بهتر می‌شناسد و وصف می‌کند، درکش از رستاخیز و عوالم برین و پسین، ژرف‌تر می‌شود و برای گشودن گره‌های جامعۀ خویش، راه‌های تازه‌تر پیش می‌نهد. و اگر عمر بیشتری می‌یافت و غوّاصی را نیکوتر می‌آموخت و حوصله‌ای فراخ‌تر و هاضمه‌ای قوی‌تر می‌یافت،‌ ای بسا که از دریای حقایق، گوهرهای گران‌تر صید می‌نمود و قرآن را فربه‌تر و جهان را توانگرتر می‌کرد.[۳]


گفته‌ایم که آن دستاوردهای کلان به زبان عربی و عرفی و بشری و در خور فهم آدمیان عرضه شده‌اند و از منبع ضمیر پیامبر برخاسته‌اند، و قدسی بودن تجربه، زبان تجربه را قدسی و الاهی نکرده است. حتی در مقام تکوّن هم، احوال شخصی و صور ذهنی و حوادث محیطی و وضع جغرافیایی و زیست‌ ـ قبائلی پیامبر، صورت‌بخش تجارب او بوده‌اند و بر آن‌ها جامۀ تاریخ و جغرافیا پوشانده‌اند. یعنی خدا سخن نگفت و کتاب ننوشت، بل انسانی تاریخی به جای او سخن گفت و کتاب نوشت و سخنش همان سخن او بود. تو گویی الوهیت در پوست بشر رفت و بشری شد، و ماورای طبیعت، جامۀ طبیعت به خود پوشید و طبیعی شد، و ماورای تاریخ، پا به عرصۀ تاریخ نهاد و تاریخی گردید. با این همه پنجره‌های گشوده به روی فهم وحی، هنوز یک پنجرۀ بزرگ ناگشوده مانده است، و این مقال در صدد گشودن آن پنجرۀ ناگشوده است.


دوم. در عنوان مقال آوردم که «محمّد(ص) راوی رویاهای رسولانه» است. از یکایک این واژگان مراد ویژه‌ای دارم که یکایک باز می‌گویم:

الف.

محمّد(ص) راوی است، یعنی مخاطب و مخبر نیست. چنان نیست که مخاطب آواهایی قرار گرفته باشد و در گوش باطنش سخنانی را خوانده باشند و فرمان به ابلاغ آن داده باشند، بل محمّد(ص) روایتگر تجارب و ناظر مناظری است که خود دیده است و فرقی است عظیم میان ناظر راوی و مخاطب خبر. به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو خدا یکی است[۴]، بل او خدا را به صفت وحدت خود دیده و شهود کرده و روایتش از این مشاهده را با ما به زبان خود باز می‌گوید. به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو خدا و فرشتگان و دانایان بر وحدانیت خدا گواهی می‌دهند[۵]، بل او گواهی خدا و فرشتگان و دانایان را خود دیده و شنیده، و اینک راوی آن است. به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو که رستاخیزی هست و میزانی و دوزخی و بوستانی و حشر خلایق و نشر کتب، بل وی بنفسه و بعینه، ناظر و راوی آن مناظر بوده است. بهشتیان را در حال مبادلۀ جام‌های شراب[۶] و دوزخیان را در حال ریزش پوست‌های سوخته و رویش پوست‌های نو دیده است[۷]. به او خبر نداده‌اند که همه چیز تسبیح خدا می‌کند[۸]، بل او خود شاهد و شنوندۀ تسبیح آن‌ها بوده است و قس علیهذا.


این تصوّر که فرشته‌ای آیه‌ها را به قلب محمّد(ص) فرو می‌ریخته است و او آن‌ها را بازخوانی می‌کرده است، باید جای خود را به این تصوّر دهد که محمّد(ص) چون گزارشگری جان‌بخش و صورتگر و حاضر در صحنه، وقایع را گزارش می‌کرده است. به جای این گزاره که در قرآن، الله گوینده است و محمّد(ص) شنونده، اینک این گزاره می‌نشیند که در قرآن محمّد(ص) ناظر است و محمّد(ص) راوی است. خطابی و مخاطبی و اخباری و مخبری و متکلّمی و کلامی در کار نیست، بل همه نظارت و روایت است. آن سَری نیست بل این سَری است! و البته همه بعین‌الله و باذن‌الله.


مناظر و وقایعی که این رسول صادق روایت می‌کند، بسیار گونه‌گون است. از زندگی پیامبران گرفته تا نزول فرشتگان در شب قدر[۹]، از سیلی‌زدن فرشتگان بر ستمگران در هنگام مرگ[۱۰]، تا حدیث هول قیامت[۱۱]، از نشستن خدا بر تخت[۱۲] تا فرو شدن خورشید در گل[۱۳]، از سجدۀ فرشتگان به آدم[۱۴] تا مجادلۀ ابراهیم با خدا[۱۵]، از قصۀ اصحاب کهف تا ماجرای اسراء و معراج محمّد(ص).[۱۶]به این نمونه‌ها بنگرید:

نمونۀ اول:

«روزی حواریون به عیسی‌بن‌مریم گفتند: آیا خدای تو می‌تواند مائده‌ای از آسمان برای ما بفرستد؟ عیسی گفت: از خدا شرم بدارید. گفتند: می‌خواهیم از آن بخوریم تا دلمان آرام بگیرد و یقین کنیم که تو به ما راست گفته‌ای و شاهدان صداقت تو باشیم. عیسی‌بن‌مریم گفت: خدایا برای ما مائده‌ای بفرست تا هم عیدانه یی برای اول و آخر ما باشد هم نشانه‌ای از تو. تو که روزی رسانی، ما را روزی ده. خداوند گفت: من این مائده را نازل می‌کنم، اما اگر کسی بعد از آن کفر ورزد، او را شکنجه‌ای کنم که احدی را نکرده باشم. نیز روزی خدا به عیسی‌بن‌مریم گفت: تو بودی که به مردم گفتی تو را و مادرت را به خدایی برگیرند؟ عیسی گفت: سبحان‌‌‌الله، سخن ناحق گفتن در خور من نیست، اگر هم گفته باشم تو می‌دانی. تو ضمیر مرا می‌خوانی ولی من ضمیر تو را نمی‌خوانم. فقط تو غیب‌دانی. آن‌چه من بدانان گفتم جز این فرمان تو نبود که خدا را بپرستید که ربّ من و ربّ شماست. مادام که من در میانشان بودم، تو گواهشان بودی، حالا هم که جان مرا گرفته‌ای باز ناظر بر آنانی و تو بر همه چیز ناظر و گواهی. اگر عذابشان کنی، بندگان تواند و اگر ببخشی‌شان، خود دانی که عزیز و حکیمی. خدا گفت: این روزی است که صادقان بهرۀ صدق خود را می‌برند، باغ‌هایی با جوی‌های جاری در اختیار آنان است و تا ابد در آن خواهند بود. خدا از آنان خشنود است و آنان هم از خدا خشنودند. و رستگاری عظیم همین است. زمین و آسمان‌ها و هرچه در آن‌هاست، از آنِ خداوند است و او بر همه چیز تواناست»[۱۷].

نمونۀ دوم:

«در صور دمیده شد و همه اهل آسمان و زمین، جز آن‌ها که خدا می‌خواست، بیهوش افتادند و آن‌گاه دوباره در صور (بوق) دمیده شد و همه به پا خاستند. زمین به نور پروردگار روشن شد و کتاب را نهادند و انبیا و شهدا را آوردند و میانشان به حق و عادلانه داوری کردند. و هر کس به طور کامل جزای عمل خود را ستاند چون خدا به رفتارشان نیک آگاه است. آن‌گاه کافران گروه‌ گروه به سوی جهنم رانده شدند. به آن‌جا که رسیدند و درهای جهنم باز شد، خازنان جهنم از آنان پرسیدند: مگر رسولانی نزد شما نیامدند تا آیات خدای شما را بر شما برخوانند و از احوال امروز بیم‌تان دهند؟ کافران گفتند: آری، ولی چه کنیم که عذاب برای کافران مقدّر بود. کافران را گفتند که برای ابد به جهنم روید که جای ناخوش متکبّران است. پارسایان هم گروه گروه به سوی بهشت هدایت شدند. به آنجا که رسیدند و درهای بهشت که باز شد و... خازنان بهشت به آنان سلام کردند و خوشامد گفتند و آنان را به ورود در بهشت فراخواندند. پارسایان گفتند: حمد خدا را که به وعده‌اش وفا کرد و این سرزمین را به ما بخشید که در هرجای آن بخواهیم می‌توانیم اقامت کنیم. و ملائکه گرداگرد تخت خداوند تسبیح می‌گفتند و همه چیز به نیکی و راستی سپری شد و همه جا سخن از حمد و سپاس خداوند بود.[۱۸]


در صحنه‌های جاندار وجذّاب بالا (که مرحوم سیّد قطب تصویرپردازی هنری دل‌انگیزی از آن‌ها کرده است)[۱۹] گویی، گوینده‌ای به نام خدا پاک از صحنه غایب است و پیامبر خود حاضر و ناظر و گزارشگر و راوی آن‌هاست. یک جاخدا با عیسی سخن می‌گوید و عیسی جواب می‌دهد، و در جای دیگر فرشتگان با بهشتیان و دوزخیان سخن می‌گویند و آنان جواب می‌دهند. در این‌جا خدا نمی‌گوید که من با عیسی چنین و چنان گفتم، بلکه کس دیگری که همان محمّد(ص) باشد، روایت می‌کند که خدا به عیسی چنین گفت و چنان شنید، یعنی محمّد مخاطب کلام خدا نیست، بلکه ناظر و راوی صحنۀ گفت‌وگوی عیسی و خداست. منظرۀ روز رستاخیز از این هم جذاب‌تر و گویاتر است. گویی پیامبر در صحنه‌ای پرحادثه ایستاده و انبیا و شهدا و فرشتگان در پیش چشم او می‌روند و می‌آیند و کتاب و بهشت و دوزخ، و گشوده‌شدن درهای آن‌ها را و به تعبیر قرآن آن «مشهد عظیم» را نظاره و روایت می‌کند. خصوصاً صیغۀ ماضی که در ساختار این روایت به کار رفته، (و ترجمۀ نگارنده هم وفادار به آن است) از رویدادی تحقق‌ یافته و رؤیت‌ شده، حکایت می‌کند.


مفسّران با غفلت از نقش روایتگرانۀ پیامبر، و با ‌فرض متکلّم وحده بودن خداوند در قرآن، این آیات را به صیغۀ مستقبل و به مثابۀ خبری دربارۀ آینده تفسیر کرده‌اند، یعنی گفته‌اند خداوند به پیامبر خبر داده است که روزی خواهد آمد که انبیا و شهدا به عرصۀ محشر درآیند... الخ. این ترفندِ تبدیل گذشته به آینده، فقط به کار تأمین مواد و مصالح برای تأیید فرضیۀ متکلّم بودن خداوند می‌آید. اما کسی چون صدرالدین‌شیرازی که گویی بویی از روایتگری محمّد برده است، در تفسیر سورۀ واقعه صریحاً می‌نویسد که: إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ[۲۰] یعنی واقعۀ قیامت واقعاً رخ داده، نه اینکه چون مضارع محقّق‌الوقوع است به صیغۀ ماضی ادا شده، گرچه هنوز نیامده است[۲۱].

نمونۀ سوم:

سورۀ واقعه منظرۀ دیگری از قیامت را روایت می‌کند:

واقعه رخ داده و شکّی به‌جا نگذاشته است. مردم سه دسته‌ شده‌اند: گروهی در پیش، گروهی در سمت راست و گروهی در سمت چپ. پیشروان خود مشتمل بر دو طایفه‌اند: اکثریتی از پیشینیان و اقلیتی از پسینیان، روبه‌روی هم تکیه زده بر تخت‌های زربفت نشسته‌اند، پسرکان گرد آن‌ها می‌گردند و شرابی به آنان می‌دهند که سرگیجه وسردرد نمی‌آورد، دست راستی‌ها در باغ‌ها به‌سر می‌برند، زیر درخت‌های بی‌خار سدر و پرسایه و موز بسیار و آب‌ریزان و میوه‌های فراوان و حوریان باکره؛ و دست چپی‌ها در تنگنا و زیر ابری داغ...


ب.

سؤال: این نظاره‌ها و مشاهده‌ها در کجا رخ داده است؟

پاسخ: در رؤیا.

خواننده می‌تواند به جای واژۀ رؤیا، از واژه‌هایی مانند مکاشفه و واقعه و مثال و خیال منفصل ومتّصل و اقلیم هشتم و جابلقا و جابلسا و ارض ملکوت استفاده کند ( چنانکه کرده اند)، اما نگارنده بدون مخالفت با آن‌ها، واژۀ رؤیا را به ‌عمد برگزیده است تا اولاً از ابهامات دست‌وپا گیر آن مفاهیم کهن و متافیزیک هولناکشان حذر کند، و ثانیاً حقیقت تجربۀ پیامبرانۀ محمّد(ص) را آشکارتر و دست‌یافتنی‌تر نماید. آدمیی نیست که خوابی ندیده باشد و رؤیا را در عمرخود بارها نیازموده و از تلخ و شیرین آن بی‌خبر باشد. لذا همه کس با رجوع به رویاهای خود می‌تواند چیزکی از آنچه بر رسولان و عارفان در خلوت مراقبه و در اعماق مکاشفه و در حضرت خیال و در عالم مثال می‌رفته است، دریابد و کامل را با ناقص قیاس کند و بویی از آن بوستان مستور ببرد. گرچه به قول مولانا:

کـار پـاکـان را قـیــاس از خـود مـگـیـر
گرچـه بـاشـد در نبشـتن شـیـر و شـیـر[۲۲]

سـوی شــهـر از بــاغ، شــاخـی آورنـد
بــاغ و بـســتـان را کـجا آنـجـا بـرنـد؟

خاصـه باغی کاین فلک یک بـرگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست[۲۳]

ضمناً در گزیدن واژۀ رؤیا، خروجی از دایره سنّت هم صورت نبسته است. عارفان که از «کشف تامّ محمّدی» سخن گفته‌اند، اشارت به دریافتی اشراقی و ابرآگاهانه و فوق حسّی و رؤیایی داشته‌اند. از پیامبر هم آورده‌اند که رؤیای صادق یک جزء از چهل‌وشش جزء نبوت است.[۲۴] مفسّرانی هم بوده‌اند که معراج پیامبر را تجربه‌ای معنوی و رویایی نبوی و عروجی روحانی دانسته‌اند، نه پروازی جسمانی.[۲۵] همچنین به گواهی مأثورات تاریخی، در حین نزول وحی ، خوابی سنگین همراه با تعرّق به پیامبر دست می‌داد که گاه طاقت اورا طاق می‌کرد وهمین بهانه یی شد تا پاره‌ای از معاصران محمّد(ص) او را مجنون و برخی از روحانیان مسیحی او را مصروع بشمارند.


باری، آن‌چه در این مقال دنبال می‌شود، هستی‌شناسی خیال و مثال و حضرات خمس ومعرفت شناسی آن‌ها نیست، بل پدیدار شناسی خیال و بیان ویژگی‌های روایت رؤیاهاست. و این است آنچه قلب این مقال است، و همین است آن غفلتی که در آغاز سخن از آن یاد کردم، یعنی همان پنجرۀ بسته‌ای که گشودنش، فریضه‌ای مبارکست:


ما هنگام قرائت قرآن، گویی فراموش می‌کنیم که «خواب‌نامه»‌ای را می‌خوانیم که زبانش، زبانِ بیداری نیست، بلکه زبانِ خواب است. درست است که زبانی عرفی و بشری و شیرین است، اما زبانِ خواب هم هست. خواب همواره و در صریح‌ترین صورتش، باز هم رمزآلود و مِه‌آلود است و نیازمند خوابگزاری، و زبانِ آن را معادل زبانِ بیداری گرفتن، خطایی مهلک و عظیم است. این مغالطه که باید آن را مغالطۀ خوابگزارانه نامید، مهلک‌تر از خطای خلط حقیقت و مجاز و استنتاج «باید» از «است»، و عظیم‌تر از مغالطۀ طبیعت‌گرایان است.


می‌توانم ادّعا کنم که تفسیر عموم مفسّران مسلمان آلوده به مغالطۀ خوابگزارانه است. یعنی واژه‌های آتش، خورشید، باغ، غضب، رحمت، آب، تخت، حور، ترازو، کتاب، و... را که در قرآن دیده‌اند، گمان برده‌اند که مراد همین آب و باد و آتش و کتاب و ترازوست که در بیداری می‌بینیم و می‌شناسیم، و غافل بوده‌اند از این‌که روایتگری تیز چشم ، آن‌ها را در رؤیا و خیال دیده و شنیده است، آنهم با زبانِی رمزی که بیگانه با زبانِ بیداریست. فی‌المثل مفسّران در قرآن خوانده‌اند که: إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ، وَإِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ[۲۶] (وقتی که خورشید گرفت و ستارگان تیره شدند...) و چنین معنا کرده‌اند: روزی که همین خورشید که در آسمان است، بگیرد و همین ستارگان که در بیداری می‌بینیم، تیره شوند... الخ؛ یعنی روز قیامت.‌ و نیندیشیده‌اند که خورشید و ستارگان رؤیا، تعبیری دیگر دارند و لزوماً بر خورشید و ستارگان واقعی دلالت نمی‌کنند، چنان‌که داستان خواب یوسف در سورۀ یوسف بر آن گواه است. چرا نگوییم که محمّد(ص) درخواب دیده است که خورشید گرفته است، و آن‌گاه به‌ دنبال تعبیر صحیح آن خواب برویم؟


نیک می‌دانم که از نمادین بودن مناسک دینی و معارف متون مقدس سخن بسیار رفته است و داستان‌های رمزی و نمادین، چون آثار شهاب‌الدین سهروردی، در همۀ زبان‌ها چندان فراوانند که حاجت به اشارت ندارند.[۲۷] امّا سخن صاحب این قلم چیزی دیگرست. این‌که فی‌المثل داستان آدم در قرآن و تورات، نمادین باشد و هر یک از قهرمان‌های داستان چون آدم و حوّا و شیطان، تشخّص‌یافتۀ حقایقی نامتشخّص قلمداد شوند؛ یا این‌که فی‌المثل در داستان پادشاه و کنیزک «مثنوی»، پادشاه نماد عقل باشد و کنیزک نماد شهوت؛ یا این‌که در شعر حافظ، مِی و چنگ و رباب و ابرو و زلف، هر یک (به زعم زاعمان)، کنایه و استعاره‌ای از حقیقتی دیگر باشند و مثلاً ابرو (که در عربی بدان حاجب گفته می‌شود)، کنایه از صفات حق باشد که حاجب ذات‌اند؛ یا این‌که معانی الفاظی چون میزان و قلم در قرآن، منحصر به مصادیق متعارف و مادّی آن‌ها نباشند و فی‌المثل، بر هرچه کار نوشتن و سنجیدن کند، خواه مادّی و خواه غیرمادّی، دلالت کنند[۲۸]، هیچ‌کدام از جنس خوابگزاری نیستند. همچنین است سمبولیسم آداب و مناسکی چون حج که مثلاً هنگام قربانی کردن گوسفند، به قول ناصر خسرو، باید از قربانی کردن نفس لئیم یاد کرد و «محنت بادیه خریده به سیم»[۲۹] از حج بازنگشت، یا ورود سیل‌وار تعبیرات مجازی (اعمّ از کنایه و استعاره و تمثیل و...) در متون مقدس و دیوان‌های شعر که گرچه مشابهتی با زبان رؤیا دارند، امّا به هیچ روی خود آن نیستند.

در زبان رؤیا، مَجاز و کنایه راه ندارد، یعنی الفاظ بر غیر معانی حقیقی‌شان حمل نمی‌شوند گرچه برای فهمیدنشان، به کتاب لغت مراجعه نمی‌توان کرد، بلکه باید از شیوۀ خوابگزاری بهره جست. آن‌که خورشید و ستاره یا گاوان لاغر و فربه را در خواب می‌بیند[۳۰]، واقعاً ماه و خورشید را در خواب می‌بیند نه چیز دیگر را. و وقتی خواب را روایت می‌کند، حقیقتاً از ماه و خورشید سخن می‌گوید، ، نه چون شاعران که ماه و خورشید می‌گویند و مرادشان معشوق و محبوب است! و البته، فقط پس از خوابگزاری است که معنای خواب روشن می‌شود. وقتی قرآن می‌گوید: تخت خدا بر آب است[۳۱]، حکایت از رؤیای محمّد(ص) می‌کند که تخت خدا را حقیقتاً بر آب دیده است، نه تخت کنایه از چیزی دیگر است و نه آب، و آن آیه هم خبری نیست که به وی داده‌اند تا با ما در میان بگذارد، و ما با ملاحظۀ قرائن لفظی و لبّی، رازش را بگشاییم. همچنین است وقتی محمّد(ص) از گرفتن خورشید و ستارگان، قرآن شنیدن جنّیان، سجدۀ فرشتگان بر آدم و بال‌های دوگانه و سه‌گانه و چهار‌گانۀ آنان، شهاب‌های ثاقب و طرد دیوان، نوزده نفر بودن آتش‌بانان، نشستن خدا بر تخت و آمدنش در صفوفی از ملائکه، پرشدن آسمان و زمین از نور خداوند، نزول ملائکه در شب قدر و باغ‌های پر از موز و انار و انگور در قیامت و... سخن می‌گوید. این‌ها عین رویاها و مکاشفات اوست، روایتگرش خود اوست و روایتش هم بر سبیل مجاز و نماد نیست؛ امّا فهمش البته محتاج خوابگزاری است.

از دل‌انگیزترین رویاهای محمّد(ص) آن بود که همه زمینیان و آسمانیان و سایه‌هاشان را شب و روز، طوعاً و کرهاً،[۳۲] سجده‌کنان در پیشگاه خداوند می‌دید. چه رویایی! چه مکاشفه‌ای! چه خیال لطیف و چه کلک خیال‌انگیزی!


محمّد(ص)، شهاب‌الدین‌یحیی سهروردی نبود تا بیدار و هشیار بنشیند و تأمل و تذوّق ورزد و قصۀ صفیر سیمرغ و عقل سرخ و لغت موران خلق کند و در هر کدام ده‌ها نماد و رمز مطابق فلسفه و جهان‌بینی خود بنشاند، و آیندگان را به گشودن غموض و رموزشان دعوت کند. او پیامبر بود. حقایق، خود را بر او به زبان ویژۀ رویا عرضه می‌کردند و او حکایت آن‌ها را با ما «بیداران» باز می‌گفت. «زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است»[۳۳].


می‌بینم که به دیدگاه آن عزیز عرش‌نشین، جلال‌الدین‌محمّد بلخی، بسیار نزدیک شده‌ام که بر اعتزالیان خرده می‌گیرد که چرا تسبیح کردن اشیاء را چنین تأویل می‌کنند که: مراد از آیۀ وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَـكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُم[۳۴] آن است که اشیاء چنان‌اند که دیدنشان ما را به تسبیح خدا وامی‌دارد:
پس چو از تسبیح یادت می‌دهد
آن دلالـت عـین گـفتن مـی‌بود

ایـن بـود تـأویـل اهـل اعـتزال
و آنِ آن کس کو ندارد نور حال[۳۵]

و آن‌گاه می‌افزاید که با ورود به عالم جان، می‌توان غلغل اجزای عالم را شنید و دل را از وسوسۀ تأویل‌ها رهایی بخشید:
از جـمادی عالَم جـان‌ها روید
غـلـغل اجـزای عالم بشـنـوید

فـاش تسـبیح جمـادات آیدت
وسـوسـۀ تـأویـل‌هـا نربایدت

چـون ندارد جـان تو قندیـل‌ها
بهـر بینش کـرده‌ای تـأویـل‌ها[۳۶]

یعنی در عالم جان و در رویای پیامبرانه، همۀ اشیا به درستی و به روشنی، تسبیح‌گویان ظاهر می‌شوند و به زبان فصیح ستایش و سپاس حق می‌گویند و در این تجربه، عارفان و پیامبران شریک‌الاذواق‌اند. همچنین است ناله‌کردن ستونی که پیامبر علیه‌السلام، هنگام خطابه در مسجد بر آن تکیه می‌کرد. وقتی منبری برای پیامبر ساختند، آن ستون چنان از فراق پیامبر نالید که ناله‌اش به گوش او رسید. مولانا می‌گوید:
فلسفی کو منکر حنّانه است
از حـواس انبیـا بیگـانه است[۳۷]

یعنی فیلسوف (که در کلام مولانا همان متکلّم معتزلی است)، چون حسّ نبوی و تجربۀ پیامبرانه و رویای رسولانه ندارد، نمی‌تواند این حکایت را باور کند وگر نه، شنیدن نالۀ دیوار در خواب چرا ممکن و معقول نباشد؟


چنین است که قول به رویای رسولانه، حجم عظیمی از تعبیرات مجازی را از قرآن می‌زداید و نیاز به تأویل را از میان برمی‌دارد و عبارات قرآن را بر معانی ظاهری‌شان باقی می‌گذارد. بنگرید که مفسّر دانای تفسیر المیزان چه تکلّفی می‌ورزد تا معنای معقول و «علم»پسندی از آیاتی به دست دهد که می‌گویند شهاب‌های آسمانی دیوان را می‌رانند.[۳۸] وی از طرفی شهاب را به معنای فیزیکی و متعارف آن می‌گیرد و از سویی، با توسّل به مقبولات متافیزیکی خویش، شیاطین را غیرمادّی می‌شمارد، و آن‌گاه در این تنگنا می‌افتد که شهاب طبیعی چگونه شیطان ماوراء طبیعی را می‌سوزاند، و نهایتاً بدین رأی نامطمئن (برخلاف عموم مفسّران پیشین) متمایل می‌شود که شهاب‌ها هم باید کنایه از حجاب‌های غیرمادّی‌ باشند و آن آیه لاجرم باید با توجه به دستاوردهای نوین علمی تأویل شود![۳۹] صاحب المیزان اگر بدین نکته متفطّن بود که رمی شیاطین، رؤیایی است که پیامبر دیده است، آن‌گاه دست از آن تأویل متکلّفانه می‌کشید و به خوابگزاری وآنتروپولوژی می‌پرداخت و به دنبال کشف این معنا می‌رفت که اگر کسی (در تاریخ و جغرافیای حجاز و در دل فرهنگ آن دوران) در خواب ببیند که شهابی در تعقیب دیوی است، تعبیرش چیست؟ نه اینکه هم شهاب را و هم شیطان را به زبان بیداری بخواند و بفهمد و آن‌گاه در مخمصۀ تفسیریِ رهایی‌ناپذیری درافتد. تکلّفات این مفسّر معاصررا در باب شکافتن ماه ،به منزله اعجاز پیامبر، باید هم ازین جنس دانست.او همچون همه پیشگامان خویش، یک مفسّر بود نه یک معبّر! و جان کلام همین است .


رفتن از تفسیر به تعبیر، مستلزم یک شیفت پارادایمی[۴۰] و یک تغییر الگوی بنیادی است.



ادامه دارد...

منابع و پا نوشت ها ---------------------------------

[۱] . مولوی، مثنوی‌معنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۴۱.
[۲] . همان، دفتر ششم، بیت ۴۰۶۵.
[۳] . همۀ این‌ها را می‌توان مدلول و معلول و مستفاد و مستنبط از دعای پیامبر دانست که: رَّبِّ زِدْنِي عِلْمًا (طه، ۱۱۴). خداوند با اجابت این دعا، علم او را زیادت بخشید و او را در صراط تکامل افکند و پیامبرتر کرد.
[۴] . الحشر، ۲۲، (هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ).
[۵] . آل‌عمران، ۱۸، (شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ)
[۶] . الطور، ۲۳، (يَتَنَازَعُونَ فِيهَا كَأْسًا لَا لَغْوٌ فِيهَا وَلَا تَأْثِيمٌ).
[۷] . النساء، ۵۶، (کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها).
[۸] . الاسراء، ۴۴، (تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا).
[۹] . القدر، ۱ و ۴ ، ( إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ، تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ).
[۱۰] . محمّد(ص)، ۴۷، (فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلَائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ).
[۱۱] . مریم، ۳۷، (فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ كَفَرُوا مِن مَّشْهَدِ يَوْمٍ عَظِيمٍ).
[۱۲] . طه، ۵، (الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى).
[۱۳] . الکهف، ۸۶ ، (حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ في‏ عَيْنٍ حَمِئَةٍ).
[۱۴] . البقره، ۳۴، (وَإِذْ قُلْنَالِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبَى وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الكَافِرِينَ).
[۱۵] . هود،۷۴، (فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِي قَوْمِ لُوطٍ).
[۱۶] . سوره‌های کهف، اسراء و نجم.
[۱۷] . سورۀ مائده، ۱۱۲ـ۱۲۰، (إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَعِيسى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَستَطِيعُ رَبُّك أَن يُنزِّلَ عَلَيْنَا مَائدَةً مِّنَ السمَاءِ؟ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِن كنتُم مُّؤْمِنِينَ‏(۱۱۲) قَالُوا نُرِيدُ أَن نَّأْكلَ مِنهَا وَ تَطمَئنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَن قَدْ صدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشهِدِينَ‏(۱۱۳) قَالَ عِيسى ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنزِلْ عَلَيْنَا مَائدَةً مِّنَ السمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيداً لأَوَّلِنَا وَ ءَاخِرِنَا وَ ءَايَةً مِّنكوَ ارْزُقْنَا وَ أَنت خَيرُ الرَّزِقِينَ‏(۱۱۴) قَالَ اللَّهُ إِنى مُنزِّلُهَا عَلَيْكُمْ فَمَن يَكْفُرْ بَعْدُ مِنكُمْ فَإِنى أُعَذِّبُهُ عَذَاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِّنَ الْعَلَمِينَ (۱۱۵) وَ إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسى ابْنَ مَرْيَمَ ءَ أَنت قُلْت لِلنَّاسِ اتخِذُونى وَ أُمِّىَ إِلَهَينِ مِن دُونِ اللَّهِ؟ قَالَ سبْحَنَك مَا يَكُونُ لى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْس لى بِحَقٍإِن كُنت قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فى نَفْسى وَ لا أَعْلَمُ مَا فى نَفْسِ كإِنَّك أَنتَ عَلَّمُ الْغُيُوبِ‏(۱۱۶) مَا قُلْت لهَُمْ إِلاّ مَا أَمَرْتَنى بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبّى وَ رَبَّكُمْوَ كُنت عَلَيهِمْ شهِيداً مَّا دُمْت فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنى كُنت أَنت الرَّقِيب عَلَيهِمْوَ أَنت عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ شهِيدٌ(۱۱۷) إِن تُعَذِّبهُمْ فَإِنهُمْ عِبَادُكوَ إِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّك أَنت الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ‏(۱۱۸) قَالَ اللَّهُ هَذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصدِقِينَ صِدْقُهُمْ لهَُمْ جَنَّتٌ تجْرِى مِن تحْتِهَا الأَنْهَرُ خَلِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَّضىَ اللَّهُ عَنهُمْ وَ رَضوا عَنْهُذَلِك الْفَوْزُ الْعَظِيمُ‏(۱۱۹) للَّهِ مُلْك السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ مَا فِيهِنَّوَ هُوَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرُ(۱۲۰).
[۱۸] . الزّمر، ۶۸ـ۷۴، (وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الأَرْضِ إِلا مَنْ شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ (۶۸) وَأَشْرَقَتِ الأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَوُضِعَ الْكِتَابُ وَجِيءَ بِالنَّبِيِّينَ وَالشُّهَدَاءِ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَهُمْ لا يُظْلَمُونَ(۶۹) وَوُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ وَهُوَ أَعْلَمُ بِمَا يَفْعَلُونَ(۷۰) وَسِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ زُمَرًا حَتَّى إِذَا جَاءُوهَا فُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِ رَبِّكُمْ وَيُنْذِرُونَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا قَالُوا بَلَى وَلَكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذَابِ عَلَى الْكَافِرِينَ(۷۱) قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ(۷۲) وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَرًا حَتَّى إِذَا جَاءُوهَا وَفُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِينَ(۷۳) وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ وَأَوْرَثَنَا الأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ(۷۴).
[۱۹] . التصویر الفنّی فی‌القرآن.
[۲۰] . الواقعه، ۱.
[۲۱] . چنان که جارالله زمخشری در تفسیر کشّاف آورده است و چون او بسی بسیار.
[۲۲] . مولوی، مثنوی‌معنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۳.
[۲۳] . همان، دفتر دوم، ابیات ۳۲۳۵ـ۳۲۳۶.
[۲۴] . نجم‌الدین رازی، صاحب مرصادالعباد، در شرح این حدیث، سخن بدیع و غریبی می‌آورد: دوران نبوت پیامبر بیست‌وسه سال بود، یعنی چهل‌وشش نیم‌سال. و چون پیامبر در نیم‌سال نخست پیامبری رویاها و ارهاصات داشت، رویا را یک جزء از چهل‌وشش جزء نبوت شمرده است.و الله‌اعلم.
[۲۵] . از جمله صاحب تفسیر المیزان در شرح آیات نخستین سورۀ اسراء و سورۀ نجم.
[۲۶] . التکویر، ۱ و ۲.
[۲۷] . رمز و داستان‌های رمزی در ادب پارسی، تألیف دکتر تقی پورنامداریان از بهترین مراجع در این موضوع است.
[۲۸] . راهی که فیض‌کاشانی در تفسیر صافی و علاّمه طباطبایی در تفسیر المیزان رفته‌اند و به این شیوه خواسته‌اند که مشکل متشابهات قرآن را حل کنند.
[۲۹] . ناصرخسرو، دیوان، قصیده ۱۴۷.
[۳۰] . داستان یوسف در قرآن.
[۳۱] . هود، ۷، (وَکَانَ عَرْشُهُ عَلَی الْمَاء).
[۳۲] . الرّعد، ۱۵، (وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ).
[۳۳] . سحر کرشمۀ چشمت به خواب می‌دیدم / زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است (حافظ)
[۳۴] . الاسراء، ۴۴.
[۳۵] . مولوی، مثنوی‌معنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۰۲۶ـ ۱۰۲۷.
[۳۶] . همان، ۱۰۲۱ـ۱۰۲۳.
[۳۷] . همان، دفتر اول، بیت ۳۲۸۵.
[۳۸] . الصافات، ۱۰، (إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ).
[۳۹] . تفسیر المیزان، ج ۱۷.
[۴۰] .Paradigm Shift

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

اقبال شاعر - سروش

اقبال شاعر

ما دست کم دو اقبال داریم، یکی اقبال فیلسوف و دیگری اقبال شاعر و در اینجا سخن از اقبال شاعر است، شاعری که حکیم و مصلح هم هست.


بنام خدا

ای بـسا شـاعـر که بعـد از مــرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد



اول اردیبهشت ۱۳۱۷ خورشیدی (۲۱ اپریل ۱۹۳۸ میلادی) سالروز درگذشت محمد اقبال‌لاهوری، شاعر و فیلسوف و نابغه نادره شبه‌قاره هند است. ما ایرانیان در حق این شاعر نکته‌پرداز پارسی‌گوی جفا کرده‌ایم و آن چنانکه در خور قدر بلند اوست، به او نپرداخته‌ایم. حریفی حکایت می‌کرد که اخیراً در مجلسی شرکت جسته بود که در آن از شعر پارسی سده اخیر سخن می‌رفته است و نام اقبال حتی یک بار هم بر زبان سخنران و مستمعان نگذشته است. دریغ بسیارخوردم بر این بی‌خبری و بی‌التفاتی.

ما دست کم دو اقبال داریم، یکی اقبال فیلسوف و دیگری اقبال شاعر. «بازسازی فکر دینی در اسلام» از اقبال فیلسوف، سال‌ها قبل از انقلاب به قلم احمد آرام ترجمه شد و ترجمه دیگری هم از آن به قلم محمد بقایی (ماکان)، که از شیفتگان مکتب اقبال است، پس از انقلاب انتشار یافت. تا آنجا که می‌دانم تاکنون هیچ نقد و تحلیل جامع و فیلسوفانه‌ای از این کتاب به زبان پارسی صورت نگرفته و صورت‌بندی نقّادانه و دقیقی از اندیشه‌های احیایی و اصلاحی وی در خصوص دین، به عمل نیامده است. تنها این سخن از وی درمحافل سنتی دینی در گردش است که وی ختم نبوت را چنان معنا کرده که به ختم دیانت انجامیده است.البته علی شریعتی هم در برجسته کردن نام و میراث انقلابی اقبال سهمی بزرگ داشته است.[۱]

محمد اقبال، در عرصه احیای دین بی‌گمان ازپهلوانان سنگین‌وزن است و اگر ابوحامد غزّالی، مسیحای احیا[۲] بود، اقبال را باید معمار بازسازی دین[۳] شناخت و محمد ارکون را مهندس واسازی[۴] آن.

***

باری در اینجا سخن از اقبال شاعر است، شاعری که حکیم و مصلح هم هست و شعرش بیت‌الغزل معرفت است. پارسی‌گویی که به قول دکتر علی شریعتی، «ایرانی‌ترین غیرایرانی و شیعی‌ترین غیرشیعی» است. در شعر اقبال علاوه برگوهر نفیس بلاغت، جواهر حکمت بسیار می‌توان یافت. از نقد تصوف فقرآور دنیاگریز، و نقد تمدن زیرک فرنگ گرفته، تا حماسه اختیار انسان و اسرار و رموز خودی و بیخودی و پیکار عقل و عشق و غمخواری بر انحطاط مسلمین و تشجیع و تشویق بر ابتکار و «تازه‌کاری» و ... .

شعر اقبال، شعری حماسی است. در آن از لابه‌های ذلیلانه شاعران مقلّد نشانی نیست. در عوض، همه جا سخن از ظفر و عزت و افتخار، و فروکوفتن خصم و خطر کردن و پیروز آمدن بر فقر و عجز، و پرواز به افق‌های بلند و نادیده و تازه‌کاری‌ها و آفرینش‌های بدیع، و شور و چالاکی و جوانی، و ترک کهولت و کاهلی و نفی غلامی و زبونی و ... است.

شعر اقبال را باید راوی «خود‌گری» و نافی «بتگری» دانست. «خود» فربه‌ترین عنصر در شعر اقبال است، و اگر او را «بانی تصوف نوین» باید خواند، هم از این روست. تصوف کهن ما که عزت و اختیار و ابتکار و جوشش و کوشش در آن به صفر می‌رسد، و فنا و فرودستی و فروتنی برتر از آن می‌نشیند، و صید بودن جای صیادی را می‌گیرد و نشانی از طراحی و تصرف جهان در آن نیست، جای خود را در شعر اقبال، به تصوفی می‌دهد که «انسانِ خدا شده» محور آن است، و این خدا‌ـ‌انسان، این خودِخدایی، با اختیار و قدرت و ابداع و خلاقیت ویژه خویش، نه تنها ترک جهان نمی‌کند بلکه آن را تسخیر می‌کند: «ترک این دیر کهن: تسخیر او».

بلی، صوفیان هم از فنای در خدا سخن می‌گفتند، و حتی کوس اناالحق می‌زدند، اما وقتی جامه خدایی می‌پوشیدند و تاج الوهیّت بر سر می‌نهادند، خدایی می‌شدند صلح کلّ و مهربان و رازدان، همین و بس. نه خدایی آفرینشگر و مختار و گشاده‌دست و نقش‌آفرین و طرّاح و توانا. ولی اقبال، ما را به این خدای خالق و به آن خلاقیت فرا می‌خواند. او هم می‌گوید تخّلقوا باخلاق‌ الله (متصف به اوصاف الهی شوید)، اما فراموش نکنید «مختار» هم از اسماء الهی است همچنان که خالق، همچنان که قادر و قاهر. پس حظّ خود را از اختیار و قدرت و خلاقیت هم برگیرید، و این همه به فقر و عجز و ذلت و جبر و مقهوریّت و غلامی تن مدهید. در تصوف کهن، ذلّت بر عزّت، و جبر بر اختیار می‌چربید و حتّی عشق هم که به مصاف عقل می‌رفت، گاه به منزله کوری بود که حسد بر بینا می‌برد. این‌ها همه در شعر اقبال، باژگون می‌شود و شعر حماسی‌ـ‌‌عرفانی او مالامال از عزت و اختیار و عشقی بینا می‌گردد که در «خود»ی فربه‌ ‌از خدا نشسته است و او را خدای روی زمین کرده است.

شعر اقبال پاسخی به اگزیستانسیالیست‌های ملحد هم‌عصر او هم بود که می‌گفتند انسان کوچک در کنار خدای بینهایت، چنان خرد می‌شود که هیچ از او باقی نمی‌ماند. مفاد سخن اقبال این بود که انسانِ بانهایت، در اثر همنشینی با بی‌نهایت، چنان بی‌نهایت می‌شود که گویی نشانی از بندگی در او نمی‌ماند و یکپارچه قاهریّت و مختاریّت می‌شود. شعر او یکسره در خدمت این تصوف عزت‌پرور و اختیار محور انسانی‌ـ‌‌الهی است:

منکر حـق نزد مـلاّ کـافر است
منکر خود نزد مـن کافرتر است

عنصر بداعت و «تازه‌کاری» ــ که از اوصاف الهی است و اقبال خواهان بازیابی آن در آدمی است برای او چنان ارجمند است که می‌گوید:
گـر از دسـت تو کـاری نـادر آید
گناهی هم اگر باشـد ثـواب است

و حالا این را مقایسه کنید با گفته خواجه شیراز: «از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک؟»

و ببینید که تفاوت ره از کجاست تا به کجا! ازگناه نادر تاگناه نافع. غزل فخر آلودی که بر سنگ مزار او کنده شده است همین پیام را دارد:
دَم مـرا صـفـت بـاد فـرودیـن کـردند
گـیاه را ز سِرشـکم چو یاسـمین کردند
بلـندبـال چـنانـم کـه بـر سـپهر بـرین
هـزار بـار مـرا نـوریـان کـمیـن کردند
چراغ خویش برافروختم که دست کلیم
درین زمـانه نهـان زیر آسـتین کـردند
فـروغ آدم خـاکی ز تـازه‌کاری‌هـاسـت
مه و سـتاره کنند آنچه پیش ازین کردند

و این تازه‌کاری و ابداع‌هاست که عرفان نوین و انسان نوآیین باید آن را قبله خود کند و در همه چیز، از جمله سنّت و دین، آگاهانه و «خودگرانه» و مختارانه و خلّاقانه دست تسخیر و تصرف ببرد و آن‌ها را نوسازی و بازآفرینی کند.

توجه اقبال در مکتوبات فلسفی‌اش به مقوله زمان و نوشوندگی مستمرّ آن، هم از این روست. وی با طرح این مساله، قصد آن دارد تا به ما بیاموزد که عنصری اصیل چون بداعت و نوشوندگی[۵] در ذات طبیعت و هستی هست و آینده تماماً در قبضه گذشته نیست، و علیّت یونانی نمی‌تواند «نو» را تماماً توضیح دهد. وی بر آن است که علیت، کهنه‌پرور است و برای «نو»پدیدی و فاعلیت مختارانه آدمی جایی نمی‌گذارد و لذا طرح دیگری در شناخت عالم و آدم باید ریخت:

بـاز بـر رفتـه و آینده نظـر باید کرد
هله برخیز که اندیشـه دگر باید کرد
گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفـت ایـن بتـکـده را زیر و زبر بایـد کرد

معجزه شگفت‌آور تاریخ و آفرینش، در نظر نوگرای اقبال، همین است که از دل «خاک مجبور»، اختیار سر برمی‌آورد و حتی پرده‌نشینان ملکوت را به تعجب وا می‌دارد:

نعره زد عشق که خونین جـگری پیدا شد
حسـن لرزید که صـاحب‌نظـری پیدا شد
فطـرت آشـفت که از خـاک جهان مجبور
خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر‌ای پرده‌گیان! پرده‌دری پیدا شد

شعرحماسی اقبال پرسوز و پرشور هم هست و ازین حیث به اشعار مقتدایش، جلال‌الدین بلخی‌، شباهت بسیار دارد. در نگاه وی، آنچه شعر را از حکمت (فلسفه ورزی) جدا می‌کند، همین سوز دل است:
بـوعـلی انـدر غـبار ناقـه گـم
دست رومی پرده محمل گرفت
این فروتـر رفت و تا گـوهـر رسـید
آن به گردابی چو خس منزل گرفت
حق اگر سـوزی ندارد حکـمت است
شـعر گردد چونکه سوز از دل گرفت

بی‌جهت نیست که سوز و آتش و شعله و شراره این همه در کلمات او تکرار می‌شوند:

چون چراغ لاله‌سوزم در خیابان شما
آتشـی در سـینه دارم از نیاکـان شما

***
شعله در آغوش دارد عشق بی‌پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من

و چنانکه دیده می‌شود اقبال در همداستانی با پیر بلخ، نه فقط تصوف عجزپرور، بل حکمت نازا و سرد و بی‌سوز را هم فرو می‌نهد تا به عشقی آتش‌صفت و بت‌شکن و آگاهی‌بخش برسد و آن را سرمایه حرکت و تحول سازد. وی در دو بیتی زیر، با الهامی آشکار از جلال‌الدین عزیز، تیشه و شرر را می‌ستاید و «بحث» از شرر را به فیلسوفان بی‌درد می‌سپارد:

بـه ضـرب تیشـه بشـکــن بیسـتـون را
که فرصت اندک و گردون دو رنگ است
حـکیمان را در این اندیشـه بـگـذار:
شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است؟

که آشکارا یادآوری حکایتی است ازدفتر سوم مثنوی که کسی بر قفای کسی دیگر سیلی می‌زند و آن کس به فکر تلافی می‌افتد. سیلی‌زن می‌گوید اول سوال مرا پاسخ بده، سپس تلافی کن. سوال این است صدایی که در اثر سیلی من از قفای تو برخاست، از دست من بود یا از گردن تو؟ سیلی‌خورده می‌گوید این سوال را از بی‌دردان بپرس. من دردمندم و مجال چنین اندیشه‌ ورزی‌های بی‌دردانه را ندارم:
گفت از درد این فراغت نیستم
که در این فـکر و تفـکر بیستم
تو که بی‌دردی همـیـن اندیـش این
نیست صاحب درد را این فکر هین

تفاوت معنی‌داری که بعدها، دکتر علی شریعتی میان ابوعلی و ابوذر در افکند هم، از این جنس بود. اقبال در این نظرگریزی و عمل‌گرایی و طرد حکمت نازا و شوق به عشق خلاق چندان بی‌پروایی می‌کند و پیش می‌رود که اشعارش یادآور آن سخن مارکس می‌شود که «فیلسوفان جهان را تفسیر کرده‌اند اما سخن بر سر تغییر آن است» و آشکارا دست جهانگشا را بر جام جهان‌نما تقدّم می‌بخشد:
از هـمه کـس کـناره گـیر، صـحبت آشـنا طلب
هم ز خدای، خود طلب. هم ز خودی خدا طلب
عشق، به سر کشیدن است شیشه کاینات را
جام جهان‌نما مجو. دست جهان‌گشـا طلب

این همه عشق و چالاکی و جنون و شوق به ویرانگری و آفرینش که در شعر اقبال موج می‌زند، او را به جایی می‌رساند که قصه ختم نبوت را که در جای دیگر فیلسوفانه به آن پرداخته است، پرداختی شاعرانه دهد و آشکارا بگوید که پیامبری و امامت، متعلق به دوران ماقبل مدرن است و پیغمبر دیگری در راه نیست و بشریت به چراغ آسمانی تازه‌یی نیاز ندارد، پس نومید از آسمان، باید چراغ زمینی خود را برافروزد و تمنّای محال نکند. وی رَجعت موعود شیعیان را هم از جنس باز شدن دوباره درهای آسمان می‌داند و آن را به حکم ختم نبوّت ناممکن و نامطلوب می‌شمارد:

ز خـاک خویش طـلب آتشی که پیدا نیست
کـه جـلوه‌‌ی دگری در خـور تـقاضـا نیست
بـه مـلک جـم ندهـم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست»
اگرچه عقل فسون‌کار لشکری انگیخت
تو دل‌گرفته نباشی که عشق تنها نیست
شـریـک حـلـقـه‌ی رندان باده‌پیما باش
حذر ز بیعت پیـری که مـرد غوغا نیست

آتشی که پیدا نیست، همان آتش نبوت است که ابتدا راه را بر کلیم‌الله روشن کرد و سپس از گریبان او سر برآورد. تقاضای جلوه‌ی دیگر کردن، تمنّای محال است و لذا:

چراغ خویش برافروختم که دست کلیم
در ایـن زمـانـه نهان زیـر آسـتـیـن کـردنـد

پیامبری برای اقبال معنای شورشگری و شیرصفتی و تمدن‌آفرینی و مرد غوغا بودن و تصرّف و طرّاحی کردن دارد:

دلبری بی‌قاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پـیغـمبـری است

و همین او را به مصاف افلاطون هم می‌برد تا از فلسفه «گوسفند‌پرور» او انتقاد کند و وی را بانی تصوف دنیاگریزی بشمارد که مسلمانان را نیز چندی فریفته خود داشته است:

راهب دیرینــــه افلاطــــون حکیــــم
از شـمـــار گوسـفنــــدان قــدیـــــم
گفـت سـرّ زنـدگـی در مُــردن است
شـمع را صد جلوه از افسـردن است
گـوســفـنـــدی در لـبـاس آدم است
حکـم او بر جان صوفی محکم است
قـوم‌هـا از سـُکـر او مسـموم گشت
خُفت و از ذوق عمل مـحـروم گشت

اشاره اقبال به قصه‌ای است که در «اسرارخودی» می‌آورد که در مرغزاری، شیران بر گوسپندان مجاور هجوم می‌بردند و آنها را طعمه خود میکردند. گوسپندی زیرکی و خطر کرد و منبر موعظه‌ نهاد و شیران را پند داد که گوشتخواری بد است و علف از گوشت بهداشتی‌تر است و «تنگدستی از امارت بهتر است» و ذبح شدن بهتر از ذبح کردن دیگران است و ...

خیل شیر از سخت‌کوشی خسته بود
دل بـه ذوق تـن‌پـرسـتـــی بسـتـه بود
آمــدش ایــن پنـــد خـــواب‌آور پسنـــد
خــورد خامــی از فســـون گوسفنــــد
آن که کــردی گوسفنـــدان را شکـــار
کــرد دیـــن گـوسـفـنــدی اختیـــار....

تأثیر نیچه بر اقبال در این آموزه‌ها سخت آشکار است، به‌خصوص مسیحیت‌ستیزی و ستایش وی از پیامبر اسلام، که قدرت را ارج می‌نهاده است. و اقبال که مفتون این سه حکیم آلمانی گوته و هگل و نیچه است، فرصتی را از دست نمی‌دهد تا شیفتگی و وفاداری خود را نسبت به آنان نشان دهد[۶]. ستایش قدرت و عزّت و هویّت که در شعر اقبال موج می‌زند، برخاسته از تاریخ و جغرافیایی است که وی در آن می‌زیسته: هندوستان مستعمره و دوران انحطاط مسلمین، و این هر دو او را فرا می‌خوانده است تا در تصوّف و تفلسف طعن بزند و عشق و عمل را برای احراز و ابراز هویت مسلمین ترویج و توصیه کند. او به تصریح خود از پیر روم فراوان آموخته است:

نـکـتـه‌هـا از پـیـر روم آمـوختـم
خویش را در حرف او واسوختم

و چنانکه خود در خاطراتش آورده است، در دوران دانشجویی در کمبریج انگلستان، هنگام خواندن مثنوی، به بیتی می‌رسد که فریاد برمی‌کشد و همسایگان را به تعجب وامی‌دارد، و آنگاه برای آنان توضیح می‌دهد که مسلمانان اگر همین یک بیت را سرلوحه حیات کنند، خاک بر سر انحطاط کنند:

دوست دارد یــار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفـتگی

وچنانکه آورده‌اند در سال آخرین حیات که به اصناف عوارض از جمله عارضه بینایی مبتلا بود،تنها دو کتاب بر کنار بستر او بود: قرآن و مثنوی.

وی بر سر حجره‌نشینان نظروَرز اما بی‌عمل فریاد می‌زند که «لا» را با «اِلّا» بیامیزند و خلیل‌آسا بر سر نَمرودها نعره بزنند:
ای که اندر حجره‌ها سازی سخن
نـعـره‌ی لا پیـش نَـمـــــرودی بـزن

اقبال به گواهی اشعارش، خصوصاً در امر اصلاح و احیاء دین، هم ناظر به هویت بود هم به حقیقت و معرفت، برخلاف سیدجمال اسدآبادی و روح‌الله خمینی که بیشتر به اسلام هویت می‌اندیشیدند و صاحب نظریه‌ای در بازسازی فکر دینی نبودند.[۷] و نیز برخلاف محمد عبده و فضل‌الرّحمان که بیشتر مجذوب اسلام معرفت بودند و در زدودن خرافات و پالایش دین و نظریه‌پردازی برای فهمی تازه از آن، به جان می‌کوشیدند. اقبال به حق، ذوعینین و ذوجناحین بود و نیک می‌دانست که جَستن از انحطاط، تنها با سپاهیگری و تسلّط بر قوه مجریه حاصل نمی‌شود (پنداری که در انقلاب ایران بود و هست)، جهدی تئوریک هم لازم است و هویت باید مبنایی معرفتی داشته باشد، و گرنه خاکی می‌شود حاصلخیز برای تحجّری طالبانی. به همین دلیل بود که در بازسازی فکر دینی در اسلام نوشت که هیچ تمدنی بر عاطفه محض بنا نشده است.

وی از یک‌‌سو فکر دینی از خدا و نبوت و معاد تا فقه و کلام و سیاست را بازخوانی و بازسازی کرد و به‌خصوص دادِ اختیار و استقلال انسان مظلوم را از فلسفه و تصوف کهن و کلاسیک ستاند. و از سوی دیگر، اسرار خودی و رموز بیخودی، نوشت تا «خودی» را به مسلمانان بازگرداند و «هویت چهل‌تکه» آنان را رفو کند و مرزهای قومی و نژادی و وطنی و خاکی را درنوردد و به آن‌ها هویتی واحد در لوای ایمان بدهد:

مـا کـه از قیـد وطـن بیگـانـه‌ایــم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجـاز و چیـن و ایـرانیـــم مــا
شـبنـم یک صـبح خندانیــم مــا
حق تعالی نقش هردعوی شکست
تـا ابـد اســـلام را شـیــرازه بـسـت
دل ز غیر الله مسلمـان برکند
نـعـره لاقـوم بـعـدی می‌زنــد
خدمت سـاقیگری با مـا گذاشت
داد ما را آخرین جامی که داشت

نقد «فرنگ» هم که در شعر وی پررنگ است، هم رکن هویتی دارد هم معرفتی. از یک‌سو هویت سلطه‌گر غرب را که زداینده هویت‌های دیگر است، به چشم ملامت می‌نگرد و از سوی دیگر باطن تمدن زیرک غرب را، گریزان از قدسیّت و تهی از معنویت می‌بیند که به جسم وفا و به روح جفا می‌کند:
از مـن‌ ای باد صبــا گـوی به دانـای فـرنـگ
عقل تا بال گشـوده است، گرفتارتر است
عجب آن نیست که اعجـاز مسـیحـا داری
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است

شاید شاعرانه‌ترین بیان این جلال‌الدین دوران، در نسبت عقل مدرن با دین در این ابیات حافظانه است که می‌درخشد:
عقل چون پـای در این راه خم اندر خم زد
شعـلـه در آب دوانیـد و جـهان بـر هـم زد
کیمیــاسـازی او ریـگ روان را زر کرد
بر دل سـوخته اکسیر محبت کم زد
وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم
رهـزنـی بــود، کمیــن کــرد و ره آدم زد
هنرش خـاک بـرآورد ز تهـذیب فرنگ
باز آن خاک به چشـم پسر مریم زد

این تمدن همین که قد ّمی‌کشد و دست به زانوی خود می‌گیرد و از خاک طلا می‌سازد و شعله در آب می‌دواند و بمب جهان برهم‌زن اتمی می‌سازد، پشت به مسیح می‌کند و خاک در چشم پسر مریم می‌زند و چشم بر آفتاب و دل به ماهتاب می‌بندد.

همین مزاج تباه دهر و زمانه «دهریت»پرور بود که ارادت اقبال را به ختم رسولان افزون‌تر کرد تا قدر رسالت او را بیشتر شناخت، و حضور معنویت‌بخش و وحدت‌بخش پیام او را در میان مسلمانان، چون نَفَس نسیم برای نوازش گلستان ضروری دانست.[۸] از یک‌سو می‌نالید که:

گشته‌ام هم در عجم هم در عرب
مصطفــا نـایــاب و ارزان بـولـهــب
و از سویی با وی می‌گفت:
گرچه کِشت عُمر من بی‌حاصل است
چـیـزکـی دارم کـه نـــــام او دل است

و با این دل ‌سوخته عاشق بود که کوشید تا به مدد اشعار آتش‌آلود و حکمت‌آمیزش، سوزی دوباره در دل مسلمانان نهد و آنان را از نابینایی تاریخی و ناکوشایی سیاسی و نارسایی عقلانی برهاند.

محمد اقبال امروز برای ما دو متاع کلان دارد یکی کلام جدید و دیگری عرفان جدید. اولی را در فلسفۀ او و دومی را در اشعار او باید جستجو کرد.

***

خوش دارم که در پایان این مکتوب نارس و نارسا که «چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی»، پاره‌ای از اشعار خود را بیاورم که سی سال پیش در خطاب به آن قهرمان اقبالناک هویت و معرفت عالم اسلام سروده‌ام، و پیشاپیش می‌گویم: «هزار جامه معنی که من بپردازم/ به قامتی که تو داری قصیر می‌آید»:
ای چـراغ لاله در بـزم عجم
فیلسوف رزم و سردار قلم
نازم آن چشمان که از حق سرمه یافت
پــرده‌هــای حــال و فــردا را شـکـافــت
چـون بهـــاری در زمسـتـان آمـدی
هوش بودی، سوی مستان آمدی
چون ز احیای شریعت دم زدی
آتـش انـدر جـان نـامحـرم زدی
آن دلیـری‌ها که در بانگ تو بـود
کِی تواند گوش نامحرم شنود؟
جامه‌ای از بـرق پوشیدی چو رعد
بر مسـلمانان خروشیدی چو رعد
«کای ز خود پوشیــده خود را بـازیـاب
در مسلمانی حرام است این حجاب»
بانگ تو در سینه‌ها مسکن گرفت
غـافلان را شـعله در خرمن گرفت
ای جلال‌الدین دوران راسـت خیــز
رسـتخیزی سـاز پیش از رستخیز
صدهزاران آفرین بر جـان تو
بـر روان پـیر مـعنـی دان تو
ای صبا‌ ای پیک دورافتادگان
شوق ما را تا مـزار او رسان


عبدالکریم سروش

اردیبهشت ۱۳۹۲


پانوشت ها :


۱ ـ نگاه کنید به نقد مطهری بر اقبال: مرتضی مطهری، «نهضت‌های اسلامی در صد ساله اخیر »، تهران ۱۳۵۷ ،و نیز بنگرید به نقد سروش بر مطهری: عبدالکریم سروش، «خاتمیت پیامبر»، ۱ و ۲، بسط تجربه نبوی، (مجموعه مقالات)، مؤسسه فرهنگی صراط، تهران ۱۳۸۵.

آقای ماکان علاوه بر ترجمه بازسازی فکر دینی، مقالات بسیار در باب مکتب اقبال و شعر او منتشر کرده اند که مغتنم است. دکتر علی شریعتی نیز در کتاب «ما و اقبال» به اندیشه‌های انقلابی اقبال نظری و گذری داشته است. حسینیه ارشاد از مروّجان آراء انقلابی اقبال بود و قبل از انقلاب در این زمینه شوری بر پا کرد وحتی سر درِ حسینیه را با اشعار او مزیّن نمود. درسال ۱۳۶۳ رهبر کنونی جمهوری اسلامی ایران در کسوت رئیس جمهور به پاکستان سفر نمود،و پس از بازگشت، انجمنی بنام اقبال آراست و خطیبان بسیار، از جمله خود او در آن سخن گفتند. اشعار صاحب این قلم که درپایان مقاله می‌آید هم در آن انجمن قرااَت شد. پاکستانی‌ها اگرچه قدر فضل‌الرّحمن را چنانکه باید نشناختند، درباب اقبال سنگ تمام گذاشتند و یک آکادمی معظم بنام او بر پاکردند وکتابها نوشتند و آثار اورا به سراسر جهان بردند. ایرانیان هم حرمت او را نگاه داشتند و در پای او بذل سخن و ادب کردند، اشعارش را در کتاب‌های درسی مدارس آوردند و از صدای جمهوری خواندندومی‌خوانند که همه مشکورست اما ازقول حافظ باید گفت:
در حق من لبت این لطف که می‌فرماید/ سخت خوبست ولیکن قدری بهتر ازین.

۲ ـ ابوحامد محمد غزّالی، احیاء علوم الدین.
۳ ـ بازسازی فکر دینی اسلامی، رکنستروکتین آاف رلیگیوس تات این عثالعمع.
۴ ـ دکنستروکتین
۵ - امرگنک
۶ - اقبال، قلب نیچه و مارکس را مؤمن، و دماغشان را کافِر می‌دانست:
درباب نیچه می‌گوید:
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت/ قلب او مؤمن، دماغش کافرست
ودرباب مارکس:
صاحب سرمایه از نسل خلیل/ یعنی آن پیغمبر بی‌جبرییل
درکلامش حق بباطل مضمرست/ قلب او مؤمن دماغش کافرست

وی درباب هگل هم یک دوبیتی دارد که نمی‌توانم اعجابم را از آن پنهان کنم:

حکمتش معقول و ، بامحسوس در خلوت نرفت/ گرچه فکر بکر او پیرایه بندد چون خروس
طایر فکر فلک‌پرواز او دانی که چیست/ ماکیان کز زور مستی خایه بندد بی‌خروس

و دانایان دانند که درین تمثیلات، گوهر روش تجریدی هگل چه استادانه تلخیص شده است

۷ - آیت الله خمینی یک انقلاب بی‌تئوری را رهبری کرد که پس ازسی وسه سال کارش به نظامیگری وبمب آوری رسیده است.من در مقالی دیگر به این عاقبت عقیم خواهم پرداخت،باذن الله.
۸ - عشق محمد اقبال به محمد مصطفا (ص) همچون:
عشق سعدی نه حدیثی‌ست که پنهان ماند/ داستانی‌ست که بر هر سر بازاری هست
نوشته‌اند نام محمد که بر زبانش جاری می‌شد، همزمان اشک هم از چشمانش جاری می‌شد. یکی از فرزندانش را که گویا اهانتی به رسول اکرم کرده بود، برای همه عمراز خود طرد کرد. وی علاوه بر نعت‌های بلند و بلیغ که درباره پیامبر داشت، حسرتی هم داشت که ناکام ماند:
هست شأن رحمتت گیتی‌نواز/ آرزو دارم که میرم در حجاز