۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

اخلاق عارفان (۴۹) - سروش ۳۰



تاریخ نصب روی وبلاگ

December 12, 2009
سلسله دروس اخلاق عارفان (۴۹)
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۳۰)

(درباب عاشقی و اخلاق)
(منطق انسانشناسی جهان امروز و منطق انسانشناسی جهان گذشته)
(تئوری حقوق بشر)
(هیچکسی دیگر حق عمل کردن پیامبرانه را ندارد)
(تفاوت دیدگاه در مالکیت بر جان آدمی)

بسم الله الرحمن الرحیم
درباب نسبت عاشقی و اخلاق سخن می گفتیم، و نکته ها را از زبان و از بیان مولانا می کاویدیم داستان مسجد میهمان کُش را بپایان رساندیم و شرح شجاعت مردی را که میخواست عالمانه و عامدانه درجایی بخوابد که مُردنِ در آنجا قطعی و حتمی بود شنیدیم و اینکه چگونه از آن امتحان سخت پیروز بیرون آمد و با ایستادگی و شجاعت خود طِلِسم آن مسجد را شکست، دیوان و پریان و اهریمنان و راهزنان و دشمنان را فراری داد، همچنان مولوی گرم در کار سرودن وصف عاشقان و ستودن احوال آنان است.  نکته بسیار نیکو و نغزی که در پایان سخن از او آوردیم این بود که جهانی که خداوند کریمانه آفریده است شاید بکام همگان شیرین نیاید. هستند کسانی که از بودن در این جهان، از آفریده شدن، از زندگی کردن، از بنده خدا بودن گله مند و ناراضی اند نمی توانند بالاسری را بخود ببینند، نمی توانند و نمی خواهند که قدرت کسی را برخود و سُلطه او را تحمل کنند میخواهند خودشان خدا باشند، میخواهند خودشان همه کاره باشند، میخواهند واجد اختیار مطلق باشند، بندگی را نمی پذیرند و نمی پسندند. مولوی در پاسخ و در توضیح این معنا برای ما گفت که مردم در این جهان دودسته اند، یا عاقلند و یا عاشقند. عاقلان  نهایتا به جبر و به اضطرار در مقابل آن قدرت سرفرو خواهند آورد و زانو خواهنـد زد. به تعبیر او با  اضطرار شکسته خواهند شد. اما عاشقان درمقابل آن نیرو، آن محبوب با اختیار شکسته خواهند شد. می شکنند، اما خوش می شکنند، برغبت می شکنند.
دل برغبت می سپارد جـان به عشق روی دوست
گــرچه هشیــاران نـدادنـد اختیــار خـود به کـــس

حافظ همین معنا را در این بیت شیرین با لطافت تمام آورده است. میگوید که هشیاران یعنی همان عاقلان اختیار خود را به کسی نمی دهند، مالک اختیار خویشتنند. بلکه عزیزترین متاع نزد آنها، متاع اختیار است. آدمیست و اختیار حقیقتا. ولی عاشقان به رغبت دلشان را به دوست می سپارند، با کمال میل، با طوع و رغبت.
اِئتیــــا کـَــرهــــاٌ مهــــــار عـــــاقـــلان
اِئتیــــا طَـــوعــــاٌ بـــــــهار بـــــی دلان
پـس شـدنـد اشکسته اش آن صـــادقـــان
لیـک کــو خـود آن شکسـت عــاشقـــان

پس دوگونه شکستن داریم، شکستن عشقانه و شکستن عاقلانه. هردو نهایتا سر فرود آوردنست، اما این کجا و آن کجا. باز به تعبیر زیبای حافظ  :
به نازکـیِ خود ای سـروِ سـربلنــــد منـــاز
که چون به او رسی از شرم سرفرود آری
دلـم ز جـرعه ی تو مست گشت نوشت باد
خود از کدام خُمست این که در سبـو داری

گاهی هست که شخص سر فرود میآورد اما به دل راضی نیست. گاهی هست که سر فرود می آورد و جانِ او هم خم میشود، دل او هم تعظیم میکند، همه وجود او زانو میزند، با طوع با رغبت. این هم نوع دیگری از شکست است. یکی تلخست، یکی شیرینست. به تعبیر مولانا یکی بهارست و یکی مهارست، یکی با زنجیر تسلیم میشود، یکی بدون زنجیر تسلیم میشود. درواقع  این همان معنای اعتماد است، این همان معنای ایمان است.

ایمان یعنی اعتماد، معنای اصلی ایمان این است. وقتی که شما به دوست خودتان اعتماد دارید یعنی در زندگی کردن با او راحت هستید، هیچ مشکلی با او ندارید، معنایش این نیست که شما تصمیمات خـودتان را فرو می نهید، معنایش این نیست که عقل خودتان را ترک می کنید. این نیست اما معناش این است که در یک فضای سرشار از سلامت و از امید، از اعتماد و از ایمان زندگی می کنید. که از درون چیزی شما را نمی خورد، از بیرون نباید مراقب راهزنیها، دشمنیها و کارشکنیهای رفیقتان باشید، هیچکدام. شبیه اینکه شما در مملکتی زندگی می کنید که به حاکمان آن مملکت کمال اطمینان و اعتماد را دارید. معتقدید اینها نیکخواهند، امین اند پاکند و خدمتگذارند. این زندگی در چنین فضایی چه روحیه ای به شما خواهد بخشید ؟ برای شما چه وضعیتی پیش خواهد آورد ؟ جهانی که آدم از خدای او راضی باشد، چنین حالتی را برای انسان پدید خواهد آورد. در عین حال چنین فضایی مسئولیت زیادی هم به انسان خواهد داد. اینچنین نیست که دراین دنیا کودکانه یا جاهلانه بِجَهَـد و بِپَـرّد و بِجُنبَـد و زندگی کند، یا بخوابد. مسئولیت هم دارد، تصمیم هم باید بگیرد، عقل خود را هم در مواردی باید خرج کند و بکار ببندد. اما این کجا و زیستن در کشوری که انسان ذره ای اعتماد و اطمینان و امید و ایمان به حاکمانش ندارد، اما به جبر و بزور باید زندگی بکند. علی ای حال باید تسلیم قوانین آنجا بشویم. این هم یک نوع زیستن است. هردوتا تسلیم به قوانین کشور و به حاکمان کشور بودن است، اما دنیای افرادی که یکی سرشار از امید و عشق و ایمان است، و دیگری که سرشار از تلخکامی و ناباوری و گله منـدیسـت،  فرسنگها باهم فاصله دارد. دو دنیای کاملا متضادند. این جهان، یک چنین چیزیست. چنین وضعی دارد.

عارفان به ما گفته اند که شما بخواهید و نخواهید این جهان خدایی دارد، این دنیا اختیارش بدست شما نیست، نه شما خودت را آفریدی و نه ساختی، و نه مرگت، نه حیاتت، نه سلامتت، نه مرضت، نه مَرد بودنت، نه زن بودنت، نه در این قرن بودنت و نه درآن قرن بودنت، نه روی کره ی زمین بودنت، هیچکدام بدست تو نبوده.  هیچکدام را تو انتخاب نکردی، و امکان هم ندارد که انتخاب بکنی. یک موجودی که بیش از هفتاد و یا هشتاد سال بیشتر فرصت ندارد که توی این دنیا زندگی بکند که ضمام تمام کل جهان را به دست او نمی دهند، او خودش هم اختیار بر وجود خودش را هم ندارد.
پشــه کی داند که این باغ از کِی است
در بهـاران زاد و مرگش در دی است
جهانی که فصلها پس از فصلها می آیند و میروند، قرنها پس از قرنها می آیند و میروند، یک فصلش، یک سالش برای این پشه است، برای این حشره است، برای این مرغ است، لذا ادعای زیاد کردن که حدّ او نیست.  پس باید تسلیم بشود که من اینچنین هستم. گاهی کسی به تلخی و به سختی تسلیم میشود، از روی کراهت و اضطرار، ناپسندی. گاهی هم کسی با کمال طوع و رغبت، این وضعیت را می پذیرد. و قبول می کند که این خانه صاحبی دارد، صاحب امین، نیکخواه، کاردان و عالِم، و خود را به دست او می سپارد با کمال آسودگیِ خاطر زندگی می کند. وقتی هم که این دنیا را وامیگذارد و می رود به تعبیر نظامی که گفت :
از خــوردگهـی به خوابگـــاهـی
وز خوابگهــی به بــزم شاهــی
خوابـی که به بـزم تُست راهـش
گـردن نکشــــم ز خوابگــاهـش

وقتیکه به تعبیر مولانا درهمین داستان میگوید که چون کراهت رفت نامش مرگ نیست، یعنی وقتی که دیگر انسـان ناراضی نبود، آن مُردن هم کراهتی ندارد. و وقتی که کراهتی نداشت اسـم مرگِ تلخ را روی او نمیتوان گذاشت. این دونوع شکستن است که گفتیم. یکی با زنجیر براه می آید و می شکند و یکی هم به طوع و رغبت.  مولانا به اینجا که میرسد داستان بسیار نیکو و زیبایی را از پیامبر نقل میکند در باب همین شکستن و تسلیم شدن اما گاه تسلیم شدنهای منکـرانه. می گوید :
دیـد پیغمبـر یکـــی جوقـی اسیـــر
که همی بُردنـد و ایشان در نفــیـر
دیـدشـان در بنـد آن آگــــاه شیـــر
می نظر کردند در وی زیـر زیـر
تـا همی خاییـد هـریک از غضب
بـر رسـولِ صـدق دنـدانها و لـب

در یکی از جنگها تعدادی اسیر گرفته بودند، اسیرها را بسته بودند به زنجیر اسارت و آنها را عبور می دادند و به جایی می بردند. پیامبر هم ایستاده بودند و اسیران را تماشا میکردند. اسیران هم پیامبـر را می دیدند و بر او خشمناک بودند، از دست او ناچار ناراضی بودند.
زَهره نه با آن غضب که دم زنند
زانک در زنجیــر قهــر ده مننــد
می کشاندشان موکـل سـوی شهـر
می برد از کافـرستانشان به قهــر
نـه فــدایــی می ستـانــد نـه زری
نـه شفاعت می رسد از سـروری
رحمت عـالــم همی گوینـــد و او
عالمی را می بُـرد حلــق و گلـــو

این فکرها را با خودشان می کردند، می گفتند این مرد، این پیامبر، رحمت للعالمین نامیده میشود، یعنی مهرِ او بر سر همه عالمیان و آدمیان گستـرده است. اما اکنون اینچنین با ما قُلدری میکند، سروری میکند، شفاعت کسی را نمی پذیرد، به رنج کسی ترحم نمی کند، و ما را با زنجیر بسته و بسوی اسارتگاه می برد. اما زیر لب می گفتند و جرأت نداشتند که تند و آشکار در روی پیامبر بگویند.
رحمت عالـــم همی گـویند و او
عالمـی را می بُـرد حلـق و گلـو

آدمیست که اینطور راحت آدم می کشد، و فتوا به جنگ میدهد، و افراد را اسیر میکند، و با همه ی این احوال اسمش رحمت للعالمین هم هست. از سر اعتراض می گفتند.
بـا هـــــزار انکــار می رفتنــــد راه
زیـر لـب طعنـه زنان بـرکــار شـــاه
چـاره ها کردیم و اینجا چـاره نیست
خود دل این مـرد کم از خاره نیست
مـا هـــزاران مـردِ شیـرالب ارسلان
بـا دو سه عـریـانِ سُستِ نیــم جــان
این چنین درمانده ایم از کـژرویست
یا ز اختـرهـاست یا خود جـادویست

با خودشان می گفتند که اصلا چرا و چگونه شد که ما اسیر این مرد شدیم ؟ در مقابل او شکست خوردیم، کم آوردیم، در درافتادن با او مُنهدم شدیم. چگونه شد که بر ما پیروز شـد ؟ بخت ما بَـد بود ؟ کسی ما را جادوُ کرد ؟ یا اینکه حقیقتا این مرد تأییدی پشت سر خود دارد ؟ دیالوگها در داستانهای مولانا، افکاری که در ذهن بازیگران داستان می گذرد، همه از آنِ مولاناست. گمان نبرید که اینها چنان است که در تاریخ آمده است. درحقیقت مولوی چارچوب داستانی را می گیرد و درون مایه اش را خودش می سازد. الالخصوص وقتی که نوبت به تفکر و سخن گفتن و دیالوگ میرسد. مهمترین نکاتی را که می تواند به ذهن آدمی برسـد یا رسیده است آنها را درمیان میآورد و مورد بحث قرار میدهد.
از بُتــــان و از خـدا درخواستیم
کـه بکن مـا را اگـر نـاراستیـــم

می گوید اینها می گفتند که ما پیش بُتهای خودمان تضرع کردیم که اگر واقعا ما برجاده ناراستیم، ما باطلیم و برحق نیستیم، مارا از میان بردارید، مارا اسیر این مرد نکنید. ولی دعاهای ما هم شنیده نشد،  تضرعهای ما هم مؤثر نیافتاد و ناگزیر و ناچار گرفتار این مرد شدیم. بعد دوباره با خودشان می گفتند که نه اینطور هم نیست گاهی هم ما پیروز می شدیم، همیشه اینطور نبود که این مرد در تمام موارد پیروز بشود. مثلا در جنگ اُحُـد شکست خورد، پس اینطوری هم نیست که یک سره تأیید از آن او باشد، همیشه بخت یار او باشد. گاهی هم با ما بوده، گاهی هم با آنها بوده. اما باز جواب خودشان را می دادند که :
مـا هـم از ایـــام بخـــت آور شـدیـــــم
بــارهـــا بـر وِی مظفــــــر آمـدیــــــم
بــاز گفتنـدی کـه گـرچـه او شکســـت
چون شکستِ ما نبود آن زشت و پست
زانک بخــتِ نیـــک او را درشکست
 داد صـد شــادی پنهــان زیـــر دسـت
کــو بـه اشکسته نمی مانست هیــــــچ
که نـه غـم بودش درآن نـه پیــچ پیــچ

می گفتند که بله گاهی شکست می خورد، اما به شکست خوردگان شبیه نبود، شکست خورده ها تلخند، خودکشی می کنند، از این دنیا ناراضی میشوند. در برنامه خود، در هدف خود دچار سُستی و تردید میشوند. اما این مرد وقتی که شکست می خورد، بازهم شاد بود، باز هم چاق بود، بازهم فربه بود، بازهم با نشاط بود. حتی این را هم مرحله ای از مراحل مسیر و کار خود می دانست. این از نکته های مهمیست که مولوی در اینجا به او اشاره دارد، اینکه انسانی که این جهان را جاده ای می بیند، و این جاده را طی میکند، این ناهمواریهـا هیچکدام او را مأیوس نمی کند، برای او خلاف انتظار هم نیست. بلکه هرکدامش برای خودش معنایی دارد. غم همانقدر معنا دارد که شادی، هزیمت همانقدر معنا دارد که ظفر. برای اینکه کرّ و فرّ است در جنگیدن، کرّ و فرّ است در درافتادن با مشکلات، و پنجه در پنجه افکندن.
چـون نشـــان مـؤمنــان مغلـوبیست
لیک در اشکست مــؤمن خـوبیست
گـر تـو مُشک و عنبـری را بشکنی
عالمـی از فـوحِ ریحــان پُــر کنــی

مولانا اینطور لطیف شکست را معنا میکند و به تصویر می کشد. میگوید که خداوند گاه دلداری میداد به پیامبر. در راهِ او، مشکلات کم نبود. یک وقتها می شد که یأس بر او چیره بـشود، و یک مرتبه از کار بماند، از راه بماند، دلداری می خواست، تقویت می خواست. این تقویت بصورتهای مختلف صورت می گرفت. خود همین که قرآن تدریجا بر پیامبر نازل می شد یکی از شیوه های تقویت روحی پیامبر بود. در قرآن هست که ما قـرآن را به تدریج به تو نازل می کنیم، لِنُثَبَتَ بِهِ فُـؤادَکَ ( سوره فُرقان - آیه چهارم. ( در واقع اعتراض معترضان را قرآن نقل میکند که "وَ قالَ َالَذِینَ کَفَرُوا لَولا نُزَلَ عَلَیهِ القُرآنُ جُملَةً وَاحِدَةچرا قرآن یکجا بر پیامبر نازل نشد ؟ بصورت یک کتاب تمام شـده، یک مجموعه ی مُدَوَن، چرا ؟ و بعد خود قرآن پاسخ می دهدکذَلِکَ لِنُثَبَتَ بِهِ فُؤادَکَ وَ رَتَلنَاهُ تَرتِیلاًاینکار را کردیم تا دل تو را تقویت کنیم. یعنی تو همیشه احساس کنی که اتصال با ماورای عالم داری. اینطور نیست که یک بار مثل یک خوابِ خیلی خوشی که شخص یکبار ببیند و تمام عمر با آن خواب، خوش باشد، اینطوری نیست. یک خواب است که می بینی اما تکه های مختلفـش را شبهای مختلف می بینی، لذا همیشه خوشی، همیشه احساس ارتباط و اتصال داری. همیشه می بینی دستهایی را که در کار است، چون دستهای نامریی، دستهایی که به تو خدمت می کنند، تو را تشویق می کنند، تو را در راه رفتنت گرم نگه می دارند. این یکی از راههایی بود که همیشه پیامبر را گرم و با روحیه نگه می داشتند. مولانا می گوید که دلداریهای دیگری هم خداوند به پیامبر میداد، از جمله مژده هایی بود که به او میداد و راست و صادق هم از آب در می آمد. پیامبر توفیق خود را به چشم خود می دید.  بعد تصویری که مولانا از شکست می دهد این استدر قرآن ( سوره فُرقان - آیه بیست و پنج ) هست که " وَ کذَلِکَ جَعَلنَا لِکُلِ نَبِیٍ عَدُوًا مِّنَ المُجـرِمِینَ وَ کَفَی بِرَبِکَ هَادِیًا وَ نَصِیرًاهمه ی پیامبران دشمن داشته اند بلکه این تدبیر و برنامه ریزی الهی بوده است. و مولوی این را توضیح می دهد، که در همین ابیات هم هسـت می گوید :
کـانِ عـودی در تـو گـر آتـش زنند
این جهان از عطـر و ریحان آکنند

تو مثل مُشکی، مثل عودی، عـود فقط وقتی بوی عطرش بر می خیزد، و جانها را مست می کند که او را آتش بزنند. بنابرین وقتی که تو را آتش می زنند، به تو رنج می دهند، تازه به منزله و مثابه این است که درِ یک مخزن عطر را باز کرده باشند، یک رشته عود را آتش زده باشند. این آتش زدن به پخش شدن بوی عطر او، رایحه جان نواز او، کمک خواهد کرد. در اینجا هم همین را می گوید :
گر تو مُشک و عنبری را بشکنی
عـالمی از فـوح ریحـان پُــر کنـی
وقــت واگشـــت حُـدیبیــــه بـه ذُل
دولـــت اِنّـــــاَ فَتَحنَــــا زد دُهُــــل

می دانید که در قرآن سوره فتح، ( اِنّا فَتَحنَا لَکَ فَتحًا مُبینَا لِیَغفِرَ لَکَ الَلهُ مَا تَقَـدَمَ مِن ذَنبِکَ وَ مَا تَأخَرَ وَ یُتِمَ نِعمَتَهُ عَلَیکَ وَ یَهدِیَکَ صِرَاطًا مُستَقِیمًا، وَ یَنصُرَکَ اللهُ نَصرًا عَزِیزًا ) این که "ما دری را روی تو گشودیم" مطابق با بعضی از حکایات، این سوره بعد از صُلح حُدیبیه آمد. صلح حدیبیه در سال نهم هجرت بود، سالی بود که پیغمبر روانه مکه شدند و مشرکین جلوی او را گرفتند و نگذاشتند که ایشان به مکه بروند، و لذا صلحی را درحقیقت به پیغمبر تحمیل کردند. پیامبر هم صلحنامه ای را با آنها امضاء کرد و درواقع ناکام برگشت، و به مکه نرفت و سال بعد رفت و نهایتا مکه فتح شد. گفته اند سوره اِنّا فَتَحنَا نه بعد از فتح مکه، بلکه بعد از صلح حدیبیه نازل شده است. یعنی وقتی که ظاهرا پیامبر شکستی خورده بود، و یک ناکامی تلخی را تجربه کرده بود نازل میشود. و مولوی اتفاقا همین مثال را می زند، میگوید شما ببین که بعد از صلح حدیبیه، وقت واگشت حدیبیه به ذُل، وقتی که ظاهرا پیامبر با ذِلت، با شکست از صلح حدیبیه برگشت، تازه آنموقع سوره ی اِنّا فَتَحنَا نازل شد و گفته شد که این برای تو یک فتحی بود. تو دراین غم، شادی ببین. دراین شکست، پیروزی ببین، و پیروزی هم نصیب پیامبر شـد. در اینجای داستان مولوی به جاهایی میرود که فعلا محل کلام ما نیست، اما در دنباله، کلام آن دشمنان را که پی میگیرد، یک نکته بسیار لطیفِ خیلی حکیمانه و زیرکانه ای را بکار برده که " پس ما فهمیـدیم که این مرد آزاد نیست"، چون آزادی دقیقا معنایش این است، یعنی آزادی از کم ظرفیتی و بی مایگی، یعنی آزادی از غمهای حقیر و شادیهای حقیر، و این معنای آزادیست. آزادی به معنای غنا، به معنای ظرفیت وسیع. ما آزادی توانگرانه داریم، آزادی محرومانه و فقیرانه هم داریم. یک وقت آدم یک چیزی را ندارد، همیشه طالـب آزادیست و میگوید اونی که ندارم به من بدهید. یک وقت شخص همه چیز دارد، لذا آزاد است از همه چیهیچ چیزی در او تأثیر نمی گذارد. آدم توانگر این است. افرادی که در بندِ غمهای حقیر و یا شادیهای حقیرند، آنها آزاد نیستند. مطابق اون مثال معروف که، با یک غوره سردیشان میکند و با یک مویز گرمی، اینها که آزاد نیستند. اینها کم ظرفیتند، اینها سلامت کافی ندارند. و این تحلیل مولاناست و اِلّا باور نکنید که آن اسیران، آن دشمنانی که در مقابل پیامبـر بودند، از اینجور تحلیلهای عالمـانه و عارفـانه با هم می کردند و مشغول اینطور گفتگـوهای خیلی حکیمانه بودند، چنین خبرهایی نبود، مولویست که تحلیل میکند. میگوید این شأن هرکسی است که به یک شادی حقیر خشنود میشود، هیجان زده میشود و خودش را گم می کند، و این آدم کم مایه و کم ظرفیتی است لذا آزاد نیست، درواقع به تعبیر او :
پـس بدانســــتیم کـُــو آزاد نیســــت
جـز به دنیا دلخوش و دلشـاد نیست
ورنه چون خنـدد که اهـل آن جهان
بر بَـد و نیک انـد مشــفـق مهـربان

والا چرا می خندند به ما ؟ چرا مارا مسخره می کند ؟ اهل آن جهان، مردان الهی، مثل باران، مثل خورشید یکسان بر بَدو نیک می تابند و می بارند. برای آنها هیچ فرقی نمی کند بَد یا خوب، در اسارت یا در آزادی، دشمن یا دوست، پاک یا ناپاک. بلکه در اصل برای نا پاکان آمدند، در اصل برای دشمنان آمدند، آمدند اونی را که ناپاک است بشویند تا پاکش کنند. خورشید برای تاریکی ها می تابد، اگر همه جا روشن بود به خورشید چه حاجتی بود ؟ باران برای تشنگان می بارد، برای ناپاکی ها و آلـودگی ها می بارد، اگر همه جا پاک بود، اگر هیچ کس تشنه نبود به باران وآب حاجتی نداشت، حقیقتش اینست. مولوی در جای دیگری درمثنوی دارد که :
آب گفـت آلـوده را در من شــــتاب
گفـت آلـوده که دارم شـــرم از آب
آب گفت این شـرم بی من کی رود
بـی مـن این آلـوده کِی زایـل شـود

آب به شخص آلوده گفت بیا پیش من، او گفت که من خجالت می کشم، آب گفت که من اصلا آمده ام که شرم و خجالت تو را بشویم و ببرم، تو نباید از آب خجالت بکشی. آلوده باید بیـاد پیـش آب، شرمش را هم بایـد به آب بشـوید. آب هم آمده که همین آلودگی و همین شرمهای مانع از زدودنِ آلودگی را از آدمی بِزُداید.
ورنه چون خنـدد که اهـل آن جهان
بر بَـد و نیک انـد مشــفـق مهـربان

رحمتشان مثل رحمت خداوند است، به همه یکسان می ریزد. وقتی می خندد، وقتی تمسخر می کند، وقتی از ما فاصله می گیرد، وقتی به نگاه تخفیف در ما نظر می کند، اهل آن جهان نیست، دنیایی ست،  این جهانی ست مردِ اهل قدرتست، اهل ریاست است. خوشست بریاست، خوشست به سلطنت، پیامبر نیست، اهل نبوت نیست، و اینها را با همدیگر می گفتند :
ایـن بمُنگیــــدنـد در زیــــر زبـــان
آن اسیـــران باهـم انـــدر بحـث آن

یعنی زیر لب و جَویده می گفتند. می مُنگیدند یعنی به صدای بلند و آشکار نمی گفتند که مبادا بگوش پیغمبر برسـد :
گـرچه نشنیـــد آن مُـوَکِـل آن سُخُن
رفت در گـوشی که آن بُـد مِن لَدُن
بـوی پیــراهـان یـوســف را نـدیــد
آنکه حافـظ بـود و یعقـوبش کشیــد
آن شیـــاطیــن بـر عِنـــان آسمــان
نشنــونـد آن سِــرِّ لــوحِ غیـب دان
آن محمـــد خفتــــه و تکیـــــه زده
آمـده سِــرّ گِــردِ او گـردان شـــده
پس رسول آن گفتشان را فهـم کرد
گفــت آن خنــده نبــودم از نَبَــــرد

پیامبر البته دانست. بقول مولانا، پیامبر پیش اسرار نمی رود، بلکه این اسرارند که پیش او می آیند و دورِ سرِ او می گردند. دانست که اینها زیر لـب چه می گویند، و لبخند زد، بلکه لبخند مضاعفی زد. گفت نه من بدلیل اینکه شما را اسیر کردم، برشما ظفر یافته ام، و اکنون شما تسلیم و اسیر منید نمی خندم، بلکه این وضعیت شما را از قبل می دانستم. برای من اصلا تغییر وضعیتی پدید نیامده است، که دچار ازجا دررفتگی بشوم، خودم را ببازم. کسی ناگهان هیجان زده می شود که اتفاق ناگهانی برای او بیافتد. این اتفاقات از پیش برای من معلوم بود چیز نادانسته ای رُخ نداده است، بنابرین این فکرها را نکنید :
مـن شمـــا را سـرنگــــون می دیـــــده ام
پیـش از آن کــز آب و گِــــل بالیـــــده ام
نــو نـدیــدم تــــا کنــم شــــــــادی بـــدان
ایـن همــی دیــــــدم درآن اقبـــــالتــــــان
مـن نمی کــــردم غـــــــزا از بهـــــر آن
تــا ظفــــر یــابــم فـــروگیـــــرم جهـــان
کین جهان جیفه ست و مُردار و رخیص
بـرچنیـن مُـــردار چـون باشــم حریــص

من اصلا جنگهایم بخاطر جهانگیری و کشورگشایی نبود. یکی از پیامهای اصلی من اینست که این دنیا بخودی خود هیچ قیمتی ندارد. از سعدیست که می گوید:
دنیی آن قــدر نـدارد که بـر او رشک بـرنـد
یـا وجـود و عـدمش را غـم بیهــوده خورنـد
نظـر آنان که نکـردنـد دریـن مشـتـی خــاک
الحـق انصــاف تـوان داد که صــاحبنظـرنـد
عــارفـان هــرچـه ثبـــاتـی و بقـــایـی نکنــد
گـر همه ملک جهـانست به هیچـش نخــرنـد
این ســرایی ست که البته خلـل خواهـد کـرد
خنـک آن قــوم کـه در بنــد ســرای دگـرنـد
دوستی با که شنیـدی که به سـر بُـرد جهـان
حـق عیـانست ولـی طـایفـه ای بی بصــرنـد
ای که برپشت زمینی همه وقت آنِ تو نیست
دیگــران در شکــم مـــادر و پشـت پـدرنــد

خود دنیا بخودی خود ارزشی ندارد که یک پیامبری بیاد جانِ خودش را و جانِ پاکانی را که پیروانِ او هستند به خطر بیاندازد بخاطر کشور گشایی و نبرد و هزیمت دادن دشمنان، اینها نبود. ما شاهانه کار نمی کنیم، مشیِ ما مشیِ امیران و مُلوک نیسـت :
زان نمی بُـــرّم گلــوهـای بشـــــــر
تــا مــرا باشــد کـر و فَـرّ و حَشَـر
زان همی بُـــرّم گلــویــی چنــد تـا
زان گلــوها عـالمـی یـابــد رهـــــا
من همی رانـم شما را همچو مست
از درافتــادن در آتـش با دو دسـت

منطق انسانشناسی جهان امروز و منطق انسانشناسی جهان گذشته

اینجا مولوی روی یک نکته ی خیلی جنجالی انگشت می گذارد. جنجالی در منطق جهان امروز و نه جنجالی در منطق جهان گذشته. اینکه پیامبر چرا جنگ میکرد ؟ چرا آدم می کشت ؟ و چرا چنین چیزی خصوصا در اسلام جهاد و دفاع اینقدر مقدس است ؟ و چه معنایی درین کار میتوان دید ؟
دو جا، مولوی به این نکته پرداخته است یکی دراینجاست با توضیحی که خواهیم داد، و یکی هم در دفتر دیگر مثنویست. آنچه که در دفتر دیگر مثنوی آمده سخنیست که اصلا با منطق و مِذاق حقـوق بشری امروز تناسبی و تطابقی و توافقی ندارد، غیرقابل تفاهم است. در آنجا می گوید که کفار اساسا آدم نیستند، و چون آدم نیستند مثل حیوانات خونشان مُباح است دقیقا با همین تعبیرات  :
لاجـرم کفــار را شـد خـون مُبـاح
همچو وحشی پیش نُشاب و رُماح

اگر بخواهیم با زبان تکنیکی تری سخن بگوییم این است که "عقیده ی آدمی بر جان آدمی مقدم است" و کسی که عقیده ی فاسدی دارد، جان او حرمت ندارد. این دُرُست برخلاف منطق حقوق بشری امروز است که می گوید جان برعقیده مقدم است. عقیده شما هرچه می خواهد باشد، با خدا باشی، بی خدا باشی، مُسلِم باشی، نامسلمان باشی، بودایی باشی، هرچه می خواهید باشید باشید، جانتان حرمت بیشتری از عقیده شما دارد. بخاطر عقیده خون شما را نمیتوان ریخت، جان شما را نمی توان گرفت، یک چنین تضاد تامّی بین منطق انسانشناسی امروز و انسانشناسی دیروز وجود دارد.  این سخن با این صراحت و با این تلخی و درشتی که مولوی گفته است سخن تنها او نیست، سخنی است که میتوان گفت منطق زمانه، زبان زمانه بوده است. نه فقط نزد مسلمین، بلکه نزد مسیحیان، نزد یهودیان.  شما فکر می کنید که در قرون وسطا که کفار را، ملحدین را، مخالفین مسیحیت را یا بدعـت گذاران را می گرفتند و می کشتند، حتی در آتش کباب می کردند، و بارها و بارها اینکار را کرده اند، اینها منطقش چی بود ؟ منطقش این بود که یک عده آدم خونخوار سر کار بودند ؟ خیر، اینطوری نبود. ممکن است که در میان آنها خونخوار و بدخواه هم وجود داشته، ولی یک تئوری پشت سر این وجود داشت. آن تئوری این بود که "جان انسان فاسد العقیده حرمت ندارد" بنابرین براحتی میتوان جان او را گرفت، و خدا هم راضی هست از اینکار. و فقط هم مسئله این نبود که مصلحت اجتماعی سیاسی در این کار است، یعنی انسانهای بدعت گذار و فاسدالعقیده ممکنه که عقیده ی دیگران را هم فاسد کنند، آنها را هم در دین و عقیده خود به شُبه بیافکنند  فقط این نبود، این بود بعلاوه بی حرمت بودن جان آدمی.

یک قصه ای برای شما نقل کنم، ابوالعلاء مَعَرّی، نامش را شنیده اید، فیلسوف و شاعر بزرگ عرب، متعلق به مَعَرّه که اکنون در سوریه است. در قرن چهارم می زیست و شاعر بسیار بلند مقداریست. گفته اند که انسان خوش عقیده ای هم نبوده و در اسلام و در دین خودش شُبهاتی داشته. گفته اند که اشعاری گفته و نوشته است در معارضه با قرآن. ایشان یک سئوالی را مطرح کرده بود در زمان خودش، تناقضی را به زعم خود در احکام فقهی و شرعی یافته بود. آن تناقض این بود که دست سالم آدمی، دیه اش پانصد دینار است، می دانید که در احکام شرعی و دیات چنین است که اگر کسی به عمد و از روی جنایت دوتا دست کسی را بِبُرد یا باعث شود که دو دست کسی از بین برود، یا دو پای او، یا دو چشم او، فرق نمی کند باید دیه ی کامل یک قتل را بپردازد که هزار دینار است. اگر یک دست را بِبُرد، یک پا را بِبُرد، نیم دیه ی کامل که پانصد دینار است را باید بپردازد. این یک حکـم شرعی. اما حکـم شرعی دیگر این است که دزد را باید گرفت و دستش را بُرید، برای چقـدر دزدی ؟ برای دزدی یک چهارم دینار ببالا. اگر دزدی، یک چهارم دینار بدُزدد، باید دستش را برید.  ابوالعلاء معری این سئوال را مطرح کرده و می گوید که این چه تناقضیست، دستی که یک جا  پانصد دینـار ارزش دارد را بخاطر یک چهارم دینار می بُرند ! چه شد که همین دست پانصد دیناری را بخاطر یکـرُبع دینار قطع می کنند ؟

مرتضی از متکلمان بزرگ شیعه است، هم عصر با ابوالعلاء معری هم هست. بینشان هم داستانهایی هم بوده. ابوالعلاء کور هم بود و همین کوری هم گویا زیرکی زیادی به او داده بود، خیلی چیزها را با زیرکی تمام می فهمید و گویی بچشم می دید. بهرحال مرتضی در اینجا گویی با او معارضه کرد و در جوابش گفت که بگذار من حکمت باری، حکمت خدا را بتو بگویم. اونی که دست را گِران کرده بود، عزّت امانت بود، و اونی که دست را ارزان کرد، ذلت خیانت است. دست امین گران است، اما دست خائن ارزان است.  این منطق را شما در نظر بگیرید، این همان منطقی است که پشت سر قصه ی کشتن مُرتد و کافر هم هست. فاسدالعقیده جانـش ارزان است و براحتی می توان با شرایطی که دارد خون او را ریخت. این یک منطق که در گذشته حاکم بود و چنانکه گفتیم در همه ادیان بود.  

یک منطق هم داریم که حقوق بشر امروز است و می گوید که جان بر عقیده مقدم است، جان محترم است. جان، بدن، دسـت، پا، هیچکـدام را نه قطع باید کرد و نه خون را باید ریخت هیچکدام. مولوی یک جا موافق همان منطق سخن می گوید، می گوید که کافر جانِ بی ارزشی دارد و بنابرین ریختن خون او جایزست، این یک منطق. اما دراینجا که داستان پیامبر را و نظر کردن او به اسیران را نقل می کند منطق دیگری را مطرح می کند، و اون منطق دیگر این است : می گوید که پیامبـر وقتی که شنید آنها اعتراض می کنند و او را مرد الهی نمی دانند، مردی ریاست طلب و سلطه جو می شمارند،  گفت و گفت تا به اینجا رسید :
زان نمی بُـــرّم گلــوهـای بشـــــــر
تــا مــرا باشــد کـر و فَـرّ و حَشَـر
من نمی کُشم برای اینکه بر قدرت و ریاستم بیافزایم  :
زان همی بُـــرّم گلــویــی چنــد تـا
زان گلــوها عـالمـی یـابــد رهـــــا

من چند تا جان را می گیرم تا جانهای بیشتری را بسلامت بگـذارم، اگر اینها بمانند فتنه ای درخواهند افکند که جانهای دیگر را هم فاسـد و بی ارزش خواهند کرد. منطقی که گاهی امروز هم ما نزد فقیهان می بینیم، وقتی که در مقام تعلیل و توجیه قتل کافر برمی آیند. البته قتل کافر یک شرایطی دارد و اینطور نیست که هرکافری را بگیرند گوشه ی خیابان و سرش را ببرند، منظور این نیست. در مقام تعلیل و توجیه قتل کافر میگویند گاهی این است که این کافران یا نسبت به جامعه اسلامی و یا نسبـت به جامعه ی بشریت مِن حِیثُ الکُل صـورت یک فتنه ای، بصورت یک غُده ی سرطانی عمل می کنند و طبیب باید بعضی از اینها را حذف کند، بعضی از اینها را از میان بردارد تا جان بقیه بسلامت بماند. و اجازه دادن به یک میکرُبی که پخش بشود بنام آزادی، این کارِ درستی نیست. باید این میکرب را همان ابتدا ضد اُفونی کرد و از میان برداشت. مولوی در اینجا این منطق دوم را استفاده می کند و می گوید که " چندتا گلو را می بُرم تا بقیه ی گلوها در امان بمانند، چندتا جان را می گیرم تا خدمت به جانهای باقیمانده کرده باشم :
که شما پروانه وار از جهل خویش
پیش آتش می کنید این حملـه کیش
من همی رانـم شما را همچو مست
از درافتـادن در آتــش با دو دست
آنک خـود را فتحهـــــا پنداشتیــــد
تخـم منحـوسی خـود می کاشتیـــد

این دوتا منطق را از مولانا شنیدیم. اما در ادامه داستان، سخن نهایی پیامبر بنا بر قول مولانا در جواب آنها که می گفتند چرا می خندد ؟ چرا بر ما پوزخند تمسخر می زند ؟  این بود که  :
زان نمی خنــدم مـن از زنجیـرتان
که بکــردم نـاگهـــــان شبگیــرتان
زان همی خندم که با زنجیر و غُل
می کشمتان سوی سروستان و گُل

من خنده ام از این نیست که برشما ظفر یافتم، شما را بزانو درآوردم، اینها نیست. خنده من از چیزیست که من می بینم و شما نمی بینید.  من دارم می بینم که شما دارید با زنجیر به بهشت می روید، اما شما نمی فهمید و فکر می کنید زنجیرِ اسارتیست که شما را دربند کرده اند. من دارم می بینم که این زنجیر دارد به شما آزادی می دهد.  دقیقا عکس آنچه را که به چشم حسّ شما می آید، به چشم دل من می آید و من به او لبخند می زنم. به این واقعه عجیب که از بیرون بندست و از درون آزادی، از بیرون زنجیر و جهنم است، ولی از درون سروستان و گُل است.  یک چنین واقعیتی را من به چشم خودم می بینم. شما نیمی اش را می بینید و من همه اش را می بینم. و این دو چهره متضادِ یک واقعیت، دو روی متضادِ یک سکه است که مرا به لبخند واداشته است.
زان نمی خنــدم مـن از زنجیـرتان
که بکــردم ناگهـــــان شبگیــرتان

شبگیر کردن یعنی شبانگاه، سحرگاه غافلگیرانه بر سر قومی تاختن. من برای اینها نمی خندم که چه خوب شما رودست خوردید و گرفتار و اسیر ما شدید، این نیست.
زان همی خنـدم که با زنجیـر و غُـل
می کِشمتان سـوی سَروِستـان و گُـل

من می بینم که شما ناخواسته دارید بطرف باغ می روید، و وقتی که به باغ رسیدید تازه می فهمید که معنی این زنجیر و غُل چیست. این مثال را مولوی کجا زد ؟  برای بیان آنکه "بعضیها عـاقلانه می شکنند و بعضیها هـم عاشقانه می شکنند".  شکستن، ناچـار و ناگـزیر در کـار است. و اینجا جایـی نیست که کسی قُلدوری بورزد، بالاخره باید شکست. اما  :
اِئتیــــا کـَـرهــًا مَهـــــــار عــاقــلان
اِئتیـــــا طَــوعــاٌ بـــهار بــــی دلان
یک عده ای این بهارشان است و یک عده ای این مهارشان. یک عده ای شکست عاقلانه دارند و یک عده ای شکست عاشقانه. این داستان که البته داستان خیلی زیبایی است و مضمونش هم این است که پاره ای از تکالیف که بظاهر در شریعت آمده است، و برای بعضیها سخت می نماید، در درون این سختی، راحتی، در درون این تلخی، شیرینی نشسته است. و همان حکایت است که گروهی را با زنجیر بسوی بهشت می برند، بظاهر بند می کنند و در نهان آزادیست، و این نکته ی داستان.

اما برگردیم به اون نکته و مسئله سیاسی اجتماعی که واقعا از مسائل جدی امروز ما است و در نامه ای که بنده دوسال پیش خدمت آیت الله منتظری نوشتم، که بعداً پاسخ ایشان هم در رسید و بعـد هم مورد اعتراض یکی از فقیهان رسمی قرار گرفت. درآن نامه بنده عیناً همین مسئله را با ایشان مطرح کردم. و کس دیگری نبود که این را بصورت علنی درمیان بگذاریم. متاسفانه حاکمان کشور ما مدتی ست خودشان را از پاسخگویی معاف کرده اند. و اگر یک روزی کسانی مثل مطهری، مطهری می شدند، بدلیـل این بود که کسانی بودند تا گریبان آنها را در سِرّ و عَلم بگیرند و ازشان سئوال بکنند، و آنها هم مجبور باشند، نه از سرِ قدرت بلکه از سرِ معرفت پاسخ سئوالات را بدهند. امروزه در کشور ما متاسفانه یا سئوالاتِ جدی مطرح نمی شود و یا اگر هم مطرح بشود، هر جا که از منطق کم بیاورند، از قدرت مایه می گذارند. و نقص معرفت را بسوزن قدرت رُفو می کنند و به همین سبب سئوال پاسخ خودش را نمی یابد و مسائل مجمل و ناگشوده باقی می ماند.

آقای آیت الله منتظری در یکی از نوشته هایشان آورده بودند که "بله، کفار وغیره اینها در حکم غده ی سرطانی هستند و اینکه اسلام دستور داده است که آنها را از میان بردارند به همین دلیل است".  بنده بصورت سئوال برای ایشان نوشتـم و گفتم که شما تمام استدلالتان را بر یک تمثیل بنا کرده اید و خودتان واقفید که به اصطلاحِ منطقیون تمثیل قدرتِ استدلال ندارد نمی توان چیزی را به چیز دیگری مانند کرد و بعد از او نتیجه منطقی گرفت. چون که همیشه میشود مثال دیگری آورد و نتیجه ی دیگری گرفت.  مثلاً، ناصر خسرو می گوید که  :
بسـوزنـد بـرگ درختـــــانِ بی بـر
سزا خود همینست مر بی بری را

درختی که میوه ندارد مستحق سوزاندنست، و نباید گِله کند، چون میوه نمیدهد. این یک بیان در باره بی بری.  و حالا از سعــدی بشنـوید، می گوید که :
به سرو گفت یکی میــوه ای نمیآری
جواب داد که آزادگــان تهـی دستنـد

ببینید از این سر طیف رفتیم به اون سر طیف. همین درخت سَروِ بی میوه ی بی بر، تبدیل میشود به یک آزاده مردی که دستش خالیست.  مثال این است. تمثیل همین است. یعنی این به قدرت تمثیل گری شما بستگی دارد.  استدلال باید غیرشخصی باشد، یعنی ربطی نداشته باشه که من دلیل می آورم یا شما، خودِ دلیل باید بار حجـت را بکشد. باید نتیجه را بسر منزلِ مقصود برساند. اما اگر متکی بود که من چقدر چرب زبانم یا این قدرت خیال و ذهن من چقدر قویست، چقدر میتوانم درونش بریزم، آنوقت این دلیل نیست. این یک چیز شخصی میشود و متکی میشود به قدرتهای شخصی من و یا هرکسی که مثال را می آورد. شما ممکنست که یک مثال قشنگتری و بهتری پیدا کنید و یک نتیجه مطابق میل خودتان بگیرید. بنده هم یک مثال دیگری و نتیجه ای مطابق میـل خودم پس این نامش استدلال نشد. استدلالی که تابع افراد باشد، آنوقت هرکسی میتواند هر نتیجه ای را بگیرد.
بنده به ایشان نوشتم که شما می گویید که "بودنِ این افراد فاسدالعقیده در جامعه مثل غده های سرطانی ست" و آدم همین که این مثال را زد،  تکلیفش هم معلوم است، که با غده ی سرطانی چه کار باید کرد ؟  باید به نابودیش کوشید، یک لحظه هم نباید بهش امان داد. ولی حالا شما مثال را عوض کنید، نتیجه هم عوض میشود. بگوئید که مثلا بودن طیف های مختلف عقیدتی در جامعه مثل بودن درختان مختلف در بوستان است. این یکی درخت آلبالـو و آن یکی درخت سیـب و این درخت گیـلاس و اینها، و دیگر از این نمی شود نتیجه گرفت که پس به نابودی اینها باید کوشید. بلکه بعکس باید گفت که بگذار هزار گل بشکفـد، بگذار این درختها بیشتر بشوند، بگذار تنوع افزونتر باشد، رنگارنگ تر می شود، پُر بو و رایحه تر میشود این بوستان. و هیچ مانعی از پدید آمدن این تنوع نیست.  درواقع شما اول تصمیمت را گرفته ای، حُکـم کرده ای که اینها باید از بین بروند، و حالا داری دنبال یک مثال می گردی که با اون مثال آن حکم را مؤکدتر کنی، همین. و این استدلال نیست.
ایشان حقیقتـش درجوابی که به بنده نوشت، جوابی نداده به این مسئله. (اینها همه نوشته شده و در کتابم هم آورده ام) و گفت اینها مسائلیست که بهرحال همه ی حوزه ی علمیه قم باید درباره اش فکر بکنند و امثال اینها. غرض بنده از ذکر این مسئله این بود که به شما بگویم که قصه خیلی حساس هست و بگمان بنده در عالی ترین ستوه فقاهت امروز این سئوال مطرح است و پاسخ روشنی هم برایش وجود ندارد.

واقعا یک روزی بود که این مسئله بدیهی بود، همینطور که عرض کردم نه بدیهی نزد مسلمین بلکه نزد همه بشریت که عقیده بر جان مقدم است، جای بحث هم نداشت. بنابرین جانِ یک انسان بی عقیده و یا فاسدالعقیده رایگان بود.  ولی امروز همین اصل، همین مبنا مورد تردید قرار گرفته است. اصلا نشانه ی اینکه ما از دوره ای می گذریم و پا به دوره ی جدیدی می گذاریم، یکی از نشانه های بارزش این است که بدیهیات دوره قبل در دوره بعد غیر بدیهی میشوند، و غیر بدیهیات دوره قبـل بدیهی میشوند. امور طبیعی دوره قبل طبیعی میشوند، امور استثنایی، قاعده می شوند. امور قاعده، استثنایی می شوند. و یک چنین عبوری در ذهنیت بشریت در بسیاری از صحنه ها و موارد حقیقتا اتفاق افتاده است. یکی همین قصه ی حقوق بشر و مخصوصا حق جان و حیات انسان است که می بینید چه تفاوت فاحشی کرده است. البته این را برای شما عرض کنم که بین تئوری و عمل، شما البته فرق بگذارید. اینهایی که متاسفانه امـروز خیلی دم از حقِ حیاتِ آدمی می زنند، بزرگترین بی حُرمتی را بجان آدمی می کنند. این را ما فراموش نکنیم. ما دفاع از عملِ کسی نمی کنیم. این وقایع خاورمیانه در زمان ما که البته بی نظیر هم نبوده، بارها و بارها امثال او اتفاق افتاده که دل هر آدم آزاده ای را می گریاند و خون می کند، و یکی از بارزترین تجلیات و مصادیق حرمت ننهادن به جان آدمیست، هیچ جای شکی ندارد. راحت آدم می کشند و راحت هم دروغ می گوینـد، راحت هم نفاق می ورزند و راحت هم درباب حقِ حیاتِ آدمی و حُرمتِ جانِ آدمی تئوری پردازی می کنند. این همآنان که اون کارهارا می کنند این حرفهارا هم میزنند.  یکی از بدترین چیزهایی که امروزه اتفاق می افتد این است. یعنی کمتـرین صداقتی در کارشان نیست. کاش می گفتند که جانِ آدمی حرمت ندارد، کاش می گفتند اصل در این دنیا زور است، و هـرکه زور بیشتر داشت حق بیشتری هم دارد. کاش این را می گفتند. این را نمی گویند و تئوریهایشان چیز دیگری را می گوید، و عملشان دقیقا چیز دیگریست.  خُب، آدمیست. اگر چیز دیگری و غیر از این بود، که خداوند این همه پیغمبر نمی فرستاد، و اصلا احتیاج نداشت. پیامبران اقلاً کسانی بودند که آدمیان را گرفتند و متوجه کردند. گفتند شما اینجوری هستید، خودتان را بشناسید، اول ما شما را به خودتان نشان میدهیم. آدمی کسیست که بخاطر خودش همه چیز را تا حق و عدالت و خدا را قربانی میکند. این آدم اینطوریست و این را تا متوجه مسئولیتهایش نکنی تا حتی در یک جایی او را با فشار وادار به شناختن مسئولیت و عمل به مسئولیتش نکنی نمی کند، ولو عقـل جمعی باشد. بهرحال یک جمعی که همه شان منافع مشترکی داشته باشند، عقلشان را هم بکار بیاندازند  درجهت منافعشان است و باز دوباره حق و عدل و همه چیز را زیر پا می گذارند. خیلی عالم عجیبی است و باید شناخت ولی در عین حال تئوریها را باید بصورت تئوریک دید و برخورد کرد. ما هیچ وقت نمی توانیم بگوییم که این تئوری غلط است، چون آنهایی که این حرفها را می زنند منافقند، نه. این استدلال خودش غلط است، هرچیزی را باید درجای خودش نشاند. عملی که بد است، نشانه ی آن نیست که تئوری هم بد است. ممکنست یک کسی حرفهای خیلی خوبی بزند، در بین منافقها همیشه همینطوریست، حرفهای خوب می زنند، اما عمل بد می کنند.  بقول مولوی که می گوید  :
ظاهـرت طعنه زنـد بر بایـزید
وز درونت شـرم میـدارد یـزید

الآن این روزگار ما اینجوری شده، درون این تمدنی که ساخته شده، و این حرفهایی که می زنند، یزید را هم به شرمساری گرفتار میکند، اما ظاهرشان از صد تا بایزید هم جلو زده و همه را عقب می زند.  سعدی میگوید :
به گــــورِ گبــــــر مانـــد زاهـــــدِ زور
درون مُردار و بیـرون مُشک و کافور

درست مثل اینکه سر قبر یک آدم بدی، آن تو جهنم است و آتش، آنوقت بیرونش چه می گذارند ؟ مُشک و کافور بگذارند و بوی خوش آنجا بکار ببرند، چراغ بگذارند. بیرون خیلی زیبا اما درونش جهنم است.
آن منافـق مُشک بـر تـن می نهـد
روح را در قعــر گُلخـن می نهـد
بـر زبان نـام حـق و بـرجــان او
گنــدهـا از کفـــر بـی ایمـــان او

اینها را گفته اند، و چیزی هم نیست که امروز ما گفته باشیم. متاسفانه همیشه بوده است. اما امروز باکمال تأسف حالت جمعی و انفجاری پیدا کرده. در عصر "دیس اینفورمِیشن، میس اینفورمیشن" هـم که ما زیسـت می کنیم، اینها حتی روکشهای طلایی و زرین و زیبا هم پیدا کرده و زهری را بجای قند به مردم می فروشند.  با همه این احوال انصاف باید داد که حکم تئوری سوا است و حکم عمل سوا، و شخص عامل هرقدر بد، هرقدر منافق، هرقدر زشت باطن، اما سخن او را باید مُجزای از عمل او و از باطنِ زشت او مورد بررسی قرار داد.

تئوری حقوق بشر

همیشه گفتم و الان هم عرض میکنم که تئوری حقوق بشر درجهان جدید، تئوری خوبیست، تئوری مهمیست، از اکتشافات نیکوی بشریت درجهان جدیدست. این تئوری را هم نه آقای کلینگتون آورده، نه آقای ریگان و نه فلان شخصیت دیگر، اینها متعلق به سیاستمداران این مرز و بوم نیست، متعلق به متفکران این مرز و بوم است. متعلق به فیلسوفان این مرز و بوم است. کسانی که اهل اندیشه بودند، اهل تأمل بودند، اینها پدید آورندگان و مکتشفان این نظریه بودند. حالا اگر یک آقای رئیس جمهوری و یا معاونش یا زید یا امر، اینها را نمی فهمند یا بد عمل می کنند، یا مورد سوء استفاده قرار می دهند، اون حکایت دیگریست و ربطی به آنها ندارد. این را باید بصورت یک پدیده ی علمی تحقیقی ی عالی بشری دید. و البته چون بشریست، مشمول صواب و خطا هم هست، چیز مقدسی نیست، وحی مُنزلی هم نیست و می تواند که شامل خطا هم باشد و قابل تصحیح، که قطعا هست.  چیزی نیست که بگوییم نهاییت یافته و نقطه پایان براو گذاشته شده و دیگر جای دست خوردن و تصحیح و کم کردن و اضافه کردن ندارد. البته هیچ چیز بشری اینطوری نیست، منجمله قصه حقوق بشر. ولی آنچه که بهرحال دُرونمایه این حقوق بشر را تشکیل می دهد، امر عالی و نفیـسی است و قدرش را باید دانست. مبادا بی حرمتی که کسانی درعمل به این تئوری و این نظریات می کنند باعث بشود که ما در نظرهم به او بی حرمتی کنیم و قدرش را نشناسیم، که این صحیح و صواب نیست.

هیچکسی دیگر حق عمل کردن پیامبرانه را ندارد

فقـط اینجا یک نکته را بشما عرض بکنم، بنظر من جان خیلی مقدس است، حیات آدمی فوق العاده گرانبهاست و جای تردیدی نیست. امّا می خواهم قصه را شما از چشم یک پیامبر ببینیـد، ما البته پیامبر نیستیم، کار پیامبرانه هم در این عالم نیامدیم که بکنیم. این خیلی چیز مهمیست و باید همیشه یادمان باشد. هیچ جا شأن انبیا را ما نباید به خود بگیریم و پایمان را در کفش آنها بکنیم. به تعبیر آنها و از اون موضع در نظر یا در عمل وارد بشویم، نگاه پیامبرانه به خلق بکنیم، یا عمل پیامبرانه در تاریخ بکنیم. اصلا اون حدّ ما نیست. معنی خاتمیت پیامبر هم دقیقا همین است. اینکه پیامبر اسلام آخرین پیامبر بود و بعد از او پیامبری نخواهد آمد، یکی از مدلولاتش این است که هیچکسی دیگر حق عمل کردن پیامبرانه را ندارد، چون دیگر کسی پیامبر نیست. ازآن موضع تصرف در بشریت، تصرف در تاریخ، نگاه درعالم و آدم، دیگر حق کسی نیست. او ختم است بر پیامبر. پیامبر، خاتم بود. نه تنها خاکِ تاریخ پیامبر پرور نیست، ادعای پیامبری به معنای اینکه انسان عملِ پیامبرانه هم بکند، شأن آدمیان نیست. ما همه دنباله رو هستیم. بقـول اقبال لاهوری :
خدمت سـاقی گری با مـا گذاشت
داد ما را آخرین جامی که داشت

خداوند آخرین جامش را در این بزمِ نبوت به ما داد، و دیگر بعد از او جامی به کسِ دیگری پیموده نخواهـد شـد. وظیفه ای را که بعهـده ما نهادند ساقی گریست. یعنی ما باید همان جام را فقـط، نه هر جامی را که از خودمان اختراع کردیم، یا پُـر کردیم، همان را باید در اختیار دیگران هم بگذاریم. این تعبیر بسیار لطیف و پُرمغزِ اقبال لاهوری از خاتمیت پیامبرست.

اما ببینیـد پیامبران چگونه نظر می کردند در مردم. من مایلم که شما این قصه را به دقت نظر کنید، و مسئله ای است که اگر کمی انسان در او توجه و دقت کافی نکند، می لغزد. ببینید، از یکطرف، جان بسیار محترم است.  جانی که بصورت یک امانت، یک متاع، یک نعمت به ما داده اند. هم خود ما باید آن را محترم بشماریم و هم دیگران. وظیفـه ی انسانی ما است. این یک نکته و اصل که جای دست زدن و دست خوردن هم ندارد.

تفاوت دیدگاه در مالکیت بر جان آدمی

اما از چشم دیگر، این جان را کی به آدمی داده ؟ در منطق خدا شناسی که پیامبران هم در همین منطق ظاهر می شوند، نزول می کنند و دعوت خود را پخش می کنند، در این منطق، انسان مالکِ جانِ خودش نیست. ما صاحب این جان نیستیم. اگر هم چنین ادعایی بکنیم، ادعای بیهوده ایست، ادعای ناشنیدنی ست. این جان را و این بدن را و حیات را یک کس دیگری به ما داده است، و ما بخودمان ندادیم. خودمان هم بزور نمی توانیـم ادعای مالکیتی نسبت به او بکنیم، مال ما نیست اصلا. یک کس دیگری به ما داده. لـذا، از چشم خدا وقتی شما در این واقعه نگاه بکنید، جان، پیش خدا خیلی ارزان است. راحت داده، راحت هم حق دارد که بگیرد. آنجایی گرانست که پیش دیگران است، دیگرانی که جان را ندادند، دیگرانی که مالکیت ندارند بر او. البته که گران است، و حق ندارند در او تصرف کنند، حق ندارند جان بنده و شما را بگیرند، و در معرض خطر قرار بدهند.  ولی این قصه تا جایی است که آدمیانند و عدم مالکیت آنها بر جان یکدیگر. اما شما از چشم خدا وقتی که نگاه می کنید، مگر خداوند درین دنیا درمنطق دینی یک عزرائیلی را نگماشته ؟ مگر این جان مردم را نمی گیرد ؟  اصلا یک مأمور رسمی وجـود دارد در این عالم که بیاید و جان مردم را بگیرد. و این منطق خدایی است. ما آدمیان حق نداریم همچین کاری را بکنیم، حتی اگر قدرتش را داشتیم. ولی برای خدا که مسئله ای نیست.

خداوند یک تدبیری در این عالم کرده، یک جانهایی را می دهد، جانهایی را می ستاند. مأمورانی را نهاده است که جان بدهند، مأمورانی نهاده است که جان مردم را بستانند، برای اینکه مالکیتش با اوست، و حق هم دارد که این کار را بکند. هیچکس نمی تواند به خدا بگوید که چرا جان ما را گرفتی ؟ چرا حقوق بشر را رعایت نکردی ؟ حقـوق بشر، مال بشرست نه مال خدا. حقوق الهی اصلا یک مقوله ی دیگریست. ببینید، حالا شما از اون بالا نگاه کنید، از چشم کسی که مالک همه این چیزهاست، از چشم کسی که اینهمه جانوران را آفریده و به آدمیان هم اختیار داده که جان اینها را بخاطر مصالح خودتان می توانید بگیرید. گوسفندان را بکشید، گاو را بکشید، این حیوان را بخورید، آنها را مُسَخّر خودتان بکنید، از آنها استفاده کنید، سـوار شوید، در جنگها بکار ببرید، هرکاری که دلتان می خواهد بکنید. البته که به آنها هم جان داده، و جان دارد و جان شیرین خوش است.  ولی خداوندی که به اینها این جان را داده در عین حال به آدمیان هم این اجازه را داده که تصرف کنند. وقتی که شما از چشم خـدا و در چشم مالک در اینها نگاه می کنید، اصلا ماجرا عوض می شود، و حکم دیگری پیـدا می کند. پیامبران از طرف خدا آمده بودند و مدعی بودند که کسی که مالکیت این امور را دارد به آنها اجازه داده که یک جاهایی این کار را بکنند. و واقعا هم اجازه دارند و هیچ منافاتی با حقوق بشر هم ندارد. منتها این اختیار فقط مال پیغمبرانست، ما کار پیامبرانه نمی کنیم.  نکته نخست را تکرار میکنیم که ما نه آن مسئولیت های بزرگ پیامبـران را داریم و نه آن اختیـارات ویـژه آنها را. وقتی شما به یک کسی مسئولیـت خیلی بزرگی می دهید، البته باید اختیارات ویژه هم به او بدهید. برای اینکه مسئولیتش را پیش ببرد. مخصوصا که شما مالکیت تامّ داشته باشیـد بر یک امری، لذا می توانید اجازه بدهید و هیچ چیزی دراینجا پایمال نمی شود.
اما شما از پیامبر که پایتان را پایین تر می گذارید و دیگر قصه ی مالکیت و قصه ی اختیارات ویژه و مسئولیت های ویژه بکناری می رود و مطرح نیست، آنوقت آنجا پای قوانین و حقوق و تکالیف بشری پیش می آید. این را میگویم برای اینکه این منطق را که مولوی در اینجا گفته قدری فهمش را و هضمش را برای شما آسانتر بکنم و بگویم که از چشم یک پیامبر، یا از چشم خدا در این عالم نظر کردن، تمام مسائل را عـوض می کند. و انسان اصلا به چشم دیگری اینها را می بیند. جان در آنجا دیگر به این گرانی نیست که نزد آدمیان است. به تعبیر دیگری عرض کنم، محاسبه روی ارزانی و گرانی جانها، محاسبه ای نیست که ما می کنیماگر حقِ ما باشد و به دست ما باشد، پس باید وظیفه خودمان بدانیم که جلوی همه این زلزله ها را بگیریم، جلوی همه سیل ها را بگیریم، که باید بگیریم اگر بتوانیم. ولی ما هیچ وقت نمی توانیم. این همه زلزله که تاکنون در تاریخ آمده، اینهمه آتش سوزی، اینهمه سـیل، این همه بلاها و اینها. پس خدا بَد کرده در حق مردم ! این حرف را اصلا ما نمی توانیم بزنیم. خیلی راحت یک جانی را داده بود، یک جانی را هم گرفته، مشکلی نیست برای او، مالکیت است. ما چون فراموش می کنیم این قصه ی مالکیت الهی را، و گاهی از چشم بشری در این حوادث طبیعی نظر می کنیم، لذا هضمش برایمان مشکل می شود. سراسر تاریخ پُر است از این بلاها، جنگها. یک جنگ می شده، این همه آدم کشته می شدند، ( حالا بیشترین جنگها هم در قرن بیستم شده ) اینهمه زلزله می آمده و راحت همه از بین می رفتند. و اینها، به تعبیر شعرای ما، خدا از سر استغنا در این عالم نگاه می کند.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کیـن همـه زخـــم نهـــان هسـت و مجـــال آه نیسـت

خـدایا چقدر بی اعتنایی به جان و مال مردم ؟ این چه استغناست پیشه کردی ؟ اینهمه زخم به ما زدی و به ما اجازه ی اظهار اعتراض هم نمیدهی. این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست. یک شاعر عربی، در خطاب به معشوق خودش گفته بود که "جسم من مال تو، که مرا بیمار کردی، ولی دیگر چرا خونم را می ریزی ؟" و او هم در پاسخ گفته بود که "وقتی که من مالکـم، دیگر همه اش مال من است".  یعنی، چه جسمت، چه مرضت، چه سلامتت، چه خونت، چه استخوانت، همه چی.  اینجا بازهم تکرار میکنم که ما نسبت به هم هرگز چنین نسبتی را نداریم، به همین دلیل صد درصد حرمت نهادن به جان، حیات و سلامت یکدیگر وظیفه ی ماست. ولی شما وقتی که به یک کار پیامبرانه نگاه می کنید، به نسبتی که خدا با این عالم و با آدم و با جان او، حیات و سلامت او، مال و زندگی او برقرار میکند، باید فکر دیگری بکنید. البته ممکنست شما بگویید که حالا خدا چرا اینکارها را می کند ؟ چرا بعضی را به عزا می نشاند ؟ بعضی ها را مبتلا می کند ؟ چرا زلزله می فرستد ؟ چرا میکرب می فرستد ؟ چرا بلا نازل می کند ؟ حالا آنها  یک امر دیگریست و بنده هم تابحال خدایی نکردم و نمی دانم که خدا روی چه نقشه ای این دنیا را اداره می کند، بالاخره یک فکر و برنامه ای دارد، و دنیا را هم اداره می کند. ولی دنیا، همینی است که هست. ما قبول کنیم و یا نکنیم هم همین است. می توانیم یا عاقلانه بشکنیم یا اینکه عاشقانه بشکنیم، این همان حرف مولاناست دقیقا.  دنیا همین است، حالا یا شما قبول کنید که خدا خیلی زور دارد و همه ی اینکارها را میکند و هیچکس هم نمی تواند جلویش را بگیرد. خُب، حالا پس، از سرِ عقل بشکنید. بگویید زورمان که به او نمی رسد، مجبوریم سرمان را بیاندازیم پایین و تسلیم بشویم و بهرحال خون جگر بخوریم.
یک وقت هم عاشقانه بشکنید. یعنی بگویید که کار بدی هم نمی کند، اصلا مالک این عالم است. و اگر ما نبودیم چطور می شد ؟ اگر هیچ جانی را خدا نیآفریده بود، عالم چطور می شد ؟ چه اتفاقی می افتاد ؟ کی بود که گریبانش را بگیرد ؟ به تعبیر مولوی : اینی که ما حق داریم به چیزی و حق نداریم به چیز دیگری، خودِ این حقوق را هم، خود این قابلیتها را هم خدا به ما داده. درد قابلیت دادِ اوست. خیلی این سخن مهمیست اینکه انسان مُحِق است، اینکه واجد یک قابلیت هایی است، و این قابلیتها را هم خودش از پیش خودش تحصیل نکرده است، بلکه این قابلیت را کس دیگری به او سپرده است.
قـابلـی گـر شـرطِ فعـلِ حـق بُـدی
هیـچ معــدومی به هســتی نآمـدی

اگر بنا بود که اشیاء و افراد از پیش خودشان حق داشته باشند، تا بر مبنای آن حق، صاحب وجـود بشوند، یا صاحب وجود نشوند، صاحب نعمتی بشوند و یا نشوند، هیچ چیزی پا به عرصه ی وجود نمی گذاشت. چون اولین مرتبه لازمه اش این بود که آن حق بوجود بیاد، آنوقت بنا برآن حق، من مُحق باشم، مستحق باشم که واجدِ چیزی بشوم یا نشوم.  تازه سئوال می شود که حالا اون حق چه جوری بوجود می آمد ؟ او را هم باید خدا بوجود بیآورد. ما بهرحال هرطوری بگردیم سرمان به سنگ می خورد. بقول حافظ که می گوید :
مهنــدس فلکــی راه دیـــر شــش جهتــی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک

این یک دنیایی ست که این مهندس ازلی یا فلکی راه دیرِ شش جهتی را چنان بسته است که ما راه فرار نداریم از این عالم، این همین است و یک ساختمان معینی دارد. از همه بالاتر اینکه یک مالکی دارد این عالم و پیش این مالِک، چیزها آن بهایی را ندارد که نزد ما دارد، نسبتی را برقرار نمی کند که با ما برقرار می کند. و ما باید کاملا حواسمان جمع باشد.  به او که می رسیم نمی توانیم بگوییم که چرا جان کسی را گرفتی یا نگرفتی ؟  او اصلا وارد این محاسبات با ما نمی شود. اما ما میان خودمان همه ی این بحثها را می توانیم بکنیم.  یک پیامبری که دست از اون آستین بیرون می آورد، اون اختیارات به او داده شده است، خیلی راحت حق دارد که نگاه بکند و بگوید. مثل این است که خدا یک زلزله ای را برای قومی فرستاده. مثل سیلی که آنجا آمده و همینجوری جانها می روند و پرپر می شوند، و خم به ابروی آن پیامبر هم نمی آید، همچنانکه خم به ابروی خداوند هم نمی آید. به تعبیر آن عارف که می گفت : باد بی نیازی خداوندسـت که می وزد.  شما دراین عالم وقتی که نگاه بکنید، جاهایی واقعاً باد بی نیازی خداوند است، مثل اینکه این دنیا خدایی ندارد، اینجـوریستاگر با حسابهای بشری نگاه کنیم، انگار کسی نگاهی نمی کند، کسی مدیریتی نمی کند، کسی مراقبتی نمی کند. توجه می کنید. ولی اینطوری نیست. مثالی بزنم، گرچه این مثالها شاید مثالهای خوبی نباشند ولی برای اینکه مسئله را فهم کنیم لازم است.  ببینید، من و شما در این عالم، در این دنیا که راه می رویم روزی صدتا مورچه زیر دست و پایمان لِه می شوند، و اصلا حالیمان نیست. هزاران جان همینطور ازمیان می روند، بهرحال جان است. از فردوسی و همینطور سعدی است که :
میــآزار مـــوری که دانــه کِـــش اســت
که جان دارد و جان شیرین خوش است

منتها از موضع بشری که ما داریم اصلا آنها را به حساب نمی آوریم. همین الان هم که بنده میگویم اصلا شما خاطرتان رنجیده هم نمی شود. و این کاریست که هر روز ما می کنیم، هر روز بلااستثنا. شما باور کنید که نسبت ما با خداوند خیلی کمتر از نسبت مورچه ها با ماست. گفت که :
زیـر پایــت گــر بـدانـی حـال مــور
همچــو حال توست زیـر پـای پیــل

این مثالها را آن ظرفش را نگیرید، مظروفش را بگیرید. بنده فقط مایلم تصوری که از مسئله پیدا می کنید این باشد که ما دراین جهان نه خدایی میکنیم و نه پیامبری، نه از موضع خدا نظر می کنیم و نه از موضع پیامبران  لذا وظائف وحقوق ما، یک وظائف وحقوق دیگریست. اما معنایش این نیست که خدا هم همین وظیفه ها را دارد، حقـوقش هم به همین محدوده ها محدود می شود. معنایش این نیست که پیامبران هم همین وظیفه ها را دارند و همین حقوق را دارند و نه بیشتر. یک چنین تفاوتی هست، و این تفاوت هم برمبنای مالکیت خداوند بر این جهان است. بله، البته شما یک راه دارید، و اون راه این است که انکار مالکیت کنید. یعنی اصلا خداوند را کنار بگذارید و ندیده بگیرید، و جهان را خالی از او ببینید. که اون اصلا یک سیستم فکری دیگری می شود، و در آن سیستم شما به آدمیان جایگاه خاصی می بخشید، و باید مطابق رأی دیگری کار کنید.  اما مـن بشما می گویم صِرفِ ماتریالیست شدن مشکلِ حیاتِ آدمیان را حل نمی کند، به هیچ وجه. برای اینکه ما در عصر خودمان شوروی را داشتیم که یک حکومت به تصریح ضد دینی و ماتریالیست بود، ولی جان آدمیان هم برایش ذره ای ارزش نداشت. البته تئوری داشت برای این کار، نه اینکه آدم کشی بخواهد بکند، معتقد بود که تاریخ به یک راهی میرود و هرکه جلوی راه تاریخ بایستد، ضد تکامل است، و باید از میان برود.  لذا، راحت آدم می کشتند هم خودشـان و هم پیروانشان. ماتریالیـست شدن، فکر نکنید که احترام می آورد برای جان آدمی، اصلا اینها اشتباه است. اینکه شما انکار خدا بکنید، از تویش یکدفعه حرمت انسان می زند بیرون، اصلا و ابدا.  می دانید از تویش چه می زند بیرون ؟  یک مُشـت خدا می زند بیرون. یعنی هـرکسی میآد و مدعی خدا می شود و راحت هم خدایی می کند، و همان نسبتی که خدای واقعی با آدمیان دارد را اینها با آدمها برقرار می کنند.  جان می گیرند براحتی، از میان برمیدارند براحتی، آزادیها را می ستانند براحتی، جان مردم را به خطر می اندازند به راحتی، و هیچ مشکلی برایشان وجود ندارد. فکر نکنید که انکار وجود خداوند مسئله ای را حل می کند دیده ام که بعضی می گویند "این ادیان تفرقه میآورند، یکی اهل این دین و آن یکی اهل دین دیگر، و این مذهب و آن مذهب، و بعد دعوا می کنند " و فکر می کنند که راه حلش هم نفی دین است.  خیر، شما وقتی دین را از میان برداری، به بهانه های دیگر مردم با هم دعوا می کنند. شما فکر می کنید که دین تنها بهانه ی دعواست ؟  خُب، مگر ناسیونالیزم اینطوری نیست ؟ به بهانه نشنالیتی، یا هرچیز، سرِ زمین، سرِ خاکِ کشور باهم دعوا و خون می ریزند. در این دنیا مگر همه جنگها جنگهای دینی بوده ؟ مگر همه تفرقه ها تفرقه های دینی بوده ؟  انواع اختلافات در این جهان هست، و مشکل یک جای دیگریست. انکار خداوند، انکار مالکیتِ خداوند هم مشکلی را حل نخواهد کرد.

حقـوق بشر که در جهان جـدید بـوجود آمده، اتفاقا غیر متعهد به اندیشه ی خداست. شما از همان بند اول منشور یا اعلامیه حقوق بشر را که بخوانید می بینید اصلا پای مذهب و خدا در میان نیست، و از روی قصد و کاملا عمداً این کار را کردند نمی خواستند که اعتقادی را که از آنِ همگان نیست آنجا درمیان آورند. می خواستند که چیزی باشد که همه در او مشترک بوده باشند. لذا، پای خدا را به میان نکشیدند و حقوق بشر را چنان نوشتند که همه بتوانند نسبت به او اعتقاد حاصل بکنند و بر وفق او عمل بکنند.  به همین سبب قصه این نیست که شما به خدا اعتقاد داشتـه باشی و یا نداشته باشی، یک مسائل دیگـری را ما باید بین خودمان حل بکنیم بلحاظ اخلاقی، و در آن صورت اعتقاد به خداوند هم مشکلی را پدید نخواهد آورد بلکه خیلی از مشکلات را هم حل خواهد کرد. سخن در این باب به درازا کشید، اما اشکالی ندارد چون ما این مسئله را همیشه در نسبتی که بین انسان و خدا هست داریم و باید هم آنها را در نظر بگیریم.

برمی گردیم سر داستان، آنجا سخن پیامبر این بود که :
زان نمی خنــدم مـن از زنجیـرتان
که بکــردم ناگهـــــان شبگیــرتان
زان همی خندم که با زنجیر و غُل
می کشمتان سوی سروستان و گُل
ای عجـب کــز آتــش بی زینهـــار
بســـته می آریمتـان تا سبــزه زار
از ســوی دوزخ به زنجیــر گـران
می کشمتـان تـا بهشــت جـــاودان

دراینجا، مولانا دوباره برمیگردد به سخن قبلی خودش که دو جور مُرید و تسلیم حق داریم. یکی آن کسی که به خدا امید و ترس دارد، که به تعبیر مولانا این شخص، مُقلدست. و کسی که از اغراض و علتها جداست.
پـس محـب حـق به اومیــد و به تــرس
دفتــــر تقلیــــــد می خـوانـــد به درس
وان محـب حـق ز بهــر حـق کجـاست
کـه ز اغــراض و ز علتهــا جــداسـت
گـر چنین و گر چنان چون طالب است
جذب حق او را سوی حق جاذب است

این هم نکته جالبیست. آدمـی بهر تقـدیر وقتی که تسلیم حق می شود، و بهر دلیلی به او سر می سپارد، بهر حال بر جاده سعادت و صلاح است، خوش عاقبت خواهد بود. که بهرصورت این تقلیدها نهایتاً به تحقیـق منتهی خواهند شد.
هردو را این جست وجوها زان سریست
ایـن گــرفتـــاری دل زان دلبـــــریســـت

تا اینجا هنوز ما فرصت نکردیم که قدری هم به عشق بپردازیم، و خیلی عاقلانه سخن گفتیم، اجازه بدهید قسمتی از داستان را هم که پرتو عاشقانه ای دارد را بخوانیم، گرچه که داستان تمام نخواهد شد.
آمدیــم اینجـا که در صـدر جهــان
گـر نبودی جـذب آن عاشق نهـان
نـاشکیبــا کِـی بُـدی او از فــــراق
کِـی دوان بـاز آمـدی سـوی وِثـاق
میـل معشـوقـان نهـانسـت و ستیــر
میـل عاشق با دوصد طبل و نفیـر

به اینجا رسیده بودیم که اگر معشوق عاشقِ عاشقش نبود، او بسوی این نمی آمد. و چنانچه قبلا عرض کردیم عشق دو پایه است، دو سـویه است. پایه ای از او نزد معشوقست و پایه ای هم نزد عـاشقست. اما عشقِ معشوقان نهانست و ستیر، و عشق عاشقان آشکارست. عشق معشوقان، آنها را خوش و فربه می کند اما عشقِ عاشقان، آنها را رنجور و ناتندرست می کند.
گـوش دار اکنون که عاشـق می رسـد
بسته عشـق او را به حبــلٍ مِـن مَسَــد

مولوی درمقام بیان صحنه ملاقات این عاشق و معشوقست. این تصویری و این تابلویی که مولانا رسم کرده از اون ملاقات، بی نظیرست واقعاً. ولی باز مجال نمی دهد و همین که می خواهد وارد بیان این بشود، دوباره داستان دیگری را درمیان می آورد. میگوید که این ملاقات عاشق و معشوق چه جوری ممکن است اتفاق بیافتد ؟  یعنی از محالاتست در این عالم، یعنی وقتی که معشوق میاد، عاشق میرود. اصلا وقتی یکی آمد، دوّمی محو خواهد شد. درست مثل آفتابی است که وقتی آمد این یخ آب می شود. کدام ملاقات ؟ ملاقات و وصال دوطرف دارد، اینطرف عاشق، آنطرف هم معشوق. ولی وقتیکه معشوق آمد، اصلا عاشقی باقی نمی ماند که، با کی ملاقات بکند ؟ همه اش معشوق می ماند. درواقع خودش با خودش ملاقات می کند.
چون بدیـد او چهـره ی صـدر جهـان
گـوییـــا پـرّیــدش از تـن مـرغ جــان
همچـو چـوب خشـک افتــاد آن تنـش
نـه بجنبیـــد و نه آمــد در خطـــــاب
شــاه چـون دیـد آن مُزَعفَـر روی او
پس فـــرود آمـد ز مرکـب ســوی او
گفت عاشق دوست می جوید به تفت
چونک معشوق آمـد آن عاشق برفت

این عاشق در جستجوی او بود، و وقتی او آمد، اینی باقی نمی ماند. مولوی اینجا انگشـت روی وجود عاشق و معشوق نهاده است. سعدی در اشعار خودش بارها و بارها به این تقابل اشاره کرده منتها بیشتر درسطح ایستاده است، و به این عمقِ عمق نرفته است. می گوید که :
گفته بودم چو بیــایی غـم دل با تـو بگـــــویم
چه بگویم که غـم از دل برود چون تو بیایی

اصلا یک تناقضی دراینجاست، یک پارادوکسیست. میگوید که همه گله هایم را آماده کردم که وقتی آمدی به تو بگویم، ولی وقتی که بیایی همه پاک می شود، همه اش میرود. با آمدن تو رنجی نمی ماند، گلـه ای نمی ماند و غمی نمی ماند.
گفتــه بــودی قیــــامتــــــم بیننــــــد
ایـن گــروهـــی محــبِ ســودایـــی
این چنین روی دِلسِتان که توراست
خـود قیـــــامـت بُـوَد که بنمــایــی

میگفتی که شما مرا نمی بینید مگر روز قیامت. اصلاً هروقت که تو خود را نشان بدهی، همانروز قیامت است.  یعنی انتظار قیامت نباید داشت :
تا کِی در انتظار قیامت توان نشست
بـرخیــز تا هــزار قیــامت بپــا کنیم

گاهی چیزهایی ضد یکدیگرند، یا یکی مولد دیگریست. گفت بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.  رفته بودم گُل بیاورم به تعبیر سعدی، ولی گل نگـذاشت که دیگر مـن حواسم باشد که برای چه آمده بودم.  و مولانا این را بُرده تا آن عمقِ وجودِ عاشق.
گفت عاشق دوست می جوید به تفـت
چونک معشوق آمـد آن عاشق برفـت
عـاشــق حقـی و حـق آنســت کــــــو
چـون بیــایــد نبـوَد از تــو تـای مــوُ
صد چـو تـو فانیست پـیش آن نظـــر
عاشقی بـر نفـی خـود خـواجه مگــر
ســــایـه ای و عـاشقــی بـر آفتــــاب
شمـس آیــد ســایـه لا گــردد شتــاب

درست مثل سایه ای که عاشق خورشید باشد، ولی وقتیکه خورشید بتابد، سایه ای باقی نمی ماند. هنوز در مقدمه ی ملاقات آن عاشق و معشوقیم که مولانا یاد داستان پشه و سلیمان و باد می افتد می گوید که سلیمان بود و چنانچه گفته اند بر باد فرماندهی داشت، باد در فرمان او بود. یک روز پشه دوان دوان آمد پیش سلیمان :
پشــــه آمــد از حـدیقـــه وز گیــــــاه
از سـلیمــــان نبـــی شـــد دادخــــواه
کِای سلیمـــان معـدلت می گســـتری
بـر شــیاطیــن وآدمیــــزاد و پـــری
داد ده مــا را که بــــس زاریــــم مـا
بی نصـیب از بـاغ و گلــزاریـم مــا

آمد و گفت تو عدالت را برهمه روان کرده ای، بر انسان و جانور و همه چیز، پس به داد من هم برس. سلیمان پرسید که چی شده ؟  گفت ای شهداد من از دست باد، من از دست باد شکایت دارم.  سلیمان گفت مگر باد چکار کرده ؟  پشه گفت که این باد اصلا هیچ قرار و آرامی برای من باقی نگذاشته، هرجایی که ما می آییم بمانیم، این باد می وزد و مارا بطرف دیگری پرتاب می کند.  اصلا نمی گذارد که زندگی مان را بکنیم آسایشی داشته باشم.  سلیمان هم گفت که بسیار خوب، شما درمقام شاکی هستی و حرف خودت را زدی، ولی خداوند که مرا به مقام قضاوت نصب کرده، گفته که حرف دو طرف را باید بشنوی.  لـذا، متهم هم باید حاضر شود و حرف خودش را بزند تا من قضاوت کنم.  فرمانی داد و باد را احضار کرد. همین که فـرمان داد بیا، باد حاضر شد و پشه افغان کرد و شروع کرد به رفتن :
بانگ زد آن شــه که ای بـادِ صـبا
پشــه افغـــان کـرد از ظلمـت بیــا
بــاد چـون بشنـید آمــد تیـــز تیـــز
پشــه بگرفت آن زمان راه گریــز
پـس سلیمــان گفت ای پشــه کجــا
بـاش تا بـرهـردو رانــم مـن قضـا

سلیمان گفت کجا داری میری ؟  و پشه پاسخ داد که اصلاً من همه ی مشکلم همین است :
او چـو آمـد مـن کجــا یـابــم قـــرار
کـه بــرآرد از وجـــود مـن دمــــار

اصلا مشکل من همین است، شما مگر حالیت نیست ؟  من و او باهم جمع نمیشویم یکجا.  و این قصه ی عاشق و معشوقست، قصه ی سایه و آفتابست که مولانا در اینجا با زیبایی تمام تصویر می کند :
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چــو آمــد مـن کجــا یــابــم قـرار
کـــو بـــرآرد از نهـــاد مـن دَمـــــار
همچنیـــن جـــویـای درگـــاه خـــــدا
چـون خــــدا آمــد شـود جـوینـــده لا
ســـایه هایی که بُـوَد مشتــاق نـــور
نیست گردد چون کنـد نورش ظهور
عقــل کِی مـانـد چو باشـد سَـر دِه او
کـُـلُّ شَـــیءٍ هَـــــــالِک اِلّا وَجــــهَهُ
هالک آید پیش وجهش هست ونیست
هستی اندر نیستی خود طـرفه ایست
اندرین محضر خـردها شـد ز دست
چون قـلـم اینجـا رسیده شـد شکست

حقیقتاً از تضادهایی است که قابل توصیف نیست، از تجربه های عارفانه ایست که همه عارفانِ همه ی فرهنگها گفته اند که چیـزیست که به بیان در نمی آید، به وصف در نمی آید. یک جمعی بین عدم و وجود آنجا اتفاق می افتد که با هر بیانِ فیلسوفانه ای آن یک تناقضِ محال شمرده خواهد شد  و لذا نفی خواهد شد. درحالیکه در عمق و در چارچوب تجربه سلوکی و روحانی شخص عارف، آن واقعیتِ غیر قابلِ انکاریست که اتفاق می افتد.

تا اینجا ما مقدمه ی برخورد عاشق و معشوق، یا برخوردی را که متضمن یک نفی است، یک عدم است یا یک اعدام است را شنیدیم تا برسیم به اصلِ ملاقات که بماند.

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته