اسلام و چالشِ لیبرالیسم
عبدالکریم سروش
نگاه ظاهر بینانه به ما میگوید که احتمالا لیبرالیسم و اسلام باید آشتی پذیرتر باشند تا مارکسیسم و اسلام، اما حقیقت جز این است
به نام خداوند
خوب، در مقابلِ اسلام، چالشهای بسیار هست. یعنی امور بسیاری هستند که اسلام را مورد سوال قرار میدهند و به صورتِ جدی آنرا به مبارزه می طلبند. برای هر مسلمانی، برای هر کسی که دلی در گروِ آیندهٔ ایران دارد، شناختنِ این چالشها و رفع و حلِ آنها یک فریضه است.
من خود از کجا به این موضوع رسیدم ؟ از یک ملاحظه بسیار ساده که اکنون مکرر هم شده است، و آن عبارت است از سالگردِ وفاتِ مرحوم دکتر علی شریعتی و نحوه مواجههٔ حکومتِ ایران با این امر. دوستانی در این جمع داریم که دورانِ قبل از انقلاب را به یاد دارند، دوستانِ بسیاری هم داریم که جوان تر از آنند که در آن دوران زیسته باشند اما لاجرم اخبارِ مربوطه را دنبال کردهاند. باری مرحومِ دکتر شریعتی هر که بود و هر چه گفت، شخصیت بسیار نام آور و موثری در تاریخِ معاصرِ ایران بود. قبل از انقلاب، خصوصأ چند سال مانده به انقلاب، مطرح ترین شخصیتِ ایران بود و در میانِ جوانان، دانشجویان، تحصیل کردگان، دانشگاهیان و استادان بیشترین چیزی که مورد بحث بود، آراء وی بود. روحانیان هم البته ضلع دیگری از این حادثه بودند، آنها هم در تنورِ گرمِ انتقادات می دمیدند و تقریبا به طورِ یکپارچه با شریعتی و با حسینیه ارشاد مخالفت میورزیدند. کتابهای او یک چند ممنوع بود و همین که انقلاب رخ داد و آن ممنوعیت برداشته شد، آثارِ شریعتی سیل آسا در جامعه جاری شد و انتشارِ میلیونی در ایران پیدا کرد. خوب، این از برکات دورانِ اولیه انقلاب بود، عطشی که نسبت به آراء شریعتی احساس می شد و منعی که در مقابلِ آن ایجاد شده بود، مشتاقان را به سوی خواندنِ آثارِ او و جرعه گرفتن از جویبارِ اندیشه او حریصانه میراند. اما این امر برای مدتِ طولانی نپایید و همین که حکومت مستقر شد و روحانیان بر اریکهٔ قدرت نشستند و اعتمادِ به نفس به دست آوردند، به تصفیه حساب با این و آن و با زید و عمرو و تاریخِ گذشته و مصدق و روشنفکران و .... از جمله دکتر شریعتی پرداختند. دکتر شریعتی در آن زمان آشناترین دشمنِ روحانیت قلمداد میشد و به همین سبب پاره یی کتابهای او به محاق رفت و ممنوع الانتشار شد. از آن طرف گروهها و کانون هایی برای نشر اندیشههای شریعتی پدید آمد و همان دو دستگی که قبل از انقلاب وجود داشت، پس از انقلاب هم ادامه یافت، گروهی هوادار و گروه دیگر هم مخالفانی که حاضر به شنیدنِ نامِ شریعتی نبودند و او را کافرِ مطلق می شمردند و حتی روحانیانی را سراغ دارم که رسما در قم بیان میکردند که جایگاهِ شریعتی در قعرِ جهنّم است.
خوب، سالیانِ ابتدای انقلاب اینچنین گذشت، اما ناگهان روحانیانِ ما و خصوصا گردانندگانِ سیاست به این نکته توجه پیدا کردند که شریعتی متاعی نیست که آن را ارزان به مخالفان واگذارند. بهتر است که خودشان تملک آن را به عهده گیرند و نگذارند که از آنِ دیگران باشد. آشکارا جوّ عوض شد و شریعتی از نو کشف شد و سیل عنادی که علیه او جاری بود به راستای مقابل برگردانده شد و رفته رفته شریعتی بدل به یک شخصیت نیمه محبوب و سپس محبوب گردید. نام او که سالها از رادیو و تلویزیون شنیده نمیشد، دوباره به میان آمد، پاره یی از آثار و آراء و نوشتههای او از تلویزیون و رادیو پخش شد و رفته رفته شریعتی به صورت شخصیتی مصور شد کمابیش در راستای حکومتِ کنونی، که اگر چه احیاناً خطاهأیی هم داشته ولی من حیث المجموع در صراط مستقیم حرکت میکرده است. این موضع رسمیِ کنونی حکومت اسلامی در ایران است و چنان که گفتم روز به روز غلظتِ و رنگِ بیشتر پذیرفته و اکنون تقریبا هیچ روزنامهٔ رسمی یا غیرِ رسمی نیست که از شریعتی بد گویی کند یا او را از آنِ انقلاب نداند یا خدماتِ او را به انقلاب نستاید. این ماجرای شریعتی بود. در این امر البته موضعگیری شخص رهبر انقلاب یعنی آقای خامنه ای بی تاثیر نبود که به شریعتی فی الجمله ارادتی دارد و حتی رفتار مطهری در مقابل او را تندروانه میداند.
حال مقایسه کنید مرحوم دکتر شریعتی را با مرحوم مهندس مهدی بازرگان. بازرگان هم چهره ناآشنایی نبوده و نیست، همهٔ ما او را کم و بیش میشناسیم، او هم مبارزاتِ خود را قبل از انقلاب آغاز کرد، یک فردِ فرنگ رفته، دانشگاه دیده و استاد دانشگاه بود و بنا بر تکلیف دینی پا در راه مبارزه سیاسی نهاد و فداکاری و گذشتِ بسیار کرد، شغلِ خود را، استادی خود را از دست داد و به زندان رفت، زندانِ تهران و زندانِ برازجان، و تن به مشقتهای بسیار داد. با این همه مرامِ و مشی خود را مطلقاً عوض نکرد و با بصیرت کامل حرکتِ خود را به پیش برد و حتی پس از انقلاب که بسیاری از جوانان بلکه پیران جوّ گیر شدند و حرکاتِ انقلابی مجنون واری صورت دادند و پیرانِ پخته یی چون او را طرد کردند (هیچ فراموش نمی کنم دنباله روی بعضی از بزرگسالان را مثل احمد شاملو و ..از مجاهدین خلق و اسیر شعارهای آنها شدن )، مرحومِ بازرگان ابداً از خط خود تخطی نکرد. او به درستی میدانست چه میگوید و چه میکند و چه میخواهد .
دریغا که پس از سالها مبارزه در آرزوی نشاندن نهال تحول در جامعه ایران ( و خوشبختانه چندان ماند تا این تحول را به چشمِ خود ببیند و نتایجِ زحماتِ خود را به دستِ خود از درختِ عمل و تجربه بچیند)، این نهالِ نوخاسته به او وفا نکرد و کسانی که بر سریرِ قدرت نشستند به زودی با او وداع گفتند، آنهم نه وداعِی دوستانه بل طردی خصمانه. و تلخی این فراق همچنان در کام ملت باقیست. بازرگان کناره گرفت، یک کناره گیری منتقدانه و معترضانه، و تا پایانِ عمر به نهج و طریقه خود وفادار ماند .
در اندیشه شناسی معاصر معمولا مرحوم شریعتی را متمایل به چپ و به سوسیالیسیم میشناسند که سخن چندان ناروا و ناصوابی هم نیست. مرحوم شریعتی محصول دوران انقلابِ الجزایر و ناظر در افتادنِ انقلابیون الجزایر با ارتش فرانسه بود، و خودش هم به حکمِ جوانی و به حکمِ حوادث و وقایعی که در کشور میرفت و با تجربه ای که از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ داشت، یک جوانِ پر شورِ انقلابی بود و تئوریهای مربوط به انقلاب را یکی یکی از سوسیالیسم و مارکسیسم بر گرفته بود و در دل نشانده بود و وقتی که با انبانی از اندوختههای تئوریک و تجربههای انقلابی به کشور برگشت آنها را به بلیغترین زبان با مردم در میان نهاد و کوشید که انقلاب را با اسلام یا اسلام را با انقلاب آشتی بدهد و گره بزند و این بزرگترین دست آوردِ او بود : تبیین و تدوین و تاسیسِ یک اسلامِ ایدئولوژیک انقلابی .
وی چنان که میدانید به نحو گزینشی امام حسین را، زینب را و ابوذرِ غفاری را مطرح کرد، از یکایک اینان یک شخصیتِ انقلابیِ روزآمد ساخت و در اختیارِ جوانان نهاد. سخنرانیهایش حقیقتاً خون را در رگهای جوانان به جوش میآورد و از هر یکی یک چریکِ بالقوّه میساخت و بی جهت نبود که او را معلمِ انقلاب نامیدند. او معلمی و تئوری پردازی کرد و تئوریهای او هم سخت مؤثر افتاد، به طوری که اگر او نبود دانش آموختگان و فرهیختگان کمتر جذب آیت اله خمینی می شدند و بیشتر عامّه مردم به دنبالِ او میرفتند، اما وقتی شریعتی پا به میدان نهاد و آراِء خود را بسط داد و منتشر کرد، این گروهِ بزرگ که هیچگاه روحانیان متولی آنها نبودند، جذب روحانیت و آیت اللهِ خمینی شدند و پا به صحنه انقلاب نهادند. انس و نزدیکی شریعتی با اندیشه چپ امر انکار ناپذیریست. از آن طرف مرحومِ بازرگان مشهور بود ( و شهرت ناروایی نیست ) که با اندیشهٔ لیبرالیسم آشناتر و مأنوس تر و به آن پابند ترست. بازرگان کتابی بر علیه مارکسیسم نوشت و در تمامِ آراء و آثارِ خود آنچه را که الگو قرار میداد غربِ لیبرال بود، و جوانان را ترغیب میکرد که از غربیان بیاموزند. مقولهٔ کار که در اروپا این قدر مقدس و مهم است و نزد ما این همه خوار و خفیف است، خصوصا مورد توجهِ اکیدِ بازرگان بود و می کوشید توضیح بدهد که کار نکردن و آقامنشی کردن و کارگری را پست شمردن، مطلقاً با دیدگاههای دینی وفقی و موافقتی ندارد. نرمخویی و قانونگرایی و علم گرایی و گام بگام عمل کردن و پرهیز از تندروی و حزب الله بازی و غرب ستیزی و مهدویت گرایی و چریک ستایی و چپ روی چه پیش از انقلاب و چه پس از آن لقب لیبرال را برای او به ارمغان آورد .
بگذریم از این که پس از انقلاب، توده ایها یکی از خیانتهای بسیاری که به ایران و ایرانیان کردند همین بود که لفظِ لیبرال را بدل به یک دشنام کردند و با کمالِ تاسف روحانیتِ مقلد و چپ زده ما هم این راهِ غلط را در پیش گرفت و لیبرال معنایی پیدا کرد معادل فاسق و بی ناموس. من کاملا به یاد دارم که وقتی سید احمدِ خمینی در باب وقایع قبل از انقلاب سخن میگفت، یعنی در باب سفر آیت اله خمینی از عراق به کویت و از کویت به فرانسه، اولا نام نمی برد که چه کسی این راهنمایی را به آیت اله خمینی کرده است ( همه می دانیم که آقای دکتر ابراهیم یزدی بود که به او پیشنهاد کرد که اختیار کردنِ یک کشورِ آزاد به نفع اوست، چون میتواند صدای خود را به همهٔ جهانیان برساند، بر خلاف عراق و کویت که در آنجاها مجالِ نفس کشیدن نیست) سید احمد خمینی باشاره و با تخفیف میگفت بله یک فردِ لیبرال آمد پیشِ آقای خمینی و چنین و چنان گفت. هم حق ناشناسی در این سخن موج میزد هم تخفیف و تحقیر و هم در تله دشمن افتادن، یعنی خنجر دشمن را در پهلوی دوست فرو بردن. اکنون که ما کلمهٔ لیبرال را به کار میبریم، چنان سوء استفاده هایی مطلقاً نا بخشود نی ست. لیبرالیسم یک مکتب بسیار استخواندار و مهم در سیاست و اقتصاد مغرب زمین است و با چند فحش توده یی و کمونیستی از میدان بدر نمیرود.
خوب، اینها همه مقدمه بود تا من به شما بگویم آن ملاحظه معنی دار را : مرحوم شریعتی با همه گرایشهای چپ روانه و سوسیالیستی اش، نهایتاً مقبول سیستم حکومت جمهوری ایران افتاد. نهایتاً این حکومت توانست اختلافات خود را با او کنار بگذارد یا نادیده بینگارد و شریعتی را از آنِ خود کند و بهای اندک آن را هم بپردازد. شریعتی را از آن خود کردن چندان مشکل هم نبود، همهٔ حرف من این است، جهد بسیار نمیخواست، هزینهٔ فراوان نداشت. شریعتی در بخش هایی از آراء خود البته با روحانیان و روحانیت مخالفت هایی کرده بود، اما روحانیان دندان روی جگر گذاشتند و آنها را نادیده گرفتند. درعوض حجم عظیمی از آثار و تعلیمات او، تعلیمات چپ بود که کوشیده بود برای آنها پایگاههای عقیدتی و استنادات قرانی پیدا کند، مفاهیمی مثل مستضعفین و ناس و شهادت و قیام و قهر انقلابی و فعالیت چریکی زیرزمینی (تقیه) را شریعتی از قرآن و تاریخ استخراج کرده بود و به کار گرفته بود و از تشیع حزبی انقلابی و از اسلام یک ایدئولوژی دنیوی ساخته بود و به غرب کافر و لیبرال حمله برده بود و اینها کم خدمتی نبود، بر خلاف بازرگان که هیچیک از این حسنات را نداشت .
لذا روحانیون ما وقتی خواستند که شریعتی را دوباره جذب کنند و به تملک خود در آورند، از آن بخش ضد روحانیت او چشم پوشیدند و به بقیهٔ تعالیم او چشم طمع گشودند. آن چه را که او تحت عنوان اندیشهٔ چپ مطرح کرده بود، کمابیش قابل قبول یافتند و کنار آمدنی و بکار گرفتنی دانستند. مخصوصا مفهوم امامت و امّت و رهبری هدایت گرانه را.
اما از آن طرف، اکنون ۳۰سال است که حاکمان روحانی با آراء بازرگان نتوانسته اند کنار بیایند، با این که اگر به لحاظ ظاهری حساب کنیم و اعمال جوارحی را در نظر بگیریم بازرگان از مرحوم شریعتی در عمل به آئینها و مناسک دینی بسیار جدی تر بود و همهٔ روحانیان اذعان داشتند که او به لحاظ شخصی، مرد متشرع و متدینی است و به حلال و حرام شرعی بسیار پایبند.
اما با همهٔ این احوال بازرگان از روحانیان و از حکومت جمهوری اسلامی نمرهٔ قبولی نگرفت، نه دیانتش و نه سیاستش، هیچ کدام. اما شریعتی با این که مورد تلخترین و زشتترین حملهها بود از ناحیه مطهری و.... ( طوماری که قبل از انقلاب توسط روحانیان علیه شریعتی امضا شد فوق العاده خواندنی و عجیب است ) با همهٔ این حملهها و همهٔ این امضاها، عاقبت نمرهٔ قبولی گرفت و در زمره خواص و محارم در آمد و نام او را در پرونده نیکان نوشتند و توبه ناکرده اش را پذیرفتند. خوب، چرا این اتفاق افتاد ؟ این برای من سوال بود و اهمیت داشت. چرا بازرگان مطرود حکومت است، اما شریعتی محبوب و مقبول ؟ جواب اصلی و اساسی من که دربارهٔ آن توضیحاتِ بیشتر خواهم داد همین است که اسلامِ روحانیتِ، اسلام واقعا موجود، با مارکسیسم بیشتر بر سرِ مهر است تا با لیبرالیسم و چالشی که مارکسیسم نسبت به اسلام دارد بسی سبک تر و سهل تر است تا چالشِ لیبرالیسم. به همین سبب امروز، روحانیان و حاکمانِ جمهوری اسلامی در مقابل با لیبرالیسم روزگارِ دشوار تری دارند تا آنگاه که در مقابل مارکسیسم ایستاده بودند .
مشاهده ظاهر بینانه، خلاف این را به ما میگوید. ظاهراً مارکسیسم آتئیست است، بی خدا و ضدّ خداست، نافی دین و نبوت است، نافی وحی و آخرت است و به هیچ عنوان سر آشتی با دین داری و دین ورزی ندارد. در حالی که لیبرالیسم علی الظاهر چنین مفاد و معنایی ندارد. ممکن است یک شخص لیبرال خودش بی دین باشد، اعتقادی به وحی و نبوّت نداشته باشد، ولی مکتب لیبرالیسم چنین اقتضایی ندارد. یک انسان لیبرال میتواند یک مسیحی خوب باشد، میتواند یک مسلمان خوب باشد و یک جامعه لیبرال مثل آمریکا، ۷۰ درصد مردمش میتوانند روندگان به کلیسا و مسیحیان متدین باشند و بین اینها تعارض و تناقضی نبینند. لذا گرچه نگاه ظاهر بینانه به ما میگوید که احتمالا لیبرالیسم و اسلام باید آشتی پذیر تر باشند تا مارکسیسم و اسلام، اما حقیقت جزاین است. و همین است سرّ این امر که شریعتی سوسیالیست چپ گرا در عداد قبول شدگان قرار میگیرد، اما بازرگان متدین لیبرال، همچنان مطرود است و سایه اندیشه و شخصیت او را با تیرعداوت و خصومت میزنند و به هیچ حیله یی نمیتوانند او را جزِو خودیها در آورند .
شریعتی خودی شد، اما بازرگان هنوز نا خودیست و فقط بازرگان نیست، من بازرگان را به عنوان یک مصداق برجسته ذکر کردم و الا کثیری از افراد دیگر را هم میتوانید نام ببرید و در کنار بازرگان بنشانید که همه با او هم سرنوشتند. و از آن طرف کسان دیگری را در زمرهٔ شریعتی صفت ها. چرایی این مطلبست که خیلی مهم است. حالا بگذارید من نمونههای دیگر را هم ذکر کنم تا صورت مساله شکافته تر و روشن تر بشود و آنگاه به تحلیل دست ببریم :
به آهنگها و ترانه هایی که خانوم امّ کلثوم در مصر خوانده بود گوش میکردم، یک قصیده نسبتا بلند را تماماً در حضور ملک فاروق در مصر میخواند. ملک فاروق آخرین پادشاه مصر بود که سلطنتش به دست جمال عبد الناصر بر افتاد. نوشته اند که ملک فاروق را آن اشعارخوش نیامد و مجلس را ترک گفت. اشعار از که بود ؟ از یکی از مشهورترین شعرای مصر در قرن بیستم به نام احمد شوقی که لقب امیر الشعرا را به او داده اند، لقبی مناسب و بر حق. امیر الشعرا بود، از جوانی شعر میگفت، شاعر آریستو کراتی هم بود، یعنی در دربار می زیست و با بزرگان و اشراف نشست و برخاست داشت .
این قصیده را آقای احمد شوقی دربارهٔ پیامبر اسلام در سال ۱۹۱۲ گفته است. انقلاب روسیه کی به وقوع پیوست ؟ ۱۹۱۷ ، یعنی پنج سال قبل از انقلاب روسیه و درست صد سال پیش. در این اشعار که در حضور ملک فاروق خوانده میشود، در خطاب به پیامبر اسلام میگوید که :
الاشتراکیون انت امامهم لولا دعاوی القوم والغلواءُ
داویت متئداً وداووا طفرة ً واخفّ من بعض الدواء الداءُ
فلو انّ انساناً تخیر دینه مااختار الا دینک الفقراءُ
" تو پیشوای سوسیالیستها هستی، ولی سوسیالیستها تند روی میکنند. همان مرض هایی را که آنها میخواستند با تند روی شفا ببخشند، تو با نرمش شفا بخشیدی. گاهی دارو از مرض هم بدتر میشود." و بعد میگوید که اگر بنا بود آدمیان خودشان دینشان را اختیار کنند، فقرا میآمدند و دین تو را انتخاب میکردند "
ملاحظه کنید، از ۱۹۱۲ ما مسلمانها، یک شاعر آریستو کرات و اشراف منش را داریم که در وصف پیامبر و در مدح او میگوید که تو پیشوا و امام سوسیالیستها هستی و همان چیز هایی که اشتراکیون و سوسیالیستها میگویند کمابیش تو هم گفتی و هواداران و پیروان تو در درجه اول فقرا و پا برهنه ها هستند و تو کسی بودی که خواستی فقرا را بر کشی و اشراف را فرو کوبی و سوسیالیستها هم که غیر از این نمیگویند. از این جا شما قصه را دنبال کنید و بیایید جلو تر .
بسیاری از رفرمیستها در جامعه اسلامی، بلا تردید از سوسیالیسم و از طریقت چپ تاثیر پذیرفته بودند. بعنوان نمونه از دو تا از بزرگان نام می برم، اولی مرحوم سید محمد باقر صدر که یک مرجع مسلم شیعه بود. ایشان کتابی دارد به نام " اقتصاد نا "، نمیدانم این کتاب را دیده اید یا نه. ما در جوانی با شوق و شور این کتاب را میخواندیم، چون می خواستیم ببینیم که اقتصاد اسلامی چیست. این کتاب در همان ایام به فارسی هم ترجمه شد، کتاب نسبتا سنگینی بود و نشان می داد که مرحوم صدر کاملا مطالعه و فکر کرده است. دانش فقهی و دانش علمی اقتصادی او، همه آنها در آن کتاب گرد آمده بود اما نهایتاً و در پایان امر آنچه شما می دیدید یک نوع اقتصاد دولتی سوسیالیستی بود که ایشان در آن کتاب آورده بود و به منزله سیستم اقتصاد اسلامی معرفی کرده بود. این از یک طرف. از طرف دیگر در ایران، یک عالم بزرگ اسلامی چون مطهری، بحث هایی در باب اقتصاد اسلامی داشت و پس از انقلاب مجموعهٔ درسها و بحثهای ایشان به چاپ رسید. این کتاب آن قدر بوی سوسیالیسم می داد که آقای خمینی دستور داد آن کتاب را جمع و خمیر کنند و از بازار خارج کنند. ناشر آن کتاب ۲۰۰۰۰ نسخه از آن کتاب را که در آن موقع عدد بزرگی بود، همه را خمیر کرد، جز چند جلد که به صورت اهدا به بعضیها داد و یکی دو جلدی از آن به دست من هم رسید. آقای مطهری به صراحت در آن کتاب کوشیده بود که همان تز مارکسیستی مشهور را که ابزار تولید تحت مالکیت هیچ کسی در نمیآید و فقط مالکیت دولتی و جمعی بر میدارد تثبیت کند، و با استدلال فلسفی و دینی این رای را به اصطلاح جا بیندازد. روحانیانی مطلب را به آقای خمینی رساندند و او هم فرمان داد که آن کتاب از بازار جمع و از صحنه عمومی بیرون رانده شود .
می بینید که حتی در آن رده بالای مرجعیت و اسلام شناسی ( از روشنفکران به اصطلاح کم دانش بگذریم )، این اندیشهها رخنه کرده بود و به نحوی اسلامیزه میشد یعنی کوشیده می شد که با اسلام توجیه شود و در کنار اندیشه اسلامی بنشیند. خوب از این قبیل فراوان می شود مثال زد. حالا ببینیم چرا قصه از این قرار است و چرا چالش لیبرالیسم با اسلام چالش سنگین تریست و چگونه است که ما اکنون در دوران دشوار تری به سر میبریم؟
من به خوبی میتوانم تصور کنم که اگر نظام کمونیستی شوروی هنوز بر پا بود و فرو نریخته بود، حکومت اسلامی ایران از موقعیت بسیار عالی تری برخوردار بود. هم به لحاظ جهانی، هم به لحاظ اعتماد به نفس خود حکومت. چرا ؟ چون یک حکومت ایدئولوژیک قوی را در کنار خود می دید با یک پیشینه انقلابی و با یک ایدئولوژی تعریف شده که بسیاری از اجزاء و مؤلفه هاش به کار حکومت اسلامی هم میآمد و لذا راحت میتوانست به آن تکیه کند و در جهان عرض اندام کند و سر را بالا بگیرد و سر فراز باشد. دست کم شوروی گریبان این حکومت را به خاطر نقض حقوق بشر نمی گرفت. نا بهنگامی حکومت اسلامی و موضع دشوار تاریخی او، از آنجاست که در عصری واقع شده است که ایدئولوژی چپ و نظام سیاسی شوروی هر دو فرو ریخته اند و لیبرالیسم سر بر آورده است و اندیشههایش جهانی شده است و جزو بدیهیات زمانه در آماده است. زبان جمهوری اسلامی دیگر زبان زمانه نیست. در حالی که اگر دوران شوروی به پایان نرسیده بود، همچنان میتوانست یک زبان رقیب باشد، همچنان میتوانست اقناع کننده دیگران باشد. در ابتدای انقلاب که من هم در بعضی از مجالس و محافل حکومتی شرکت میکردم، به وضوح می دیدم که بعضی از صدر نشینان حکومت، مفتخرانه میگفتند که بله حکومت ما مثل شوروی ایدئولوژیک است، یعنی یک پشتوانهٔ فکری حیّ حاضر داشتند که به آنها قوّت قلب و اعتماد به نفس می داد. به همین سبب اکنون که آن پشتوانه ایدئولوژیک از دست رفته و آن اعتماد به نفس زایل شده، حکومت ایران بیشتر به زور متوسل می شود و این نکته بسیار مهمی است. شما اگر نتوانید مردم عاقل را با دلیل قانع کنید، یک راه دیگر بیشتر ندارید و آن این که آنان را با زور خاضع کنید. جمهوری اسلامی اکنون در وضعیتی قرار دارد که توانایی اقناع را از دست داده است ( مگر می توان نظریه ولایت فقیه را با حجّت عقلی به اثبات رساند؟)، نمیتواند عقلا و فرهیختگان را قانع کند و به همین سبب استفاده از زور میکند، یعنی دهان ها را میبندد، آنها را به زندان میاندازد، از خواندن کتاب و روزنامه محروم میکند و نهایتا مجبور به مهاجرت میکند.
خوب، حالا چرا این چنین است ؟ نکته اول که میخواهم عرض کنم نکته یی فلسفی و معرفت شناسانه است و آن عبارت است از مساله یقین. ببینید معرفت شناسی لیبرالیستی یک معرفت شناسی خطا انگار است یعنی دگماتیک نیست. شما همه در رشتههای علمی تحصیل کرده اید، آن هایی هم که در رشتههای فلسفی تحصیل کرده اند این نکته را بهتر تصدیق میکنند که کسب یقین و جزم در روزگار ما آنقدر دور از دسترس شده است که دیگر کسی به دنبالش نمیرود مگر در ریاضیات و منطق. در علوم و در فلسفه، به دنبال یک نظر قطعی و صد در صد یقینی گردیدن رویایی ست تعبیر ناشدنی. و این البته بدلیل بالا بودن استاندارد قطعیت و یقینیّت در دوران حاضر است. به قول یک فیلسوف، ما یقین داریم که به یقین نمیرسیم. امروز شما در علوم میبینید که تئوریها میآیند و میروند، در فلسفه میبینید ۲۰ سال از عمر مکتبی نگذشته رخت بر میبندد و در گرد و غبار تاریخ نهان می شود و مکاتب جدید از راه می رسند تا دوباره آنها هم رهسپار تاریخ بشوند و بر این قرار .
اساسا این که کسی با قطعیت تمام بگوید که حق فقط همین است و باطل فقط آن است، چنین چیزی در اندیشه جدید و مخصوصا در لیبرالیسم جایگاهی ندارد. درحالی که مارکسیسم اتفاقا با جزم و یقین پیوند ناگسستنی دارد. دگماتیزمی که در مارکسیسم است، حقیقتاً دیدنیاست. ماتریالیزم تاریخی را "علمی" میخوانند اما آنرا چون وحی منزل میشمارند! پلورالیزم در مارکسیسم جایی ندارد. مارکسیست ها حق اند و بقیه بطور مطلق باطل. عین این دگماتیزم، عین این یقین فروشی و باطل انگاریِ دیگران در اندیشه دینی روحانیون ما هم حضور دارد. در این جا هم میبینید که خیلی راحت حکم میکنند به این که دگر اندیشان هیچ حظّیّ از نجات، از سعادت و از حقانیت ندارند و تمام از آن خود آنهاست. روحانیت شیعه را در نظر بگیرید که بر ایران حاکمند، اینان بی تعارف و بی خجلت معتقد اند که از این ۶ میلیارد انسان روی زمین، فقط ۱۰۰ میلیون شیعه بهشتی هستند، آن هم با ارفاق، وگرنه خیلی از این شیعیان هم که گنه کارند و عقایدشان اشکال دارد. روحانیون ما واقعا معتقد هستند که اهل سنت به بهشت نمیروند (نا مسلمانان را که مپرس)، طاعاتی که میکنند همه بر باد است، هیچ کدام را خداوند قبول نمیکند، چون ولایت ندارند. امروزه هم در ایران شما اگر اعتقاد به ولایت فقیه نداشته باشید ( که آقای بازرگان نداشت ) هر چه بکنید و هر چه بگویید بر باد است، نماز شب بخوانید، انفاق کنید، حج بروید، کتاب بنویسید، مسلمان تربیت کنید، هیچ فایده ندارد و دست شما را نخواهد گرفت. آنچه اصل و مهم است عقیده جزمی شماست که شما را خودی و بهشتی می کند نه انسانیت و کارهای نیکتان. اینان می گویند همه جهان مسلمان شوند تا سعادتمند شوند، آنها هم می گویند همه باید کمونیست شوند. آنها می گویند خدا باماست، اینها می گویند تاریخ با ماست، الخ. این دگماتیزم به نظر من یکی از آن نقاط اصلی پیوند بین بینش مارکسیستی و تفسیر روحانیتِ بقدرت رسیده از اسلام است و همین است سبب آشتیِ نهایی و نهانیِ روحانیان با مارکسیسم و قهرِ آشکارشان با لیبرالیزم، تفسیری که اکنون حاکمیت دارد .
اما مطلب دوم ساختار مارکسیسم است. ساختار مارکسیسم اساسا یک ساختار دینی است، و این نکته یی نیست که فقط من متوجه شده باشم. برتراند راسل هم در " تاریخ فلسفه غرب " (ترجمه شده توسط نجف دریا بندری) وقتی که به مارکسیسم میرسد، خیلی روشن و به منزله یک امر نسبتا بدیهی اشاره میکند به ساختار مذهبی مارکسیسم. مارکسیسم کلاسیک تمام مؤلفهٔ های یک دین را در خودش دارد. هم خدا دارد، هم شیطان دارد، هم بهشت دارد، هم جهنم دارد، هم مومن دارد هم کافر دارد، همه را. حالا من یکی یکی برای شما میگویم. در مارکسیسم چه چیزی خداست ؟ تاریخ. تاریخ همه چیز است در مارکسیسم. همه چیز تحول و تکون و تولد تاریخی پیدا میکند. تاریخ فقط این نیست که زمان میگذرد، نه، تاریخ نزد مارکسیستها با الهامی که از هِگِل گرفته اند، کم و بیش مثل یک موجود با اراده عمل میکند. تاریخ به پیش میرود، تاریخ فلان طبقه را فرو می کوبد، تاریخ فلان نظام را بر می کشد. تاریخ قضاوت می کند. گویی یک متحرکِ با عزم و علم و اراده است. هگل می گفت که قهرمانان کارگزاران تاریخ هستند، مقصودش این بود که خود نیوتن نمی دانست چه کار میکند، ناپلئون نمی دانست چه کار میکند، اینها را اراده یی که عبارت است از تاریخ، تسخیر کرده بود و به این سوو آن سو می فرستاد، یک فکر را در ذهن این می نهاد و یک فکر را در ذهن آن می نهاد تا عقل مکّارِ تاریخ ( واین عین تعبیر هگل است) نهایتاً به مقصد خود برسد، درست مثل یک جبّار زیرک و نقشه کش. انگلس می گفت که خدای تاریخ، بی رحم ترین خدایان است که ارّابه خود را از روی اجساد کشتگان به جلو میراند. آن زمان که مارکسیسم در شور و رونق بود این جمله بسیار شنیده می شد که فلان نظام زیر چرخ تاریخ له شد. میگفتند تاریخ اشتباه نمی کند، یعنی چون قرار است سوسیالیسم همه جا دامنگستر شود، اگر هم یک جا به مانعی برخورد کند، دوباره کاروان تاریخ پیچی و چرخی می زند و اشتباه را تصحیح میکند و به سوی مقصد میتازد. این خدا پاداش و کیفر هم می دهد، شما اگر باخدای تاریخ باشید یعنی مسیر تاریخ را بشناسید و طیّ کنید، همان مسیری که مارکسیستها ترسیم کرده ند، نهایتاً به بهشت می رسید که عبارتست از جامعه بی طبقه سوسیالیستی، در غیر این صورت در زباله دان تاریخ میافتید و زیر چرخهایش له می شوید و آن همان جهنم شماست. مؤمن کیست ؟ سوسیالیست و کمونیست. کافر کیست ؟ مرتجع وبورژوا. متن مقدس چیست ؟ نوشتههای جناب لنین و مارکس. نمیدانم شما به شوروی رفته اید، یا نه ؟! بنده به یمن حضور در دستگاه حکومتی سفری به شوروی کردم به سال ۱۳۶۰ یا ۱۹۸۱ . به مثابه یک هیات انقلابی رفته بودیم و همه جا ما را تحویل میگرفتند، به کاخ کرملین رفتیم و مذاکراتی کردیم، در تمام ادارات خُرد و دُرشت کاخ کرملین پشت سر همه مدیران ۲۰، ۳۰ جلد آثار لنین چون متونی مقدس چیده شده بود که البته برای نخواندن بود و من مطمئن هستم لای آنها برای عمری باز نشده بود. در مدرسه که بدون تردید شما چند واحد مارکسیسم باید می خواندید. در دبیرستان و دانشگاه فقط و فقط تفسیر مارکسیستی از تاریخ تدریس می شد. مورخان حق نداشتند تفسیر غیر مارکسیستی از تاریخ بنویسند. ما با پاره یی از آکادمیسینها هم ملاقات داشتیم و من به وضوح می دیدم فضای تعریف شده مشخصی را که همه باید درون آن کار می کردند و مبتنی بر آن نظر می دادند. هیچ راه دوم و سوم و آلترناتیو وجود نداشت، همین که شما از این جاده منحرف می شدید، لقب بورژوا آماده بود که بر پیشانی شما بچسبد و این دقیقا به منزله کلمه مرتدّ در جوامع دینی بود. مارکسیسم جهاد و شهادت هم داشت. سرودهای ستایشگرانه برای پیشوایان هم داشت و امثال آنها که همه عطر و طعم مذهبی داشتند و دل می بردند. حتی اقبال لاهوری هم در فصل آخر کتاب " بازسازی فکر دینی در اسلام " به دینی بودن چهره و ساختار سوسیالیزم الحادی اشاره می کند. خلاصه کنم که مارکسیسم یک ایدئولوژی دنیوی شبه دینی بود و مرحوم شریعتی به ساختن یک ایدئولوژی دنیوی دینی همّت گماشت و اسلامی ماکسیمالیست ساخت بر الگوی مارکسیسم و در خدمت دنیا و بی اعتنا به آخرت؛ که در آن حقیقت اهمیت ندارد، حرکت اهمیت دارد. ابوذر بر ابوعلی سینا ترجیح دارد، چون ابوذر مرد حرکت است ولی بوعلی مرد فلسفه و حقیقت. ایدئولوژی نمی تواند منتظر مو شکافیهای فلسفی بماند، باید شمشیر به دست گیرد و حرکت کند. بقول نظامی :
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمـن گٔل کشـی در آغوش
تصویر شریعتی از اسلام ایدئولوژیک و تشیعِ حزبی تصویر یک ارتشِ با آرایشِ جنگی بود، که جنگجویان مسلح در صف مقدم جبهه قرار داشتند و دیگران از طبیب و پرستار و صنعتگر و آشپز و خیاط و شاعر و مداح و متفکر و هنرمند و ..... در پشت جبهه قرار داشتند و تحت فرماندهی واحد به آنان مدد فکری و مادی و هنری و علمی می رساندند. همه چیز متعهد بود و هیچ چیز جز در خدمت به فرماندهی و در مسیر انقلاب مسلح و مبارزه معنا نمی یافت. فلسفه هم پارتیزان بود یعنی جانبدار حزبی. مارکسیسم یک ایدئولوژی ماکسیمالیست هم بود، دیندارانی که ایدئولوژی اندیش بودند یا شدند این قرابت و رفاقت را به خوبی با مکتب مارکسیسم حسّ می کردند و به خزیدن نهانی آن در اندیشهها روی خوش نشان می دادند.
گفتم ایدئولوژی ماکسیمالیست ( حد اکثر گرا ). منظور این است که مارکسیسم نه تنها از اقتصاد و سیاست سخن می گفت بلکه مدّعی هنر و فلسفه و علوم انسانی و طبیعی و کشاورزی و صنعت و روانشناسی و....هم بود. برای همه اینها حرف داشت و آراء رقیب را منحطّ و مرتجع و تاریخ مصرف گذشته می خواند. چه قرابت غریبی است میان ماکسیمالیسم مارکسیستی و ماکسیمالیسم اسلامِ روحانیتِ حکومتی که طمع در همه چیز کرده است که کمترینش هنر و علوم انسانی است ؟
حال قبل از این که به لیبرالیزم و بازرگان بپردازم می خواهم یک نکته را مقدمه وار بیان کنم. من همیشه با خود میاندیشیدم که بازاندیشی در مسیحیت وقتی صورت گرفت که مسیحیت با رشد بورژوازی و لیبرالیسم همراه شد. مسیحیت از این حیث خوشبخت تر از اسلام بود، کلمه بخت را به کار می برم، چرا ؟ هم ما مسلمانان و هم مسیحیان یک دوره برخورد با یونانیان را پشت سر گذاشتیم و در آن تقریبا مشابه عمل کردیم و بخت خود را آزمودیم، هم مسیحیان فلسفه یونان را وارد مسیحیت کردند و مورد استفاده قرار دادند هم ما مسلمانان فلسفه اسلامی را با آراء ارسطو و افلاطون ساختیم. فیلسوفان ما شاگردان حکیمان یونان باستان بودند و البته شاگردان زیرک و حکیم که چیزی به اندیشه آنها افزودند نه شاگردان مقلد محض.
چنین بود تا حدود قرن شانزدهم. در این قرن از یکسو ملا صدرا بر خاست از سوی دیگر مارتین لوتر. وقتی که پرتستانتیزم برخاست تازه گالیله و کپلر و کپرنیک به میدان آمده بودند. بعد از آنها نیوتن آمد، کانت آمد و دانش زمین شناسی، شیمی، فیزیک و نجوم رشد بی سابقه کرد و مساله تعارض علم و دین پیش آمد. نزاع کلیسا و گالیله آغاز شد و این باعث تجدید حیات مسیحیت شد، این نزاع علم و دین هم برای علم هم برای کلیسا برای هر دو پر برکت بود. دو غول مغرور سرها را بهم کوفتند و سر هردو شکست. کلیسا از خواب جزمی بیدار شد و فهمید در اطرافش چیزها می گذرد که نه می تواند انکار کند، نه می تواند با تکفیر پرونده اش را ببندد، باید فکر دیگری کند، و این بود که کلیسا به فکر دیگری افتاد. فقط دست آوردهای علم تجربی نبود، دست آوردهای علوم انسانی هم بود، بحثها راجع به حقوق طبیعی بشر و جامعه مدنی را فیلسوفان آغاز کرده بودند و کلیسا با این بحثها رو به رو شد و به تدریج خود را با آنها تلائم بخشید. البته خیلی طول کشید تا کلیسا رفته رفته چیزی به نام حقوق بشر و امثال آن را به رسمیت شناخت، ولی ما مسلمانان متأسفانه آن بخت تاریخی را نداشتیم. ما در بازاندیشی اسلام و در دوران بیداری مجدد اسلام که می توانیم آغاز آن را به تقریب با خیزش سید جمال اسد آبادی در قرن ۱۹ مطابق بدانیم، کمی پیش تر یا پس تر، این بخت را نداشتیم. ما با لیبرالیسم و بورژوازی رو برو نشدیم، ما با مارکسیسم رو به رو شدیم. همینکه رفرمیستها و اصلاح گران ما به خود جنبیدند و خواستند جهان اطراف را بشناسند و بهترین سیستم را کشف کنند، از آن الگو بگیرند و آن را دست مایه حرکت اصلاحی خود بکنند، خود را با مارکسیسم رو به رو دیدند. اشتباه نکنید. مارکسیسم مکتب ضعیفی نبود، درست است که امروز بخت از او برگشته و تشت رسواییش از بام تاریخ افتاده، اما در اصل مکتب ضعیفی نبود. بزرگانی مثل مارکس و هگل و بعد از آنها کثیری از فلاسفه و علما و عقلا بدان مدد رسانده بودند. پاره یی حرفهای اساسی در مارکسیسم بوده و همچنان هست. باری ما خود را با این مکتب رو برو دیدیم و بنابر این وقتی نوبت رسید به تئوری پردازی از آن الگو گرفتیم. مرحوم جمال اسد آبادی تئوری پرداز نبود، پیامبر بیداری مسلمین بود. فریاد میزد، می گفت برخیزید، فرق است بین اینکه با فریاد زدن یک جسم خفته را بیدار کنید تا وقتی که با دلیل یک عقل خفته را بیدار کنید. اینها با هم فرق دارند. سید جمال فریاد میزد، از ذلت و انحطاط مسلمین در رنج بود و می گفت که سزاوار ما نیست که پست و زیردست باشیم. اما وقتی که نوبت نظریه پردازی رسید، و کسانی به میدان آمدند که اهل قلم و اهل نظر بودند، اهل سفر به این سو و آن سو، اینها اغلب از الگوی مارکسیسم تاثیر پذیرفتند. یک طرف سید قطب بود در مصر ( که معلم ایدئولوژیک رهبر کنونی انقلاب هم هست)، یک طرف فرض کنید شریعتی بود در ایران، آن طرف مصطفی السباعی بود در سوریه که کتابی به نام اسلام و سوسیالیسم نوشت و همچنین و همچنین. شاعر مصری را هم که دیدید. شما میبینید که بخت تاریخی ما وقتی باز شد که ما محصور و محفوف به اندیشه چپ شدیم و حالا هم که حکومتی "اسلامی" تشکیل شده آن حکومت هم الهام گرفته از ایدئولوژی چپ است .
خوب، حالا لیبرالیسم چیست ؟ من اگر بخواهم در یک کلمه بگویم که لیبرالیسم چیست، لیبرالیسم مکتب حق مداریست، یعنی تکیه اصلی آن بر حقوق است در مقابل تکالیف. مکاتب دینی تکلیف مدار هستند، همین که شما به عرصهٔ می رسید، به شما میگویند تکلیف شما چیست. اتفاقا مارکسیسم هم همین گونه بود، ولی مکتب لیبرالیسم حق مدار است، یعنی از حقوق گفتگو و جستجو می کند. این که حکومتهای لیبرال به اینها عمل می کنند یا نمی کنند بحث دیگریست، من در مقام دفاع از هیچ نظام و حکومت و کشوری نیستم، من اصل این مکتب را بیان میکنم آن چنان که در فکر فیلسوفان تکوّن و بسط پیدا کرده تا امروز. مکتبی است که حول حقوق آدمی می گردد، نه این که تکالیف را انکار کند ولی تکالیف ثانوی هستند یعنی از حقوق منشعب و مشتق می شوند اما مکاتب دینی (در تفسیر رایج ) همه مکاتب تکلیف مدار هستند و حقوق از تکالیف متفرّع می شوند و این همان چیزیست که اندیشه دینی را از لیبرالیسم دور میکند و روبروی هم قرار می دهد و گاهی خصمانه. شما حالا میفهمید که چرا شریعتی جذب این سیستم می شود، یعنی حکومتی ها می کوشند تا او را از آنِ خود کنند ولی بازرگان لقمه یی است که از گلویشان پائین نمیرود، خار دارد، چیزی در اوست که در کام نظام تلخ است. شریعتی نادراً از حقوق انسان و دموکراسی و آزادی سخن گفته است، کما اینکه خود مارکسیستها هم چنین اند، در مارکسیسم ایندیویدوالیزم نیست، کلکتیویزم هست، یعنی جمع گرایی که فرد در آن منحلّ و مستحیل می شود، ولی این طرف شما فرد گرایی دارید، حقوق بشر دارید، دموکراسی دارید، آنها را نه تنها تمسخر نمی کنید، بلکه بر صدر می نشانید.
مدرنیته در یک تصویر و تعریف کلان واجد یک رکن سخت افزاری و دو رکن نرم افزاری است: الکتریسیته وصنعتِ همزادش همان رکن سخت افزاریست که با حذفش جهان به ظلمت قرون وسطا فرو می رود. از آن دو رکن نرم افزاری، یکی علم تجربی و دیگری حق مداری انسان است. عقل مدرن هم معنایی ندارد جز مادر این فرزندان. بادو رکن نخست میتوان ستالینیزم و نازیسم بنا کرد که پاد زهر آن جزم شکنی و حقوق مداری لیبرالیستی است. استبداد سیاسی و فقه تکلیفی و جزم فلسفی و ماکسیمالیزم دینی با مارکسیسم البته الفت و خویشاوندی بیشتر دارند تا لیبرالیزم و همین است سرّ آنکه شریعتی چپ گرا چنین محبوب فرهنگ روحانیت حاکم میشود و بازرگان لیبرال مغضوب آن. گویی اسلام شریعتی نزد آنان "اسلام" ترست تا اسلام بازرگان. از اینها همه مهم تر موضعگیری پایان عمر بازرگان بود که آشکارا و دلیرانه گفت که هدف بعثت انبیا خدا و سعادت اخروی بوده است و بس. این سخن چنان نا منتظر بود که یاران نزدیک او را بر انگیخت تا در نقد او قلم بزنند و اظهار رنجش کنند .
اگر اسلام شریعتی را بتوان اسلامِ جهاد ویرانگر نام داد، اسلام بازرگان اسلامِ کارسازنده است. شوق گرم شریعتی کجا و عقل سرد بازرگان کجا ؟ بازرگان " اسلام مکتب مولد و مبارز" را نوشت و شریعتی " حسین وارث آدم " را. یکی بیان سازندگی اسلام بود و دیگری سراپا انقلاب و براندازی. بازرگان را می توان سکولار سیاسی خواند اما شریعتی را به هیچ وجه نمیتوان. او خواستار یک حکومت ایدئولوژیک بود. قیاس شریعتی با فردیدی های مزوّر البته قیاس نور است با ظلمت، ولی همین جا می توان دریافت که چرا آنها هم که آلوده به اصناف منکرات و مسکرات بودند و کمترین پیشینه اسلامی و انقلابی نداشتند پس از انقلاب قدر دیدند و بر صدر نشستند. اینها سایه شریعتی را با تیر می زدند در عین حال سخنان او را حتی غلیظ تر از او تکرار می کردند بدون یک جو عقیده و صداقت و از سر ابن الوقتی خالص و کامل.
ناگفته نگذارم که امروز نه سوسیالیزم و مارکسیسم و لیبرالیزم آن است که قبلا بوده است و نه شریعتی همه جا یک چهره دارد. وی در کویریاتش چهره یی به غایت اومانیست و اگزیستانسیالست از خود نشان می دهد که ستودنی و دیدنی است.
محمد اقبال لاهوری فیلسوف- شاعر- سیاست شناس محبوب شریعتی گرچه می گفت : " جام جهان نما مجو، دست جهان گشا طلب " و با این سخن به مارکس نزدیک می شد که تغییر جهان را بیش از تفسیر آن می پسندید، با اینهمه یکسویه بودن آیین مارکس را هم بخوبی می شناخت و طرد و نقد می کرد و حتی بر افتادنش را پیش بینی می نمود :
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیــرش حـرف لا آمــد بـرون
کــرده ام انـدر مقــامـاتـش نگــاه
لا ســلاطیــن لا کلیســـــا لا الـه
آیــــدش روزی که از زور جنــــون
خویـش را زین تنـد بـاد آرد بــرون
کاش شریعتی به این آراء اقبال لاهوری اقبال بیشتری نشان می داد که در آن صورت اقبال اندیشه اش بلندتر بود.
بیفزایم که مبادا گمان کنید اسلام، چنانکه در مخیله روحانیت حاکم است، همه اش جهاد ست و دشمن کُشی و اسلام گستری و آزادی ستیزی و سنگسار و دگماتیزم و استبداد دینی و ولایی. و امامان شیعه همه "انقلابی" و شورشی بودند و برانداز، و آدمیان سراپا مکلّفان بی حقوق اند و هر روز عاشوراست و هر زمین کربلا .
اصلا و ابدا چنین خشکی و سردی و سختی و بی عاطفگی و تک رنگی در کار نیست باختصار بگویم که قرآن "ظنّ" به آخرت را هم قبول دارد ( الذین یظنّون انهم ملاقوا ربهم ) و تصدیق می کند که یقین آوردن بسیاردشوارست. حق آدمیان برای احتجاج با خدا را برسمیت می شناسد ( لکیلا یکون للنا س علی الله حجة بعدالرسل) چه جای احتجاج با حاکمان، و آدمیان را ذاتا مکرّم می شمارد، و بهیچوجه ادعای ماکسیمالیسم ندارد و جامعیتش در امر هدایت اخروی است نه شئون دنیوی. و اخلاقش فقهش را تهذیب می کند و فقهش ظنی و فقیه محورست و لذا قانون نیست و اخلاقش نیکی را بخاطر نیکی و علم را بخاطر علم می ستاید. مکرّم و مختار بودن آدمی و لذا واجد حقوق بودن او فقط می تواند منشأ الاهی داشته باشد و با مادیگری فلسفی غیر قابل توجیه است. آدمی که بر صورت خدا آفریده شده است و خلیفه خدا بر روی زمین است مثل خدا مکرّم و محقّ و مختارست و گرنه جانوریست محصول کور تکامل زیستی جانوران و بس. تنوع اندیشه ها و روشهای زندگی و فرهنگهای مسلمانان نشان می دهد که هرگز درکی واحد و کلیشه یی از اسلام نداسته اند. پروتستانتیزم اسلامی با تصوف آغاز شد که اتوریته فقیهانرا شکست و تفسیر رسمی از دین را کنار زد و راه ایمان فردی و تفسیر فردی از کتاب و سنت را گشود و فرقه های بیشمار پدید آورد و تکثر روش و بینش را عملا بنیان نهاد.
بلی چنین است اما غلبه اندیشه چپ و گفتمان غرب ستیزی از یاد مسلمانان برده است که عناصر لیبرالیستی در طریقت آنان بسی بیش از عناصر چپ گرایانه است. گمان می کنند لیبرالیسم یعنی سیاست خارجی آمریکا و چون این را نمی پسندند آنرا هم نفی می کنند. باز آمدن از یک اسلام تکلیف گرا و ایدئولوژیک و بی انعطاف و ناگشوده به تحولات فکری و عملی، و روی آوردن به اسلامی حقوق مدار و گشوده، چالش امروز ماست. امروز لیبرالیزم رقیب نیرومند ادیان است و برخلاف برداشت ظاهر بینانه، چالش لیبرالیسم با اسلام، چالشی بس مهیب تر و سنگین تر از چالش مارکسیسم با اسلام است، چالشی که وضعیت انسانی- ایرانی- اسلامی- سیاسی امروز ما را صورتبندی می کند و بر شانه روشنفکران دینی وظیفه یی را می نهد که هیچگاه این قدر سنگین نبوده است..
سخن من تمام است. از حسن اصغاء و تحمل شما تشکر میکنم.
تحریر سخنرانی ایراد شده در دانشگاه واریک انگلستان در خرداد ۱۳۹۱