محمد بن عبدالله و جلال الدین رومی
سخنرانی جناب دکتر عبدالکریم سروش
سخنرانی جناب دکتر عبدالکریم سروش
به نام خداوند
اکنون که ما قرآن می خوانیم و پیام حضرت حق به پیامبر اسلام را می شنویم که به پیامبر فرمان داد که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ، بخوان به نام خداوند. و سب آگاهی می کنیم و می خواهیم که پیرو آن بزرگوار باشیم که پیامبر آگاهی و پیامبر قرائت بود. خواندن را و فهمیدن را به امت خود تعلیم می داد، این خواندن و فهمیدن مسئولیت آور هم هست. فقط خواندنی نیست که آدم ذهن را پر کند و معلومات را انبار کند و از آن ها بهره ای نبرد. خواندنی نیست که انسان علامه شود و کوس علامه بودن بزند و دیگران را به احترام گذاشتن به خویشتن دعوت کند. این خواندنی است که به دنبال آن عمل باید بیاید.
بـار درخـت علــــم ندانـم بـه جــــز عمـــل
بـا علــم اگـر عمـل نکنـی شـاخ بی بـری
از مـن بگــوی عـالـــم تفســـیر گـــوی را
گــر در عمــل نکــوشـی نـادان مفـــــری
علـــم آدمیـت است و جوانمـــردی و ادب
ور نـه ددی به صــورت انســـان مصـوری
(سعدی)
علم آدمیت است، جوانمردی است، آداب دانی است، عمل به تفسیر است، عمل به علم است و گر این نباشد به قول سنائی : "جهل از آن علم به بود صد بار". باری، مناسبت دیگری که ما را کنار یکدیگر می نشاند و ما به صفت ایرانیان و مسلمانان آن را گرامی می داریم عبارتست از بعثت رسول اکرم(ص). چند روز پیش که بنا بر روایات مشهور که نزد شیعیان معتبر است، بعثت پیامبر بوده است. آنچه که نزد اهل سنت، برادران سنی ماست بعثت رسول اکرم در ماه رمضان و در روز 24 اتفاق افتاده است ولی مشهور نزد شیعیان 27 ماه رجب است و مهم نیست که چه روزی از سال باشد، مهم نفس این واقعه است. اتفاق مهم و میمونی است که در تاریخ بشریت رخ داده است و آتشی است که در خرمن تعادل تاریخ زده شده است و تفاوت خیلی بزرگی است که در پس این واقعه رخ داده است. اصل و اهمیت در آنجاست و الا روزها به لحاظ تاریخی و سال و ماه با یکدیگر برابرند و اهمیت چندانی ندارد. ما هم آن را به همین سبب بزرگ می داریم و در لقاء آن می نشینیم. در زیر سایه این درخت پر بار و پر برکت متأملانه می نشینیم و درباره این امر بزرگ فکر می کنیم و از آن درس می گیریم. یا به تعبیر مولانا که از او سخن خواهم گفت، این قیامتی که در تاریخ رخ داده و این قیامتی که در شخصیت خود پیامبر رخ داد، قیامتی است که باید در وجود هر شخصی، هر فردی و هر پیروی از پیروان آن بزرگوار رخ بدهد. یک تعبیر زیبا که مولانا در چند جا در مثنوی به کار برده همین است. می گوید عده ای آمده بودند و از پیامبر پرسیده بودند که روز قیامت کی فرا می رسد ؟
زو قیـامت را همی پرسیـده اند
کـز قیـامت تـا قیـامت راه چنــد
گفتند که از روز قیام شما و بعثت شما تا قیامت چقدر راه و چقدر فاصله مانده است ؟
بـا زبـان حـــال می گفتی بســـــی
کی ز محشر حشـر را پرسد کسی
با زبان حال میگفت شما آمده اید و از قیامت می پرسید قیامت کی است. من خودم قیامت هستم. من خودم قیامت کرده ام. من در وجود خودم قیامت شده است. آمده ام که در تاریخ قیامت کنم. در وجود شما هم رستاخیزی به پا کنم. این تعبیر قیامت که مولانا در باب پیامبر اسلام به کار می برد، درباب اولیاء خدا هم به طور کلی به کار می برد و سخنش این است که هم نشینی با اولیاء خداوند در وجود آدمی رستاخیز به پا میکند. میگوید که در کنار اولیاء نشستن تاثیرش این است که "کم ترین آن که شود همسایه گرم". کمترینش این است که آدمی را گرم میکند. آن یخ های وجودش را آب میکند و افسردگی او را از میان بر می دارد و حرارت پر حلاوتی در وجود او پدید می آورد.
کار مـردان روشنـی و گـرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است
مردان کارشان یکی روشن کردن است یکی گرم کردن است. اگر پیش کسی نشستید که اولا شما را سرد می کند و تصمیم را و عزم را و اراده را از شما می ستاند و شما را دعوت به کاهلی و تنبلی و بی عملی میکند و جرات و شجاعت و تهور را از شما میگیرد و دوم اینکه به جای گرمی و روشنی به شما تاریکی می بخشد و به جای علم به شما جهل میدهد و به جای اینکه شما را به قرائت دعوت کند به بهانه های مختلف شما را به عدم قرائت دعوت میکند، بدانید که او به تعبیر مولوی از مردان خدا نیست. بر عکس این کسانی هستند که شاید شما در زندگی روزانه خود این تجربه را داشته اید یا خواهید داشت که همسایگی و همنشینی و هم سخنی با کسی به شما حرارت و نورانیت و سبکی می بخشد به جای اینکه شما را سنگین تر و دلبسته تر بکند، به شما درس رهائی و جرأت پرواز می دهد چنین کسی بدانید که از اولیاء خداوند است. بدانید که همنشینی با او برکت و نعمت و رحمت است و برای تمام امور شما برکت و ثمر عظیمی خواهد داشت.
عنوان سخنرانی من امروز چنانکه اعلام شده است "محمد بن عبدالله و جلال الدین رومی" نام دارد. یعنی پیامبر اسلام از زبان مولانا. به دو سبب سخن گفتن به این عنوان برای من طرب انگیز و بهجت آور است : یکی به دلیل اینکه درباره پیامبر اسلام است. دوم اینکه درباره مولانا جلال الدین رومی است. آنکه پیامبر ماست و پیامبر رحمت است و عمری را ما در مسلمانی گزرانده ایم و مدعی پیروی آن بزرگوار بوده ایم. مولانا هم که چهل سال است شیخ و مرشد و استاد بنده است و شبی یا روزی نبوده است که او با من سخنی نگوید و من از او نشنوم و این همدمی و هم سخنی و همنشینی بلند بزرگترین سرمایه عمر من بوده است. لذا سخن از دو محبوب و سخن از دو معشوق می رود که در طول یکدیگر قرار دارند و زمانی که شما از زبان یکی وصف دیگری را می شنوید یا خودتان زبان یکی می شوید تا وصف او را بگویید البته که نه تنها سنگین نیست بلکه چنانکه گفتم فرح انگیز و بهجت آور است. به همین سبب در این باب سخن گفتن صد بار آسان تر است برای من، یعنی لذت بخش تر است برای من تا سخن گفتن در موضوعاتی که شاید حرفه من محسوب بشود مثل فلسفه و امثال آن ها که آدمی در آن ها از سر تکلیف سخن می گوید. ولی اینجا از سر تکلیف نیست بلکه نهایت لذت و طرب و بهجت است و روانی و آسانی در آن هست که در جای دیگری نیست.
چنانکه همه می دانید مولانا دو اثر بزرگ دارد یکی مثنوی و دیگری دیوان کبیر که به نام شمس خوانده می شود اما اشعار جلال الدین رومی است. در هیچ یک از این ها مولانا به سبک مألوف عمل نکرده است. یعنی کتاب را با نعت خدا و پیامبر آغاز نکرده بلکه تابع دل خود بوده است.
عـاریت کـس نپـذیـرفتــه ام
آنچه دلم گفت بگو،گفته ام
راهی را از دیگران به عاریت یا به تقلید نگرفته و نپیموده است. آنچه مقتضای طبع او بوده بیرون ریخته است. یک وقت غم آلود بوده است سخنان غم انگیز گفته و یک وقت شاد بوده است سخنان طرب انگیز گفته است. یک وقت هم ملول است که سخن گفتن را فرو می نهد و هیچ نمی گوید. هیچ گاه مقلدانه یا متکلفانه عمل نمیکند. گاهی به جائی میرسد که در میان گفتار خودش میگوید:
این سخن ناقص بماند و بی قرار
دل ندارم ، بی دلــم معــــذور دار
می گوید الان حال و حوصله اش را ندارم. شعرم نمی آید، حرفم نمی آید. در پایان دفتر اول مولانا به پایان یک داستان می رسد اما هنوز به پایان نرسیده آن را رها می کند و آنجا می گوید که :
سخـت خـاک آمیــز می آیـد سخن
آب تیــره شـد، سـرِ چَـه بنـــد کـن
تـا خدایـش بـاز صــاف و خوش کند
آن که تیــره کـرد هـم صـافـش کند
صــــــبر آرد آرزو را نــی شــــــتاب
صـــبر کـن واللــه اعلـم بالصـــواب
می گوید از این چاه طبع من آب زلال بیرون نمی آید. شعر آن چنانکه می باید نمی تراود. باید مدتی بنشینم و صبر کنم و به خود فشار نیاورم تا چاه طبع به جوشش بیافتد. دو سال طول کشید تا دوباره طبع او به جوشش آید و دفتر دوم مثنوی را آغاز کند. به همین سبب دفتر اول مثنوی را با ذکر جدائی آغاز می کند. چون این عمیق ترین غمی بود که در دل مولانا نشسته بود. حتی نام غم نمی توان بر آن نهاد. نحوه ای از وجود بود که بر او عارض شده بود. سر تا پا از احساس جدائی و احساس غربت سرشار شده بود. اینکه وطن ما اینجا نیست. آرزوی باز رفتن به وطن، باز رفتن به آن اهل و خانواده اصلی تمامِ هم و غم او بود. به همین دلیل تا دهانش را باز کرد سخن از جدائی گفت :
بشنو این نی چون شکایت می کند
از جــدائــــی هـا حکـــایـت می کند
نه نام خدا را می آورد و نه نام پیامبر را می آورد و نه صلوات و درود بر اولیاء خداوند می فرستد. تنها همین جدائی است که زبان او را به نطق می گشاید و او به مقتضای حال خودش سخن می گوید. دلیل اینکه سخن او و بر رستن آن در می گرفت همین بود. برای اینکه سخن ملالت آوری نمی گفت. دیگران را هم شریک احوال خود می کرد، شریک مواجید و اذواق خود می کرد. همان حالی را که داشت و در گرماگرم او واقع بود به دیگران هم می بخشید و با آن ها هم در میان می نهاد و یک جمع کوچکی گرد محوری به گردش و به رقص در می آمد. اما وقتی که نوبت سخن گفتن از خدا می رسید، یعنی وقتی که خدا نزد او حاضر می شد، حضور غلیظ و حضور مهیب، آنجا که از خدا سخن می گفت حقیقتا خداوار سخن می گفت. چنان در مورد خدا می گفت که مقلدانه نبود، از سر تعارف نبود، واعظانه و متکلمانه نبود، بلکه "عاشقانه" بود. به گرمی حرف می زد. چنان که گوئی آنکه از او سخن میگوید روبروی او ایستاده است، بلکه در دل او بود. یک جا خطاب به خدا می کند ولی ببینید چگونه حرف می زند:
ای تقاضــاگر درون همچون جنیـن
چوُن تقـاضــا می کنی اتمــام این
سـهـل گـردان ره نمـا تـوفیــق ده
یـا تقــاضــــا را بهــل بـر مــا منــه
دعائی که ما با خدا می کنیم، او خطاب می کند با تقاضاگری که مثل جنین در رحم وجود او نشسته است، خدائی که برای او درونی شده است به جای اینکه بیرونی باشد و او مثل یک فرد بیگانه و جدا از او با او سخن بگوید.
چون تقـاضـا بر تقـاضـا می رسد
مـوج آن دریـا بدین جـا می رسد
میدانست که آن تقاضاها بالاخره آن موج را به این طرف متوجه میکنند. اما برای او دیگر بیرون و درونی نمی ماند. وقتی که نوبت به پیامبر میرسد که موضوع سخن ماست همین است. مولوی عاشق پیامبر اسلام بود. تمام زندگی او این را نشان میدهد. یعنی فقط پیرو او نبود. فقط یک فقیه نبود که امر و نهی پیامبر را اطاعت کند. در عین اینکه از پیامبر اطاعت میکرد علاقه اش به او چیزی بیش از این ها بود. عاشق شخصیت پیامبر بود و با پیامبر به نحوی اتحاد یافته بود و تجربه یکسانی داشت به طوری که وقتی که از او سخن میگفت خوب خوب می فهمید که از چه کسی و از چه چیزی سخن میگوید. و لذا هم سخنش گرم و عمیق می شد و هم همیشه ناتمام می ماند. چون همیشه چیزی باقی می ماند که به زبان او نمی آمد و ادا شدنی نبود. می ماند تا در نوبت دیگری و به اقتضای حال دیگری آن را بیان بکند. لذا سخنان مولانا در باب پیامبر اسلام بسیار خواندنی و شنیدنی است.
پیامبر از دو جهت برای مولوی مهم بود. یکی از جهت عام نبوت و اینکه او هم یکی از انبیاء الهی بود، دوم از جهت شخصیت ویژه ای که در پیامبر اسلام بود. و الا مولانا با عیسی پیامبر مسیحیان هم ارتباط روحانی و تجربه دینی مشترک داشت و نوعی اشتیاق نسبت به او از خودش نشان می داد که شاید نسبت به پیامبران دیگر نداشت و این امر عجیبی نیست. انسان در این جهان انجذاب هاب مختلف دارد و آن انجذاب ها هم حساب چندان روشنی ندارند. شما شیفته کسی و چیزی میشوید. این عالم ، عالم شیفتگی هاست و انسان پس از اینکه دلش شیفته کسی و چیزی شد عقلش به دنبال او روان میشود. مولانا آن چنان که در کلمات خودش نشان می دهد این نوع شیفتگی و هم سخنی و هم دلی را با پیامبر اسلام پیدا کرده بود و از خطاب هائی که با آن بزرگوار میکند این معنا روشن است.
امام محمد غزالی کتاب کوچکی دارد به نام "المنقذ من الضلال" یعنی نجات دهنده از گمراهی و این شاید آخرین کتابی باشد که غزالی نوشته است. آخرین آخرین هم که نباشد از آخرین کتاب های اوست و در آن سرگذشت تحول روحی خودش را بیان میکند. به هر حال غزالی کسی بود که از عالِم بودن و متکلم بودن آغاز کرده بود و نهایتا کارش به تصوف و عرفان کشیده بود. چنانکه خودش میگوید همه فرقه های روزگار خود را هم دیده بود و آزموده بود و آخرین اقامتگاه او منزلگاه تصوف بود. میگوید که از کجاها عبور کردم تا به اینجا رسیدم. سخنان نغزی در این کتاب هست. سخنان فشرده ای هست که هرکدام مثل یک سبو، یک دریا را در خودش جا داده است. چون محصول تجربه چهل ساله اوست. آن هم تجربه هائی که در کوره های داغ روزگار گزرانده بود. به همین سبب ان کتاب بارها مورد شرح قرار گرفته است و نکته های موجز و کوتاه او مورد تفسیر و تاویل قرار گرفته است. یکی از حرف های خیلی نیکوئی که غزالی در آنجا دارد در باب نبوت است. میگوید که یک ریاضی دان را یک ریاضی دان میتواند بشناسد البته اگر عمق شناخت را بخواهیم منظور کنیم. شما اگر خودتان ریاضی دان هستید با یک ریاضی دان دیگری که روبرو میشوید میتوانید کم و کیف کار او، درک او و علم او را فی الجمله به دست بیاورید و دیگران اگر چیزی بگویند از سر تقلید است. اما محققانه سخن گفتن شرطش این است که خودتان هم فنِ با او باشید. یک فقیه را یک فقیه می تواند بشناسد. این مثال ها غزالی می آورد تا نتیجه بگیرد. نتیجه ای هم که میگیرد این است که میگوید پیامبر را هم پیامبر می شناسد. خوب پس ما چه کنیم؟ ما که پیامبر نیستیم. منظورش این است که پیامبران تجربه های عرفانی دارند و فقط کسانی که تجربه های عرفانی دارند میتوانند پیامبران را به حقیقت بشناسند و بدانند که آن ها کیانند و چگونه مردانی هستند و در این جهان چه دیده اند و چه فهمیده اند. این سخنی است که از نهایت تحقیق و تامل برخواسته است. مولانا هم درباب پیامبر شناسی عینا همین حرف را می زند. در همان ابیاتی که قبلا برایتان خواندم:
زو قیـــامـت را همـی پـرسیـــده انـد
کــز قیـــامـت تــا قیـــامـت راه چنــد
بـا زبـان حـــال می گفتـی بســـــی
کی ز محشـر حشـر را پرسد کسی
بعد در ادامه همین ابیات میگوید:
رو قیـــامـت شــو قیـــامـت را ببیـن
دیـدن هـر چیــز را شـرط است ایـن
برای اینکه قیامت را ببینی و قیامت را بفهمی خودت باید قیامت شوی. برای اینکه ببینی کسی چگونه قیامت می شود و چگونه قیامت به پا میکند اول در وجود خودت باید یک قیامتی صورت بگیرد. اصلا این قیامت شدن را باید تجربه کرده باشید و چشیده باشید و این همان مفهوم پیامبری است. این همه که در اشعار مولانا تعبیر "زیر و زبر" به کار رفته است و شاید بیش از صد بار، نود بار این تعبیر را به کار برده است در حالی که در تمام دیوان حافظ بیشتر از یک بار تعبیر زیر و زبر نیامده است. نتیجه ای که میگیرم این است که این مرد خودش زیر و زبر شده بود که این قدر از زیر و زبر شدن حرف می زد. در وجود خودش قیامت رخ داده بود و از قیامت حرف می زد. در وجود خودش رستاخیز شده بود که پیامبر را به صفت رستاخیزی می شناخت. وقتی می خواست او را وصف کند میگفت او محشر بوده است. خودش قیامت بود و دیگران هم اگر می خواهند او را حقیقتا بشناسند بروند و تجربه قیامت پیدا کنند. آن وقت قطعا می فهمند که آن مرد به راستی چه کسی بود. از بیرون خیلی چیزها را میشود دید و فهمید، چنانکه دیگران هم دیده اند و نوشته اند و می نویسند. اما آن هائی که حقیقتا به خانه دل او راه پیدا میکنند کسانی هستند که در خانه دل خودشان خانه تکانی شده است. یک قیامتی به پا شده است و آن ها توفیق شناختن عمیق او را پیدا میکنند. حرف غزالی هم همین بود. می گفت فقیه را فقیه می شناسد و ریاضی دان را ریاضی دان می شناسد و پیامبر را هم پیامبر می شناسد. یعنی صاحب تجربه عرفانی را صاحب تجربه عرفانی می شناسد. کسی که آن تجربه های بلند معنوی را پیدا کرده است و کسی که راز شناس است در این عالم و کسی که موقتا به پشت پرده حس عبور کرده و اعماق این عالم را کاویده و پاره ای از این اسرار بر او آشکار شده اند، چنین کسی قدرت و لیاقت شناختن پیامبر را دارد. این بود که مولانا این چنین با همه پیامبران و اولیا علی الخصوص با پیامبر اسلام که ولیِ مستقیم او بود احساس نزدیکی روحی می کرد. به خاطر اینکه این ها شریک الاذواق بودند. یعنی صاحب تجربه های مشابه بودند. مشارکت در تجربه های یکسان میکردند و شناخت یکدیگر برایشان آسان بود به همین سبب هم سخنی را برمی تافتند. با کسی که هم زبان شما نیست خیلی نمیتوانید حرف بزنید و نشست و برخاست داشته باشید و از مصاحبت او ملول میشوید و وقتی رفع ملالت میشود که هم سخن شما در میان باشد. اینکه اولیاء خدا این قدر از اولیاء خدا سخن میگویند به خاطر این است که هم سخن هستند و هم نشینی با یکدیگر را شیرین می یابند و لذا نطقشان باز میشود. مولانا در سخنان خودش می آورد که :
لـب ببنــدم هـر دمـی زیـن سـان سخـن
تــوبـــه آرم هــر زمــــان صــد بــــار مـن
کین سخـن را بعـد از ایـن مـدفــون کنـم
آن کِشـنـده می کِشـــد مـن چـوُن کنـم
چــون ببنـــدم مـن لــبِ خـــود از رشـــد
او بـه صــد نـوعـم به گفــتن می کِشــد
یک چیزی هست که جاذبه ای دارد و حتی اگر من بخواهم خاموش بنشینم او مرا به نطق وا میدارد. چنین است که مولوی در مواجهه با پیامبر به سخن گفتن وادار می شد. اولین باری که به جد مولوی در مورد پیامبر سخن میگوید در دفتر اول است. در تمام دفترهای شش گانه مثنوی ذکر پیامبر اسلام یا کلماتی که از ایشان روایت شده همراه با شرح آن کلمات آمده است. ولی در دفتر اول مولانا از همان دیدگاهی که نامش را تجربه عرفانی نهادیم به معرفی پیامبر و به تعریف نبوت اقدام میکند.
اول این را بگویم که من که گفتم مولانا عاشق پیامبر بود چه معنائی را من از این سخن اراده می کنم. عاشقی سطوح مختلف دارد. مولانا عاشق شمس تبریزی هم بود و در این عاشقی نوعی انجذاب و فنا پیدا کرده بود و شمس تبریز را همه کس و همه چیز خودش می دانست و شمس تبریزی هم عین این انجذاب را نسبت به پیامبر اسلام داشت و این ها غذای خودشان را روحا از دست او می گرفتند و با او خلوت میکردند. اما مولانا حرفی بالاتر از این دارد. تمسک میکند به یک روایتی در واقع روایت حقیقی هم نیست.
روایتی است که خود اهل حدیث هم آن را جعلی شمرده اند. سیوطی که از علمای بزرگ اهل سنت است و از بزرگ ترین محدثان و مفسران است و کتابی دارد که در مورد احادیث جعلی است و این حدیث جعلی را هم آنجا می آورد و تصریح میکند که مجعول است. آن حدیث این است که لولاک لما خلقت الافلاک ، پیامبر به خدا فرمود اگر تو نبودی من افلاک را خلق نمیکردم. سرگذشت این حدیث هم خیلی جالب است. این حدیث را ظاهرا بعضی از صوفیان ساخته اند. به هر حال ما حدیث جعلی در تاریخ اسلام خیلی زیاد داریم. اصلا اگر از من می شنوید با هر حدیثی که برخورد میکنید اصل را بر این بگزارید که باطل است و جعلی است مگر اینکه خلافش ثابت بشود. همه کسانی که در عالم حدیث کار کرده اند و آگاهی دارند سخن بنده را تصدیق میکنند. چون آن قدر روایات نادرست و ناصواب حتی گاهی توسط دوستان اسلام جعل شده است که حد و حصر ندارد و خود محدثین این ها را معرفی کرده اند.
یکی از آن احادیث همین است که لولاک لما خلقت الافلاک، این حدیث قدسی هم هست یعنی اینکه خداوند به پیامبر گفت که اگر تو نبودی ما افلاک را خلق نمی کردیم. سرگذشت عجیبی که این حدیث پیدا کرده است در دست شیعیان است. این حدیث ظاهرا ابتدا توسط غیر شیعیان ساخته شده و بعضی از شیعیان هم که ظاهرا علاقه مند به اهل بیت بوده اند گفته اند که بیاییم و چیزی به آن اضافه کنیم. آمدند و اضافه کردند که بعد از اینکه خداوند گفته است که اگر تو نبودی من جهان را نمی آفریدم یک جمله دیگر هم گفت. آن جمله را اهل سنت نگفته اند. آن جمله این بود که اگر علی نبود تو را هم ای محمد نمی آفریدم. من در این سفر اخیری که در ایران بودم کشف تازه ای کردم و آن کشف این بود که فهمیدم یک جمله سومی هم به آن اضافه شده است و آن جمله سوم این بود که اگر فاطمه نبود علی را هم نمی آفریدم (خنده حضار). و بر منابر میگفتند و گاهی بر در و دیوارها نوشته بودند لولاک لما خلقت الافلاک و لو لا علی لما خلقتک یا محمد و لو لا فاطمه لما خلقتک یا علی. این قصه ای که سر تا پا این طوری است، نزد یک عارفی مثل مولوی اصلا آن معانی را ندارد. اولا آن دو جمله ای که بعدا اضافه شده است که نیست و مولانا حرفی راجع به آن ها نزده است. اما وقتی که به آن جمله نخست تمسک می جوید. درآنجا یک تفسیری هم از این روایت میکند که موافق با مشرب و مذهب اوست. مولانا معتقد است که همه این جهان بر پایه عشق نهاده شده است. اصلا گرداننده این عالم عشق است. اگر عشق نبود این جهان یخ می زد و افلاک از حرکت و گردش می ایستادند.
جمـله دوران هـا ز امـر عشـق دان
گـر نبـودی عشـق بفسـردی جهان
بعد می آید سراغ پیامبر و میگوید اینکه در روایت آمده است که خداوند فرموده است اگر تو نبودی افلاک را نمی آفریدم برای این است که محمد خودش عین عشق است. در واقع خداوند این خطاب را به عشق کرده است.
گـر نبـــودی بحــر عشــق پــاک را
کـی وجـــودی دادمـــی افــلاک را
بـا محمــد بـود عشـق پـاک جفــت
بهـر عشـق او را خـدا لـولاک گفـت
محمد(ص) با عشق یکی بود. به این دلیل خدا به او گفت که اگر تو نبودی عالم را نمی آفریدم. در واقع میگوید که اگر عشق نبود عالم را نمی آفریدم. این یک طنینی است از یک تعلیم بلندی که در عالم صوفیه بوده است که.
طفـیل هستی عشقـند آدمـی و پـری
ارادتــی بنمـــا تــا ســعـادتـی ببــری
در واقع اولیاء خداوند تجلیات عشق هستند. عشق به تعبیری که عارفان دارند که مهم ترین راز او همین اتحادی است که آدمی با خدا یا با معشوق پیدا می کند، سلسله جنبان کائنات است.سر حلقه مخلوقات است و همان چیزی است که خدا به وسیله آن این عالم را آفریده است. بلکه اساسا خود خداوند عین عشق است و این در کلمات دیگر مولانا آمده است و در کلمات حافظ هم آمده است :
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنـم کـه خـداونـدگـــار فـرمـایـد
و این خداوندگار همان خداوندگار عشق است. لذا این که می بینید مولانا اینچنین به پیامبر اسلام عشق می ورزد، یک معنای روشنی دارد. یا بگوییم یک سر عمیق دارد و آن سر عمیق این است که از نظر مولانا پیامبر اسلام اصلا تجلی گاه عشق بود. خود عشق بود. عین معشوق بود و لذا همه جور شایستگی دوست داشتن و عشق ورزیدن را داشت. مولانا از چنین منظری به او نگاه میکرد و همه رفتار او را از این منظر تفسیر میکرد. منظری که اگر بخواهیم تعبیر روشن تر دینی از آن داشته باشیم همان است که ما پیامبر را رحمت للعالمین میدانیم. اینکه پیامبر رحمتی بود برای عالمیان تعبیر صوفیان و عارفانه اش این است که عشقی بود که از خدا زاده شده بود و به عالمیان هدیه شده بود. بنابراین ما دو وصف مهم از پیامبر را از زبان مولانا شنیدیم : یکی اینکه او عشق بود و عین معشوقیت بود و دومی اینکه او قیامت بود. این دو تا البته با هم ربط وثیق دارند یعنی عشق قیامت میکند و قیامت همیشه معلول عشق است و معشوق در وجود عاشق قیامتی به پا میکند و تلاطمی برمی انگیزد و او را زیر و زبر میکند. این ها همه یکی است و مقوله های جدا و بیگانه از هم نیستند. کاملا به هم میرسند. یک وجود زیر و زبر شده و بعثت یافته این پیامبر است و همه میتوانند از درجاتی از این بعثت برخوردار باشند. از درجاتی از این معشوقیت از این قیامت و به تعبیر دینی تر از این ولایت برخوردار باشند و لذا پیامبر در یک سطح و دیگران هم به دنبال او هستند.
او چو نـورست و خِـرَد جبـریـل اوست
وان ولــی کـم از او قنـدیــــــل اوست
زانـک هفـتصــد پـــرده دارد نــور حق
پــرده هــای نــور دان چنـدیـن طبــق
نور خورشید داریم و نورهائی که درجات کمتری دارند و هر کسی نورانیتی به اندازه خود دارد و یک بهره ای از آن ولایت و از آن معشوقیت دارد.این قیامت و این عشق که وصف پیامبر است وقتی که به میان مردم می آید میخواهد چه کاری بکند ؟ دو کار میکند : یکی قیامتی در عقلشان و دیگری قیامتی در اراده آن ها ایجاد میکند. ولی از نظر مولانا آن قیامتی که در اراده مردم میکند بسی مهم تر است از آن ارادتی که در عقل و علم مردم میکند. این نکته را خدمت شما عرض کنم که عرفان اصلا مکتبی است که با اراده آدمیان سر و کار دارد نه با علم آن ها. اگر می خواهید علم بیاموزید بروید سراغ فیلسوفان و عالمان و ریاضی دانان و فقیهان و بیولوژیست ها و شیمیست ها و... که علم آنجا پیدا میشود و آن ها مغز شما را انباشته میکنند. اما چیزی را که به شما نمیگویند و البته ادعا هم ندارند که میتوانند بگویند عبارتست از قصه اراده. ببینید کسی که وارد مکتب تصوف میشود اسمش را «مُرید» میگذارند. اما ما مُرید را با مُقلد اشتباه میگیریم. این آقا مُرید اوست یعنی مُقلد اوست و چشم بسته از او تقلید میکند. در حالی که کلمه مُرید از اراده می آید. یعنی کسی وارد فضائی و جائی میشود که روی اراده او کار میکنند و اراده خود را باید به کار بیاندازد. شما وقتی که به درس میروید به شما طالب میگویند. همین طالبان که در افغانستان هستند همین طور بودند. ابتدا مدرسه داشتند و طالب علم بودند اما این که سر از جنگ درآوردند را باید از آمریکایی ها پرسید. خود آمریکایی ها اول این ها را تقویت کردند که به جان شوروی بیاندازند. حالا هم ضرب شصت آن ها را خودشان می چشند. ولی طالبان نامشان است یعنی آن ها دانشجو هستند و در طلب علم آمده اند. اما مُرید چیز دیگری است. این که مولانا می گفت :
دفتـر صــوفی سـواد و حـرف نیست
جـز دل اسـپیـد همچـون بـرف نیست
زاد دانشـمنـــــــــــد آثــار قلــــــــــم
زاد صـــــوفی چیســـت آثـــار قـــدم
سرمایه و ره توشه دانشمندان آثار قلم است. یعنی کتاب ها را بخوانند و یاد بگیرند و بعد هم خودشان کتاب های دیگری بنویسند. خداوند مرحوم شیخ ذبیح الله محلاتی را رحمت کند. خیلی کتاب می نوشت.در بین آخرین کتاب هایش هم کتابی بود که راجع به ریش نوشته بود. بحث کرده بود راجع به این که چرا مردم ریششان را می تراشند شعر گفته بود :
ای ریش چه کردی که چنین خار شدی
در چنبـــــر دلاک گــرفتــــــــار شـــدی
وقتی از ایشان می پرسیدند که آقا شما چه کار میکنید ؟ میگفت بنده خطی ها را چاپی میکنم و چاپی ها را خطی میکنم. یعنی از کتاب های دیگری در دفتر خودم مینویسم و نقل میکنم بعد این ها را میدهم که چاپ کنند. خیلی از دانشمندان یا دانشمند نمایان کارشان همین است. به هر حال زاد و سرمایه دانشمندان آثار قلم است و کتاب های دیگران را در یک حالت انفعالی میخوانند و یاد میگیرند. اما زاد صوفی چیست آثار قدم، یعنی نگاه می کند ببیند پیش روان کجا رفته اند پایشان را کجا گذاشته اند و از چه راهی رفته اند، تا او هم تصمیم بگیرد و اراده کند و سختی ها را به جان بخرد و دنبال آن ها برود و پا را جای پای آن ها بگذارد. این کسی است که سالک است و مرید است و برای سلوک روحانی راه می افتد و به سوی همان قیامتی که از آن سخن گفتیم میرود. یعنی به سوی رستاخیز خودش حرکت میکند. این کاری است که اراده می خواهد و کسی را میخواهد که این اراده را به شما تزریق و تلقین بکند و شما را از سستی باز دارد. همان که گفتیم که کار مردان روشنی و گرمی است. او باید به شما گرمی بدهد. این یخ های وجود شما را آب بکند. به جای تاریکی ها نورانیت بنشاند. به تعبیر مولوی :
همچــو صیادی پی اشکــار شـد
گــام آهــو دیــد و بـر آثــــار شـد
شکارچی به دنبال شکار آهو که میرود از روی گام آهو و جای پای آهو راه را شناسایی میکند و به دنبال آهو روان میشود.
چنــد گـامـش گام آهــو رهبــر است
بعـد از آنـش نـاف آهـو در خـور است
تا مدتی روی جای پای آهو پیش میرود ولی پس از مدتی که پیش تر رفت این عطر نافه آهو که در فضا پیچیده است مستش میکند. دیگر به جای پا کاری ندارد حالا بر بوی او میرود. تعبیر "بو" در آثار عارفان ما خیلی زیاد به کار رفته است. در خود مولوی هم همین طور. شکارچی به دنبال بوی عطر میرود تا اینکه خود آهو را از نزدیک می بیند. کار کسی است که از سماع به رویت رسیده است. از گوش عبور کرده و به چشم رسیده است. باری، معنای مرید این است. عرفان اصلا روی اراده کار میکند و اراده شما را تیز میکند و تقویت میکند. این که پیامبر روی اراده کار میکند یا روی علم، نظر مولانا روی اراده است. پیامبران هم آموزگار بودند و هم درمانگر بودند. اما طبابتشان افزون تر از آموزگاریشان است. شما اگر قرآن را باز کنید که به شما علم و فلسفه یاد بدهد چیزی در آن نیست. منظور این نیست که چیزی به شما یاد نمیدهد بلکه از علوم رسمی در آن خبری نیست. اما اگر کتابی بخواهید که شما را راه بیندازد و شما را گرم کند و به شما حرکت بدهد البته این کتاب این کار را خواهد کرد. مثنوی هم همین طور است. ظاهرا مثنوی کتابی است که قصه دارد و خیلی چیزهای دیگر ولی اگر شما این پوست ها را بکنید و کنار بگذارید، آن لُبی که در آن می ماند و آن مغز و کانون همین است که شما وقتی که از کنار این کتاب بر می خیزید می بینید که عوض شده اید، یک روشنی و گرمی در وجود شما پیدا شده است که قبلا نبود. این همان است که گفتیم کار مردان روشنی و گرمی است.
در دفتر اول مثنوی مولانا قصه کوران را و پیامبران را آورده است. میگوید که ما هزاران گونه علم هم که داشته باشیم باز هم وقتی که به پیامبران میرسیم در حکم کورانیم. کورانی که با عصا حرکت میکنند. کورانی که عصا دارند به بینایان احتیاج دارند. به هر حال با عصا به همه جا نمیتوان رفت و تمام نشانی ها را نمیتوان یافت. مخصوصا راه های دشوار و پیچیده را نمیتوان رفت. حتما به راهنما حاجت هست و این راهنما پیامبرانند.
بـا عصـا کــوران اگـر ره دیـده انـد
در پنــاه خلــق روشـــن دیده انـد
گــر نه بینـایـان بدنـدی و شهــان
جمله کوران مُـرده اندی در جهان
اگر آن ها نبودند دیگران راه را پیدا نمیکردند. یک وقت اختلافات خیلی جدی بین ما رخ میدهد. گاهی این اختلافات را ما میتوانیم حل کنیم. مثل اختلافاتی که در علوم مختلف پیش می آید. اما چیزهائی هست که شاید ما از عهده حل آن ها بر نیاییم. مثلا راجع به اینکه سعادت بشر در چیست ؟ پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ ما اگر ساعت ها و سال ها روی این ها بحث کنیم ای بسا که به نتیجه روشنی نرسیم. مولانا می گوید که پیامبران درست همین جاها به درد ما می خورند. ما وقتی راجع به آن مسائل با هم بحث می کنیم مثل کورانی هستیم که با عصا به سر و روی هم میکوبیم.
حلقه کـوران به چه کـار انـدریـد
دیـدبـــان را در میــــــانه آوریــد
به کوران میگوید که دارید چه کار میکنید؟ فکر میکنید با عصا میشود همه چیز را حل کرد؟ عصا یک بُرد معینی دارد و فقط تا جای به خصوصی میتواند شما را رهبری کند. فقط شما را از بعضی از چاله ها محافظت میکند. اما اگر فکر می کنید با عصای عقل میتوان تمام مشکلات را شکست و خاضع کرد و حل کرد، خطا میکنید. اینجا یک چیزهایی هست که چشم دیگری لازم دارد. چشم دیگری که شما چشم دارها نسبت به او نابینا می شوید. اینجاست که مولوی آن سخن را میگوید که :
صــد هـزاران زاهـل تقـلیـد و نشــان
افکـنَدشـان نیـــــم وهمی در گمـان
پـــای اسـتدلالیــــان چــوبیـــن بـود
پــای چوبیـن سخـت بی تمکین بود
گــر نکـردی رحمــت و افضـــالتــان
در شکســتی چــوب اســتدلالتــان
یعنی وقتی که آدمی از حد خودش تجاوز می کند. اتفاقا یکی از بحث های خیلی جالب در فلسفه جدید و بحثی که اصلا در فلسفه اسلامی نبود و فیلسوفان جدید بعد از کانت بیشتر و بیشتر مطرح کردند همین محدوده عقل و عقلانیت است. اینکه عقل ما به چه چیزهائی میرسد و پایش را تا کجا میتواند دراز کند و از کجا به بعد عقل ناتوان است و حق ادعا کردن و حق پیشروی ندارد؟ این نکته کمی نیست. پیامبران اقلا معتقد بودند که میتوانند در آنجا دست گیری کنند. اما جای مهم تری هم داریم. تا اینجا صحبت از محدوده عقل بود. حالا می رسیم به محدوده اراده. ما عقل کل هم که باشیم، بوعلی سینا هم که باشیم باید یادمان باشد که ما عقل تنها نیستیم. در وجود ما چیزهای دیگری هم وجود دارد و آن جنبه غیر عقلانی وجود و شخصیت بشر است که میتوانید نامش را عاطفه، اراده و یا هر چیز دیگری بگذارید. مهم این نیست که حقیقت در این عالم زیاد باشد، مهم این است که ما بخواهیم حقیقت را ببینیم. این مطلب بسیار مهمی است.
بسیاری از اوقات انسان ها نمیخواهند حقیقت را ببینند. نه اینکه عقلشان نمیرسد. نه اینکه چشمشان نمی بیند بلکه نمیخواهند ببینند. اینجاست که پای اراده پیش کشیده میشود. دیده اید که وقتی دو نفر با هم نزاع دارند هر کسی طرف خودش را میگیرد. اصلا نمیخواهند دلایل همدیگر را بشنوند. غزالی مدتی اهل مناظره بود و می نشست و با دیگران مناظره میکرد و همه را منکوب و سرکوب میکرد، نهایتا از این کار دست کشید و تجربه خود را به یادگار در کتاب های خودش جا گذاشت. گفت این نصیحت را رایگان از من بشنوید که مناظره و علم کلام چیزی به ایمان شما نمی افزاید و بعد می گوید که علتش این است که دو نفر که روبروی هم می نشینند تا مناظره کنند تنها چیزی که برایشان مهم نیست حقیقت است. آنچه که برایشان مهم است این است که بر خصم غلبه کنند. آبروی حقیقت برود اما آبروی آن ها نرود. تمام مطلب این است که اصلا گوش شنوایی برای حقیقت نمی ماند. نمیخواهند ببینند و بشنوند. لذا در اینجا اراده خیلی مهم است که شما بخواهید که ببینید و بشنوید و بپذیرید. اینکه در قرآن این همه میگوید که یک عده ای کور و کر هستند منظور این است که خودشان خودشان را کور میکنند و الا حقیقت به اندازه ای که آدم توانائی داشته باشد بر او آشکار میشود. بعضی ها هم اصلا تبدیل به حجاب میشوند از بس که در وجودشان حجاب هست. همان افرادی که دیگر وجدان حقیقت بین و حقیقت یاب را در خودشان کشته اند.
لذا عقل مهم نیست بلکه عقل آزاد مهم است. عقل آزاد از هوا و هوس و طمع فوق العاده مهم است. قصه خیلی زیبائی که مولانا در مثنوی دارد و میگوید: یک قاضیی را بر منصب قضاوت نشانده بودند و مردم برای تبریک و شادباش گرد او جمع شده بودند و او های های میگریست. یک نفر به او گفت که امروز روز گریه کردن نیست روز شادمانی شماست و همه هم آمده اند که به شما تبریک بگویند! گفت شما نمیدانید که من وضعیت خیلی بدی دارم که دو نفر پیش من می آیند یکی شاکی است و دیگری متهم، آن دو تا خوب میدانند که چکار کرده اند. من بیچاره نمیدانم و بین آن ها بالاخره نمیدانم که حق با چه کسی است. به چه کسی حق بدهم و به چه کسی حق ندهم. مولانا میگوید قاضیی که آزاد نیست و در بند هوی است همین طور است و نمیتواند راه ببرد به اینکه حق با چه کسی است. قاضیی که رسته از هوی و از طمع است میتواند آنجا راه بیابد و حقیقت را بگوید.
پیامبران برای آزاد کردن عقل آمده اند. نیامده اند تا عقل ما را با معلوماتی پُر کنند. آن معلومات را خودمان میتوانیم یاد بگیریم ولی مهم تر از او این است که عقل آزاد باشد و الا این دانسته ها به درد نمی خورد. شما ببینید این دنیا را چه کسانی خراب کرده اند؟ جاهلان یا عاقلان ؟ اتفاقا عاقلان. همان کسانی که بمب اتم می سازند و انرژی هسته ای بلدند. آن هائی که سموم شیمیائی و اسلحه شیمیایی می سازند. اما وقتی که این علم و این عقل با یک هوس و با یک طمع و منافعی هدایت شد سر از همین جاها در می آورد. لذا علم به خودی خود و عقل به خودی خود این قدرها ارزش ندارد که عقل آزاد دارد. به همین سبب است که مولانا میگوید که مهم ترین کار انبیا آزادی بخشی است. منتها شما این آزادی بخشی را آزادی بخشی سیاسی تفسیر نکنید.
چـون بـه آزادی نبــوت هــادی است
مـؤمنـــان را ز انبیـــــــا آزادی اسـت
زیـن ســبب پیغـمبـــر بــا اجتهــــــاد
نــام خــود وان علــی مـــولا نهــــاد
گفت هـر کـو را منـم مـولا و دوست
ابـن عـم مـن علـی مـــولای اوست
کیســت مـــولا ؟ آنــک آزادت کنــــد
بنــــدِ رقیــــــت ز پــــایــت بــر کنــد
کلمه آزادی را به این معنا بگیرید. یعنی آزادی خرد از هوس و طمع و منافع. این عقل آزاد است که دنیا را گلستان می کند و این عقل آزاد است که مهم ترین رسالت انبیا را تشکیل می دهد. این در اثر تقویت اراده است برای اینکه شما باید پا را روی چیزهائی بگذارید که دشمنان خِرد هستند، یعنی با آن ها مبارزه کنید. جهاد نفس هم که میگفتند به همین معناست. تمام آن چیزهائی که اجازه نمیدهد چشمتان درست ببیند. این پرده ها را باید پاره کنید و این به یک پیامبر نیاز دارد. آدم اگر خودش میتوانست خودش را درمان کند، میکرد. ما باید این نکته را فروتنانه قبول کنیم که از پس خودمان بر نمی آییم. نادرند کسانی که میتوانند با خودشان در آویزند و دشمن نفس را زمین بزنند. مولانا میگفت :
نفـس سـوفسطائی آمـد می زنش
کش زدن ســازد نه حجـت گفتنـش
به همین دلیل است که ما به راهنمائی دیگران احتیاج داریم. احتیاج داریم که دیگران به ما قوت قلب و قوت اراده بدهند و کمک کنند. با پشتیبانی خودشان ما را به پیشروی بخوانند. راه را نشان بدهند و به ما شجاعت ببخشند. این ها چیزهائی است که ما کم داریم و الا علم در این دنیا خیلی زیاد است. شما تا آخر عمرتان بنشینید نمیتوانید یک کتابخانه را تا ته بخوانید. این کم نیست ولی آدم فقط مخزن این علوم بشود چه فایده دارد؟ وقتی که اراده ای ندارد و دید درستی ندارد و نمیتواند از این ها استفاده بهینه بکند که گاهی زیان آور هم می شود. چون بعضی ها سوء استفاده می کنند. اینکه مهم ترین رسالت انبیاء آزادی بخشی است به همین معناست. مولوی در همان دفتر اول مثنوی از قول پیامبر نقل می کند که در بازگشت از جنگ به اصحابش میگفت که ما از جهاد کوچک بر میگردیم و به سوی جهاد بزرگ روانه ایم.
بازگشــته از جهـــاد اصغـریـم
با نبــی انــدر جهــاد اکبـــریم
و آن ها پرسیدند که این جنگی که ما کردیم خیلی جنگ دشواری بود و ایشان فرمودند که جنگ های دشوارتری هم در پیش است.
ای شهـان کشتیــم مـا خصـم بُــرون
مـــانـد خصــمی زان بتــر در انــدرون
کشتن این کـار عقل و هـوش نیست
شـیر باطن سخـره خرگــوش نیست
سهل دان شیری که صف ها بشکند
شـیر آن است آن که خـود را بشکند
شکستن خود یعنی همین شکستن هوس ها و طمع ها و همین اراده های باطل موفق بشود و عقل خودش را آزاد کند و این زنجیرها را از دست و پای خِرد بردارد و چشم باز و بینائی پیدا کند. مولوی در دعاهای خودش به خداوند می گفت : ما فقط از تو یک جفت چشم میخواهیم :
بعـد ازیـن مـا دیـده خـواهیــم از تـو بـس
تــا نپـوشـــد بحـــر را خاشـــاک و خـس
چشـــم بنـد خلــــق جـز اسـبـاب نیست
هـرکـه لــرزد بـر سبـب زاصحــاب نیست
یعنی یک خرد آزاد از طمع و هوس که درست ببیند و درست بفهمد و درست به منصه عمل بگذارد. واقعا هم همین طور است آدم یک جفت چشم بینا و بی غبار و بی خس و خاشاک باید از خداوند تمنا بکند. داستان خیلی زیبائی را مولانا از پیامبر می آورد که در کتاب های حدیث هم اتفاقا کمتر آمده است. اما داستان بسیار گویایی است. نکاتی هم در این داستان آمده است که پیداست که افزوده خود مولاناست. در داستان ها وقتی دیالوگی برقرار میشود، مولانا آنجا وارد می شود و کلی سخنان را بر لب گفتگو کنندگان میگذارد و حرف های خودش را از زبان آن ها میگوید. داستان از این قرار است که اسرائی را که در یکی از جنگ ها گرفته بودند نزد پیامبر آوردند. پیامبر وقتی به این اسیران نگاه میکرد لبخند میزد. دو نفر از اسرا تعجب کردند و حتی ناراحت هم شدند از این که چرا پیامبر به آن ها پوزخند میزند. چرا لبخند تمسخر آمیز میزند. ما را گرفتار کرده و حالا بر ذلت ما می خندد. و زیر لب با هم چیزی گفتند. در این حالت معلوم نیست آن ها چه گفتند اما مولانا به ما میگوید که چه گفتند. میگوید که بمُنگیدند، یعنی زیر لب جویده و نا جویده با هم میگفتند که :
پــس بدانستیـــــم کــو آزاد نیسـت
جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست
ما از روی این حرکتش فهمیدیم که او هم مرد آزاده ای نیست. ببینید آزادی و آزادگی را اصلا معیار پیامبری گرفته است. این ها حرف مولاناست منتها از زبان آن ها که میگفتند پیامبر اسیر تعلقات است.
ور نه چوُن خندد که اهل آن جهان
بـر بد و نیـک اند مشفـق مهـربـان
مردان الهی و اهل آن جهان مثل باران با مهربانی و رحمت بر همه می بارند. این طور نیست که فقط رفیقان خودشان را دوست داشته باشند و با دیگران از در خصومت و تحقیر درآیند. این نشان میدهد که او پیغمبر نیست. چرا که یک روح بزرگ باید یک صعه صدری داشته باشد که همه را پاک و ناپاک را در خودشان جا بدهند. مثل دریا همه را بشورند و پاک کنند. مولانا میگوید که پیامبر این حرف ها را شنید و لبخند خودش را ادامه داد. بعد به آن ها گفت :
زان نمـی خنــدم مـن از زنجیـــــرتـان
کــه بکــردم نـاگهـــــان شبگیــــرتـان
زان همـی خنـدم که بـا زنجیـر و غُـل
می کشمتان سوی سروستان و گل
گفت من به آن حساب نمی خندم که شما را اسیر و ذلیل کردم، خنده من از این است که دارم عاقبتتان را می بینم. می بینم که شما از طریق زنجیر و غل دارید به بهشت می روید. دارم می بینم که چه تقابلی است بین وضعیت کنونی تان که از او ناراحت هستید و می گویید که چرا فلانی ما را اسیر کرد و من آن بهشت و آن حالت بهجت آلود بعدی تان را می بینم که چقدر سر خوش و سر فراز خواهید بود. این است آنچه که لبخند را بر لب من آورده است. آن سعادت نهائی که نصیبتان خواهد شد من را به خنده آورده است و من را خشنود کرده است.
نقل این قصه به ما نشان می دهد که مولوی از چه دریچه ای به پیامبر و به پیامبری نگاه می کرد. اصلا آزمون برای پیامبری داشت. این طور نبود که بگوید پیامبر هر چه کرد همان درست است. اگر او هم قهقهه های مستانه می زد و از سلطه گری خشنود می شد دیگر پیامبر نبود. مردان الهی همان طور که مولانا میگفت بر بَد و نیکند مشفق، مهربان. با همه خوبند و شفقتشان باران بار بر همه می بارد. آن حُب و بُغضی که در آدم های معمولی هست در آن ها دیده نمی شود. مولانا چند جا میگوید که اگر آدمی هستی که کارهای بدی کرده ای برو پیش اولیاء خدا و خود خدا . نگو شرمنده ام و خجالت می کشم :
آب گفـت آلـوده را در من شتاب
گفت آلـوده که دارم شرم از آب
آب به یک نفر گفت که بیا تا من تو را پاک کنم و آن کس گفت که من خجالت می کشم.من کثیف پلید چطور داخل این آب تمیز بشوم؟
آب گفت این شرم بی من کی رود
بی من این آلـوده کی زایـل شــود
آب گفت حتی شرم تو را هم می شورم. همه چیز را پاک می کنم. اصلا آب برای همین است. این طور نیست که فقط پاکان پیشش بروند. اتفاقا اصل دعوتش برای ناپاکان است. به آن ها می گوید شما بیایید تا من شما را بشورم و پاک کنم و لذا نا پاکان نباید هراس داشته باشند. نباید شرمنده باشند و خجالت بکشند از اینکه نزد پاکان بروند. پاکان نقششان همین است که مُهر پاکی خودشان را بر ناپاکان بزنند. این نقش دیگری است که مولانا برای اولیا و پیامبران و پیامبر اسلام قائل است. مولانا به چرخه آب خوب توجه کرده است. امروز در طبیعت چرخه های فراوان داریم. چرخه آب، چرخه کربن، چرخه ازُت. مولانا به چرخه آب در طبیعت نظر می کرد و آن تفسیرهای عرفانی اش را روی آن می گذارد. می گفت :
آب چون پیکار کـرد و شد نجـس
تا چنان شد کآب را رد کرد حس
میگوید آب وقتی وارد طبیعت میشود آن قدر پیکار میکند و چیز ها را پاک میکند که خودش هم ناپاک میشود. وقتی که این طور شد :
حق ببـردش بــاز در بحـر صـواب
تا بشسـتش از کــــرم آن آب آب
میگوید یک آب آبی هست که خدا با آن آب ها را میشوید. خداوند این آب تیره را میبرد به دریای عرش و آن را میشورد و دوباره بر میگرداند. آن آب هم دوباره بر میگردد و میگوید :
مـن نجـس زینجـا شـدم پـــاک آمــدم
بســتدم خلعـت ســوی خــاک آمــدم
بـــاز آییــــد ای پلیـــدان ســـوی مـن
کـه گرفت از خـوی یـزدان خـوی مـن
بعد به صراحت میگوید :
خود غـرض زین آب جانِ اولیاست
که غسولِ تیرگی های شماست
منظور از این آب جان پاکان و اولیای خداوند است. در اثر هم نشینی با آن ها تیرگی هایتان را به آن ها میدهید. خودتان پاک میشوید و آن ها تیره میشوند و به خلوت با خداوند میروند و دوباره پاکیزه میشوند و بر میگردند. نقششان مثل چرخه آب است. این نقشی بود که پیامبر داشت، و مولوی وقتی که با او می نشست در عالم روحانیت و روحانیان بهره های روحی و این پاکی های معنوی را از او می برد.
تعبیری در قرآن هست که جزء نخستین آیاتی است که بر پیامبر نازل شد : یا ایها المزمل، ای کسی که جامه به خود پیچیده ای، قم الیل الا قلیلايَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا الی آخر که در سوره مزمل آمده است. مولانا همین کلمه مزمل را گرفته است و میگوید : ای جامه به خود پوشیده و خطاب های دوستانه ای با پیامبر میکند و خواهش های نیازمندانه ای که خواهش های ما هم هست. میگوید :
هین قم الیل که شمعی ای همام
شمـع دائـم شب بـود انــدر قیـــام
برخیز که تو شمعی و شمع شب ها روشن است.منظورش از شب روزگار خودش است. شب معنویت است. همه جا مادیت و جسمانیت و دنیاویت همه را فرا گرفته است. دوباره بیا و ظهور کن و دوباره در روح زمان حلول کن و دوباره از ابر معنویت بر ما ببار :
خیـــــز و بنگـــر کـــــاروان ره زده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
ببین که کشتی امت تو را کسان دیگری سوار شده اند. نا خدایان باطل و نا حق او را به قبله ناروایی می رانند :
خضر وقتی غوث هـر کشتی توئی
همچــو روح اللـه مکــن تنهـــا روی
از دل سوخته ای این ندا و صدای او بر می خیزد. نمیدانم که بر او چه بی روائی ها و بی رسمی ها و چه بی رحمی هائی بر اورفته که در خطاب به پیامبر می گوید که ای کاش بودی و دوباره ناخدائی این کشتی را به عهده میگرفتی و ما را مجددا به سوی قبله هدایت و کعبه صداقت می بردی. در انتهای این اشعار می گوید که :
جاهلان سَـروَر شدستند و ز بیـم
عـاقلان سـرها کشــیده در گلیـم
هیـن روان کـن ای امـام المتقیـن
این خیـال انـدیشـگـان را تـا یقیـن
من دلایل زیادی دارم که مولانا نهج البلاغه زیاد می خوانده و یکی از دلایل من همین بیت مولوی است :
جاهلان سـرور شدستند و ز بیـم
عـاقلان سـرها کشـیده در گلیـم
یعنی وضعیتی که جاهلان سرورند و عاقلان فراری اند. این جمله دقیقا در نهج البلاغه هست. حضرت علی (ع) وقتی میخواهد زمانه ظهور پیامبر را وصف کند میگوید که "بارض عالمها ملجم و جاهلها مکرم" پیامبر در سرزمینی ظهور کرد که عالمان لجام بر دهانشان بود و جاهلان مُکرم بودند. مولانا وقتی میخواهد زمانه خودش را وصف کند همین ها را از حضرت علی وام میگیرد. و ما هم دعا می کنیم که :
هیـن روان کـن ای امـام المتقیـن
این خیـال انـدیشـگـان را تـا یقیـن
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته