۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تفسیر سُوره یِ حَدید (۲) - سروش ۲۳

Dec. 13. 2008
تفسیر سُوره یِ حَدید (۲)
از بیانات جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
(۲۳)
بسم الله ارحمن الرحیم

انتخاب سوره ی حدید بدلیل محتوای فوق العاده نغز و شگرفی است که دارد، و یکی از سوره های مهمیست که در مدینه بر پیامبر نازل شده است.  و لذا میتوان گفت که نوعی جمعبندی از تمام تعلیماتی است که پیامبر اسلام برای مردم آورده بود.  از خداوند آغاز میکند و از توصیف ذات او، از نسبت او با آدمیان، درباب رستاخیز سخن میگوید، درباب توبه و درباب انفاق هم که از تکالیف عملی مسلمانان است سخن میگوید، و نهایتا به قصه ی مسیحیت و به تبع به ادیان دیگر میرسد و درباب آنها هم سخنانی می آورد که در پاره های دیگر قرآن به آنصورت نیآمده است.  همه ی ما می دانیم که پیامبران الهی و به الاخص خاتم پیامبران، پیامبر اسلام، برترین و مهمترین تعلیمشان آشنا کردن آدمیان با الهی بودن این جهان بود.  جهان را همه می شناسند و بر پرتو علم هم روز به روز شناخته تر و آشناتر می شوند.  اما نکته ای که پیامبران برآن انگشت تأکید نهادند و آنرا مرکز و کانون آموزشهای خود قرار دادند عبارت بود از اینکه این جهان وصفی دارد که به چشم نمی آید، اما تا عمیق ترین لایه های آن نفوذ کرده است، و آن اینکه این جهان الهیست.  این صفت بظاهر دیده نمی شود، اما وقتیکه فیلسوفی، فیلسوفانه در جهان نظر میکند، یا عارفی مکاشفه ای میکند و پرده هایی از برابر چشمان او کنار می رود، این صفت را بقوت در همه ی هستی می بیند، و بلکه این صفتیست حاکم بر جمیع اوصاف دیگر هستی.  پیامبران شاید یک مکاشفه ی بزرگ بیشتر نداشتند، یک تجربه ی روحانی و عمیق متعالی بزرگ بیشتر نداشتند، و آن هم اینکه این جهان الهیست.  بقیه ی هرچه که گفتند از این منبع برمی خیزد و سرچشمه میگیرد.

سوره ی حدید با همین معنا و آموزش آغاز میشود و اتفاقا اوصافی درباب خداوند در ابتدای این سوره آمده است که باز در هیچ جای دیگر قرآن نیآمده است. بهمین سبب است که چنانکه نوبت پیشین هم آوردیم از پیشوایان دین رسیده است که "چون خداوند می دانست که در آخرالزمان افراد عمیق و ژرف نگری متولد خواهند شد آیات ابتدای سوره ی حدید را نازل کرد.  و همینطور سوره ی قُل هُوَ الله را.  و باز از پیامبر رسیده است که آیه ای در سوره ی حدید هست که معادل هزار آیه ی قرآن است، که آن آیه را خواهیم خواند.  همه ی اینها دلالت دارد براینکه ما در این سوره با معنی و محتوایی روبرو هستیم که بسیار غلیظ و بسیار عمیق است، و  از آن باید پرده برداری کرد.

نوبت گذشته درباب تسبیح که اولین نکته در آیه ی نخست این سوره است آوردیم و اجمالا گفتیم که این هم دریافت پیامبر بود که همه ی جهان در تسبیح اند، نه فقط به زبان حال بلکه به زبان قال، یعنی صدایی، بانگی از آنها برمی خیزد که حواس انبیا آنها را میگیرد و می شنود.  به صد زبان تسبیح خداوند میگویند، هم او را از ناپاکیها و نقصها مبرا می شمارند و هم از اوصافی که ما آدمیان برای خداوند می سازیم و برمی شماریم.  یعنی سخن فقط ترد ناپاکیها و نقصها و عیبها نیست، بلکه حتی اون اوصافی که ما گمان میکنیم که صفات کمالند، گمان میکنیم که وقتیکه آنها را درباره ی خداوند بکار ببریم او را ستایش کرده ایم.  حتی آن وصفها را هم کنار می زنند و خداوند را برتر از آنها می دانند.  

در قرآن آیه ی دیگری هست که می فرماید : سُبحان اللهِ اَمَا یَصِفُون، تسبیح خداوند باید کرد از همه ی اوصاف.  بنابرین اینکه ما میگوئیم خداوند سمیع است، بصیر است، رحیم است، غفور است، اوصافی که در خود قرآن هم آمده است، با یک نگاه ژرفتری باید بدانیم که اینها همه ظرفهای کوچکی هستند، دیدگاه های تنگی هستند که ما ناچاریم آنها را بکار ببریم.  مثل کوزه هایی که در دست داریم و کنار دریا نشسته ایم، دریا را نمی توانیم با خود ببریم، و مجبوریم که کوزه را در دریا بزنیم و باندازه ی ظرفیت کوزه پُر کنیم.  بیش از این حد ما نیست.  آدمیان البته ظرفیتها، و پیمانه های مختلف دارند، اما هرچه باشد محدود است، کوچک است، تنگ است و با آن اقیانوس نسبتی ندارد.  و لذا هرکس در هر حالتی که هست و در هر مرتبه ای از ادراک که هست و هر وصفی که از خداوند می کند، همواره باید بداند که این وصف قاصر است نسبت به آنچه در واقع هست.  آن غزل بسیار زیبای سعدی که گفت :
کِه برگذشت که بـوی عَبیـر می آید
که می رود که چنین دلپذیر می آید
هـزار جـامهِ معنی که من بَـرانـدازم
به قامتی که تو داری قَصیر می آید
این پارچه هایی که در اختیار ما است، هر لباسی برای تو بدوزیم، آخر به اندام تو و قامت تو کوتاه است.  البته آنچه که دراختیار ما است بیش از همین پارچه های محدود نیست.  در داستان موسی و شبان که همه ی دوستان می دانند و شنیده اند، بیان شاعرانه و ساحرانه ی این معناست. تقابلی که میان یک متکلم، یک فیلسوف و یک چوپان، یک مرد عامی و عادی رخ داده است.  میگوید که موسی برخورد کرد به کسی که میگوید :
تو کجایی تـا شوم من چاکرت
چارُقت دوزم کُنم ـشانه سرت
صفاتی و کلماتی را درباره خداوند بکار می برد که فوق العاده نازل بود، درخور مقام ربوبی نبود، و موسی به او عتاب میکند که :
گفت موسی های خیره سر شدی
خود مسلمـان نـاشده کـافـر شدی
با کی میگویی تو این با عَم و خـال
جسم و حاجت در صفـاتِ ذوالجلال
شیـر او نوشد که در نشو نمـاست
چارق او پوشد که او محتاج پـاست
این چه حرفیست که بیا کفشهایت را تعمیر کنم ! مگر خدا پا دارد ؟ مگر کفش دارد ؟ اصلا مگر احتیاج به تعمیرگری مثل تو دارد ؟  چوپان سرخورده شد :
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمـانی تو جـانم سوختی
جـامه را بدرید و آهی کـرد تَفت
سـر نهـاد انـدر بیـابـانـی و رفت
متأثر شد، دلسوخته شد، رفت.  موسی، یا آن متکلم با غرور متکلمانه ای که داشت گمان میکرد که چوپان را براه راست هدایت می کند، و اوصاف راستین خداوند را در اختیار او می گذارد، او را از گمراهی رهایی می بخشد.  ولی مورد عتاب خداوند قرار میگیرد.  آنچه که خداوند با موسی گفت این بود که :
هر کسی را سیـرتی بنهــاده ایم
هر کسی را اصطـلاحی داده ایم
هنـــدوان را اصطـلاح هنــد مــدح
سنـدیـان را اصطـلاح سنـد مــدح
مـا زبـان را ننگـــــریـم و قـــال را
مـا روان را بنگـــــریـم و حـــال را
نـاظـر قلبیـــم اگـر خـاشــع بــود
گـرچه گفـت لفـظ نـا خـاضـع رود
گـر خطـا گـوید ورا خـاطی مگــو
گـر بود پُـرخون شهیـد اورا مشـو
خـون شهیـدان را زآب اولیتـرست
این خطـا از صـد ثواب اولیتـرست
در درون کعبه رسم قبلـه نیست
چه غم ارغواص را پاچیله نیست
البته اینها همه بیانهای مولاناست، از نهایت عمق ادراک این مرد پرده برمی دارد.  در واقع خداوند عتابی و خطابی که به موسی کرد این بود که هر توصیفی قاصر است.  تو گمان مکن که توصیف چوپان فقط قاصر است، توصیف تو هم قاصر است، البته تو در یک سطح دیگری هستی، منتهی وقتی که خوب نگاه بکنی، همه چوپانیم، فیلسوفان هم چوپانند و احتیاج به یک موسی یِ دیگری دارند، و آن موسی ی دیگر هم چوپان است و احتیاج به یک موسی ی بالاتر از خود خواهد داشت. اینجور فخر فروشی شرط نیست :
چنـد ازین الفـاظ و اَضمـار و مَجـاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
نهایت سخن در عتاب خداوند با موسی این بود که چقدر از این لفظ بازیها، چقدر به دنبال عبارت پردازی و واژه سازیهای فیلسوفانه و متکلمانه، آنچه که در رابطه ی با خداوند، با نسبت با او، در مواجه ی با او شرط است، داشتن سوز عاشقانه است.  اون سوز عاشقانه همه ی این قصورهای فیلسوفانه را از میان برمی دارد، و وقتی که شما به آن رابطه ی دوستانه ی حبیب و محبوب با خداوند برسید، هرچه هم که از کلام و از فلسفه کم داشته باشید جبران می شود.  خلاصه ی سخن خداوند با کسی مثل موسی این بود، البته مولانا توضیحات خیلی نیکوتری هم در اینجا میدهد و عاقبت موسی قانع می شود.
عــاقبـت دریـــافـت او را و بـدیـــد
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیـــچ آدابـــی و تـرتیبـــی مجــو
هـرچه می خواهد دل تنگت بگـو
کفر تـو دینست و دینت نـور جـان
آمنــی وز تـو جهـــانــی در امــان
ای مُعــافِ یَفعَــلُ اللـه مــا یَشــا
بـی مهــابـا رو زبــان را بـرگشـــا
حقیقت این است که اگر جستجو بکنیم عموم این سخنانی که ما درباره ی خداوند میگوئیم سخنان به تعبیر مولانا چوپان وار است، سخنانیست که اگر بخواهیم زیر ذره بین دقت ورزانه ی فیلسوفان قرار بدهیم مسلما کم می آورد و مسلما ناقص و نا آشناست.  ولی خداوند از بندگان خودش، بندگان عاشق خودش می پذیرد، بدلیل اینکه چنانکه گفتیم آن سوز جبران اون قصور معنایی و کلامی را می کند.  تعبیری که مولوی در اینجا بکار می برد این است که موسی به چوپان میگوید :
کفر تو دینست و دینت نورِ جان
آمنـی وز تـو جهــانـی در امـان
تو بظاهر کفر می گویی، و این البته بعد از تغییر کردن موسی است.  در اول موسی به چوپان گفته بود که :
گنـدِ کفـرِ تو جهـان را گنـده کرد
جامه ی دیبای دین را ژنده کرد
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشــی آیــد بســـوزد خلــق را
گفت با این سخنان آلوده ی خودت جهان را آلوده کردی، کفر گفتی.  اما بعد از عتابی که خداوند به موسی کرد اصلا ورق برگشت، دیدگاه موسی عوض شد، آمد و به او گفت حالا کفر تو دین است و دینت نور جان.  یعنی من اشتباه کردم، من حالا فهمیدم که ماجرا کاملا به عکس است، آنچه که بظاهر کفر بود و تو میگفتی، الآن معلوم شد که عین دین است.  و دین حقیقی هم همان است و این دین هم خصلتی که دارد این است که نور جان میشود.  یعنی به دلیل اینکه جان تو روشن است. ما از ایمان جز این روشنی ی جان چیزی را نمی خواهیم، ما از ایمان لفظ پردازیهای مغرورانه و متکلمانه را نمی طلبیم.  آنچه که خداوند می خواهد همان روشنائیست که جان تو هم به آن روشن شده، و از همه بالاتر، ایمنی وز تو جهانی در امان.  این هم باز از آن سخنان لطیف و بکر و نغز مولاناست.  می گوید، تو دین داری، مؤمنی، تو جانت منور است.  و از اوصاف تو این است که ایمنی، یعنی آدمی هستی که بی تعارضی، بی کشمکشی، راحتی، این دعواها و این کشمکشها که در جان آدمیان دنیا طلب و جاه طلب است در تو نیست، ایمنی و راحتی.  همه ی این تعارضها از جان تو رخت بربسته و بدل شده به یک جان پُراَمن، و معنای ایمان هم همین است.  و بدلیل این امنیتی و ایمنی که در جان تو هست، جهانی هم از دست تو ایمنند.  یعنی آزارت به کسی نمی رسد، اون پیام صلح و امنیت را به همه جا پخش می کند.  و وقتی اینطور باشد، این نمونه ی مجسم ایمان ورزیست.  و این همان چیزیست که خداوند می خواهد و الا اگر از این بگذریم و وارد معقولات ذهنی بشویم، همه کم دارند و همه سخنانشان قاصر است و حقیقت نسبت به آنچه که آنها میگویند بهتر است.

تا اینجا ما تسبیح را معنا کردیم، و اما آیه ی بعدی می فرماید که لَهُ مُلکُ السَمَاوَاتِ وَالاَرضِ یُحیی وَ یُمیتُ وَ هُوَ عَلَی کُلِ شَیءٍ قَدیر.  و آیه ی سوم که هُوَالاَوَلُ وَالآخِرُ وَالظَاهِرُ وَالبَاطِنُ وَ هُوَ بِکُل شَیءٍ عَلیم .  یعنی مُلک و مالکیت یا سلطنت آسمان و زمین از آن خداوند است که همان حیات می بخشد و می میراند و بر هر کاری تواناست.  خداوندی که آغاز است، پایان است، آشکار است و نهان است، و به همه چیز داناست.

حال توجه شما را به این نکته جلب می کنیم که ما در قرآن با دو تصویر، یا با دو مدل از خداوند روبرو هستیم.  بهتر است اینطور بیان کنیم که خداوند به دو صورت بر پیامبر تجلی کرده است.  البته خرده تصویرها هم درین آیات وجود دارد که ما به آنها فعلا نمی پردازیم.  آنچه که بیشتر مد نظر ما است، دو تصویر کلان است، دو مدل بزرگ و اصلی از خداوند در قرآن آمده است که اگر بخواهیم آنها را نام گذاری بکنیم، یکی خدای بیرونیست و یکی هم خدای درونی، تعبیری که ضمن این آیات آمده است. اینکه خدای سلطانی، خدا به مثابه یک سلطان.  و تعبیر دیگر خدا به مثابه ی نور، یک منبعی از نور است، همه اینها در قرآن آمده است، البته آنچه که عامه مردم، عامه ی مسلمانان می شناسند و بنام خدا می خوانند و می پرستند همان خدای سلطانیست.  برای اینکه او آشناترست، و ما مدلهای بیرونی اش را هم دیده ایم، سلاطین، فرمانروایان، حاکمان جبار و در طول تاریخ فراوان بوده اند و هستند.  بعلاوه تصورش و درکش آسانترست.

آن خدایی که خدای درونیست، خدایی که بسان نور است و بسان یک منبع نور این جهان را روشن می کند هم دورتر از ذهن ماست و نا آشناتر و هم تصور و درکش دشوارترست.  به همین سبب در آن زمینه ذهنها کمتر آشنایی دارند.  با خدای سلطانی همه ی ما آشنایی داریم.  الآن در همین آیه ای که خواندیم لَهُ مُلکُ السَمَاوَاتِ وَالاَرضِ، سلطنت آسمانها و زمین مال خداوند است، تعبیری که در قرآن از خدا آمده است.  تعبیر مَلَک هم آمده است، اَلمَلِکُ القُدُوس، مَلک، پادشاهِ پاک، البته تعبیر قدوس همیشه با پادشاهی در قرآن می آید، برای اینکه به ما بگوید گرچه که خداوند را بسان یک سالطان تصویر و ترسیم می کنیم، اما از آن سلاطینی نیست که دربار او با اصناف آلودگیها همراه باشد، خدای پاکیست، از همه نقصانها، از ظلم، از جور و از فساد پاک است.  اما آنچه که مهم است این است که خداوند بصورت یک مَلک، یک پادشاه، یک سلطان تصویر میشود.  و آدمیان هم چنانکه گفتیم اغلب با همین تصویر آشنا هستند و او را بهتر می فهمند و زندگی دینی خود را عموما حول این تصویر سامان می دهند.

یک وقتی درجایی اشاره کردیم که خداوند که دل ندارد، و اصلا عاطفه ندارد، احساس ندارد به معنای انسانی کلمه، و دیدیم که برای عده ای سئوال پیش آمد که پس ما این خدا را می خواهیم چکار بکنیم ؟  خدایی که هیچ عاطفه ای در برابر ما ندارد، و واقعا هم همینطور است، نه دلش به حال ما می سوزد، نه از احوال بد ما رغتی به او دست میدهد، نه خشمناک میشود، نه عاطفه ی انسانی با ما برقرار می کند.  بنابرین ما بدرستی در می یابیم که خدایی که عموم ما می پرستیم چنان خدایی است، همان خدای چوپانیست.  چوپان را سرزنش نکنیم، درحقیقت ما همه چوپانیم.  در اشعارم آورده ام که موسیا چوپان چوپان توایم.  ما تازه چوپانتر از آن چوپانیم، برای اینکه اون چوپان یک موسایی با او برخورد کرد و او را تکان داد، ما اغلب موسایی را هم ندیدیم و بنابرین در چوپانی خودمان باقی ماندیم، و البته مقبول خداوند هم هست.  اما هنگامی که به نظریه های دقیقتر در باب خدا می رسیم، آنگاه باید خودمان را با ریشه های عمیقتر قرآنی هم میزان و موزون کنیم.  ما درکی که از خداوند داریم یک سلطانیست بسیار پرقدرت، گویی که بر تخت سلطنت نشسته و فرمان میراند، و ملائکه ای دارد مثل پاسبانها، مثل پلیس و مأموران که به اینسوی و آنسوی روانند، و فرمان
او را می برند.  و خدایی که نشسته است و سختگیرانه مراقب اعمال ماست، و هیچ ذره ای از چشم او و نگاه او بیرون و دور نمی ماند.  گاهی دل او برحم می آید و با ما مهربانی میکند، گاهی بر ما خشم میگیرد، و گاهی دعای ما را می شنود و اعتنا نمی کند، و گاهی هم اعتنا میکند و مستجاب میکند، هیچ جا هم فراری از او متصور نیست، لَا یُمکِنُ الِفرارِ مِن حُکُومَتِک، یعنی سلطنت او بر تمام هستی گسترده است بطوریکه از دست او فرار نمی توان کرد.  امروزه اگر از یک حکومتی خوشتان نیاد میتوانید به یک کشور دیگری فرار کنید، اما وقتیکه تمام این مُلک هستی را خدا گرفته، دیگر فرار هم نمی شود کرد.
اوست گرفته شهر دل من بکجا سفر کنم
اوست نشسته در نظـر من بکجـا نظر کنم
وقتیکه همه جا را فرا گرفته است ما هیچ جا از او گریزی و گزیری نداریم.  شعر لطیف سعدیست که میگوید :
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
نه اگر همی گریزم دگری پنـاه دارم
اگر هم از دست تو فرار کنم باز باید بطرف تو بیایم، چون بهر طرف که بروم تو آنجا ایستادی.  این همان خدایی است که عموم ما می شناسیم و حتی برای او عواطف انسانی قایلیم.  یک وقتی داستانی را از مثنوی برای شاگردان میگفتم و شرح میکردم، همین تعجب و همین شگفتی را در آنجا دیدم و البته خلاف انتظار هم نبود، مولانا داستان عارفی را در مثنوی می آورد (دفتر سوم) که وقتیکه فرزندانش می مُردند هیچ متأثر نمی شد، مثل سنگ، مثل دیوار، و وقتیکه به او گفتند مگر تو انسان نیستی ؟ مگر تو ترحم و رغت نداری ؟  مگر دل نداری ؟  فرزندانت را از دست میدهی و گویی که هیچ اتفاقی نیافتاده !  و او میگوید، بله، من خدا صفت شدم.  و خدا همینطور است.  نه گریه میکند و نه خنده اش میگیرد، هیچ اینها نیست.  و بعد مولوی در آنجا توضیح میدهد که :
رحم خود را او همان دم سوختست
کـه چـراغِ عشـقِ حـق افـروختست
چنین کسی، آتش اوصاف حق که افروخته شده درهمان دم اوصاف خود را سوختست.  وقتیکه صفت خداوند ی می آید، چنان سکون و سکینه ای در شخص حاکم می شود که این احوال ویژه ی انسانی را از دست میدهد.  

یکی از نکته های مهمی که در فلسفه ی اسلامی به او اشاره زیاد رفته است همین است که "خدا را مثل انسان انگاشتن" شیوه ی باطل و غلطی از درک خداوند است.  به هیچ نحوی خداوند مثل ما آدمیان نیست، از هیچ جهت.  اینکه در قرآن تأکید شده است که "لَیسَ کَمِثلِهِ شَیء" هیچ چیزی مثل خدا نیست، معنایش همین است.  از هیچ جهتی خداوند مانند ماها نیست و این همان معنای تسبیح است، یعنی هرچه که شما بگوئید اندک مشابهتی با شما دارد، با عالم انسانی دارد، و باید آنرا از خداوند دور بکنید.  پس خدای سلطانی، خدایی که به مثابه ی یک سلطان برتختی نشسته، و این تخت را ملائکه بردوش گرفته اند و از بالای هفت آسمان فرمان میراند، این خدایی است که درخور کودکان است، و ما با او برخورد می کنیم، ولی باید از آن عبور کنیم.  اگر در آنجا بمانیم خداشناسی ما ناقص است، و کس دیگری را پرستش می کنیم.  توجه می کنید ؟ و اینکه عارفان همیشه طالب پرده برانداختن خداوند بودند، معنایش همین بود که جلوه ی واقعی خودش را آشکار کند.

و اما آن خدای دومی که در قرآن معرفی شده، و تجلی بر پیامبر کرده است، او خدائیست اصلا پاک.   از نوع دیگریست، همان خدائیست که عارفان ما بیشتر با او سروکار داشته اند.  خدای نخست، خدای متکلمانست، خدای فقیهانست، و اگر واقعا سرنوشت این تمدن که ما او را تمدن اسلامی می دانیم فقط بدست فقیهان افتاده بود، و اگر خدای فقیهان تنها خدا و مدلی از خدا بود و در تمدن حاکم می شد، این تمدن خیلی زودتر از اینها از میان رفته بود، و بدل به یک موجود جامد و منجمدی می شد که هیچ دلی را جذب نمیکرد.  اینکه امروز شما لطافتی و قرابتی در اندیشه ی اسلامی می بینید، خدایی را می بینید که میتوانید با او رابطه ی قلبی برقرار کنید، و حقیقتا او را بپرستید، این در گرو خدماتیست که عارفان ما کرده اند.  توازن را در مدلها و تصویرهای خداوند پدید آوردند و نگذاشتند که مدل سلطانی خداوند حاکم مطلق بشود.  البته آدمیان دراین جهان قسمتها و روزیهای مختلف دارند.  ما وقتی می گوئیم رزق و روزی، این رزق و روزی فقط این آب و نانی نیست که ما می خوریم، حتی خدای آدمیان هم روزی آنهاست.  بعضی خدای سلطانی رزقشان میشود، بعضی خدای نوری به تعبیر قرآن روزیشان می شود.  مولوی از قول حسین بن منصور حلاج می آورد که معشوق همه ناز باشد، نه راز.  تقسیم بندی که بین مدلهای خداوند او میکند این است.  البته او این تقسیم بندی را با توجه به تاریخ فکر و عرفان اسلامی می کند، نه پیامبران.  و میگوید که یک عده ای خدا را بصورت یک راز می بینند، یک معما، یک مسئله ی مشکل ریاضی که باید حلش کرد. فیلسوفان با ابزار منطق و مفاهیم کوشیدند تا راز خداوند را بگشایند، و وقتی هم که راز گشایی می کنند خوشنودند و فکر می کنند که پرده ازین راز برداشته اند.  این یک مواجهه ی با خداوند است.  هستی به منزله ی یک گره، و فیلسوف به منزله ی کسی که این گره را باز می کند و پرده را کنار می زند، تا چهره ی خداوند آشکار شود.  یا آینه هایی از جنس مفاهیم می سازد تا خداوند درین آینه ها جلوه گر شود.  ولی یک تلقی، یک مواجهه ی دیگری هم با خداوند داریم، و آن اینکه خداوند به منزله ی یک معشوق ظاهر بشود که انسان به او دل بدهد، به او عشق بورزد.
چــون زِ راز و نــازِ او گــویــد زبــــان
یـا جمیــلَ السِتــر گــویــد آسمـــان
سِتر چه در پشم و شیشه آذرست
تـو همی پوشیـش او رُسـواتـرست
مولوی می گوید وقتی به اینجا می رسید اصلا اینجا زبان دچار حیرت میشود :
بـوی آن دلبر چو پران می شود
آن زبانها جمله حیران می شود
کسی فکر می کند زبانش باز است که هنوز با معشوقیت خدا روبرو نشده است، هنوز خدا را به صورت یک مسئله ی ریاضی و فلسفی می بیند که باید آنرا حل کند.  و لذا پنجه در پنجه ی مسئله می افکند و به گره گشایی اشتغال می ورزد.  اما برای یک عاشق جز دلباختن، جز حیرت کردن، جز تسلیم شدن راهی و چاره ای باقی نمی ماند و آنهم یک تصویر دیگریست.

ما در قرآن با این دوتا خدا روبرو هستیم.  در طول تمدن اسلامی هم با این دوتا خدا روبرو بودیم، گاهی این غلبه میکرده است و گاهی آن.  یکی متعلق به قوای حیرت بوده و دیگری متعلق به قوای دقت، و شکل ایده آل آنست که یک توازنی، موزونیتی بین اینها برقرار بشود.  خدایی که از جنس سلطان است چنانکه گفتیم، گویی که خدای بیرونیست.  یعنی بیرون از ما قرار دارد، فاصله با ما دارد، ما خودمان را خیلی دور نسبت به او احساس می کنیم و در مقابل او خضوع می کنیم.  منتها خضوعی که یک بنده در مقابل خداوند می کند.  این بنده که میگوئیم، دقیقا به معنای برده است، ما در مقابل او شکسته می شویم، بدلیل اینکه نمی توانیم نشکنیم.  مولانا میگوید که :
پس شدند اِشکسته اش آن عاقلان
لیـک کو خود آن شکست عـاشقان
عـاقـلان اِشکستـه اش از اِضطــرار
عـاشقـان اِشکسته بـا صـد اختیــار
شما وقتی که خدا را خوب بشناسید، ولو به صفت یک سلطان و عاقل باشید، خوب می فهمید که با این خدا نمی توانید پنجه درافکنید، می دانید که حریف او نمی شوید.  حافظ میگوید :
محتــاج قصـه نیست گـرت قصـدِ خـونِ مـاست
چون رخت ازآنِ توست به یغما چه حاجت است
ما اگر وقتی با او طرف می شویم، خودمان را، کوچکی ی خودمان را، حقارت خودمان را بدانیم و عظمت او را بدانیم، در آنصورت یک پارچه دچار خوف می شویم، دچار خَشیَت می شویم، و خودمان را از فرط ترس درمی بازیم، فلج می شویم، فلجیِ روح، فلجیِ مغز. این خدا با ما فاصله ی خیلی زیادی هم دارد، فاصله ی پُر نشدنی.  و عباداتی را هم که میکنیم از روی ترس است، همه ی (این پاکِیج) اینها به هم می آیند، و تمام (این پاکیج) اینها را شما در قرآن هم پیدا میکنید. یعنی اینطوری نیست که از بیرون کسانی ساخته و پرداخته باشند، همه ی اینها در قرآن وجود دارد.  و این را هم عرض کنیم که در قرآن بیش از اینکه به عشق الهی تکیه و تأکید شده باشد، بر خشیت خداوند تأکید شده است.  البته خشیت به معنای درک عظمت آنکسی است که شما مواجه با او هستید، درک عظمتی که با نوعی شرم همراه میشود.  اینها را که روی هم بریزید یک حالتی پدید می آید که به او میگوئیم خشیت.  و این خشیت البته غیر از عشق است.  و قرآن خشیت نامه است و نه عشق نامه.  بیش از اینکه به شما درس عشق بدهد، درس خشیت می دهد.  خدای پرعظمتی را تصویر میکند که از فرط مهابت جز اینکه براندام شما لرزه بیافتد چیز دیگری نیست.  إنَمَا المُؤمِنُونَ الَذِینَ إذَا ذُکِرَاللهُ وَجِلَت قُلُوبُهُم وَإذَا تُلِیَت عَلَیهِم آیاتُهُ زَادَتهُم إیمَاناً وَعَلَی رَبَّهِم یَتَوَکَّلُونَ (سوره الأنفال، آیه 2) مؤمنان کسانی هستند که وقتی نام خدا بمیان می آید دلشان می لرزد، وقتی که آیات خدا برآنها خوانده می شود بر ایمان آنها افزوده می شود.  لَو اَنزَلنَا هَذَا القُرآنَ عَلَی جَبَل لَرَأَیتَهُ خَاشِعاً مُتِصَدِعاً مِن خَشیَةِ الله ...اگر این قرآن را برکوه ها هم می فرستادیم از فرط خشیت خداوند پاره پاره می شدند، تکه تکه می شدند.  یک چنین مهابتی درین کلام هست.  یک چنین مهابتی در گوینده ی این کلام هست که وقتی ظاهر می شود، بردل که نه، برکوه ها هم اگر ظاهر شود آنها را پاره پاره می کند.  مولوی به همینجا که می رسد می گوید :
جـان پذیـرفـت و خِـرَد اجــزای کـــوه
مـا کـم از سنگیـم آخـر ای گـــروه ؟
نه زجان یک چشمه جوشان میشود
نه بـدن از سبــز پـوشـان می شـود
نه صــدای بـانـــگِ مشتــــاقـی درو
نه صفــای جـرعه ی ســـاقـی درو
کــو حَمیَــت تــا زِ تیشـــه وز کُلنـــد
ایـن چنیــن کُـه را بکلـــی بــرکننــد
چـون قیــامـت کــوههـــا را بـرکَنـــد
پس قیـامت این کَرَم کِی می کند ؟
می گوید ای کاش قیامت می شد، چون خداوند فرموده در قیامت کوهها برکنده می شوند، بحرکت می افتند، کاش قیامت در وجود ما می شد و این کوه وجود ما را پاره پاره میکرد.  نام خداوند البته همینطور است، خشیت انگیز است، ولی این یک روی سکه است.  همانست که مولانا گفته، و قبلا برای شما نقل کردیم که :
روستـــایــی گــــاو در آخُــــر ببسـت
شیر گاوش خورد و برجایش نشست
روستـایی شـد در آخــر ســوی گـاو
گـاو را می جست شب آن کنـج کـاو
دست می مالیــد بر اعضــای شیــر
پشت و پهلــو گــاه بـــالا گـــاه زیـــر
گفت شیـر ار روشنی افـزون شـدی
زهـره اش بدریـدی و دل خون شدی
روستایی گاوش را برد در آخر و بسته بود و شیری آمد و گاو را خورد و برجایش نشست.  و شب که روستایی برای شستن گاوش به اسطبل می رود، در تاریکی شیر را بجای گاو میگیرد و همینطور دست به سر و صورت شیر می کشد.  شیر هم پیش خودش میگفت که اگر این میدانست که من شیرم، زهره اش ترکیده بود، فکر میکند که من هنوز همان گاوم :
این چنین گستـاخ زان می خاردم
کـو درین شب گــاو می پنـداردم
مولانا میگوید که خدا هم همینطوره، همان شیرست که ما در تاریکی می بینمیش و چون درست نمی بینیم با او گستاخی میکنیم و فکر میکنیم یکی مثل ماست.  و این یک روی سکه است، این همان خشیتیست که در قرآن هم آمده است و به قوت ما را وا میدارد که در مقابل خداوند بلرزیم.

اما روی دیگر سکه همان معشوقیت خداوند است، یعنی یک معشوق محتشم.  در عین اینکه محتشم است، شوکت دارد، حشمت دارد، سلطنت دارد، عظمت دارد، مهابت دارد، اما معشوق هم هست.  همانی که ناز است به تعبیر مولوی، محبوب نازنین است.  یعنی با او میتوان عشق ورزید، با او میتوان رابطه محبت و عشق برقرار کرد.  این همان چیزیست که ما بیشتر در کلمات صوفیه و عارفان می بینیم، و نزد متکلمان تقریبا هیچ خبری ازین نیست، نزد فیلسوفان هم خیلی کمتر، چون آنها به این مضمون خیلی کم پرداخته اند.  آنچه که ما بیشتر درآن می بینیم همان نزد عارفان است. اما مهم این است که هردوتای اینها را شما در قرآن می بینید، همچنان که دوتا مفهوم حق و تکلیف را و بسی چیزهای دیگر.  بعد این شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگیست که بعضی از مفاهیم را بالا می برد و بعضی از آنها را پائین می آورد.  یعنی توازنی را که باید درمیان باشد برقرار نمیکند.  و این وظیفه ی متفکران است که ببینند که سهم چه چیزی ادا نشده و یا در چه موردی افراط و یا تفریط شده است تا اون توازن بهم خورده را بازگردانند و درغیر اینصورت ما زیان خواهیم کرد.  این نکته ی خیلی مهمیست.

حالا ببینید در این آیاتی که اینجا می خوانیم شما هر دو تا مدل را دارید می بینید، خیلی جامع است.  یک مدل داریم که خداوند مَلِک است و یک دسته از آیات قرآنی چنین است، و فراوان از مالکیت خدا و مُلک و سلطنت   او سخن میگوید. از جباریت او، از قاهریت او.... و آیه ی دیگری داریم که البته به آن صورت فقط یکجا در سوره ی نور آمده است که نام سوره هم از همان گرفته شده است میفرماید : اللهُ نُورُ السَمَاوَاتِ وَ الاَرضِ مَثلُ نُورِهِ کَمِشکَاةِ فِیهَا مِصبَاحٌ اَلمِصبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَاَنَهَا کَوکَبٌ دُرّیُّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیتُونَةٍ لَّا شَرقیّةٍ وَ لاَ غَربِیّةٍ یَکَادُ زَیتُهَا یُضیءُ وَلَو لَم تَمسَسهُ نارٌ نُّورٌعَلَی نُورٍ یَهدِی اللهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ وَ یَضرِبُ اللهُ الاَمثالَ لِلنّاسِ وَللهُ بِکُلّ شَیءٍ عَلِیمٌ ( سوره نور آیه 35 ) خدا نور آسمانها و زمین است، مثلِ نور او چون چراغدانی است که درآن چراغی و آن چراغ در شیشه ای است، آن شیشه گویی اختری درخشان است که از درخت خجسته زیتونی که نه شرقیست و نه غربیست افروخته میشود نزدیک است که روغنش هرچند بدان آتشی نرسیده باشد روشنی بخشد روشنی بر روی روشنی است خدا هرکه را بخواهد با نور خویش هدایت میکند و این مثلها را خدا برای مردم می زند و خدا به هر چیزی  داناست.  این آیه خیلی مهم است.

بعد ازاین هم البته تعبیرات دیگری هم هست، که کافران، کسانی هستند که در ظلمات بسر میبرند... مثل این آیه که : " اَو کَظُلُمَاتٍ فِی بَحرٍ لٌجّیًّ یَغشَاهُ مَوجٌ مّن فَوقِهِ مَوجٌ مّن فَوقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعضُهَا فَوقَ بَعضٍ إذَا اَخرَجَ یَدَهُ لَم یَکَد یَرَاهَا وَمَن لَّم یَجعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِن نُّورٍ " (سوره نور آیه 40) آدم بی خدا مثل کسیست که در قعر دریا ایستاده، در تاریکی اون اعماق آب، برسر او موجیست، بالای اون موج موج دیگری و ابریست، ظلمت است در ظلمت، اگر دستش را بیاورد بیرون خودش هم نمی تواند دست خودش را ببیند.  در یک چنین ظلمت مطلقی بسر می برد.  هرکس که خدا به او نور ندهد، نوری از پیش خود نخواهد داشت.  تعبیر نور بودن خدا، منبع نور بودن خدا، تعبیر خیلی مهمیست در قرآن که حقش ادا نشده، حقیقتش این است که شما باید خداوند را اینجوری تصور کنید، اصلا فکر خالقیت و مالکیت و سلطنت، همه ی اینها را بگذارید کنار، این جهان را بصورت یک مجموعه ای از حبابها در نظر بگیرید، کره های بلوری و حباب که در مرکز آنها یک منبع نور قرار دارد و این نور همه ی این کره ها و حبابها را تا اون بیرونی ترین حبابها و لایه ها روشن میکند، یک چنین نسبتی دارد عالم با خداوند.  اصلا مسئله ی قاهر بودن و قادر بودن و جبار بودن و اینها نیست، وقتیکه این تصویر و این مدل درمیان می آید، پاک اون مدل پیشین رخت برمی بندد، و این بجای آن دیگری می نشیند که اصلا درک دیگری از خداست.  این دنیا بنور خدا روشن است.  اگر اون منبع را شما بردارید همه چیز در تاریکی محض فرو میرود، اینکه اون شاعر گفت :
بیــا بشنـو حدیـثِ خوشتــر از مِـی
که کَس کَس را نبیند جُز که در وِی
می گوید بیا تا یک نکته ی شیرین و لطیف و مست کننده ای برایت بگویم که کس کس را نبیند جز که در وی.  و یک فیلسوف فرانسوی به نام " مال برانش " تقریبا همین حرف را زده است و این تقارن و توارد عجیب است.  افراد وقتی می خواهند همدیگر را ببینند، در او می بینند. یعنی او نوریست که باعث دیدن می شود، اوست که وسیله ی ارتباطی روحها را برقرار میکند، روشنایی می دهد به فضا. والا درغیر اینصورت و با نبودن او، تاریکی حاکم بود و هیچکس هیچکسی را نمی دید.  نه جسما و نه روحا.  این تصویر از خدا یک تصویر غریبی است، و ما وقتی احساس بکنیم که ماها تاریکیم و یکی دیگر است که روشنمان میکند، اصلا فکر و اندیشه دیگری خواهیم داشت.  به تعبیر مولوی که میگوید :
پـرتــوِ خورشیـد بر دیـوار تـافـت
پـرتــو عــاریتــی دیـــوار یـافـت
هـر در و دیــوار گــویـد روشنـم
پـرتــو غیــری نــدارم ایـن منــم
گـر شـود پـر نـور روزن یـا سـرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
چندین جا این مثال را او بکار برده که این دنیا مثل یک دیواریست که از یکجای دیگری روشن می شود.  و بعد مفهوم فنا را هم بکار می برد، که البته این نور ممکن است یک روز باشد و ممکن است یک روز هم نباشد.  یک روز بتابد، یک روز نتابد.  و لذا تصور نکنید که این روشنایی از خودتون است. "اینکه مال ما نیست" هم یکی از نکات خیلی مهم است که در اینجا هست.  یعنی وقتیکه آدم خودش را روشن احساس میکند، نباید بگوید که خودم هستم که نور به خودم می بخشم، من منبع نورم، و باید بداند که از جایی دیگر می آید. این از آن کشفهائیست که مولوی کرده.  در سراسر مثنوی شاید چهار تا پنج تا تجربه و مکاشفه ی بزرگ بیشتر وجود نداشته باشد.  در قرآن هم همینطور است، بقیه دیگر همه دنبال او می آیند.  یکی از مهمترین کشفهای مولوی که تجربه ی او را نشان میدهد، اینطوری نیست که درسش را پیش کسی خوانده باشد، معلوم است که خودش یافته و فهمیده و بدست آورده، و لذا خیلی او را عزیز میدارد، و به صد زبان اورا بیان می کند، همین مطلب است که "هیچ چیزی آنچه را که دارد از خودش نیست"، یکجوری این را فهمیده و چنان کامش شیرین است از این کشف که همه جا می خواهد این را با شما درمیان بگذارد.  بگوید که ببین چه شیرینیی من خوردم، شما هم قدری بچشید و ببینید که عالیست.  واقعا تعبیر و مثال زیبایی نسبت به این جهان دارد که گویای این مطلب است،  میگوید:
سبزه ها گویند ما سبز از خودیم
شـاد و خندانیم و بس زیبـا خَدیم
فصـل تـابستـان بگــویـد ای اُمَـم
خویـش را بینیـد چون من بگـذرم
سبزه ها و چمن ها میگویند که این سبزی از خود ماست، خودمون سبزیم، بعد تابستان یک پوزخندی به اینها میزند، و میگوید که صبر کنید تا من بروم و ببینیم که باز شما همینطور سبزید یا نه ؟ در واقع ما اغلب فصل تابستان این جهان را می بینیم، و فکر میکنیم که سبزیها مال خود اشیاست، عطر و رنگ مال خودشون است.  فقط باید یک تصور و خیال قوی داشته باشیم که ببینیم اگر این فصل رفت چه می شود.  و بدانیم که این فصل همیشه هم پایدار نمی ماند، ممکن است یک فصل دیگری بجای آن بنشیند.  چه نزد مولوی و چه نزد حافظ، تصویر این جهان، تصویر یک رودخانه است، یک جوی آب است.  تصویر زمان است که می گذرد.  اما نزد اغلب ماها تصویر جهان، تصویر کوه است، فکر می کنیم همه چیز مثل کوه سرجایش ایستاده.  و حتی شما قرآن را نگاه کنید، می بینید که به این مطلب توجه هم داشته.  میگوید که : وَ تَرَی الجِبَالَ تَحسَبُهَا جَامِدَةً وَهِیَ تَمُرُّ مَرَّالسَحَابِ ... (سوره النمل، آیه 88) کوه ها را می بینید می پندارید که سرجایشان ایستاده اند، درحالیکه آنها ابرآسا در گذرند... حالا اگر ما گذر کوه را نمی بینیم، گذر جوی را که می بینیم، گذر آب را که می بینیم :
بر لب جوی نشین و گذر عُمـر ببین
کین اِشارت ز جهانِ گذران مارا بس
این که این دنیا بشکل یک رودخانه ایست که دائما درحال گذر است، هیچ چیزش ثبات ندارد، زیر پایش خالیست، این از کشفهایی است که این بزرگان کرده اند، و به ما هم آموخته اند. زمان برای این بزرگان در واقع بهترین مدل این عالم بود.  زمان حقیقتا یک چیز عجیبی است.  از اندیشه های فلسفی شما بیائید بیرون، زمان مثل اینکه همیشه خالیست، تا می آئید که پایش را بگیرید، فرار کرده و رفته است.  تا می گوئید "این لحظه"، می بینید که این لحظه گذشته و یک لحظه ی دیگری آمده، و لحظه های بعدی هم که نیامده، قبلی هم که گذشته، یعنی یک چیزی که ظاهرا تُهیست، گذراست، فرّار است.  بنابرین اگر مدلتان از عالم این باشد، یک درکی و تصوری دارید.  و اگر مدلتان از عالم مثل کوه و درخت باشد و اینها، درک و تصور دیگری میشود که اغلب هست.

در نزد عارفان ما، خدا یک خدائیست که اولا نورست، روشن کننده ی این عالم است، و ثانیا معشوقست، محبوبست، و میتوان نسبت به او عشق ورزید.  و از همه مهمتر اینکه، این خدا بجای اینکه بیرونی باشد، درونیست.  نه اینکه درونی، بیرونی نیست، بلکه آنقدر به ما نزدیک است که این نزدیکی برآن فاصله فائق می آید، و آنرا زیر بال خودش می گیرد.  همه ی اینها در واقع در تصوری، در بیانی که اینجا درباب خداوند داریم می بینید که جمع شده و به همین سبب هم هست که این آیات آیات فوق العاده مهمیست در قرآن، و چنان که گفتیم جمعبندی خداشناسی پیامبر اسلام است که در این سوره بطور فشرده آمده است.

لهُ مُلکُ السَمَاوَاتِ وَالاَرضِ سلطنت آسمانها و زمین از آن اوست.  آسمان و زمین وقتیکه در قرآن گفته میشود، همان آسمان و زمینی است که اعراب درک می کردند و هیچ اهمیتی ندارد، مهم این است که هرچه که هست مال خداوند است، همین. حالا این "آنچه که هست" چیست ؟ چه شکلی دارد ؟ هفت تا آسمان است ؟  هفتاد تا آسمان است ؟  مثلا سیارات، ثوابت به چه شکلی هستند ؟  خصوصیت اینها دیگر موضوعیتی ندارد و درباره ی آنها نباید درپیچید، چنانکه پاره ای از افراد خواسته اند استفاده های علمی و مدرن از اینها بکنند.  و به نظر من آنها شیوه های ناروا و انحرافیست، و عاقلانه باید از آنها حذر کرد.

لَهُ مُلکُ السَمَاوَاتِ وَالاَرضِ سلطنت و مالکیت آسمانها و زمین از آن خداوند است، که حیات می بخشد و می میراند. حالا چرا روی این دو پدیده ی حیات بخشیدن و میراندن انگشت نهاده شده است ؟ نسبت اینها با خداوند چیست ؟ و در عالم به این دو پدیده چگونه باید نظر کرد ؟  البته یک اشاره ای در کلماتمان کردیم که اینکه اگر مدل این عالم را زمان و گذرا بگیریم، آنوقت مفهوم موت و حیات بدنبال آنها خواهد آمد.  یعنی رودخانه، زمان و امثال اینها مثل چیزهایی می مانند که دائم می میرند و زنده می شوند.  دائم می نشینند و بر می خیزند، در سیلان مستمرّند.

یعنی بقول فیلسوفان، در تجربه های عارفانه تناقض (پارادوکس) ظاهر میشود. این یکجور کشفیست، یکجور درکی است که وقتی شما آنها را به زبان می آورید، زبان دچار تناقض می شود. به تعبیر مولوی دچار حیرت میشود.  اصلا ما در فلسفه و در علم از تناقض می گریزیم، نمی شود که ما بگوئیم مثلا جاذبه ی میان دو شیء، هم به نسبت عکس مجذور فاصله است، هم به نسبت عکس مجذور فاصله نیست ! و یک چیز دیگریست.  بالآخره یکی از اینها باید باشد.  در فلسفه هم همینطور است.  اصلا یکی از ملاکهای عقلانیت، سازگاریست (کانسیستنسی).  یعنی شما باید حرفهایی بزنید که سازگار باشند، حرفهایی بزنید که تناقض باهم نداشته باشند، ضد و نقیض سخن گفتن دلالت بر آشفتگی ذهن دارد، بر آشفتگی زبان دارد.  ولی دقیقا وقتی که شما پا را بعرصه ی کشف و تجربه های متعالی و روحانی می گذارید، در آنجاها زبان به تعبیر مولوی دچار حیرت میشود.
بـوی آن دلبـر چو پـران می شود
آن زبانـها جـمله حیـران می شود
وقتیکه بوی او می آید، آدمی چنان مست میشود که دیگر نمی فهمد که چه میگوید، حرفهای متناقض می زند، بیان دیگری میشود.  اصلا زبان را برای اون مراحل و مراتب نساختند، لذا وقتی که شما این زبانی را که برای تجربه های نازلتری ساخته شده، در آنجا بکار میگیرید، زبانتان دچار حیرت میشود، و لذا شما تناقض گو میشوید.  و از این تناقض گویی هیچ چاره ای نیست.  کتب عرفا را ببینید، سر تا پا تناقض است.  تناقضی که نه اینکه خودشان متفطن نبوده اند، یا از او فرار میکردند، برعکس مفتخر بودند، متوجه بودند، و می دانستند که لازمه ی مکاشفات آنها همین است.  برای اینکه می خواهند بحر را در کوزه بریزند، و جای نمی گیرد.  و به همین سبب اشکالات پدید می آد. این را به مخاطبان خود هم آموزش می دادند.
کـاشـکی هستــی زبــانـی داشـتـی
تــا ز هستــان پـــرده هــا برداشـتـی
هـر چـه گـویـی ای دَمِ هستـی از آن
پـــرده ی دیگــــر بَــرو بستــی بِــدان
آفـــتِ ادراکِ آن قـــالســـت و حــــال
خون بخون شستن محالست و محال
مولوی میگوید کاشکی خود هستی زبان داشت و خودش میگفت که من چیستم و کیستم.  چون هرچه که ما بگوئیم، باز هم کم است.  و بعدهم اگر بخواهیم که توضیح بیشتر بدهیم تا آنرا حل بکنیم، اون توضیح بیشتر ما تازه مشکل و ابهام را افزونتر خواهد کرد.  بنا براین است که ما سکوت بکنیم.
حالا ببینید یکی از اون تناقضها (پارادوکسها) همینجا درست در قرآن ظاهر شده، و این هم از اون تجربه های ناب پیامبرانه است. میگوید خداوند هم آغازِ، و هم پایان است.  هم آشکارِ، هم نهانست. هُوَالاَوَلُ وَالآخِر وَالظَاهِرُ وَالبَاطِنُ وَ هُوَ بِکُلَّ شَیءٍ عَلِیمٌ.  اگر یک چیزی اول باشد، دیگر نمی تواند آخر هم باشد، و اگر آخر باشد، نمی تواند اول باشد.  اگر آشکار است، که خب آشکارِ، یعنی چی که دیگر پنهان است ؟  اگر پنهان است که دیگر چه معنا دارد که بگوئیم آشکار است ؟ اینکه اینها سخنان شاعرانه است، واقعا درست است.  منتهی اگر شاعرانه را بمعنی درک هنرمندانه هستی بگیریم.  و این یک درک هنرمندانه ی هستیست.  منتهی درکی که ورای کلام است، و می خواهد به یکجایی چنگ بیاندازد و آنها را شکار کند که شکار زبان نمی شوند و ناچار این کلمات ظاهر می شوند.  خداوند هم پنهانِ، هم آشکارِ.  هم آغازِ، و هم پایانِ.  اینکه خداوند آغازِ و پایانِ، یک معنای نسبتا روشنی دارد، چون اگر چیزی زمانی باشد، حتما آغاز دارد و پایان.  یک چیزی باید فوق زمان باشد تا نه آغاز داشته باشد و نه پایان، و هم آغاز داشته باشد و هم پایان.  اما دقیقا اگر شما بخواهید به فوق زمان فکر بکنید فکرتون دچار حیرت میشود. توجه میکنید ؟ چون ما به تعبیر کانت اصلا ادراکاتمان همیشه توی منطقه های مکانی و زمانی محسور می شود، اگر بخواهیم این حسار زمان را بشکافیم، سقف زمان را بشکافیم، وارد یک فضایی می شویم که عقل ما و ذهن ما را گویی برای آنجاها نساختند، لذا دچار حیرت می شویم.  مولوی درین باب داستان خیلی زیبایی در دفتر اول مثنوی دارد.  میگوید که پیامبر، صبح با زیدِبنِ حارِسه ملاقات کرد، و به او گفت چطور صبح کردی ؟ حالت چطور ؟ :
گفــت پیغمبــر صبــاحی زیــد را
کَیـفَ اَصبَحـت ای رفیـقِ بـا وفـا
گفت عَبداً مُؤمِنا، بـاز اوش گفت
کو نشان از باغِ ایمان گر شِکُفت
زید گفت، من یک آدمی هستم که دیگر به یقین کامل رسیدم.  پیغمبر پرسید که نشانه ی یقین تو چیست ؟  از کجا بفهمیم که تو به یقین رسیدی ؟  او شروع کرد به گفتن اینکه :
گفـت خلقــان چـون ببیننـد آسمـان
مـن ببینـم عـرش را بـا عـرشیـــان
هشت جنـت، هفت دوزخ پیش من
هست پیـدا همچو بُـت پیشِ شَمَن
یک به یک وا می شناسم خلـق را
همچـو گنـدم مـن ز جـو در آسـیــا
که بهشتی کیست و بیگانه کیَست
پیـشِ من پیـدا چـو مـار و ماهیَست
و بعد توضیحاتی میدهد که البته این توضیحات از آن مولاناست، و در آن روایت نیست.  اینها دیگر ساخت  اوست. میگوید :
گفـت تشــنـه بــوده ام مـن روزهــا
شـب نخُفتستم ز عشـق و سـوزها
تــا ز روز و شـب گــذر کــردم چنـان
کـه ز اِســـپَـر بگــذرد نُــوک سَـنـان
که از آن سو جمله ی ملت یکیست
صدهزاران سال و یکساعت یکیست
هســــت ازل را و ابــــــد را اتحــــاد
عقـل را ره نیسـت آن ـسو زِافتِقــاد
گفت ریاضتها کشیدم، شب زنده داریها بردم، تشنگی ها، سوختگی ها، آتشها، تا از زمان جدا شدم :
تا ز روز و شب گـذر کردم چنان
که ز اســپر بگذرد نـوک سـنان
فرض کنید که تمام این هستی یک سپر زمان بدورش کشیده شده باشد و من مثل خنجری که از این سپر عبور بکند، عبور کردم و رفتم به مرتبه ی مافوق زمان، در آنجا دیگر صدهزاران ساال و یک ساعت یکیست،  دیگر زمان نیست.  و بعد میگوید که :
هســت ازل را و ابــــد را اتحـــاد
عقل را ره نیست آن سو زافتقاد
آنجا ازل و ابد یکی میشوند، آغا و پایان یکی میشوند، اول و آخر یکی میشوند. منتهی عقل دیگر آنجا راه ندارد، افتقاد است.  یعنی دیگر زمان مفقود می شود.  و وقتی که شما با فقدان زمان روبرو شدید عقلتان توانایی بار درک او را ندارد.  و لذا وقتی که می خواهید بیان بکنید باز در قالبهای زمانیست، غیر از این نمی توانید درباره اش سخن بگوئید، زبانتان همانطور که مولوی گفته حیران میشود.  به تناقض (پارادوکس) می افتد.  و این تناقض (پارادوکسیکالیتی) همان چیزیست که شما در اینجا هم می بینید.  حتی از این دقیق تر و ظریف تر و دشواریاب تر مفهوم این است که خداوند هم آشکار است و هم نهان.  این نهان بودن خداوند همان بود که گفتیم خداوندِ درونی.  ما فکر می کنیم که خدا در جهان است، درحالیکه درستش این است که جهان در خداست.  ما در واقع موجود حقیقیی که داریم، خداوند است.  غیر از او همه سایه های او هستند.  موجود حقیقی و اصیل که برپای خویشتن است، خداوند است، بقیه همه به او متکی اند.  همه سایه ی او هستند و اگر او نباشد همه فرو می ریزند.  اگر نازی کند ازهم فرو ریزند قالبها.  بنابرین جهان در درون خداوند است و نه خداوند در درون جهان.  و او محیط بر عالم است، همانطور که ارسطو میگفت "مردم فکر میکنند که روح در بدن است، بلکه برعکس است، بدن در روح است.  مردم فکر میکنند که بدن روح را برکول خودش گرفته و می کشد، اما برعکس است".  واقعا روح بدن ما را بدوش گرفته و می برد ؟  تا اینکه شما کدام طرف را اصیل تر ببینید.  آن دیده ای که ظاهر بین است، البته خواهد گفت که اصالت با ماده است و مواد، و خداوند هم حالا با فاصله از این جهان نشسته مثل یک پادشاه، یا هم اینکه در کنار این عالم است.  ولی در واقع، گفت که "گر او هست حقا که من نیستم".

اون اشعار سعدی در بوستان را قبلا هم خواندیم که آمدند پیش سلطان محمود و گفتند که این چه عشقیست کـه تـو با ایاز می ورزی ؟
یکـی خـــرده بـر شــاه غـزنیــن گـرفت
کــه حسـنـی نــدارد ایـــاز ای شگفــت
گلـی را کـه نـه رنــگ بـاشــد نـه بــوی
حــــرام اسـت ســـودای بلبــل بــر اوی
بـه محــمـود بــرد ایـن حکــایت کســی
بپیچیـــد ز انـدیـشـــه بــر خــود بســی
که عشق من ای خواجه برخوی اوست
نـه بـر قـــد و بــــالای نیـکـــوی اوسـت
بعد حادثه ای را خود شاه ترتیب می دهد :
شنیـدم کـه در تنگنــایی شـــتـر
بیفتـاد و بشکســت صنـــدوق دُرّ
به یغمــا ملـک آسـتین بـرفشـاند
وزان جـا بتعجیــل مـرکـب بـرانــد
سـواران پِـیِ دُرّ و مرجـان شـدند
ز سلطـان به یغما پریشان شدند
نمـاند از وشــــاقـان گــردن فـراز
کسـی در قفــای ملــک جـز ایـاز
همه رفتند دنبال جمع کردن دُرّ و مرجان و فقط ایاز بود که در کنار سلطان محمود ماند :
چو سلطـان نگه کرد و او را بدیـد
ز دیـدار او همچـو گــل بشکفیــد
بـدو گفــت ای دلبــــر پیــچ پیــچ
ز یغمـا چه آورده ای ؟ گفت هیچ
من انــدر قفــای تـو می تاختـــم
ز خدمــت به نعمــت نپــرداختــم
گـرت قربتـــی هسـت در بارگــاه
به خلعت مشـو غافل از پادشـاه
بعد سعدی ادامه می دهد که :
خـــــلاف طـــریقـــت بـــود کــاولیـــــــا
تمـنـــــا کننــــــد از خــــدا جـــز خــــدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تـو در بنـد خویشی نـه در بنـد دوسـت
و در ادامه در معنی فنا می گوید که :
ره عقـــــل جـز پیـچ در پیـچ نیسـت
بــر عارفـان جـز خـــدا هیـچ نیسـت
تـوان گفــت این با حقیقـت شــناس
ولی خـرده گیــرند اهــــل قیــــاس
که پـس آسمـان و زمیــن چیســتند
بنـــــی آدم و دام و دَد کیســـــــتند
پسنـدیـده پرسیـدی ای هوشــــمند
بگـویــــم جـوابـت گــــر آیــد پســـند
که هــامـون و دریــا و کــوه و فلــک
پـــری، آدمــی زاد و جـــن و ملـــک
همه هــرچه هســـتند از آن کمتـرند
که بـا هستیــش نــام هستــی برند
عظیـم است پیش تـو دریـا بـه مـوج
بلنــد است خورشـیـد تـابـان بـه اوج
ولـی اهــل صــورت کجــا پـی بـرنـد
که اربــاب معنــی به مُلــکی درنــد
که گـر آفتــاب است یک ذره نیسـت
وگر هفت دریاست یک قطـره نیست
چو سلطــانِ عــزت علــم بـرکشـــد
جهـان سـر به جیـب عـدم درکشـــد
این یک تصویر است، که آدمی فکر کند که یک واقعیت بیشتر درین عالم نیست، و اون خداوند است. و بقیه هم، همه سایه ها و شئون، نعوت و ظِلال او هستند.

وَالظَاهِرُ وَالبَاطِنُ، یک تصویر دیگری هم اینجا هست که البته تصویر معکوس باطن و پنهان است.  می گوید خدا ظاهر است، یعنی هرچه که ظاهر است، اوست.  هرچه را که شما می بینید، در واقع خدا را دیده اید.  در یکجای دیگری، در یک جای دوری نگاه نکنید که بلکه خدا اونجا نشسته، و ما اینجا داریم اشیاء را می بینیم، صندلی را می بینیم، آب را و لیوان را می بینیم.  همه ی اینها را که شما می بینید، دارید او را می بینید.  و این معنی ظاهر بودن خداوند است.  هیچ معنای دیگری هم ندارد، فکر نکنید که خداوند اینها را فرستاده جلو و خودش اون پشت نشسته.  خیر، اصلا خودش آمده جلو.  اگر بنا بود خداوند خودش را درین عالم ظاهر کند، همینطوری ظاهر میکرد که کرده.  یعنی ما ظهورات خداوندیم.  این معنا، این است که خداوند ظاهر است، ولی درعین حال خداوند نهان هم هست.  یعنی همین ظهور خداوند باعث میشود که ما حقیقت ذات او را درست درک نکنیم.  یعنی پشت همینها هم ضمنا پنهان شده است، اما درونیست.

به هیچ وجه شما بین خدا و این جهان غائل به فاصله نباشید.  این یکی از اون دامهایی است که خیلیها در آن می افتند و دارند دست و پا می زنند.  بحث هایی که اخیرا با روحانیان در باب وحی داریم، و آنچه که من همواره تذکر داده ام همین است.  از سخنان آنها بیشتر بوی فاصله می آد، انگار خدا یکجایی نشسته و برای ما وحی می فرستد.  درست مثل یک پادشاهی که برای ما پیغام می فرستد.  اینطوری نیست، خیلی تصور نادرستی است.  و جای تعجب است که این قرآن به ما می گوید هُوَالاَوَلُ وَالآخِرُ وَالظَاهِرُ وَالبَاطِنُ خدایی که باطنِ، یعنی توی همه چیز هست.  این تصور اینکه از ما دور است، یعنی چه ؟  و از یکجای دیگر برای ما پیغام می فرستد، یعنی چه ؟  اینکه یک چیزهایی بین ما و او واسطه قرار می گیرند، اینها یعنی چه ؟  اینها خیلی سخنان عوامانه ایست واقعا، درک ناصوابیست از خداوند.  خداوند نه تنها درین جهان است، بلکه این جهان در خداوند است و لذا نه تنها خدا در جهان نهان است، بلکه جهان هم در خداوند نهان است. 

درین باب بیشتر از اینها میتوان سخن گفت، اما بجای اینکه ما بگوئیم، بقیه اش را خودتان باید فکر کنید.  گفت :
چیــز دیگر مانـــد لیـــکن گفتنـش
با تـو روح القدس گوید نـی منـش

و السلام علیکم و رحمته الله و برکاته