۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

طربستان رومی - سروش ۲۵

تاریخ نصب روی وبلاگ
May. 22. 2009
طربستان رومی

از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۲۵)
بسم الله ارحمن الرحیم
مولانا جلال الدین با ایرانیان و فارسی زبانان نسبت ویژه ای دارد و ما هم به این نسبت ویژه مباهی و مبتهجیم و افتخار می کنیم.  اما باید بدانیم که این بزرگ و بزرگانی چون او همچنانکه بارها گفته شده است در خانه و حوضچه تنگ هیچ یک از ملیتی نمی گُنجد.  بزرگی آنها به همین است که خورشید صفت بر سر همه ی عالمیان می تابند و دریا صفت به همه گوهر و باران می رسانند و چنان سخاوتمندند که دستهای کریم خود را بروی همه مشتاقان و محتاجان گشوده اند، و همه می توانند بر سر سفره آنها بنشینند و لقمه و جرعه برگیرند.  ما البته خوشنودیم که به او نزدیکتریم، چرا که با او همزبانیم. اگر دیگران از ورای حجاب و پرده ی ترجمه باید او را بشناسند و سخن او را دریابند، ما بی واسطه چنین می کنیم. 
گـــر دُخــــان او را دلیــــــل آتشست
بی دخان ما را در آن آتش خوشست
ما به حاجب و دربان و واسطه و دلیل نیازی نداریم و به همین دلیل اگر شُکر این نعمت را نگذاریم کافر نعمتیم.  وقتی که این گنج شایگان به رایگان در اختیار ما قرار گرفته است، اگر حق او را نشناسیم و گرسنـه و محروم در کنار این گنج بنشینیم و کسب توانگری نکنیم، باید که از کسی ننالیم.  گفتا ز که نالیـم که از ماست که بر ماست.  امیدواریم در جَنبِ سُروُر و بهجتی که از این اجتماعات و از یاد این بزرگ برای ما حاصل میشود، همتی هم بورزیم جوانان خود را با این منابع گرانبهای تاریخی و فرهنگی آشنا کنیم، زبانشان چنان باشد که بتوانند بی واسطه از سرچشمه ها آب بردارند.  دانششان چندان باشد که بتوانند درک مستقیمی از پیام این بزرگوار داشته باشند و این ادراک را انتقال بدهند و نسلهای دیگر را هم فرهیخته و توانگر کنند.  رسالت تاریخی ما، وظیفه فرهنگی ما این است، و دیگران چنین کرده اند تا امروز بدست ما رسیده است.  ما هم باید چنان کنیم تا آیندگان بهره ببرند.  این وظیفه برزیگری را نباید فراموش کنیم.
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنـگری همـه بـرزیـگـران یکدگـــرند
عنوانی که سخن ما امشب دارد عبارت است از طربستان رومی.  تعبیر رومی از ما نیست. یعنی بیشتر در ادبیات غیر ایرانی و در ادبیات لاتینی یافت میشود.  چرا که مولانا سهم عظیم عمر خود را در آنجا که امروز ترکیه نامیده میشود و قبلا به امپراتوری روم شرقی اختصاص و انتساب داشت بسر برد.  و در همانجا هم از دنیا رفت و مدفون شد.  تعبیر عارف بلخی نزد ما شناخته شده تر است.  گو اینکه بلخ هم امروز وجود ندارد و بدرستی نمی دانیم که این شهر در کجای افغانستان کنونی بوده است.  تحقیقات تاریخی به ما میگوید که مولوی شاید در جائی که امروز تاجیکستان نامیده می شود بدنیا آمده باشد، یا در مرز افغانستان و تاجیکستان.  اما هیچکدام اینها البته درفهم پیام او یا در عظمت تاریخی او هیچ مدخلیتی ندارد.  تاجیکی بسیارند، افغانی فراوانند، ایرانی فراوانند، فارسی زبان بسیارند، ولی مولوی از میان آنها یکیست، و اون یکی بودنش هم بخاطر همان مزایایی است که در کلام او هست.  بخاطر تجربه ایست که در وجود او بپا شد.  و بخاطر آن کیمیایی بود که به مس وجود او رسید و او را طلا کرد.  آنچه که مولوی را مولوی کرد و امروز هم ما او را به همان صفت و آن سِمَت می شناسیم، چیزیست ورای زبانها و ملیتها و خاکها و کشورها.

مولوی بر کتاب خود هیچ نامی ننهاده است، آنچه که امروز بکار میرود یعنی واژه ی مثنوی، چنانکه می دانید یک معنای عام دارد، نوعی از شعر است. همانطور که بر دیوان، یعنی مجموعه غزلهای خود هم نامی ننهاده است و به دیوان شمس مشهور شده است.  این نهایت بی تکلفی مولانا را می رساند.  و اگر بخواهیم نشان بدهیم همین یک قلم را که این مردِ آزاده چگونه همه ی تعلقات را فروریخته بود و در بند هیچ یک از این آداب و  رسوم نبود، از همینجا میتوان آغاز کرد.

یک کتابی دارد مولانا که مجموعه سخنرانیهای اوست. درسهای خودمانی است که با مریدان، دانشجویان و اصحاب خود در میان نهاده است، بزبان فارسی هم هست و حاوی داستانها و نکته ها و بصـیرتهای فوق العاده عالیست به زبان خودمانی.  برای فهمِ مثنوی هم کتاب شاهکاریست، یعنی مدد بسیار می رساند، چون پاره ای از نکته های پیچیده ی مثنوی درآن کتاب به روانی و به بیان سهلی آمده است.  می دانید نام این کتاب چیست ؟  نامش فیه ما فیه است، ولی این نامی نیست که باز هم مولانا گذاشته باشد، و عجبتر خود معنای این نام است.  فیه ما فیه یعنی " درین است آنچه درین است "، به همین سادگی. خُب این که نام نیست، این فقط از سر باز کردن است. این فقط ظاهراً نامی نهادن و رها کردن است.  و بیش از اینکه دلالت بر محتوای کتاب بکند که هیچ دلالتی نمی کند، دلالت بر بی تعلقی مؤلف و گوینده آن کتاب میکند، که دربند اینکه نام زیبا، یا نام پُرطمطراقی انتخاب بکند و بر کتاب بگذارد و دلها را برُباید و چشمها را خیره بکند و جانها را به خضوع وادارد، آدمیان را به تحسین وادار کند که کتابی عظیم از معلمی فرهیخته و.... به هیچوجه اینطور نیست.  شما می دانید، مولانا مردِ سُخن بود، زِبَر دست بود، در مهارت او، در سخنگویی او جای هیچ شُبه نیست.  ذهنی داشت خزانه بی پایانی از تصاویر شعری، و یک بیانی داشت به بُرندگی شمشیر، اما به لطافت آب، و به شیرینی شِکر.  وقتی که سخن می گفت دلها را می ربوُد، جانها را به خضوع وادار میکرد.  ولی همین انسان با این توانایی استثنایی که در سخن گفتن و شعر گفتن داشت مطلقا میناگری در کلام نمی کرد، سخن خود را نمی تراشید، باز نمی گشت که کلمات و اشعار خود را بخواند و آنها را قدری شاعرانه تر و بلیغ تر کند.  بهمان شیوه ی وحشی و طبیعی و آزاده که از ذهن و زبان او بیرون آمده بود برکاغذ میریخت و آنرا رها میکرد.  ابیات مشهور مولانا در همین باب هست که :
قــافیــه انـدیـشــم و دلــــدار مـن
گـویـدم مندیـــش جـز دیـــدار مـن
خوش نشین ای قافیه اندیش من
قـافیه ی دولت تویی در پیش من
لفـظ و حرف و صـوت را بـرهم زنم
تا که بی این هرسه بـا تو دم زنم
آن دمـی را کـه نگفتــم بـا خلیـــل
آن دمـی را کـه نـدانــــد جبـــرایـل
وان دمـی کـز آدمـش کـردم نهــان
با تـو گــویم ای تـو اســرار جهــان
من واسطه حرف را، سخن را، زبان را، شعر را، قافیه را، همه ی این حجابها را می درم، تا بی واسطه با تو سخن بگویم. قافیه کیست که درآید و مرا به خود مشغول دارد. من در زیبایی شعر بکوشم، اما دیدار تو را از دست بدهم ! یک لحظه حضور در محضر تو را از دست بدهم.
بس کن و بیش مگو گرچه دهان پُر سخنست
زانـک ایـن حـرف و دم و قـافیــه هم اغیــارنـد
این هم از بی تصنعی اوست، این هم حکایت از یک روح آزاده ای میکند که اصناف زنجیرهای تعلقات که بر دست و پای این و آن بسته بود و آنها را اسیر نگه میداشت، همه را دریده است، همه را فرو ریخته است و میتواند مثل یک عقاب پرواز بکند.  و این پرواز برای او فقط بدلیل این سبکبالی و سبکباری بود.  کسی که سنگین است نمی تواند بِدَوَد، نمی تواند پرواز بکند.  و او مثل برق در هوا می پرید بخاطر این سبکی که از عشق و آزادگی حاصل کرده بود.
زاهد بـا تـرس می تـازد به پـا
عاشقان پران تر از برق و هوا

این مقدمه ی خوبی بود برای اینکه ما وارد بحث اصلی خودمان بشویم.  مولانا نامی بر آثار خود ننهاده است.  مثنوی یک اسم کلی است، دیوان شمس یک اسم کلی است، و فیه ما فیه از همه ی اینها عجیب تر است.  اما اگر فضولی کنیم و بخواهیم نامی بر کتاب و کلیه آثار مولانا بگذاریم، آنگاه خواهم گفت که یک نام شایسته همه آنهاست و آن طربنامه یا طربستان است. مولوی شاعری بود، انسانی بود در حد اعلای سُروُر و بهجت و شادمانی.  شما تا آثار او را نخوانید، اشعار او را نخوانید این نکته ای را که میگویم بدرستی درک نخواهید کرد و اندازه ی او را چنان که هست نخواهید دانست.  این سراپای دیوان او و اشعار او یک دریا مسرت است، از شیرینی موج می زند. محال است که کسی در کنار این دریا بنشیند و خسته جان و ملول برخیزد.  همه ی ملالتها را می زُداید، مثل آبِ پاک همه ی چرکها و پلیدیها و آلودگیها را می شوید.  آدمی احساس طراوت می کند،
احساس طهـارت می کند.  همان که خود مولوی می گفت که مردان خدا چنان هستند که در جان انسان قیامت می کنند، یعنی وقتی که در کنار آنها می نشینید زنده می شوید، زندگی دوباره پیدا می کنید :
در درونشان صـد قیـامت نقد هست
کمترین آن که شود همسایه مست
کمترین کاری که می کنند همنشین خود را مست می کنند، قیامتی و محشری در جان او بپا می کنند که می فهمند جان تازه ای یافته اند، حیات نو پیدا کرده اند.  مولانا از زبان پیامبر میگوید شما چرا دنبال قیامت می گردید ؟  من خودم قیامتم، از محشر که سراغ محشر را نمی گیرند !
زو قیــامـت را همـی پـرسیــده انـد
کــز قیــامـت تــا قیــامـت راه چنــد
بـا زبــان حــال مـی گفتـی بســی
کی ز محشر حشر را پرسد کسی
شما در مقابلتون محشر نشسته، نشانه ی او این است که در جانهای دیگر قیامت میکرد. و این نشانه در مولانا به وضوح دیدنیست.  بی جهت نیست که این مرد ماندگار شد.  مولانا که دم این و آن را ندیده بود و به سفارش این و آن مولانا نشده بود. اینطور نبود که نامش را چند بار در رادیو و تلویزیون ببرند و در روزنامه بنویسند تا شهرتی پیدا بکند، این خبرها نبود. آنچه که او را شهره ی عام و خاص کرد و ماندگار در تاریخ کرد همان قوت او، صلابت او و دریا صفتی او بود که هیچوقت خشک نشد، و همچنان در تموج و تلاطم است.
چون تو بابی آن مدینه ی علم را
چـون شعـاعــی آفتـاب حلــم را
بـاز باش ای بـاب بر جویـای بـاب
تـا رسـد از تـو قشـور انـدر لبـاب
این خطابیست که مولانا به مولی علی (ع) می کند.  ما هم می توانیم خطاب به خودش بکنیم، که ای پنجره ای که بر روی آفاق معنوییت بازی، همواره باز باش تا قشرها بَدَل به مغز بشوند، تا پوستها به حقیقت و به باطن نزدیک بشوند، برای اینکه او در طول تاریخ چنین نقشی را بازی کرد.

یکی از آثاری که مولوی دارد، علاوه براین قیامت کردن، علاوه بر درس دادن، علاوه بر اینکه نگاه آدمی را به جانب بالا معطوف میکند، یکی اش همین طرب افکنی است.  مرد بسیار شاد و طـربناکی بود، و این طربناکی را بطور طبیعی در دیگران هم تزریق میکرد.  در این غزل میگوید :
اگـر تـو یـــار نـــداری چـرا طلـــب نکنـــی
وگـر بـه یــار رسیـدی چـرا طــرب نکنـــی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تـویی که هـوای چنـان عجب نکنـی
معنای شعر روشن است میگوید آدمی در دو حال بیشتر نباید باشد.  یا درحال طـلب، یا درحال طـرب.  اگر به یار نرسیده، باید طلب کند، دنبالش برود تا پیدا کند.  اگر هم که رسیده که این وصال طرب انگیز است، اصلا بی اختیار طرب انگیز می شود.  البته خود آن طلب هم طرب انگیز است، ولی اون وصال بمراتب طرب انگیزتر است. می نشینی کاهلانه و میگویی که "کار سختیست، کار عجیبیست. این چه دعوتیست ما را می کنی"، عجیب تویی که اهمیت این را درک نمی کنی ! عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی، عجب تویی که نمی فهمی که این کانون طرب و منبع شکر هست و نزدیک توست و تو یک قدم برنمی داری تا به او برسی !  تعجب و شگفتی در کار تو است.

از همین دو بیت از یک غزل مولانا در حقیقت مسیر زندگی او، آغاز و پایان او تعریف می شود. عمری را مولوی در طلب گذراند، ولی نهایتا به طرب رسید، اینکه می گوییم او یک عارف طربناک بود برای اینکه به یار رسیده بود.  اگر در فراق بسر می بُرد، اگر در مقام جدایی بود، البته دل او این چنین پُر از بهجت و طرب و شادی نمی شد.  پس معلوم است که اون طلب نتیجه داده بود، جواب داده بود، و او به وصال معشوق رسیده بود و درهای طرب و بهجت بروی او باز شده بود.  در هیچ دیوانی شما به اندازه دیوان شمس که مال مولاناست  سخن از طرب نمی بینید و سخن از فروکوفتن غم نمی شنوید. و اینکه اصلا با غم عارفان کاری ندارند، به وجود آنها راهی ندارد، خود مولانا میگوید :
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیـرون خویـش
خون انگـوری نخورده بـاده شان هم خون خویش
هــرکســی انـدر جهــان مجنــون لیلیــی شدنــد
عارفان لیلی خویـش و دم به دم مجنـون خویش
ســاعتـی میــــزان آنـی ســاعتـی مــوزون ایـن
بعد ازین میزان خود شو تا شوی مـوزون خویش
گـر تـو فـرعــون منـی از مصـر تـن بیـرون کنــی
حالیــا در خود ببینـی مـوسـی و هــارون خویش
لنـگری از گنــج مـادون بستـه ای بـر پــای جــان
تـا فــروتـر می روی هــر روز بــا قـــارون خویش
یونسـی دیــدم نشستـه بـر لـب دریــای عشــق
گفتمـش چوُنـی ؟ جوابـم داد بـر قـانـون خویـش
گفـت بــودم انــدریـن دریــــــا شکـــار مــاهیــی
تـا چو دال و نـون خمیـدم تـا شدم زُنـون خویـش
بعـد از این مــا را مگـو چـوُنـی و از چـون درگــذر
چوُن زچوُنی دم زند آنکس که شد بیچوُن خویش
بـاده غمگینــان خورنـد و مـا ز مِـی خوشدلتـریـم
رو به محبـوسان غـم ده ساقیـــا افیــون خویش
خـون مـا بـر غم حـرام و خـون غـم بـر مـا حــلال
هر غمی کوُ گِـرد مـا گـردید شد در خون خویش
بــاده گلگــونـه ست بـر رخســار بیمـــاران غـــم
مـا خوش از رنـگ خودیم و چهـره گلگـون خویش
من نیـَم موقــوف نفـخ صـــور همـچون مُــردگان
هر زمانم عشق جانی می دهد زافسون خویش
شما از این بلیغ تر می توانید سخنی را پیدا کنید، یک کسی به مِی میگوید که من از تو مِی ترم. ای مِی بترم از تو، من باده ترم از تو . تو می خواهی من رو مست کنی ؟ تو می خواهی برای من شادی، مسرت بیاری ؟  من از تو صد بار مستی آورترم :
بـاده غمگینــان خورنـد و مـا ز مِـی خوشدلتــریـم
رو بـه محبــوسان غـم ده ساقیـــا افیــون خویش
برو این مِی را به زندانیان و محبوسان غم بده، غم نزد ما راهی ندارد، پیش ما اصلا جایگاهی ندارد، اصلا جرعت نمی کند نزدیک حریم حرم ما بشود.  این جان چنان پُر و آکنده از شادیست که اجازه ای به غم نمی دهد.
حالا چگونه شده بود که مولوی اینهمه طربناک شده بود ؟ آیا آدم بی خیالی بود ؟ آدم بی رگی بود ؟ آدم بی غیرتی بود ؟ یا چیزی در جان او دمیده بود، آفتابی که برای همیشه او را روشن نگه میداشت.  و اگر واقعا راهی و مکانیزمی برای این هست خُب ما هم بیاموزیم.  این بزرگان بهرحال وجودشان، زندگیشان و تاریخشان باید درس باشد، و از آنها باید یاد گرفت.  مولوی بارها چنان که گفتیم این نکته را تأکید و تکرار کرده است که خودش را به آبی شسته بود که دیگر آلودگی نداشت، غبار غمی بخاطر او نمی نشست. از دریایی نوشیده بود که دیگر رنگ تشنگی را نمی شناخت، و احساس تشنگی نمی کرد.  به تعبیر خودش تا مدتی گریه بود، اما یکمرتبه سراپا خنده شد. تا مدتی مُرده بود، اما زنده شد. تا مدتی فانی بود، اما پاینده شد. این غزل معروف مولانا را همه شنیده اید که :
مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پـاینده شدم
می دانید چرا ؟ دراین غزل مولوی سٌر این ماجرا را برای ما میگوید. درواقع این غزل گفتگویی است میان مولانا و شمس تبریزی درآن برخورد استثنایی غریب و شگفت انگیز.  شمس به مولانا چیزی یاد نداد، یعنی از مولانا عالِمتر نبود، شمس عالِم فرهیخته ای بود فی نفسه، اما به هیچوجه درآن مقام نبود که بتواند به مولوی فقهی، فلسفه ای، کلامی، ادبیاتی و چیزی بیآموزد، اینچنین نبود.  درواقع نه تنها به مولانا چیزی یاد نداد، بلکه به مولانا گفت چیزهایی را هم که یاد گرفتی باید فراموش کنی. یعنی دُرُست درجهت عکس حرکت کرد. گفت تو خیلی سنگین شده ای، باید خودت را سَبُک کنی. این دستور و نسخه ای بود که شمس به مولوی داد. در همین غزل شما می بینید.  مولوی نقل می کند که شمس به من گفت که :
گفــت که دیــوانـه نـه ای لایـق ایـن خـانـه نـه ای
رفتــم و دیــوانـه شــدم سلسلـه بنــدنـده شــدم
گفت که سرمست نه ای روکه ازاین دست نه ای
رفتــم و سرمست شـدم وز طــرب آکنــده شــدم
گفـت که تـو کشته نه ای در طـرب آغشتـه نه ای
پیــش رُخ زنــده کُـنش کشتـــه و افکنــده شــدم
گفـت که تـو زیـرککــی مست خیـــالی و شکــی
گـول شـدم هـول شـدم وزهمـه بـرکنـــده شــدم
گفت که تـو شمع شـدی قبلــه این جمــع شدی
جمــــع نِیَــم شمــــع نِیَــم دود پـراکنــــده شــدم
گفـت کـه شیخـی و ســری، پیشــرو و راهبـــری
شیــخ نِیَــم پیــش نِیَــم امــر تـو را بنـــده شــدم
گفـت که بـا بــال و پــری من پــرو بـالــت نـدهــم
در هـوس بـال و پـرش بــی پـر و پـر کنـده شــدم
گفت تو پیشوایی، تو اینهمه مُریدان داری، اصحاب دور تو می جوشند، تو چگونه می خواهی حرکت کنی ؟  اینها را باید فُروُ بریزی. اینها را باید کنار بگذاری.  گفت تو زیرکی، عالِمی، حل مسئله می کنی، برای حل مسئله نزد تو می آیند.  باید اینها را رها کنی.  و مولانا اینها را رها کرد.  یعنی یک قُماری کرد، قماری که هیچ  امیدی به بُرد هم نداشت، اما بالاخره برنده شد.  و در پایان میگوید که :
تابــش جان یافت دلـم وا شد و بشکافت دلـم
اطـلس نـو بافت دلـم دشمن این ژنــده شـدم
زُهـره بُدم مــاه شـدم چـرخ دو صد تاه شــدم
یـوسف بـودم ز کنــون یـوسف زاینـــده شــدم
از تـوام ای شُهره قمـر در مـن و در خود بنگـر
کــز اثــر خنـــده تـو گلشـــن خنــدنـده شــدم
من یکمرتبه عوض شدم، وقتی که این سنگینی ها و این بارها را فروریختم، یک انسان دیگر شدم، و این همان  آغاز بهجت است، یعنی گریه رفت و خنده بجایش نشست.  گفت که :
گرچه من خود ز ازل خرم و شادان زادم
عشــق آموخت مــرا نـوع دگـر خنـدیدن
می گوید یکجور خنده ی دیگری را من یاد گرفتم.  و این نکته را شما بشنوید و توجه کنید از او.  خنده زیاد است، اینجا اگر یک جوکی بگویند ما همه مان ممکن است بخندیم، ولی این اون خنده ای نیست که شمس تبریزی یاد  مولانا داد.  گفت عشق آموخت مرا نوع دگر خندیدن :
در دلت چیست عجب که چو شکر می خندی
دوش شب با که بُدی که چو سحر می خندی
مسـت و خنــدان ز خـــرابــات خــدا می آیــی
بـر شـر و خیـر جهـان همچو شـرر می خندی
همچـو گل نـاف تـو بـرغنچه بـریـده ست خـدا
لیــک امـــــروز مهـــا نـوع دگـــر می خنـــدی
بـاغ بـا جملـه درختـان ز خـزان خشـک شـدند
ز چه بـاغی تـو که همچون گل تـر می خندی
بـوی مُشـکی تـو که بـر خِنگِ هـوا می تـازی
آفتــابـی تـو کـه بـر قــرص قمـر می خنــدی
این خنده ها که مولوی از او یاد می کند اصلا با این قهقهه های جاهلانه هیچ نسبتی ندارد، با اینکه آدمی برای سرگرمی بنشیند و چند لطیفه و جوک گوش بکند و خنده بکند، خنده هایی که صِرفاً از سرغفلت و بخاطر غفلت است، مطلقا اینطوری نبود.  بلکه شکوفایی وجود است.  این غنچه ای که می شکُفد و بَدَل به گُل میشود، و این مثال اینقدر مثال عزیزیست که همیشه تکرار می کند.  غنچه ای که می خندد و گُل می شود این همان شکُفتن است.  این از درون جان او بر می خیزد، این شکفتن را مولوی خندیدن می نامد.  و اینکه میگوید من قبلا دچار قبض بودم، گریه بودم و اکنون بَدَل به خنده شده ام، یعنی این مسٌرتی که بجای اون حُزن و اون غمناکی نشسته است، این را یکی از نتایج برخورد با شمس می داند.

حالا چطوری شد که این خنده تا آخر عمر بر لبانش نشست ؟ در داستانها هست که هم خودش و هم فرزندش وصیت کردند که وقتی آنها را به گورستان می برند با دف و نِی ببرند.  روضه نخوانند، گریه نکنند، صدا بناله و فریاد بلند نکنند، بلکه شادی کنند. خُب، این تصوری بود که مولوی از مرگ داشت.  مرگ را روز شادی  می دانست، نه روز غم و اندوه. می گفت :
مـرگ کــز وی جملـه انــدر وحشتنــد
می کنند این قـــوم بـر وی ریشخنــد
منظور صوفیان و عارفانند.  میگوید این مرگی که همه از او می ترسند، و همه گریه می کنند، چه خود کسی که می میرد، و چه کسانی که پس از او باقی می مانند، برای این قوم اسباب شادی است.  مولوی قصه ای را نقل میکند، میگوید بلال از صحابیان پیامبر (ص) وقتیکه می مُرد، همسرش کنارش نشسته بود، و به همین سخنان معمول پرداخته بود که از میان ما میروی، ما را تنها می گذاری، ما در مُصیبت و غم تو دچار حُزن  می شویم و گریه می کنیم ... :
چـون بــلال از ضعــف شــد همچـون هــلال
رنــــگ مــــرگ افتـــــاد بــــر روی بـــــــلال
جفــــــت او دیــــــدش بگفتــــــا وا حــــرب
پــس بـلالـــش گفــــت نـه نـه وا طــــــرب
تـــا کنـــون انـــدر حـــرب بـــودم ز زیســت
تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست
گفـت جفتــش الفــــراق ای خوش خصـــال
گفـــت نـه نـه الــوصــــالسـت الــوصــــــال
گفـت جفـــت امشــب غــریبـــی مـی روی
از دیــــار و خـویــــش غـــایــب می شــوی
گفـــت نـه نـه، بلــــک امشــب جـــان مــن
مـی رســد خــود از غــریبـــــی در وطــــن
گفـــت رویـــــت را کجــــــا بینیـــــــم مـــــا
گفـــت انــــــدر حلقـــــه ی خــــاص خــــدا
حلقــه ی خاصــش بـه تـو پیـوســته اسـت
گـــر نظـــر بـــالا کنــی نـه ســـوی پســت
گفــت ویــران گشــــت ایـن خــانه دریــــــغ
گفــت انـــدر مــه نگـــر منگــــر بـه میـــــغ
گفت درست بعکس آن چیزیست که شما تصور می کنید. من اینجا غریب بودم، وطنم، اون وطن اصلی ما جای دیگری است، و من دارم به وطنم می روم.  چرا غمناک باشم ؟ شماها چرا غمناک باشید ؟ این اصلا لحظه شادیست.  برای مولانا حقیقتا لحظه شادی بود. در آن غزل مشهوری که گفته اند آخرین غزلیست که بجای گذارده، همان غزل رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن میگوید :
در خواب دوش پیـری در کـوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
و این جمله را هم از او نقل می کنند که "این دعوت کننده الهی را اجابت کنید" مرا به میهمانی می خوانند، شما چرا گریه می کنید ؟
جملــه مهمـــاننــد در عــالــم و لیـــک
کـم کسی دانـد که او مهمــان کیست
جملـه حیـراننــد و سـرگـردان عشــق
ای عجب این عشق سرگردان کیست
خودش را در این عالم مهمان می دید، اینجا را سفره ی ضیافت می دید، تازه ضیافت بالاتر و بهتری را در اون  جهان می دید.  بقول نظامی که میگوید :
گــر مــرگ رسـد چـرا هـراسم
کان راه به تُسـت می شناسم
تـا چنــد کنـم ز مـــرگ فریــــاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد
گـر بنگـرم آن چنـان که رایست
این مرگ نه مرگ نقـل جایست
از خـورد گهـی به خوابگـــاهی
وز خوابگهـی بـه بـزم شــاهی
خوابی که به بزم تُست راهش
گــردن نکشــم ز خـوابگــاهش
یک چنین تصویری اگر آدمی از این سفر داشته باشد، از این سفری که برای خیلیها تلـخ است، سفر به تاریکی و سفر به نا کجا آباد است.  اما این بجای اینکه گریان برود، خندان می رود.  اقبال لاهوری که خدا رحمتش کند، شاعری هندی الاصل، اهل پاکستان، فارسی زبان و شاعری حکیم بود.  می دانید که اقبال خیلی تحت تأثیر مولوی بود و افتخار می کرد، می گفت اصلا کتاب مثنــوی قرآن بزبان فارسی است.  در یکی از اشعار فوق العاده زیبایش میگوید :
نشـان مَـردِ مـؤمن بـا تـو گفتــم
چو مـرگ آید تبسم بر لب اوست
این نشان مؤمن است، کسیست که ساختار این عالم را می شناسد، میداند که این جهان، ظاهری دارد باطنی دارد، لایه ی زیرینی دارد، لایه ی زبرینی دارد، وجه درونی و وجه بیرونی دارد، و در او سفر میکند، سفر تکاملی میکند و به این خاطر به تعبیر اقبال : چو مرگ آید، تبسم بر لب اوست. مولانا اینجوری بود.  حالا سرٌ این چیست ؟ و چه جوری می شود که آدم اینقدر طربناک باشد ؟  ما در روزگار حاضر می دانیم که چگونه خودمان را به اصطلاح خندان کنیم، سرگرم کنیم، یک خوشی موقتی  فراهم کنیم.  خود مولوی درین باب میگوید :
تا دمـی از رنــج هستـــی وا رهنــد
ننگ خمـر و بنـگ بر خود می نهنــد
میگوید همه مردم زیر بار رنج هستی اند.  این زندگی، این هستی، رنج دارد، گرانِ، سنگین است، به نحوی می خواهند بار زندگی را سبک کنند، ولو موقتا.  لذا چکار می کنند ؟ ننگ خمر و بنگ بر خود می نهند، سراغ مخدرات می روند، چیزی که تخدیرشان کند، بی خبرشان کند، بقول حافظ که گفت :
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وســوســه عقـــل بــی خبــــر دارد
یعنی اگر هیچ خاصیتی در باده، در مِی نباشد، حداقل یک چند لحظه ای تو را از عقل بی خبر میدارد، مستت میکند، یعنی بی خبری.  مولانا هم همین را میگوید، میگوید این علاجیست که مردم یافته اند :
تـا دمــی از رنـــج هستــــی وا رهنــــد
ننـگ خمـــر و بنــگ بـر خـود می نهنــد
جمله دانسته که این هستی فخ است
فکــــر و ذکــــر اختیــــاری دوزخ اسـت
"فخ" یعنی دام، همه شان اینطور فهمیدند که این زندگی مثل یک دام است، مثل یک زندان است :
می گـریزنـد از خـودی در بیخــودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
خودشان را سرگرم می کنند، مست می کنند، تخدیر می کنند، غافل می کنند، به غفلت می زنند. حالا این تخدیر شکلهای مختلفی دارد.  البته اگر روزگار ما بود مولانا تلویزیون را هم میگفت، رادیو را هم میگفت، فیلم را هم میگفت، همه اینها را هم نام می برد ولی اینقدر کلی گفته که همه ی اینها را هم شامل میشود.  یعنی یکجوری آدم خودش را از خودش غافل کند، یک مدتی نفهمد که چه خبر است.  و این حداکثر شادیست که مردم دارند.  آنوقت دوباره همان زندگی شروع میشود، با همان رنجها، با همان زجرها، با همان دشواریها، و اون غمها و تنگناها که همراه اوست، و اینچنین ادامه پیدا میکند تا انسان باز هم بی خبرانه بدون اینکه معنی اون حادثه بزرگ زندگی خودش که مُردن باشد را بداند می اُفتد و می میرد. این حادثه، حادثه ای که بـی نظیرست برای هرکس، اما بی خبرانه می افتند و می میرند.

خُب عارفان ما اینجوری نمی خواستند. مولوی درواقع برای ما خوب توضیح میدهد. در قصه مارگیر و اژدها در دفتر سوم مثنوی. عموم شما قصه را شنیده اید، قصه ی مشهوریست. کسی بود که میرفت از کوه، از اینجا و اونجا مار و اژدهایی شکار می کرد و می آورد برای تماشای مردم به شهر. مردم جمع می شدند و پولی به او می دادند برای تماشا، و کاسبی میکرد.  یکبار زمستان بود و همه جای یخ بسته بود و او به کوه رفت و یک مار افسرده ی یخ زده ای را پیدا کرد، فکر میکرد مُـرده. او را با خود به شهر آورد.  بقول مولوی او را به  بغداد در عراق آورد، و ندا درداد که اژدهایی آورده ام. مردم هم شنیدند و تعجب کردند :
مـــار گیــری اژدهــــا آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع شدند و تماشا میکردند و مارگیر هم کاسبی اش را میکرد و پول میگرفت.  اما خورشید عراق هم بقول مولوی کار خودش را میکرد.  تابید و تابید و فضا گرم شد و یواش یواش یخهای بدن مار آب شد و جان گرفت.  جهید و در اولین قدم خود جناب مارگیر را یک لقمه کرد، بعد هم به دیگران حمله کرد و آسیب رساند...خُب این داستان داستانِ ساده ایست و مولوی ده ها پند و نکته از این قصه بیرون آورده و یکی اش هم همین است که میگوید اون اژدهایی که ممکن است جان بگیرد و آدمی را بکشد همان نفس آدمی است، بنابرین :
اژدهـــــا را دار در بـــــرف فــــراق
هین مکش او را به خورشید عراق
این اژدها را در معرض جاذبه هایی قرار مده که بجُنبد و بجهد و تو را بکُشد.  اگر قوی و نیرومند هستی، که هیچ، اگر نیستی پس طرف چیزی مَرو که در میدان جاذبه ی او قرار بگیری و همه چیز خود را ببازی.  اقلا این مقدار پرهیز را داشته باش و زیر خورشید عراق مرو.  دستور پرهیز می دهد. ولی قبل از اینکه به این نکته پایانی داستان برسد مطلب دیگری را میگوید که ما امروز اینجا مورد تأکید قرار می دهیم.  میگوید که مارگیر رفته بود مار بگیرد و بیاورد تا خلایق تمـاشا کنند.  همینجا توقف میکند در داستان و میگوید :
مــار گیـــری بهـــر حیــرانی خلـــق
مــار گیـــرد اینت نـــادانـــی خلـــق
صـد هـزاران مـار و کُه حیرانِ اوست
او چرا حیران شدست و مار دوست
شما ببینید روزگار را، یک مارگیری می رود مار می گیرد که مردم بیایند و حیران شوند، سرگرمی آنها شود، از خودشان غافل بشوند.  بعد میگوید من از این تعجب میکنم که هزاران مار و کوهستان باید به تماشای انسان بیایند ! تماشایی ترین چیز در این عالم آدمیست.  بعد این آدم خودش را رها کرده و رفته به تماشای یک مار، پول هم تازه میدهد.  حالا به جای مار شما هر چیز دیگری که شما را غافل میکند میتوانید در نظر بگیرید.
مــار گیـــری بهـــر حیــرانی خلـــق
مــار گیـــرد اینـت نــادانـــی خلـــق
صـد هـزاران مـار و کُه حیرانِ اوست
او چرا حیران شدست و مار دوست
اینها همان غفلت و همان سرگرمی هایی است که مردم انجام می دهند برای اینکه خوش بشوَند، بخندند.  و همچنان که گفتیم بار هستی را موقتاً سبک بکنند.  این خنده ها آن خنده های عارفانه نیست، اون خنده های عاشقانه نیست، اون خنده هایی که از سر شکوفایی روح برخیزد، از سر سبکباری برخیزد نیست.  خنده هائیست که بلافاصله سرجایشان دوباره غم فشار می آورد و وارد می شود و حُزن و ملالت مستولی می شود.

چند چیز هست که مایلم عرض کنم چون جلسه ما که فقط برای ستایش مولانا که نیست، واقعا می خواهم خدمت شما بگویم که این بزرگان از کجا اینها را وام میکردند و این سرمایه ها را از کجا آورده بودند.  راهشان و اون مسیر سلوکشان چه بود، خوبست دانستنش.  اولین نکته برای شادمانی و برای بهجت و برای خنده ی واقعی که از سر شکوفایی جان برمی خیزد عبارت است از آزادگی.  آزادگی می دانید یعنی چی ؟ یعنی آدم بسیاری از چیزهایی را که به او آویزان است، این تعلقاتی را که دارد، فرو بریزد. این البته آسان نیست و شجاعت لازم دارد. (حالا بنده که اکثر دوستان را نمی شناسم خودم را عرض می کنم) ما توی زندگی خودمان وقتی بگردیم اینقدر چیزهای نالازم می بینیم که بیخودی ما را محاصره کرده، اینها جزو متعلقات است.  مگر نیست ؟ اینقدر ارتباطات بی جهت، رفت و آمدهای بیخود، وسایل زیادی در زندگی، پذیرفتن دعوتهای نـابجا، زیر بار منتها رفتن، خریدهای نادُرست. هرکدام را شما میتوانید حساب بکنید، خُب اینها همه اش تعلقات است. اینها هرکدام که می آید یک بخشی از روح شما و ذهن و مغز شما را اشغال می کند.  توجه می کنید ؟
پس به هر چیزی که دل خواهی سپُرد
از تـو چیــزی در نهـــان خـواهنـــد بُــرد
دلت را به هر کجا که دادی، یک چیزی را از تو گرفته اند، و رفته رفته یکمرتبه می بینی که پُر از دیگرانی و خالیِ از خود.  خُب این خیلی مهمست، آدمی این پهنه ی وجود خودش، این انبان وجود خودش را گشوده برای اینکه توسط دیگران پُر شود، اما خودش خالی شده است.  اینجا که می رسه دیگر خنده های او خنده های واقعی نیست ! اگر هم می خنده، دیگری داره می خنده چون اون چیزها را آنها در وجود این ریخته اند.  شعر اقبال لاهوری باز اینجا به یاد می آید که میگفت :
همچو آیینــه مشـو محـو جمـال دگران
از دل و دیـده فـرو شـوی خیــال دگران
در جهان بال و پـرِ خویش گشودن آموز
کـه پـریـدن نتــوان بـا پـر و بـالِ دگــران
آدم با بال و پر دیگری که نمی تواند بپرد، خنده دیگری که خنده ی ما محسوب نمی شود. خدا رحمت کند استاد  محمد تقی جعفری را، مرد بزله گو و شوخ طبع و نکته سنجی بود.  یکبار میفرمود که : دو نفر در کناری ایستاده و با هم می گفتند و می خندیدند، یکی جوک میگفت و اون دیگری هم می خندید.  یک نفر سومی هم که خیلی دور از آنجا ایستاده بود، او هم می خندید !  به او گفتند که تو که نمی شنوی، تو برای چی می خندی ؟  گفت که من به شما اعتماد دارم، می دانم که شماها بیخودی نمی خندید.  و حالا این شد خندیدن ؟ آدم باید خودش خنده اش بیاد والا اینکه یکی دیگر می خنده پس من هم بخندم، بقول مولانا خنده ی تقلیدی.  باور کنید خیلی از چیزهای ما همین جوری است :
در زمیـن دگـران خــانـه مکُن
کـار خود کُن کار بیگـانه مکُن
کیست بیگانه ؟ تن خاکیِ تو
کـز بـرای اوست غمنـاکیِ تو
و بقول حافظ که می گوید :
بیـا که قصـر امل سخت سُست بنیادست
بیــار بـــاده که بنیـــاد عُمـــر بـر بـــادست
غــلام همـت آنــم کـه زیـــر چــرخ کبــــود
ز هــرچـه رنـــگ تعلـــق پـذیـــرد آزادسـت
مگـر تعلــق خـــاطر به مـــــاه رخســـاری
که خاطر از همه غمها به مهر او شادست
این تعلقات را باید کم کرد، و شما واقعا این را بیاموزید. یعنی به پیروی از این بزرگان هرچی که زائد و غیر لازمست فروبریزید. حتی پاره ای از چیزهایی که لازم دارید، بالاخره انفاق یعنی چی ؟ بخشش یعنی چی ؟  آدمی که اهل گذشت نباشد روی شادی در این عالم نمی بیند، این را شما مطمئن باشید و این درسیست که در محضر این بزرگان آموخته ایم. حالا هر کی از هرچه که داره باید ببخشه.  یک وقتی شما وقتِ زیادی دارید، لذا از وقتتان را وقف دیگران می کنید. پول زیادی دارید، نیرو و انرژی دارید، آبرو دارید، هرچه که دارید.  بالاخره از اونی که دارید باید ببخشید. این آیه قرآن یادتان باشه که خیای مهم است، سرآمد همه ی دستورهای سلوکی و آیین های تربیتی است که : لَـن تنالُوا البـِرً حَتَـی تُنفِقُوا مِمًا تُحِبُـون ...( سوره آل عمران، آیه 92 ) به پاکی به کمال به تعالی نمی رسید مگر اینکه از چیزی که دوست دارید ببخشید ...، نه اون چیزی که زیادی و دوُرانداختنی است، اون اسمش بخشش نیست.  اونی که بجانتان چسبیده، همان را بِکنَید، از همان ببخشید. فوق العاده نکته ی مهمیست، و واقعا راز شکوفا شدن و طاهر شدن و بکمال رسیدن و خندیدن، خنده ی واقعی، بهجت همین است. و این همان عین رکن آزادگیست، و این چیزی بود که شمس درواقع از مولوی خواست.  گفت همان چیزی که تو دوست داری باید بگذاری زمین، تو دوست داری بگویند خیلی عالِمِ بزرگی هستی، دیگر اینها را بگذار کنار. می دانید که در داستانها آمده که : شمـس جداً مولوی را از مطالعه منع کرد.  گفت دیگر یک صفحه کتاب هم نمی خوانی. مولوی خودش میگوید : من به دیوان مُتِنبٌی (یک شاعر عرب) خیلی علاقمند بودم، این یکی را یواشکی می خواندم، و بقیه کتابها را کنار گذاشته بودم.  دیوان او را در آستین داشتم.  قدیمها جیب در آستین ها بود، مخصوصا لبٌاده های بزرگ روحانی، کتاب و پول و همه چیز را در آستین می گذاشتند.  مولوی میگوید که دیوان مُتنبی را در آستینم داشتم و یک شب مُتنبی آمد به خوابم ( شاعر قرن چهارم) و گفت خواهش میکنم دیگر کتاب من را نخوان ! شمس تبریزی گریبان مرا گرفته و میگوید که چرا دست از سر مولوی برنمی داری ؟ من جواب او را ندارم بدهم، ول کن. حالا این قصه راست باشد یا دروغ !  اما حاوی یک پیامی است، یک نکته ای درش هست، و آن نکته همین است که شمس درست انگشتش را گذاشت برهمان چیزهای مورد علاقه جانی مولوی.  یک غزل خیلی لطیفی دارد در دیوان شمس که می گوید :
عقــل گــوید که مـن او را به زبــان بفــریبــــم
عشـق گـوید تـو خمـش باش به جـان بفریبـم
نیست محبـوس جهـان بسته این عـالـم خـاک
تـا مـن او را بـه زر و ملُــک جهــــان بفـــریبــم
او فرشته ست اگرچه که به صورت بشرست
شهـوتـی نیســت که او را بـه زنــان بفـریبــم
نیســت شُهـرت طلــب و خسـرو شـاعـربـاره
کــش بـه بیــت غــزل و شعــر روان بفــریبــم
این خیلی غزل مهمیست. میگوید که حوادث عالم مسابقه میگذارند برای اینکه آدمی را بفریبند، از راه عمل و عِلم نشد، از راه عشق، از راه پول نشد، از راه جنس مخالف، از این راه و از اون راه، همه چیز در این کارند که آدمی را بفریبند، مشغول خود کنند. و تنها راهش این است که آدم بتواند با اینها مقابله کند.  شمس درست انگشت خود را گذاشت روی این موضوع.  گفت ببین تو چند تا چیز داری در این دنیا، یکی اینکه عالِمی، یکی اینکه مُرید زیاد داری، یکی اینکه سخنوری، خطیب زبردستی هستی، همه اینها را باید ترک کنی.  دیگر سخنرانی ممنوع، کتاب خواندن ممنوع، مدرسه رفتن و درس دادن ممنوع.  یک کاری هم باید بکنی که مریدان را از دور و برخودت پراکنده کنی. و واقعا هم مولانا همین کارها را کرد.  حقیقتا اینکارها را کرد، و این است که میگوید :
تابش جان یافت دلم، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنـده شدم
حقیقتا اینطور بود. گفت همه ی این لباسهای کهنه و پوسیده را درآوردم و به کناری ریختم، بعد دیدم که این جانِ من داره جامه ی نو خودش می بافه، و من یک پوشش تازه ای پیدا کردم، اطلس نو بافت دلم، اطلس پوش شدم بعد از اینکه ژنده پوشی، کهنه پوشی را رها کردم.  بدلیل اینکه کهنه ها را دور ریختم.  تا این کهنه ها هست جایی برای نوها نمی باشد.
مرغ کُو ناخورده است آب زلال
انــدر آب شـــور دارد پـرٌ و بـال
این آزادگی، سرٌ شادمانی مولانا بود.  این رهایی را عموماً نمی دانیم که چه چیزیست.  این بندی که بر دست و پای آدمیست، خُب اجازه ی پرواز نمی دهد، اجازه ی خنده هم نمی دهد. وقتیکه این بند را یک کسی بردارد و

شما حقیقتا ببینید که رهائیـد، چنان می پرید، چنان می پرید که از مرغان هوا سبک بال تر.  مولوی درباب توبه عین همین را می گوید. چون توبه کردن، توبه ی واقعی یک همچنین چیزیست، داستانی را در دفتر پنجم مثنوی نقل می کند که عموماً شنیده اید و داستان غریبی است. میگوید : مردی بود که صورت زنان داشت، و بصورت کارگر و یا دلاک در حمام زنانه کار می کرد، دوست داشت. کسی هم از راز او خبردار نبود. خودش البته دارای وجدان شرمگینی بود، دائم خودش را ملامت می کرد که این چکاریست که میکنم، این کارِ خطائیست، کار خلافیست، توبه میکرد، توبه می شکست. و نمی توانست این کار را رها کند تا یک روز دختر پادشاه، شاهزاده خانم به حمام آمد. بهترین دلاک را که این شخص بود، این مرد زن نما را برایش انتخاب کردند، او هم مشغول شستشوی شاهزاده شد. شستشوی که تمام شد یک مرتبه ولوله افتاد در حمام که انگشتری گرانبهای شاهزاده خانم گُم شده و باید همه را بگردند.  اینجا بود که او مرگ را پیش چشم خود دید، دید که دیگر رازش فاش خواهد شد.  از همه هم مشکوک تر خود او بود، چون نزدیکتر به شاهزاده شده بود. از دیگران آغاز کردند به گشتن، و او رفت در گوشه ای و در آنجا دوباره توبه کرد، تضرع کرد که خدایا تا بحال چند بار توبه کردم و توبه ام را شکسته ام، اما این دفعه دیگر واقعیست.  این را دیگر دروغ نمی گویم، این را اگر قبول کنی مطمئن باش که این کار خلاف را رها خواهم کرد.

من مایلم که شما خودتان این داستان را که بنام داستان نصوح است در مثنوی بخوانید و ببینید که مولانا چه کرده است در این قصه. درواقع همینطور که در ابتدای مثنوی هم میگوید که خود حقیقت نقد حال ماست آن، این تجربه ی خودش است، احوال خودش است :
خوشتــر آن باشد که ســرٌ دلبـران
گفتــــه آیــد در حدیـــــث دیگـــران
مأموران مشغول گشتن دیگران بودند، و او به کناری رفت و گوشه ای با خدا خلوت کرد، گفت که :
من همـی دانـم و آن ستـــار من
جـرمهــــا و زشتـــی کــردار مـن
جـرمهـای کـرده نـا کـرده گـرفـت
طــاعـت نـــآورده آورده گـــرفــت
اول ابلیســی مــرا استـــاد بــود
بعـد از آن ابلیـس پیـشم بـاد بـود
آفــرینهـــا بـر تـو بـــادا ای خـــدا
بنــده خود را ز غــم کـردی جــدا
در بُـنِ چاهـی همی بـودم نگون
در همه عـالم نمی گنجـم کنـون
این بیانی که مولوی در اینجا می کند، بیان روح خودش است که چگونه آدم می تواند از ظلمتِ یک چاه بیرون  بیاد و یکمرتبه احساس آزادگی کند. به تعبیر او احساس فربهی بکند :
آه کـردم چون رسن شد چـاه من
گشــت آویـزان رسـن در ـچاه من
آن رسـن بگرفتــم و بیـرون شـدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بُـنِ چاهـی همـی بـودم نگـون
در همه عـالم نمی گنجـــم کنـون
این شرح حال خود مولاناست :
آفـرینهــــا بـر تـو بـــادا ای خــــدا
بنـده خـود را ز غــم کـردی جــدا
این رهایی و این آزادگی همان چیزی بود که لبخند را بر لب این مرد می نشاند.  و می گفت :
از غـم و شــادی نبــاشد هـــوش مـا
از خیـــال و وهـــم نبــود جــــوش مـا
حــالت دیگـــر بـود کــان نــــادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
در ابتدای مثنوی وقتی می گوید که :
در غـــم مــا روزهــا بیگـــــــاه شـد
روزهـــا بـا ســــوزهـا همـــراه شـد
روزهـا گـر رفـت گـو رو بــاک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
سرٌ خوشنودی خودش را بیان می کند. میگوید انسان بعد از اینکه به گذشته ی خودش نگاه میکند، اگر یک چیزی برایش مانده باشد، غمناک نخواهد بود.  اما اگر همه چیزش رفته باشد چی ؟ "در غـم ما روزها بیگاه شـد" من خیلی در طلب کوشیدم، سوختم، "روزها با سوزها همراه شد" بله آن دوره را من پشت سر گذاشتم ولی "روزها گر رفت گو رو باک نیست  تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست" یک کسی را، یک چیزی را، یک معدن پاکی را پیدا کردم که به همه ی آن عُمر گذشته می ارزد و این سرمایه دیگر سوخت نشده، تلف نشده و از میان نرفته است.  چنین آدمی چرا خندان نباشد ؟  چرا دچار بهجت نباشد ؟  چرا دیگران را بخنده دعوت نکند ؟ چرا مثل یک دریای پاک آلودگیهای دیگران را نشوید.  باز هم تکرار میکنم آزادگی، رهایی، گذشت، نکته بسیار بزرگیست. و این چیزیست که همه ی پیامبران خدا، همه بزرگان این عالَم ما را دعوت کرده اند.

این درس را باید از مکتب اینها گرفت. ما ها دانشگاه می رویم، مدرسه می رویم، فیزیک می خوانیم، ریاضی می خوانیم، فلسفه می خوانیم، اینها همه خوب، ولی آنها این درس را نمی دهند، این درس را در مدرسه ای و پیش معلمان دیگری باید یاد گرفت.  این را کسان دیگری به شما میگویند. اِتٌبِعُوا مَن لٌا یَسألُکُم اَجرًا وَ هُم مُهتَدُون (سوره یَس، آیه 21 ) کسانی که از شما اُجرت نمی خواهند، بابت این تعلیمشان مُزدی هم نمی طلبند، اما بالاترین تعلیم را می دهند. واقعاً انسانیت در گِرو عِلم نیست. علمِ زیاد ممکن است یک وقت خباثت زیاد هم بیاورد، مگر اینطور نیست ؟ اینهایی که بمب اتُم می سازند مگر عالِم نیستند ؟ اینهایی که اسلحه های شیمیایی می سازند مگر عالِم نیستند ؟ عِلمِ زیاد، لزوماً با خودش آدمیت زیاد نمی آورد، یک چیز دیگری آدمی باید داشته باشد که همین آزادگی است.  این آزادگی را شما در مکتب این بزرگان می یابید. البته نفعش به خود آدم هم می رسد.  چی بهتر از یک روح شاد، یک روح سَبُک، یک زندگی پُر از بهجت.  چی بهتر از این ؟  
این راه اول، مکانیزم نخست که رهایی از تعلقات است و البته کار آسانی هم نیست برای آنهایی که طالبند و این راه را انتخاب میکنند. 

راه دوم، قناعت است، کم توقعی است. ببینید، این طمع ورزی، چیزی که امروزهم شاید زندگی جدید ما را خیلی تشویق به آن میکند، این یکی از اون زنجیرهای اسارتی است که به گردن آدمی بسته میشود.  بقول مولوی:
از حریصـی هیـچ کـس سلطــان نشـد
از قنـاعـت هیـچ کـس کـم جــان نشـد
حرص زدن که یکی از مشخصات این زندگی جدید است.  اصلاً ما را تشویق می کنند، کارت اعتباری می دهند که همینطور قدرت خرید کاذب ما را ببرند بالا. این حریصی واقعاً یک مشکلی شده تـوُی عالَـم. اینکه گفت :
کاسه ی چشم حریصان پُـر نشد
تـا صـدف قـانع نشـد پـُر دُر نشـد
بنــد بُگسَـل بــاش آزاد ای پســر
چنـد بـاشی بنـد سیــم و بنـد زر
می بینید که همه اش از اسارت صحبت میکند. آدمی مادامی که اسیر است، همین نگرانی ها، حُزن و ملالت را دارد. وقتی که قناعت بجای او نشست، آنها همه کمرنگ میشوند. غزالی در سخنان خودش دارد که قناعت رُکن عظیمی از ارکان دین است و متأسفانه یکی از آن فضیلتهای فراموش شده و ناشناخته در روزگار ما است.  روزگاری که چنان که گفتیم مرا به حرص و طمع می خواند و قناعت را پاک پایمال کرده و اصلاً خیلی ها حتی معنایش را دُرُست درک نمی کنند. قناعت واقعا یعنی به کم قانع بودن، معنای خیلی روشنی دارد.  انسان میتواند خیلی ریخت و پاش بکند، خیلی زندگی اش را مفصل بکند، چرا نتواند !  ولی چرا ؟ البته هرچی را که شما بگیری یک چیزی بابتش باید بدهی.  بقول مولوی :
پس به هر چیزی که دل خواهی سپُرد
از تــو چیــزی در نهــان خـواهنـــد بُــرد
شکی نیست.  اما اگر آزادگی میخواهید، اگر سُرُور میخواهید، اگر نمی خواهید بخاطر شادی به این ابزارهای بیگانه از خود پنـاه ببرید، در آن صورت راهش این است : انسان باید به کم قانع باشد، برداشت کم بکند از این جهان، و حداقل نیاز و ضرورت خودش را وقتی که رفع کرد دیگر بیشتر از او را نخواهد.  بیشتر از او، این انرژی را، این عُمر را، این طاقت ها و توانایی های جسمی و مغزی را باید برای کارهای نیک بگذارد.

راه سومی که مولوی برای طربناکی بما یاد داده است عبارت است از نشان دادن ریشه ی غم، اینکه چرا آدمی ملول می شود ؟  یک غزل خیلی لطیفی دارد که می گوید :
خــوی بـــد دارم، ملـــولـم تـو مـــرا معــــذور دار
خوی بـد کِی خوش شود بی روی خوبم ای نگار
بی تو هستم چون زمستان خَلق از من در عذاب
بـا تو هستم چون گلستان خـویِ من خـوی بهــار
بی تـو کج خـویم ملـولم هرچه گـویـم کـج شـود
من خجل از عقـل و عقـل از نـور رویت شـرمسـار
آب جـان محبــوس مـی بینـم در این گـــرداب تـن
خــاک را بـر می کنـم تــا رُخ کنـم ســـویِ بهـــار
آبِ بـد را چیسـت درمــان بــاز تـا جیـحـون شـدن
خـوی بـد را چیسـت درمــان بـاز دیــدن رویِ یــار
شـربتـی داری که پنهـــانی به نـومیــدان دهــی
تـــا فغــــان بــرنــــآورد از حســـرتــش اُمیــــدوار
چشـم خـود ای دل ز دلبــر تــا تـوانـی بـر مگیــر
گـــر ز تـو گیــرد کنــاره  گــر تـو را گیــــرد کنـــار
در این غزل مولوی یک دردی را با یک درمانی را بیان کرده و مثال خیلی گویایی هم می آورد، می گوید شما یک جام آب چرکین و آلوده دارید، بقول او "آب بد" و اینکه چگونه میشود این آب را درمان کرد.  یعنی این پلیدی و آلودگی اش را چگونه گرفت.  جوابی که می دهد این است که این آب را در دریا بریزید، می رود در این دریای بزرگ و صفت دریا میگیرد.  آلودگیهایش هم شسته و پاک می شود. بعد میگوید که خوی بد درمانش چیست ؟ " خویِ بد را چیست درمان "، آدمی که ملولِ، بدخویِ، تنگ خُلقِ، حزین و غمگین است، راهِ درمانش هم این است که پیش یک آدم دریا صفت برود.  یعنی این قطره ی خُرد را به دریا وصل کند.  دوباره همان قصه تکرار می شود، یعنی شستشو می شود، پاکیزه می شود :
دل فُرو بسته و ملول آن کس بُوَد
کــز فــراق یــار در محبــس بُــوَد
همیشه در زندان بودن غم می آورد. درِ زندان را که شکستید و رهایی پیدا کردید، فضای فراختری را وقتی در اختیار گرفتید، آن غم از میان برداشته خواهد شد. عموم ملالتها بخاطر تنگناهاست. تنگناها، این فضای تنگ را شما فراخ کنید، آنگاه این غم فرو می ریزد و از میان میرود.  تعبیر زیبایی مولوی دارد که :
غم چو آمد در کنارش کش به عشق
از ســر رَبــوِه نظــر کُن در دمشـــق
وقتی می خواهی نظری به یک شهر بیاندازی، برو از بالا، نقشه ی هوایی اش را ببین، آنوقت همه ی شهر را می بینی.  اما اگر از یک دروازه وارد بشوی، همان پیش پایت را می بینی، یک چند تا کوچه می بینی و ممکن است آن کوچه ها هم کثیف باشند و آنوقت یک قضاوت کلی میکنی نسبت به این شهر.  حرف مولوی این است که از اون ارتفاع باید نگاه به زندگی کرد.  این حادثه ای که الآن رُخ می دهد، اون حرفی که فردا از فلان کس شما می شنوید و شما را نگران میکند، بگذاریدش در یک تصویر خیلی بزرگتر، وقتی در آن تصویر بزرگتر قرار گرفت، آنوقت معنی خودش و جای خودش را پیدا میکند، و بعد هیبتش هم فُرو می ریزد.  بنابرین اون اهمیت دروغی و اندازه ی کاذبی که شما بهش داده اید از میان برداشته می شود، و درجای خودش می نشیند.  به این ترتیب شما فقط به اندازه ی اهمیت حقیقی او به او اهمیت می دهید. خیلی از حوادث هستند در دنیا که ما بی جهت بزرگشان می کنیم.  خیلی از چیزها هستند که ما نقش اصلی آنها را در یک صحنه ی بزرگتری نمی بینیم و میخکوب در همان لحظه باقی می مانیم و به این ترتیب غم ما را فرا میگیرد.

حالا شما اگر همه ی اینها را در نظر بگیرید، درسِ خیلی بزرگیست، می بینید مولوی که این همه حرف داشت برای زدن، میگفت دلم می خواد که هرموی من بَدَل به یک زبانی بشود تا من بتوانم حرفهایم را بزنم و تازه باز هم کافی نیست، حالا این حرفها را از کجا آورده بود ؟ یک روح غمگین که حرف برای گفتن ندارد :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حـزین باشد
یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد
آدمی که در قبض باشد، آدمی که گرفته است، همه ی جانش گرفته است، زبانش هم گرفته است، حرف ندارد بزند، نمی تواند حرف بزند.  لذا این جانِ شاد است که این همه سخن بر زبان آدم می آورد.
مـن ز شیـرینـی نشینـم روتُـرُش
مـن ز بسیــاری گفتــارم خمـش
می گوید که من اینقدر حرف برای گفتن دارم که با خود دست بگریبان می شوم، می گویم ول کن، بس است، بگذار بنشینم، خاموش بنشینم. واقعا اینطور بوده.  حالا این حرفها از کجا آمده ؟  اینها که بافندگی که نبود، اگر بافندگی و حرفِ یاوه بود که مولوی، مولوی نمی شد ! در هر شعرش لااقل ده تا نکته است. چون وصلِ به دریا بود.  خودش میگوید که :
متصــل چون شــد دلــت بـا آن عــدن
هیـن بگــو مهــراس از خــالی شـدن
مولوی میگوید که چرا خداوند به پیغمبر (ص) میگفت "بگو" (قُل)، چرا ؟ چون می دانست که او گفتنی زیاد دارد، و حرفهای گفتنی اش هم هیچ وقت تمام نمی شود. :
امــرِ قُـل زین آمــدش کِـی راستیـــن
کـم نخــواهد شـد بگــو دریــاست این
متصــل چون شــد دلــت بـا آن عــدن
هیـن بگــو مهــراس از خــالی شــدن
تو، خالی نمی شوی. تو، پُری، برای اینکه یک منبع زاینده داری و این همان حالت بسط است.  یک غزل خیلی لطیف دیگری در دیوان شمس هست که ظاهرا مولانا خطاب به شمس میگوید :
یــار مـرا غــار مـرا عشـق جگــرخــوار مـرا
یــار تویـی غـار تویـی خـواجـه نگهـدار مـرا
روح تویـی نـوح تویـی فـاتح و مفتـوح تویی
سینه ی مشـروح تویـی بـر در اسـرار مـرا
نـور تویی سـور تویی دولـت منصــور تویی
مـرغ کُه تــور تویی خستـه به منقــار مـرا
آب تویی کوزه تویـی روز تویـی روزه تویـی
حاصـل دریـوزه تویـی آب ده ای یــــار مـرا
خانه ی خورشید تویی حجره ی ناهید توی
روضه ی اومیــد تویی راه ده ای یــار مــرا
دانه تویی دام تویی بـاده تویی جـام تویی
پختـه تویی خـام تویی خـام به مگذار مـرا
این تـن اگـر کم تنـدی راه دلــم کـم زنـدی
راه شـدی تـا نبـُدی اینهمـه گفتــــــار مـرا
اگر این تن اینقدر به دست و پای من نمی پیچید، من را اینقدر گرفتار نمی کرد، اگر دل من را اینهمه راه زنی نمی کرد، اگر یک راهی پیدا می شد که من از آن راه میتوانستم حرفهایم را بزنم، دیگر اینهمه حرف نمی زدم.

این تـن اگـر کم تنـدی راه دلــم کـم زنـدی
راه شـدی تـا نبـُدی اینهمـه گفتــــــار مـرا

از یک راه دیگری، به نحوه ی دیگری حرفها و پیام خودم را به شما می رساندم.  آدمِ اینهمه پُر گفتار، در عین حال خموش، و این نتیجه ی اون شادی بود که در درون او بود.

شما از شادی یک مفهوم ساده نفهمید، شادی یعنی وصل شدن به منبع این عالم.  حکما میگویند اگر یک موجود باشد که غم نمی خورَد، آن خداوند است.  همیشه شاد است.  البته تعبیر مبتهج بکار می برند برای خداوند، کلمه شاد و سُرُور و اینها را باهم، و میگویند خداوند مبتهج بالذات است. آخر چرا شاد نباشد ؟ غمِ چی را بخورد ؟  مگر چیزی را دارد که از دست بدهد ؟ همه چیز مال خودش است.  نه کسی میتواند از او چیزی را بِدُزدَد، نه کسی زورش به او می رسد، نه اینکه کسی هست که او را مقهور و مغلوب کند.  هیچ چی در مقابلش وجـود ندارد.  مبتهج بالذات است.  این شاد بودن در واقع یک پرتوی از اون ذات است که در آدمی می نشیند.  وقتی که این شادی به معنی واقعی در وجود آدمی جایگزین می شود، این بسط و انبساط، و این بهجت مستولی میشود، و بخاطر همین، زبان هم باز می شود.  همان که مولوی گفت، گفت که وصل به دریایی می شود که هرچه برمیدارد تمامی ندارد.  و یکی از نمونه هایش هم خود شخص مولوی بود که واقعاً نشان میداد که یک وقتها جلوی خودش را میگرفت.
لــب ببنـــــدم زیـن ســــان سخـــــــن
تــوبــه آرم هــر زمــان صــد بـــار مــن
ایـن سخــن را بعـد ازیـن مدفـــون کنم
آن کشنــده می کشـد من چـون کنــم
چون که خامُش می کنـم من از رَشَـد
او به صـد نـوعـم به گفتـن می کشــد
من می خواهم نگویم، ولی نمی شود، جاذبه ای هست، کششی هست، مرا می کشد و میگوید که بگو.  و این گفتن ها هم گفتنی هایی است که رزق خداوند است.
هیـن بگــو کـه ناطقـــه جـــوُ می کنـد
تــا به قــــــرنـی بعــدِ مـا آبـــی رسـد
درواقع میگوید که خدا مرا واداشته که جوُیی و نهری روان کنم تا آینده گان بر سر این نهر بنشینند، و آنها هم جرعه ی خود را بردارند، آنها هم تشنگی خود را رفع بکنند. این مسرٌتی که میگوئیم بمعنای خوشی های سَبُک سرانه نیست.  به معنای شکوفایی است که در وجود آدمی به دلیل آزادگی و بدلیل وسعت نظر پدید می آید و زبان را می گشاید و دیگران را هم کامیاب میکند. چنین شخص شادی، نگاهش به همه چیز این دنیا عوض می شود. اگر کتاب می نویسد، یک پارچه طربستان است.  اگر سخن میگوید، طرب انگیز است.  اگر پیام می دهد، پیامش این است که رابطه ی خود را با خداوند یک رابطه ی بهجت آمیز بکند، از دست او باده بگیرد، بنشیند و بنوشد و خوش باشد. به مرگ هم اینطور نگاه بکند. 

مولانا مثال همزه عموی پیامبر (ص) را می زند، میگوید قبل از اینکه حمزه مسلمان بشود یکی از پهلوانان بزرگ عرب بود و مثل همه بجنگ می رفت و مثل بقیه زره به تن میکرد، وقتیکه مسلمان شد، پیر شده بود  و در رکاب پیامبر می جنگید، اما دیگر زره نمی پوشید. به او گفتند که :
تا جـوان بودی و زفـت و سخـت زه
می نرفتـی سـوی میــدان بی زره
چون شدی پیـر و ضعیف و منهنـی
پــــرده هــای لااُبـالــی می زنـــی
حالا که پیر و ناتوان شدی، اینجور بی پروا شدی ؟ گفت بله، چون معنی مرگ نزد من عوض شده، من حالا یک جور دیگر به مرگ نگاه میکنم.
آنکه مُـردن پیش جانـش تهلُک است
نهـی لا تَلقـــو بگیــرد او بـه دســت
وانکه مـُردن پیش او شـد فتـح بـاب
ســـارعــو آیــد مــر او را در خطـاب
گفت همه چیز دیگر برای من فرق کرده، من دیگر اون آدم نیستم، معنی جان، معنی حیات، معنای مرگ، معنای زندگی، همه و همه چیز عوض شده. وقتی عوض شد، خُب، رفتار آدم هم عوض می شود. همان که مولوی گفت : آدمی بود که گریه بود، حالا خنده شده، یک وقت مُرده بود، حالا زنده شده. یک وقت خودش را فانی می دید، حالا پاینده می بیند. یک روز یوسف بود، حالا یوسف زاینده شده.  یعنی از هر دست او صد تا یوسف می آید بیرون.  چنین آدمی البته موضع گیریهاش هم عوض خواهد شد، حرفش هم معنای دیگری پیدا میکند، سُکرآور می شود، شکرین و شیرین می شود. شما اگر بدانید این کلمه شِکر و شیرینی و قند و حلوا چقدر در سخنان مولانا بکار رفته.  کافیست هرجای دیوان شمس را باز کنید و چند بار کلمه شکر و یا شیرینی و حلوا و اینها را نبینید. فکر می کنید که شاید مولوی قند و شکر فروش بوده، یا پدرش شکر فروش بوده !  البته به یک معنا دُرُست است، او حقیقتا شکر فروش بوده. میگوید :
هوسی است در سر من که سر بشـر نـدارم
من از این هـوس چنــانم که ز خود خبـر ندارم
سحـری بِبـُـرد عشقــت دل خستـه را بجـایی
که ز روز و شب گذشتم خبـر از سحـر نــدارم
چه شکر فروش دارم که شکر به من فروشد
کـه نگفـت عــذر روزی که بـرو شکـــر نــدارم
گفت من یک شِکر فروشی را می شناسم که هر وقت درِ مغاذه اش رفتم شکر داشت، هیچوقت نگفت تمام شده.

چه شکر فروش دارم که شکر به من فروشد
کـه نگفـت عــذر روزی که بـرو شکـــر نــدارم
خُب آدمی که این صاحب جهان برایش یک شکر فروش است، و خود این جهان را هم یک شکرستان می بیند چگونه غمگین و حزین باشد ؟
معشوقه به سـامان شد تا بــاد چنیـن بــادا
کفـرش همـه ایمــان شـد تا بــاد چنین بــادا
زان عشوه ی شیرینش زان خشم دروغینش
عـــالـم شکـرستـان شد تـا بــاد چنیـن بــادا
دنیا برایش یک کان شکر است، صاحب این عالم شکر می فروشد و هیچ وقت هم شکرش تمام نمی شود.  حالا شما می خواهید این آدم شیرین کام نباشد ؟ تلخ کام باشد ! معلوم است که شیرین کام هست.  بنابرین توصیه ای که به ما میکند همین است و سخن پایانی ما هم سخن اوست که:
دلا نـزد کسی بنشیـن که او از دل خبــر دارد
بسـایه ی آن درختی رو که او گلهـای تـر دارد
درین بـازار عطـاران مـرو هـر سـو چو بیکـاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

و السلام علیکم و رحمته الله و برکاته