۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

تفسیر سُوره یِ حَدید (۲-۲) سروش ۲۴

بنام خدا

تاریخ نصب روی وبلاگ

Feb. 14. 2009


تفسیر سُوره یِ حَدید (۲-۲)

از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش

(۲۴)
بسم الله ارحمن الرحیم
سؤال و پاسخ در ادامه ی جلسه


س : دراین مالکیت و پادشاهی، خداوند خدم و حشم دارد. جایگاه فرشتگان و یا پیامبران چیست ؟ اینها معاشرین خداوندند و به صلاح او به زمین می آیند تا ارواح گمراه را بسوی خدا فراخوانند.

ج : ببینید بهرحال سخن در خداشناسی است، و این خداشناسی را باید تصحیح کنیم.  یعنی واقعا هر چه دقیق تر و بهتر، برای اینکه یکی از بالاترین شناخت هایی است دراین دنیا که برای ما حاصل میشود.  از دانستن یک قانون فیزیکی، یک اصل بیولوژیکی، یک اصل ریاضی واقعا بالاتر و مهمترست.  چون با سعادت ما ارتباط دارد.  واقعش این است که این تصور خدای پادشاه، تصور ساده شده ایست برای ذهن های ساده.  و وقتی که شما رُشد میکنید بلحاظ عقلی، دیگر نمی توانید با این تصویر بسازید، و از او استفاده کنید. مولوی میگوید :
ایـن تخیــل، ایـن تصـور لُعبـت است
تـا تو طفلی پس بدانت حاجت است
لعبت یعنی عروسک، میگوید این تصورات و تخیلات درحکم یک اسباب بازیست و عروسک است، تا تو
طفلی، کودکی، به آنها حاجت داری، با او بازی میکنی، اما وقتیکه رُشد عقلانی پیدا کردی، بلوغ فکری پیدا کردی، دیگر این عروسکها به کار تو نمی آید، دیگر تورا نمی توانند سرگرم کنند.  آنوقت دیگر باید دنبال یک مفاهیم والاتر و عمیق تر ذهنی بِرَوی.  خدای پادشاه، خدای عامه است، خدای عوامِ، خداییست که از روی مدل پادشاهی در روی زمین گرفته شده است، خیلی ها را هم قانع میکند، اقناء میکند.  
مثلا وقتی که گفته میشود "اولیاءِ خداوند"، فکر میکنند دُرُست اینها مثل یک افرادی هستند که خیلی نزدیکند به پادشاه و همیشه اینها دور و بر او هستند، و آنها هم دارای یک قدرتی هستند که از پادشاه وام گرفته اند.  و هرکاری که دلشان بخواهد بأذن آن پادشاه میتوانند انجام بدهند، در ملُک او تصرف بکنند.  وقتی که گفته میشود "اسرار الهی" فکر میکنند مثلا منظور همان مطالب خصوصی است که پادشاه به اطرافیان خودش میگوید، و به آنها میگوید که این مطالب را به کس دیگر نگوئید، که اگر بگوئید کار خراب میشود، یک عده علیه ما شورش میکنند، یا اون رخنه های کار ما را می فهمند و ممکن است که از اون رخنه ها به ما ضربه بزنند.
من خیلی ها را دیده ام که واقعا اسرار جهان را، اسرار هستی را یک چنین چیزی تصور دارند، فکر میکنند یک حرفهای خصوصی ی خداوند است.  این تصورات، خیلی تصورات کودکانه ایست واقعا، اما رایج.  و تا بخواهید در اذهان وجود دارد.  نه فقط در بین ما مسلمانان، بلکه در همه ی پیروان ادیان یک چنین چیزیست.  من دیده ام در بالای بعضی از منابر، مخصوصا یکی از وعاض که هم اکنون هم در ایران است و خیلی هم طرفدار دارد و آنهم به همین دلیل و شگردی که دارد.  چند بار اتفاق افتاد که بنده درپای منبرش بودم، در پاره ای از مجالس ترحیم و امثال اینها که بالاجبار رفته بودم.  تمام شگردش همین است که یک سخنی را میگوید و بعد میگوید که "دیگه خدایا ببخش، من نمی خواستم، اما مطلب به اینجا رسید، دیگه دَهَنِ من باز شد، دیگه این راز فاش شد، از دهنم دررفت". و حالا وقتی که شما خوب گوش میکنی که اون رازی را که دارد فاش میکند، اون سری که این بزرگوار میگوید و می فروشد به مردم که "اسرار الهی را فاش کردم، نتوانستم خویشتنداری کنم"، وقتی که نگاه میکنید می بینید که مثلا یک قصه ای را، یک کسی گفته، و یا یک کاری کرده، کسی چیزی به یک کس دیگری گفته، و یا خوابی دیده، یک همچنین چیزهاییی و اینها تبدیل میشود به  رازهای خداوندی.  اصلا گمان نکنید وقتی که کسی مثل مولوی میگوید :
چون ز راز و نـاز او گوید زبـان
یا جمیل الستر خواند آسمان
اصلا گمان نکنید که معنی راز این چیزها باشد، حرفهای پشت پرده.  مثلا یک چیزهایی را خدا درِگوشِ مردم گفته و یک چیزهایی را نگفته، یا مثلا این کلمات مقطعه که در ابتدای بعضی از سوره ها هست، مثل "ا ل م" که میگویند اینها اسراریست بین خدا و پیامبر.  خُب، اگر این اسرارست، پس چرا تُویِ قرآن آمده ؟  مگر بناست یک چیزهای خصوصی باشد ؟  اینها همان تلقی هایی است که باید اسمش را گذاشت تلقی های ساده دلانه از رابطه خداوند با این جهان.

ما مسلمانها خدا را مال خودمان میدانیم.  یعنی از صبح تا شب مثلا فرض کنید خدا که از خواب بلند میشود همه اش فکر ماهاست، و مخصوصا در کشور ایران که چطور شد ! چطور نشد ! مثلا چه کسی را به زمین بزند، و چه کسی را روی کار بیاورد.  پیغمبر و امام زمانش هم همین جورند، یعنی امام زمان هیچکار دیگری نداره جز اینکه نمایندگان مجلس را بنشیند و تأیید و امضاء بکند که وارد مجلس بشوند.  اینها را جداً عرض میکنم، اینها جزو آفاتِ فکرِ دینی ماست.  اگر واقعا خدایی وجود دارد، اگر واقعا امام زمانی وجود دارد، اینها مال همه ی مردُمند، برای امام زمان امریکا هیچ فرقی با ایران نداره، برای خدا هم چین و امریکا هیچ فرقی با ایران نداره.  این دنیا را که خدا خلق نکرده برای چهارتا شیعه ای که توی ایران نشسته اند و بعد بقیه را فراموش کرده، آخر این یعنی چی ؟  این خدا، چه خدایی است که اینقدر اختصاصی ما شده.  ما باید از روی اینها بفهمیم که درکِمان از این چیزها فوق العاده غلط است، فوق العاده بیراهه است.  خدایی که مالِ همه ی تاریخِ، مالِ همه ی هستی ست، مالِ همه ی مخلوقاتِ که به یک اندازه به او نزدیک و یا دُورند، با همه یک رابطه دارد، همه را دوست دارد، فکر همه است، و ما تبدیلش کرده ایم به یک پادشاهی که حاکم شهر خودمون است.  و فقط هم فکر ماهاست، ما بگوئیم، ما دعا کنیم، به ما بده، به ما نده ... یک چنین تصوریست. درحالیکه شما وقتی که این خدا را از این حاکم محله، از این مأمور کوچکِ کم قدرت و منطقه ای بیرونش بیاورید، و تاریخی کنید، جهانی کنید، به ابعاد تمام هستی دربیاورید، آن موقع اصلا یک خدای دیگری را شما می پرستید.  یک درکِ دیگری از او خواهید داشت.  متوجه میشوید که اصلا روح خودتون بزرگ میشود با یک چنین خدای بزرگی، آدم بزرگ میشود.  اصلاً این قطره وقتی به دریا وصل میشود دریا میشود، همیشه این تصویریست که عرفا به ما گفته اند، گفتند برای اینکه بزرگ بشوید، با بزرگان بنشینید، با آدمهای کوچک، شما هم کوچک میشوید.
جُوی دیدی، کوزه اندر جوی ریـز
آب را از جـوی کِـی بـاشـد گریـز
آبِ کـوزه چـون در آبِ جُـو شـود
محـو گردد در وِی و جُـو او شود
وصف او فـانی شد و ذاتـش بقـا
زین سپس نه کم شود نه بد لقا
یک کوزه ی آبِ محدود در وجودِ توست، این را به دریا وصلش کُن :
خُــم کـه از دریـــا در او راهـــی بـــود
پیــــش او جیحـــون هــا زانـــــو زنـــد
هِـل سَبـاحت را رهــا کُـن کِبـر و کیـن
نیست جیحون نیست جُو دریاست این
تو یک خُمی، اما دریا به تو راه دارد، تو دیگر خودت دریایی.  ولی یک خدای کوچولوی محدودی که فقط به قد و قامت خودمون ساختیمش، همینطور فکرش و زورش، و اصلاً دقدقه هایش هم قدِ خودِ ماهاست.  و بعد هم یک توقعاتی ازش داریم، یکجورهایی باهاش صحبت میکنیم، یک نسبتی بین او با جهان برقرار میکنیم که خیلی بیراهه است.  لذا پاسخ بنده به این سؤال که میفرماید " آیا اینها معاشرین دائم خداوندند، و به صلاح او به این دنیا می آیند ؟" این است : ببینید، ما همه مان معاشرین خداوندیم، همه مان همنشین او هستیم، کنار او هستیم.  مولوی مثال خیلی خوبی می زند، میگوید :
شـاخ خشک و تـر قـریب آفتـاب
آفتاب از هر دو کِی دارد حجـاب
لیـک کـو آن قُـربَتِ شــاخ طـری
که ثمـار پخته از وی می خوری
قـرب بـر انــواع بــاشـد ای پــدر
می زند خورشید بر کهسار و زر
لیـک قربی هست بـا زر شید را
کـه از آن آگــه نبـــاشـد بیــد را
ما مثل شاخه هایی هستیم که همه مان توی آفتابیم.  چند جور نزدیک شدن داریم، یکی همین نزدیکی و مجاورت فیزیکی است.  یکی هم همین تمثیل زیبایی است که خواندیم، نزدیکی همه ی درختان و شاخه هاست که با آفتاب دارند.  حالا یکی درختِ آلبالوست و یکی هم درخت سیب، یکی سبزِ، یکی زردِ، اما همه غوطه ورند در آفتاب، و آفتاب چیست ؟  می تابد بر همه ی آنها یکسان.  این همان تصویرِ دُرستی است که ما از خداوند باید داشته باشیم.  یک خورشید جهانی، که نه فقط مال خاک ایرانِ و نه فقط مال خاک ترکیه است، بلکه همه ی کره ی زمین را می تابد، همه را فرا می گیرد.  درختهای این سوی جهان را، درختهای آن سوی جهان را، و همه میوه می دهند به فضل او، با تابش او، با انرژی نورانیِ خورشید.  این تصور را باید داشته باشیم.  آنوقت بعضی ها به این خدا نزدیکترند، و این معناش این است که از یک کمالاتِ بیشتری برخوردارند، چون ما نزدیکیِ فیزیکی که نداریم با خداوند.  معنا ندارد، جایی ندارد که مثلا ما بگوییم که اگر پنجاه کیلومتر طِی کنیم به او نزدیکتر بشویم، این حرفها نیست.  نزدیکتر شدن یعنی شما صفات خداییِ بیشتری پیدا کنید :
همچو سنگی کُو شود کُل لعل ناب
پُــــر شـــود او از صفـــات آفتـــــاب
توجه می کنید ؟ این نزدیک شدن به خداوند است.  این نزدیکی یعنی آدم کمالاتِ بیشتری دارد، علمِ بیشتری دارد، هنرِ بیشتری دارد، اخلاق بهتری دارد.  این به خدا نزدیکترست و همین است و بس، چیزِ دیگری نیست.  و اگر ما از اولیاءِ خداوند هم سخنی میگوییم بدلیل همین صفاتشان است. یعنی اتفاق دیگری نیافتاده است.

دوست داشتن خداوند هم اصلاً به معنای عاطفه ی انسانی نیست.  یعنی اینکه خدا ماها را دوست میدارد اینجوری نیست که قلبی دارد و دلی دارد و اینها... وقتی یک کسی را دوست دارد خدا، معنایش این است که خیلی نعمتها بهش داده، یعنی یک آدمیست که واجدِ یک کمالاتِ ویژه ای است.  معنای دوستی خداوند همین است، چیزِ دیگری نیست.  و این یکی از مهمترین هشدارهایی بود که قرآن به همه ی ما داده که "یهودیان می گفتند که ما دوستان خداییم، خدا فقط ماها را دوست دارد، ما مردم برگزیده ی خداوندیم".  این آفتی است که ممکنِ هرقومی بهش مبتلا بشود.  و ما باید حذر کنیم از این تصور، و فکر نکنیم که قوم بَرتریم.  هر کسی به اندازه ی کمالاتی که دارد به همان اندازه مورد نظر خداوند است و میتواند بهره ی خودش را هم افزونتر بکند.

س : این توازنی که گفتید باید بین خدای متکلمین و عرفا برقرار گردد، این دوتا خدا مطابقت زیادی با هم ندارند.  چون اولی براساس دُوآلیتی (کثرت، ثنویت) است و دومی براساس یُونیتی (وحدت، یگانگی).

ج : اتفاقا همینطور است، منتها همین اول و آخر و ظاهر و باطنی که گفتیم ظاهرِ متناقض، پارادوکسیکال داشت، از قضا در اینجا هم صادق است.  خداوند هم دُورِ و هم نزدیکِ، و این وحدتِ درعینِ کثرت است.  یعنی آدمی باید این را خوب دریابد که چگونه میتواند درآنِ واحد نسبت به خداوند هم دُور باشد و هم نزدیک.  یعنی از یک طرف ما خدا نیستیم، به این معنا ما دُوریم.  اما از طرفِ دیگر آفریده ی او هستیم، یعنی به او متکی هستیم، بلکه اصلاً با بودنِ او ما معنا پیدا میکنیم همان معیتِ قیُومیه که در قرآن هم هست، او با ما است مثل یک ستونی که ما بهش تکیه دادیم.  و به این معنا خیلی هم به او نزدیکیم، و اینها را همه را با همدیگر می شود جمع کرد.

س : توضیحی در مورد فرق بین بدن و جسم و روح و نفس و اینها خواسته اند.

ج : ببینید، اینها اصطلاحات است و البته خیلی لازم نیست که ما خودمان را گرفتار اینها بکنییم.  در قرآن کلمه ی "نَفس" آمده، و نفس به معنای "خود" است.  و نه به معنای روحِ، و نه به معنای اسپریتِ، و یا هرچه از این قبیل که دیگران گفته اند.  حتی کلمه ی نفس در مورد خداوند هم بکار رفته است.  بنابرین معنایش این نیست که خداوند هم پس نفسی دارد و جسمی و روحی به تبع، اصلا این حرفها نیست.  نفسِ یک موجود، یعنی همان خودِ موجود، یعنی عین آن موجود.  این لغت در اصل در زبانِ عربی معنایش این است، بعدها نزد متکلمین و فلاسفه اصطلاح تازه ای شد، و معنای دیگری در او دمیدند.  و این نفس را از همان نَفَس به تعبیر آنها گرفته شده بود.  معتقد بودند که روحِ آدمی با نَفَسِ او با اکسیژنی که می برد، با این دَم و بازدَم یک نسبتی دارد.  همانطور که کلمه ی روح با ریح به معنای باد نسبتی دارد.  چون تصور می کردند که روح مثل یک بُخاری در انسان هست. و کلمه ی اسپیریت که همان معنای دَمِ، اینسپیریشن، دمیدن در چیزی، این تعبیرات در فرهنگ لاتینی هم وجود داشته، در اعراب هم وجود داشته و در فارسی مثلا باده به معنای مِی، اینها با همان باد هم ریشه است.  این تصور که یک اسپیریتی (روحی، بادی) در شراب هست که او باعث مستی میشود، و اصلاً به مشروباتِ الکلی اسپیریت هم می گفتند از همین رُو بود.  در اشعار حافظ هست که :
سَرَم خوشست و به بانگ بلند می گویم
که من نسیـم حیـات از پیــاله می جویم
در پیاله نسیم حیات است، این نسیم یعنی همان باد.  در عربی که به شراب راح گفته میشود.  راح که از همان ریشه ی ریح و روح است، و این تصوراتی است که در اقوام گذشته بوده، و بر همین اصل قایل به یک روح بخاری هم بوده اند در انسان.  در فیزیولوژی جالینوسی هست که این خون که وارد قلب میشود در حفره ی چپِ قلب، در آنجا از الطف بخارات اغذیه یک بخاری برمی خیزد که وارد رگها میشود و او همان روح بخاریست و ما به او زنده ایم.  حالا البته این حرفها که دیگر باطل شده، دلیلش هم این بود که چون بعد از مرگ باید این بدن را کالبدشکافی میکردند، و وقتیکه دراین سیاهرگها خون نبود و مقداری کف می دیدند، تصورشان این بود که پس هوا درین رگها عبور میکند. اگر ما خودمان را گرفتار اون اصطلاحات نکنیم، بدن که معنایش معلومِ، جسم هم که معنایش معلومِ، نفس هم به معنای خودِ آدمیست و یک کلمه ی عربیست، خودِ شیء است.  حتی خود خدا را هم، نفسِ خدا میگوییم.  در قرآن هم هست که "کَتَبَ عَلَی نَفسِهِ الرَحمَه" خداوند برنفسِ خود رحمت را واجب گردانید، یعنی برخودش رحمت را واجب کرده است.

س : آیا درست است که مولانا تا قبل از ملاقات با شمس حتی یک خط شعر هم نگفته بود ؟

ج : خیر، ظاهراً درست نیست، یعنی مولوی شاعری میکرد، البته نه به اون وسعت و قوتی که بعد از
ملاقات با شمس داشت.  به قول حافظ :
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قـول و غـزل تعبیـه در منقــارش
البته که "او" نطقش را باز کرد، و او شاعرش کرد.  و به قول سعدی که گفت : همه ی قبیله ی من عالمان دین بودند، مرا معلم عشق تو شاعری آموخت.  بعلاوه که خود مولوی به مخاطبان خودش هم میگفت که من شعر را دوست ندارم، اما وقتی که می بینم شما شایقید، شما مشتری هستید، در شما تأثیر بیشتری می گذارد، من این شیوه را انتخاب کردم.  و حقیقت هم این است که این شیوه را مصنوعاً و با اکراه انتخاب نکرده بود، چون وقتی وارد این راه شد، نشان داد که اُستاد است، و تصاویر بی پایانی که در خزانه ی فکر اوست، حقیقتاً شگفت انگیز است و شاعر درجه ی اولِ به معنای دقیقِ کلمه است. یعنی قوه ی خیال او بسیار بسیار توانا و چالاک است، و به همین نسبت هم شعر او بیش از نصرِ او ماندگار شده است.  علی ای الحال، اون ملاقات و اون دیدار و آنچه که در ذهن و روح او گذشت، یک جوششی و تلاتمی در او پدید آورد و جهشی به او داد که زبان او را هم دیگر کرد، عوض کرد و چنین شد که مولویی شد که امروز می شناسیم.  و قبل از دیدار با شمس، مولوی یک غزالیِ دوم بود، ادراکاتِ خیلی وسیعی داشت، اهل خوف بود، اهل عشق نبود، نطقش هم  به شاعری باز نبود.  همه ی اینها به برکت اون دیدار استثنایی بود.

س : تکلیفِ ما با داروینیست ها و نئوداروینیست ها چیست که اجدادِ ما را چهار دست و پا روی درختان در گذشته جستجو می کنند ؟

ج : این داروینیست یک تئوری علمیست، و پاسخش را هم باید با یک تئوری علمیِ دیگری داد.  بقول مولانا که گفت : عشق را عشقِ دگر بُرٌد مگر، هر چیزی را با سلاح مخصوص خودش باید به جنگش رفت.  یا داروینیست پیروز میشود، یعنی آنقدر شواهدِ علمی زیاد میشود که دیگر نمیشود کنارش گذاشت و ردش کرد، و باید رفت و با او ساخت و پذیرفتش، و هیچ اشکالی هم ندارد که ما از میمون ها آمده باشیم، ما که میگوییم از خاک آمدیم، باز میمون که بهترِ.  اشکالی نداره، چه کمی ای برای ما خواهد شد ؟
ز خــاک آفــریـدت خــداونــد پــــاک
پس ای بنده افتادگی کُن چو خاک
بهر صورت اگر از میمون هم باشد هیچ اشکالی ایجاد نمیشود، بهرحال یک برنامه ای بوده که خداوند برای این عالم ریخته است، و به فرض هم که آن تئوری اگر باطل باشد، خب، باید با یک تئوری علمی دیگری، با یک شواهدِ علمی باید او را ابطال کرد.  ما به طریق فلسفی نمی توانیم به جنگ این تئوری بریم، به طریق کلامی نمی توانیم، با آیات قرآن یا انجیل نمی توانیم، و اینها همان شیوه های نادرستی است که بعضی سعی کرده اند.  حتی به شیوه ی اخلاقی، بنده پاره ای از بزرگان را که اینجا نام نمی برم دیده ام، یعنی آثارشان را خوانده ام که نوشتند که تئوری داروینی به لحاظ اخلاقی ما را پایین آورده و پست کرده، برای اینکه میگوید ما از میمونیم، برای اینکه میگوید ما از حیواناتی بدنیا آمده ایم که آنها روح ندارند، بنابرین ما هم روح نداریم، ما هم ماده محضیم.  اینها بگمانِ بنده همه سخنانِ سُستی است، و قابل دفاع نیست.  بنا به فرض اگر ما از میمونها و یا از هر جانور دیگری و یا هرچه که میخواهد باشد به دنیا آمده باشیم، کاملاً ممکن است که ما جهشی کرده باشیم، و واجدِ روح شده باشیم، همانطوری که در قرآن آمده، نفخه ی الهی در ما دمیده شده باشد.  بعد هم خلط انگیزه و انگیخته نباید کرد، نباید گفت چه چیزی از کجا آمده، باید دید که اون خودش چیست.

همین قرآن مگر از کلمات عربی نیامده، کلمات عربی را هم اعرابِ جاهلی درستش کرده بودند، یک اعرابِ بی سوادی که هیچی حالیشون نمی شد، ولی به کمک همان زبان قرآن را می شود ساخت. به کمک همان زبان فارسی شعر حافظ را هم میشود گفت.  لذا اینکه اصلش چی بوده ؟ هیچوقت مشخص کننده ی ارزش اون امری که از او ساخته شده نیست.  و نهایتاً هم اگر ما از میمون باشیم باز اصلمان به خاک برمی گردد و مشکلی ایجاد نمی کند.

س : آیا تنها راهِ رسیدن به صلح درونی، اعتقادِ به خداست ؟

ج : اقلش این است که ادیان این راه را پیشنهاد کرده اند، و راهِ موفقی هم هست.  به قول مولانا :
هیچ کُنجی بی دَد و بی دام نیست
جـز بـه خلـوتگــاه حــق آرام نیست
سرش هم آن بود که برایتان گفتم.  آدم وقتی که به یک فضا، به یک دریای بزرگ می رسد، از حقارتهای خودش نجات پیدا می کند.  ما همه مان گرفتار غمهای حقیر، شادیهای حقیر، دقدقه های کوچک، مشکلات و گرفتاریهایی که فکر میکنیم خیلی گنده و بزرگ است، و در واقع اگر از یک زاویه ی دیگری نگاه کنیم، خیلی کوچک اند.  همه ما گرفتار این چیزهاییم واقعاً.  شما وقتی که به یک موجودی برسید که سر تا پا لطافتِ، سر تا پا طراوتِ، بزرگیِ، زیباییِ و عظمتِ بی کرانِ، این بی کرانه گی اش این حصارهای وجود شما را می شکند، شما را بزرگ میکند، و این بزرگی عبارت است از همان آرامشی که به شما دست می دهد.  هرچه که شما زندانی تر باشید، محبوس تر باشید، افسرده ترید.  هرچه که بازتر و بی کرانه تر می شوید، به صلح و آرامش بیشتری دست پیدا می کنید.  این فرمولِ کارِ و خلاصه ی کار است.  و پیشنهادی که پیامبران کردند، این تجربه ی خودشان بوده و به دیگران هم آموختند، و دیگران هم که این تجربیات را داشتند همین را به ما هم منتقل کردند، که این خیلی شیوه ی موفق و مؤثریست. 

و السلام علیکم و رحمته الله و برکاته